گذاربه دموکراسي در ايران

آرزوي گذار به دموکراسي در ايران، در حقيقت، انگيزهً اصلي نوشتن اين سطور مي باشد.

Monday, July 31, 2006

توافق همه جانبه شرط برقراري صلح پايدار در خاورميانه

کشتار غير نظاميان قانا جنگ جاري بين اسرائيل و حزب الله لبنان را وارد مرحلهً تازه اي کرده است. اسرائيلي ها که عمليات خود را واکنشي به عمليات ربودن سربازان اسرائيلي توسط حزب الله نسبت داده و از محکوميت منطقه اي و بين المللي رستند، با تخريب تأسيسات زير بنايي لبنان، و کشتار غير نظاميان، مرزهاي اخلاق و عرف جنگي را در نورديده و با محکوميت بيش از پيش افکار بين المللي مواجه گشته اند. در وراي معادلات صحنهً نظامي و سياسي بايد بخاطر سپرد که جنگ اخير ثابت مي کند که براي نخستين بار در تاريخ تأسيس اسرائيل، تند روهاي يهود اين کشور، بدل خود، يعني تند روهاي اسلامي را توليد کرده، در مقابل خود يافته اند که ديگر از بين رفتني و ناديده گرفتني نيستند. براي پايان دادن به اين چرخهً خونريزي، که بابتکار تند روهاي مذهبي (يهودي و اسلامي) دامن زده مي شود و پايه هاي دموکراسي و ثبات را، هم در اسرائيل و هم در لبنان و فلسطين، بطور جدي تهديد مي کند، اسرائيلي ها نيز بايد به صلح جامع الشرايط، و عمل کردن به قطعنامه هاي شوراي امنيت، مبني بر عقب نشيني از اراضي اشغالي، تن دهند، تا امکان خلع سلاح گروه هاي شبه نظامي بوجود آيد. تازماني که اعراب و مسلمانان بزور وادار به آتش بس شده و بر عادلانه بودن صلح متقاعد نگردند، جنگ و خونريزي، بي ثباتي و بحران، در روابط مسلمانان و اعراب با اسرائيل، همچنان باقي خواهد ماند. در چنان شقي، همانطور که در عمل شاهد بوده ايم، ابتکار عمل در دست بنيادگرايان مذهبي دوطرف خواهد بود. با قدرت گرفتن بنيادگرايان مذهبي دوطرف نيز روشن است که ديگر، نه تنها سخن گفتن از صلح، بلکه از ادامهً بقاي دموکراسي حتا در داخل اسرائيل، کما اينکه صحبت از امکان رفرم و دموکراتيزه کردن کشورهاي مسلمان عربي، بلاموضوع مي گردد. چرا که حاصل ابتکار عمل تند روهاي مذهبي دوطرف، جز به زياده خواهي هاي بيشتر و استمرار همين چرخهً بي ثباتي، جنگ و خونريزي بي وقفه بين طرفين، حاصل ديگري نداشته و نخواهد داشت. بهمين دليل، رسيدن به صلح جامع نه تنها براي بقاي دموکراسي در خود اسرائيل، بلکه براي امکان ثبات و رفرم سياسي در کشورهاي مسلمان خاورميانه، اجتناب ناپذير گرديده است.

Wednesday, July 26, 2006

جنبش روشنفکري ايران: چالشها و فرصتها: بخش دوم

مشاهدهً مناظر تکان دهندهً کشته شدگان و مصدومين درگيري هاي خاورميانه در اخبار تلويزيون، اين سوال را در ذهن متبادر مي کند که براستي چرا ديگر کسي از ديدن اين صحنه هاي تکان دهنده، صداي اعتراضش بلند نمي شود؟ چرا در کشورهاي مسلمان و بويژه درافغانستان، عراق، لبنان و فلسطين، جان انسانها اينقدر بي ارزش شده و طرفهاي دعوا، جز به نتيجهً برد و باخت سياسي اين خونريزي ها نمي انديشند؟ براستي اگر فردا همين مسئله بر سرايران آمد، آيا همين مصائب تکرار نخواهد شد؟ اين چه بليهً خانمانسوزي است که برجان و هستي مسلمانان در خاورميانه افتاده است، که رحم و مروت را نه تنها به هم نوع، بلکه نسبت به هم ميهن و حتا افراد خانوادهً خود، بدليل باورهاي خشک و مقدس مذهبي و يا اعتقادات کذب صد در صدي ايدئولوژيک، فراموش کرده ايم؟ چرا اين عقايد مقدس، مارا اينگونه به خون همديگر تشته، و به تيشه زدن بر ريشه ها و هست و نيست خودمان سرگرم کرده است، تا آنجا که از ديدن فروپاشي ملتي و يا مملکتي در جلوي چشمانمان، نيز پروايي بدل راه نمي دهيم؟ آيا مي دانيم سرانجام اين خود زني ها به کجا مي انجامد و حاصلش به جيب چه کسي مي رود؟ آيا بر علل ريشه اي اين کينه کشي ها و عواقب آن واقفيم؟ چه زمان و چگونه خواهيم توانست بر اين چرخهً خونريزي، ويراني و تباهي نقطهً پايان بگذاريم؟

روشن است که هرکس، در خلوت تفکر و انديشه اش، موضع وپاسخ قانع کنندهً خود را دارد. ولي بايد بياد داشت تا زمانيکه پاسخ هاي ما براي همديگر منطقي، قانع کننده ، و يا حد اقل قابل تحمل نباشند، شايستهً برخورداري از نعمت آزادي و دموکراسي نخواهيم بود. آگاهيي که به فرد من، همفکر من، گروه من و رهبر من منحصر و مشروط شده باشد، آگاهي کاذب است و آنجا که مقدس مي شود، جز به تباهي خود و ديگران نمي انجامد. خود باوري ها، آگاهي هاي کاذب، و تقدس مآبي در عالم سياست، حاصلي جز "خود ويراني" ببار نمي آورد. تا زمانيکه هرکدام از ما تنها به فکر اغناء خود، ستايش گروه خود، و تقدس رهبر خود باشيم، اين چرخهً خونريزي، و خود ويراني، بي وقفه ادامه خواهد يافت. فراموش نکنيم که خارج از دستگاه هاي فکري و عقيدتي و يا تمايلات تماميت خواهانهً انقلابي و ارتجاعي ما، واقعياتي سرسخت تر و برخوردار از نظم و تعادل قوايي فراتر نيز وجود دارند، که از غفلت ها و اشتباهات ما بهره مي برند. ريچارد رورتي عبارت جالبي دارد مبني بر اينکه "آگاهي يک فرآيند اجتماعي" است که حاصل مراورده، تعامل و رقابت سازنده و نقد بين نهادهاي حقيقي و حقوقي جامعه مي باشد. لازمهً درآغوش کشيدن فرشتهً آزادي و دموکراسي، گسترش و به نظم کشيدن روابط بين نهادهاي مختلف جامعهً مدني، و به تعبير روسو انعقاد "قرارداد هاي اجتماعي" پوياتر و پاياتر مي باشد. اين همان نور آگاهي بخش و دموکراسي آفرين دوران ماست که پيروزي نوع انسان را بر جهل، سرکوب، تبعيض، استبداد و بنيادگرايي از هر قماش، بشارت مي دهد.

در نوشتهً قبلي آمده بود که عمده ترين دليل رشد بادکنکي ارتجاع مذهبي در کشورهاي مسلمان، برنامه ريزيها و سرمايه گذاري هاي استعمار کهنه و نو بر روي زمينهً تاريخي و فرهنگي دروني جامعه، يعني کارت بنيادگرايي اسلامي، بوده است. گفته شد که استعمار کهنه و نو براي مهار منابع نفتي و بازار خاورميانه، طي قرن گذشته، بدنبال سرمايه گذاري بر روي نيروهاي سنتي قومي و مذهبي بوده و باز هم خواهند بود. چرا که هيچ کس بهتر از افراطيون سنتي، از هر قماش، نمي تواند زمينهً فروپاشي دروني جوامع و بستر وابستگي به کارتلهاي نفتي و شرکت هاي چند مليتي دول استعمارگر را هموار کند. متمرکز شدن، تبعيض و وحدت صرفاً حول يک قوميت، (مثل پان عربي و پان ترکي و پان ايراني) و يا حول هويت صرفاً يک مذهب،( مانند شيعي، سني، يهودي و مسيحي) و يا يک ايدئولوژي (ناسيوناليست، سوسياليستي و کمونيستي، ليبرال و يا سوسياليست اسلامي)، و در يک کلام، پلاريزه کردن فضاي سياسي جامعه بر مبناي تبعيض بين خودي و غير خودي، نتيجه اي جز فروپاشي جامعه ببار نمي آورد. معضل اصلي کشورهاي در حال توسعه، بويژه مسلمان و مخصوصاً ايران، دعوا و درگيري بين سيستم هاي اجتماعي تماميت خواه، خود محور، مطلق انديش، و بنيادگراي قومي، مذهبي و ايدئولوژيک، بدليل فقدان روحيهً مدارا، تساهل و تجربهً دموکراسي، مي باشد. در فقدان دموکراسي است که سيستم هاي نظري و اجتماعي مدعي "همه چيز و يا هيچ چيز" مي شوند، تا آنجا که کمال وحدت خود را در تضاد و ناسازگاري مطلق با غير خودي، در درون جامعهً خود، مي جويند.

جوامع اروپايي، طي يک پروسهً طولاني و خونبار رفرم مذهبي، بعد از پشت سرگذاشتن سي سال جنگ داخلي، و نيز انقلاب فرانسه، و تجربهً دو جنگ جهاني بود که به قبول موازين دموکراسي رسيدند. آيا ما ايرانيان، پس از بيش از يک قرن ناکامي و سرشکستي، به آن حد از بلوغ فکري رسيده ايم که بتوانيم به اخلاق و موازين دموکراتيک جامهً عمل بپوشانيم؟ وقتي جنبش روشنفکري ايران، از چپ و راست، هنوز عمدتاً در قرن هجدهم و نوزدهم اروپا سير مي کند، بطور منطقي چنين بنظر مي رسد که بايد هنوز ابتلائات زيادي را از سر بگذرانيم تا قادر باشيم هماي دموکراسي در آغوش کشيم. براي کوتاه کردن اين مسير پر سنگلاخ و طولاني، براي ممانعت از تکرار آن تجارب خونبار و شکست هاي تاريخي، و بويژه براي جلوگيري از تهديد جدي فروپاشي ايران، روشنفکران و فعالان سياسي و اکادميک کشور مي توانند نقش کليدي و کاتاليزور را در پروسهً گذار به دموکراسي ايفا کنند. چنين ضرورتي ايجاب مي کند تا تبر تقدس شکني عقيدتي و فرهنگي را برفرازيم؛ دگم هاي اعتقادي و سنتي، در مناسبات اجتماعي و سياسي خود را قاطعانه نقد کنيم؛ تا بستر عبور کم هزينه تر و سريعتري، از استبداد فرهنگي و سياسي به روشناي آزادي و دموکراسي را مهيّا سازيم. بنابراين، نقد پيشکسوتان روشنفکري ايران اعم از مذهبي و يا غير مذهبي، نه از سر ناديده گرفتن و يا کاستن از نقش کليدي آنان بلکه چنانچه نقدي درست و اصولي باشد، مي تواند کمکي به رفع نقائص و کاستي ها باشد.

در ايران ما، متأسفانه بدليل سابقهً طولاني استبداد فرهنگي، مذهبي و سياسي، شکافهاي عميقي، در همهً سطوح حيات اجتماعي وجود دارد. اين واقعيت باعث سر برآوردن رهبران خود محور حاکم، و متقابلاً نيروهاي خود محور در اپوزيسيون گرديده است. جامعه اي که بسوي هرچه قطبي تر شدن، بين ولايت مطلقهً فقيه و رهبري مطلقهً ايدئولوژيک رانده شود، راه گذار آن به دموکراسي آسان نخواهد بود. بايد اذعان داشت که متأسفانه، بدليل عدم رويکرد علمي با مسائل سياسي (صرف نظر از آگاهي هاي کاذب ايدئولوژيک عمدهً انقلابيون سنتي) و نيز بعلت کمرنگ بودن ضرورت دموکراسي در استراتژي سياسيون انقلابي راست و چپ در انقلاب ضد سلطنتي ايران، سهم دستاوردهاي دموکراتيک مردم ايران بسيار نازلتر از کميت فداکاريها و بهاي پرداخته شده، مي باشد. براي بهدر نرفتن بيش از پيش زحمات و رنج و شکنج ها در راه آزادي و دموکراسي، بايد هرگونه رويکرد نظري و عملي غير دموکراتيک را در بين نيروهاي سياسي آزادي خواه و دموکراسي طلب، بيش از پيش و بي رحمانه نقد کرد. اين ضرورت ريشه در پيش شرطهاي گذار به دموکراسي در جامعه اي مانند ايران دارد. پيش شرط هاي تحقق دموکراسي در ايران با ساير جوامع، بطور فاحشي، فرق مي کند. در مورد ايران، علاوه بر جنبش روشنفکري قوي و فعال، نياز به حمايت رهبران مذهبي کشور از دموکراسي، عدم وجود شکافهاي لاينحل قومي، عدم پلاريزه شدن ايدئولوژيک (فضاي سياسي) کشور، و قطع حمايت هاي خارجي از استبداد داخلي، از جمله مهمترين پيش شرط هاي گذار به دموکراسي مي باشند. (در آينده بيشتر به آنها خواهم پرداخت)

تاريخا، مسئلهً آب و نفت در اقتصاد و سياست جامعهً ايران، از دوران باستان تا به امروز، نقش عمده اي در ساختار فرهنگ ديني و سنتي ما ايرانيان داشته است. مهم ترين شاخص هاي ضد دموکراتيک فرهنگ ايراني عبارتند از عموميت يافتن تقديرگرايي، مطلق انديشي و تقدس مأبي. اين ويژگي هاي استبدار زا و ديکتاتور پرور از ريشه اي ترين موانع فرهنگي در راه اقبال عمومي فرد، جمع و سياستمداران حاکم جامعهً ايران از موازين دموکراسي و حقوق بشر مي باشند. وجود چنين فرهنگي باعث مي گردد تا قهرمانان خود را بدست خود نابود کرده و بعد کشتهً آنان بپرستيم؛ رهبران خودکامهً حاکم خود را تقديس کرده و از آنها حاکماني خون ريز، مستبد و روسياه بسازيم؛ با ستايش و چاکر منشي ها آنها را چنان به عرش مي بريم که ديگر خيال پايين آوردنشان نيز گناهي کبيره شمرده مي شود. ايده هاي تازه، روشنفکران نوآور و منتقد، و نيروهاي دموکرات، لاجرم قربانيان اصلي فقدان فرهنگ دموکراتيک در جامعه مي باشند. براي غلبه بر اين وضعيت اسفناک بايد فرهنگ تقدير گرايي (فرار از مسئوليت)، قهرمان پروري (انداختن مسئوليت خود بدوش ديگري)، و تقدس مأبي (نقد نا پذيري)، را بي رحمانه زير سوال ببريم. بايد رهبران خداگونه و خود ساخته را از عرش به فرش نشانده و قابل حسابرسي و پاسخگو سازيم. جالب است که فعالين سياسي داخل کشور، بطور ملموس تري با عواقب تباه کنندهً اين ويژگي فرهنگي ما برخورد داشته و آنرا بطور عيني تري تجربه کرده اند. بهمين دليل زود تر از همگنان خود در خارج کشور، به اين ضرورت پالايش فرهنگي رسيده اند. اين امر با وجود دولت بسيجي - سپاهي احمدي نژاد که مترصد حمايت بيش از پيش از فرهنگ هيآتي – مسجدي، وآوارکردن نهادهاي مستقل مدني مي باشد، ضرورت مبرم تري يافته است. مبارزه با قهرمان (مقدس) سازي رهبران، تقديرگرايي، تقدس مأبي لازمهً آماده ساختن جامعه براي استقبال از موازين دموکراسي و حقوق بشر مي باشد.

گفته شد که خود محوري هاي عقيدتي به فروپاشي جامعه مي انجامد، حال چه کسي با طرح و برنامه از دميدن بر آتش کينهً هاي نا مقدس درون جوامع بيشترين بهره را مي برد؟ در يک کلام، باز هم استعمار نو. حتماً داستان تئوري جنگ تمدنهاي ساموئل هانتينگتون را شنيده ايد. خيلي از روشنفکران ايراني و غربي آن را نقد کرده اند. ولي عليرغم مخالفت هاي آکادميک و يا روشنفکري، اين تئوري، کما کان بعد از جنگ سرد، راهنماي عمل استعمار نو، در همهً عرصه ها، قرار گرفته است. منظور علم کردن پرچم مبارزه و هيستري ضد آمريکايي و اين حرفها نيست. چرا آمريکا نيز مثل هر جامعهً ديگر گرايشات مختلف سياسي خاص خود را دارد،کما اينکه اهميت حمايت نيروهاي واقعاً دموکرات و انساندوست غرب، آمريکا و اسرائيل از مبارزات مردم ايران براي دموکراسي بر کسي پوشيده نيست. منظور اينست که در تنظيم رابطه با نهادهاي سياسي و تبليغاتي دنياي غرب و آمريکا هشيار باشيم و حاميان استراتژيک منافع ملي خود را درست تشخيص دهيم.

