گذاربه دموکراسي در ايران

آرزوي گذار به دموکراسي در ايران، در حقيقت، انگيزهً اصلي نوشتن اين سطور مي باشد.

Friday, August 26, 2005

ايران، کانون تحولات سرنوشت ساز خاورميانه

در دوران بعد از جنگ سرد، منطقهً خاورميانه، بدليل اينکه هنوز آزادي مذهب و عقيده در آن کيمياي کميابي است، و دموکراسي پشت ديوار هاي قطور مذهبي و نيز منافع اقتصادي کشورهاي صنعتي، محصور مانده بود، در کانون توجهات و تحولات بين المللي قرار گرفت. بويژه، بعد از واقعهً تروريستي يازده سپتامبر٢٠٠١، همهً نگاهها، به تصميم سازان و رهبران سياسي و مذهبي در منطقه دوخته شده و مواضع و اعمال آنان در زير زره بين رسانه هاي عمومي و پژوهشگران سياسي قرارگرفتند. با طرح خاورميانهً بزرگ، آمريکا و طبعاً دخالت سايرکشورهاي صنعتي، عملاً ابتکار عمل تأثيرگذاري بر تحولات منطقه را بدست گرفته اند، تا از اين طريق بتوانند منافع استراتژيک خود را، که اينبار از تحقق دموکراسي، بهرتقدير، چدايي ناپذير است، در آيندهً منطقه تضمين کنند. مقدمتاً، در مسيررسيدن به اين هدف، صد البته زدودن زمينه ها، بسترها و موقعيت هايي که تندروهاي مذهبي در منطقه بدست آورده اند، در اولويت قرارگرفته است، چرا که جز اين، بستر تبادل ايده ها و اطلاعات، کالا و سرمايه، و رفت و آمد، آنهم در محيطي برخوردار از حاکميت قانون متکي به ارادهً مردم بومي، فراهم نمي گردد. بويژه با تحولات اخير، مانند حملهً تروريستي به شبکهً حمل و نقل عمومي در لندن تا عقب نشيني اسرائيل در سرزمين هاي اشغالي، از مسئلهً هسته اي رژيم خامنه اي در ايران، تا تأسيس دولت تروريستي و افراطي احمدي نژاد، همه و همه گوياي آنند که بعد از حل مسئلهً غامض اعراب و اسرائيل، لاجرم قلب سياه بنيادگرايي اسلامي در خاورميانه، يعني نظام ديکتاتوري مطلقهً ولايت فقيه حاکم بر ايران، هدف ناگزير بعدي مي باشد، که بايستي در مسير نه تنها تحقق صلح و ثبات در خاورميانه، بلکه پايان دادان به افراطي گري و تروريسم اسلامي، تعيين تکليف شود. در اين نوشته، بطور فشرده نشان خواهم داد که چطور هر موضعگيري و راه حل عملي و جدي عليه تروريسم اسلامي، به رژيم ايران ربط پيدا مي کند و پاي حاکمان متحجر مذهبي را بميان مي کشد.

بعد از واقعهً تروريستي در لندن، حتماً شنيده ايد که دولت انگليس به اقدامات قاطعتري عليه تندروهاي مذهبي و رهبران مذهبي تندرو دست زده و تهديد به اخراج آنها نموده است. بايد به انگليسي ها و بويژه دولت آقاي توني بلر ياد آوري نمود که بنيادگرايي مذهبي در خاورميانه تا حد زيادي محصول بلافصل سياست هاي استعماري و دخالتگرانهً انگليس و آمريکا در منطقه بوده، بطوريکه حتا مردم عوام در صحبت هاي روزمره شان، ملاهارا "ساخت انگليس"، يا "ميدآو انگلند" و "انگلوفيل" خطاب مي کنند. آگاهان سياسي در منطقه واقفند که اين انگليسي ها بودند که اولين بار آخوندهاي متحجر سنتي را عليه جريانات سياسي ناسيوناليسم، مدرنيزاسيون و ضد استعماري، ( از برکناري و قتل اميرکبير و روي کار آوردن صدر اعظم که آخوند انگليسي بود، و مخالفت يا جنبشهاي مشروطه و نفت در ايران گرفته تا جمال عبدالناصر و قذافي و ديگران) در منطقه بکار گرفتند. در دوران جنگ سرد هم، با استفاده از همين مذهبيون افراطي عليه بلوک رقيب کمونيزم، تحت عنوان "ايجاد کمربند سبز اسلامي" بود که توسط غرب و بويژه آمريکا به رشد اسلاميون افراطي کمک غير قابل انکاري نمود. رويکردي که به سربرآوردن خميني و ملا عمر و بن لادن منجر شد. ناگفته پيداست که اولين قربانيان اين سياست هاي غلط در خاورميانه، مسلمانان خود منطقه بوده اند. جوامع مسلمان منطقه بدرستي بيش و پيش از جوامع صنعتي از آفت اسلام گرايان افراطي متضرر شده و بهاي گزاف جاني و اقتصادي و سياسي آنرا متحمل شده اند. به ديگر سخن، سياست هاي استعماري انگليس، از طرح انتقال و استقرار يهوديان در سرزمين موعود گرفته تا حمايت از متحجرين مذهبي، بمنظور خنثي کردن جنبش ناسيوناليسم، در نشو و نمو آفت خانمان سوز بنيادگرايي مذهبي در منطقهً خاورميانه، نقش اساسي ايفا کرده است. بنابراين، کشورهاي صنعتي عموماً، و آمريکا و انگليس خصوصاً، اولاً، بلحاظ اخلاقي، انساني و سياسي مسئولند تا در ريشه کني اين آفت مزمن، مسلمانان ترقي خواه، صلح دوست و دموکراسي طلب منطقه را ياري دهند. ثانيا، آنها که با بي تفاوتي و اي بسا آگاهانه، اروپا را مأمن امن رهبران بنيادگراي مذهبي ساخته بودند، لاجرم بايد به حل اين معضل در درون مرزهاي خود اقدام کنند. تحجر و بنيادگرايي مذهبي همانند طاعون و وباي اجتماعي است که بر بستر فقر فرهنگي و سياسي فرصت رشد يافته، بلاي جان جامعه مي شود. دوران استفاده از برگ تحجر مذهبي براي استمرار استثمار و عقب نگهداشتن ملت ها بسر آمده است.
هر کشوري که مي خواهد آزاد و دموکرات و مدرن زندگي کند بناچار بايد مسئلهً عام افراطي گري قومي مذهبي و ايدئولوژيک را در درون مرزهاي خود پاسخ دهد. کشورهاي صنعتي لازم است تا آموزش هاي مذهبيون خود را در هر کشور، خود عهده دار شوند، تا جوانان مثلاً مسلمان مجبور نباشند براي آموزش ديني به قم و نجف و پاکستان و مصر بروند و يا براي مساجد خود از آن کشورها آخوند وارد کنند. اروپاي مسيحيت اين تجربه را از جنگ هاي مذهبي سي ساله که با قرارداد وستفاليا در نيمهً قرن شانزدهم پايان يافت، باخود داشته است. بر اساس اين قرارداد بود که دولت از سيطرهً کليسا آزاد شد و از آن پس کليسا در هر کشور بايد تابع دولت مرکزي خود مي شد. بعبارتي آزادي مذهبي در مسيحيت، موضوعيت يافت و نظام دولت – ملت متولد شد. امروز نوبت اسلام و يهوديت شده است و مساجد و کنيسه ها را در هر مملکتي، بايد وادار ساخت تا تابع دولت مرکزي و قوانين مدني و سکولار آن باشند. در اين رابطه بعنوان مثال، دولت مرکزي استراليا اخيراً، بعد از نشستي با رهبران اسلامي اين کشور، بودجهً قابل توجهي به اين امرآموزش اختصاص داده، تا از ورود افکار بنيادگرايانه مذهبي به اين کشور مانع شود و رهبران مذهبي خود را خود بپرورد. تجربه اي که بي شک موفق خواهد بود و بجاست تا ساير کشورهاي صنعتي نيز اين راه را در پيش گيرند.

