پديدهً احمدي نژاد در صف بنديهاي دروني رژيم
منظور از پرداختن به پديدهً احمدي نژاد ارائهً بيوگرافي و يا شناختي روان شناسانه از روحيات، کاراکتر، اعتقادات، آموخته ها و عملکردهاي اين معجزهً قرن و شقاقولوس صحنهً سياسي ايران نيست؛ بلکه ارائهً تصويري تاريخي از تحولات مذهبي، سياسي، اجتماعيست که به سربرآوردن جريان مصباح و جنتي، حزب پادگاني و باند احمدي نژاد انجاميده است. اشراف به اين پيشينه مي تواند ما را در شناخت بهترعمق دعواي جناح هاي حکومتي و نيز به کم و کيف هماورد طلبي هاي خارجي احمدي نژاد ياري دهد.
از آنجا که در سالهاي اخيرشناخت تاريخ ايران،با اقبال روزافزون اقشار مختلف، بويژه دانشجويان و دانش پژوهان ايراني، در داخل و خارج کشور، مواجه شده، مقدمتاً يادآوري اين نکته را لازم مي دانم که اصولاً روند تحولات هر جامعه را از شناخت قانونمنديهاي حاکم بر تاريخ آن جامعه مي توان شناخت. مطالعهً تاريخ يعني مطالعه و شناخت همين قانونمنديها و سنت هاي جا افتاده و جاري در متن مناسبات و تحولات اجتماعي. تنها با مطالعهً متديک و علمي تاريخ مي توان سنت هاي درست را از غلط بازشناخت، براي تغيير و تصحيح آنها مبارزه کرد و مانع ادامه و تکرار سنت هاي غلط و ارتجاعي شد.
يکي از سنت هاي غلط رايج در تاريخ ايران اين بوده است که حاکمان مستبد و ستمگر، هرجا که کم آورده اند، مقام و منصب خود را به خدا منتسب کرده و با دم زدن از حاکميت ايزد (در دوران ساساني) و الله (در دوران اسلامي بويژه بعد از صفويه) پشت به مردم و رو به آسمان کرده، اعمال و رفتار سرکوبگرانهً خود را ، نه با دلايل عقلاني و انساني و زميني، بلکه با توجيهات مذهبي، شرعي و آسماني موجّه جلوه داده اند. در زمان ساسانيان بيشتر شاهان ايران مفتخر به "فرّ ايزدي" مي شدند و از زمان صفويان به اينسو، با صفاتي از قبيل "ظل الله" و در زمان حکومت ولايي کنوني هم به عنوان "ولي امر و خليفه الله" حقوق خلق الله را ناديده گرفته اند. حال آنکه در قرآن، حضرت حق (خدا، الله، و يا ايزد) خودش در تکاپوي رسيدن به قدرت و يا برتخت نشاندن و حاکميت کسي، حتا فرشتگان و پيامبرانش هم نبوده است. او روشن ساخته است که سرنوشت و مقدرات انسان، اقوام، ملتها و جوامع، ناشي از اراده و حب و بغض خدا و يا شيطان نيست؛ سرنوشت آدمي بدست خودش سپرده شده و خدا و يا شيطان هم مسئول و پاسخگوي اعمال خير و شرّ کسي نمي باشند. پقول قرآن اين خود ما انسانها هستيم که مسئول تغيين سرنوشت جامعهً خويشيم و خدا سرنوشت هيچ قومي را جز به ارادهً خودشان تغيير نمي دهد: "ان الله لايغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم (رعد۱۱)" پيامبرش هم مي گويد "کلکم راع و کلکم مسئول عن رعيته" يعني بحث شبان وگوسفند مطرح نيست، همه مسئولند، اينگونه نيست که يک قشر و طبقهً روحاني براي خودشان حق ويژه و امتياز و تبعيض قائل شده و خود را کانال وصل و آلت دست حضرت حق تصور کنند و حق حساب و دلالي از بندگان او مطالبه کنند. تمام اين دکان و دستک ادعاي حاکميت ولايي و خدايي و خليفه گري، دجاليت است و دين فروشي.
با اين مقدمه مي خواهم ياد آور شوم که مدرنيتهً ايراني، فقط شاهد تلاش روشنفکران براي بومي کردن دستاوردهاي مدرنيته نبوده است. در آنروي سکه، سنت هاي ارتجاعي و ضد مدرنيتهً جاافتاده در تارو پود جامعهً ايران نيز به مقاومت برخواسته و بدنبال انطباق خود با شرايط متحول يکي دو قرن اخير بوده اند. اين موضوع به توجه و بحث هاي بسا عميق تري نياز دارد ولي نگاهي گذرا به اين وجه از تقابل سنت و مدرنيته، که در جدال سياسي بين حاکميت آسماني و زميني خود را نمايان مي کند، مي تواند به ارتقاء شناخت ما از تحولات دروني دستگاه روحانيت در مواجهه با پديدهً مدرنيته موثر باشد.
ميدانيم که از دوران صفوي، بويژه با آمدن آخوندهاي جبل عاملي، روحانيت اخباري شيعه تقرب بيشتر يافتند و شيعه گري بعنوان "دين دولتي" ترويج شد. در دوران قاجاريه، مقام و موقعيت آخوندها ارتقاء يافت و ايده هاي کفر ستيزي و فرمانهاي جهاد مراجع تقليد (سيد محمد مجاهد) درست مثل نقش ويرانگر خميني و اطرافيانش در جنگ هشت ساله، منجر به شکست ايرانيان و منضم شدن بخش هايي از خاک ايران به روسيه شد. برخي از آخوندهاي حوزوي بعد از شکست خوردن در جهاد في سبيل سلطنت زميني، در پي جهاد في سبيل سلطنت آسماني، به "جهاد اکبر" روي نهاده، در پي کشف امام زمان و گشودن ابواب بهشت (رسيدن به قدرت) از راه "کشف و شهود"[1] (در عالم خواب و خلسه)، با اهل "فقه واصول" (جعفري) و نيز "فلسفه و کلام" (عمدتاً افلاطوني) به رقابت پرداختند. جنبش هاي آخوندي مغالي معروف به شيخيون (که بابيون و بهائيون از آن سربرآوردند) بر تقسيم بندي پيشين آخوندهاي اخباري و اصولي اضافه شدند. اين تحولات زماني رخ مي نمود که که در اروپاي بعد از جنگ هاي سي ساله و رفرماسيون مذهبي، دين از دولت تفکيک شده، تفکرات علمي و فلسفي انسان مدرن به انقلابات صنعتي و فرانسه انجاميده بود، نظام دولت-ملت زاده شده بود و احزاب سياسي مدرن شکل مي گرفتند؛ بعبارتي، وقتي دانشگاههاي مدرن در اروپا فيلسوف و مخترع و متفکر تربيت مي کردند، در نقطهً مقابل و درست در جهت معکوس، مدارس علمي حوزوي مذهبي در ايران مشغول توليد و بازتوليد گرايشات ارتجاعي آخوندي و دعوا بر سرکشف فتح باب با امام زمان جهت برقراري خلافت شرعي و مذهبي بودند.
