گذاربه دموکراسي در ايران

آرزوي گذار به دموکراسي در ايران، در حقيقت، انگيزهً اصلي نوشتن اين سطور مي باشد.

Tuesday, October 17, 2006

جنبش روشنفکري ايران: چالشها و فرصت ها (۷

اين نوشته را با حمايت و همدلي با آيت الله کاظميني بروجردي و همهً آنها که به دفاع از ايشان سرکوب شده و به زندان افتاده اند، آغاز مي کنم. آقاي کاظميني بروجردي، صدايي تازه، پر انعکاس و اميدوار کننده را در ميان روحانيت شيعه طنين انداز کرد. او برخلاف دروغ بافيها و تهمت هاي حساب شدهً باندهاي قدرت و قلم بدستان رژيم، مدعي مسابقه با مدعيان معجزه و ملاقات با امام زمان نبود، بعبارتي، رودست باند مصباح و احمدي نژاد بلند نشده نبود، بلکه او از دست حاکمان قدرت پرست و زورگويي که بنام خدا و دين و پيامبر و امام زمان، جان مردم ايران را بلب رسانده و مردم را از هرچه دين و آيين است فراري داده اند، دلش بدرد آمده بود. آقاي بروجردي خواهان جدايي دين از سياست و پايان دادن به سوء استفاده از مقدسات مذهبي براي اغراض و اميال دنيوي و سياسي بوده و هست. سرکوب و زنداني و شکنجهً ايشان و هوادارانشان لکهً ننگ ورسوايي ديگري بر کارنامهً نظام فاسد ولايي و دولت سرکوبگر احمدي نژاد افزوده است.
همزمان با سرکوب آقاي کاظميني بروجردي و هوادارانشان، اکبر گنجي در خارج از کشور جايزهً حقوق بشر دريافت مي کرد ولي اساساً يادي و نامي از اين روحاني محترم و مردمي که به جرم دفاع از دين غير سياسي، سرکوب و راهي شکنجه گاه وزارت اطلاعات انگيزاسيون ديني مي شدند، بر زبان نراند. براستي آيا اينها بشر نبودند؟ و يا اينکه امثال گنجي و عماد باقي و خانم شيرين عبادي تنها حامي حقوق بشر حزب اللهي هاي اصلاح طلب و توده اکثريتي هستند؟ آيا به اين دليل که آقاي بروجردي اسلام ولايتي اعم از مطلقه و غير مطلقه را به چالش مي کشد و خواهان پايان دادن به دخالت روحانيت و دين در سياست است، اصلاح طلبان حکومتي و امثال اکبرگنجي را به بي تفاوتي واداشته است؟

فعالين سياسي قهر کرده از خط امام که به خارج از کشور مي آيند، تا کنون بهترين سوژه و طعمه براي مدعيان دموکراسي و حقوق بشر اهدايي غرب و استعمار به کشورهاي خاورميانه بوده و مي باشند. استعمار و امپرياليسم در کشورهاي نفت خيز و مسلمان خاورميانه، بويژه ايران، با سه نيرو دشمني آشتي ناپذير داشته است. اولاً با جنبش هاي استقلال طلبانه و رهبران ملي اش که منابع و سرمايه هاي مملکت را در خدمت رشد و توسعهً شهروندانشان مي خواسته اند (مانند نمونهً مصدق). دوم، با جنبش ها و رهبران چپ که گرايشي به سمت نيروها و بلوک رقيب و غيرسرمايه داري داشته باشند. سوم، با هر نيروي جدي دموکرات و دموکراسي طلب مستقل بومي که خواهان جدايي دين از دولت باشد.

با اين اوصاف، کدام طيف و نيرو در خط منافع استعمار و امپرياليسم باقي مي مانند؟ روشن است که چنين نيرويي را نمي تواند جز در ميان گرايش هاي قومي و مذهبي يافت. استعمار در اين رابطه بسيار زيرکانه عمل کرده است. از يک طرف نيروهاي مترقي، طيف چپ و دموکرات مستقل بومي را پيوسته هدف سرکوب و تضييقات خود قرار داده و متقابلاً نيروهاي متحجر و ارتجاعي قومي و مذهبي را تقويت کرده اند. بعلاوه، همزمان با تقويت تحجر و درگيري هاي قومي و مذهبي، علم دفاع از حقوق بشر اقليت هاي قومي و مذهبي را برافراشته و بر آتش اختلافات دروني جوامع نفت خيز و مسلمان منطقه دميده اند !!! اين سياست ناصادقانه و دوگانهً "توپ زدن در دو طرف زمين" برنامهً مکارانهً انگليسي ها در منطقه، در طول دو قرن گذشته، بوده است. امروزه دولتها، راديوهاي خارجي و نيز مراکز علمي غرب و آمريکا از آنرو اصلاح طلبان حکومتي را بر نيروهاي ملي، مترقي و دموکرات و مستقل بومي ترجيح مي دهند که مي دانند اين جماعت ورشکسته در پروژهً حکومت ديني، اکنون مدينهً فاضلهً خود را درکپيه برداري از الگوي غرب يافته و تفاله هاي فکري آنها را تکرار مي کنند. اين تجربه و رويکرد در ميان روشنفکران ايران مربوط به دوران قاجار و ياد آور خاطرهً بلايي است که برسر امير کبير آوردند. اين خط امامي هاي تازه از خواب غفلت بيدار شده بايد دريابند که غربي ها به تجربه و دست آخر از ايران، بازارآزاد و نفت، آنهم با دولتي عقب مانده،(قومي و مذهبي) فاسد و سرسپرده مي خواهند و براي اينکار چه کسي بهتر ازمذهبيون ورشکسته اي که ديروز آيه هاي قرآن و امروز رنگ عوض کرده جملات کانت و هگل و پوپر را طوطي وار تقليد مي کنند.

براي مقابله با طرح ها و برنامه هاي استعماري و ارتجاعي، روشنفکران و فعالان سياسي واقعا دموکرات، مستقل، ملي و مردمي بايد مواضع خود را راديکال تر کرده، از جدايي دين از دولت، از حقوق بدون تبعيض انساني و شهروندي همهً ايرانيان، منجمله از حقّ همهً زندانيان سياسي، بدون تبعيض، دفاع کنند. بزرگترين جنايت عليه بشريت در طول حيات جمهوري اسلامي قتل عام زندانيان سياسي در سال ۱۳٦۷ و بدنبالش قتل هاي زنجيره ايست، اصلاح طلبان حکومتي و مدافعان حقوق بشر اين طيف، در حالي که در مخالفت با قتل هاي زنجيره اي موضع مشحص دارند ولي در مقابل قتل عام غير انساني سال ١٣٦٧سکوت پيشه کرده و موضع نگرفته ند. نمي توان مدعي پرچمداري از حقوق بشر بود و از کنار قتل عام زندانيان، صرفا بخاطر مخالفت با مشي سياسي آنها، بي تفاوت گذشت.