اين موضوع چه ربطي به ملاهاي ايران دارد؟ پيام اين اقدام را قبل از هرکس متحجرين مذهبي مانند مصباح يزدي و شاگردان تروريست او در دولت جديد، که رسالت خود را "تحقق انقلاب جهاني اسلام" مي دانند، مي فهمند. چرا که با اين عمل جلو صدور آخوند، امروز به غرب، فردا به ساير کشورهاي اسلامي، و در فرداي دموکراسي در ايران، حتي به ساير شهرها، عملا مسدود مي شود، طلاب مذهبي در هرکجا مطابق الزامات و شرايط محيط زندگي خود آموزش خواهند ديد و از ديني سخن خواهند گفت که با دنيايي که در آن زندگي مي کنند، همخواني داشته باشد، و نه بر عکس. از طرفي، نبايد سکولاريته، يعني جدايي دولت از هر دين و ايدئولوژي خاص، را با سکولاريزم که ايدئولوژي نافي اساس مذهب است، قاطي کرد. سکولاريته خوب است ولي سکولاريزم ايدئولوژيک، بازهم افراطي و غلط است، همانطور که مدرنيته لازم است و لي مدرنيزم و پشت پا زدن به سنن فرهنگي و دستاوردهاي مثبت تاريخي زيانبار است و موجب بروز رويکرهاي عکس العملي مثل همين ارتجاع مذهبي و يا ناسيوناليسم افراطي مي گردد. بعنوان نمونه، اگرچه بخش تاريک تاريخ ايران با تحجر مذهبي عجين بوده است ولي پيوسته بايستي ياد آوري نمود که بخش روشن آن بويژه با چهره هاي تابناکي مثل کورش کبير، امير کبير و مصدق کبير؛ پيامبران ايراني مانند زرتشت و ماني و مزدک و باب، فلاسفهً نامداري مانند فارابي و ملاصدرا، شخصيت هاي علمي مانند فخر رازي، ابن سينا شاهکارهاي ادبي فردوسي، حافظ و سعدي و مولوي؛ شخصيت هاي افسانه اي آن مانند کاوه آهنگر، سياوش و آرش کمانگير؛.. و بيکران صفي که تا امروز ادامه دارد، تأثيرات زاينده و فزايندهً انکار ناپذيري بر فرهنگ و تمدن بشري داشته اند.

مطلب دوم، در رابطه با عقب نشيني اسرائيل از باريکهً غزه و کرانهً غربي رود اردن، آنهم بعد از 38 سال اشغال است که فکر مي کنم حاوي درس هاي جالبي براي ما ايرنيان و عموم مسلمانان است. چرا که يهوديان نيز، هنوز مثل مسلمانان، آزادي مذهب و عقيده را برسميت نشناخته و خود را تافتهً جدابافته اي از ساير مذاهب و انسان ها مي پندارند. بعبارتي، تندروهاي يهودي، درست مثل تند روهاي اسلامي، عنصر اصلي هويتشان را مذهب و سرزمين موعود قرارداده و از آن کوتاه نمي آيند. اينگونه است که در شکل و محتوا، تندروهاي مذهبي اسرائيل نيز تفاوت چنداني با انصار حزب الله و دار و دستهً مصباح و جنتي ندارند. تنها تفاوت هاي بارز جامعهً ايران با اسرائيل، تندروهاي مذهبي را در اين دو کشور، در موقعيت هاي متفاوتي قرار داده است. تندروهاي مذهبي در اسرائيل، بطور عمده به الزامات نظام دموکراسي و چند حزبي و حاکميت قانوني که طبعاً مطابق اميالشان نيست، گردن نهاده اند؛ بدليل رشد سياسي جامعه، آزادي احزاب و برخورداري از جامعهً مدني مستقل و گسترده، در اقليت مطلق قرار دارند و بنابراين، در سرنوشت سياسي اين کشور نقش اساسي را بازي نمي کنند، بلکه اين دولت انتخابي بوده که بر حسب مقتضياتش به تندروها نزديک و يا دور شده است. ولي در ايران اينگونه نيست، تندروها بزور چماق و سرکوب و قتل عام و زندان و تهديد و تطميع و تقلب و خلاصه دست زدن به هر دسيسهً غير انساني وسوء استفاده از تمام ابزار خشونت و ارعاب، با چنگ و دندان و ناخن به قدرت چسبيده اند و حاضر نيستند به هيچ قيمتي آنرا از دست بدهند. دوماً، در حاليکه همهً نظام هاي کلاسيک سياسي، در صورت دموکرات بودن، مشروعيت خود را از مردم ، و در صورت ديکتاتوري، آنرا از اتکا به قدرتهاي خارجي مي جويند، در مورد تماميت خواهان قدرت طلب حاکم بر ايران، که فاقد مشروعيت داخلي و نيز حمايت بين المللي مي باشند، قضيه کاملاً فرق مي کند. آنها از حربهً ديگري يعني دين اسلام، براي کسب مشروعيت و توجيه غارتگري، سرکوب و استمرار استبدادشان بهره مي گيرند و دجال گرانه عدم مشروعيت حکومت و نقض حقوق مردم را با تمسک به نام خدا و امام زمان قلابي توجيه مي کنند. تمام ادعاها و شعارهاي دهن پرکني را هم که به صفت اسلامي مي آلايند، جز بمنظور تحميق و فريب عوام صورت نمي گيرد و هيچ آدم عاقل و مسلمان مطلعي را هم نمي فريبد.