بايد توجه داشت که تئوري جنگ تمدنها از تئوري "تضاد طبقاتي" مارکس اقتباس نشده که بدنبال مثلا جابجايي طبقات در کشورهاي وابسته باشد. براي هانتينگتون جنگ تمدنها و فرهنگها يعني برجسته کردن"تضاد فرهنگي" بجاي "تضاد طبقاتي" پيشين، بمنظور تبديل کشورهاي در حال توسعه به ميدن کشمکش هاي قومي، مذهبي و اعتقادي، و کند کردن مسير رشد و شکوفايي آنان، و در نتيجه تضمين وابستگي و استثمار آنها براي يک دوران ديگر، است. اصلا مهم نيست به چه مي انديشيد و يا چه نوع اعتقادي داريد، مهم نيست که کرد، ترک، فارس، بلوچ و يا عرب باشيد، مهم نيست مسلمان يا غير مسلمان، سوسياليست و يا ليبرال باشيد، همينکه در حوزهً جغرافياي فرهنگي "غير خودي" (شامل مناطق فرهنگي اسلامي، بودايي و کنفوسيوسي و غيره بسر مي بريد)، لاجرم مشمول چنان جبهه بنديي نيز خواهيد شد. بر اساس اين تز استعمار نوين، تنها تفاوتهاي فرهنگي – جغرافيايي، مبناي تبعيض بين "خودي و غير خودي" بين انسانها، و بهانه تراشي براي ادامهً استثمار "غير خودي" هاست. سرمايه گذاري بر روي پيوندهاي سنتي جوامع در حال توسعه باعث مي گردد تا زيرساخت هاي انساني و اقتصادي آنها، منهدم ويا ناامن گشته، و در نتيجه سرمايه هاي انساني و اقتصادي آنها به کشورهاي "خودي و مادر" استعماري و صنعتي سرازير گردند. کشورهاي عقب مانده و گرفتار در غرقاب انواع مشکلات دروني، ناشي از جنگ بين سنت و مدرنيته در درون مرزهايشان، لاجرم در قدم بعدي، براي روي پاي خود ايستادن مجبورخواهند بود تا دست بدامن قدرتهاي استعماري دراز کرده و آنها را چون دايهً بهتر از مادر به سرپرستي خود برگزينند (نابودي زير ساختار اقتصادي عراق و لبنان، آنهم با توسل به بهانه هاي، از نظر بسياري مشروع! يعني خلع سلاح يک گروه مسلح بنيادگراي مذهبي، گواه زنده اي براين مدعاست).

وانگهي، اينگونه نيست که تنها تعدادي از روشنفکران نو محافظه کار آمريکايي دنبال تحقق تئوري جنگ تمدنها باشند. نومحافظه کاران غرب در واقع، نه تنها زبان گوياي تندروهاي مذهبي (مسيحي و يهودي) جوامع خود هستند، بلکه حتا خود را منجي تمدن غرب وآمريکا مي دانند. حرفشان بزبان ساده، با دولتها و مردمشان، اينست که اگر مي خواهيد آقاي جهان بمانيد و دنيا را رهبري کنيد، اگر مي خواهيد برخوردار از درآمد سرانهً بالا، نبض ترقي و پيشرفت علمي و تکنيکي دنيا را نيز در انحصار خود داشته باشيد، بايد از سر برآوردن رقباي اقتصادي ديگر در ساير نقاط دنيا، بويژه در کشورهاي مسلمان خاورميانه بهر قيمت، مانع گرديد. مسلم است که هانتينگتون خود آشکارا چنين نظري نداشته است ولي طيف هاي مختلفي از نظريه پردازان محافظه کار غرب و آمريکا، که خود را بهترين مدافع استمرار سلطهً آمريکا و تمدن غرب مي دانند، آن تئوري را راهنماي عمل خود ساخته و در همهً عرصه هاي فرهنگي، اجتماعي، اقتصادي و سياسي، بکار بسته اند.

استراتژيستهاي جنگ تمدنها، براي تحقق اين تئوري، بطور برنامه ريزي شده بر روي پيوندهاي سنتي قبيلگي، قومي، مذهبي و ايدئولوژيک جوامع در حال توسعه، سرمايه گذاري کرده و مي کنند. بحث اين نيست که فرهنگ کشورهاي در حال توسعه عقب مانده اند و بايد آنها را حمايت کرد تا مانند جوامع پيشرفته مدرن و دموکرات گردند. نه، هدف اينست که با سرمايه گذاري استراتژيک بر روي عقب ماندگي هاي سنتي اين جوامع، يعني نهادهاي فرقه اي قومي، مذهبي و ايدئولوژيک اين جوامع (به بهانهً آوردن آزادي و حقوق بشر براي آنها- بعبارتي از در عقب صندلي جلو!) شيرازهً آنها را از هم بپاشانند. براي اينکار، استعمار نو همهً توانايي ها و امکانات خود، منجمله ارگانهاي فرهنگي، تبليغاتي، سياسي و اقتصادي خود را بکار گرفته است. در ضمن، اين ادامهً همان سياست قديمي و شناخته شدهً انگليسي ها در پي گيري سياست "تفرقه بنداز و حکومت کن" در خاورميانه، البته در مداري بس پيچيده تر، مي باشد که محض نمونه توسط راديو بي بي سي، از آغاز تأسيس آن،بکارگرفته شده است. آنها که بر اين (بقول رابت دريفوس) "بازي شيطاني" واقفند، خود را براي مواجهه با آن، آنهم با استقبال از دموکراسي، روئين تن مي کنند، ولي آنها که تن به دموکراسي نميدهند، تقديري جز تن دادن با "جنگ تمدنها" نداشته و سرنوشتي جز بحران و جنگ و تلاشي، در تقديرشان نخواهد بود. اينگونه است که بنيادگرايان مذهبي، بمثابه پرچمداران اصلي جنگ تمدنها، زمينه سازان اصلي تفرقه و شعله ورساختن جنگ در کشورهاي خاورميانه هستند.

آري، وقتي با دخالت نظامي خارجي، برقراري امنيت هم بدست بيگانه افتاد، واضح است که بايد آرزوي آزادي را با آزادي خواهان وطن، بگور سپرد. ايرانيان خاطرهً سربازان قزاق روس را در سرکوب جنبش هاي آزاديخواهانه دوران انقلاب مشروطه، ممکن است از ياد برده باشند، ولي عواقب حضور سربازان آمريکا در عراق و افغانستان، و يا سربازان اسرائيل در لبنان و فلسطين، گواه گوياي پي آمدهاي سرمايه گذاري بر روي افراطيون مذهبي مسلمان است. آيا در ايران، اين وضعيت تماميت خواهي مذهبي حاکم، و به تبع آن رشد تماميت خواهي ايدئولوژيک و قومي در جامعه، راهي جز جنگ و خشونت و نهايتا، همان تيشه زدن به ريشهً خود، در چشم انداز قرار مي دهد؟ آيا از اينکه مي شنويم و مي بينيم که بسياري از مردم و جوانان ايران، بويژه در خوزستان، کردستان، آذربايجان و بلوچستان تا تهران و مشهد، و نيز بخشي از اپوزيسيون، آرزو مي کنند تا "ايکاش هرچه زودترآمريکا به ايران حمله کند تا ايرانيان نيز همانند افغانها و عراقي ها از شر حاکمان سرکوبگرشان خلاصي يابند"، دردناک نيست؟ آيا در ميان رهبران سياسي و مذهبي کسي واقف نيست که به چه قمار پر ريسک و ميهن بر باد دهي، بر سر ايران و ايراني نشسته اند؟ آيا مي دانند نقش مهره هاي شطرنج چه کساني را و در کدام معادلهً قدرت بازي مي کنند؟ نتيجهً يک دندگي هاي آنها به سود چه کسي است و تا چه زماني خواهند توانست سر زير برف کرده، خود را به بي خبري زده و به اين وضعيت ادامه دهند؟

در يکي از نوشته هاي قبلي آمده بود که رژيم براي تضمين بقايش، ناچار از جلوگيري از انفجار خشم و نارضايتي مردم ايران است. بهمين دليل، ارگانهاي مختلف رژيم، هر از چند گاهي، دست به توليد بحران هاي مديريت شده مي زنند، طرح هاي مبارزه با بد حجابي، جمع کردن آنتن هاي بشقابي، دستگيري وبلاگ نويس ها و روزنامه نگاران، نمونه هاي بارز اين نوع سرکوب مديريت شدهً رژيم در سراسر کشور مي باشند. در سالهاي اخير، رژيم خودش، بطور کاملاً غير مسئولانه و خائنانه، به مسئلهً اقوام ايراني نيز دامن زده است تا مثل رضا خان با سرکوب آنها خودش را حافظ امنيت و منافع ملي جلوه دهد. اين روشهاي سرکوب مديريت شده در جامعه، بهانه ايست براي سرپا نگهداشتن ارگانهاي سرکوبگر و در نتيجه از ضرورت بقاي رژيم ناشي شده اند. هدف اصلي اين نوع سرکوب بستن بيش از پيش فضاي تنفس سياسي، اجتماعي، اقتصادي، و فرهنگي نيروهاي غير خودي مخالف و منتقد است. متقابلاً، مقاومت مدني و ستايش انگيز اقشار، نهادها و گروههاي مختلف اجتماعي، از جمله زنان، دانشجويان، کارگران، فرهنگيان، روزنامه نگاران و روشنفکران، توطئه هاي رژيم را خنثي و مانع بسته شدن فضاي جامعه مي گردد.

رژيم حاکم، برخلاف گفتهً آقايان اکبر گنجي و حجاريان، تنها سلطاني و متکي به يک شخص نيست، (خودشان مي گويند ما ولايت مطلقهً فقيه هستيم اين دوستان اصرار دارند که نه شما سلطان تشريف داريد!) بلکه يک نظام مافيايي چند سرهً پليسي-قضايي است که شاخکهاي آن در تمام سطوح و لايه هاي جامعه، با خود سري کامل، فارغ از هرگونه شفافيت و پاسخگويي، صرفا (بقول محسن سازگارا) با چاپلوسي از ولي مطلقهً فقيه، به توطئه و غارت و سرکوب مشغولند. اين باندهاي مافيا و عوامل خودسر آنها در سراسر کشور، اگر چه بر ميزان نارضايتي هاي عموم مردم، در همهً سطوح مي افزايند، ولي بعلت توزيع فشار سرکوب در سطح جامعه، از سراسري شدن، مهارناپذيري و انفجاري شدن اعتراضات، پيشاپيش مانع مي شود. براي خنثي کردن اين شيوهً سرکوب فراگير، باز هم به مقاومت هرچه فراگيرتر نيازمند است. مقاومت مدني، که با نام و مقاومت اکبر گنجي در ايران عموميت يافته، بيش از ساير اشکال مبارزه قابليت گسترش وسراسري شدن دارد. فراگير شدن اشکال مختلف مقاومت مدني، مانند جنبش هاي اجتماعي زنان، کارگران، دانشجويان و ساير اقشار جامعه، توانسته است هزينهً سرکوب را براي رژيم بالا برده و متقابلاً فشار مبارزه را بر روي تعداد بيشتري از فعالين سياسي، اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي کشور سرشکن کند. بقول اکبر گنجي، هرچه مقاومت مدني گسترده تر مي گردد، هزينهً آن روي کميت بيشتري سرشکن شده و امکان مشارکت و فعال شدن افراد و نهادهاي بيشتري در جامعه را فراهم مي سازد (نقل بمضمون). روشنفکران، فعالان و نيروهاي سياسي آزاديخواه و دموکرات داخل کشور تاکنون توانسته اند نقش تحسين برانگيزي در فراگير ساختن مقاومتهاي مدني داخل کشور ايفا نمايند. صداي اين مقاومت ها، بيش از هر زمان در سراسر کشور و جهان طنين افکن شده است. پس دست مريزاد به همهً آن عزيزان، که کاروان آزادي ودموکراسي را به حرکت در آورده اند، درود بر زندانيان سياسي که بهاي اين مقاومت ها را مي پردازند، دست مريزاد بر همهً کاوه هاي ميهن که پرچم اين مقاومت رهاييبخش را در اهتزاز نگهداشته اند!

از شيوه هاي سرکوب رژيم براي حفظ نظام و راه مقابله با آن، يعني مقاومت مدني گفتيم؛ حال ببينيم استعمارنو که مدعي نظم نوين بين المللي هم هست، چگونه مسئلهً آينده داريش را حل کرده است. چون مسئله جهاني است، لابد بايد از تضادهاي دروني ملتها و نيز معادلات منطقه اي وبين المللي بهره برده باشند. در دوران جهاني شدن، ديگربحث جاسوسي و مخفي کاري مرسوم دوران جنگ سرد، بآن شکل سادهً قديمي، مطرح نيست. ايده ها، مواضع و رويکردها عمدتاً آشکارا بيان شده و پي گيري مي شوند، ولي هرکس بقدر وسعش، مفهوم و مضمون آن را درک مي کند. جوامع غير دموکرات که آزادي آکادميک، سياسي و مطبوعاتي را بر نمي تابند، في نفسه خود را از قابليت درک و بهره وري از سطح دانش و تبحر سياسي، اجتماعي، اقتصادي، و علمي جوامع پيشرفته، محروم کرده اند. چرا که سطح درک و فهم هرکس بسته به سطح دانش و نوع جهانبيني اوست. نظامهاي سياسي بسته، خودشان دروازه هاي پيشرفت و فرصتهاي گشايش را بروي خود مي بندند. بعبارتي، آنها در تاريک خانهً اعتقادات مقدس مذهبي و افکار کاذب ايدئولوژيک خود محبوسند، در خيالات واهي خود مي لولند و به چيزي جز حفظ موجوديتشان، و مقابله با جريان پرشتاب تغييرات اجتناب ناپذير پيرامونشان، نمي انديشند. اينگونه است که تئوري ساموئل هانتينگتون، در جايگزين ساختن "جنگ فرهنگ ها" بجاي "جنگ طبقاتي" پيشين، خود بخود موضوعيت يافته و راه خود را باز کرده است. اين تئوري در عمل باعث شده است تا دولتهاي استعماري، در گزينش دشمنان احمق مطلوب خود، يعني سنتگرايان قومي، بنيادگرايان مذهبي، و ايده آليستهاي ايدئولوژيک، دغدغه خاطرو خطاي کمتري داشته باشند.

براستي چه کسي بنيادگرايان اسلامي را در منطقهً خاورميانه نبش قبر کرد، روي آنتنها برد، روي آن سرمايه گذاري کرد و به رهبري رساند؟ چه کسي مي توانست بهتر از تندروهاي مذهبي اسلامي اسباب دخالت غرب و آمريکا و اسرائيل را در کشورهاي مسلمان خاورميانه اينچنين فراهم کند؟ چه دشمني سهل تر و بي هزينه تر از بن لادن، طالبان، خامنه اي و احمدي نژاد، مي تواند مردم خود را سرکوب، و بعد از دستيابي به قدرت، داعيه هاي حکومت جهاني و رسالت هاي پيامبران کذاب سردهد، تا اسباب دخالت بيگانگان را، بلحاظ داخلي و بين المللي، مهيا سازد. مگر در همين قضيهً خاورميانه نديديم که چطور اسرائيلي ها، در سالهاي نخست، از بوجود آمدن حماس و حزب الله، براي تضعيف سازمان ازاديبخش فلسطين استقبال کردند؟ آيا نديديم که چطور اسرائيلي ها با عقب نشيني حساب شده از لبنان درسال 2000 و پيروز جلوه دادن حزب الله، اين شبه نظاميان را براي چنين روزي پروار کردند. آخر چه کسي بهتر از اين افراطيون مذهبي از خميني گرفته تا احمدي نژاد، مي توانست، مسئلهً آوارگان فلسطيني را به موضوعي در حد افراطيون مذهبي فروکاهد و اسباب جنگ و ويراني لبنان و فلسطين را توسط اسرائيل ، در مقابل چشمان بي تفاوت اعراب و جامعهً جهاني، اين گونه فراهم سازد؟

بارها در اين نوشته ها تأکيد کرده ام که بزرگترين خيانتي که خميني چي ها به فلسطيني ها کردند، اينبود که مسئلهً انساني آوارگان فلسطيني و حق مشروعشان يعني حق زمين، که از مشروعيت منطقه اي و جهاني بر خوردار است، را به يک مسئلهً مذهبي، آنهم نوع افراطي آن، فروکاسته اند. بهمين دليل خون کودک فلسطيني امروزه حتي در ميان همان فلسطيني ها به جايگاه سياسي اش سنجيده مي شود، تا چه رسد به قضاوت اعراب و جامعهً جهاني. چه خدمتي بزرگتر از اين به اسرائيل و چه خيانتي بزرگتر از اين به فلسطين قابل تصور است؟ فلسطيني ها و دوستان فلسطين بايد جلوي اين مسير غلط را هرچه زودتر گرفته و مانع بر باد رفتن دستاوردهاي مبارزات شصت سالهًً خود بپاي هويت هاي منحصر به قوميت و مذهب (عربي – دوران ناصر- و اسلامي - متآثر از دست اندازي هاي خميني و خامنه اي) گردند. جهان، اعراب و مسلمانان، ازحقوق انساني و حق زمين براي فلسطين و فلسطينيان حمايت مي کنند، ولي وقتي آنرا به مسئلهً عربي و يا بدتر آز آن، بنيادگرايان مذهبي فروکاهيم، کاري که رژيم خميني و خامنه اي کردند، ديگر سرکوب فلسطيني ها حمايتي، جز در ميان تندروهاي مذهبي منطقه، بر نمي انگيزد.

بهمين دليل، تند روهاي عرب و تند روهاي مذهبي (اسلامي، مسيحي و يهودي) که آرمان فلسطين را به انحراف کشانده اند، خيانت جبران ناپذيري در حق فلسطينيان و آرمان صلح، ثبات و دموکراسي در منطقه مرتکب شده اند. رژيم حاکم بر ايران نمي تواند و هر گز نخواهد توانست از زير بار مسئوليت بهانه آفريني (با گروگانگيري سربازان اسرائيلي) براي ويراني ها و خونريزي هاي اخير در فلسطين و لبنان، شانه خالي کنند. شک نبايد کرد که آن عناصر تندرو در مراکز تصميم گيري حکومت ايران، فلسطين و اسرائيل (مانند سعيد امامي در قتل هاي زنجيره اي، گروگانگيري اخير توسط حماس و حزب الله، و يا ترور اسحاق رابين در اسرائيل) جملگي از يک سرچشمه، يعني بنيادگرايي مذهبي و مدافعان همان جنگ تمدنها تغذيه مي کنند. آنهم در سر فصلهاي تعيين کننده و سرنوشت سازي که روند تحولات چرخشي بنفع صلح و دموکراسي در منطقه و ايران را در چشم انداز قرار مي داد، با توسل به خشونت و خونريزي تلاش کرده اند تا مردم منطقه را به اسارت خود در آورند. اين واقعيات خونبار در منطقه گواه آنست که حکومت استبداد مذهبي حامي اين فراطيون مذهبي در ايران مهمترين مانع و دشمن اصلي صلح و ثبات و دموکراسي در منطقه است. بر همين سياق، خلع سلاح شبه نظاميان مسلح دست پروردهً سپاه پاسداران ايران، در عراق و فلسطين و لبنان، و بطور همزمان (نه از بين بردن آنان) وادار کردن آنان به تن دادن به پروسهً دموکراسي و حاکميت قانون عرفي، و نيروي امنيتي غير مذهبي، شرط ضروري امکان برقراري امنيت، ثبات و صلح در کشورهاي فوق مي باشد.