اينگونه است که شاهديم بعد از شکست ايران از روسها، دو راه حل سياسي زميني و آسماني رو در روي هم صف کشيدند. يکي بدنبال مدرنيتهً ايران بود و با امثال امير کبير و قائم مقام فراهاني نمايندگي مي شد، و ديگري دنبال کانال زدن به امام زمان و تأسيس دين و يا حکومت شرعي و مذهبي در ايران بودند. اگر پيشگامان اصلاحات و رفرم در پي گيري راه حلهاي زميني، بدنبال تأسيس نظام آموزشي جديد، استفاده از تجربه هاي علمي و عقلاني جوامع پيشرفته، آموختن از تجارب آنها و بومي کردن ايدئولوژي هاي مدرن، و نيز تشکيل احزاب و نهادهاي سياسي بودند، متقابلاً، آخوندهاي حوزوي که رگ خواب عوام را بدست داشتند، رشتهً تلاش هاي چند سالهً روشنفکران را با يک منبر و خطابه پنبه مي کردند. فقهاي اماميهً حوزوي اگرچه با جنبش شيخيون و باب و بهايي ها شديداً برخورد کردند ولي در درون خودشان صف بندي روشني بين اصوليون و اخباريون نداشته و هنوز هم ندارند.
اصلي ترين مسئله و دغدغهً خاطر اين جماعت حوزوي حل مسئلهً رهبري، بقول خودشان، زعامت مسلمين و امر جانشيني امام زمان بود. اصوليون به ولايت عام فقيه ( مثل آقاي منتظري)، شيخيون به ولايت خاص (علي محمد باب) و اخباريون به ولايت مطلقه و يا خاص الخاص (جريان مصباح و احمدي نژاد) رسيده اند. اولي رهبري را وظيفه و شايستهً فقها مي داند ولي آنرا مشروط به مقبوليت و بيعت مردم (معلوم نيست تنها مسلمانان، شيعيان، مقلدينشان و يا شهروندان!) مي داند، دومي اصلاً مدعي ظهور امام زمان (جريان شيخ کسائي) مي شود، و سومي ادعاي برگزيدهً خاص امام زمان بودن مي کند (جريان شيخ مصباح يزدي و احمدي نژاد).
بدينسان، تقابل دو جريان سنت و مدرنيته در ايران، پا بپاي هم در همهً ابعاد جنگيده و محصولات خود را توليد کرده اند. در اين تقابل، روشنفکران، احزاب و سازمان دموکرات، و رهبران مردمي و مترقي، از امير کبير و مصدق گرفته تا مجاهدين و مبارزين ميهن، پيوسته قرباني شده اند؛ حال آنکه متقابلاً ارتجاع شاهي و شيخي بر ايران حکم رانده اند. استعمار کهنه و نو هم همين نيروهاي ارتجاعي و استبدادي شاه و شيخ را براي حفظ منافع خود، ترجيح مي داده اند. وجه غالب امواج ايدئولوژيک مدرن اوليه، يعني حزب توده نيز با رونويسي از "کمونيسم روسي" در پي حياتي دوزيستي برآمد، پايش در تهران و سرش در کرملين، مبارزات آزاديخواهانه و جنبش مدرنيتهً ايراني را عقيم گذاشتند.
در جنبش مشروطه، آخوندهاي اصولي که از امواج فکري مدرنيته تأثير پذيرفته بودند، با جنبش مشروطيت همراهي کرده و يا در مقاطعي در کنار رهبران مردمي ايستادند ولي صف بندي هاي روشن بين آخوندهاي نو انديش با آخوندهاي متحجر و ارتجاعي فرصت ظهور نيافتند، چرا که هر دو جريان در درون حوزه بهم آميخته و در خارج از حوزه نيز خود را در مقابل چالشهاي سياسي و يا فکري مطرح در جامعه متحد مي يافتند.
با پيروزي انقلاب ضد سلطنتي، رقابت تاريخي و بطئي بر سر قدرت، بين شيخ و شاه ، بنفع فقها چرخيد. اينبار آنها با بدست گرفتن حاکميت فرصت يافتند تا براي ايجاد مدينهً فاضلهً مد نظرشان، تئوري ها و اندوخته هاي حوزوي خود را بيازمايند، اينبود که گرايشهاي دروني فقهاي حوزوي فرصت ظهور مي يافت. بازهم مهمترين مسئلهً آنان موضوع ً "ولايت امور مسلمين" يعني رهبري نظام بود. خميني در اين مورد مشکلي نداشت. او هم مجتهد و هم سيد بود، و هم توانست بر امواج انقلاب ضد سلطنتي و اعتماد بي سابقهً مردم ايران سوار شده، رقبا و مخالفين سياسي روحاني غير روحاني اش را يکي پس از ديگري از دور خارج کرد و يا هم از ميان بردارد. خميني خود معجوني مرکب از خصوصيات مشترک با اصوليون و اخباريون بود. او با استفاده از حربهً "تقيه" توانسته بود در هر حال متناسب با شرايط رنگ عوض کند.
