گذاربه دموکراسي در ايران

آرزوي گذار به دموکراسي در ايران، در حقيقت، انگيزهً اصلي نوشتن اين سطور مي باشد.

Saturday, February 27, 2010

به کدام جبهه به پيونديم و پشت کدام رهبر سينه بزنيم؟

اين سئوال اصلاً به ذهن نگارنده خطور نکرده و مطمئنم براي بسياري که با هر رويکردي از جنبش سبز حمايت مي کنند مطرح نيست، قاعدتاً اين سئوال از طرف کساني مطرح مي شود که دغدغهً آلترناتيو و رهبري دارند؛ نگرانند که نکند رهبران جنبش سبز ميدان را از آنان بربايند؛ جنبش را از نظر آنان به انحراف بکشانند و در طريق مطلوب آنان هدايت و رهبري نکنند؛ چرا که اين رهبران خلاصه به حد کافي راديکال نيستند بنابراين شايستهً رهبري نمي باشند و بايد رهبري مطلوب را باب طبع و بروفق مراد دوستان و يا سازمانهاي ايدئولوژيک شناخته شدهً اپوزيسيون سنتي، تراشيد و بياراست و به جنبش و مردم ايران تحميل کرد.

حتما خوانندگان نوشته هايم مي دانند که نگارنده بيش از آنکه سرنگوني طلب و يا اصلاح طلب باشد، دموکراسي و حقوق بشر طلب است. چرا که بويژه دموکراسي را اصلي ترين و کليدي ترين حلقهً مفقوده در طول تاريخ ايران مي دانم. عميقاً معتقدم، ايران و ايرانيان در تاريخ اساطيري و نيز باستاني قبل از اسلام، دوران اسلامي، و دوران مدرن، همهً راهها را رفته و همهً ايده ها را پرورده و تجربه کرده اند، بجز دموکراسي! يکي از مصائبي که ايران و ايرانيان، بويژه در دوران معاصر با آن مواجه بوده اند، تنها انکار تاريخ توسط متحجرين مذهبي نبوده، بلکه تحريف تاريخ با ديدگاههاي ايدئولوژيکي بوده است که با حزب توده آغاز شد و به بقيه سرايت کرده و هنوز هم ادامه دارد. مسلمانان دو آتشه که تاريخ پيش از اسلام و سنن و آداب و فرهنگ چند هزارساله اي که در اين کهن ديار شکل گرفته و نه تنها حيات ملتي را تضمين کرده، بلکه جهاني را تحت تأثير قرار داده، را از بيخ و بن انکار و يا تفسير به راي کرده و مي کنند. تحريف کنندگان ايدئولوژيک هم که با افکار چپ و راست وارداتي، که با مدرنيست هايي چون حسن تقي زاده و سوسياليست هايي چون حزب توده مد شده بود، با معيارهاي ناقص و اشتباه خود، در تاريخ ايران فقط دنبال ماشين و يا مبارزهً طبقاتي گشته اند! و مثلا در مورد حزب توده، غير از جنبش مزدکيان نقطه روشني در آن نيافته و نمي يابند! ديگراني فقط با معيار سکولاريسم به ارزيابي و مطالعهً تاريخ رفته و از تاريخ ايران و اسلام، جز يکي دونفر مثل ذکرياي رازي هيچ کس را قبول ندارد و در شأن درک افکار خود نمي يابند. سازمانهاي انقلابي دههً چهل هم به فرض اينکه چند دانشجوي مجاهد و فداکار، يکي دوسال مطالعهً ايدئولوژيک، در آن ظرف زماني و فکري خاص داشته اند، گويي که کشف الاسرار کرده اند و همه بدانها بدهکارند و بايد از آنها بياموزند! آخر کسي نيست که از آنها بپرسد که آن چند دانشجو، در آن شرايط بسته، امکانات محدود، فقدان راهنما و منابع کافي چه چيزي و تا کجا را مي توانستند در يابند که مدعيان آنها امروزه، بعد از نيم قرن، آنهم در عصر ارتباطات فکر کنند که جوانان و دانشجويان امروزه منتظرند و بايد آموزش زندگي و مبارزه و سياست را از آنها بياموزند! اي کاش، براي گراميداشت آن زحمات هم که شده، در اولين فرصت آن مطالعات ادامه مييافت- منظور توسط خودشان، چون کس ديگري را ذي صلاح نمي دانتد، و الا جامعه و تاريخ و اهلش قضاوت خودشان را کرده و عبور مي کنند- نقائصش برطرف مي شد، برداشت هاي نا درست نقد مي شد، تا پاسخي به مسائل مبتلابه روز، حد اقل خودشان باشد. اگر شهيد حنيف نژاد زنده بود، واگر خودش متوجه کمبودها و نقائص دستاوردهاي آن دورانش نمي شد، حتماً ديگران به او مي گفتند که امروزه در پايان دوران جنگ سرد و ترکيدن حباب ميدان داري فلسفه و ايدئولوژي هاي راهنما، برداشت آنروزش مبني بر حفظ مجاهدين با تکيه بر "وحدت ايدئولوژيک، وحدت استراتژيک، و وحدت تشکيلاتي" تا چه اندازه غلط و نه تنها بي پايه و اساس، بلکه مخرب است. کدام ايدئولوژي و علم و تئوري در علوم انساني حرف آخر را زده و جامعهً ايده آلش را عرضه کرده که بتواند مدعي پيشتازي حتا براي چند صبايي باقي بماند؟ گروه و جمع پيشکش، کدام فرد مي تواند مدعي شود که در عرصهً کار و زندگي فرديش اش هم که شده، توانسته از اثرگذاري و اثرپذيري متقابل بپرهيزد و براي چند روزي وحدت فکري ايدئولوژيک داشته باشد؟ همهً آنها که اين حرفها را در غرب مطرح کردند و معني حرفشان را مي فهمند، وقتي در دههً پنجاه و شصت ميلادي، يعني همان چهل خودمان، که بحث علوم انساني تازه در محيط هاي آکادميک و روشنفکري مد شده و فراگير شده بود، فکر مي کردند با يک نسخهً باصطلاح علمي متکي بر فلسفهً ليبرالي و يا سوسياليستي مي توانند درد هاي بي درمان جامعه را براي هميشه درمان کنند و جامعهً اتوپيايي خودشان را بسازند، حالا به ناپختگي اوهامات خود اذعان مي کنند، بجز چريک هاي پير ما که اصرار بر افکار نشسته و نرفته و نتراشيده و نخراشيدهً دوران جوانيشان را، هنوز لابد به حساب ثابت قدميشان مي گذارند!