يکي از عوارض دوران جهاني شدن، انقلاب در روابط اقتصادي، سياسي و مناسبات اجتماعي و فرهنگي فرد و جمع و جوامع مي باشد. بهمين دليل، امروزه جبهه بندي هاي سياسي و فرهنگي در مدار محلي و منطقه اي محدود نمانده و ضرورت و امکان بسط جهاني بخود مي گيرند. اين واقعيت هشياري بيشتري در امر يارگيري هاي بويژه سياسي در سطح محلي، منطقه اي و جهاني مي طلبد. همانطور که تند روها و نو محافظه کاران مذهبي و سياسي و اقتصادي، در سطح جهاني، از بسياري جهات، همراي و همداستانند، نيروهاي آزادي خواه و دموکراسي طلب، کما اينکه روشنفکران و فعالين سياسي و حقوق بشري نيز حاميان و هم نوعان خود را در غرب و آمريکا مي يابند و برمي گزينند. در مواجهه با اين پديده، بايد توجه داشت که مبارزه با بنيادگرايي اسلامي زير چتر حمايت بنيادگرايان ساير مذاهب مانند تندروهاي يهودي و يا مسيحي، خطاي استراتژيک فاحشي محسوب مي شود. چرا که اگر آنها در معادلهً قدرت دست بالاتر را داشته باشند حاصل مبارزات و زحمات ما به جيب آنها خواهد رفت و نه برعکس. در اين رابطه، کار اکبر گنجي که ديدارهاي خودش را به نهادهاي مدني مدافع حقوق بشر و دموکراسي محدود کرده و نيز عمل مسئولانهً تعدادي از فعالان سياسي ايراني که از دعوت وزارت خارجهً آمريکا سرباز زدند، اقدامي درست و قابل ستايش است. متقابلاً، آن دسته از نيروهاي اپوزيسيون که از دست شغال به گرگ متوسل شده و به راست ترين و فاشيستي ترين گرايشات سياسي در غرب و آمريکا متوسل مي شوند، خطاي فاحشي مرتکب مي شوند. راستهاي غرب و آمريکا بدنبال تحقق دموکراسي و حقوق بشر مطلوب خودشان در ايران هستند. منظور آنان از آزادي و دموکراسي، دخالت نظامي، ملت سازي، تجزيهً کشوربر اساس تقسيم بندي هاي قومي، و مذهبي، و بالاخره تسلط بر نفت و بازار کشورهاي خود ساخته مي باشد. اين آن چيزي نيست که ما از دموکراسي و حقوق بشر مي طلبيم. بنا براين، همسويي و همراهي با آنان، اشتباهي استراتژيک محصوب مي شود. متقابلاً، دفاع دولت ها و روشنفکران و نهادهاي مختلف غرب و آمريکا از مردم ايران و نه رژيم حاکم، از دموکراسي با دموکرات هاي ايراني، اعم از مذهبي و غير مذهبي، و تحت فشار قراردادن استبداد حاکم، قابل تقدير و استقبال است.

نکتهً ديگر اينکه فکر مي کنم براي رسيدن به آزادي و دموکراسي بايد از صف بندي هاي صرفاً مذهبي، قومي و ايدئولوژيک، که به تبعيض بين شهروندان مي انجامد، اکيداً پرهيز نمود.بقول اکبر گنجي "نه دين دولتي و نه دولت ديني"، و علاوه بر آن، "نه دولت ايدئولوژيک و نه ايدئولوژي دولتي". چندي پيش بايک فرد صاحب نظر در امور منطقه و ايران صحبت مي کردم. صحبت به اينجا رسيد که چرا مجاهدين را از ليست تروريستي بيرون نمي آوردند، مي گفت: "فکر مي کني اگر اينها از ليست تروريستي خارج و حمايت شده، بر ايران حاکم شوند، آيا رويکرد و دستاوردي بهتر از آنچه حزب بعث در عراق داشت، خواهند داشت؟" گفتم فکر ميکنم شرايط ايران متفاوت است، و نسل جديدي از مجاهدين و مبارزين، با بهره گيري از تجارب گذشته، راهي متفاوت را در پيش خواهند گرفت. گفت: "کدام راه متفاوت" گفتم مثلا هموار کردن راه اتحاد و نزديکي با ساير نيروهاي آزاديخواه و دموکراسي طلب ايران، در داخل و خارج کشور".

بهرصورت فکر مي کنم اين انتظاري است که هرکس به ايران و تحقق دموکراسي در آن مي انديشد، لاجرم بايد جايگاه خود را در رابطه با ساير نيروهاي آزادي خواه و دموکراسي طلب موجود در کشور روشن سازد. تا وقتي تماميت خواهي و جنگ آلترناتيو ها در بين اپوزيسيون جريان دارد، جمهوري ولايي حاکم، پايدار و برقرار به حيات خود ادامه خواهد داد. تماميت خواهي هاي حاکمان در داخل، و اپوزيسيون تماميت خواه در خارج، جز به تلاشي ايران و بر باد رفتن همه چيز نمي انجامد. روءياي تحقق "همه چيز" جز رسيدن به "هيچ چيز" و (به تعبير تند روهاي حاکم) تحويل "زمين سوخته" به ديگران، نخواهد انجاميد. در صورت دخالت خارجي هم که روشن است ديگران براي ايران آلترناتيو تعيين خواهند کرد. براي جلوگيري از آن شقوق ميهن بر باد ده، لازم است تا بستر ائتلاف هاي هرچه گسترده تر بين طيف هاي مختلف اپوزيسيون دموکرات، اعم از اصلاح طلب و انقلابي، و يا جمهوري خواه و مشروطه طلب، (نه به سلطنت فقيه و شاه) داخل و خارج کشور را فراهم سازيم. شاخص آزاديخواهي و دموکرات بودن نه در داشتن برنامه هاي مترقي تر بر روي کاغذ، بلکه در گسترش چتر ائتلاف بين دموکراسي طلبان است. گنجي درست مي گويد که "الزامات شرايطي که در آن بسر مي بريم ما را مجبور مي کند که کنار هم بنشينيم" و بر سر حد اقل هايي که تأمين کنندهً شرايط گذار به دموکراسي در ايران است، به توافق برسيم.

دموکراسي ملک طلق کسي نيست، روش پسنديده و کم درد سر تر زندگي در دنياي امروز است. في نفسه ربطي به مذهب و ايدئولوژي و فرهنگ خاصي هم ندارد؛ راه بقاي ملت و مملکت و روش کم ضرر تر ادارهً جامعه است؛ هرکس در هر شرايطي و با هر عقيده اي قادر است آنرا انتخاب کند؛ بيش از صد سال است که زمان آن در ايران فرا رسيده است؛ بنابراين، براي ايراني ها نيز دير و زود دارد، ولي سوخت و سوز ندارد. موفق ترين و کم هزينه ترين دموکراسي ها، در جوامعي محقق شده اند که رهبران آن جوامع به پروسهً دموکراسي تن داده اند. درست است که ساختار حقيقي و حقوقي رژيم کنوني امکان دموکرات شدن نظام حاکم را تماماً مسدود است. ولي پارامتر تغيير انسان را نبايد ناديده گرفت. بدرجه اي که رژيم بسمت ولايت مطلقه مي گرايد، نيروهاي دلسوز به مردم و ميهن و يا متعهد و معتقد بيشتري، خط خود را از حاکمان و حکومت جدا کرده و خواهند کرد. هميشه بايد راه اين تغييرها را باز گذاشت و از پشت کنندگان به نظام استبداد و تباه کنندهً ميهن استقبال کرد. اي کاش حاکمان، خودشان، آنهم در اين برههً سرنوشت ساز از تاريخ ايران، با تن دادن به پروسهً دموکراسي، خود را روسفيد، و مردم ايران را عاقبت بخير سازند. اين اميدواري به تغيير انسانها نيز ازعزم بي شائبهً کوشندگان راه آزادي و دموکراسي جدايي ناپذير است.
ادامه دارد...

Saturday, July 22, 2006

ياد داشتي بر مقالات سايت ديدگاه

گنجی و روش‌های مبارزاتی بقلم ايرج مصداقي
[21 Jul 2006]
با درود به آقاي ايرج مصداقي، با همهً نظرات و انتقادات ارائه شده موافقم، و از جمله اينکه تا تحقق دموکراسي همهً اشکال مبارزه با رژيم مشروعند، ولي بر سر اينکه کارآ ترين تاکتيک و استراتژي مبارزاتي در هر شرايط کدام است، فکر مي کنم بايد بسيار سنجيده و دقيق بود. آخوندها همانطور که اذعان داشته ايد توانستند جنگ مسلحانه را به سازمان تحميل و مارا دست خالي، بدون آمادگي، کت بسته به زندانها انداخته و سينهً ديوارها قرار دهند. نخست بايد فکري به حال آن سيستم فکري کرد که سرش کلاه مي رود. ثانياً برخي از همسنگران مجاهد و مبارزمان هستند که تنها راه مبارزه را تا سرنگوني رژيم مبارزهً مسلحانه مي دانند. اين برداشت دگم و بد فرجام را بايد نقد کرد. سوم، حالا که در قدم اول سرما را کلاه گذاشته اند و نيروهاي اپوزيسيون را به جنگ ناخواسته کشاندند و نسل جوان و روشنفکر مملکت را از سر راه برداشتند، فايد فکري به حال نسل دوم و سوم کرد. حال آنکه بسياري از فعالان اپوزيسيون نه تنها بطور جدي به نقد گذشته نپرداخته بلکه بر همان افکار ناپخته سي سال قبل پاي مي فشرند.

جهان در مقابل خطر یهود سالاری بقلم کورش عرفاني
[21 Jul 2006]
بهتر بود آقاي عرفاني اين مقاله را به کنفرانس "جهان بدون صهيونيسم" در تهران مي فرستاد تا امت حزب الله و رئيس جمهور اسلامي از آن استفاده مي کرد. به نويسندهً اين مقاله پيشنهاد مي کنم هرگاه کشف الاسرار مي کند اول چک کند ببيند آنها که در جوامع پيش رفته تر، شايد بيش از يکي دوقرن پيش از او، در عمل به همان مشکل رسيده اند چه راه حلي در پيش گرفته و به چه دستاوردي رسيده اند. در غير اينصورت ايشان بايد بار ديگر زير علم هيتلر در دستان احمدي نژاد، در خاورميانه سينه زنند. واقعيتش اينست که سهم يهوديان در همهً عرصه هاي تمدن امروز بشر را هيچ کس نمي تواند انکار کند. بعد از افول دوران رشد فيلسوفانً مسلمانان که ابن رشد از آخرين آنها بود. يهوديان، بدلايل فراوان، نقش بسزايي در معرفي فلسفهً يونان به اروپا، برافروختن جنبش روشنگري و کلاً دستاوردهاي تمدن امروز بشر در همهً زمينه ها داشته اند. فلاسفهً يهودي الاصل نيز منحصر به يک قماش نبوده اند. ديگراني مانند مارکس، و اسپينوزا، هانا آرنت، اريک فروم، عيسا برلين، لئو استروس، تا نوام جامسکي و يا آلبرت انشتين نيز يهودي زاده اند. صرف يهودي، مسلمان و يا مسيحي بودن کسي ملاک نيست. مشکل يهوديان در اروپا، بعد از تأسيس دولت-ملت رخ نمود،چرا که با تأسيس دولت-ملت شهروندان هر مملکت بايد تابع قانون اساسي، دولت مرکزي و حافظ منافع ملي خود مي بودند. مطابق مفاد صلح وستفاليا، کليسا در هر کشور نيز بايد تابع دولت مرکزي مي شد. ولي يهوديان از اين قاعده رستند، و توانستند بصورت شبکه اي در سراسر اروپا عمل کرده و بر سرچشمه هاي توليدي هنري، علمي، صنعتي و بالطبع فرهنگي، سياسي و اقتصادي تسلط يابند. اروپاييها دو راه حل را براي مقابله با اين مشکل تجربه کردند. يکي راه حل "جهان بدون يهود" توسط هيتلر و ديگري راه حل انگليسي ها در "تشکيل دولت اسرائيل". بهرصورت اگر جريان نو محافظه کار در آمريکاي امروزه قدرتمند شده، پيش از هرکس مشکل آمريکاييهاست رفيق شفيق. از قديم گفته اند سنگ بزرگ علامت نزدن است. آخوندها هم بهمين دليل شعار ضد اسرائيلي سر ميدهند تا خود از زير ضرب پاسخگويي به مردم ايران خارج کنند و امثال جنابعالي را گمراه کنند. مشکل ايران ها هرگز يهود و يهوديان و حتا صهيونيزم جهاني نبوده است. در جهان سازمانهاي فاشيستي و نژاد پرست راست و چپ زيادي هست. يک ايراني دموکرات، آگاه و مسئول بهتر است کلاه خودش را دو دستي بچسبد، و گليم خودش را از منجلاب ارتجاع حاکم بيرون بکشد.
بزرگترين خيانتي که خميني چي ها به فلسطيني ها کردند اين بود که مسئلهً فلسطين را بجاي عطف به حقوق انساني آوارگان فلسطيني و مسئلهً زمين، به مسئلهً مذهبي (اسلامي –يهودي) تبديل کرده اند. که اميدوارم با خلع سلاح شبه نظامياني که رژيم بمنظور صدور انقلاب، اينجا و آنجا راه انداخته، فتنهً بنيادگرايي مذهبي از هر نوع آن در منطقه مهار گردد. براي اقاي عرفاني آرزوي سلامتي فکري بيشتر مي نمايم.

Thursday, July 20, 2006

جنبش روشنفکري ايران: چالشها و فرصت ها (١

با دست مريزاد به هم ميهناني که در پاسخ به فراخوان اکبر گنجي به اعتصاب غذا پيوستند و نيز آنها که با نقد گنجي بر توجه و آگاهي عمومي ما افزودند، و به اميد آزادي تمامً زندانيان سياسي در ايران. اين نوشته برآنست تا نخست به بررسي شمه اي از علل ناکامي هاي جنبش روشنفکري و به تبع آن، ناکامي مبارزات تاريخي مردم ايران بپردازد. آنگاه با نقدي به اکبر گنجي و روشنفکران اصلاح طلبي که ايشان از آنها نام برده است، ادامه يافته و نهايتاً، با پيشنهادي به بخشي از اپوزيسيون خارج از کشوري، به پايان مي رسد.

طي صد و پنجاه سال گذشته، همدستي شاه و شيخ و استعمار، در سرکوب جنبش روشنفکري ايران، فرصت بلوغ اين جنبش و شانس استقلال فکري ايرانيان را عقيم گذاشته است. تجارب اين راه طولاني با آنهمه تلاشها، مبارزات و فداکاريها بايد بما آموخته باشد که "بدون برخورداري از جنبش روشنفکري قوي و کفايت فکري، رسيدن به استقلال در ساير زمينه ها غير ممکن است". بر اين سياق، چه آنها که دم از استقلال زده، ولي روشنفکران را سرکوب کرده اند، و چه آنها که عليرغم مبارزه براي آزادي، به کار فکري و فرهنگي کم بها مي دهند، هر دو به بيراهه رفته، و راه به مقصد نبرده اند.

غرض، دامن زادن به تئوري "توطئهً انگليسي ها" نيست. ولي علت ناکامي جنبش آزاديخواهي ايرانيان را نمي توان و بنايد تنها متوجه ناتواني هاي اعتقادي و فرهنگي ذاتي ايرانيان دانست. برخورداري مردم ايران از هوش و ذکاوت قابل تحسين، بر کسي پوشيده نيست. ايرانيان نشان داده اند که بمحض رسيدن به محيط دموکراتيک، از قابليت انطباق و پتانسيلً ترقي کافي برخوردارند.

وانگهي، فراموش نکنيم که رشد بادکنکي بنيادگرايي اسلامي در ايران و خاورميانه، نه يک محصول طبيعي و فرآيند تحولات آگاهانهً اين جوامع، بلکه نتيجهً دست اندازي هاي مستقيم و غير مستقيم، ولي حساب شدهً استعمار روس و انگليس و بعد هم آمريکا، در ناکام گذاشتن مبارزات آزادي خواهانهً مردم منطقه بوده است. نمونه هاي بي شماري در اين رابطه مي توان برشمرد. دسيسهً روسها در قتل امير کبير (مصلح بزرگ و موسس دارالفنون)، قتل پدران انقلاب مشروطه بدليل تباني روس و انگليس، نقش انگليسي ها در گماردن رضاخان بر سرير قدرت و سرکوب جنبشهاي آزاديخواهانه سراسر ايران، نقش آمريکا و انگليس در کودتاي ٢۸ مرداد سال ١۳۳۲ و بدنبالش سرکوب و استبداد شاه سابق عليه نهادهاي سياسي و روشنفکري، همه و همه گواه رويکرد برنامه ريزي شدهً استعمار، در حمايت از ارتجاع سياه و استبداد داخلي، جهت سرکوب و به انحراف کشاندن مبارزات استقلال طلبانه و آزاديخواهانهً جنبش روشنفکري ايران بوده است.