براين سياق، هرچند خميني و اطرافيانش قبل از انقلاب عمدتاً جزء اصوليون محسوب مي شدند، و خود با آخوندهاي متحجر اخباري مشکل داشتند، ولي بعد از انقلاب و در همان زمان حياتش، او با هشت سال جنگ و سرکشيدن جام زهر و نيز سرکوب و قتل عام مخالفينش، از سال شصت تا شصت و هفت، تيشه به ريشهً نظام فکري، اعتقادي و رهبري شرعي-سياسي حوزوي زد. بدليل همان شکستها در جبهه هاي مختلف داخلي و خارجي بود که سردمداران رژيم بعد از مرگ خميني، براي او جانشين مجتهدي نداشتند و به حجت الاسلامي علي خامنه اي بسنده کردند.
با اين ضربات و شکست هاي روحانيون عمدتاً متمايل به جريان نوظهور روشنفکر حوزوي قبل از انقلاب، که مدعي حکمت و اجتهاد نيز بودند، آخوندهاي اخباري (که از دوران جنگ آموزش عقيدتي سپاه و تربيت قاتل و شکنجه گر در ميان نيروهاي امنيتي رژيم را بعهده داشتند؛ از سويي بر آتش تنور جنگ مي دميدند، و از سوي ديگربه مستحکم کردن پايه هاي قدرتشان با قتل و غارت مشغول بودند) فرصت ابراز وجود يافتند تا خلاً حاصل از ناکامي جريان حاکم را پرکنند.
بعد از خاتمهً جنگ اين اختلافات و جناح بندي هاي دروني بارزتر گرديد و رژيم ناگزير از انتخاب بين دو راه بود: يا بايستي به راه صلح و سازندگي و رفرم قدم مي نهاد و مانند هر نظام سياسي معقول، مدرن و امروزي از کوک نظامي خارج شده، سپاه پاسداران و شبه نظاميان بسيج و کميته ها و بنيادهاي غارت و چپاول را منحل، و متقابلاً آزادي نهادهاي مدني، اعم از احزاب و سازمان هاي دولتي و غير دولتي را مي پذيرفت؛ و يا هم اينکه بر همان صراط سرکوب و اختناق در داخل، و صدور بحران و تروريسم (تحت عنوان صدور انقلاب) در خارج، ادامه مي داد تا از اين طريق براي حزب اللهي ها و پاسداران و بنيادها و کميته هاي غارت و سرکوبش بهانهً موجوديت فراهم کند. اين معضل در رأس نظام، بين جناح باصطلاح سردار سازندگي يعني رفسنجاني از يک سو، و قشريوني مانند مصباح يزدي، احمد جنتي و فرماندهان سپاه، مانند محسن رضايي و احمدي نژاد، از سوي ديگر جريان داشته است.
در انتخاب بين آن دوگزينه، بدلايلي که هنوز افشاء نشده، خميني راه حلّ دوم را برگزيد و بافرمان قتل سلمان رشدي رشته هاي جناح رفسنجاني را از همان آغاز پنبه کرد. فرماندهان از جبهه برگشتهً سپاه و سربازان گمنام امام زمان دربخش هاي امنيتي ( بجز عدهً معدودي مانند سازگارا و گنجي و حجاريان) اهل تن دادن به سازو کار جامعه اي عقلاني، مدرن، مدني و بسوي سازندگي نبودند.
خامنه اي هم، در کشاکش صف بندي هاي دروني رژيم، برخلاف سابقهً قبل از انقلابش (در همسويي نشان دادن با نوانديشي ديني) اينک بر سرير قدرت و با اختيارات مطلق، راه آسانتر را انتخاب کرد و در روياي گسترش دامنهً قدرت خود به خواستهً پاسداران و آخوندهاي اخباري ( که بعد از شکست خميني در جنگ، حالا بيشتر بدرون رژيم خزيده بودند) تن داد. بدينسان با آمدن خامنه اي، آخوندهاي اخباري سنگر به سنگر جلو آمده و توانستند دست بالاتر را بگيرند، بطوريکه اکنون در پي تصفيهً نهايي طيف مقابل (اعم از رفسنجاني، کروبي و خاتمي) برآمده اند. روشن است که مخالفت باند مصباح و احمدي نژاد با رفسنجاني و خاتمي نه بخاطر رفع اشکالات آنها و پاسخگوتر کردن حاکميت؛ نه از سر بهبود فضاي سياسي و توسعهً اقتصادي و روابط خارجي، بلکه در سوء استفاده از فرصت بدست آمده، ناشي از ناکامي هاي طيف مقابل، آنهم بمنظور فريب بيشتر عوام؛ آنهم در جهت سرکوب، سانسور و خفقان بيشتر، و نهايتاً براي انحصاري و اختصاصي کردن حکومت، مي باشد. درست مثل شعارهاي دهن پرکن آنها در مخالفت با اسرائيل و آمريکا در خاورميانه، از همان اول انقلاب، از موضعي بغايت ارتجاعي، که باعث فريب برخي چپ هاي وطني و جهاني مي شده است. روشن است که خامنه اي با ميدان دادن به اين جريان متحجر حوزوي و سپاهي، عملاً سرنوشت خود و نظامش را با سرنوشت يک جريان رو به افول آخوندي، و نظاميان بحران ساز، تروريست، و جنگ افروزي آن، گره زده است.
از اين بررسي مي توان چند نتيجه گيري روشن بعمل آورد. نخست اينکه جريان آخوندي اخباري و شيخي منشاء غير ايراني داشتند (ضمناً، بدليل همزماني بروزآنها با آمدن انگليسي ها به منطقه و نيز علم شدن آنها با جريان وهابيگري در ميان سني ها، شعار دايي جان ناپلئون، که باز "کار کار انگليسي هاست!" را نميشود از نظر دور داشت. بدرستي هيچکس بقدرانگليسي ها در دامن زدن به تفرقه و تجزيه و تلاشي مردم خاورميانه نکوشيده و نخواهد کوشيد).