ميگويند کسي که تاريخ خود را فراموش کند، از تاريخ حذف مي شود. همينطور کسي که در حرف مدعي پيشتازي باشد و در فکر و عمل پس تازي کند، و فکر و ذکر خود را نو و روزآمد نکند، خواه نا خواه جايي در آينده ندارد. مي شود اين مضمون را بسط داد: کسي که تاريخ خود را تحريف کند، خود و جامعه اش را منحرف مي کند، کسي که از تاريخ نياموزد، مثل اسب عصاري بدور خود مي چرخد و پيوسته اشتباهات گذشته اش را تکرار مي کند. کسي که تاريخش را اشتباه بفهمد، امروز و فردايش را نمي تواند درست بفهمد. کم نبوده اند آنها که ترجيح مي داده اند اي کاش ايران تاريخ نداشت، کهن نبود، در بحث فکر و فرهنگ و تمدن حرفي براي گفتن نداشت تا با آمدن اسکندر آنرا عين يونان مي کردند، تا با آمدن اعراب آنرا صد در صد عربيزه و اسلاميزه کنند، تا با آمدن مغولان، مردمانش را مغولي و شهرهايش و قناتهايش را ويران و آنرا، مثل صحراها و کوههاي مغولستان، به چراگاه چهارپايان تبديل کنند، و يا در دوران مدرن آنرا با مدل وارداتي و يا شسته و رفتهً عاريت گرفته شده از مسکو و پکن و لندن و پاريس و واشنگتن بيارايند. متقابلاً، چهارتا آخوند متحجر مسلمان فکر کنند با علم کلام و فقه سنتي مي توانند مدينهً فاضله و يا جامعهً امام زماني درست کنند، يا رهبران يک جنبش دانشجويي دههً چهل که معلوم است سر و ته افکارنتراشيده و نخراشيده شان تا کدام افق مي توانست بشناسد و ببيند مدعي برپايي جامعهً بي طبقهً کمونيستي و يا توحيدي شوند.... بلي، بسياري مدعيان پيوسته همهً هم و غم خود را بکارگرفتند، سرمايه ها، رنجها و اي بسا خونها ريختند و يا متحمل شدند تا دريابند که نه، اينجا ايران است! کشوري که مهاجمان نظامي و فرهنگي و فکري زيادي را بخود ديده، و هرکس که با نيت خير و يا شر آمد تا رنگش کند، ناگزير از آن رنگ پذيرفت. هرکس آمد تا ايده آل مطلوب و يا محبوبش را در آن خلق کند، لاجرم مجذوب آن گرديد و نظم و فکر و فرهنگش متحول شد. کشوري که همهً رنگها در رنگارنگي اش حل شده و بر جلا و جلال و غنايش افزوده اند. کشوري که در دوران آب و هواي مطلوب خاورميانه، گذرگاه ايلها و عشاير و بعد سکونت اقوام گوناگون محلي بعد از انقلاب کشاورزي را تجربه کرده، با تغييرات جوّي و خشک شدن آب و هواي منطقه که بسياري از تمدنها رو به نابودي نهادند، با تکنيک قنات به حيات خود ادامه داد و با آمدن آريائي ها، آنزمان که هرقوم را شهري و هر شهر را خدايي بود، به منشاء نور جهان شمول و خورشيد جهان افروز – ميترائيسم - دل بست که پرتو انوار جهانشمولش در فرهنگ و حکمت خسرواني آنرا به شاهراه تمدنها و اولين تمدن جهاني راه نمود و مذاهب و ممالک ديگر، منجمله يونانيان، را تحت تأثير قرار داد. جامعهً ايده آل ايرانيان آن دوران اساطيري (پيشداديان و کيانيان که اسطوره شناس معاصر آقاي جواد مفرد آنان را معادل نخستين حکومت هاي آريايي ميتاني و مادها دانسته است) شهريار عادل با فرُ ايزدي بود. ولي همان شهرياران عادل و شاهان (انسانهاي) خداگونه در حکمت خردمدار، عدالت مدار و انسان مدار خسرواني، که حکم سيمرغ ايرانيان را داشتند، وقتي بر تخت تکيه مي زدند و شهد شيريني قدرت را مي چشيدند، و حکومتشان را مادام العمر مي ديدند، آنجا بود که نخوت و غرور برشان ميداشت، از توجه به مردم و نيازها و مشکلاتشان غافل مي شدند، از شفافيت و پاسخگويي خبري نبود و خلاصه فر ايزدي لابد به فر اهريمني مبدل مي شد، و پر سيمرغ و جام جهان بين جم بدادشان نرسيد تا اينکه مغلوب ضحاک و يا ديوان (لابد تمدنهاي رقيب معاصر) شدند. بعد با هخامنشيان، نظام حکومتي سکولار شد، يعني فرمان شاه (و نه رهبران مذهبي) قانون بود. نظامي که حفظ تماميت ارضي و وحدت ملي و بقاي حکومت را نه در وحدت مذهبي بلکه در گراميداشت آزادي مردم و اقوام گوناگون و حفظ و گراميداشت عقايد و زبان و رسوماتشان، يعني نظام چند قومي و چند مذهبي؛ مي جست. نظامي که نه در تسلط يک قوم بر اقوام ديگر بلکه در ائتلاف اقوام متمدن آن دوران و حفظ حکومت هاي محلي آنها استوار شد. و اينهمه با سرمشق قراردادن فرمان حقوق بشر کوروش ميسر مي شد که از باور به خدايي جهانشمول، که پرتو انوارش بر همه جا و همه کس يکسان مي تابيد، نشات مي گرفت و سيراب مي شد. ولي در همين نظامي که در ائتلاف سياسي، حقوق بشر، جدايي دين و از دولت، و چندگونگي قومي و مذهبي، يعني سکولاريسم، فدراليسم و پلوراليسم پيشگام و پيشقدم بود، در فقدان دموکراسي (در کم و کيفي متناسب باظرف و نياز حتا همان زمان) به سمت کشورگشايي کشانده شد و سرانجام از قضا مقهور يونانياني شد که در اين مورد بخصوص از ايرانيان، در فکر و عمل، پيشي گرفته بودند.