از آغاز دوران استعمار در جوامع مسلمان، بويژه با آمدن انگليسي ها به منطقه، بعد از فروپاشي مغولان در هند، و بدنبالش شکست و فروپاشيدن امپراطوري عثماني و تقسيم آن به کشورهاي کوچک عربي و مسلمان، تأسيس اسرائيل، و کشف نفت در ايران، استعمار انگليس نقش اصلي را، در رقم زدن سرنوشت ملت هاي منطقه، تا نيمه قرن بيستم ايفا نموده است. کشورهاي مسلمان خاورميانه با مستعمرات پيشين انگليسي ها (شامل آمريکا، استراليا، نيوزيلند، کانادا و آفريقاي جنوبي) تفاوت بارزي داشتند. در آن جوامع، انگليسي ها با سياست تبعيض نژادي، سرکوب گستردهً مقاومت بوميان، و از ميان برداشتن فرهنگ قبايلي آنان، توانسته بودند، طرح ملت سازي خود را به پيش برده و جوامع مطلوب خود را بر آوار سيستم قبايلي بومي، از نو بنا نهند. ولي در کشورهاي آسيا و خاورميانه، منجمله ايران، قضيه فرق مي کرد. مسلمانان و ايرانيان خودشان صاحب فرهنگ غني، تمدن تاريخي و هوش و ذکاوت مکفي بودند، و در صورت يافتن فرصت قادر بودند راه مستقل ترقي و پيشرفت خوده را در دنياي مدرن بگشايند. بنابراين، براي استعمارگران، به بندکشيدن مستقيم اينان بسادگي مدل هاي پيشين، امکانپذير نبود. از اينرو، مجبور بودند تا عوامل نفوذي خود را، در رآس هرم قدرت، اعم از وابستگان به دربار، روحانيت متنفذ، و روشنفکران دون مايه، برگزيده و مطامع خود را به پيش ببرند. اين چنين بود که استعمارگران انگليسي، با سياست "تفرقه بنداز و حکومت کن"، تقويت نيروهاي ارتجاعي و بنيادگراي مذهبي را در کشورهاي مسلمان خاورميانه نصب العين خود قرار دادند.

رابرت دريفوس در کتاب "بازي هاي شيطاني" و يا ِ
Devil's Game
چگونگي اين پروسه را با جزئيات لازم توضيح مي دهد که چطور انگليسي ها و بدنبالش آمريکايي ها در تقويت جنبش بنيادگرايي اسلامي، قدم بقدم برنامه ريزي، سرمايه گذاري و مهره سازي کردند تا به نتيجهً امروز، يعني رشد بادکنکي بنيادگرايي اسلامي و پيدا کردن محمل و بهانهً لازم، جهت دخالت مستقيم در کشورهاي مسلمان منطقه نائل آمدند. اين برنامهً استراتژيک استعماري، از سيد جمال الدين افغاني (اسدآبادي)، حسن البنا و سيد قطب در مصر گرفته، تا ابوالعلا مودودي در پاکستان، و شيخ فضل لله و کاشاني و باقر صدر و خميني در ايران، و بسا ديگران در کشورهاي مسلمان، استمرار يافته است. براستي اصلاً چرا براي تضمين ادامهً تسلط فرهنگي، اقتصادي و سياسي استعمار نو بر کشورهاي مسلمان منطقه، استفاده از اهرم بنيادگرايي اينقدر حياتي بوده است؟
مقدمتاً شايد بخاطر اينکه آنها خود اين بلاي سنتگرايي مذهبي را، با پرداخت بهايي بي کران از سر گذرانده، تجربه کرده اند. بهمين دليل، فهم اين مطلب برايشان بديهي بوده و مي باشد، که تضمين استمرار سلطهً آنها، ديگر نه از راه اشغال و ملت سازي مستقيم ممالک مستعمره، بلکه از راه سرمايه گذاري بر تضادهاي سنتي قومي و مذهبي ملل تحت سلطه، مي گذرد. روي کارآوردن رهبران سنتي قبيلگي، قومي و مذهبي، بطور اجتناب ناپذيري، عقب ماندگي همه جانبهً جامعه، و در نتيجه وابستگي اقتصادي ملتهاي تحت سلطه، را تأمين مي کند.

اگر چه بسياري از اين رهبران مذهبي، مانند خميني، خامنه اي، ملاعمر و بن لادن، مخالف غرب و آمريکا، آنهم از موضع ضد مدرنيته، بوده و مي باشند. ولي اين جماعت، اولاً، بدليل سنت گرايي مفرط و ذاتي خود، بهترين گزينهً استعمار براي مقابله با جنبش هاي روشنگري و روشنفکري، و در نتيجه خنثي نمودن مبارزات استقلال طلبانهً جوامع مسلمان بوده اند. دوماً، اين رهبران ارتجاعي مذهبي، با دامن زدن به جنگها و کشمکش هاي دروني، حيدرنعمتي بين سنت و مدرنيته، در بين شهروندان خود، اسباب تفرقه و تلاشي دروني، و در نتيجه وابستگي روز افزون جوامع مسلمان را فراهم مي کنند. بعبارتي، جامعه اي که رهبران سنتي مذهبي برآن حکمفرما باشند، هرگز نمي تواند راه ترقي، پيشرفت و استقلال خود را باز يابد. چرا که اين رهبران، بجاي فراهم ساختن امکان رشد فرهنگي و صنعتي جامعه، اسباب بحران و تشتت دروني و بيروني و در نتيجه وابستگي روزافزون جوامع خود را فراهم مي کنند. بهمين دليل براي استعمارگران، هيچ گزينهً استراتژيکي سود آورتر و مطلوب تر از سرمايه گذاري بر روي بنيادگرايي مذهبي در جوامع مسلمان، نبوده است.

در يک کلام، رهبران سنتي مذهبي، بدليل پيوندهاي غير قابل گسست با سنت، بطور ذاتي با مبارزات استقلال طلبانه (ناسيوناليستي) آزاديخواهانه (مدرنيته) و نيز عدالت طلبانه (سوسياليستي) سر ناسازگاري و دشمني داشته و دارند. اين تمام آن چيزي است که استعمار، طي قرن گذشته، براي تسلط بر منابع و بازار کشورهاي مسلمان بدان نياز داشته است: خنثي و مغلوب ساختن جنبش هاي ترقي خواهانه (مدرنيته)، ضد استعماري (ناسيوناليستي) و سوسياليستي (به بهانهً جلوگيري از نفوذ شوروي سابق). آخوندهاي مرتجع، بدليل پاي بندي به روياهاي تحقق خلافت اسلامي، با پديدهً ملت-دولت مدرن و نيز جنبش روشنفکري مدرنيته در جوامع خود، دشمني پايان ناپذير داشته و دارند.

بهمين دليل ساده، انگليسي ها، براي تسلط بر کشورهاي مسلمان، ديگر نيازي به استفاده از مستشار و مسيونر و جاسوس و غيره، نداشته اند. کافي بود تا رهبران سنتگراي مذهبي را از قبور تاريخيشان نبش قبر کرده و جلودار مبارزات پوپوليستي ضد مدرنيته گردانند. بدينسان، آخوندهاي مرتجع اسلامي، حافظان منافع استراتژيک و بهترين گزينهً استعمار کهنه و نو در جوامع مسلمان گشتند. در هندوستان، بعد از آمدن انگليسي ها، حرکت دئوباندي، که با مدرسهً دارالعلوم اسلامي حيدر آباد، به ابتکار سيد احمد خان آغاز شده بود، به پاکستان رسيد و با علم کردن سيد ابوالعلا مودودي، تشکيل مدارس علميه مذهبي (سلفي و وهابي ها) و نيز راه اندازي گروههاي بنيادگراي "جماعت اسلامي"، نهايتاً به ظهور طالبان افغانستان انجاميد. جالب اينکه اين برنامه بطور همزمان همراه بوده است با سرکوب جنبشهاي روشنفکري مدرنيته، سکولار و بويژه مسلمانان دموکرات ومترقي. مثلاً در پاکستان، وقتي ضياء الحق جماعت اسلامي را بال و پر مي داد، متقابلاً جمعيت "مسلم ليگ" تحت رهبري محمد علي جناح و علامه اقبال لاهوري سرکوب مي شد، همانطور که در ايران زمان شاه، وقتي احزاب سياسي مدرن ممنوع شدند و سران نهضت آزادي، مانند آيت الله طالقاني، مهندس بازرگان و نيز دکتر شريعتي به زندان افتادند، و يا رهبران جنبشهاي دانشجويي مانند مجاهدين و فداييان تير باران مي شدند، متقابلا، شبکهً سنتي روحانيت قدرتمند تر از پيش به کار خود ادامه مي داد. کما اينکه نمايندگان روحانيت سنتي و رهبران جمعيت موءتلفه "سپاس شاهنشاها" گويان از زندانها آزاد شده، فرصت يافتند تا خميني را به رهبري و روياهاي حاکميت ولايي او را جامهً عمل بپوشانند.

در همين جا مي خواهم تأکيد کنم که آن عده از فعالان سياسي، آکادميک، و روشنفکران ايراني خارج از کشور، بويژه روشنفکران چپ (مثل آرامش دوستدار)، که همهً تقصير ها را به گردن انديشهً ديني (آنهم مدل انگليسي آن!) مي اندازند، دانسته و يا ندانسته، بجاي نشان دادن علت، به معلول ها پرداخته اند. آنها، اين واقعيت تاريخي را ناديده گرفته و يا کمرنگ شمرده اند که رشد بادکنکي بنيادگرايي اسلامي در خاورميانه، اساساً نتيجهً دست اندازيهاي برنامه ريزي شدهً استعمار، بويژه انگليس و بعد هم آمريکايي ها، براي تسلط استراتژيک بر منابع نفتي و بازار کشورهاي مسلمان منطقه، منجمله ايران، در طول قرن گذشته بوده است.

رهبران سياسي روحانيت شيعه در ايران، بويژه بعد از انقلاب مشروطه، عمدتاً، اهرم فشار انگليسي ها، براي ديکته کردن سياست هاي استعماري بر دربار بوده اند. در جريان انقلاب مشروطه، انگليسي ها در رقابت با روسها، بر سر گسترش دامنهً نفوذ خود ، اول رضا خان را براي سرکوب جنبشهاي آزاديخواهانه سراسر کشور (از کلنل محمد تقي خان پسيان در خراسان - هموکه مي گفت: اگر مرا بکشيد، قطره قطره خونم فرياد مي زند ايران، و اگر مرا بسوزانيد خاکسترم مي نويسد ايران-، ميرزا کوچک خان جنگلي و جنبش گيلان، تا شيخ محمد خياباني و فرقهً دموکرات آذربايجان، و ساير جنبش هاي منطقه اي) بر سرير قدرت نشاندند. روحانيون سنتي و انگليسي تبار، رضاخان را، براي دست کشيدن از ايدهً جمهوري، از نوع مدل ترکيه (که از جمهوري فرانسه الگو مي گرفت و بعد از عثماني ها از روحانيت خلع يد مي کرد) و برپاسازي سلطنت (الگوي مد نظر انگليسي ها)، تحت فشار گذاشتند. در قدم بعدي آنها بر متمم قانون اساسي مشروطه، اصل ضرورت نظارت پنج فقيه را افزودند. همهً اين تدابير در راستاي همسويي با منافع استعمار انگليس و تسلط روحانيت سنتي درعرصهً سياست ايران بوده است. مرحوم احمد کسروي، که خود در نوجواني طلبهً ديني بود، با اشراف بر اين پيوند خانمان برباد ده، بين ارتجاع مذهبي و استعمار انگليس بود که به مبارزه با "ارتجاع سياه" پرداخت و جان برسر افشاي اين پيوند ناميمون استعمار و استبداد نهاد.

خميني، آنطور که حسين بشيريه در کتاب " دولت و انقلاب در ايران" صفحه ۵۹ تا ۷۰ (بزبان انگليسي) مي نويسد، فعاليت سياسي اش را از سال 1347 هجري شمسي در مخالفت با جنبش مدرنيته و روشنفکران سکولار، بخصوص زنده ياد احمد کسروي آغاز کرد. اين رويکرد خميني، بعد از جنگ جهاني دوم و با آغاز جنگ سرد، که دوران فعال شدن سياست خارجي آمريکا، و افول ستارهً اقبال استعمار کهنهً انگليس، در سراسر دنيا فرارسيده بود، اهميت ويژه اي پيدا نمود. چرا که در ايران، بخاطر مسئلهً نفت، منافع اقتصادي انگليس و آمريکا، در تعارض با يکديگر قرار مي گرفتند. در اين شرايط، آخوندها بدليل وابستگي تاريخي و طبقاتي به پايگاه قدرت انگليسي ها، يعني سيستم ملوک الطوايفي، فئودالي و بازار، بر همسويي آشکار خود با دولت فخيمه استوارماندند، بطوريکه خميني و پيروان او مانند فداييان اسلام، بطور آشکاري جانب انگليسي ها را گرفتند. در همين دوران بود که فدائيان اسلام، که تحت تأثير افکار خميني بودند، علاوه بر قتل احمد کسروي، ارتشبد رزم آرا، نخست وزير وقت را، که دراختلاف بين انگليس و آمريکا بر سرمسئلهً نفت، جانب آمريکايي ها را گرفته بود، را نيز ترور کردند. اينگونه است که سر برآوردن خميني، بعنوان رهبر انقلاب ضد سلطنتي، را نيز بايد حاصل بلافصل آن خوش خدمتي ها، در دشمني با جنبش روشنفکري ترقي خواهانهً مردم ايران دانست. جريان علم کردن خميني بعنوان رهبر انقلاب ضد سلطنتي نيز، که بعد از توافقات کنفرانس گوادلوپ موضوعيت يافت، برکسي پوشيده نيست.

در عالم سياست، دروغپردازيهاي گوبلز، وزير تبليغات هيتلر، زبانزد عام و خاص مي باشد. در مورد خميني، قضيه درست بر عکس است. خيانت بزرگ خميني، نه در دروغهاي بزرگ تبليغاتي، بلکه در وعده هاي دروع، يعني کتمان نيات واقعي اش از مردم ايران، اظهار دروغ مصلحتي، و به تعبير خودشان "تقيه" بوده است. مطالعهً تحولات زندگي، مواضع و عملکردهاي خميني بخوبي نشان مي دهد که او، همانطور که شيخ مصباح يزدي، باصراحت برزبان مي راند، از روز نخست، جز در پي تحقق حکومت مطلقهً فقيه نبوده است. مواضع خميني در تبعيد، در فرانسه، و نيز اول انقلاب، مانند سخنرانيش در بهشت زهراي تهران، همه دروغ مصلحتي، يعني وعدهاي کذب بوده است. او در پروسهً عمل، همگام با تسخير پله هاي قدرت، نيات پليد و ارتجاعيش را يکي بعد از ديگري، برحسب مقتضيات زمان و شرايط روز، بر ملا نمود. بعبارتي او با دروغ هاي مصلحتي و وعده وعيد هاي ناصادقانه توانست اکثريت قريب باتفاق روشنفکران و نيروهاي سياسي ايراني را فريب دهد، تا در قدم هاي بعدي، پس از بدست گرفتن قدرت، آنها را يکي بعد از ديگري، از دور خارج نموده، و ولايت مطلقهً ولايي خود را محقق سازد. او در راستاي اداي دينش به استعمار، مأموريت تمام نشدهً شاه، در سرکوبي نسلي ديگر از روشنفکران ايراني را بانجام رساند. داستاني که تا امروز ادامه يافته است. اگر چه پيروان خميني اين ويژگي او را به "تقيه، تعبير مي کنند، ولي بي شک او نمونهً بارزي از ناصادق ترين رهبران تاريخ به مردم خود، و دشمن ترين به روشنفکران جامعه اش بوده است. خميني با پشت کردن به وعده هاي سياسيش، بزرگترين خيانت را در حق مردم ايران روا داشت. شخصاً، يادم ميآيد که قبل از انقلاب، وقتي دانش آموزسالهاي اول و دوم دبيرستان بودم، با چه شور و اميدي اعلاميه هاي او را پخش و وعده هايش را حلوا حلوا مي کردم! و يا اينکه چطور بعد از دستگيري، ناسزاهاي رئيس شهرباني، که بدليل احترام به خانواده ام، به خميني فحش ميداد، را به تمسخر مي گرفتم!

مطلب ديگر مربوط به کم و کيف توليدات فکري روشنفکري داخل و خارج ايران است. رژيم حاکم، طي سي سال گذشته، نه تنها در امر سرکوب مخالفين و منتقدينش، بلکه در پاسخگويي به نيازهاي فکري جوانان کشور، به تجارب نظري و عملي خاص خود، رسيده است. تئوريسين هاي فکري حاکميت، در جناح هاي مختلف رژيم، بعد از شکست انقلاب فرهنگي، و در نتيجه ناکاميشان در ارائهً دروس حوزوي در دانشگاههاي کشور، به استفاده از دستاوردهاي فکري غرب، براي يافتن محمل و توجيه مشروعيت رژيم، روي آوردند. اينگونه بود که به مطالعهً آثار فلاسفهً مدرن اروپايي، نه براي شناخت و يا نقد و پذيرش نقادانهً آنها، بلکه، براي انتخاب گزينشي آن بخش از انديشه هاي مدرن که با باورهاي سنتي اين مذهبيون، همخواني داشته باشد و بدرد استمرار نظام ولايت مطلقه و يا مشروط آنها بخورد، پرداختند. به تعبير درست ماشاءالله آجوداني، آنها مدرنيته را از صافي سنت عبور مي دهند، بجاي اينکه برعکس، سنت را از نگاه مدرنيته نقد کنند.

در اين ميان، روشنفکران اصلاح طلبي، که امروزه در داخل ايران مطرح هستند و اکبر گنجي آنها را تبليغ مي کند، اولاً، از برکت سرکوب روشنفکران مخالف و منتقد رژيم، يعني در فقدان آزادي فکر و عقيده است که فرصت بازارگرمي و جولان يافته اند. بنابراين، نبايد از آنها اعتقاد و پايبندي مکفي به پرنسيب هاي دموکراسي و حقوق بشر، مانند رفع همهً تبعيضات و برابري حقوق شهروندان را انتظار داشت. بعبارتي براي آنها مفاهيم حقوق بشر و دموکراسي نيز، مشمول خودي و غير خودي مي شوند. همانطور که در وصف خانم شيرين عبادي در جايي گفته بودم، روشنفکران اصلاح طلب، اي بسا، ترجيح مي دهند همين رژيم کنوني سرپا بماند تا آنان نيز همچنان قهرمانان حقوق بشري و دموکراسي خواهي آن باشند. چرا که با فروريختن استبداد و رژيم ولايي، ستارهً اقبال اينان نيز ممکن است در بازار رقابت آزاد انديشه ها و صلاحيتها، از سکه بيفتد. بهمين دليل در اعتماد کردن به گفته ها و ادعاهاي اينگونه روشنفکراني که از دل حاکميت سر بر مي آورند، بايد کما کان محتاط و هشيار بود.