دوم، عدم شناخت و يا توجه به صف بندي هاي جناحي درون روحانيت شيعه از طرف نيروهاي سياسي، بويژه مجاهدين، عامل موثري در يک دست شدن کل جريان عليه مجاهدين، و افتادن روند تحولات در سراشيبي تحجر و ارتجاع بيشتر، و نهايتاً روآمدن جريان مصباح بوده است. مجاهدين و مبارزين ايران، قبل و بعد از انقلاب ضد سلطنتي، هرگز نخواستند اين صف بندي هاي درون روحانيت شيعه را برسميت بشناسند. آنها اي بسا سعي کردند که کل قضيه را يکجا متحجر و مرتجع وانمود کرده، طرح هاي ميانه روانه و اصلاح طلبانهً اصوليون در درون نظام را ناکام کنند تا راه انقلاب و سرنگوني کل نظام زودتر هموار گردد. حال آنکه اين رويکرد در عمل نتيجهً عکس داده است و در صحنهً سياسي آب به آسياب اخباريون متحجر ريخته شده، فاشيستهاي مذهبي در اين بازي برنده شده اند و نه انقلابيون و آزادي خواهان. چنين رويکردي هزينهً گزافي، براي غلبه بر بنيادگرايي مذهبي، بر دوش مردم ايران گذاشته، به رشد و غلبهً تحجر مذهبي کمک کرده است. بعلاوه، اين روش و منش خلاف عرف معمول مبارزهً سياسي پراگماتيستي است.
سوم، آن بخش از روحانيت شيعه که مخالف ولايت مطلقهً فقيه و خواهان جدايي دين از دولت و يا دين از سياست هستند، شايستهً حمايت مردم ايران و نيروهاي جدي تحول طلب و دموکرات آن مي باشند. بهمين دليل، حمايت از آيت الله سيد حسين کاظميه بروجردي که خواهان جدايي دين از سياست و تفکيک بين خداي مردم از منويات حاکمان است، لازم و ضروري است. بايد با صداي هرچه رساتر تضييقات، فشارها و دستگيري مردمي که از ايشان دفاع کرده و مي کنند را محکوم کرده به گوش افکارعمومي و مراجع بين المللي برسانيم.
چهارم، اختلاف مصباح و احمدي نژاد با رفسنجاني، خاتمي و کروبي ناشي از سربازکردن اين اختلاف ريشه دار تاريخي در بين روحانيت شيعهً امامي مي باشد. طيف اخباريون که با حمايت خامنه اي و سپاه، حاکميت يک دست را شکل داده و تمام نهادهاي قدرت را در اختيار گرفته اند، اکنون در صدد تصفيه حساب نهايي با باند مقابل برآمده اند. آنها برآنند تا توجهات عوام الناس را از قبر خميني به چاه جمکران برگردانده، رد پاي امام زمان را نه در حجره هاي حوزهً علميه بلکه در پادگانهاي نظامي سپاه و در روياي دستيابي به بمب "ليزري و اتمي" مي جويند. استراتژي اعلام شدهً آنها هم نخست تسلط بر هلال شيعي خاورميانه، البته که بعد از بيرون کردن آمريکا و اسرائيل از منطقه! و بدنبالش بدست گرفتن رهبري جهان اسلام، تحت زعامت " قائم آل مصباح" که در کمين صندلي خامنه اي نشسته است، مي باشد. شايد فکر کنيم "شتر در خواب بيند پنبه دانه" ولي اگر به واقعيت صحنهً سياسي ايران نظر کنيم، مي بينيم که آنها توانسته اند به آرزوهاي خود در داخل ايران تحقق بخشند. باند مصباح و احمدي نژاد براين باورند همانطور که توانسته اند در درون حکومت، از هيچ به همه چيز برسند، در منطقه و صحنهً بين المللي نيز قادرند به روياهاي ماليخوليايي خود جامهً عمل بپوشانند. اين جماعت براي تحقق آرزوهايشان آماده اند تا ايران را به جنگ ديگري کشانده و هست و نيست مردم و مملکت را برباد دهند. همانطور که همسويي و همرأيي با اين باند متحجر يک خيانت ملي است، افشا و مبارزهً تمام عيار با آنها نيز يک وظيفهً انساني و ميهني مي باشد.
از آنجا که در سالهاي اخيرشناخت تاريخ ايران،با اقبال روزافزون اقشار مختلف، بويژه دانشجويان و دانش پژوهان ايراني، در داخل و خارج کشور، مواجه شده، مقدمتاً يادآوري اين نکته را لازم مي دانم که اصولاً روند تحولات هر جامعه را از شناخت قانونمنديهاي حاکم بر تاريخ آن جامعه مي توان شناخت. مطالعهً تاريخ يعني مطالعه و شناخت همين قانونمنديها و سنت هاي جا افتاده و جاري در متن مناسبات و تحولات اجتماعي. تنها با مطالعهً متديک و علمي تاريخ مي توان سنت هاي درست را از غلط بازشناخت، براي تغيير و تصحيح آنها مبارزه کرد و مانع ادامه و تکرار سنت هاي غلط و ارتجاعي شد.
يکي از سنت هاي غلط رايج در تاريخ ايران اين بوده است که حاکمان مستبد و ستمگر، هرجا که کم آورده اند، مقام و منصب خود را به خدا منتسب کرده و با دم زدن از حاکميت ايزد (در دوران ساساني) و الله (در دوران اسلامي بويژه بعد از صفويه) پشت به مردم و رو به آسمان کرده، اعمال و رفتار سرکوبگرانهً خود را ، نه با دلايل عقلاني و انساني و زميني، بلکه با توجيهات مذهبي، شرعي و آسماني موجّه جلوه داده اند. در زمان ساسانيان بيشتر شاهان ايران مفتخر به "فرّ ايزدي" مي شدند و از زمان صفويان به اينسو، با صفاتي از قبيل "ظل الله" و در زمان حکومت ولايي کنوني هم به عنوان "ولي امر و خليفه الله" حقوق خلق الله را ناديده گرفته اند. حال آنکه در قرآن، حضرت حق (خدا، الله، و يا ايزد) خودش در تکاپوي رسيدن به قدرت و يا برتخت نشاندن و حاکميت کسي، حتا فرشتگان و پيامبرانش هم نبوده است. او روشن ساخته است که سرنوشت و مقدرات انسان، اقوام، ملتها و جوامع، ناشي از اراده و حب و بغض خدا و يا شيطان نيست؛ سرنوشت آدمي بدست خودش سپرده شده و خدا و يا شيطان هم مسئول و پاسخگوي اعمال خير و شرّ کسي نمي باشند. پقول قرآن اين خود ما انسانها هستيم که مسئول تغيين سرنوشت جامعهً خويشيم و خدا سرنوشت هيچ قومي را جز به ارادهً خودشان تغيير نمي دهد: "ان الله لايغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم (رعد۱۱)" پيامبرش هم مي گويد "کلکم راع و کلکم مسئول عن رعيته" يعني بحث شبان وگوسفند مطرح نيست، همه مسئولند، اينگونه نيست که يک قشر و طبقهً روحاني براي خودشان حق ويژه و امتياز و تبعيض قائل شده و خود را کانال وصل و آلت دست حضرت حق تصور کنند و حق حساب و دلالي از بندگان او مطالبه کنند. تمام اين دکان و دستک ادعاي حاکميت ولايي و خدايي و خليفه گري، دجاليت است و دين فروشي.