خلاصه، اين آسيا هي گشت و گشت، و دوران شکوه ايران و ايراني رفت و برنگشت، حکومت ها آمدند و رفتند ولي از دموکراسي خبري نشد. ساسانيان راه جديدي رفتند، بسيار مترقي تر از حکومت امروز، شاه و مذهب با هم تباني کردند، ايده اي که صفويان هم پي گرفتند، مثل اينکه ولي فقيه و شاه با هم متحد شده باشند، خود محوري اقوام را حفظ کردند، يعني بلحاظ سياسي غير متمرکز ولي بلحاظ ديني متمرکز شدند، اگرچه اين دستاورد تازه، استمرار اين نظام را براي حدود پنج قرن تضمين کرد، ولي همين همدست شدن شاه و شيخ بلافاصله باعث تبعيض وسرکوب مذهبي در داخل ( عليه برداشت هاي اصلاح طلبانه و يا انقلابي از دين زرتشت مانند زروانيان، مانويان و مزدکيان) و جنگ هاي مذهبي طولاني و ويرانگر با روميان شد، تا اينکه امپراطوري با آن قدرت و عظمت و قدمت، چنان از درون تهي شده و پشتوانهً مردميش را از دست داد که مغلوب يک جنبش مذهبي نيرومند از ميان قبايل بسيار عقب مانده تر اعراب گرديد. با آمدن اعراب باديه نشين مسلمان، اگرچه در عمل و ادارهً حکومت، بويژه در دوران خلافت اموي، مي خواستند ايران را به الگوهاي حکومتي بين النهرين و قبل از آريايي هاي ايران، يعني حکومت هاي تک قومي و تک مذهبي، برگردانند، ولي متقابلاً جنبش هاي فکري و سياسي که در زمان ساسانيان فرصت نيافته و سرکوب شده بودند، برعليه سياست عربيزه و اسلاميزه کردن و قبيله گرايي امويان به مبارزه برخواستند، تا اينکه بعد از سرنگوني امويان و با آمدن عباسيان، فرصت تنفسي يافتند.

عباسيان، که به همت مقاومت ايرانيان به حاکميت رسيدند، در آغاز روي خوشي به ايرانيان نشان دادند، و کمک و تجارب ايرانيان را، مثل ملايان در اوان بعد از انقلاب، براي يادگيري چگونگي ادارهً يک امپراطوري بزرگ لازم داشتند و بدين منظور برمکيان را بياري طلبيدند. ولي وقتي خرشان از پل گذشت، سربرمکيان و متعاقبا ايرانيان را زير آب کردند. آنها با توسل به روايت نبوي که "مرکّب قلم علما از خون شهدا برتر است"، و نيز چون هنوز درک درستي از رابطهً علم و فلسفه و مذهب و رابطهً اين هرسه با حکومت نداشتند، باصطلاح در دوران وحدت مادون تضاد بسر مي بردند. اينبود که راه را بر ترجمه و فراگيري متون يوناني، ايراني، هندي، و مصري و غيره هموار کردند. چهره هاي شاخص علمي و فلسفي اول فلسفهً مشاء ارسطويي را پروردند. فارابي مي گفت، فلسفهً اصيل آنست که از نسلي به نسل ديگر استمرار يافته باشد. بعبارتي، هر فلسفه بايد ادامهً تاريخي دستاوردهاي پيشين باشد. ذکرياي رازي مي گفت از عدالت خدا بدور است که بنده اي را بر بندگان ديگرش تمايز و برتري بخشد و با وحي و الهام ...يکي را – خارج از اراده و انتخاب بشر- رسول و رهبر بقيه آدميان کند. خلاصه نقش خدا و پيغمبر و امام در اين ديدگاه فلسفي کمرنگ بود. بعد که پايه هاي حاکميت عباسيان مقداري محکمترشد، فضاي تنفس فکري و فلسفي نيز لاجرم مقداري تنگتر گرديد، معتزله و نوافلاطونيون، سعي کردند بين خدا و خلق، فلسفه و وحي را بهم آورند و بااصطلاح دخالت خدا را با چون و چرا و آوردن دلائل عقلي بپذيرند. ولي به ميزاني که پايه هاي حکومت و مذهب رسمي محکمتر مي شد، از ميزان آزادمنشي و راديکال بودن حاکمان و مذهب رسمي لاجرم کاسته مي شد، و بروال هميشگي، بسمت گرايشان سنتگراتر، متحجرتر، و باصطلاح اسلام سلطاني کشيده شد. اينبود که معتزله هم تحمل نشد، و خلفا و زعماي دين به سمت اشعريه و علم کلام و دربست چسبيدن به قرآن و سنت و حديث و شرع رفتند و درب علم و فلسفه را تخته کردند. از آن پس فکر فلسفي در ايران مهجور و محبوس ماند و لاجرم به سمت عرفان و اشراق کشيده شد و در سيرسلوک نفساني و عرفاني (نه علمي و اجتماعي) محصور و محدود ماند. صدرالدين شيرازي ملقب به ملاصدرا همت بزرگي به خرج داد و با طرح حکمت متعاليه، بحث حرکت جوهري و وحدت وجود، سعي کرد تا بين مشاييون مدافع ارسطو (فارابي و ذکرياي رازي)، عرفان گرايان و نوافلاطونيون (ابن سينا)، حکمت خسرواني (ايرانيان) و فلسفه اشراق سهروردي، و طرفداران کلام و فقه اشعري را بهم آورد. تلاش پرقدري که به سرانجام نرسيد.