براستي در شرايطي که رژيم در مسير تحجرّ، سرکوب و خشونت رکوردهاي قبلي خود را پيوسته شکسته است، جز اين انتظاري نمي توان داشت که سرکوبگران ديروز قهرمانان و رهبران امروز اپوزيسيون باشند. خميني اول در قصاوت و سنگ دلي روي شاه را سفيد کرد، بسياري از نيروهاي انقلابي در مقابل اعدام هاي باصطلاح انقلابي اول انقلاب با او همراهي کرده و يا چشم برآن بي عدالتي ها فرو بستند. بعد نوبت نيروهاي انقلابي مانند مجاهدين و فدائيان اقليت رسيد؛ ساير نيروهاي سياسي بويژه حزب توده و اکثريت براي خميني و پاسدارانش هورا کشيدند. بعد نوبت حزب توده و اکثريت رسيد، و در قتل عام زندانيان سياسي سال ۶۷ ترو خشک در کنار هم سوختند. صداي آقاي منتظري بلند شد ولي خط امامي هاي آنروز و اصلاح طلبان بعدي سکوت کردند، بعد نوبت عبور از اصلاح طلبان رسيد، رفسنجاني و باند موتلفه بشکن مي زدند، حالا نوبت رفسنجاني و لابد باند موتلفه رسيده است، خامنه اي از اين موج حمايت مي کند. فردا که نوبت خامنه اي برسد، علي خواهد ماند و حوضش.

در ادامهً اين روند ريزش نيروهاي رژيم، پيوسته بر صف طويل اپوزيسيون افزوده شده است! تازه ترين اعتراض کننده، سردارطلايي، فرماندهً نيروي انتظامي تهران است که در مخالفت با سرکوب و دستگيري آقاي کاظميني بروجردي از سمت خود اخيراً استعفا داد، در کسب مقام رهبري اپوزيسيون لابد ايشان بر اکبر گنجي و ديگران مقدم ترند. چرا که او نيز مثل آيت الله منتظري و رهبران اصلاح طلبان، نهايتاً نخواست، نتوانست و يا صلاح ندانست که فرمانده نيرويي سرکوبگر باقي بماند. خوب مبارک است، ناگفته روشن است که هرکس در هر موقعيت و مقامي به نظام استبداد و سرکوب پشت کرده و جانب مردم و يا دموکراسي را بگيرد غنيمت و استقبال کردني است ؛ ولي بجاست تا اين حضرات مدتي در صف طولاني اپوزيسيون انتظار بکشند، تا شايد مقداري از اشتباهات خود و ديگران درس بگيرند و در آينده شاهد تکرار مکررات نباشيم. بعقيدهً نگارنده، مهمترين و اصلي ترين کمبود عموم جريانهاي فکري و سياسي ايراني، بويژه پروردگان فکري و فرهنگي خميني که از رژيم کنده شده و مي شوند، فقدان خودآگاهي تاريخي مي باشد. اين مسئله از آغاز اسلام، با حمله و اشغال ايران توسط اعراب و بدنبالشان آخوندهاي شيعه گستر در دوران صفوي و قاجار، و اکنون در نظام ولايي حاکم، جملگي بناي موجوديت و بقايشان را بر دشمني، انکار و زدودن فرهنگ ايران و هويت تاريخي ايرانيان بنانهاده اند.

منظور از خودآگاهي تاريخي چيست؟

مبارزهً سياسي و اجتماعي تنها در صورتي ارزشمند است که برخواسته از تجارب تاريخي ملت، و در جهت ساختن جامعه اي آگاهانه تر، آزادتر، متمدن تر و قرين سعادت و بهروزي باشد؛ و اين ممکن نيست مگر اينکه با کسب خود آگاهي تاريخي، سنن، آداب و رسوم و قوانين حاکم بر جامعه خود را بازشناسيم، با راه و رسم مبتني برجهل و تحجرو تبعيض مبارزه کنيم و روابط، مناسبات، قوانين و سنت هاي پيشرو، سازنده و تعالي بخش را جانشين آنها سازيم. قبلاً آمده بود که مطالعهً روند رشد و توسعهً اجتماعي بشر گواه آنست که نظام هاي اجتماعي در طول تاريخ بترتيب حول پيوندهاي قبيلگي و قومي، مذهبي، ايدئولوژيک و نهايتا موازين دموکراتيک شکل گرفته اند. روشن است که کم و کيف اين پيوندها در جوامع مدرن و سنتي، که در مراحل متفاوتي از رشد و تکامل اجتماعي بسر مي برند، يکسان نبوده و نيست. در کشورهاي سنتي و در حال توسعهً خاورميانه، منجمله ايران، هنوز پيوندهاي اجتماعي سنتي عشيره اي، قبيلگي، قومي و مذهبي پر رنگ ترند. استعمار کهنه و نو نيز روي همين پيوندهاي سنتي سرمايه گذاري کرده و مي کنند، تا کشورهاي مسلمان و نفت خيز منطقه را از هم پاشانده، ضعيف، رام و هرچه بيشتر استثمار کنند. حال آنکه در کشورهاي صنعتي و مدرن، وجه طبقاتي، ايدئولوژيک و دموکراتيک نهادهاي اجتماعي بارز ترند. براي ايجاد مصالحه و ارتباط سازنده بين اين دو وجه از پيوندهاي اجتماعي سنتي و مدرن در جامعهً ايران است ، که محتاج و ناچار از اهميت دادن به خودآگاهي تاريخي و فرهنگي مي باشيم. اين خودآگاهي معيار بلوغ فکري هر جامعه و کليد ورود به نظام دموکراسي مي باشد. مگر جامعه اي که به بلوغ فکري نرسيده باشد چطور ممکن است بتواند سرنوشت خود را بدست گرفته و دم از استقلال، اتکا بخود و دموکراسي بزند؟ بنابراين، منظور از بازخواني گذشته در اين سلسله مقالات، نه بازگشت به گذشتهً کهن ايران و يا اسلام؛ بلکه هدف رسيدن به خود آگاهي تاريخي و فرهنگي است که بدون آن امکان پويايي فرهنگي و انطباق جامعهً ايران با دنياي بسرعت متحول شوندهً کنوني، ميسّر نمي شود.

رابطهً بين آگاهي و خودآگاهي:
آگاهي همان شناخت ما ازپديده ها و جهان پيرامون است. برعکس ساير حيوانات که محکوم به غرائز و محدود به قانونمنديهاي طبيعت و محيط خويشند، انسان قادر است با خود و دنياي پيرامونش تنظيم رابطهً آگاهانه و خلاقانه داشته باشد. بعبارتي، واکنش هاي انسان معطوف به آگاهي هاي دائماً فزايندهً اوست، و تنها منبعث از احساس و غرائز او نمي باشند. (با چنين رويکردي به فلسفهً شعائر، روزه گرفتن نيز آنجا که در خدمت تزکيهً نفس، تقويت اراده و غلبه بر غرائزباشد، وقتي در راستاي عزيمت از دنياي حيواني و سمت گيري بسوي زندگيي ارادي تر و آگاهانه تر باشد، مفهومي تعالي بخش و انساني بخود مي گيرد).

انسان موجودي است آگاه و در مقابل آگاهيش مسئول؛ اگر انسان در مقابل آگاهي اش مسئول نبود و مهار سرنوشت خودش را آگاهانه بدست نمي گرفت، هرگز قادر نبود بر قهر طبيعت و حيوانات و هم نوعان خود غلبه کند. تنها با شناخت و بکارگيري قانونمنديهاي ساري و جاري در طبيعت و جامعه است که آدمي قادر شده منابع، ذخاير و انرژي هاي طبيعت را کشف کرده، استخراج کند و به خدمت گيرد، زندگي فردي و اجتماعيش را نظام بخشد و راه بهروزي خود و جامعه اش را هموار سازد. زنجير هاي اسارت و استبداد و استثمار را تنها با اراده، همت و مبارزهً آگاهانه مي توان گسست؛ و آزاديهاي فردي و رستگاري اجتماعي، تنها در گرو عمل آگاهانه است که امکان تحققّ مي يابند. بهمين دليل انسان اشرف مخلوقات است، چرا که با بکارگيري فکر و عقل و خرد و آگاهيش، مي تواند خالق هويت خويش، جامعهً خويش و سرنوشت فردي و اجتماعي خود باشد.