دوم، روشنفکران ديني که اکبر گنجي از آنها دفاع مي کند، مانند آقايان منتظري، سروش، کديور، شبستري، ملکيان، قابل و حجاريان، اگرچه مخالف ولايت مطلقهً فقيه اند، ولي با اساس حاکميت، و بقول خودشان ولايت مشروطهً فقيه، مشکلي ندارند. آنها جملگي هنوز در همان دستگاه نظري سنتي مي انديشند و از چهار ديواري سنت به آسمان مدرنيته مي نگرند. به تعبير دکتر سروش، بجاي اسلام حد اکثري از اسلام حد اقلي، دفاع مي کنند. يعني مد نظر آنان تغييرات ساختاري و بنيادي نمي باشد. بعبارتي، از تبعيض نرم، استبداد نرم و سرکوب نرم دفاع مي کنند؛ بدنبال استحالهً شيوه هاستند و نه تغيير کليت نظام؛ منتقد حاکميتند و نه مخالف آن. مصداق عملي مواضع فکري آنان، تداعي بکارگيري"جسم نرم" بجاي "جسم سخت" در مورد قتل زهرا کاظمي مي باشد. منظور آنان از حقوق بشر و دموکراسي هم نوع اسلامي آن، آنهم منحصر به برداشت هاي خودشان، مي باشد. در يک کلام آنها ناقد افراط گرايي هاي باند حاکم هستند، وچنانچه همين رژيم سهمشان را در حاکميت ملحوظ دارد، آنرا غايت ايده آلهاي خود مي دانند. اي بسا هنوز هم حاضرند، بخاطرحفظ همين نظام، آنجا که لازم باشد، از تمام ادعاهاي حقوق بشري و دموکراسي خواهي خود صرف نظر کنند، همانطور که دردوران خاتمي کردند. آنها در پي ادامهً حيات همين نظام ولي مدل مدره و اصلاح شدهً آن هستند. آنان هنوز خميني را رهبر تاريخي خود مي دانند و مشمول بروز نيات اصلي خميني، در برقراري حاکميت مطلقهً فقيه، نشده و يا نمي خواهند باور کنند. در عالم نظر نيز به شغل شريف رفوکاري مشغولند، اغلب کاري جز سنتي کردن مدرنيته، اسلاميزه کردن علم، و امروزي تر نمودن حاکميت ديني، دستاوردي نداشته اند.

بنا براين، بايد روشن ساخت که در پروسهً تعميق شکافهاي روز افزون دروني رژيم، اگر چه لازم است تا از نيروهايي که از رژيم کنده شده و به دليل ملحق شدن به جبههً دموکراسي و حقوق بشر مورد غضب رژيم قرار مي گيرند، دفاع کنيم، ولي اين بدان معني نيست که بمحض کنده شدنشان از رژيم، نظريات آنها را بپذيريم، براعمال گذشتهً آنها صحه بگذاريم، و يا اينکه آنها را چون خميني حلوا حلوا کرده برهبري برگزينيم. چرا که در آنصورت، بقول آرامش دوستدار، برخود آنها بيشتر ستم کرده ايم. حمايت آزاديخواهان و دموکراسي طلبان واقعي ايران از اين طيف، نه از سر قبول چشم بستهً آرا و نظريات آنان، بلکه بپاس حراست از شمعي است که در سياهي مطلق ميهن برافروخته نگهداشته اند؛ و يا در گراميداشت همان اشعه اي است که در شرايط حاکميت ظلمت و تباهي، مثل اکبر گنجي، بر تاريکخانهً اشباح حاکمان مي تابانند.

در همين جا لازم است تا از آن عده از اين طيف روشنفکران ايراني که دريافت هاي خود، از مطالعه متون غير فارسي، را بنام خود تئوريزه کرده وبخورد مخاطبين فارسي زبان مي دهند، شديداً انتقاد نمود. بايد بخاطر سپرد که جنبش روشنفکري مذهبي، همانند جنبش روشنفکري مدرنيته و سکولار، هنوز از دستاوردهاي آکادميک غرب تغذيه مي کند. طي چند دههً گذشته، محققين مسلمان زيادي از سراسر دنيا، در مراکز علمي غرب و امريکا، روي پروژه هاي مختلف مربوط به مذهب، تاريخ، تمدن و فلسفه اسلام، و نيز تفسير قرآن کار کرده و کتابها و مقالات بسياري منتشر کرده اند. بهمين دليل، روشنفکران ايراني بطور عام و حاميان رژيم بطور خاص با فاصلهً بسيار زيادي عقب تر از آنها، و بعبارتي هنوز مصرف کنندهً توليدات فکري ديگران مي باشند. چندي قبل يکي از هموطنان نمونه اي از اين نوع سهل انگاري در امانت داري مربوط به يکي از نظريه پردازان جنبش چپ ايران را طي مقاله اي در سايت ديدگاه، برملا کرده بود. در ميان روشنفکراني که اکبر گنجي از آنها نام برده است، بجز روحانيون، اقايان منتظري، کديور، قابل و شبستري که ادعاي چنداني ندارند، در مورد سايرين، اين نوع اهمال کاري بنوعي ديده مي شود که بجاست بيشتر مورد توجه قرار گيرد. بعنوان مثال نظريهً "اسلام تاريخي و يا سنتي" و "اسلام نبوي و يا اصلي" منتسب به دکتر سروش در واقع تز اصلي روشنفکر سرشناس عرب (ليبيايي) صادق نيهوم
Sadiq Nayhum )۱۹۳۷ – ١۹۹٤( (۱)
در کتاب ها و مقالات متعدد او مي باشد. حال آيا هر دو بطور جداگانه به نتيجهً واحد رسيده اند، و يا اينکه يکي از ديگري آموخته است؟ در مورد مرحوم شريعتي در اين مورد وسواس ويژه اي ديده مي شد تا برداشت ها وافکار و نظريات خود را مستند و مستدل سازد.

دموکراسي، محصول مبارزهً دسته جمعي و انعقاد قراردادهاي اجتماعي، بين نيروهاي تشکيل دهندهً جامعه، يعني حاکميت قانون برآمده از نهادهاي سياسي و مدني جامعه است. هر عنصر سياسي دموکراتي، به ميزان پاي بنديش به مبارزهً نهادينه شدهً حزبي و تشکيلاتي است که قابليت تحمل مناسبات دموکراتيک، يعني احترام به حقوق برابر مخالف و منتقد خود را، کسب مي کند. آنها که مانند اکبر گنجي از رژيم کنده مي شوند، وقتي بعنوان روزنامه نگار و روشنفکر، وارد مبارزهً سياسي مي شوند، نخست لازم است تا توانمندي و قابليت خود را، پيش از هرچيز، در کادر مبارزهً حزب، گروه، نهاد و جبههً دموکراتيکي بيازمايند. در سلسله مراتب تشکيلاتي حزبي و کار دسته جمعي است که عنصر سياسي آب ديده شده، تجربهً دموکراتيک و شايستگي مديريت اجتماعي کسب مي کند. اگر قرار بود که رهبري را به يک قهرمان، به يک پهلوان، به يک فيلسوف، به يک انقلابي و يا فقيهي ديگر واگذار کنيم، که مجموعهً اين خصائل در همان قانون اساسي رژيم، براي ولي فقيه جامع الشرايط مذهبي، در نظر گرفته شده است. آنچه در ولي فقيه غايب مي باشد، صلاحيت و تجربهً کار دسته جمعي و حزبي، آنهم در مناسبات دموکراتيک مي باشد. اين همان ويژگي عمده ايست که فقدان آن در شاه و خميني، از آنها، خواسته و يا ناخواسته، ديکتاتوري خونريز ساخت. اي کاش آقاي اکبر گنجي قبل از هر چيز حزب و جمعيت و يا جبهه دموکراسي و حقوق بشر خاص خود را تشکيل دهد. آنگاه در پروسهً عمل و مبارزهً دموکراتيک، توانمندي عملي ايشان محک خورده، و جايگاه شايسته ايشان براي پيشبرد يک امر دموکراتيک در جامعه به منصه ظهور خواهد رسيد.

نمي گويم اکبر گنجي به سازمانهاي مبارزاتي انقلابي، که او در عکس العمل به تجربهً شکست خوردهً رهبري خميني، با هرچه انقلاب است، مخالف شده، بپيوندد، ولي اي کاش اکبر گنجي، براي لحظه اي بتواند تصور پيوستن به يکي از سازمانها و احزاب اپوزيسيون را در ذهن خود مرور کند. اگر ايشان به يکي از نيروهاي اپوزيسيون، مثلاً مجاهدين مي پيوست، بي شک از ديدن جايگاه واقعي فکري و مبارزاتي خود، در انعکاسي که از مناسبات جمعي مبارزين مي گرفت، درسها مي آموخت: فرض کنيم که ايشان از پيش شرط ورود به اين سازمان، يعني انقلاب ايدئولوژيک و جدا شدن داوطلبانه از همسرشان تا تحقق سر نگوني، و علاوه بر آن پذيرش خانم معصومه شفيعي (همسرشان) بعنوان رهبرشان، معاف مي شدند. بعد از آن، اولاً لازم بود تا تمام سابقهً همکاري خودش را با رژيم، از سيخ تا سوزن، از سر صدق و فدا بازگو کند و بپذيرد که اگر شاکي خصوصي داشته باشد، بعد از تغيير رژيم و تحقق دموکراسي، از نشستن بر صندلي عدالت استقبال خواهد کرد. بعلاوه، نه تنها گذشتهً فرد خودش را، بلکه بايد تمام اطلاعاتي که از فعاليت دستگاههاي سرکوب و شکنجهً رژيم دارد، بطور کامل، علني و شفاف بيان مي کرد. سوم، بعد از تخليه اطلاعاتي، تازه موقع انتقاد از خود فرا مي رسيد، آنگاهست که ايشان بايد از روحيهً غير جمعي و تک روي هاي خود براي رسيدن به دموکراسي انتقاد مي کرد، و خيال اينکه لابد بدليل تک صدايي در درون نظام، حالا بايد در ميان اپوزيسيون نيز تک سوار شود، بدوري بيافکند. چرا که به چشم خود مي ديد، چه بسيار زنان و مرداني، که بسا پيش از او قدم در راه مبارزه با نظام ولايت فقيه (از همان روز نخست قانوني کردن اصل ولايت فقيه در قانون اساسي کشور) نهاده اند و در راه مبارزه قرباني هاي بسا غير قابل تصوري نثار کرده و بسيار بيش از او بها پرداخته اند. پس از آن، او بعد از مدتي هم نشيني با مبارزاني که از او آگاه تر، فداکار و شايسته ترند در ميافت که عليرغم رسيدن به تجارب رهبران مقاومت مدني قرن نوزده و بيستم، خيال شباهت به آنها را بايد از سر بدر کرده و اکبر گنجي را آنطور که آرزو دارد خلق کند. نهايتاً، بعد از چند ماهي کنکاش دروني، تازه اگر قابل انطباق و قادر به تحمل مناسبات جمعي بود، متوجه مي شد که بايد از ته صف آغاز کند، و همه چيز را از نو بسازد. چرا که خود لازم مي ديد تا در پروسهً يک مبارزه دسته جمعي و آنهم در مناسبات دموکراتيک مي تواند زودتر از خصائل خميني گونه و افکار خميني گرايي، مبرا گردد. بعد از گذراندن موفق اين دورهً انسان سازي، آنهم بعد از اعتصاب غذاي شکوهمندش، شايستهً اعتماد مبارزان و مجاهدان مي شد.

اکبر گنجي بايد اين واقعيت را دريافته باشد که اگر مخاطبينش در داخل ايران از او توقع دارند که از دموکراسي و حقوق بشر دفاع کند. ولي در خارج کشور از او انتظار مي رود که از او همان وظيفهً و شاهکار حرفه ايش، يعني اشعه تاباندن بر تاريکخانه هاي اشباح حاکميت ولايي، بيشتر بگويد. بي شک اطلاعات اکبر گنجي از درون رژيم بسا بيش از برداشت هاي او از مفاهيم مدرن، مانند دموکراسي و حقوق بشر، مي توانست و مي تواند در خدمت افشاي رژيم، مورد توجه مطبوعات بين المللي، و استفادهً آزاديخواهان قرار گيرد. مگر نه اينکه او جوايز خود را بعنوان روزنامه نگاري رک گوي، بهمين دليل اشعه تاباندن بر تاريک خانه اشباح درون حکومت دريافت داشته است؟

از نقطه ضعفهاي خودي ها و اپوزيسيون خارج کشوري نيز نبايد سرسري گذشت، اهمال کاري اپوزيسيون رژيم نيز ، طي سه دههً گذشته، در زمينهً کار فکري و کم توجهي به کار تحقيقي در اين زمينه قابل توجيه نيست. امروزه اگر شما از يک جوان دانشجو و يا فعال سياسي در داخل کشور بپرسيد که چرا تئوريسين هاي ولايي، مانند محمد جواد لاريجاني و اردکاني و غيره به فلاسفهً ايده آليستي از افلاطون گرفته تا ناقدين مدرنيته مانند هايدگر (و مبلغ خشونت مثل احمد فرديد)، متوسل مي شوند؟ يا اينکه چرا اصلاح طلبان حکومتي به فلاسفهً پراگماتيست و ليبرالي مانند ريچارد رورتي و کارل پوپر استناد مي کنند؟ و يا يک قدم جلوتر چرا امثال اکبر گنجي از کانت و هابرماس و غيره استناد مي آورند؟ حرفهاي زيادي براي گفتن دارند. ولي اگر شما همين سئوالات را از بسياري از روشنفکران و فعالان سياسي، بويژه اعضا و هواداران نيروهاي سياسي مخالف رژيم بپرسيد، عموماً نسبت بدان بي اعتنا و يا بي اطلاعند. بعنوان مثال در مورد مجاهدين، هنوز گفتارهاي تبيين جهان و سخنرانيهاي فاز سياسي مسعود رجوي ، اصلي ترين منابع قابل استناد جوانهاست، حال آنکه آن داده هاي فکري نيز مشمول زمان شده و اعتبار آموزشي خود را از دست داده اند. براي يک دانشجو، روشنفکر و يا فعال سياسي امروزي مراجعه به داده هاي تئوريک سي سال قبل، فقط بدرد مطالعهً تاريخ مي خورد، مسئلهً امروز او اينست که چگونه راه خود را، در شرايط امروز، بسوي دموکراسي و دنياي مدرن بگشايد. بخش عمده اي از اپوزيسيون خارج از کشور، بدليل اصرار بر همان مباني تئوريک سي سال قبل، فاقد زبان مشترک و درک متقابلي از نسل جوان امروز مي باشند. شايد گفته شود که رهبران و گروههاي سياسي اپوزيسيون، آنقدر به امر سرنگوني در سي سال گذشته مشغول بوده اند، که جايي براي پرداختن به دغدغه هاي فکري دو نسل بعد از خودشان را نيافته اند. اندوخته هاي گذشتهً رهبران اين سازمانهاي انقلابي ممکن است هنوز خودشان را متقاعد کند، ولي جوابگوي پرسشها و نيازهاي دانشجو و جوان امروز ايران نيست. بنابراين، اگر آن رهبران با افکارشان به کهولت گراييده اند، بهتر است براي جبران مافات، راه را بر افراد و افکار تازه تر بگشايند. اين مسئله بويژه در مورد مجاهدين که براي مدت طولاني در در يک قرارگاه ثابت مستقر بوده اند، و مي توانستنتد داده هاي تحقيقي قابل استفاده اي داشته باشند، ولي بر عکس، کسي از آنها، برخلاف دوران فاز سياسي، آموزش فکري و تئوريکي که بدرد فرداي ايران بخورد، نديده است. روشن است که سرمايه هاي تشکيلاتي آنها، بدون روز آمد شدن تئوريک، مشمول مرور زمان خواهد شد، آنچه ماندني است، دستاورد فکري و نظري مسئله حل کني است که قادر باشد از فرد، جمع و جامعهً امروز و فردا گرهي بگشايد. يکي از تفاوت هاي عمدهً تمدن هاي باستاني ايرانيان و يونانيان در اين بوده است که يونانيان بر عکس ايرانيان، دستآوردهاي فکري، تجربي، فلسفي و علمي خود را مکتوب مي کردند، تا پس از آنها دنبال شده و کاملتر گردد. حال آنکه در مورد ايرانيان، صرف نظر از ويرانگريهاي اسکندر، مغولان و اعراب و غيره، عموماً سنت نقل سينه به سينه مرسوم بوده که آنهم بعد از چند نسل به فراموشي سپرده مي شده است. ايکاش تاريخ سي و يا چهل ساله هرکدام از سازمانهاي سياسي اپوزيسيون ايران، و اي بسا هرکدام از چهره هاي شاخص آن، براي درس آموزي از تجاربشان، در دسترس همگان بود. جادارد که اين سازمان و رهبرانشان، مسئوليت بزرگ ثبت تحولات، تجارب و دستاوردهايشان را از امروز به فردا، از نسل امروز به نسل فردا و در شرايط حضور امروز به فرداي غياب امروزيان محول نکنند.

کلام آخر اينکه، در دنياي امروز تصميم گيرندگان سياسي نيز هر فرد و يا نيروي سياسي را از روي گرايشات فکري و مواضع عملي اش، در چهارچوب مکتب فکري و يا دوري و نزديکي اش با متفکرين و فلاسفهً سياسي شناخته شده، ارزيابي مي کنند. ممکن است که برخي از سازمانهاي شناخته شدهً اپوزيسيون خود مدعي باشند و کسي جز خود را قبول نداشته باشند. اين پديده مبارک است بشرطي که آنها آلترناتيو خودشان را، که لابد بطور قابل فهم و قابل قبولي تئوريزه شده، به اطلاع افکار عمومي برسانند تا مورد نقد و داوري قراردگيرد. در غير اينصورت دنيا از کجا بداند که افکار نامعلوم امروز آنان به چه رفتار و عملکردي در جامعهً فردا خواهد انجاميد. در جبههً اپوزيسيون، آنچه در پروسهً گذار به دموکراسي بيش از هرچيز منجر به اختلاف مي شود، موضعگيري ها، پيش فرضها، داوري ها، و راه حل هاي پيش نوشتهً ايدئولوژيک اپوزيسيون سنتي خواهد بود.