با اين مقدمه مي خواهم ياد آور شوم که مدرنيتهً ايراني، فقط شاهد تلاش روشنفکران براي بومي کردن دستاوردهاي مدرنيته نبوده است. در آنروي سکه، سنت هاي ارتجاعي و ضد مدرنيتهً جاافتاده در تارو پود جامعهً ايران نيز به مقاومت برخواسته و بدنبال انطباق خود با شرايط متحول يکي دو قرن اخير بوده اند. اين موضوع به توجه و بحث هاي بسا عميق تري نياز دارد ولي نگاهي گذرا به اين وجه از تقابل سنت و مدرنيته، که در جدال سياسي بين حاکميت آسماني و زميني خود را نمايان مي کند، مي تواند به ارتقاء شناخت ما از تحولات دروني دستگاه روحانيت در مواجهه با پديدهً مدرنيته موثر باشد.
ميدانيم که از دوران صفوي، بويژه با آمدن آخوندهاي جبل عاملي، روحانيت اخباري شيعه تقرب بيشتر يافتند و شيعه گري بعنوان "دين دولتي" ترويج شد. در دوران قاجاريه، مقام و موقعيت آخوندها ارتقاء يافت و ايده هاي کفر ستيزي و فرمانهاي جهاد مراجع تقليد (سيد محمد مجاهد) درست مثل نقش ويرانگر خميني و اطرافيانش در جنگ هشت ساله، منجر به شکست ايرانيان و منضم شدن بخش هايي از خاک ايران به روسيه شد. برخي از آخوندهاي حوزوي بعد از شکست خوردن در جهاد في سبيل سلطنت زميني، در پي جهاد في سبيل سلطنت آسماني، به "جهاد اکبر" روي نهاده، در پي کشف امام زمان و گشودن ابواب بهشت (رسيدن به قدرت) از راه "کشف و شهود"[1] (در عالم خواب و خلسه)، با اهل "فقه واصول" (جعفري) و نيز "فلسفه و کلام" (عمدتاً افلاطوني) به رقابت پرداختند. جنبش هاي آخوندي مغالي معروف به شيخيون (که بابيون و بهائيون از آن سربرآوردند) بر تقسيم بندي پيشين آخوندهاي اخباري و اصولي اضافه شدند. اين تحولات زماني رخ مي نمود که که در اروپاي بعد از جنگ هاي سي ساله و رفرماسيون مذهبي، دين از دولت تفکيک شده، تفکرات علمي و فلسفي انسان مدرن به انقلابات صنعتي و فرانسه انجاميده بود، نظام دولت-ملت زاده شده بود و احزاب سياسي مدرن شکل مي گرفتند؛ بعبارتي، وقتي دانشگاههاي مدرن در اروپا فيلسوف و مخترع و متفکر تربيت مي کردند، در نقطهً مقابل و درست در جهت معکوس، مدارس علمي حوزوي مذهبي در ايران مشغول توليد و بازتوليد گرايشات ارتجاعي آخوندي و دعوا بر سرکشف فتح باب با امام زمان جهت برقراري خلافت شرعي و مذهبي بودند.
اينگونه است که شاهديم بعد از شکست ايران از روسها، دو راه حل سياسي زميني و آسماني رو در روي هم صف کشيدند. يکي بدنبال مدرنيتهً ايران بود و با امثال امير کبير و قائم مقام فراهاني نمايندگي مي شد، و ديگري دنبال کانال زدن به امام زمان و تأسيس دين و يا حکومت شرعي و مذهبي در ايران بودند. اگر پيشگامان اصلاحات و رفرم در پي گيري راه حلهاي زميني، بدنبال تأسيس نظام آموزشي جديد، استفاده از تجربه هاي علمي و عقلاني جوامع پيشرفته، آموختن از تجارب آنها و بومي کردن ايدئولوژي هاي مدرن، و نيز تشکيل احزاب و نهادهاي سياسي بودند، متقابلاً، آخوندهاي حوزوي که رگ خواب عوام را بدست داشتند، رشتهً تلاش هاي چند سالهً روشنفکران را با يک منبر و خطابه پنبه مي کردند. فقهاي اماميهً حوزوي اگرچه با جنبش شيخيون و باب و بهايي ها شديداً برخورد کردند ولي در درون خودشان صف بندي روشني بين اصوليون و اخباريون نداشته و هنوز هم ندارند.
اصلي ترين مسئله و دغدغهً خاطر اين جماعت حوزوي حل مسئلهً رهبري، بقول خودشان، زعامت مسلمين و امر جانشيني امام زمان بود. اصوليون به ولايت عام فقيه ( مثل آقاي منتظري)، شيخيون به ولايت خاص (علي محمد باب) و اخباريون به ولايت مطلقه و يا خاص الخاص (جريان مصباح و احمدي نژاد) رسيده اند. اولي رهبري را وظيفه و شايستهً فقها مي داند ولي آنرا مشروط به مقبوليت و بيعت مردم (معلوم نيست تنها مسلمانان، شيعيان، مقلدينشان و يا شهروندان!) مي داند، دومي اصلاً مدعي ظهور امام زمان (جريان شيخ کسائي) مي شود، و سومي ادعاي برگزيدهً خاص امام زمان بودن مي کند (جريان شيخ مصباح يزدي و احمدي نژاد).