نمونه ادعاهاي متصف به صفت اسلامي که توسط رييس جمهور قلابي و دولت جنگي – تروريستي اش بر زبان رانده مي شود، کم نيستند؛ از جمله آنها ايجاد تمدن اسلامي، روش زندگي اسلامي، جامعهً مدني اسلام، تا بازاربورس اسلامي است، که در اينجا به واهي بودن تنها دو مورد آن، يعني داعيهً پايه گذاري تمدن اسلامي و نيز ايجاد جامعهً مدني اسلامي مي پردازم. بايد بخاطر سپرد که دوران شکوفايي تمدن اسلامي، نه به قدرت نظامي و شمشير مسلمانان و يا گستردگي حدود مرزهاي جغرافيايي امپراطوري هاي اسلامي، بلکه به شکوفايي علمي و تکنيکي مسلمانان، آنهم در دوران تاريک قرون وسطي اروپا، شناخته مي شود. بعلاوه، بايد توجه نمود که بستر چنين شکوفايي و رشدي، تنها و فقط تنها، در دوران عدم يک دست بودن دستگاه خلافت اسلامي پديد آمد، يعني تنها تا زماني که در چهارچوب خلافت تماميت خواه اموي و عباسي و يا عثماني، هنوز رسم و راه پيامبر مبني بر مدارا و گفتگو پاس داشته مي شد، و هنوز پيشوايان شيعي و يا ساير گرايشات مذهبي و فکري فرصت تنفس و بحث و فحص و غور و بررسي در ساير علوم و نيز ترجمهً آثار ساير مذاهب و تمدن ها را مي يافتند، به دوران شکوفايي تمدن اسلامي معروف است. ولي بمحض اينکه حاکميت مذهبي مطلقه شد، نه تنها ديگر از شکوه و جلال پيشين خبري نبود؛ بلکه حاکمان رو به فساد و تباهي، وحاکميت ها رو به انقراض نهادند. حالا اين جماعت تندرو و تازه بدوران رسيده، معلوم نيست با کدام زمينهً عمل و اعتقاد به آزادي عقيده و فکر، و يا تحمل و مدارا، تحت لواي ولايت مطلقه فقيه شان، آنهم در دوران انقلاب اطلاعات و ارتباطات، شعار تمدن اسلامي سرمي دهند؟ بديهي است که آگاهان، اينگونه ادعاهاي واهي و قسم هاي حضرت عباس مدعيان را جز به سخره نمي گيرند.

در مورد ادعاي جامعهً مدني اسلامي ! هم روشن است که منظور اين متحجرين مذهبي همان سرازير کردن امکانات و تبليغات مملکت در مسير تقويت بيش از پيش نهادهاي مذهبي سنتي، مانند مساجد ضرار و تکيه ها، و هيات هاي غزاداري وشبيه خواني، مارگيري و شانه بيني، و خلاصه، گرم کردن بازار تعصب و تعزيه، خرافات و موهومات ارتجاعي است. اين روشهاي ارتجاعي، پيش از اين، چه آنزمان که دين زرتشت، بعنوان دين رسمي حکومت در سراسرايران، توسط پادشاهان ساساني پذيرفته شد، و به سنت تحمل و مداراي چند گانگي فرهنگي و مذهبي، که کورش کبير منادي آن بود، پايان داد، و چه آنگاه که شاهان صفوي، مذهب شيعه را دين رسمي دولت ساختند، تجربه شده است. ولي بگواهي تاريخ، اين توسل جستن ها به معابد و مساجد سرانجام نتوانستند بر زخمهاي جانکاه ناشي از فقر و فساد ناشي از ظلم و بيداد حاکمان مستبد مذهبي، مرحم نهند.

بايستي توجه داشت که در نظام دموکراسي جلوي مسجد رفتن مردم گرفته نمي شود ولي جامعهً مدني هم بمعني جامعهً مسجدي و هياتي و تعزيه گرداني نيست. اصطلاح لغوي "جامعه" مبين حرکت دسته جمعي و "مدني" هم گواه مضمون مدنيت فعاليت هاي دسته جمعي است. يعني در يک جامعهً امروزي، لاجرم همهً لايه هاي اجتماعي، اعم از سياسي، فرهنگي و اقتصادي و غيره، نياز دارند که بمنظور بهبود شرايط کاري و زندگي خود، به کار و تلاش دسته جمعي روي آورده و در يک رابطهً خودجوش و داد و ستد تعادل قوايي به رقابت سالم و سازنده بپردازند. اينگونه برخورداري از جامعهً مدني مستقل و قدرتمند متضمن زاينده گي و شکوفايي است و به رشد علمي و تکنيکي جامعه کمک مي کند. بهبود وضعيت و شرايط کار در يک کارخانه، ترميم محيط زندگي در يک محله، جلوگيري از تخريب محيط زيست در يک منطقه، و خلاصه بهبود وضعيت حقوق انساني، اجتماعي و سياسي، همه و همه در گرو تحقق جامعهً مدني است. با اين اوصاف، متاسفانه، از آنجا که فعاليت نهادهاي مدني مستقل، بويژه احزاب در ايران نه تنها حمايت نمي شوند بلکه با انواع و اقسام تزييقات و سرکوب مواجهند، بنابراين، "مقاومت مدني" لاجرم تنها راه ممکن، پيش روي مردم ايران است، که امکان مشارکت گستردهً اقشار مختلف مردم را در سرنوشت خود، آنهم به شيوه اي مسالمت آميز، فراهم مي سازد.

موضوع مهم ديگري که اينروزها در صدر اخبار خبرگزاري ها و افکار عمومي بين المللي قرارگرفته توقف مذکرات اتمي و سخن از احتمال درگيري مستقيم آمريکا و متحدينش با رژيم استبدادي مطلقهً ولايي است (طرفداران رژيم آنرا رويارويي ايران و آمريکا مي نامند!). در اين رابطه ياد آوري تجربه هاي تلخ تاريخي، از شکست هايي که کشور ايران از بابت جنگ هايي که با فرمان جهاد علماي شيعه متحمل شده، بسيار ضروري است. نخستين بار در جنگهاي ايران و روس دورهً فتحعلي شاه قاجار بود که علماي مذهبي فرمان جهاد دادند و شکست ايران در آن دو جنگ به تحميل قراردادهاي ننگين (ترکمانچاي و گلستان) بين ايران و روس انجاميد و در نتيجه اين شکست ها بخش هاي زيادي از شمال ايران، به تصرف و تملک روس ها در آمد. دومين شکستي که علماي شيعه بر ايران تحميل کردند، استمرار جنگ ايران و عراق، علارغم امکان صلح بعد از فتح خرمشهر، بمدت هشت سال بود که قربانيان و خسارات بسياري را روي دست ايران گذاشت. شکست ايران در اين جنگ ها، البته که ناشي از ضعف آخوندها در بسيج ميليوني مردم و جانفشاني مردم ايران با انگيزه هاي ملي و يا مذهبي نبود، بلکه از عقب ماندگي ذاتي فکري، علمي، تکنيکي و تکنولوژيکي و نيز انزواي کشور، ناشي از سيطرهً مذهب در جبههً ايران ناشي شده و خواهد شد. بعد از شکست ايران از روس ها بود که در واقع دورهً بيداري ايرانيان آغاز شد، دولت هاي ايران در پي مدرنيزه کردن ساختار اداري و نظامي مملکت بر آمدند، امير کبير سربرآورد، مدرسهً دارالفنون ساخته شد، و بدنبالش آموزش دروس مدرن تا حدودي جاي مدارس سنتي حوزوي را گرفت. همچنين، بعد از سرکشيدن جام زهر توسط خميني بود که پيروان خط امام، به اهميت آموزش مدرن و رابطهً با غرب پي بردند و اصلاح طلبان حکومتي سربرآوردند.