غرض اينکه، اگر در ايران کسي از فلسفه حرف مي زند بايد بقول فارابي ادامهً کارهاي هاي گذشته (نخست در جامعهً خود را) پيگيرد نه اينکه چهار آيه و روايت از قرآن و محمد و امامان بگيرد و يکراست برود سراغ هگل و مارکس و انگلس و دو نظريه و فرمول از آنها!!! و بعد هم از حکمت خسرواني، سفر سيمرغ را عاريت بگيرند و در مبارزهً اجتماعي بکار گيرد، بدون اينکه بفهمد که دارد چکار مي کند. حال آنکه اين هر سه، به تنهايي، تجربه شده اند و در فقدان دموکراسي بلاجواب ماندند. وانگهي، مگر هگل و مارکس و انگلس خودشان از کجا آورده اند؟ کم نيستند که دريافته و گفته اند که پدر "علم" تاريخ و جامعه شناسي ابن خلدون است و نه هگل. اين اروپاييهاي بعد از رنسانس که علم و فلسفه را از خاورميانهً مسلمان گرفتند، بدليل تسلط اروپا محوري بر فکر و ذهنشان، منابع مورد استفاده شان را، ناصادقانه، ذکر نکردند. انگار که دانشمندان مسلمان خاورميانه يخچال فريزر بوده اند که حکمت يوناني را همانطور که بوده از يونان بگيرند و به اروپا تحويل بدهند! و يا تمدنهاي ديگر اعم از مصري و بابلي و هندي و ايراني و اعراب در اين بين نقشي ايفا نکرده اند.

بنابراين، اگر کسي مدعي فلسفهً اجتماعيست بايد ادامهً کارهاي گذشته را پيگيرد، همانطور که متحجرين مذهبي، ادامهً اشعريه و مکاتب فقهي و کلامي بعدي از جمله اخباريون و شيخيون، اصوليون را دنبال کردند و امروز خودشان را صاحب ريشه و تاريخچه مي دانند. دوم، اگر به کندوکاو و آموزش و تجربه آموزي از تاريخ مي پردازيم، چنين تلاشي بايد متکي برمعيار ها و موازين درست زمانه، در متدولوژي و قضاوت، باشد، تا بتواند به نتايج درست و کارآمدي بيانجامد. در راس اين معيارها، همان موازين دموکراسي و حقوق بشرند، که در ارج نهادن به حقوق برابر انساني، و رفع تبعيضات ( و نه وحدت) قومي، مذهبي، ايدئولوژيک، يعني با نصب العين قراردادن دموکراسي (متکي بر انتخاب و آراي آزادانهً مردم) سکولاريته (جدايي دين از دولت) فدراليته (دولت هاي محلي برآمده از مردم، با مردم و براي مردم و نه تقسيم قومي) و پلوراليته (تکثر گرا و مدافع و مشوق داد و ستد آرا و عقايد و آداب و رسوم بين فرهنگ ها، اقوام، مذاهب و ايدئولوژي ها) به نتيجهً کارآمد و راهگشا بيانجامد. روشن است که يکنفر، سازمان و گروه و قوم و مذهب و ايدئولوژي نمي تواند، اينهمه را يکجا در خود جمع کند، و آنگاه مدعي شود که آنچه همه خوبان دارند او تنها دارد و بنابراين شايسته و مستحق ولي شدن و رهبر ايدئولوژيک مطلقه شدن باشد. بلکه هدف راه و رسميست که بستر دموکراسي و حقوق بشر را فراهم کند. مهم اين نيست که چنين رهبر و يا رهبراني به کدام نحلهً فکري و جناح سياسي تعلق دارند، بلکه مهم اينست که چقدر در خدمت به مردم و براي تحقق آمال و آروزهاي مردم، و در خدمت تحقق دموکراسي و حقوق بشر، در اين مرحله از تاريخ ايران موثرند و مي توانند مثمر ثمر باشند. برخي در اين قضيه قياس به نفس مي کنند و چون خودشان در برابرخطاهاي تاکتيکي و استراتژيکي و ايدئولوژيکيشان، نه هيچ خدايي را بنده اند و نه به هيچ خلقي حساب پس مي دهند، پس فکر مي کنند در صورت انحراف و اشتباه آقايان موسوي و کروبي چه و چه مي شود، روشن است که وقتي راه و رسم دموکراسي بکارآيد و جا بيافتد- بقول تکيه کلام بني صدر، انديشهً راهنما شود - آنگاه افکار و اعمال و افراد پيوسته در معرض نقد و داوري و انتخاب قرارخواهند داشت، و قانون برآمده از مردم، قدرت و توان رهبران را محدود و حاکمان را در هر موقعيت و مقامي که باشند، ملزم به شفافيت و پاسخگويي مي کند.

در انتها اين نکته را اضافه کنم که نگارنده هم، مثل بسياري از پناهندگان سياسي خارج از کشور که از مرزسيستان و بلوچستان عبورکرده و نان و نمک مردم خوب و خونگرم و مهربان بلوچ را خورده اند، آوازهً ريگي ها را در ميان بلوچ ها شنيده ام. اينست که برخودم لازم ديدم هرگونه شکنجه و رفتار غير انساني مأمورين جمهوري اسلامي با عبدالمالک ريگي، که اخيراً دستگير شده را محکوم کنم. اميدوارم دستگاه قضائيهً جمهوري اسلامي نخواهد در اين مورد از مردم خوب بلوچ انتقام بگيرد و بر آتش خشم و کين قومي و مذهبي در ميان بلوچ ها، بيش از پيش، بدمد.