آگاهي بدون احساس مسئوليت تداعي همان "عالم بي عمل و چشمهً بي آب" است. کسي که سردر گريبان به انفعال و پاسيويسم گرفتار شود، و يا برخلاف ميل خود به خدمت ديگري در آيد، و يا به استبداد، استتثمار و استعمار تن دهد، بهمان ميزان از عنصر انسانيش تهي شده و به نفي ماهيت و نقض حقوق انسانيش رضا داده است. وقتي که عنصر آگاه، بي توجه به مسئوليت آگاهانه اش، سکوت و تسليم پيشه کند، بديهي است که زمان، انسان و جامعه از حرکت باز نخواهند ايستاد، تحولات نيز سير خودبخودي نخواهند گرفت، بلکه ابتکار عمل و سمت و سوي تحولات بنفع جريانات سنتي و ارتجاعي رقم خورده و استعمارگران، استثمارگران و مستبدين، پيوسته پيروز چنين وضعيتي خواهند بود. حتا در زندگي روزمره نيز هرکجا به انفعال و بي تفاوتي تن داده و دست روي دست بگذاريم، مشکلات زندگي بر دوش ما سنگيني کرده و مصائب از هرسو برما چيره خواهند شد؛ تا جايي که خود، اسير افکار واهي و يا سهل انگاريهاي خويش، به آلت بي اردادهً دست ديگران بدل شده، خوار و ذليل و مغلوب، از انسان بودن خويش نيز شرمسار شويم.

در يک گسترهً وسيعتر، سنتي بودن جامعهً ايران و پيروزي بنيادگرايي مذهبي نيز نه دليلي بر قدرت برتر سنت و بنيادگرايان، بلکه بطور قطع و يقين از ضعف مدرنيتهً ايراني ناشي شده است. مدرنيته اي که توسط رضاخان و فرزندش محمد رضا پهلوي پياده شد با استبداد سياسي همراه بود؛ مدرنيته اي که توسط روشنفکران چپ، بعد از شهريور بيست، پيگيري شد از علقهً ملي برخوردار نبود. آنچه در سازمانهاي دانشجويي چريکي بشارت داده شد، خام و بي برنامه، اتوپيايي و سر در هوا بود، اگر از قلم و قدم آل احمد و شريعتي و بازرگان صلا داده شد، نسبت به تاريخ و فرهنگ ايران بي اعتنا و يا بطور مبالغه آميزي به هويت مذهبي و اسلامي فرا مي خواند. هم مدرنيتهً شاه، هم اسلام شريعتي و بازرگان و هم کمونيسم حزب توده، وارداتي، مصرفي و کوپيه برداري از اصل بودند؛ هرکدام در همان مدار مصرف کننده باقي ماندند، روشن است که تقصير از بانيان اين جريانات روشنفکري نبود، استبداد تحت االحمايهً استعمار و بدنبالش سرکوب و استبداد مذهبي امکان تبادل افکار، تقابل آراء و رشد انتقادي و عيني و عملي فکري به اين سه موج روشنفکري ايران را ندادند. يکي بدنبال کپي سکولاريسم و مدرنيتهً غرب، و ديگري بدنبال کپيهً مدل سوسياليسم شرقي، و نيروهاي موج سوم (نه شرقي نه غربي) در پي بازگشت به خويشتن (به اساطير مذهبي صدر اسلام در مورد شريعتي، بازگشت به قرآن در مورد آيت الله طالقاني و ملي مذهبي ها، و بازگشت به سنت و حديث و شريعت اماميه توسط خميني) فرا مي خوانده اند؛ بدينسان، جنبش ضد استعماري و آزادي خواهانهً مردم ايران سقف آگاهي ها و آمال خود را به صدر اسلام و يا ايدئولوژي هاي دوران مدرن جوامع صنعتي محدود نمود و بي اعتنا به تاريخ و فرهنگ کهن و يا ويژگي هاي عام و خاص جامعهً ايران، آب به آسياب نيروهاي سنتي مذهبي ريختند. هر سه جريان، بي اعتنا به اين حقيقت که ايران وارث تاريخ و فرهنگي متفاوت و بسا غني تر از اعراب مسلمان بوده و يا شکل بندي فرهنگي، اقتصادي و اجتماعي ايران با جوامع مدرن صنعتي غرب و يا ساير کشورهاي درحال توسعه فرق مي کند، بدنبال ماکت سازي از الگوي ديگران در ايران برآمدند. حال آنکه، برخلاف آن رويکردهاي شکست خوردهً پيشين، بايد اسلام، مدرنيته و ايدئولوژي هاي مدرن چپ و راست، را بومي ساخت، يعني که آنها را با مواريث تاريخي و ويژگي هاي فرهنگي و اجتماعي ايران همگون و هماهنگ نمود، و نه بر عکس. چه اشکالي دارد اگر منشور کورش در کنار کتب مقدس (اوستا، قرآن، نهج البلاغه، تورات و انجيل) و يا کتابهاي کارل مارکس و کارل پوپر و ديگران آموزش داده شود، فهم شده و ارج نهاده شود. کوروش از معدود فرمانروايان تاريخ است که در اوج قدرت، اثبات خود را نه در نفي ديگران، و بقاي خود را نه در فناي ديگران مي جست. پيروزي او پيروزي بردگان، اسيران و بجان آمدگان از ستم، خونريزي و ويراني قومي و مذهبي بود. آخوندها از اين مي ترسند که رفتار او با مردم بابل با رفتار سپاهيان اسلام با مردم ايران مقايسه شود. شايد بتوان اين واقعيت هاي ماندگار تاريخ را براي مدتي کتمان کرد ولي نمي شود با حب و بغض عقيدتي و ايدئولوژيک، مسير حرکت تاريخ را براي هميشه به انحراف کشاند.

اينست که فکر مي کنم براي جلوگيري از تکرار اشتباهات گذشته، ناگزير از بازخواني گذشتهً تاريخي، فرهنگي و اجتماعي خويش و کسب خودآگاهي تاريخي هستيم. بازخواني تاريخي بما کمک مي کند تا با شناخت هويت و "کيستي خود " بتوانيم به مسئلهً "چيستي خود " در جهان کنوني پاسخ دهيم. بدون خودآگاهي تاريخي جطور بتوان خس و خاشاک ارتجاعي و اسارتبار را، که از ديرباز در فرهنگ ما جا خوش کرده اند، باز شناخته، از مناسبات خود بزداييم؟ متقابلاً، چطور بتوان مواريث زندگي بخش و روح افزاي فرهنگ ايران را شناخت، احيا کرد و ارج نهاد؟ تنها با شناخت ضعف و قوت هاي تاريخي خود است که مي توانيم داروي آلام خود را نيز خود تجويز کرده، خود را براي انطباق با دنياي پيچيده تر، هماوردي با رقباي قدرتمند تر، و زندگي صلح آميزتر و آبرومندتر در منطقه و جهان آماده سازيم.