عليرغم اين تجارب تلخ، ولايت استبداد مطلقه ديني و دولت جنگي – تروريستي آن با همان شعارهاي پوچ آرماني، بار ديگر ايران را در آستانهً جنگ محتمل ديگري قرار داده اند. روشن است که کسي با کشور و مردم ايران و يا دين و مذهب ايرانيان سر دشمني ندارد، بلکه در جهاني که براي حل و فصل مسائل مبتلابهش و بمنظور برقراي رابطهً سازنده و متقابل در نظام بين المللي، به نظام هاي سياسي عاري از تبعيض مذهبي و ايدئولوژيک، يعني دموکراسي نيازمند است، اين حاکمان مذهبي تهران هستند که چون تافتهً جدابافته، بين خود و مردم ايران، و در نتيجه با جهان خارج، خط قرمز کشيده اند. متحجرين مذهبي گويي انصافاً مي خواهند به يک وعدهً شان وفادار بمانند و آن "تحويل زمين سوخته" است، معلوم است که اينبار ديگر طرف مقابلشان ايراني (رقبا و مخالفانشان در داخل کشور) تنها نخواهند بود. آيا آنها نيز مثل علامه سيد مجاهد، خميني، ملاعمر، و صدام حسين، تا ته خط، و به قيمت همه چيز خواهند رفت؟ همهً واقعيت هاي صحنهً سياسي و تجارب تاريخي، متاسفانه، جز اين را تداعي نمي کند. متحجرين مذهبي نشان داده اند که جز به موقعيت و مقام خودشان و موهومات ذهني خود نمي انديشند.

اين وضعيت متقابلاً ضرورت ها و مسئوليت هاي مضاعفي را بر دوش اقشار آگاه، فعالين سياسي و روشنفکران ايران، آنها که سوداي ايراني آزاد، مستقل و يکپارچه، و احترام به مردم شريف آنرا در سر مي پرورند، قرار مي دهد. مي توان و بايد با هرچه فعال تر و متشکل تر شدن، و مقاومت مدني (اعتراض مسالمت آميز در همهً اشکال) راه صعب عبور از تحجر مذهبي و ورود به آزادي و دموکراسي را، با بهاي کمتر و زمان کوتاهتري هموارنمود. کشور و مردم ايران مشکل امنيتي ندارند، بلکه اين آخوندهاي واپسگراي چپاولگر و غاصبند که به مردم ايران و جامعهً بين المللي پشت کرده، موقعيت و حکومت خود را در خطر مي بينند. بديهي است که در کار سياست معجزه اي در کار نيست، حکومتي که به مردم خود و جامعهً بين المللي پشت مي کند، سرانجامي جز رويارويي با هر دو را در چشم انداز نخواهد داشت و بديهي است که در چنان شقي مردم عاصي ايران جانب حاکمان غاصب را نخواهند گرفت.

Tuesday, August 09, 2005

پاسخي به يک دوست از نسل امروز در داخل کشور

دوست گراميم آقا ويا خانم مگنا کارتا نظراتش را بر ياد داشتهايم نوشته، از آنجا که جواب در خور و درست دادن به دغدغه هاي فکري نسل جوان امروز در داخل کشور مسئوليت سنگيني را بر دوش بويژه تحصيل کردگان خارج کشور که در محيط آزادتر آموزش يافته و دغدغهً سانسور و پيگرد قانوني ندارند، مي نهد، پاسخ دادن به ابهامات ايشان را روي وبلاگ گذشتم تا ديگران نيز با مسائل فکري نسل جوان امروز در داخل کشور بيشتر آشنا شده و در حدّ توان بدان بپردازند. در اين نوشته، اول عين نوشتهً ايشان و بعد هم پاسخ نگارنده را ملاحظه مي کنيد. نخست نوشته آقا و يا خانم مگنا کارتا،