Monday, February 08, 2010

گفتمان اصلي دوران، گفتمان دموکراسي و حقوق بشر است

هرگفتمان و پارادايم درستي بايد انعکاس ذهنيت جامعه از شرايط عيني موجود (و نه گذشته و يا آيندهً) آن باشد. ذهنيتي که اهل فکر و تحقيق و روشنفکران جامعه بدليل مجموعهً تجارب داخلي و شرايط داخلي و بين المللي بر سر آن به توافق و اجماع حد اکثر مي رسند و آنگاه آنرا به گفتمان اصلي جامعه تبديل مي کنند. در بين نيروهاي سياسي ايران چند گفتمان وجود دارد.

گفتمان دموکراسي طلبي و حقوق بشر در مقابل ديکتاتوري

گفتمان سکولاري خواهي در مقابل نظام مذهبي و ايدئولوژيک

گفتمان فدراليته طلبي در مقابل سيستم سانتراليست سياسي و مستبد از هر نوع

گفتمان جمهوري اسلامي در مقابل جمهوري ولايي امام زماني و ولايت مطلقهً فقيه

گفتمان سرنگوني طلبي در مقابل اصلاح طلبي

گفتمان سلطنت طلبي در مقابل جمهوري و ولايت فقيه

هرکدام از اين گفتمان ها از ذهنيت خاصي مايه مي گيرد، مبتني بر شعار و مشي و نيروي مشخص است و اصول و فروع و مرزبندي ها و کارنامهً خاص خود را داشته، دارد و خواهد داشت. بديهيست که با تعميق مبارزات آزاديخواهانه و دموکراسي طلبانهً مردم ايران، هرکدام از اين گفتمان ها به ميزان انطباق با شرايط و انعکاس شرايط عيني جامعه مقبوليت سياسي داخلي و بين المللي يافته و به گفتمان غالب دوران تبديل مي شود. با اين اوصاف کدام گفتمان داراي بيشترين وجوه مثبت، مشترک و عام و در عين حال پيشبرنده، متحد سازنده و مسئله حل کن در شرايط کنوني کشور است؟ و منافع مردم و مصالح کشور را بهتر تأمين مي کند؟ و بدليل قابليت فراگير شدن، تحمل و مدارا و ظرفيت و پتانسيل و بررايي گسترده تر و عميق ترش ظرفيت و توان و قابليت تبديل شدن به گفتمان غالب دوران را داراست؟

بگمان نگارنده، گفتمان سرنگوني طلبي در مقابل اصلاح طلبي عمدتا از طرف اپوزيسيون سنتي خارج کشور دامن زده شده و مي شود. اين پارادايم به چند دليل نمي تواند گفتمان غالب زمانه باشد. بدليل اينکه هر دو (اصلاح طلب و سرنگوني طلب) در هدف اگرچه مدعي رسيدن به دموکراسي و حقوق بشرند ولي در استراتژي اختلاف دارند و چنين مي نمايد که اصرار بر اين پارادايم بدليل دعوا بر سر اتوريته و رهبري جنبش است، دعوايي که در عمل به شکاف در جبههً دموکراسي و حقوق بشر مي انجامد، نيروهاي سياسي دموکرات را شقه مي کند، و در نتيجه حاکمان سرکوبگر و ديکتاتور را در شقه کردن و سرکوب جنبش مدد مي رساند. ضمناً اين گفتمان روي دو نيروي مشخص اصلاح طلبان داخل و سرنگوني طلبان خارج (اپوزيسيون سنتي)، که تنها بخشي از نيروهاي سياسي در داخل و خارج هستند حساب مي کند؛ هر دو طيف از انتقادات و اي بسا اشتباهات سياسي و استراتژيک و نيز اتهامات کم و يازياد از نقض حقوق بشر در گذشتهً سياسي خود دارند که باعث مي شود بخش عمده اي از نيروها و فعالان سياسي از وحدت با اين و يا آن طيف پرهيز کنند. يکي بر قهر و خشونت و جنگ مسلحانه و ارتش آزاديبخش و اي بسا حملهً خارجي تکيه مي کند و ديگري متهم به مماشات و حفظ رژيم مي شود. هر دو متهم مي شوند که امتحان خود را پس داده و تا به حال يا نتيجهً معکوس داشته و يا نتيجهً محسوسي ببار نياورده اند. بويژه گفتمان سرنگوني طلبان گفتمان انقلابي دوران جنگ سرد و دههً چهل و پنجاه است که نتيجهً عملي آن امروزه در انقلاب اسلامي پيش روي ماست، که چطور انقلابيوني که از عرش پيشتازي مطلق العنان خلق به فرش پذيرش "راي مردم" و حمايت از جنبش "راي من کجاست؟" نرسيده اند، با بريدن از مردم همه چيزشان را در معرض تهديد قرار مي دهند. با نصب العين قراردادن اين باصطلاح تضاد (سرنگوني در مقابل اصلاح طلبي)، برخي سرنگوني طلبان مدعيند که اين رژيم اصلاح طلب نيست و کذا، متقابلاً اصلاح طلبان هم مي پرسند که کارنامهً شما هم در زمينهً انتقاد پذيري و رفرم پذيري و پذيرش چند صدايي چندان بهتر نبوده است. لااقل از درون رژيم، اصلاح طلبان بيرون آمدند از درون شما چطور؟ آيا اظهار نظر و ابراز عقيده کردن، نقد کردن، جناح داشتن و شفاف بودن و سئوال کردن و پاسخگو بودن در درون شما آزاد بوده است؟! يا هرکه به شما انتقاد و يا مخالفت کرد گفتيد که بريده و مزدور است و تا آنجا پيش رفتيد که اين اتهامات را مستند سازيد! ايکاش روزي هيات تحقيق بي طرفي در اين زمينه تعيين شود و حقايق مدعيان و شاکيان را روشن سازد تا سيه روي شود هرکه در او غش باشد؛ مردم ايران هم در اين زمينه روشن شوند، تا خطاها تکرار نشوند و دموکراتهاي واقعي از دموکرات خود خواندهً ايدئولوژيک تميز داده شوند. وانگهي کوک سرنگوني براي کدام هدف؟ اگر هدف دموکراسي و حقوق بشر است، چرا نبايد آنرا به گفتمان اصلي مبدل ساخت که هم قابل قبول تر و فراگير تر است و هم عميق تر و براتر؟