رابطهً آگاهي و خود آگاهي مثل رابطهً تخصص و ايمان است. ايمان في نفسه چيز بدي نيست! بيان سمبليک همان آگاهي هاي بنيادي و پذيرفته شدهً هرکدام ماست، که ملکهً ذهن و عادت عمل ما شده اند، مرتبهً ايمان مبين حلقهً خود آگاهي ماست. اگر مباني شناخت، حلقهً خودآگاهي و مرتبت ايمان ما مغاير و نا هماهنگ با تخصص و آگاهي هاي مدرن و علمي ما باشند؛ اگردر حاليکه با آگاهي و تخصص و زندگي ماشيني و الکترونيک مدرن سرکار داريم، هنوز در حلقهً خود آگاهي و ايمان سنتي اسير باشيم، در آنصورت تعارض بين تخصص و ايمان، و يا جدال بين آگاهي و خودآگاهي هاي ما، اجتناب ناپذير مي شود. فرد و جامعه اي که بين تخصص و ايمانش، بين آگاهي و خودآگاهيش، تعارض و تناقض ايجاد شود، به بحران هويت دچار مي شود؛ رهبران چنان جامعه اي نه از روي آگاهي و مسئوليت، بلکه از سر فريب و نيرنگ، تنها به فکر جيب و موقعيت و مقام خود مي افتند؛ فساد و رشوه خواري و اعتياد و سرکوب رسم روزگارمي شود. اينها همه شمه اي از آثار وعواقب حاکميت رژيمي در ايران است که بر ايمان و آگاهي کذب متکي است، و امواج آگاهي بخش رسانه هاي اطلاع رساني را به سلامت حال بيضهً اسلام مضرّ مي داند. تأکيد بر اين موضوع از آنرو ضروري مي نمايد که اعمال و حرکات سرکوبگرانهً دولت احمدي نژاد در مقابله با دانشجويان فعال دانشگاه ها و مدارس عالي، و نيز سرکوب گرايشات مذهبي و تعطيلي نهادهاي اطلاع رساني و مدني کشور، تداعي احياي بيش از پيش همان راه و رسم دوران انگيزاسيون کليساي کاتوليک در قرون وسطاي اروپا را به ذهن متبادر مي کند.

منظور از کسب خود آگاهي، نه ملاک قرار دادن موازين و معيارهاي گذشته و پيشينيان، بلکه بر اساس فهم و شناخت امروزمان از معيارها و موازين شناخته شده و قابل قبول مدرن، مي باشد. بديهي است که در مسير کسب خودآگاهي تاريخي، بر هر واقعه و حادثه اي مي توان از زواياي گوناگون نور تاباند، و به نتايج مختلف رسيد. در اين نورتاباندن ها و برداشتهاي مختلف نيز، اصالت با خود نور و درجهً اصالت آگاهيست و نه بر حاملان آن؛ هرچند اين حاملان نورآگاهي ممکن است پيامبران، فلاسفه، دانشمندان، محققين و يا روشنفکران باشند. کسي که اصالت را به حاملان نورآگاهي دهد، لاجرم آگاهي کاذب توليد مي کند، چرا که مي خواهد با دخل و تصرف در آگاهيها، حقيقت را مخدوش و واقعيت را بنفع خود مصادره نمايد. در جوامع سنتي دعواي اصلي بر سر جدال بين اين حاملان آگاهي است و نه برسر خود آگاهي؛ يعني صورت مسئلهً مخدوش شده، و اختلاف و دعوا بر سر لج و لج بازي و مسائل شخصي و باندي و قبيلگي و مذهبي فرو کاسته شده است. حال آنکه برعکس، در جهان مدرن، دعوا بر سر اصل آگاهيست و اعتبار اشخاص و حاملان آگاهي ها، نسبي و گذرا مي باشد.

اين تحول عمده در جهان مدرن، تا حد زيادي، مرهون حل دعوا برسر منشاء و سرچشمهً اگاهي هاي انسان بوده است. قبل از تئوري تکامل داروين، کليساي کاتوليک، مثل آخوندهاي متحجر مسلمان امروزي، منشأ آگاهي انسان را متافيزيک مي دانست. ولي بعد از آن تئوري، دانشمندان علم فيزيولوژي و روانشناسي توانستند توضيح دهند که کسب، انتشار، تعميم، و سلب اگاهي، مکانيسمي اجتماعي، فيزيولوژيک و رواني است و حضرت حق را با جدال فکري مخلوقش کاري نيست. آنگاه بود که دريافتند اصلا اين کشيشها و آخوندهايي که خود را واسط خدا، بساط دار فروش ثواب و بخشش گناهان موً منين، و صاحب امتياز توليد دانش و آگاهي از طرف باري تعالي مي دانند، نان جهل و خرافه و تعصب عوام الناس را مي خورده اند و با هرنوع آگاهي که بنيان سست بنياد بيت عنکبوتي آنانرا به چالش کشد، و دکان و دستک دغلکاري و جهل گستر آنان را تخته کند، سرستيز داشته و خواهند داشت. از روز نخست هم "دين دولتي" و "دولت ديني" نقشي جز اين ايفا نکرده اند؛ هم روميان و هم ساسانيان، هم اعراب مسلمان و هم ترکهاي عثماني، هم شيوخ صفوي و هم خميني و اعوان و انصارش، براي حفظ و بسط قدرت خود، دجالگرانه به دين و خدا و امامان و پيامبران متوسل شده اند.

رابطهً خودآگاهي تاريخي با وحدت اجتماعي:

عالي ترين رسالت و وظيفهً خودآگاهي تاريخي، کسب وحدت اجتماعي
Social Harmony
در بين اعضاي يک واحد اجتماعي مي باشد. گفته شد که اين واحد اجتماعي مي تواند شامل وحدت فرد باخودش، خانواده و فاميل و همشهري و هم ميهنش، تا وحدت و همزيستي صلح آميز با بقيهً انسانها، و اي بسا با طبيعت و هستي را شامل شود. بعبارتي، خود آگاهي ما مي تواند مضموني "خود محور" (فرد، خانواده، قوم، مذهب، شهر و کشور خود)، "انسان محور" و يا "هستي محور" بخود گيرد. شايد اين سئوال بذهن تداعي شود که تکليف "خدا، ايزد و يا الله" و "خدا محوري" چه مي شود؟ پيچ قضيه همينجاست، در رابطهً انسان با خودش، رابطهً انسان با انسان و رابطهً انسان با طبيعت، ادعاي "خدا محوري" عين دجاليت است، چون کساني که در اين حوزه ها دم از "خدا محوري" مي زنند "خود" را بجاي خدا نشانده و مطامع و اميال خود را به خدا نسبت مي دهند تا حقوق خود، و يا ساير انسانها را پايمال و يا متقابلاً هست و نيست ديگران را چپاول کنند. آنکه "خود محور" است تکليفش روشن است، کسي که "انسان محور" است، اگر معتقد به خداست، لابد در کار حضرتش تبعيضي قائل نيست و رحمتش را شامل همهً انسانها مي داند؛ و اگر "هستي محور" است، خود را در مقابل قدرت و عظمت و نظم حاکم بر هستي زره اي بي مقدار و "خسي در ميقات" خواهد يافت که ادعاي "خدا محوري" و يا پرداختن از جيب خدا براي جبران مافاتش (مثل ادعاي مضحک و کذب اصحاب ولي فقيه و احمدي نژاد در داشتن ارتباط با خدا، آنهم در تقلب انتخاباتي و پايمال کردن حقوق مردم ايران در امر سياست!) در خيالش نخواهد گنجيد. (ذات نايافته از هستي بخش، کي تواند که شود هستي بخش).