ادامه دارد...

Monday, July 17, 2006

چند يادداشتم بر مقالات منتشر شده در سايت ديدگاه

پديده اي بنام گنجي" بقلم آذر مدرسي
‏06‏/07‏/17
با تشکر از خانم مدرسي از اينکه توانسته خشم انقلابي خود را کنترل کرده و بجاي گلوله به کلمه متوسل شود. دوست داشتم که در نقد گنجي مي نوشتم ولي دشمني هاي افراطيون چپ که در محتوي و عملکرد تفاوتي با افراطيون راست و انصار حزب الله باقي نگذاشته اند، جايي براي انتقاد باقي نمي گذارد. هر دو در ادعاي مبارزهٌ ضد امپرياليستي، ضد سرمايه داري، ضد اسلامي و يا کمونيستي، مخالفت با دموکراسي و حقوق بشر، حمله به تجمعات داخل و خارج، با انگ و چماق و ترور فيزيکي و يا سياسي مخالفينشان، هم دست و هم داستانند. فقط آن يکي در جامعهً مذهبي ترفيع درجه مي گيرد و رئيس جمهور مي شود، و اين يکي مأموريت هاي آنها را در ينگهً دنيا به پيش مي برد. در نوشتهً ايشان استدلال مقايسهً خميني و گنجي بي اساس است، حد اقل در آن دوران طرز تفکر هاي بزعم ايشان انقلابي، جايي براي صحبت از تحمل مخالف و منتقد و دموکراسي و حقوق بشر باقي نگذاشته بود و معلوم است که در يک جامعهً قطبي شده برندهً ميدان، هرگز نمي توانست نيروي چپ افراطي باشد. امروز اکثريت نيروهاي سياسي و مردم عموم جوامع، اينگونه برخوردهاي آنتاگونيستي و مشمئز کننده را رد مي کنند. و بدنبال نقد اصولي، افزودن بر نقاط اشتراک در عين حفظ مواضع فکري خود، مطابق موازين حقوق بشر و دموکراسي هستند. دوم، بعنوان کسي که از مقاومت مدني دفاع کرده و ميکند، نمي دانم چرا اين جماعت سعي دارند هر خط مشي سياسي مخالف خود را به کسي نسبت دهند و با هدف قرار دادن آن شخص آن خط مشي را نيز لوث نمايند. اگر ملاک حقانيت مبارزه، خط مشي مسلحانه است، بفرماييد تفاوت شما با القاعده جيست؟ اي کاش مدعيان ديکتاتوري پرولتاريا، چشم ديدن غير خودي و قدرت تحمل دگر انديش را داشتند. آنگاه متوجه مي شدند که در شرايط کنوني ايران و منطقه که از سو نظامي شده است، دفاع از اسلحه به سود کيست؟ شک نکنيد که صداي ترقه هاي باصطلاح انقلابي شما در مقابل نيروي مهيب نظامي راستهايي که با بمب انتحاري و هسته اي، از هر سو بجان هم افتاده اند، و بدنبال تغيير تعادل قوا هستند، گم خواهد شد. وانگهي مقاومت مدني اتفاقا بدنبال به ميدان کشيدن مردم است، بايد از شما پرسيد به چه حق و کدام منطق (بغايت فاشيستي) داريد مقاومت دانشجويان و کارگران و زنان ايران را چون باب طبع شما عمل نکرده و مسلحانه نبوده اند، تخطئه مي کنيد؟ آنها نمونه هاي مقاومت مدني مردم ايران هستند وبهايش را مي پردازند. شمايي که اينقدر ضد امپرياليست و سلاح دوست هستيد، در کشورهاي امپرياليستي چه مي کنيد؟ تشريف ببريد به کرهً شمالي و کوبا و يا اگر به خاور ميانه مي رويد، حتما يادتان باشد به آنها که از همه بيشتر به شما نزديکند، يعني القاعده بپيونديد. چرا که متأسفانه در منطق مبارزه جاي تفاوتي باقي نگذاشته ايد.

هژمونی صفر : بقلم مهدي حسين زاده
[16 Jul 2006]
ضمن تشکر از نويسندهً اين مقاله، اي کاش آنها که در اين سايت مرز نقد گنجي را در نورديده و به دشمني با او برخواسته اند اين مقاله را بخوانند، تا فردا در صورت بازگشت گنجي به ايران، و چنانچه رژيم بلايي بسرش آورد، پيش وجدان خود و مردم ايران شرمسار نگردند. هژموني صفر ايدهً بسيار بجايي است که در آن معادلهً برنده-بازنده در کار نيست و براي همهً نيروها فرضت سهيم شدن در پروسهً گذار با حفظ اعتقاداتشان وجود دارد. يعني معادلهً برنده-برنده حکفرماست. بهترين عبارت که در سنت ايران جاي شگرفي يافته همان داستان سفر سيمرغ و سي مرغ است. ناگفته روشن است که برخي از نيروهاي اپوزيسيون حاضر نيستند زره اي از توهم هژموني طلبي خود پايين بيايند. بايد از اينها خواست تا از تماميت خواهي باند فاشيستي حاکم درس بگيرند. ديکتاتوري ملاتاريا را نمي توان با يک ديکتاتوري پرولتاريا و ايدئولوژيک ديگر عوض کرد. در فضاي دموکراتيگ قطعا نيروهايي که از ايدئولوژي منطبق تري با خواست مردم برخوردار باشند، راي و حمايت مردم را کسب کرده و به هژموني خواهند رسيد، ولي هژموني عنصر مسلح پيشتاز داستان کهنه شده ايست.

«چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند» بقلم بهرام رحماني
[15 Jul 2006]
فرق گنجي با مخالفين افراطيش در اين است که او بهر صورت بر آن دستگاه انديشه و عمل استبدادي و سرکوبگر، که خود زماني جزئي از آن بوده است، شوريده و بدنبال دموکراسي و حقوق بشر براي مخالف و منتقد است. ولي در جبههً مخالف بسياري بر همان طبل استبداد پرولتاريا و جانشين کردن آن بر استبداد ملاتاريا مي کوبند... بديهي است که در دنياي امروز مخاطبي نخواهند يافت. انتقادات شما بعضاً بجا، ولي آنچه گنجي را در داخل و خارج با اقبال مواجه کرده و افراطيون مخالفش را در داخل و خارج در يک صف قرار داده است چيزي نيست جز کارآيي ويژگي هاي روش مبارزاتي او يعني مقاومت مدني، پرداخت هزينه، مايه گذاشتن از جان، پيگيري خستگي ناپذير و ... سياست عالم ممکنات است، آدمهاي صاف و ساده که همه چيز را تنها به ميل خود مي خواهند، هر گز در سياست موفق نمي شوند و اگر شوند، جز خونريزي و استبداد حاصلي ببار نمي آورند. از انقلاب فرهنگي رژيم ربع قرن گذشته، نسل جوان امروز از آن خبر ندارند، بديهي است که پاسخگوي نيازهاي اين نسل نيز نمي توانند آناني باشند که جز منظق گلوله حرفي براي گفتن نداشته و ندارند. اينگونه است که همان اطلاعاتي هاي اول انقلاب حالا به نياز اين نسل پاسخ داده اند، و انقلابيون اول انقلاب را حسرت بدل گذاشته اند. حزب توده هم همينطور از بستر تحولات عقب ماند و از در بستر مبارزات تاريخي مردم ايران رسوب شد. بنابراين اگر صد تا به گنجي مي زنيم لطفا نوک سوزني هم بخودمان بزنيم، آنگاه شايد در يابيم که چرا از غافله تحولات ايران عقب مانده ايم.

قرمه سبزی، صداقت و سیاست" از کامبيز گيلاني
[10 Jul 2006]
نقد اکبر گنجي کار درستي است بشرطي که ناقد اولا به دموکراسي و حقوق بشر معتقد باشد و مثل اسلاميون و کمونيست هاي افراطي دنبال ديکتاتوري ملاتاريا و پرولتاريا نباشد. دوم، نقد علمي و مستند داشته باشد و آگاهي هاي کاذب ايدئولوژيک را مثل آقاي يحي پور دستمايه دشمن تراشي خود نکند.

تجاوز اسرائيل ‌ محك قدرت نظامی ايران ؟ از م. راد
[06 Jul 2006]

انگليسي ها به اين دليل مرتجعين مذهبي را در خاورميانه پروردند که آنها را دشمنان احمق، عامل تفرقه و تلاشي در درون ملتهاي نفت خيز مسلمان، و اسبات استعمار نوين، يعني فراهم آورندهً تسلط فرهنگي، اقتصادي و نظامي تمدن غرب مي دانستند. مرتجعين مذهبي مزدوران بي جيره و مواجبند، که البته با مزدوران با جيره و مواجب سرويسهاي اطلاعاتي ساخته و پرداخته مي شوند. چرا که اين مدعيان هموار کننده راه تسلط غربند، آدرس عوضي مي دهند و بجاي علت ها به معلول ها مي چسبند، از آنجا که از فهم علمي و عقلاني مسائل عاجزند، به ظواهر سازي و راه حلهاي سطحي مي پردازند. آنها در ظاهر دشمنان و در باطن بهترين دوستان استعمار، استبداد و استثمار بوده و خواهند بود. در اين مقاله، هر چند که به منبع آن آمار و ارقام اشاره نرفته، ولي با اصل مسئله که کشورهاي صنعتي بعد از جنگ سرد نيز بدنبال بازار پر رونق فروش تسليحات نظامي بوده و تا جايي که بتوانند خواهند بود، بحثي نيست. راستي علت چيست و چه کسي محمل و بهانهً نظامي شدن منطقه را بيشتر از مرتجعين مذهبي فراهم کرده است؟ بعد از جنگ سرد براي آمريکا و متحدينش پيدا کردن بهانهً ديگري که بتواند جانشين رقيب پيشين شود، قطعا از مدتها پيش مطرح بوده است. اين لولو خرخره خود ساخته و خود پرداخته چيزي نبوده است جز افراطيون مذهبي، القاعده، و تندروهاي اسلامي که جاي رقيب پيشين يعني بهانهً تهديد کمونيست را پر کنند. براستي اگر امثال بن لادن و خامنه اي در منطقه نباشند، غرب و آمريکا چه بهانه اي براي خالي کردن حساب ذخيره بانکهاي کشورهاي عربي و فروش سلاح به آنها مي يابند. در گذشته خارجي ها لباس آخوند مي پوشيدند و از هند و پاکستان گرفته تا ايران و آفريقا،مدرسه مذهبي راه مي انداختند تا سمت و سوي افکار مذهبي و در نتيجه تحولات آيندهً جوامع مسلمان را از آن خود سازند. امروز که آخوندها بي آبرو شده اند، اينگونه قلم بدستها لابد در سپاه پاسداران و جرايد حکومتي و يا ميان اپوزيسيون رخنه کنند و با به تمسخر گرفتن شعور ايرانيان، پز روشنفکري و نويسندگي گرفته و آدرس عوضي مي دهند. اشکال نويسندگاني مثل حسين شريعتمداري و مهدي راد در مخالفتشان با آمريکا و اسرائيل نيست، بلکه در انتقال بازي به ميداني است که آمريکا و اسرائيل در آن، بدليل بر تري در تعادل قوا، پيروزند. دوستي که بازاري موفقي است مي گفت اينها که در حکومت اسلامي شعار مرگ بر امريکا مي دهند تا خرخره به آمريکا وابسته اند. ضد آمريکايي واقعي ژاپني و آلماني است که با آمريکا مراوده و معامله مي کند و سرش کلاه نمي رود که هيچ، خود آمريکايي ها در خانه و سر سفره شان جنس ژاپني و آلماني را بر آمريکايي ترجيح مي دهند. پس اگر با آمريکايي مراوده و معامله کردي و سرت کلاه نرفت آنوقت ضد آمريکايي هستي.

پيام مريم رجوي
[04 Jul 2006]


با درود به خانم رجوي، بواقع که طرح ها و برنامه هاي ايشان بي نظير است. هفته قبل دختر خانمي که تازه دکتراي خودش را در بارهً "رهبران کاريزماتيک و انقلابي قرن بيستم" بپايان رسانده بود بمن اطلاع داد که خانم رجوي را موضوع مظالعهً تحقيقاتي خود قرار داده است و براي اينکار قصد دارد با خانم رجوي و نيز از شهر اشرف بازديد کند. فرداً آنچه خانم رجوي در اين ميتينگ اعلام کرده اند ايده آل مي دانم. ولي روشن است که اين موازين براي فرداي جامعهً ايران هستند و نه يک جامعهً ايده آل آرماني و صد در صد خودي مانند شهر اشرف. در جامعهً ايران نيز رويکردها و اعتقادات مختلفند. بايد روشن ساخت که اين آزادي مذهب و عقيده تا کجا را شامل مي شود؟ در جامعهً سنتي ايران بسياري زنان به آنچه شرع و آخوندها مي گويند باور دارند و خودشان خواهان برابري نيستند، تکليف انها چه مي شود؟ آيا يک انقلاب ايدئولوژيک لازم دارند و يا مثل رضا خان بايد بزور آنها را وادار به برابري کنيم. اين نوع گروههاي اسلامي در کشورهاي غربي نيز خواهان رسميت دادن به قوانين شرع،در مورد خودشان، شده اند و کشورهاي غربي هنوز پاسخي نيافته اند. تکليف آندسته از گروههاي ايراني که معتقد به عشق آزاد هستند و به حد و مرز جنسي اعتقاد ندارند چه مي شود؟ تکليف بوروکراسي موجود و مثلاً دادگستري، قاضي ها چه مي شود؟ تکليف ارتش چه مي شود؟ آيا براي تحقق آن موازين يک انقلاب ديگر نياز است و يا اينکه هدف رسيدن به دموکراسي و انتخابات ازاد و آنگاه تحقق آن موازين در بستر مبارزات سياسي است؟ به اعتقاد من بايد رژيم را براي پذيرش انتخابات آزاد با نظارت سازمان ملل تحت فشار قرار داد. ايران، منطقه و جامعهً بين المللي از انقلاب، آنهم نوع قهر آميز آن، که نتيجه اش براي هيچکس معلوم نيست هرگز حمايت نخواهند کرد. تحقق انتظارات صد در صدي به انقلاب نيازمند است. حال آنکه دموکراسي بستر تحقق ايده آلهاي حد اقلي، قدم به قدم، با مردم، توسط مردم و براي مردم مي باشد.

Friday, July 14, 2006

رابطهً هويت ملي و دموکراسي

اين نوشته را بنام و ياد همهً زندانيان سياسي در بند، از با سابقه ترين آنها آقاي عباس امير انتظام، زندانيان مجاهد و مبارز، زندانيان جنبش دانشجويي، تا دستگيرشدگان اخير، و نيز دکتر رامين جهانبگلو، روشنفکر روشن ضمير ايران، آغاز مي کنم. بدرستي که در بزم آزادي و دموکراسي نيز هرکه مقرب تر است، جام بلا بيشترش مي دهند. بگفتهً قران: السابقون السابقون، اولئک المقربون ... آنها که در راه آزادي و دموکراسي، زحمت و رنج و شکنج و زندان بيشتري متحمل شده اند، در پيشگاه خداي آزادي و مردم ايران مقرب ترند. ( اي کاش آقاي اکبر گنجي نيز نام يکي دو نفر از زندانيان سابق، حد اقل زندانيان مستقل جنبش دانش جويي را، بر زبان مي راند تا چنين تداعي نشود که برداشت ايشان از حقوق بشر نيز تبعيض بردار است و باز بحث خودي و غير خودي بميان خواهد آمد. )

دغدغهً هويت، گواه کندکاو وقفه ناپذير فرزند انسان براي يافتن پاسخي به مسئلهً کيستي و چيستي خويشتن، و بعبارتي بازيابي هويت انساني خود ، "از دم صبح ازل تا آخر شام ابد"، بوده و خواهد بود. همهً آنها که در پي شکستن طلسمي، فروريختن ديواري، آغاز تغييري و رقم زدن سرنوشتي، چه در حوزهً مسائل فردي، و چه در حيطهً مناسبات جمع و جامعهً خود بوده و هستند، ناگزير از پاسخ به اين سوال اساسي، و آغاز از چنين سکوي پروازي هستند.