وانگهي، کدام انقلاب مسلحانه به دموکراسي انجاميده، بجز اينکه در دست افراطيون چپ و يا راست، همهً فرصت ها را سوزانده، نيروها را تباه کرده و منافع را به باد داده است؟ آيا سيکل افراط و تفريط و غلطيدن از دامن راست به چپ کافي نيست؟ آيا در شرايطي که غلبهً افراطيون راست جان مردم را بلب رساند، مردم بدامن افراطيون چپ مي گرايند؟ يا اينکه تجربهً افراطي گري راه را بر گفتمان غير انقلابي، ميانه رو و دموکراسي طلب هموار مي کند؟ آيا راست هاي مدعي انقلابي بودن در عرصهً اقتصاد و جامعه و مديريت دولت و نيز روابط خارجيشان، بسياري از روشها و اسلوب هاي چپ داخلي و بين المللي را بکار نبسته اند؟ آنها که با توسل به مذهب از قهر و خشونت انقلابي، چپ و يا راست، دفاع مي کنند، مگر قرار نبود که بقول قرآن نمونهً "امت وسط" و ميانه روي باشند؟ تهديد اصلي جنبش دموکراسي خواهانه و حقوق بشرطلبانهً مردم ايران افراط و تفريط، و راه درست آن اعتدال و ميانه روي مبارزهً مدني مسالمت آميز است. به مصداق آن ضرب المثل معروف "رهروآنست که آهسته و پيوسته رود" شکوه و زيبايي و فراگيري جنبش سبز نيز منجمله در همين ويژگي متکي بودن آن به گفتمان دموکراسي و حقوق بشر با نصب العين قرار دادن مبارزات مدني مسالمت آميز آنست.

اصرار بر گفتمان سکولاريسم در مقابل حکومت مذهبي و ايدئولوژيک بحث کم دامنه و کم عمقي است که بنظر مي رسد ناشي از برداشت غلط باشد، تا بيان درک جدي موضوع و يا بيان ضرورت تاريخي براي جامعه. نگارندهً اين سطور در نوشته هايش بحث سکولاريته سياسي يعني "جدايي دولت از دين" را به جدايي دولت از هرگونه ايدئولوژي نيز تعميم داد، ولايت مطلقهً مذهبي را و رهبري مطلقهً ايدئولوژيک را به باد انتقاد گرفت، و بحث تمرکز بر روي رفع هرگونه "تبعيض" را بجاي تمرکز بر بحث "اسثثمار"، که در گذشته بصورت مستضعف گرايي راست و مبارزات پرولتري چپ عموميت داشت، مطرح کرد. اين مفاهيم من درآوردي نيستند و حاصل دستاوردهاي سياسي نيم قرن اخيرند که چطور جنبش هاي انقلابي سوسياليستي منادي رفع استثمار و نيز سکورها، اگر به دموکراسي تن ندادند، فروپاشيدند. و متقابلاً چطور در دموکراسي هاي پيشرفته مبارزات کارگري و جنبش زنان و دولت هاي رفاه و سوسيال دموکرات، توانستند براي شهروندان خود حد اقل رفاه را تأمين کنند، و از ميزاث استثمار جنسي و طبقاتي بکاهند. اين مفاهيم امروزه بطور گسترده در جنبش دموکراسي خواهي مردم ايران جا افتاده و بسياري در مورد آنها در داخل و خارج از کشور نوشته و بحث کرده اند. بنابراين، درست نيست که برخي سکولاريستها ادعاي تصاحب آنرا بنمايند. اگر اين موازين درست و مبين خواست و برآورندهً نيازي در مبارزات مردم براي آزادي و دموکراسي است، پس برهمهً ماست که خود را بدان مزَين سازيم و کمال کوته بينيست که کسي بمحض واقف شدن به خوبيهاي دو ويژگي لازم دموکراسي، خود را از ساير ملزومات دموکراسي و حقوق بشر معاف دارد. جنبش دموکراسي خواهانه و حقوق بشر طلبانهً مردم ايران، در عين سکولار بودن (جدايي دولت از دين و ايدئولوژي خاص) و ضد هرگونه تبعيض (قومي، مذهبي، ايدئولوژيک، و جنسيتي) بودنش پلورال و کثرت گرا يعني چند صدايي (قومي، مذهبي و ايدئولوژيک ) نيز هست. يعني که همهً نيروها با نصب العين قراردادن موازين دموکراسي و حقوق بشر بايد بتوانند هم و غم خود را صرف پيشرفت و رفاه ملت و مملکت سازند. بايد تجربهً نظام هاي لائيک در فرانسه و ترکيه را که امروزه مذهبيون به اصلي ترين چالش و اي بسا نيروي اپوزيسيون آنها تبديل شده اند نصب العين قرار داد. يعني که کشور، متعلق به همهً شهروندان است و هر کسي و گروهي و جمعيتي بخاطر تعلق خاطر خوني و خانوادگي و قومي و مذهبي و ايدئولوژيک و جنسيتي نبايد مورد تبعيض قرارگيرد، مبارزه براي رفع تبعيض، مبارزه براي رفع استثمار را بدنبال مي آورد، و نه برعکس. در برخي جوامع اي بسا گاهاً تشخيص داده شده که بخشي از جامعه مثلاً در مورد استان خاص، گروه و قشر خاص تبعيض مثبتي قائل شوند که آنهم براي برقراري مساوات مي تواند و بايد باشد و نه حاکميت يکي بر ديگري. خلاصه، متصف شدن به موازين دموکراسي و حقوق بشر به تمرين و ممارست عملي نياز دارد، انقلابيوني که فکر مي کنند چون خون داده اند پس وارث همهً خوبيهاي آدم و عالم اند، معلوم است اگر نگوييم دروغ مي گويند، حد اقل اغراق مي کنند.