بدينسان، تقابل دو جريان سنت و مدرنيته در ايران، پا بپاي هم در همهً ابعاد جنگيده و محصولات خود را توليد کرده اند. در اين تقابل، روشنفکران، احزاب و سازمان دموکرات، و رهبران مردمي و مترقي، از امير کبير و مصدق گرفته تا مجاهدين و مبارزين ميهن، پيوسته قرباني شده اند؛ حال آنکه متقابلاً ارتجاع شاهي و شيخي بر ايران حکم رانده اند. استعمار کهنه و نو هم همين نيروهاي ارتجاعي و استبدادي شاه و شيخ را براي حفظ منافع خود، ترجيح مي داده اند. وجه غالب امواج ايدئولوژيک مدرن اوليه، يعني حزب توده نيز با رونويسي از "کمونيسم روسي" در پي حياتي دوزيستي برآمد، پايش در تهران و سرش در کرملين، مبارزات آزاديخواهانه و جنبش مدرنيتهً ايراني را عقيم گذاشتند.
در جنبش مشروطه، آخوندهاي اصولي که از امواج فکري مدرنيته تأثير پذيرفته بودند، با جنبش مشروطيت همراهي کرده و يا در مقاطعي در کنار رهبران مردمي ايستادند ولي صف بندي هاي روشن بين آخوندهاي نو انديش با آخوندهاي متحجر و ارتجاعي فرصت ظهور نيافتند، چرا که هر دو جريان در درون حوزه بهم آميخته و در خارج از حوزه نيز خود را در مقابل چالشهاي سياسي و يا فکري مطرح در جامعه متحد مي يافتند.
با پيروزي انقلاب ضد سلطنتي، رقابت تاريخي و بطئي بر سر قدرت، بين شيخ و شاه ، بنفع فقها چرخيد. اينبار آنها با بدست گرفتن حاکميت فرصت يافتند تا براي ايجاد مدينهً فاضلهً مد نظرشان، تئوري ها و اندوخته هاي حوزوي خود را بيازمايند، اينبود که گرايشهاي دروني فقهاي حوزوي فرصت ظهور مي يافت. بازهم مهمترين مسئلهً آنان موضوع ً "ولايت امور مسلمين" يعني رهبري نظام بود. خميني در اين مورد مشکلي نداشت. او هم مجتهد و هم سيد بود، و هم توانست بر امواج انقلاب ضد سلطنتي و اعتماد بي سابقهً مردم ايران سوار شده، رقبا و مخالفين سياسي روحاني غير روحاني اش را يکي پس از ديگري از دور خارج کرد و يا هم از ميان بردارد. خميني خود معجوني مرکب از خصوصيات مشترک با اصوليون و اخباريون بود. او با استفاده از حربهً "تقيه" توانسته بود در هر حال متناسب با شرايط رنگ عوض کند.
براين سياق، هرچند خميني و اطرافيانش قبل از انقلاب عمدتاً جزء اصوليون محسوب مي شدند، و خود با آخوندهاي متحجر اخباري مشکل داشتند، ولي بعد از انقلاب و در همان زمان حياتش، او با هشت سال جنگ و سرکشيدن جام زهر و نيز سرکوب و قتل عام مخالفينش، از سال شصت تا شصت و هفت، تيشه به ريشهً نظام فکري، اعتقادي و رهبري شرعي-سياسي حوزوي زد. بدليل همان شکستها در جبهه هاي مختلف داخلي و خارجي بود که سردمداران رژيم بعد از مرگ خميني، براي او جانشين مجتهدي نداشتند و به حجت الاسلامي علي خامنه اي بسنده کردند.
با اين ضربات و شکست هاي روحانيون عمدتاً متمايل به جريان نوظهور روشنفکر حوزوي قبل از انقلاب، که مدعي حکمت و اجتهاد نيز بودند، آخوندهاي اخباري (که از دوران جنگ آموزش عقيدتي سپاه و تربيت قاتل و شکنجه گر در ميان نيروهاي امنيتي رژيم را بعهده داشتند؛ از سويي بر آتش تنور جنگ مي دميدند، و از سوي ديگربه مستحکم کردن پايه هاي قدرتشان با قتل و غارت مشغول بودند) فرصت ابراز وجود يافتند تا خلاً حاصل از ناکامي جريان حاکم را پرکنند.
بعد از خاتمهً جنگ اين اختلافات و جناح بندي هاي دروني بارزتر گرديد و رژيم ناگزير از انتخاب بين دو راه بود: يا بايستي به راه صلح و سازندگي و رفرم قدم مي نهاد و مانند هر نظام سياسي معقول، مدرن و امروزي از کوک نظامي خارج شده، سپاه پاسداران و شبه نظاميان بسيج و کميته ها و بنيادهاي غارت و چپاول را منحل، و متقابلاً آزادي نهادهاي مدني، اعم از احزاب و سازمان هاي دولتي و غير دولتي را مي پذيرفت؛ و يا هم اينکه بر همان صراط سرکوب و اختناق در داخل، و صدور بحران و تروريسم (تحت عنوان صدور انقلاب) در خارج، ادامه مي داد تا از اين طريق براي حزب اللهي ها و پاسداران و بنيادها و کميته هاي غارت و سرکوبش بهانهً موجوديت فراهم کند. اين معضل در رأس نظام، بين جناح باصطلاح سردار سازندگي يعني رفسنجاني از يک سو، و قشريوني مانند مصباح يزدي، احمد جنتي و فرماندهان سپاه، مانند محسن رضايي و احمدي نژاد، از سوي ديگر جريان داشته است.
در انتخاب بين آن دوگزينه، بدلايلي که هنوز افشاء نشده، خميني راه حلّ دوم را برگزيد و بافرمان قتل سلمان رشدي رشته هاي جناح رفسنجاني را از همان آغاز پنبه کرد. فرماندهان از جبهه برگشتهً سپاه و سربازان گمنام امام زمان دربخش هاي امنيتي ( بجز عدهً معدودي مانند سازگارا و گنجي و حجاريان) اهل تن دادن به سازو کار جامعه اي عقلاني، مدرن، مدني و بسوي سازندگي نبودند.