در عموم اديان و مکاتب بشري، کما اينکه در آثار و نوشته هاي شاعران و نويسندگان ايراني، از ديرباز تا کنون، آثار چنين دغدغه اي را، مي توان مشاهده نمود. اگرچه بيان موضوع ممکن است متفاوت باشد، ولي مفهوم و مضمون مشترک همهً آنها، تلاش براي بازيابي اصل خويش، و انطباق فعال با پروسهً گذار زودگذر تحولات زمانه بوده و مي باشد. مولانا اين کنکاش مستمر فرزند انسان را چه زيبا به نظم کشيده است:
" از كجا آمده ام، آمدنم بهرچه بود... به كجا ميروم آخر ننمايي وطنم"

( از کنکاش دروني خودم بر سر مسئلهً هويت برايتان بگويم، سالياني پيش، زمانيکه به مناسبات سازمان مجاهدين وصل شدم، با تأسي به اين سرودهً مولانا که "بشنو از ني چون حکايت مي کند، از جدايي ها شکايت مي کند" ادامه مي دادم:
"حال چون باز آمدم در خانه ام ... پس چرا در جمع خود بيگانه ام
من زخود در عشق خود بيخود شدم ... ليک در فصلم ز وصلم خود شدم
خود نه در بيغولهً پندارها ... بلکه در پويايي کردارها
عشق اگر اينست کوجانمايه ام ... نيست بادا شرزهً بي مايه ام
جمله بايد در مسيرش جان شوم ... هجرتي تا لايق جانان شوم"
و يا بعداً در مورد انقلاب ايدئولوژيک دروني مجاهدين، باز هم اين مسئلهً ً "بازيابي خويشتن"، درست در شرايطي که همه به ذوب شدن فراخوانده مي شدند، دوباره در خاطرم زنده شده بود. ( بديهيست که منظور از "بازيابي خويشتن"تلقي "بازگشت به خويشتِن" صرفاً مذهبي، مد نظر دکتر علي شريعتي نمي باشد). آنموقع ها، باز با الهام از مولوي، خطاب خانم رجوي ( و يا خواهر مريم) نوشته بودم:
"يک لحظه نيشم مي زني، فارغ ز خويشم مي کني
يک لحظه نوشم داده و از جمله بيشم مي کني
خوارم اگر خويشم تو و در خويش مي جويم تورا
خرّم شوم آن لحظه اي، کان لحظه درويشم تورا
نيش تو نوش جان ما، عشق تو شد جانان ما
در کوي تو فرخنده باد،
هم عشق ما، هم خون ما،
هم روح ما، هم جان ما.
در پي "بازيابي اصل خود" بود که نوشته هايم، اگرچه خام، ولي بار انتقادي بخود گرفتند، آنهم در مناسباتي که "انتقاد از خود" پسنديده تر مي نمود. در حقيقت، تحولات انساني و اجتماعي نيز از همين جرقه هاي کوچک و ايده هاي بي شکل و اي بسا نا مأنوس، آغاز مي شوند. در پروسهً پي جويي و پي گيري مستمر ايده هاي تازه است که مي توان آنها را تصحيح کرد، نظام بخشيد، تئوريزه کرد، و در عرصهً عمل به محک تجربه گذاشت.)

برگرديم به اصل موضوع... هويت يعني اکسير حيات، يعني راز بقا، يعني بازيابي اصل خويش؛ و بنابراين، هويت پويا لازمهً انطباق فعال با مجموعهً شرايط دائماً تغييريابنده ايست که در آن بسر مي بريم.
"ساقيا باده که اکسير حيات است بيار، تا تن خاکی من عين بقا گردانی" حافظ
هويت يعني بازيابي خويشتن فردي، جمعي و اجتماعي؛ در انتخاب نقادانه، و انطباق فعالانه با مجموعهً اعتقادات و متعلقات مادي و معنوي، آگاهي هاي فلسفي، علمي و نظري، و نيز عادات فرهنگي و سنتهاي تاريخي موجود در جامعه و زمانهً ماست. داشتن هويت متعالي، انساني و منطبق، يعني فرزند خصال خود و زمانهً خود بودن. هويت، نقشي کليدي در ساختن و پرداختن کاراکتر فردي ، شخصيت جمعي، موقعيت اجتماعي، و جايگاه تاريخي فرد، جمع، و جامعه ايفا مي کند. بهمين دليل، هويت هاي انساني تر، لاجرم متعالي تر، منطبق تر، کارآتر، مترقي تر و آينده دارترند. متقابلاً، نظامهاي سياسي و اجتماعي ارتجاعي، استبدادي، تبعيض آميز و فروميرنده، عموماً حول محوريت دادن به هويت يک قوم، يک زبان، يک مذهب و يا يک ايدئولوژي شکل مي گيرند. در دوران جهاني شدن اطلاعات و ارتباطات امروزي، اينگونه هويت هاي يک بعدي و يا حتا دو بعدي، که موءيّد تبعيض قومي و نژادي، مذهبي و اعتقادي هستند، اعتبار و مشروعيت خود را از دست داده اند. چرا که اينگونه تبعيض ها در صحنهً عمل، به تفرقه، جدايي، اضمحلال و فروپاشي جوامع انجاميده و مي انجامند. متقابلاً، کمک به تحقق هويت هاي چند بعدي و غير تبعيض آميز، که تنوع فرهنگي، قومي، مذهبي و اعتقادي مردم را برسميت شناخته و ارج نهد، ضامن بقا، آينده داري و بهروزي جوامع انساني مي باشد.

با اين اوصاف، شاخص هويت را در چه کجا بايد جست؟ و چگونه آن را محک زده و با ارتقاء هويت فردي و اجتماعي، راه موفقيت و بهروزي خود و ملت خود را هموارتر سازيم؟

در يک کلام، قانون اساسي هر مملکت، شاخص و ملاک اصلي سنجش کم و کيف هويت شهروندان آن جامعه است. در عموم دموکراسي هاي شناخته شدهً امروزي، از آنجا که برابري حقوق مدني شهروندان رسميت يافته است، ديگر تعلقات مذهبي، اعتقادي، قومي و فرهنگي افراد، حائز امتياز خاص و يا دليل محروميتي نمي گردند. در اين جوامع، اقليت هاي غير مذهبي، مسلمان، بودايي، بهايي و غيره، از همان حقوقي برخوردارند که اکثريت جمعيت مسيحي الاصل ساکن اين جوامع، لابد براي تحقق آن مبارزه کرده اند. عمده ترين دليل ترقي و شکوفايي کشورهاي عمدتاً جوان و مهاجر نشيني مثل کانادا، امريکا و استراليا، اينستکه اين جوامع توانسته اند با رفع تبعيضات فوق الذکر، بستر جذب سرمايه هاي انساني و تخصصي مادي و معنويي شهروندان عمدتا مهاجرشان را، فراهم سازند. همان مهاجراني که کشورهاي محل زادگاهشان را، عمدتاً بدليل وجود تبعيض، سرکوب، و استبداد، ترک گفته و در پي تنفس هوايي تازه، فضايي مناسب، و فرصت پرواز بوده اند.

با اين توضيح، مي توان نتيجه گرفت که ريشهً بحران هويت در جامعهً ايران، وجود قانون اساسي تبعيض آميز نظام پاسدار- ولايي حاکم مي باشد. اصول ۱۱۰، ۵۸ و۶۸ قانون اساسي موجود، با اعطاي اختيارات خداگونه به ولي فقيه، بزرگترين ظلم، تبعيض و اجحاف را در حقّ شهروندان ايراني روا داشته، بطوريکه دخالت مردم ايران در سرنوشت خودشان را اساساً بلا موضوع ساخته اند. اين اصول غير انساني، وجود تبعيض، فقدان پاسخگويي و عدم شفافيت را در همهً لايه هاي حاکميت موضوعيت بخشيده ، و نهادينه کرده است. بديهي است که نتايج چنان قوانين ظالمان و تبعيض آميزي، عملاً جز به گسترش فساد و رشوه خواري، و بروز انواع نابسامانيها نمي انجامد. مملکتي که مرز بين خودي و غير خودي آن، به مرز بين معتقدين، منتقدين و مخالفين رهبر سياسي مملکت، يعني ولايت مطلقهً فقيه، محدود و منحصر شده باشد، چه سيه روز شهرونداني، چه سيه روي رهبراني، و چه آيندهً سياهي را به محک تجربه مکرر گذاشته است. تبعات گريز ناپذير اينگونه قوانين، آنهم در جامعه اي که شهروندانش به حقوق خود واقف گشته اند، لاجرم نمي تواند حاصلي جز بروز بحران هويت، و به تبع آن، فوران انواع و اقسام ناهنجاريها و بحرانهاي غير قابل اجتناب روحي، اخلاقي، اجتماعي، سياسي و اقتصادي، را درپي داشته باشد.

در رونوشتي از سخنراني استاد عاليقدر و باني دانشنامهً ايرانيکا، پروفسور احسان يارشاطر، تحت عنوان "هويت ملي" که در سايتهاي اينترنتي آمده بود، با اشاره اي گذرا و آموزنده به چگونگي تلاش ايرانيان در حفظ هويت ملي شان، در گسترهً تاريخ، نتيجه گرفته شده بود که وسيلهً حفظ هويت ايراني حراست از زبان فارسي است. فکر کردم شايد براي جناب يارشاطر، اسلامي بودن رژيم فعلي، تداعي همان تازيان اشغالگر زمان فردوسي و رودکي را در خاطر زنده نموده و باعث آن نتيجه گيري شده است. حال آنکه برعکس آن دوران، رژيم حاکم، بقول خامنه اي، بدنبال ايجاد فرهنگ و هويت يک بعدي اسلامي مد نظر معتقدين به حکومت مطلقهً فقيه، بوده است؛ آنهم در دوراني که عموم مردم ايران در پي ايفاي حقوق برابر شهروندي و ابقاي حاکميت خويشند. بنا براين اينبار، برخلاف دوران تسلط تازيان، مردم ايران در معرض فشاري براي تغيير هويت قومي و زباني خود قرار ندارند، که باعث شود زبان فارسي در خطر باشد. بعبارتي، رژيم ولايي با زبان رسمي کشور، که فارسي باشد، مشکل چنداني نداشته است. بلکه اينبار، اين شهروندان ايراني هستند که در چهارسوي مملکت، خواهان حفظ و حراست از زبان و لهجه هاي محلي خود مي باشند. هر دولت دموکرات و مردمي، در هرکجا، منجمله ايران، امروزه ناچار است که به زبان مورد کاربرد شهروندانش در سه لايهً زبان محلي ( اعم از کردي، ترکي، عربي، گيلکي، بلوچي، ترکمن، لري و غيره)، زبان ملي (فارسي) و زبان بين المللي (انگليسي) توجه کند، اهميت دهد، و حمايت نمايد.

رفتار تبعيض آميز و سياست هاي سرکوبگرانه و فاشيستي رژيم حاکم در اشاعهً هويت صرفاً متکي بر يک برداشت ناقص از تشيع (ولايت مطلقهً فقيه)، باعث بروز و رشد واکنش هاي افراطي متقابل در ميان اقوام، اقليت هاي مذهبي و گرايش هاي ايدئولوژيک موجود درايران شده است. براي تحقق دموکراسي، لازم است که از اين يک جانبه نگري هاي افراطي و عکس العمل هاي احساسي، جداً پرهيز نمود. چاره و درمان تبعيض مذهبي، فقط دموکراسي و حاکميت مردم است، و نه جايگزين کردن رژيم کنوني با نوعي ديگر از تبعيض قومي، مذهبي و يا ايدئولوژيک در جامعه. بي شک، مردم ايران از اقوام و مذاهب مختلف، با چند هزار سال سابقهً همزيستي و اختلاط فاميلي، ظرفيت پشت سرگذاشتن بليهً فاشيسم مذهبي کنوني را نيز دارا مي باشند.

در نظام دموکراسي فردا، وقتي شهروندان ايراني بر مقدرات خود حاکم گردند، هويت باستاني و اعتقادات ديني خود را، بسا بهتراز مدعيان مستبد و تماميت خواه حاکم، پاس خواهند داشت. توسل به شعارهاي وا اسلاما و يا ناسيوناليستي توسط حاکمان، از سر تماميت خواهي، خود بزرگ بيني، و تحقير و تمسخر قدرت تشخيص مردم ايران مي باشد و بس.

براي اشاعه و گسترش هويتي دموکراتيک و ملي، الگوهاي تاريخي، مناسبتهاي ملي و سمبل هاي مقاومت ايران را بايد بدون تبعيض گرامي داشت و ارج نهاد. در ايران فردا، کاوهً آهنگر، آرش کمانگير، کورش کبير، بابک خرم دين، امير کبير و ستارخان، ميرزا کوچک خان و شيخ محمد خياباني، مصدق و طالقاني، حنيف نژاد و خسرگلسرخي و بي شماران ديگر، همه و همه قهرمانان ملي محسوب مي شوند. پدران روحاني ايران نيز شامل پيامبران همه ايرانيان، از زرتشت و ماني و مزدک گرفته تا موسي (ع) و عيسي (ع) و محمد (ص) را در بر خواهد گرفت. براي روشنفکر دموکرات ايراني، شناخت، قبول، نقد و يا رد نظريات فلسفي و يا علمي سقراط و افلاطون و ارسطو، فارابي و ابن سينا و ملاصدرا، کانت و هگل و مارکس و هايدگر، پوپر و هابرماس و رورتي و فوکولت و غيره، نه تنها لازم و ضروري، بلکه چنان تنوع و رقابت فکريي، در محيط اکادميک و روشنفکري، قابل تقدير و لازمهً رشد همه جانبهً جامعه خواهد بود. اين عبارت جالب را دريک وبلاگ فارسي (يادم رفته کجا) خواندم که " بدون آزادي حقيقت، به حقيقت آزادي" نمي توان رسيد؛ و از آنجا که حقيقت نزد همگان است، پس بدون احترام به برابري حقوق همهً شهروندان مملکت، رسيدن به توسعه اقتصادي و تحقق آزادي هاي سياسي، خواب و خيالي بيش نيست. بقولي " ذات نايافته از هستي بخش ... کي تواند که شود هستي"

براي مقابله با قوانين تبعيض آميز حاکم، لازم است تا با گسترش فرهنگ تحمل، تساهل، و مدارا، بر تلاش و مبارزهً خود، براي تغيير آن قوانين تبعيض آميز و ظالمانه، که به حاکميت رژيمي فاشيستي و استبدادي، موضوعيت بخشيده است، بيافزاييم. بدرستي اگر تنها ده تن از اصلاح طلبان حکومتي حاضر بودند که بپاي حرفها و شعارهايشان، مثل اکبرگنجي بايستند، مقاومت کنند و بها آنرا بپردازند، بي شک صحنهً سياسي ايران، امروز طور ديگري رقم خورده بود. شرايط و اوضاع و احوال کنوني گواهي مي دهد که مقاومت کنندگان در راه آزادي و دموکراسي در داخل ايران، نه تنها قهرمانان ملي، بلکه ستاره هاي خوش اقبال جهاني محسوب مي گردند. نمونهً استقبال بين المللي از خانم شيرين عبادي و اکبر گنجي، گواه روشني از انتظار و توقع مردم و جامعهً بين المللي از مردم ايران و جوانانش، براي مقاومت و مبارزهً اجتماعي و مدني مي باشد.

در اين برههً حساس از تاريخ ايران، لازم است تا جهان صداي متفاوتي از درون ايران بشنود. ايران امروز، به فداکاري فرزندانش، بيش از هرزمان ديگري نيازمند است. گسترش مبارزه و مقاومت اجتماعي و مدني، مانند نقض آگاهانهً قوانين نا عادلانهً موجود، يکي از کارآترين روشهاي ممکن، جهت گسترش اعتراضات اجتماعي، مي باشد. اميد است تا اجماع بين المللي در خارج، و اتحاد و اعتراض مردم ايران در داخل، رژيم ولايي را ناچار از پذيرش رفراندوم ملي، تحت نظر سازمان ملل متحد نموده، و بستر تحولي مسالمت آميز، بدون خشونت و خونريزي را در ايران فراهم سازد.

Sunday, July 02, 2006

براي کاستن از خونريزي در عراق چه بايد کرد؟


مردم عراق و همهً نيروهاي درگير در مسئلهً عراق اينروزها دوران سختي را از سر مي گذرانند. انفجارهاي پياپي جان مردم را بلب رسانده است، و مراکز تصميم گيري متعدد هرکدام و از هر سو، بدنبال احراز جاي پا و گسترش دامنهً نفوذ خود هستند. جامعهً بين المللي و ناظران خارجي نيز متحيرند که اين خونريزي ها و انفجارها از کجا ريشه مي گيرد و به کجا مي انجامد؟ آيا اين خونها پيش درآمد و لازمهً تولد دموکراسي در يک کشور نفتي، ايلي-عشيرتي، چند قومي، چند فرهنگي، اسلامي ( شيعه و سني)، مي باشد؟ و يا از علائم شروع جنگ داخلي است؟ و خلاصه چطور مي توان اين اوضاع قمر در عقرب حاکم بر عراق را بطور همه جانبه تري باز شناخت؟ فکر مي کنم مثل شناخت هر معضل اجتماعي نخست بايد اصل مسئله را شکافت، مواد خام و عناصر کليدي تشکيل دهندهً آنرا از هم تفکيک نمود، کم و کيف آنها را دقيقاً مورد ارزيابي قرارداد، و آنگاه راه حلي متناسب با هر کدام و در هر سطح براي غلبه بر جزء جزء مشکلات ارائه نمود. بديهي است که اينهمه نه از نگارنده و نه از اين سطور بر مي آيد. اين نوشته در واقع يک سري خطوط کلي را ترسيم و در هر زمينه راه حل هاي کلي را پيشنهاد مي کند.

بسياري از تحليل گران و يا روشنفکران، رويکردهاي يک بعدي و يا دو جانبه اي به مسائل عراق دارند و بديهي است که راه حلهاي آنها نيز به يکي دو جنبه محدود بماند. چنين رويکردهايي مانع از شناخت درست و راه حلهاي همه جانبه مي گردد و لاجرم به شکست مي انجامد. نئوکانهاي آمريکا، صرفاً آنرا جنگ عليه تروريسم و براي دموکراسي تلقي مي کنند. اين تلقي در داخل آمريکا و نيز در سطح بين المللي اعتبار خود را از دست داده است، چرا که براي تفسير تحولات مربوط به عراق بسيار ناکافي مي نمايد.

انترناسيوناليستهاي چپ که همه چيز، از جمله حملهً يازدهم سپتامبر و حمله به عراق و انفجار حرم سامرا، را توطئهً از پيش طراحي شده مي دانند، در گيري هاي کنوني در عراق را هم لابد با استفاده از تئوري توطئه توضيح مي دهند. حاصل اينگونه رويکردها چيزي جز نوميدي از سر ناتواني، توجيه بي عملي، و يا در نهايت حمايت از تروريسم نمي تواند باشد.

اسلاميستها، در آرزوي تحقق خلافت اسلامي، سياست هاي حمايتي غرب و آمريکا را از اسرائيل و نيز حمايت از ديکتاتورهاي فاسد محلي در دوران جنگ سرد را، بهانهً مخالفت قهرآميز خود با آمريکا و غرب قرار داده، و بدنبال بر آفروختن جنگ صليبي مذهبي در قرن بيست و يکم هستند.