وانگهي، آن رسالت و کارکرد آگاهي تاريخي که وحدت اجتماعي باشد، در مراحل مختلف حيات و رشد جامعه، از اتحاد برسرپيوندها ومشترکات متفاوت اجتماعي حاصل مي شود. همانطور که وحدت قومي در جوامع سنتي، از اتحاد عمل برسر حفظ و حراست از ميراث مشترک قبايل و اقوام
Shared Heritage
ناشي مي شود، باور به ارزشهاي مشترک مذاهب
Shared Values
سبب ساز وحدت مذهبي بوده اند؛ و در جوامع مدرن که ازتبعيض بر اساس پيوندهاي قومي، نژادي و مذهبي نسبتاً عبور کرده اند، قراردادهاي اجتماعي براي پيشبرد منافع مشترک ايدئولوژيک
Shared interests
سبب ساز قراردادهاي اجتماعي و وضع قوانين مدرن حاکم بر جوامع شده اند. با گسترش دموکراسي در سراسر جهان، اشتراک نظر و عمل، بر سر موازين جهانشمول حقوق بشر و يا محيط زيست و غيره، باعث اتحادهاي منطقه اي و بين المللي مي گردند. يعني که قراردادهاي جهانشمول انساني براي رسيدن به اهداف عام بشر
Universal interests, values and heritage
به جبهه بندي هاي منطقه اي و جهاني مي انجامند. مي بينيم که اگر کسي در شناخت و کسب آگاهيش اشتباه کند، و به تبعيض قومي و نژادي و يا مذهبي معتقد باشد، در برداشتهايش از تمام مفاهيم زندگي، منجمله وحدت و اختلافش با ساير نيروها، دچار مشکل مي شود.

در نوشته هاي قبل آمده بود که مشروط کردن علم و آگاهي انسان به گرايشات و تعلقات قومي و مذهبي و يا ايدئولوژيک زيانبار است، متقابلاً کسي نمي تواند و نبايد قيد نقش و اهميت پيوندهاي قومي و عشيرتي و زباني، مذهبي و ايدئولوژيک را در جامعه و تاريخ ناديده گرفته، و يا انکار کند. دوران جهاني شدن و گسترش ارتباطات نيز دوران دين ستيزي و ايدئولوژي گريزي نيست. بلکه آن يک بعدي نگري ها و ديدگاه هاي کوته بين، تبعيض آلود و بستهً پيشين به بن بست رسيده و ناگزير از بکارگيري راه و روش هاي عقلاني تر، علمي تر، يعني همه جانبه تر و چند وجهي تر مي باشند. بعبارتي در جوامع مدرن و دموکراتيک از آزادي مذهبي، ايدئولوژيک و تنوع فرهنگي استقبال مي شود. اينست که ولي فقيه رژيم و احمدي نژاد قادر نبوده و نخواهند بود جامعهً ايران را از اين امواج فراگير جهاني شدن بري نگهدارند. متقابلاً برخي از روشنفکران زحمتکش ولي "خود محور" ايراني که کشف کرده اند دين "مانع تفکر" است (آرامش دوستدار) و يا ايدئولوژي "آگاهي کذب" است (دکتر سروش، اکبر گنجي و علي مير فرطوس) اشتباه مي کنند. دين براي انسان و جامعه اي که از نعمت آزادي مذهب برخوردار باشد، مانع تفکر نخواهد بود، رقابت ايدئولوژيک در نظامهاي سياسي آزاد، چند حزبي و دموکراسي اساساً لازمه و اسباب رشد و توسعهً همه جانبه مي باشند. بنابراين آنچه زيانبار است تعصب، تعبد بي جا و استبداد مذهبي و ايدئولوژيک است.

همزماني ايّام ما ه مهر و رمضان، خاطرهً فرمان تاريخي کورش و نزول قرآن در شبهاي قدر را در خاطره ها زنده مي کند. نگارنده، لابد مثل بسياري از هموطنان، ايراني بودن خود را به کورش و مسلمان بودن خود را به پيامبر اسلام مديون است. از مقايسهً بين سلوک کورش (که علامه طباطبايي او را همان ذولقرنين قرآن دانسته ) با پيامبر اسلام در مي يابيم که اگر پيامبر اسلام سنت هاي سياسي اجتماعي (عشيرتي و قبيلگي) جاهلي عرب را، بهر دليل، از بين نبرد بلکه محتواي آنها را عوض کرد، و با اين کار پس از او، اعراب جاهلي مسلمان هرکجا رفتند با علم کردن تيغ عربيزه و اسلاميزه کردن، تسمه از گردهً ساير ملت ها و فرهنگ ها کشيدند و با احياي تبعيض قومي و عشيرتي، راه و رسمي شديداً مغاير با سنت کورش را به ايران آوردند، که نتيجه اش بيش از ٩ قرن جنگ هاي خانمانسوز ايلها و آلهاي ايراني بعد از دوران اسلامي بود. متقابلاً، کوروش کبير با سنت هاي دورانش درافتاد تا هويت فرهنگي ساير ملل تحت سيطره اش مصون بماند. او آزادي مذهبي را ارج نهاد، برده داري را ممنوع کرد، و تنوع قومي و فرهنگي را گرامي داشت...او اولين امپراطوري جهاني است که نظامي چند فرهنگي و فدرال را بنيان نهاد... برخلاف سنت و راه و رسم مسلمانان از صدر اسلام تا امروز، کورش کبير، علاوه بر لغو بردگي، به اسارت مردم و غارت سرزمين هاي فتح شده دست نيازيد، در همان منشور فتح بابل، مجازات افراد بجرم وابستگي خانوادگي به متهمين را منع کرد، حال آنکه هنوز در جمهوري اسلامي، اعضاي خانوادهً مخالفين سياسي رژيم پيوسته هدف و قرباني تهديد، سرکوب و توطئهً وزارت اطلاعات رژيم، بجرم داشتن نسبت خانوادگي با مخالفين سياسي، بوده اند ...

در طول تاريخ ايران، هرکجا ميراث و سنت کورش (در آزادي مذهبي، جدايي دين از دولت و مداراي فرهنگي) پاس داشته شد، تجربه اي از شکوه و شکوفايي براي ايران بيارآورد. متقابلاً، هر کجا راه و رسم او به فراموشي سپرده شد، و دين دولتي تبليغ (دوران ساساني، خلفاي عرب، صفوي) و يا دولت ديني بر سرکار آمد (دوران کنوني) ايران و ايراني گرفتار فقرو فساد و تشت و درگيري داخلي و نهايتاً جنگ و اسارت خارجي گرديدند. اغراق نخواهد بود اگر گفته شود که بعد از کورش، ميراث او ضامن بقاي ايران بوده است. بي شک در فرداي آزادي ايران، منشور حقوق بشر او در کتابهاي درسي گنجانده خواهد شد ولي تا آنروز بجاست که در خانهً هرايراني، نسخه اي از فرمان کورش، در کنار کتاب هاي مقدس، زينت بخش محافل، مجالس و آداب و سنن ايراني ما باشد.
ادامه دارد...