ضمناً، سکولاريته و مدرنيته، بيش از آنکه محصول و نتيجهً يک تحول زود رس و انقلابي و يا ديکته شده و برنامهً سياسي از بالا باشد، نيازمند مبارزات همه جانبهً فرهنگي و سياسي عميقتريست که تنها در نظام دموکراسي ممکن مي شود. مدرنيزم و سکولاريزمي که در قرن بيستم در بلوک شرق و يا همين خاور ميانه با انقلابهاي سرخ و سفيد به جامعه ديکته و يا تحميل شد، به رغم اهداف اي بسا خيرش، نتيجهً عکس داد، دوران پهلوي و تلاش براي مدرن کردن اقتصادي و اجتماعي و حتا فرهنگي، در فقدان رفرم و مدرنيته و آزاديهاي سياسي، پيش روي ماست. الگوهاي نظام هاي لاييک و سکولاري مثل ترکيه و فرانسه که دموکراسي خود را مشروط به سکولار و لاييک بودن کردند، نيز امروزه مي بينيم که چطور مذهبيون به چالش و اي بسا آلترناتيو و تهديد اصلي آنها تبديل شده اند. وانگهي مرزبندي مذهبي و سکولار در جنبش دموکراسي خواهانهً مردم ايران نيز بهيچ وجه برايي و کارآيي لازم را ندارد چرا که حاميان دموکراسي و حقوق بشر مذهبي بسا بيش از سکولارها، بلحاظ کمي و کيفي، توانسته و مي توانند به تعميق و گسترش جنبش دموکراسي خواهانهً مردم ياري برسانند. روشن است که سکولاريته بمعني جدايي دولت از هر دين و ايدئولوژي، و نيز رفع تبعيض بمنظور تضمين حقوق برابر شهروندي و از ميان برداشتن تبعيضات مذهبي و ايدئولوژيک و ايجاد فرصت هاي برابر براي همهً شهروندان، بايد بخشي از اهداف جنبش دموکراسي خواهانه باشد. ولي، اين اهداف خوب وقتي در گفتمان دموکراسي و حقوق بشر مطرح شوند نه تنها فراگير تر مي شوند و بستر تحقق آنها سهل تر مي گردد، بلکه اولويت دادن به گفتمان دموکراسي و حقوق بشر مي تواند به اتحاد عمل نيروهاي دموکرات، اعم از مذهبي و يا سکولار را ميسر سازد.

گفتمان سلطنت طلبي در مقابل جمهوري و ولايت مطلقهً فقيه، مثل همان ضديت متحجرين مذهبي عليه شاه، هدف و مضمون و سمت و سوي رو به گذشته دارد. گذشته اي که در آن از دموکراسي و حقوق بشر خبري نبود. سلطنت مي توانست در ايران باقي بماند، بشرطي که همزمان با رفرم اقتصادي و اجتماعي به رفرم سياسي تن ميداد و جلوي انقلاب را مي گرفت. سلطنت طلبي مي تواند بعنوان پارادايمي در گفتمان سياسي جامعهً ايران باقي بماند اگر رسيدن به دموکراسي و حقوق بشر را نصب العين خود قرار دهد، سرنوشت تعيين نظام را به انتخابات بعد از تحقق دموکراسي موکول سازد، شاه را بعنوان سمبل وحدت ملي، کما اينکه روحانيون و مراجع را بعنوان حافظان و کنشگران حريم معنويت و اخلاق جامعه، و نه حاکمان سياسي بپذيرد. و نهايتا رسيدن به اين هدف عاليهً مردم ايران، يعني تحقق دموکراسي و حقوق بشر را به استراتژي سرنگوني و يا اصلاح رژيم، بدست اين نيرو و يا آن نيرو، مشروط و محدود نسازد.

گفتمان فدراليته، در مقابل نظام تمرکزگرا از هر نوع، گفتمان بخشي از نيروهاي مدافع حقوق اقوام و اقليت ها بوده و مي باشد. خوشبختانه بعد از پايان جنگ سرد، گفتمان پيشين، الگوبرداري شده از طرح استالين و شوري سابق، مبني بر تقسيم بندي هاي قومي و جمهوري هاي خودمختار از دور خارج شده است. متقابلاً الگوي موفق فدراليسم در دموکراسي هاي پيشرفته، گفتمان دموکراسي و فدراليزم را به گفتمان غالب جنبش هاي قومي و منطقه اي ايران نيز تبديل کرده است. ايران ما بدليل ويژگي چند قومي و چند مذهبي منحصر بفردش، تمرکز سياسي و وحدت يکپارچه سازي مذهبي را هرگز نپذيرفته و نخواهد پذيرفت. در مقابل اعلام دين زرتشتي بعنوان دين رسمي ايران، جنبش هاي تحول طلبانه و انقلابي مانوي و مزدکيان و نيز مقاومت ساير مذاهب و نحله هاي فکري مذهبي را داريم که راه را براي غلبهً اعراب مسلمان هموار کرد. اسلاميزه و عربيزه کردن دوران اموي و عباسي و سلجوقي نيز با مقاومت ها و قيام هاي مختلف ايرانيان بويژه در جنبش ابومسلم خراساني، بابک خرم دين و حسن صباح مواجه شد. شيعه گري صفويان هم با حملهً افاغنهً سني به پايان رسيد. برنامهً تشکيل دولت مرکزي (دولت – ملت) مدرن و مقتدر رضاخان و دوران پهلوي نيز با مخالفت اقوام ايراني مواجه بود. اينست که هيچ نظام سياسيي در ايران نمي تواند روي ثبات و آرامش ببيند و بستر پيشرفت و رفاه ملک و ملت را فراهم کند مگر اينکه حقوق برابر شهروندي را برسميت بشناسد و تبعيضات بويژه قومي و مذهبي را از ميان بردارد. بخصوص در مورد ايران که پيشتاز تنوع قومي از دوران کهن است، در دوران مدرن نيز بايد قادر باشد خود را با مقتضيات اين دوران و نياز مردمانش هماهنگ سازد. وانگهي همين تجارب قرن بيستم بما مي گويند که تحقق فداليسم، قبل از دموکراسي نه امکان پذير است و نه به فرض کشيدن مرزهاي سياسي و جغرافيايي به دموکراسي راه مي برد. با ثبات ترين، مرفع ترين، و بهترين کيفيت زندگي امروزه از آن جوامعيست که با نظام دموکراسي پلورال، فدرال و سکولار (جداي دين از دولت) اداره مي شوند. حال که دموکراسي شرط لازم براي فدراليته بويژه در جامعهً چند قومي ايران هست، چرا از مبدل شدن گفتمان دموکراسي و حقوق بشر، که پلورال، فدرال و سکولار هم باشد، بمثابه گفتمان اصلي استقبال نکنيم.