دوست عزيزم سلام، گفته بودم دوباره ميام...در تموم مدتي که قسمتهاي مختلف نوشته هاي دنباله دار شما رو با عنوان گذار به دموکراسي در ايران مي خوندم فکر نمي کردم از همون نويسنده چنين ديدگاههاي تند و راديکالي درباره ماهيت و موجوديت نظام بخونم! تا جايي که من مي فهمم با چنين نگرش و شناختي که شما از نظام ارائه مي ديد ديگه نمي شه براي اصلاح وضع موجود به ابزارهاي دموکراتيک دل بست و نياز هست که سازوکارهاي قهرآميزتري مورد استفاده قرار بگيرند. احتمالاً من خوب متوجه نشده ام. به نظرم راهکارهايي که در انتهاي نوشته تون ارائه کرده ايد موقتي و تسکيني هستند و کارايي چندان قوي و ريشه اي ندارند. فکر مي کنم اگر بخواهيد راهکارهاي اساسي و کلي رو براساس اين ديدگاهتون از نظام تشريح کنيد دچار يک تضاد و تناقض مي شيد. به اين معني که اگه قرار باشه نظام و مردم رو دو قطب منفک و متعارض ببينيم دير يا زود مجبوريم درگيري و خشونت رو تجويز کنيم. اين ديگه اسمش مقاومت مدني نمي شه و نظامي که از اون وضعيت بوجود بياد ديگه اسمش دموکراسي نمي شه و مداراپيشه و انديشه محور و شايسته سالار نخواهد بود. البته من دقيقاً مطمئن نيستم مفهوم مقاومت مدني يعني چي و منظور شما يا نويسندگان ديگه از اين عبارت يا چيزهاي ديگه شبيه اين چيه؟ نوشته قبلي شما که درباره مقاومت مدني بود رو هم چند بار مرور کردم ولي اونجا توضيحي در اين مورد پيدا نکردم که درست حسابي متوجه جريان بشم. پيش خودم مقاومت مدني و اصطلاحات مشابه ديگه رو در اين قالب کلي تحليل مي کردم که اين استراتژيها مجاريي هستند که با نظر داشتن به قابليت اصلاح دروني نظام و سردمدارانش، به اميد تغيير تدريجي و آرام در فضايي مداراگرا و تحمل کننده طي جرياني از تعامل و تعاطي منطقي فکري راهگشاي استقرار و تثبيت مردمسالاري که لاجرم بومي و به سبک اختصاصي ايراني خواهد بود و دواي صادق و مؤثر دردهاي تاريخي کشور و جامعه مون فرا دست خواهد آمد.اما به خصوص وقتي اين نوشته رو خوندم احساس کردم چنين تلقيي از مقاومت مدني با چنان ديدگاهي از وضعيت کشور و نظام و سرانش که شما ارائه داديد همخواني نداره. واقعاً نمي دونم مقاومت مدني با چه روندي قراره چنين وضعيت نامساعدي رو به سامان بياره؟شکل ديگه اين نظر من اين مي شه که ديدگاه شما از وضعيت نظام و سرانش رو فعلاً قبول ندارم. گروههاي مشارکت کننده و مؤثر در اداره کشور متشکل از عناصر و گرايشات ناهمگني هستند که تا جايي که خودم احساس کرده ام و فعلاً بهش اعتقاد دارم درصد بزرگ و مهمي از بدنه اين جريانات در علاقه به آينده کشور و سرنوشت هم ميهنان با باقي ايرانيان همسان هستند. هيچ خط روشن و متمايزکننده اي بين بدنه اداره کننده نظام و مردم و شهروندان عادي وجود نداره. علاوه بر اين همونطور که فکر مي کنم قبلاً هم اشاره کرده ام جاي اميدواري است که قسمتهاي مهمي از اين بدنه قابل تحمل، قابل گفتگو، قابل تفاهم و در صورت لزوم احياناً قابل تغيير هستند. به اين ترتيب معتقدم بسياري از خشونت ورزيهاي عناصر سلسله جنبان نظام از روي "بي تجربگي تاريخي" و تازه کار بودن در عرصه کلان سياسي بوده. البته مطمئناً اين نظر مانع از دادخواهي و اجراي مقتضي حکم عدالت در مورد کساني که آگاهانه و عامدانه احياناً در نظام دست به جنايت زده اند نمي شه. اما اين فرق داره با اين که در برداشت کلان اجتماعي سياسي از کليت و ذات نظام، "زيست در بحران" و "خونخوارگي بي حد و حصر" رو پايه و محور تلقي کنيم. از يک طرف خميني و از يک طرف رجوي خوب نشون داده اند که مسلمانان وقتي مي خواهند در سياست وارد شوند وقتي که اسلام رو تنها محدود به حوزه فردي نمي دونند، حتي از اسلام به فرهنگ اجتماعي بودنش هم رضايت نمي دهند بلکه اونو سرلوحه نگاه ايدئولوژيکشون به دنيا، زندگي و حکومت مي کنند چقدر بي تجربه هستند و ناشيگري از خودشون نشون مي دهند. اين يک روند بلندمدت منطقيه و اميد هست در بستر زمان و تجربه از ميان مسلمانان حاکمان منصفتر و عاقلتري ظهور کنند. باز هم تأکيد بايد بکنم که اين حرف به معني تأييد امتداد يافتن خط ظلم در حکومت اسلامي نيست. در هر زمان و در مورد هر فرد يا جرياني چنان که منطق جمعي حکم مي کنه بايد حسابرسي انجام و عدالت جاري بشه. سخن من در مورد تحليل تئوريک کليت وضع موجود در نظام هست.عجالتاً نتيجه گيري که مي خوام انجام بدم به اين ترتيبه که معتقدم بدنه نظام از بدنه ملت جدا نيست. بين مردم و سران نظام حتي در بالاترين سطوحش تضاد غيرقابل رفع و رجوعي وجود نداره. دبه نظام محتوي عناصر و مخلفاتيه که در روند آبادي و دموکراتيزه شدن کشور کمکهاي بي بديلي مي تونن بکنن. در تعاملي کارا و مفيد بين عناصر دروني دلسوز نظام از يک طرف و اراده و حمايت مردمي، عناصر جريانات و محافل موج سوار سود جو و ماجراجو خودبخود در تنگنا قرار مي گيرند و دير يا زود حذف مي شوند. در حالي که با ناديده گرفتن اين بدنه مهم و کاراي سيستم ادره کننده کشور جنبش جمهوريخواهي يکي از همراهان مهم و عمده خودش رو از دست مي ده و عملاً اين بخش حياتي رو در اختيار باند رقيب قرار مي ده تا از اون به عنوان ابزار کار خودش استفاده کنه. به اين ترتيب يک کاسه کردن تمامي عناصر تشکيل دهنده مخلوط ناهمگن نظام و راندن و مردود دانستن همه اينها عملاً ضربه کاري بر بدنه خواست آزادي طلبي ملت ايران خواهد بود. پس تکرار مي کنم دشمنان آشتي ناپذير ملت و دموکراسي بايد با دقت و مشکل پسندي هر چه تمامتر دست چين شوند.شاد باشيد...

و امّا پاسخ نگارنده،

سلام مگناي عزيز، چه خوب کردي اومدي،
استنباط من از نوشته هاي شما اينه که يکي از جوانان بااستعداد، و دلسوزنسل امروز مملکت هستيد که با انقلاب بدنيا آمده و در دوران جمهوري اسلامي بزرگ شده ايد. مقدمتاً، فکر مي کنم که اين نسل در معرض سه نوع تبعيض و ستم فکري قرار گرفته است. نخستين ستم اينکه (در نبود آزادي دگر انديش،) پيوسته در معرض تبليغات گسترده مذهبي، آنهم با برداشت قرون وسطايي ولايت مطلقهً فقيه بوده اند. تنها دريچه اي که بروي اين نسل باز بوده، محدود و محصور و سانسور شده و آنهم رو به گذشته بوده است. ضديت آن حاکمان با غرب از همان موضع ارتجاعي ضد مدرنيته بوده و بس، نه رقابت براي حفظ منافع ملي. بايد بياد داشت که اساساً سرچشمهً روشنفکري و فکر و انديشهً نو، مدرن و ترقي خواه، در عموم کشورهاي جهان سومي و بويژه در کشورهاي اسلامي، منجمله ايران، حاصل ارتباط و تماس با غرب بوده است. جلو تر افتادن غرب هم، مهمترين عاملش همين عبور از تماميت خواهي مذهبي و ايدئولوژيک، يعني عبور از تک بعدي و محدود کردن ميدان ديد و جهان بيني در کليسا و مسجد و بعد هم ناسيوناليزم و ليبراليزم و سوسياليزم و غيره بوده است. ستم دوم که بر اين نسل رفته، قرار داشتن پشت ديوار آهنين بي خبري، براي نمونه وقتي تحصيل کرده هاي ايران به استراليا مي روند و مي بينند که اين کشور تنها حدود دويست سال تاريخ دارد ،( پيش از آن، قبايل بومي زندگي بدتر از آفريقايي ها داشتند،) و بيش از دويست سال هم جلوتر از ايران است. در آن کشور، قضاوت ها و نگاهها و انتخاب و انتصاب ها، قانوناً مذهبي و ايدئولوژيک نيستند، و همگان با هر مذهب و ايدئولوژيي (از بيش از 190 کشور و مليت و مذهب و نژاد) با صلح و امنيت در کنار هم زندگي مي کنند، و بجاي جنگ و دعواي زرگري، انرژي و توانشان را صرف بهتر انديشيدن و بهتر زيستن مي کنند. قانون از مذهب و ايدئولوژي خاصي ناشي نشده، و قضاوت ها و فرصت ها، حتي الامکان فارغ از تبعيضند و روا داشتن تبعيض قانوناً جرم است و پيگرد قانوني بدنبال مي آورد... اين پديده لاجرم جوانان تازه وارد ايراني را وامي دارد تا به اين فکر افتند که چرا "دست مردهً تاريخ" در ايراني که اصلاً ازاين ميزان تنوع مليتي و قومي و مذهبي و نژادي هم خبري نيست، نتوانسته قدم از قدم بردارد، و رو به قهقرا رفته است. سومين ستم بر نسلي که بعد از انقلاب پرورده شده اند، علاوه بر بيخبري و باران تبليغات متحجر مذهبي در داخل کشور، آموزش غلط، اخبار غلط، فکر غلط، همه چيز بايستي بقول خودت از دريچهً تنگ فقهي و فکري عده اي کهنه پرست مذهبي مي گذشت. اول دانشگاه ها را بستند و بعد که باز کردند سعي کردند آنرا تحت اتوريتهً حوزه قرار دهند. حالا در هر دو دچار مشکل شده اند.
از آنجا که مذهبي هستي دوست دارم که افق ديد خود را از گذشته برگرفته و به حال و آينده بدوزي. اگر پيامبر اسلام، با متحد کردن قبايل متفرق عرب که خون هم را مي ريختند و دختران را زنده بگور مي کردند، توانست در مدت کوتاهي مکه را و بعد ايران و مصر و حبشه را فتح کند، رسالت نسل امروز ، آنهم در دوران جهاني شدن، معطوف به جهان امروز و نه چهارده قرن قبل، مي باشد. از جملهً اين مسئوليت ها اتحاد بين گرايشهاي ايدئولوژيک و مذهبي مختلف، که اصلي ترين مانع پيشرفت جوامع خويشند، مي باشد. يعني از صد در صدي فکر کردن مذهبي، از سياه و سفيد ديدن ايدئولوژيک، از دنبال راه نجات آسماني و يا زميني از پيش نوشته گشتن ، بايد پرهيز کرد. کما اينکه، دستاوردهاي مثبت بشري را، فارغ از گرايش هاي عقيدتي صاحبانش، بايد ارج نهاد. نسل امروز هم، سرنوشت خود را خودشان، رقم مي زنند؛ و آنها که برايشان بنام خدا يا خلق، تحت عنوان هر مذهب و يا ايدئولوژي، بويژه ولايت فقيه، از بالا و بدون ارادهً آنها تعيين تکليف مي کنند، مهمترين عوامل عقب ماندگي کشور، و اصلي ترين مسئول بحران هاي فکري، روحي، اجتماعي و اقتصادي نسل امروز در ايرانند.