رژيم هاي استبدادي منطقه، بويژه ايران و سوريه هم، عراق را عرصهً تاخت و تاز خود قرار داده اند. آنها ثبات و آرامش و تحقق دموکراسي در عراق را موفقيت آمريکا در ارائهً الگوي موفقي از دموکراسي در خاورميانه مي دانند و ا زهمين رو عراق را بستر رويارويي استراتژيک خود با آمريکا مي دانند. موفقيت دموکراسي در عراق مي تواند ادعاهاي آنها را در ارئهً الگوي مناسب براي مسلمانان و اعراب بي رنگ، و رژيم آنها را در ميان مسلمانان بي اعتبار کند. بهمين دليل دست به هر دسيسه و نيرنگي مي زنند تا عراق را براي عراقيان جهنم و براي آمريکاييان به باتلاق مبدل سازند. کشورهاي عرب منطقه هم به درجاتي پايينتر مي دانند که در صورت موفقيت آمريکا در عراق، فشار بر آنها براي تن دادن به رفرم سياسي افزايش خواهد يافت. اي بسا بهمين دليل، در برابر مسائل داخل عراق نظاره گر باقي مانده اند.

ناسيوناليستي هاي پان عرب، سني ها و بسياري از نظاميان سابق و طرفداران حزب بعث نيز هر کدام از زاويه اي، با حضور آمريکا و نيز با قدرت گرفتن شيعيان و کردها مشکل دارند و در پي ابقاي جايگاه سياسي خود در آيندهً عراق هستند. در ادامهً اين نوشته اين رويکردها بطور مبسوط تري دسته بندي خواهد شد.

مدتي پيش وزير خارجهً آمريکا اذعان داشت که آمريکا در پنجاه سال گذشته به مسئلهً ثبات سياسي و امنيت جريان نفت اولويت مي داده و حال گسترش دموکراسي و حقوق بشر را در اولويت خود قرار داده است. فکر مي کنم نيروهاي دموکرات و آزاديخواه و مترقي منطقه که قربانيان دائمي اتحاد استعمار و ارتجاع مذهبي در کشورهاي مسلمان بوده اند، جا دارد تا از اين تغيير سياست خارجي آمريکا درخاورميانه استقبال و استفاده کنند. اگر اين تغيير رويه را ارج ندهيم، آمريکا از دموکراتها و دموکراسي رويگردان شده و حفظ منافع خود را در حمايت از مرتجعين مذهبي خواهد جست.
دوم، بديهي است اين موضوع بمعني تأييد چشم بسته نيست، بايد سياست خارجي آمريکا در منطقه در هرزمينه که لازم باشد نقد کرد و به چالش گرفت، چرا که آمريکا دنبال منافع ملي خود و ايرانيان و يا عراقيهاي دموکرات نيز حافظ منافع ملي خود مي باشند، ولي بايستي واقف بود که اولا تا تحقق دموکراسي، براي غلبه بر بنيادگرايي مذهبي به کمک و حمايت آمريکار و ساير دموکراسي ها بشدت نيازمنديم. بعلاوه بخاطر بسپريم که راه رسيدن به بهروزي کشورهاي مسلمان، در دموکراسي، در رابطهً مستقيم، و در رقابت است و نه دشمني. عوامل تعيين کننده در رقابت عبارت از قوانين، مقررات، موازين، عرف و ديالوگ متقابل هستند، حال آنکه در دشمني، هر کدام بود و موفقيت خود را در نبود ديگري مي بيند؛ بين دو دشمن، منطق تعادل قوا حرف آخر را مي زند و روشن است که برندهً نهايي چنان رابطه اي هم نيروهاي مدعي انقلاب و يا کشوري عقب مانده و ميان قدرت مثل ايران نمي تواند باشد.

سوم، بسياري از روزنامه نگاران و نيز فعالان سياسي ايراني، که تئوري توطئه در قضاوتهاي سياسيشان نقش اصلي را ايفا مي کند، نا تواني خود از درک و فهم مسائل را به توانايي طرف مقابل نسبت مي دهند. حال آنکه اساساً نيست که آمريکايي ها و يا هرکس ديگر همه چيز را پيشاپيش بدانند، همه چيز مطابق طرحها و برنامه هاي آنها پيش برود، و يا نتيجهً عملي طرح ها و برنامه هاي آنان براي خودشان، حتما قابل پيش بيني و يا مورد تأييد باشد. آنها نيز گرايش هاي گوناگون، منافع و اهداف متفاوت و گاها متضادي در درون خود دارند و نقاط ضعف و قوت فکري آنان در عمل نيز منجر به آثار و عواقب متفاوت مي گردد. از اين رو توسل جستن از تئوري توطئه توسط افراطيون جز گواه درکي ساده سازانه و دشمن تراشانه از مسائل، احساس ناتواني و عجز و در نتيجه ناتواني در مقابل دشمن مفروض، و نهايتاً توجيه شانه خالي کردن از زير بار مسئوليت مي باشد.

با اين توضيح مقدماتي! مي خواهم به بررسي مسائل کنوني عراق بپردازم. همانطور که قبلا گفتم تحقق دموکراسي در عراق به سود صلح و ثبات منطقه، نفع آزاديخواهان و دموکراتهاي منجمله ايراني، و بزيان افراطيون، بويژه مذهبي، و نيز نظامهاي استبدادي خاورميانه مي باشد. بهمين دليل پي گيري مسائل عراق در صدر اولويت هاي بسياري از مراکز تحقيق، دولتها، و نيز خبرگذاريها قرار دارد. ديروز گزارشي از امير طاهري، روزنامه نگار ايراني مقيم لندن، خواندم که برآورد خوشبينانه اي از شرايط بدست داده بود. همينطور گفتگوي ميز گرد دوستان دکتر لاري دايموند (از موسسهً تحقيقاتي هور در دانشگاه استنفورد) تحت عنوان "چه بايد کرد در عراق؟" را در سايت "شوراي سياست خارجي" آمده بود که ارزش مطالعه کردن دارد. اين نوشته برآن است تا از زاويه اي متفاوت به بررسي وضعيت موجود در عراق بپردازد.

مطالبات مردم عراق را در شرايط کنوني مي توان به سه دستهً کلي تقسيم نمود که بترتيب اولويت عبارتند از دعوا بر سر" هويت، قدرت، و حقوق، ". عناصر اصلي تشکيل دهندهً هويت مردم عراق عبارتند از: (١) عشيرتي و قبايلي: در نوشته هاي پيشين اين قضيه مورد تأکيد قرارگرفته بود که چون افتخارات تمدن هاي بين النهرين بر خلاف ايران باستان، بر پيوندهاي ايلي و قبايلي استوار بوده و از اين رو ساختار عشيرتي در عراق بسيار قويتر از ايران است، دوم اينکه حکومت هاي استبدادي صدام حسين، احزاب سياسي را محدود و ممنوع، ولي روي اين ساختار سنتي جامعهً عراق سرمايه گذاري کرده بود. (۲) قومي و زباني: قبايل و عشاير مختلف را پيوندهاي قومي و زباني، مانند اعراب، کردها، ترکمن ها، آشوري ها و غيره، بهم پيوند مي دهند. (۳) مذهبي: در زمان صدام حسين، سني هاي عرب و بعد از سقوط صدام حسين، شيعيان و اهل تسنن کرد فرصت ابراز وجود و ابراز وجود سياسي يافته اند. (۴) هويت منبعث از ايدئولوژي هاي مدرن و سکولار مانند مارکسيسم و کمونيسم و ناسيوناليسم و غيره که بيشتر در احزاب سياسي، مانند حزب بعث (تنها حزب حاکم قبلي و غير قانوني فعلي) و ساير احزاب فعال کنوني، خود را نشان مي دهد.

بنابراين جنگ بر سر ابقاي هويت، چهار جبههً مختلف را نشان مي دهد، که هرکدام شکل و ماهيت و لاجرم هدف و برنامهً ويژهً خود را داشته و لاجرم راه حل هاي خاص خود را مي طلبند. بهمين دليل، اگر کسي فقط توجه خود را معطوف به يک و يا دو مورد معطوف سازد و از دو گروه ديگر غافل بماند، مثلا صرفاً به مذهبيون و قوميت ها پر بها داده و از ناسيوناليست ها و قدرت قبايل و عشاير چشم پوشي کند، روشن است که در مهار اوضاع به نتيجه نخواهد رسيد.

نکته مهمتر اينکه هر کدام از اين نوع نهادهاي هويت بخش جامعه مکانيزمهاي حل اختلاف سنتي خود را دارا مي باشند که براي حل مسائلشان بايد از آن مکانيزمها حتا الامکان استفاده کرد. مثلاً عشاير يک منطقه از قديم مسائل خود را با مشورت بين پيران و ريش سفيدان قوم حل و فصل مي کرده اند، رهبران مذهبي مرجع حل اختلافات مذهبي بوده اند، روشنفکران و احزاب سياسي نيز در کاستن از بحرانهاي فکري و برداشتهاي مفاهيم مدرن به مردم کمک مي کنند و بحث هاي اموزنده در مورد پرنسيب هاي دموکراسي در يک جامعهً چند فرهنگي مي توانند نقش مثبتي ايفا کنند.

براي کاستن از افتراق، کشمکش و خونريزي هاي بيشتر بر سر هويت عشايري، قومي، مذهبي، و ايدئولوژيک مردم، بايد کنفرانس هاي منطقه اي و سراسري بين سران عشاير، گروههاي قومي، رهبران مذهبي، احزاب سياسي، نخست بطور جداگانه و در مراحل بعد، بصورت منطقه اي و سراسري تشکيل داد. بايد اين رهبران را در انتخاب ميانجي مختار گذاشت تا خود در پروسهً عمل ميانجي هاي حل اختلاف بين خود را بيابند. عمدتا ريش سفيدان عشاير به رهبران مذهبي و يا سياسي، و آنها نيز براي حل اختلافاتشان با ميانجيگري آمريکايي ها نيازمند خواهند بود. دغدغهً باز يابي "هويت" يک عراق دموکرات و نوين بدون اتکا به حلقه هاي سنتي امکانپذير نمي باشد. زندگي مسالمت آميز در يک جامعهً چند فرهنگي با تنوع قومي، مذهبي و ايدئولوژيک دقيقاً آن چيزي است که صدام حسين از مردم عراق دريغ کرده بود و بهمين دليل همهً آن کاستيها و کمبودهها امروزه سربازکرده است. بهمين دليل بايد با آموزش و ارتقاء روابط و مناسبات بين عشاير، اقوام، و رهبران مذهبي و سياسي، هويت دموکراتيک نويني بر ساختار سنتي موجود بنا نهاد.

دومين موضوع مورد منازعه درعراق امروز، دعوا بر سر کسب "قدرت" مي باشد وجوه جغرافيايي سازمان يابي قدرت را مي توان به روستا و محله، شهري، استاني، کشوري، منطقه اي و بين المللي تقسيم نمود.
(local, state, national, regional, and international)
. اصلي ترين شاخص قدرت هم در عراق بعد از صدام حسين برخورداري از نيروي شبه نظامي و مسلح بوده است. بدين معني که بعد از فروپاشي ارتش عراق، مردم اين کشور خود را در محاصره قواي خارجي اعم از نظاميان آمريکا و نيز نيروهاي نظامي گسيل شده از طرف ايران مي ديدند. اين مردم که بطور عام با اشغال خارجي مخالفند و خاطرهً هشت سال جنگ با ايران را نيز بخاطر دارند، به امنيتي که توسط نيروهاي نظامي آمريکا و بويژه توسط وزارت کشور تحت کنترل سپاه بدر (نيروهاي وابسته به ايران) برايشان رقم زده شود، بهيچ وجه نمي توانستند اعتماد کنند. بهمين دليل خود را ملزم به مسلح شدن و دفاع از موجوديت و قدرت خود يافتند، اين خلاء و نياز مردم بومي بويژه اهل سنت با انحلال ارتش صدام حسين، پاسخ مادي خود را پيدا کرده بود. يکي از عوامل تشديد کنندهً اوضاع در عراق استفاده از نيروهاي شبه نظامي شيعه و کرد براي تأمين امنيت در مناطقي بوده که اعراب سني و يا ساکنين آن مختلط بوده اند. ارتش آمريکا در حاليکه دست شبه نظاميان شيعه و کرد عراقي را تماماً باز گذاشته بود، در پي خلع سلاح و برچيدن شبه نظاميان اهل سنت برآمد.

حال آنکه در فقدان نيروي پليس سراسري و ارتش ملي، ارتش آمريکا بايستي امنيت محلي مناطق سني نشين را مردم محلي سپرد و به آنها اجازه مي داد تا تأمين امنيت منطقهً خود را تحت نظارت دولت مرکزي و نيروهاي آمريکايي خود بعهده گيرند. نکتهً مهم ديگر اينکه، در فقدان بوروکراسي دولتي قدرتمند محلي، منطقه اي، و ملي، مراکز متعدد تصميم گيري بموازات هم براي تأثيرگذاري بر اوضاع بنفع خود، در همهً سطوح جريان داشته است. نيروهاي محلي براي خود، احزاب سياسي براي خود، دولت براي خود، راهبران و گروههاي مذهبي براي خود، آمريکايي ها براي خود، کشورهاي ذي نفوذ و ذينفع مثل ايران و سوريه براي خود، هرکدام مرکز تصميم گيري دارند و روي آجراي تصميمات خود سرمايه گذاري مي کنند. اين وضعيت تعدد مراکز تصميم گيري، که حتا تا مراکز اطلاعاتي و نظامي کشورهاي همسايه گسترده شده، در مرحلهً عمل به تقابل، درگيري و خونريزي مي انجامد. براي برقراري نظم و امنيت بايد مراکز تصميم گيري داخلي را در همهً سطوح با هم هماهنگ نموده و مانع دست اندازي و سياست گذاري در امور محلي توسط نيروهاي غير بومي، و نيز در امور داخلي عراق، در مراکز امنيتي و اطلاعاتي تهران و دمشق گرديد.

سومين عنصر تعيين کننده در منازعات و درگيريهاي کنوني عراق، مطالبات "حقوقي" مي باشند. وجوه عمدهً اين حقوق عبارتند از حقوق سياسي، اقتصادي، اجتماعي، و فرهنگي که در قانون اساسي مدون و توسط دولت محلي و مرکزي بايد تضمين گردد. برغم وجود مشکلات قومي و مذهبي، قانون اساسي يک عراق دموکراتيک نمي توان حقوق شهروندي را بر تبعيض قومي و مذهبي بنا نهد. بايد مشکلات هويتي قومي و مذهبي را در سطح رهبران قومي و مذهبي حل نموده قوانين سراسري را بر پايه حاکميت عراقي متحد، شهروندان برابر، با احترام به آزادي مذهبي و تنوع قومي و فرهنگي بنا نمود. دخيل نمودن امتيازات قومي و يا قوانين شرع مذهبي در قانون اساسي باعث تشديد درگيري هاي قومي و مذهبي و سياسي در جامعه مي گردد. در شرايط کنوني دعواي اصلي بر سر پارامترهاي مربوط به "هويت" و "قدرت" جريان دارد و بهمين دليل دولت مرکزي که اهم تلاش خود را صرف مسائل سياسي و اقتصادي و اجتماعي و امنيتي مي کند، نتوانسته موفقيتي در کاستن از خونريزي ها کسب کند.

وضعيت عراق، از آلمان، ژاپن، و يوگسلاوي که دولت آمريکا تجربهً ملت سازي در آنها را دارد، بکلي متفاوت است. عراق، بر خلاف ژاپن و آلمان، از تکثر قومي و عشيرتي برخوردار است و صنعتي نيز نمي باشد. برخلاف يوگسلاوي سابق، نه تنها هيچ کدام از کشورهاي منطقه حاضر به قبول تجزيهً عراق نيستند، بلکه سني هاي مرکر حتا در مقابل گزينهً فداليسم نيز مقاومت مي کنند.

نتيجه گيري که مي خواهم از بحث فوق گرفته باشم اينکه (۱) درگيري ها و خونريزي هاي جاري در عراق ريشه در مطالبات تاريخي و عقب مانده مردم، در زمينهً هويت، قدرت و حقوق آنها دارد که از گذشته و در زمان صدام حسين سرکوب شده، فرصت بروز نيافته بود. (٢) بايد از روشهاي سنتي حل اختلاف در بين قبايل، اقوام، مذاهب و احزاب سياسي بهره گرفت. (۳) مراکز تصميم گيري کنوني که از خانهً عشاير و دفاتر رهبران مذهبي و سياسي، گرفته تا اطاقهاي فکر در واشنگتن گسترده شده را بايد هماهنگ نمود؛ دست کشورهاي همسايهً عراق، بويژه اطلاعات و سپاه پاسداران ايران را از دخالت در مسائل عراق کوتاه نمود. (٤) تا زماني که پليس و ارتش ملي شکل نگرفته است، بايد براي برقراري امنيت در هر روستا و محله و شهر از اهالي محلي خود آنجا مدد گرفت و دست شبه نظاميان قومي و مذهبي را از دامن زدن به تصفيه حساب هاي قومي و مذهبي کوتاه کرد. (۵) از آنجا که کردها و شيعيان شبه نظاميان خود را دارند، بايد به سني ها اجازه داد تا شبه نظاميان خود را داشته باشند، از اين شبه نظاميان با نظارت نيروهاي آمريکايي در تأمين امنيت مناطق سني نشين و در قدم بعدي پليس و ارتش ملي بايد بهره گرفت تا تعادلي در ترکيب نيروهاي نظامي بوجود آيد.

دولت آمريکا با سرکوب شبه نظاميان سني در فلوجه و ساير مناطق سني نشين، که طبعا خوشنودي کردها و شيعيان را بهمراه داشته است، مرتکب اشتباه بزرگي شده است. بايد با رهبران اهل سنت از راه گفتگو و با بکارگيري کانالهاي مورد اعتماد دو طرف به نتيجه رسيد و نه در سرکوب آنان. خلع سلاح شبه نظاميان سني مذهب زماني موضوعيت دارد که شبه نظاميان شيعه و کرد نيز منحل و در پليس و يا ارتش ملي ادغام شوند. (۶) آمريکايي ها و جامعهً بين المللي مسئوليت سياسي، اخلاقي و تاريخي در قبال مردم عراق دارند و نبايد مردم عراق را در شرايط دشوارکنوني به حال خود رها کنند.