گفتمان دفاع از جمهوري اسلامي و جمهوريت نظام در مقابل گفتمان حکومت ولايي و دفاع از حکومت مطلقهً فقيه و ولايت امام زماني گفتمان غالب در بين اصلاح طلبان موسوم به خط اماميست. آنها همت زيادي بخرج دادند تا پروژهً اصلاح و رفرم در درون همين نظام را عملي سازند. بي شک بدليل حضور پررنگ و کتمان ناپذير اصلاح طلبان، اين گفتمان و پروژه خاتمه يافته نيست، بجز سرنگوني طلباني که اين گفتمان را مي خواهند به شقهً دروني رژيم و جنگ گرگ ها فروکاهند تا استراتژي و اتوريتهً خود را به پيش برند، کسي منکر شانس امکان (کم ويا زياد) تغيير در درون نظام نشده است و نمي تواند هم باشد. پارامترهاي گوناگوني منجمله فشار و مقاومت مدني مردم از پايين، فشار و احتمال حملهً خارجي، گفتمان و ديالوگ دروني جناح ها، مصالح حفظ نظام مي تواند حاکميت و حاکمان را اعم از شخصيت ها، جناح ها و رهبرانش ناگزير از تن دادن به رفرم و اصلاح سياسي و تن دادن به رآي مردم سازد. هرچند اين رفرم و اصلاح به قيمت کنارزدن بخشي، بويژه متحجرين مذهبي و بخش اقليت تندرو نظام باشد. بنابراين با اشراف به ضعف و قوت هاي اين پارادايم، بجاست تا هر بارقه و حرکت اصلاحي و مردم گرايانه از صدر تا زيل رژيم را مورد حمايت جدي قرار داد. راه طولاني تحقق و تثبيت دموکراسي را با گامهاي حسابشده و قدم بقدم بايد پيمود، آنها که وعده تحقق آني و آنقلابي آن، آنهم صرفا با خط مشي و تحت رهبري خودشان، را مي دهند يا دموکرات نيستند و يا معني دموکراسي را نمي فهمند. نا گفته پيداست که همين جريان اصلاح طلب کمک زيادي براي فراگيرساختن گفتمان دموکراسي و حقوق بشر در دههً گذشته نموده است. وانگهي، نمي توان و نبايد از اصلاح طلبان درون کشور انتظار داشت که تحقق همهً موازين دموکراسي و حقوق بشر را در شعارها و برنامه هاي خود قرار دهند. آنها نشان داده اند که بميزان در گير شدن با مباحث مربوطه، و بدرجه استقبال از تنوع و چند صدايي و جامعهً مدني، در درک و فهم و شعار ها و برنامه هايشان، بر موازين دموکراسي و حقوق بشر افزوده شده است.

مي بينيم که گفتمان دموکراسي و حقوق بشر، ضمن اينکه وجوه مثبت، عام و فراگير ساير گفتمانها را در خود دارد، نقوص و کمبودهاي آنها را نيز از نظر دور نداشته و برطرف مي کند. با اين اوصاف، آنها که با اين همه، بر گفتمان هاي ناموفق، ناکارآمد، و ناقص گذشته پاي مي فشرند، آگاهانه و يا ناآگاهانه، در هر موضع و جايگاه و با هر نيرو و پشتوانه اي که باشند، به تفرقهً نيروها، به هرزروي انرژي ها، و در نتيجه به استمرار استبداد مدد مي رسانند. فرق جنبش سبز مردم ايران و گفتمان دموکراسي و حقوق بشر و شعار "راي من کجاست؟" با ساير گفتمان ها در همين رنگين کمان بودن آنست که افراد و نيروهايي که در ساير گفتمانها نميتوانستند و نمي توانند با هم کنار آيند، بهم نزديک و متحد مي کند تا برغم رنگارنگيشان، بسوي هدف مشترک برقراري دموکراسي و حقوق بشر هماهنگ و هماوا و متحد شوند.

ناگفته نماند که گفتمان هاي موجود هرکدام مي توانند با ائتلاف با نيروهاي همسوي خودشان به اتحادهاي بزرگتر تبديل شوند ولي مهم اينست که اين حق را براي ديگران نيز برسميت بشناسند، اصول و فروع خود را نخواهند به ديگران ديکته کنند، تهديد و ارعاب و سانسور عليه رقبايشان را کنار بگذارند و با حفظ نظرکردها و اعتقاداتشان، بياري جنبش سبز و حمايت از استراتژي مبارزهً مدني و مسالمت آميز آن بشتابند. شکوه، زيبايي و عظمت جهاني جنبش سبز که شهداي آن، بويژه شهيد ندا را به سمبل آن تبديل کرد، پرهيز از قهر و خشونت آنست. اميد است که اين ويژگي جنبش در ٢٢ بهمني که در پيش داريم حفظ شود و به کودتاچيان بهانهً توجيه استفاده از تنها اهرمي که در آن برتري دارند، يعني بکارگيري قهر و خشونت، داده نشود.

تاريخ: ‏دوشنبه‏، ٢٠١٠‏/٠٢‏/٠٨ برابر با ١٩ بهمن ١۳٨٨