Saturday, October 07, 2006

پديدهً احمدي نژاد در صف بنديهاي دروني رژيم

منظور از پرداختن به پديدهً احمدي نژاد ارائهً بيوگرافي و يا شناختي روان شناسانه از روحيات، کاراکتر، اعتقادات، آموخته ها و عملکردهاي اين معجزهً قرن و شقاقولوس صحنهً سياسي ايران نيست؛ بلکه ارائهً تصويري تاريخي از تحولات مذهبي، سياسي، اجتماعيست که به سربرآوردن جريان مصباح و جنتي، حزب پادگاني و باند احمدي نژاد انجاميده است. اشراف به اين پيشينه مي تواند ما را در شناخت بهترعمق دعواي جناح هاي حکومتي و نيز به کم و کيف هماورد طلبي هاي خارجي احمدي نژاد ياري دهد.

از آنجا که در سالهاي اخيرشناخت تاريخ ايران،با اقبال روزافزون اقشار مختلف، بويژه دانشجويان و دانش پژوهان ايراني، در داخل و خارج کشور، مواجه شده، مقدمتاً يادآوري اين نکته را لازم مي دانم که اصولاً روند تحولات هر جامعه را از شناخت قانونمنديهاي حاکم بر تاريخ آن جامعه مي توان شناخت. مطالعهً تاريخ يعني مطالعه و شناخت همين قانونمنديها و سنت هاي جا افتاده و جاري در متن مناسبات و تحولات اجتماعي. تنها با مطالعهً متديک و علمي تاريخ مي توان سنت هاي درست را از غلط بازشناخت، براي تغيير و تصحيح آنها مبارزه کرد و مانع ادامه و تکرار سنت هاي غلط و ارتجاعي شد.

يکي از سنت هاي غلط رايج در تاريخ ايران اين بوده است که حاکمان مستبد و ستمگر، هرجا که کم آورده اند، مقام و منصب خود را به خدا منتسب کرده و با دم زدن از حاکميت ايزد (در دوران ساساني) و الله (در دوران اسلامي بويژه بعد از صفويه) پشت به مردم و رو به آسمان کرده، اعمال و رفتار سرکوبگرانهً خود را ، نه با دلايل عقلاني و انساني و زميني، بلکه با توجيهات مذهبي، شرعي و آسماني موجّه جلوه داده اند. در زمان ساسانيان بيشتر شاهان ايران مفتخر به "فرّ ايزدي" مي شدند و از زمان صفويان به اينسو، با صفاتي از قبيل "ظل الله" و در زمان حکومت ولايي کنوني هم به عنوان "ولي امر و خليفه الله" حقوق خلق الله را ناديده گرفته اند. حال آنکه در قرآن، حضرت حق (خدا، الله، و يا ايزد) خودش در تکاپوي رسيدن به قدرت و يا برتخت نشاندن و حاکميت کسي، حتا فرشتگان و پيامبرانش هم نبوده است. او روشن ساخته است که سرنوشت و مقدرات انسان، اقوام، ملتها و جوامع، ناشي از اراده و حب و بغض خدا و يا شيطان نيست؛ سرنوشت آدمي بدست خودش سپرده شده و خدا و يا شيطان هم مسئول و پاسخگوي اعمال خير و شرّ کسي نمي باشند. پقول قرآن اين خود ما انسانها هستيم که مسئول تغيين سرنوشت جامعهً خويشيم و خدا سرنوشت هيچ قومي را جز به ارادهً خودشان تغيير نمي دهد: "ان الله لايغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم (رعد۱۱)" پيامبرش هم مي گويد "کلکم راع و کلکم مسئول عن رعيته" يعني بحث شبان وگوسفند مطرح نيست، همه مسئولند، اينگونه نيست که يک قشر و طبقهً روحاني براي خودشان حق ويژه و امتياز و تبعيض قائل شده و خود را کانال وصل و آلت دست حضرت حق تصور کنند و حق حساب و دلالي از بندگان او مطالبه کنند. تمام اين دکان و دستک ادعاي حاکميت ولايي و خدايي و خليفه گري، دجاليت است و دين فروشي.

با اين مقدمه مي خواهم ياد آور شوم که مدرنيتهً ايراني، فقط شاهد تلاش روشنفکران براي بومي کردن دستاوردهاي مدرنيته نبوده است. در آنروي سکه، سنت هاي ارتجاعي و ضد مدرنيتهً جاافتاده در تارو پود جامعهً ايران نيز به مقاومت برخواسته و بدنبال انطباق خود با شرايط متحول يکي دو قرن اخير بوده اند. اين موضوع به توجه و بحث هاي بسا عميق تري نياز دارد ولي نگاهي گذرا به اين وجه از تقابل سنت و مدرنيته، که در جدال سياسي بين حاکميت آسماني و زميني خود را نمايان مي کند، مي تواند به ارتقاء شناخت ما از تحولات دروني دستگاه روحانيت در مواجهه با پديدهً مدرنيته موثر باشد.

ميدانيم که از دوران صفوي، بويژه با آمدن آخوندهاي جبل عاملي، روحانيت اخباري شيعه تقرب بيشتر يافتند و شيعه گري بعنوان "دين دولتي" ترويج شد. در دوران قاجاريه، مقام و موقعيت آخوندها ارتقاء يافت و ايده هاي کفر ستيزي و فرمانهاي جهاد مراجع تقليد (سيد محمد مجاهد) درست مثل نقش ويرانگر خميني و اطرافيانش در جنگ هشت ساله، منجر به شکست ايرانيان و منضم شدن بخش هايي از خاک ايران به روسيه شد. برخي از آخوندهاي حوزوي بعد از شکست خوردن در جهاد في سبيل سلطنت زميني، در پي جهاد في سبيل سلطنت آسماني، به "جهاد اکبر" روي نهاده، در پي کشف امام زمان و گشودن ابواب بهشت (رسيدن به قدرت) از راه "کشف و شهود"[1] (در عالم خواب و خلسه)، با اهل "فقه واصول" (جعفري) و نيز "فلسفه و کلام" (عمدتاً افلاطوني) به رقابت پرداختند. جنبش هاي آخوندي مغالي معروف به شيخيون (که بابيون و بهائيون از آن سربرآوردند) بر تقسيم بندي پيشين آخوندهاي اخباري و اصولي اضافه شدند. اين تحولات زماني رخ مي نمود که که در اروپاي بعد از جنگ هاي سي ساله و رفرماسيون مذهبي، دين از دولت تفکيک شده، تفکرات علمي و فلسفي انسان مدرن به انقلابات صنعتي و فرانسه انجاميده بود، نظام دولت-ملت زاده شده بود و احزاب سياسي مدرن شکل مي گرفتند؛ بعبارتي، وقتي دانشگاههاي مدرن در اروپا فيلسوف و مخترع و متفکر تربيت مي کردند، در نقطهً مقابل و درست در جهت معکوس، مدارس علمي حوزوي مذهبي در ايران مشغول توليد و بازتوليد گرايشات ارتجاعي آخوندي و دعوا بر سرکشف فتح باب با امام زمان جهت برقراري خلافت شرعي و مذهبي بودند.