خامنه اي هم، در کشاکش صف بندي هاي دروني رژيم، برخلاف سابقهً قبل از انقلابش (در همسويي نشان دادن با نوانديشي ديني) اينک بر سرير قدرت و با اختيارات مطلق، راه آسانتر را انتخاب کرد و در روياي گسترش دامنهً قدرت خود به خواستهً پاسداران و آخوندهاي اخباري ( که بعد از شکست خميني در جنگ، حالا بيشتر بدرون رژيم خزيده بودند) تن داد. بدينسان با آمدن خامنه اي، آخوندهاي اخباري سنگر به سنگر جلو آمده و توانستند دست بالاتر را بگيرند، بطوريکه اکنون در پي تصفيهً نهايي طيف مقابل (اعم از رفسنجاني، کروبي و خاتمي) برآمده اند. روشن است که مخالفت باند مصباح و احمدي نژاد با رفسنجاني و خاتمي نه بخاطر رفع اشکالات آنها و پاسخگوتر کردن حاکميت؛ نه از سر بهبود فضاي سياسي و توسعهً اقتصادي و روابط خارجي، بلکه در سوء استفاده از فرصت بدست آمده، ناشي از ناکامي هاي طيف مقابل، آنهم بمنظور فريب بيشتر عوام؛ آنهم در جهت سرکوب، سانسور و خفقان بيشتر، و نهايتاً براي انحصاري و اختصاصي کردن حکومت، مي باشد. درست مثل شعارهاي دهن پرکن آنها در مخالفت با اسرائيل و آمريکا در خاورميانه، از همان اول انقلاب، از موضعي بغايت ارتجاعي، که باعث فريب برخي چپ هاي وطني و جهاني مي شده است. روشن است که خامنه اي با ميدان دادن به اين جريان متحجر حوزوي و سپاهي، عملاً سرنوشت خود و نظامش را با سرنوشت يک جريان رو به افول آخوندي، و نظاميان بحران ساز، تروريست، و جنگ افروزي آن، گره زده است.
از اين بررسي مي توان چند نتيجه گيري روشن بعمل آورد. نخست اينکه جريان آخوندي اخباري و شيخي منشاء غير ايراني داشتند (ضمناً، بدليل همزماني بروزآنها با آمدن انگليسي ها به منطقه و نيز علم شدن آنها با جريان وهابيگري در ميان سني ها، شعار دايي جان ناپلئون، که باز "کار کار انگليسي هاست!" را نميشود از نظر دور داشت. بدرستي هيچکس بقدرانگليسي ها در دامن زدن به تفرقه و تجزيه و تلاشي مردم خاورميانه نکوشيده و نخواهد کوشيد).
دوم، عدم شناخت و يا توجه به صف بندي هاي جناحي درون روحانيت شيعه از طرف نيروهاي سياسي، بويژه مجاهدين، عامل موثري در يک دست شدن کل جريان عليه مجاهدين، و افتادن روند تحولات در سراشيبي تحجر و ارتجاع بيشتر، و نهايتاً روآمدن جريان مصباح بوده است. مجاهدين و مبارزين ايران، قبل و بعد از انقلاب ضد سلطنتي، هرگز نخواستند اين صف بندي هاي درون روحانيت شيعه را برسميت بشناسند. آنها اي بسا سعي کردند که کل قضيه را يکجا متحجر و مرتجع وانمود کرده، طرح هاي ميانه روانه و اصلاح طلبانهً اصوليون در درون نظام را ناکام کنند تا راه انقلاب و سرنگوني کل نظام زودتر هموار گردد. حال آنکه اين رويکرد در عمل نتيجهً عکس داده است و در صحنهً سياسي آب به آسياب اخباريون متحجر ريخته شده، فاشيستهاي مذهبي در اين بازي برنده شده اند و نه انقلابيون و آزادي خواهان. چنين رويکردي هزينهً گزافي، براي غلبه بر بنيادگرايي مذهبي، بر دوش مردم ايران گذاشته، به رشد و غلبهً تحجر مذهبي کمک کرده است. بعلاوه، اين روش و منش خلاف عرف معمول مبارزهً سياسي پراگماتيستي است.
سوم، آن بخش از روحانيت شيعه که مخالف ولايت مطلقهً فقيه و خواهان جدايي دين از دولت و يا دين از سياست هستند، شايستهً حمايت مردم ايران و نيروهاي جدي تحول طلب و دموکرات آن مي باشند. بهمين دليل، حمايت از آيت الله سيد حسين کاظميه بروجردي که خواهان جدايي دين از سياست و تفکيک بين خداي مردم از منويات حاکمان است، لازم و ضروري است. بايد با صداي هرچه رساتر تضييقات، فشارها و دستگيري مردمي که از ايشان دفاع کرده و مي کنند را محکوم کرده به گوش افکارعمومي و مراجع بين المللي برسانيم.
چهارم، اختلاف مصباح و احمدي نژاد با رفسنجاني، خاتمي و کروبي ناشي از سربازکردن اين اختلاف ريشه دار تاريخي در بين روحانيت شيعهً امامي مي باشد. طيف اخباريون که با حمايت خامنه اي و سپاه، حاکميت يک دست را شکل داده و تمام نهادهاي قدرت را در اختيار گرفته اند، اکنون در صدد تصفيه حساب نهايي با باند مقابل برآمده اند. آنها برآنند تا توجهات عوام الناس را از قبر خميني به چاه جمکران برگردانده، رد پاي امام زمان را نه در حجره هاي حوزهً علميه بلکه در پادگانهاي نظامي سپاه و در روياي دستيابي به بمب "ليزري و اتمي" مي جويند. استراتژي اعلام شدهً آنها هم نخست تسلط بر هلال شيعي خاورميانه، البته که بعد از بيرون کردن آمريکا و اسرائيل از منطقه! و بدنبالش بدست گرفتن رهبري جهان اسلام، تحت زعامت " قائم آل مصباح" که در کمين صندلي خامنه اي نشسته است، مي باشد. شايد فکر کنيم "شتر در خواب بيند پنبه دانه" ولي اگر به واقعيت صحنهً سياسي ايران نظر کنيم، مي بينيم که آنها توانسته اند به آرزوهاي خود در داخل ايران تحقق بخشند. باند مصباح و احمدي نژاد براين باورند همانطور که توانسته اند در درون حکومت، از هيچ به همه چيز برسند، در منطقه و صحنهً بين المللي نيز قادرند به روياهاي ماليخوليايي خود جامهً عمل بپوشانند. اين جماعت براي تحقق آرزوهايشان آماده اند تا ايران را به جنگ ديگري کشانده و هست و نيست مردم و مملکت را برباد دهند. همانطور که همسويي و همرأيي با اين باند متحجر يک خيانت ملي است، افشا و مبارزهً تمام عيار با آنها نيز يک وظيفهً انساني و ميهني مي باشد.