مي دانم که دنبال آموختن هستي، در پروسه آموختن سياست نيز مانند ساير علوم بايد بر روش تجربه و خطا متکي بود و از شکست هاي خودي و دستاوردهاي ساير جوامع عبرت گرفت. نبايد خود را در چهارچوب تصوير و تجسم و برداشت خاصي محدود نمود، بايستي پيوسته سئوال کرد و از راه هاي مختلف دنبال جوابش رفت. يکي از مسائلي که در خواندن نوشته ات بذهنم رسيد نوشتن مسئولانه، مثلاً يک پزشک وقتي نسخه مي نويسد بايد بداند نتيجهً آن در مريض چه خواهد بود. امور مربوط به سرنوشت جامعه و سياست، بسا حساس ترند و يک مشکل مي تواند در آن واحد علل بسيار فلسفي، تاريخي، اقتصادي، اجتماعي ، فرهنگي و سياسي داشته باشد و کسي که نسخه مي نويسد بايد با اين حوزه ها آشنا بوده اين موارد را مدّ نظر داشته باشد. براي همين در جوامع دموکراتيک ديگر نه رهبران ديني و سياسي بلکه مراکز تحقيق به اين مهم مي پردازند. منظورم اينه که سعي کن نويسندهً متعهدي باشي که افکارش مسئله حل کن باشد و نه مسئله ساز.مثلاً درحاليکه خواهان جدايي دين از دولت ( و البته نه از سياست) هستي ولي هنوز گويي معني اين قاعده را در عمل متوجه نمي شوي که جدايي دين از دولت يعني" نه" گفتن به ولايت مطلقهً فقيه. حتي در دموکراسي هاي امروزي، رهبران مذهبي را، کما اينکه تند روهاي نژاد پرست و يا ايدئولوژيک را که دامنهً تحمل محدودي دارند، از تأسيس حزب سياسي باز مي دارند. در دموکراسي هم محدوديت هست، فقط براي کسي که به دموکراسي معتقد نباشد. آزادي کسي که به آزادي ديگران معتقد نباشد لاجرم بايستي محدود شود و الا چنين فردي مثل ولي فقيه براي صد در صد پياده کردن افکار واهي، ولي مقدس خود، از کيسهً ديگران خرج کرده، آزادي هاي غيرخودي را از آنها مي گيرد.

مورد ديگر اينکه نگاه نقادانه به سياست غرب داشتن، بويژه براي شهروندان کشوري که مبارزه با استعمار و سياست هاي غلط پيشين آمريکا را در پيشينهً تاريخي خود دارند، البته لازم و ضروري است. ولي بدبيني و ضديت صرف نسبت به غرب و دستاوردهاي ارزشمند علمي، صنعتي آن، که محصول دستاوردهاي فرهنگي اجتماعي و سياسي آنست، اشتباه خطر ناکي مي باشد. همانطور که در بالا آمد، عموم روشنفکران حتا مسلمان در دوقرن گذشته، بدرجه اي، کم يا زياد، از آن دستاوردها بهره جسته اند. کساني مثل مصدق و شريعتي و امثالهم در غرب تحصيل کردند و ياد گرفتند چطور مي توان از آن دستاوردها در جهت منافع ملي خود و بهبود سياست و زندگي در کشور خود بهره جست.