اينگونه است که شاهديم بعد از شکست ايران از روسها، دو راه حل سياسي زميني و آسماني رو در روي هم صف کشيدند. يکي بدنبال مدرنيتهً ايران بود و با امثال امير کبير و قائم مقام فراهاني نمايندگي مي شد، و ديگري دنبال کانال زدن به امام زمان و تأسيس دين و يا حکومت شرعي و مذهبي در ايران بودند. اگر پيشگامان اصلاحات و رفرم در پي گيري راه حلهاي زميني، بدنبال تأسيس نظام آموزشي جديد، استفاده از تجربه هاي علمي و عقلاني جوامع پيشرفته، آموختن از تجارب آنها و بومي کردن ايدئولوژي هاي مدرن، و نيز تشکيل احزاب و نهادهاي سياسي بودند، متقابلاً، آخوندهاي حوزوي که رگ خواب عوام را بدست داشتند، رشتهً تلاش هاي چند سالهً روشنفکران را با يک منبر و خطابه پنبه مي کردند. فقهاي اماميهً حوزوي اگرچه با جنبش شيخيون و باب و بهايي ها شديداً برخورد کردند ولي در درون خودشان صف بندي روشني بين اصوليون و اخباريون نداشته و هنوز هم ندارند.


اصلي ترين مسئله و دغدغهً خاطر اين جماعت حوزوي حل مسئلهً رهبري، بقول خودشان، زعامت مسلمين و امر جانشيني امام زمان بود. اصوليون به ولايت عام فقيه ( مثل آقاي منتظري)، شيخيون به ولايت خاص (علي محمد باب) و اخباريون به ولايت مطلقه و يا خاص الخاص (جريان مصباح و احمدي نژاد) رسيده اند. اولي رهبري را وظيفه و شايستهً فقها مي داند ولي آنرا مشروط به مقبوليت و بيعت مردم (معلوم نيست تنها مسلمانان، شيعيان، مقلدينشان و يا شهروندان!) مي داند، دومي اصلاً مدعي ظهور امام زمان (جريان شيخ کسائي) مي شود، و سومي ادعاي برگزيدهً خاص امام زمان بودن مي کند (جريان شيخ مصباح يزدي و احمدي نژاد).

بدينسان، تقابل دو جريان سنت و مدرنيته در ايران، پا بپاي هم در همهً ابعاد جنگيده و محصولات خود را توليد کرده اند. در اين تقابل، روشنفکران، احزاب و سازمان دموکرات، و رهبران مردمي و مترقي، از امير کبير و مصدق گرفته تا مجاهدين و مبارزين ميهن، پيوسته قرباني شده اند؛ حال آنکه متقابلاً ارتجاع شاهي و شيخي بر ايران حکم رانده اند. استعمار کهنه و نو هم همين نيروهاي ارتجاعي و استبدادي شاه و شيخ را براي حفظ منافع خود، ترجيح مي داده اند. وجه غالب امواج ايدئولوژيک مدرن اوليه، يعني حزب توده نيز با رونويسي از "کمونيسم روسي" در پي حياتي دوزيستي برآمد، پايش در تهران و سرش در کرملين، مبارزات آزاديخواهانه و جنبش مدرنيتهً ايراني را عقيم گذاشتند.

در جنبش مشروطه، آخوندهاي اصولي که از امواج فکري مدرنيته تأثير پذيرفته بودند، با جنبش مشروطيت همراهي کرده و يا در مقاطعي در کنار رهبران مردمي ايستادند ولي صف بندي هاي روشن بين آخوندهاي نو انديش با آخوندهاي متحجر و ارتجاعي فرصت ظهور نيافتند، چرا که هر دو جريان در درون حوزه بهم آميخته و در خارج از حوزه نيز خود را در مقابل چالشهاي سياسي و يا فکري مطرح در جامعه متحد مي يافتند.

با پيروزي انقلاب ضد سلطنتي، رقابت تاريخي و بطئي بر سر قدرت، بين شيخ و شاه ، بنفع فقها چرخيد. اينبار آنها با بدست گرفتن حاکميت فرصت يافتند تا براي ايجاد مدينهً فاضلهً مد نظرشان، تئوري ها و اندوخته هاي حوزوي خود را بيازمايند، اينبود که گرايشهاي دروني فقهاي حوزوي فرصت ظهور مي يافت. بازهم مهمترين مسئلهً آنان موضوع ً "ولايت امور مسلمين" يعني رهبري نظام بود. خميني در اين مورد مشکلي نداشت. او هم مجتهد و هم سيد بود، و هم توانست بر امواج انقلاب ضد سلطنتي و اعتماد بي سابقهً مردم ايران سوار شده، رقبا و مخالفين سياسي روحاني غير روحاني اش را يکي پس از ديگري از دور خارج کرد و يا هم از ميان بردارد. خميني خود معجوني مرکب از خصوصيات مشترک با اصوليون و اخباريون بود. او با استفاده از حربهً "تقيه" توانسته بود در هر حال متناسب با شرايط رنگ عوض کند.

براين سياق، هرچند خميني و اطرافيانش قبل از انقلاب عمدتاً جزء اصوليون محسوب مي شدند، و خود با آخوندهاي متحجر اخباري مشکل داشتند، ولي بعد از انقلاب و در همان زمان حياتش، او با هشت سال جنگ و سرکشيدن جام زهر و نيز سرکوب و قتل عام مخالفينش، از سال شصت تا شصت و هفت، تيشه به ريشهً نظام فکري، اعتقادي و رهبري شرعي-سياسي حوزوي زد. بدليل همان شکستها در جبهه هاي مختلف داخلي و خارجي بود که سردمداران رژيم بعد از مرگ خميني، براي او جانشين مجتهدي نداشتند و به حجت الاسلامي علي خامنه اي بسنده کردند.

با اين ضربات و شکست هاي روحانيون عمدتاً متمايل به جريان نوظهور روشنفکر حوزوي قبل از انقلاب، که مدعي حکمت و اجتهاد نيز بودند، آخوندهاي اخباري (که از دوران جنگ آموزش عقيدتي سپاه و تربيت قاتل و شکنجه گر در ميان نيروهاي امنيتي رژيم را بعهده داشتند؛ از سويي بر آتش تنور جنگ مي دميدند، و از سوي ديگربه مستحکم کردن پايه هاي قدرتشان با قتل و غارت مشغول بودند) فرصت ابراز وجود يافتند تا خلاً حاصل از ناکامي جريان حاکم را پرکنند.

بعد از خاتمهً جنگ اين اختلافات و جناح بندي هاي دروني بارزتر گرديد و رژيم ناگزير از انتخاب بين دو راه بود: يا بايستي به راه صلح و سازندگي و رفرم قدم مي نهاد و مانند هر نظام سياسي معقول، مدرن و امروزي از کوک نظامي خارج شده، سپاه پاسداران و شبه نظاميان بسيج و کميته ها و بنيادهاي غارت و چپاول را منحل، و متقابلاً آزادي نهادهاي مدني، اعم از احزاب و سازمان هاي دولتي و غير دولتي را مي پذيرفت؛ و يا هم اينکه بر همان صراط سرکوب و اختناق در داخل، و صدور بحران و تروريسم (تحت عنوان صدور انقلاب) در خارج، ادامه مي داد تا از اين طريق براي حزب اللهي ها و پاسداران و بنيادها و کميته هاي غارت و سرکوبش بهانهً موجوديت فراهم کند. اين معضل در رأس نظام، بين جناح باصطلاح سردار سازندگي يعني رفسنجاني از يک سو، و قشريوني مانند مصباح يزدي، احمد جنتي و فرماندهان سپاه، مانند محسن رضايي و احمدي نژاد، از سوي ديگر جريان داشته است.