مورد ديگر، بحث مربوط به مقاومت مدني بود. ميدانم که بعلت گرفتاري هاي زندگي روز مره و کمبود وقت در اين رابطه کم کاري داشته و هنوز بحد کافي ننوشته ام، بقول معروف خودم را تخليه نکرده ام. ولي خوشبختانه اين روش مبارزه امروز فراگير شده، بويژه با تلاش مبارزاتي گرانقدر آقاي اکبر گنجي، مبارز گرانقدري که اميد است زنده بماند و اين روش مبارزاتي را فراگير تر نمايد. مي دانم منابع در داخل کشور، اگر داخل کشور هستي، کمند، ولي با مراجعه به اينترنت مي توان از مقاومت مدني سياه ها در آمريکا، مقاومت مدني گاندي، نلسون مندلا و بسيار موارد ديگر آموخت. بايد بياد داشت که مقاومت مدني با شعار بي مايه و غير عملي "جامعهً مدني" توسط خاتمي متفاوت است. اگرچه خصيصه اصلي آن عدم استفاده از ابزار خشونت، بمنظور ايجاد امکان مشارکت گسترده مردم و از طرف ديگر خنثي کردن اهرم خشونت رژيم است، ولي هدف آن اصلاً اصلاح طلبي در چهارچوب نظام نبوده و نيست. شکست اصلاح طلبان حکومتي بي مورد و بي فايده بودن مبارزه براي اصلاح نظام را ثابت کرده است. بنابراين، هدف مقاومت مدني، بزير کشيدن ولايت مطلقهً فقيه (همان خواستي که بدرستي آقاي اکبر گنجي بر آن انگشت گذاشته و بهاي آنرا مي پردازد)، يعني تغيير رژيم است. بيش از هرکس نظام يک دست شدهً ولايي خوب مي فهمد که بعد از ناکام گذاشتن جنگ مسلحانه، و پروژهً اصلاحات دروني، اين تنها مقاومت مدني است که مردم را مي تواند وارد صحنه کرده و آنها را بزير بکشد، بهمين خاطر از اکبر گنجي انتقام مي کشند. اميد است که صاحبان فکر و قلم در داخل کشور، در راه فراگيرکردن فکر و انديشه و عمل گنجي، يعني مقاومت مدني، بيش از پيش کوشا بوده و ترفند رژيم براي ناکام گذاردن آقاي گنجي و پيامش را، ناکام گذارند.


اميدواست که به ابهاماتت تا حدودي پاسخ داده باشم
شاد و سربلند باشي

Friday, August 05, 2005

ديروز خوزستان، امروز کردستان، فردا سراسر ايران

رژيم جمهوري اسلامي در کابوس بحران هاي لاعلاج داخلي و بين المللي از سر استيصال مطلق، به سرکوب مردم دست مي يازد. در طول بيش از ربع قرن گذشته، اين رژيم قرون وسطايي، تضمين بقاي خود را، در کشتن و کشته شدن خلاصه کرده است. براي رژيمي که "حفظ نظام"، يعني ولايت مطلقهً فقيه، بالاتر از جان و مال و حيثيت ايرانيان و منافع ملي کشور است، بديهي است که شيوه هاي حل بحران نيز از دل مردم و جامعه نشأت نمي گيرند، بلکه باندهاي مافيايي آن، براي کنترل اوضاع، در پاسخ به هر بحران، بحراني ديگر را مي آفرينند، تا از اين طريق به موجوديت خود موضوعيت بخشند. بويژه با آمدن رييس جمهور جديدي که راست و پوست کنده معتقد است "بالاترين هنر شهادت و بزرگترين هنرمند شهيد است " پرواضح است که عملاً پروژهً حاکميت اسلام طالباني و القاعده بر ايران، کامل شده است. در اين شرايط ممکن است عقلا از فقهاي مطلق انديش و تماميت خواه بپرسند: حالا که ديگرحاکم شده ايد، ديگر چه مرگتان مي شود و بيش از اين خون چه کساني را مي خواهيد بزمين بريزيد؟ ولي اگر چنين سئوالي بذهنمان رسيد، شک نکنيم که عمق خون خوارگي و بي رحمي افراطيون مذهبي را هنوز درنيافته ايم. اين جماعت که حالا به قدرت رسيده اند، خوب ميدانند که اگر براي لحظه اي جريان مستمر سرکوب و خونريزي از پيکر مردم ايران قطع شود، ديگر جايي و بهانه اي براي بقايشان باقي نمانده است.

در نوشته هاي دوسال قبل آمده بود که اولا، از آنجا که عموم تفکرات ايدئولوژيک، اعم از ناسيوناليسم، مدرنيسم، سوسياليسم، و ليبراليسم، بعداز قرون وسطي و پايان يافتن سلطهً مطلقهً مذهبي کليسا پديد آمده اند، عموم رهبران و نيروهاي سياسي ايراني و خارجي، با هر گرايش ايدئولوژيک، توان هضم و درک اين ميزان ازقصاوت و بيرحمي توسط متحجرين مذهبي (که امروزه توسط بن لادن، ملاعمر، خامنه اي، مصباح يزدي و جنتي هدايت مي شود) را ندارند؛ و بهمين دليل، از ديدن و تجربهً اين ميزان از بي رحمي و خونريزي حاکميت مطلقهً مذهبي در ايران، انگشت به دهان مانده اند؛ بطوريکه برخي از آنها وقتي تمام پندار هايشان پنبه شد، مانند مرحوم بازرگان و يا مسعود رجوي علناً ابراز داشتند، که بليهً حاکميت مطلقهً مذهبي،و ميزان بي رحمي آخوند هاي مدعي آنرا دست کم گرفته بودند؛ و يا مثل نيروهاي ايدئولوژيک چپ، مانند حزب توده و اکثريت، نيز اول گول شعارهاي امام و خط امامي ها را خورده و بعد هم قيچي شدند. منظور اينکه در فضاي سياسي پيچيدهً ايران، کمتر کسي خطرحاکميت مطلقهً مذهبي را آنطور که هست و تجربه شد، مي تواند هضم کند و مي توانست پيش بيني نمايد
نکتهً ديگر اينکه، در برخي از کشورهاي اسلامي مانند ترکيه و اندونزي و نيز مالزي، از آنجا که از ارتش مدرن و کلاسيک برخوردارند، نظامي ها نقش مهمي در جلوگيري از گسترش بنيادگرايي مذهبي و افراطي گري نوع خامنه اي و ملاعمر ايفا کرده و مي کنند. ولي در ايران اين قضيه کاملا برعکس است، نظامي هاي تحت امر ولي فقيه، عامل و اهرم اصلي گسترش بنيادگرايي و تحجّر مذهبي هستند.نظام ولايت فقيه الگوي مسلم افراطيون مذهبي اسلامي در سراسر جهان، بقول خودشان "امّ القراي اسلام" است و اين پيروان ملاعمر و بن لادن و امثالهم هستند که از آنها درس و امکان و تدارکات عمليات انتحاري آموخته و زندگي برايشان جز کشتن و کشته شدن مفهوم ديگري ندارد.

حالا با يکدست شدن حاکميت مطلقهً ولايي و روي کار آمدن نظاميان، مدّ نظر داشتن ويژگي هاي عمدهً اين مذهبيون افراطي و نظامي گرا، مي تواند مارا در شناخت راهکارهايي که در پيش مي گيرند، ياري دهد. اولين ويژگي اين جماعت خونخوار عبارت است از "امنيتي کردن فضا"، و بدينوسيله در اولويت قراردادن امنيت نظام. بدينوسيله آنها مي توانند خودشان را در دل نظام جا بياندازند و در جامعه مطرح کنند. براي اينکار آنها تاکتيک"هم بريدن و هم دوختن" دشمن خارجي را پيوسته دنبال کرده اند. دروغ هاي نجومي در نماز جمعه هاي امامي کاشاني، مصباح يزدي و احمد جنتي، و بدنبالش حمله و هجوم و پرونده سازي، حبس، قتل و ترور مخالفين و منتقدين از طرف اين باند، گواه اين رويکرد غير انساني است. بديهي است که با تراشيدن دشمن خارجي و بهانهً درگيري مستمر در داخل ، ديگر کسي نمي تواند از آنها سئوال حسابرسي دخل وخرج نموده و توقع سازندگي و مبارزه با فساد داشته باشد. امنيتي کردن فضاي جامعه و کوک امنيتي نظام به اين جماعت پيوسته فرصت داده تا هم به تصفيه حساب دروني پرداخته و هم بطور همزمان رقباي سياسي و اقتصادي خود را از صحنه حذف کنند.