در انتخاب بين آن دوگزينه، بدلايلي که هنوز افشاء نشده، خميني راه حلّ دوم را برگزيد و بافرمان قتل سلمان رشدي رشته هاي جناح رفسنجاني را از همان آغاز پنبه کرد. فرماندهان از جبهه برگشتهً سپاه و سربازان گمنام امام زمان دربخش هاي امنيتي ( بجز عدهً معدودي مانند سازگارا و گنجي و حجاريان) اهل تن دادن به سازو کار جامعه اي عقلاني، مدرن، مدني و بسوي سازندگي نبودند.

خامنه اي هم، در کشاکش صف بندي هاي دروني رژيم، برخلاف سابقهً قبل از انقلابش (در همسويي نشان دادن با نوانديشي ديني) اينک بر سرير قدرت و با اختيارات مطلق، راه آسانتر را انتخاب کرد و در روياي گسترش دامنهً قدرت خود به خواستهً پاسداران و آخوندهاي اخباري ( که بعد از شکست خميني در جنگ، حالا بيشتر بدرون رژيم خزيده بودند) تن داد. بدينسان با آمدن خامنه اي، آخوندهاي اخباري سنگر به سنگر جلو آمده و توانستند دست بالاتر را بگيرند، بطوريکه اکنون در پي تصفيهً نهايي طيف مقابل (اعم از رفسنجاني، کروبي و خاتمي) برآمده اند. روشن است که مخالفت باند مصباح و احمدي نژاد با رفسنجاني و خاتمي نه بخاطر رفع اشکالات آنها و پاسخگوتر کردن حاکميت؛ نه از سر بهبود فضاي سياسي و توسعهً اقتصادي و روابط خارجي، بلکه در سوء استفاده از فرصت بدست آمده، ناشي از ناکامي هاي طيف مقابل، آنهم بمنظور فريب بيشتر عوام؛ آنهم در جهت سرکوب، سانسور و خفقان بيشتر، و نهايتاً براي انحصاري و اختصاصي کردن حکومت، مي باشد. درست مثل شعارهاي دهن پرکن آنها در مخالفت با اسرائيل و آمريکا در خاورميانه، از همان اول انقلاب، از موضعي بغايت ارتجاعي، که باعث فريب برخي چپ هاي وطني و جهاني مي شده است. روشن است که خامنه اي با ميدان دادن به اين جريان متحجر حوزوي و سپاهي، عملاً سرنوشت خود و نظامش را با سرنوشت يک جريان رو به افول آخوندي، و نظاميان بحران ساز، تروريست، و جنگ افروزي آن، گره زده است.

از اين بررسي مي توان چند نتيجه گيري روشن بعمل آورد. نخست اينکه جريان آخوندي اخباري و شيخي منشاء غير ايراني داشتند (ضمناً، بدليل همزماني بروزآنها با آمدن انگليسي ها به منطقه و نيز علم شدن آنها با جريان وهابيگري در ميان سني ها، شعار دايي جان ناپلئون، که باز "کار کار انگليسي هاست!" را نميشود از نظر دور داشت. بدرستي هيچکس بقدرانگليسي ها در دامن زدن به تفرقه و تجزيه و تلاشي مردم خاورميانه نکوشيده و نخواهد کوشيد).

دوم، عدم شناخت و يا توجه به صف بندي هاي جناحي درون روحانيت شيعه از طرف نيروهاي سياسي، بويژه مجاهدين، عامل موثري در يک دست شدن کل جريان عليه مجاهدين، و افتادن روند تحولات در سراشيبي تحجر و ارتجاع بيشتر، و نهايتاً روآمدن جريان مصباح بوده است. مجاهدين و مبارزين ايران، قبل و بعد از انقلاب ضد سلطنتي، هرگز نخواستند اين صف بندي هاي درون روحانيت شيعه را برسميت بشناسند. آنها اي بسا سعي کردند که کل قضيه را يکجا متحجر و مرتجع وانمود کرده، طرح هاي ميانه روانه و اصلاح طلبانهً اصوليون در درون نظام را ناکام کنند تا راه انقلاب و سرنگوني کل نظام زودتر هموار گردد. حال آنکه اين رويکرد در عمل نتيجهً عکس داده است و در صحنهً سياسي آب به آسياب اخباريون متحجر ريخته شده، فاشيستهاي مذهبي در اين بازي برنده شده اند و نه انقلابيون و آزادي خواهان. چنين رويکردي هزينهً گزافي، براي غلبه بر بنيادگرايي مذهبي، بر دوش مردم ايران گذاشته، به رشد و غلبهً تحجر مذهبي کمک کرده است. بعلاوه، اين روش و منش خلاف عرف معمول مبارزهً سياسي پراگماتيستي است.

سوم، آن بخش از روحانيت شيعه که مخالف ولايت مطلقهً فقيه و خواهان جدايي دين از دولت و يا دين از سياست هستند، شايستهً حمايت مردم ايران و نيروهاي جدي تحول طلب و دموکرات آن مي باشند. بهمين دليل، حمايت از آيت الله سيد حسين کاظميه بروجردي که خواهان جدايي دين از سياست و تفکيک بين خداي مردم از منويات حاکمان است، لازم و ضروري است. بايد با صداي هرچه رساتر تضييقات، فشارها و دستگيري مردمي که از ايشان دفاع کرده و مي کنند را محکوم کرده به گوش افکارعمومي و مراجع بين المللي برسانيم.

چهارم، اختلاف مصباح و احمدي نژاد با رفسنجاني، خاتمي و کروبي ناشي از سربازکردن اين اختلاف ريشه دار تاريخي در بين روحانيت شيعهً امامي مي باشد. طيف اخباريون که با حمايت خامنه اي و سپاه، حاکميت يک دست را شکل داده و تمام نهادهاي قدرت را در اختيار گرفته اند، اکنون در صدد تصفيه حساب نهايي با باند مقابل برآمده اند. آنها برآنند تا توجهات عوام الناس را از قبر خميني به چاه جمکران برگردانده، رد پاي امام زمان را نه در حجره هاي حوزهً علميه بلکه در پادگانهاي نظامي سپاه و در روياي دستيابي به بمب "ليزري و اتمي" مي جويند. استراتژي اعلام شدهً آنها هم نخست تسلط بر هلال شيعي خاورميانه، البته که بعد از بيرون کردن آمريکا و اسرائيل از منطقه! و بدنبالش بدست گرفتن رهبري جهان اسلام، تحت زعامت " قائم آل مصباح" که در کمين صندلي خامنه اي نشسته است، مي باشد. شايد فکر کنيم "شتر در خواب بيند پنبه دانه" ولي اگر به واقعيت صحنهً سياسي ايران نظر کنيم، مي بينيم که آنها توانسته اند به آرزوهاي خود در داخل ايران تحقق بخشند. باند مصباح و احمدي نژاد براين باورند همانطور که توانسته اند در درون حکومت، از هيچ به همه چيز برسند، در منطقه و صحنهً بين المللي نيز قادرند به روياهاي ماليخوليايي خود جامهً عمل بپوشانند. اين جماعت براي تحقق آرزوهايشان آماده اند تا ايران را به جنگ ديگري کشانده و هست و نيست مردم و مملکت را برباد دهند. همانطور که همسويي و همرأيي با اين باند متحجر يک خيانت ملي است، افشا و مبارزهً تمام عيار با آنها نيز يک وظيفهً انساني و ميهني مي باشد.