در مورد تراشيدن دشمن خارجي، در دوران خاتمي، اينها بهانه داشتند که اصلاح طلبان را به آمريکا و غرب نسبت داده و با قتل و پرونده سازي و زندان و سانسور و تقلّب، آنها را از صحنه خارج سازند. حالاچي؟ و بعد از اصلاح طلبان نوبت چه کسي است؟ بايد اذعان نمود که اين جماعت هنوز برگ هاي رو نکرده بسيارً خطرناک تري در آستين دارند که حدّاقل آنها، دامن زدن به تضادهاي قومي و مذهبي در ايران، و نيز جنگ خارجي است. حتماً شنيده ايد که اين آقاي "آ.ن" درمدت کوتاه عهده داري سمت شهرداري تهران، عيد عمرکشون نيز به راه انداخت، بگذريم از اينکه براي اين جماعت خشکه مقدس و تهي مغز، اصلاً مسئلهً شيعه و سني مطرح نيست و هر دو وقتي معتقد به ولايت فقيه نباشند، در يک رديف، جزء دشمنان خارجي! محسوب مي شوند. اينگونه است که در شرايط حضور نظامي آمريکا در چهار سوي مرزهاي ايران، در استانهاي مرزي کشور، از آذربايجان و خوزستان و بلوچستان گرفته تا کردستان، آنهم در شرايطي که حتي نيروهاي سياسي و فعالان سياسي منطقه اي برمبارزهً سياسي اصرار مي ورزند، با براه انداختن درگيري هاي قومي، زمينهً رويارويي مستقيم خارجي را فراهم مي سازند.

قتل فجيع و ناجوانمردانهً شوان قادري، جوان مهابادي، و بکارگيري انواع ترفندها در تحريک مردم و بدنبالش کشتار و سرکوب مردم منطقه، در واقع بهانه ايست براي نظامي کردن سرحدات کشورو آماده سازي هاي مقدماتي براي درگيري، لابد قطعي، با آمريکا و متحدينش. از طرف ديگر، خبرهاي ثبت نام و آموزش نيروهاي استشهادي در داخل کشور،آنهم از زبان پاسداران راهيافته به مجلس هفتم، در تريبون رسمي کشور، در واقع نشان از کوک جنگي و اعلان غير رسمي جنگ خارجي است؛ فاجعه اي که مدعيان ولايت مطلقه براي ايران تدارک ديده اند. همهً اين شواهد گواه آنست که باند ولي فقيه با روي کار آوردن فاشيستي ترين جناح نظامي دروني رژيم، پيشاپيش با آمريکا و متحدينش اعلان جنگ داده است.

در اين ميان وظيفهً آزادي خواهان ايران، و جهان آزاد چيست؟
جهان آزاد و کشورهاي با نظام دموکراسي، با هر عيب و ايرادي که بر سياست هاي حال و گذشتهً آنها داشته باشيم، بهر حال مجبورند، همانطور که با فاشيسم هيتلري در جنگ دوم جهاني تعيين تکليف کردند، مستقيماً با فاشيسم مذهبي خاورميانه، که قلب آن در تهران مي طپد، تعيين تکليف کنند. در غير اينصورت، خود را درگير جنگي فرسايشي در سراسر خاورميانه، مانند درگيري بين فلسطين و اسرائيل نموده، و مجبورند بيش از پيش، از دموکراسي در درون جوامع خود، بخاطر حفظ امنيتشان، مايه بگذارند. بديهي است که در اين درگيري قريب به يقين، ديگر مردم ايران و آزادي خواهانش جانب سرکوبگران خود، يعني افراطيون مذهبي وطني مدعي ولايت مطلقهً فقيه را نخواهند گرفت.

ثانياً بايد بياد داشت، در رژيمي که مردم هيچ کاره اند، باندهاي مافيايي قدرت اجزاي اصلي تشکيل دهندهً آنند. اين باندهاي مافيايي عمدتاً حول آخوندهاي رأس نظام شکل گرفته، و هرکدامشان عملاً از شبکهً منحصر بفردي، وبعبارتي حاشيهً امنيتي، قضايي و اقتصادي ويژهً خود، از سپاه و بسيج گرفته تا قوهً قضاييه و ساير نهادهاي ريز و درشت درون نظام، برخور دارند. بنابراين، با آمدن رييس جمهور جديد و در راستاي هر چه يکدست تر کردن نظام، بايد منتظر تصفيه هاي خونين تر دروني، مانند قتلهاي سردارمعين فرد و قاضي مقدسي بود. متهم کردن اپوزيسيون خارج از کشور در اين گونه تصفيه حسابهاي خونين داخلي رژيم، مجدداً از همان عدم شناخت ماهيت و کم بها دادن به خونخوارگي باند هاي قدرت درون رژيم، ناشي مي گردد.

مي خواهم نتيجه بگيرم که روي کار آوردن آخرين مهره ها، روکردن آخرين برگها، دستيازي به تصفيه حساب خونين دروني و سرکوب اجتماعي مردم خوزستان و کردستان، نه از سرقدرت، بلکه نشانه هاي روشن استيصال رژيمي است که درچنبرهً بحران مشروعيت داخلي و فشارهاي روبتزايد بين المللي، گرفتار آمده است. اميد است که ساير شهرهاي ايران، بعنوان همبستگي با مردم خوزستان و کردستان به تعطيل عمومي و مسالمت آميز دست زده و بدين وسيله از گسترش سرکوب عمومي مانع شده، دست رژيم را در بحران آفريني و جنگ افروزي ديگر ببندند.

مسئلهً اصلي ديگر که نه تنها دل مشغولي آزاديخواهان و فعالين سياسي کشور، بلکه تيتر خبرگزاري هاي بين المللي را بخود اختصاص داده است، ادامهً اعتصاب غذاي آقاي اکبر گنجي است؛ که عليرغم همهً فشارهاي بين المللي و نيز دخالت اروپايي ها و حتّا دبيرکل سازمان ملل، آقاي کوفي عنان، نه تنها آزاد نشده بلکه در بيمارستان نيز ممنوع ملاقات شده است. در اين رابطه، فکر مي کنم، بويژه ما ايرانيان خارج از کشور، مسئوليت سنگيني بردوش داريم و بايستي در هر کجا از وکلاي محلي و دولتهاي کشورهاي محل اقامت خود، از طريق ملاقات، فاکس و تلفن، مصراً بخواهيم که دولت ايران را براي آزادي آقاي گنجي و ديگر زندانيان سياسي تحت فشار قرار دهند.