4 Comments:
آمریکا و یارانش با تقویت اسلامیستهای منطقه مانند اخوان المسلمین و بن لادنها از آنان برای پیشرفت منافع خود استفاده کردند.در واقع آمریکا برای منافع خود اسلام سیاسی را هم تقویت کرده است . برای دفاع از خمینی ژنرال هایزر را به ایران ارسال داشت و یا به خمینی در پاریس پیام داده است که اوضاع ایران برای رفتن خمینی به ایران مساعد است.
اسلام دینی است که با برده داری و کافر کشی و کار های خلاف شان انسانی دیگر مثل رژیم های ارباب و رعیتی و ...همآهنگ و دمساز است و فرهنگ اسلامی ممکن است که با عقاید انقلابی هم همساز باشد ولی در کل با ایده دینی این نیروهای ضد عدالت گرا و ضد عقل گرا هستند که بیشتر بقدرت رسیده اند و موجب عقب ماندگی و جهل جامعه مسلمین شده اند.
این غیر طبیعی هم نیست زیرا ادیان خلاف عقل هستند و مروج خرافات میباشند. اگر غربیان هم از مسحیت پیروی میکردند همین بدبختی ها را داشتند.مثلا دچار برده داری و کافر کشی بودند و چشم در برابر جشم قصاص میکردند.همان نیرویی که مسیحیت را در غرب بکنار زد توانست برده داری را از بین ببرد و انسانهایی را از حیوان شدن نجات دهدو این خیلی مضحک است که دین ادعای تعالی بشر را دارد ولی او را ببرده تبدیل کرده است.در دین اسلام ما نهاد مذهبی ای نداریم که برده داری و کافر کشی و ضدیت با حقوق بشر را بد دانسته باشد.این که نویسنده از قران دلیل بیاورند که خدا در کار آدمیان دخالت ندارد و این مردم هستند که تاریخ خود را میسازنند نمیتواند درست باشد زیرا در قران خیلی آیات دیگر است که بر ضد نظر نویسنده است:
اسلام عامل بوجود آمدن خمینی ها و خامنه ای و...است و با اسلام نمیتوان جلوی رشد آنان را گرفت.سلطه اسلام در فرهنگ ما سبب مسمومیت جامعه است و بر آمدن و مسلط شدن اسلام سیاسی اوج این مسمومیت است که منجر به استفراغ ارزشهای مذهبی از جامعه خواهد شد. زیرا ملایان و مذهب قادر نیستند که استقلال ملت ایران و اقتصاد مورد نیاز آن را بر آورند و ملت را از وابستگی بغرب نجات دهند.ملایان با قمار بر روی ارزشهای مذهبی بقدرت رسیدند (با غصب انقلاب دموکراسی خواهی و عدالت جویانه مردم توسط آمریکا و همکاران مثلا بردن خمینی به پاریس تصادفی نبود و برای تبلیغات لازم این کار انجام گرفت)
بطور خلاصه بر امدن احمدی نژاد ها پناه بردن به ارزشهای مذهبی ای است که بتواند حاکمیت فعلی را نگه دارد حاکمیتی که اساسش نه مثل زمان خمینی بر عوام گرایی و عوام فریبی استوار است و این عوام اگر خمینی حالا هم زنده بود به او رای نمیداد زیرا خمینی یک دروغگو و عوام فریب بود.حاکمیتی که پول نفت را داشت و به ملت هم نیازی نداشت توانست 57 سال بر اساس مذهب کورش پرستی و آریا بازی دوام آورد و اینان هم با امام زمان بازی میخواهند حاکم باشند و قدرت خود را اثبات کنند.مردم اول انقلاب اسلام حکومت را قبول کردند ولی امروز اسلام اورا قبول نمیکنندولی چه باک که حکومت نیروهای نظامی را بجای مردم در اختیار دارد.هر چه از مردم دور شوند باید به نظامیان و خارجیان بیشتر متکی بشوند.
درست مثل زمان شاه. اگر جامعه ارزشهای رژیم سلطنتی را استفراغ کرد و ندانست که ملا روی دیگر سکه حاکمیت سلطنتی است امروزه آن را دریافته است و ارزشهای ملایی را هم استفراغ خواهد کرد.شاید آن روز راه برای عقل گرایی و دین خالص باز شود دینی که هم جهت با عقل و خرد جمعی است.دینی که در آن هر عاقل عدالت جو و مهربان پیامبران آن خواهند بودو مردم را بسوی دوستی و صلح و سازندگی و مهربانی دعوت خواهند کرد.
آمریکا و یارانش با تقویت اسلامیستهای منطقه مانند اخوان المسلمین و بن لادنها از آنان برای پیشرفت منافع خود استفاده کردند.در واقع آمریکا برای منافع خود اسلام سیاسی را هم تقویت کرده است . برای دفاع از خمینی ژنرال هایزر را به ایران ارسال داشت و یا به خمینی در پاریس پیام داده است که اوضاع ایران برای رفتن خمینی به ایران مساعد است.
اسلام دینی است که با برده داری و کافر کشی و کار های خلاف شان انسانی دیگر مثل رژیم های ارباب و رعیتی و ...همآهنگ و دمساز است و فرهنگ اسلامی ممکن است که با عقاید انقلابی هم همساز باشد ولی در کل با ایده دینی این نیروهای ضد عدالت گرا و ضد عقل گرا هستند که بیشتر بقدرت رسیده اند و موجب عقب ماندگی و جهل جامعه مسلمین شده اند.
این غیر طبیعی هم نیست زیرا ادیان خلاف عقل هستند و مروج خرافات میباشند. اگر غربیان هم از مسحیت پیروی میکردند همین بدبختی ها را داشتند.مثلا دچار برده داری و کافر کشی بودند و چشم در برابر جشم قصاص میکردند.همان نیرویی که مسیحیت را در غرب بکنار زد توانست برده داری را از بین ببرد و انسانهایی را از حیوان شدن نجات دهدو این خیلی مضحک است که دین ادعای تعالی بشر را دارد ولی او را ببرده تبدیل کرده است.در دین اسلام ما نهاد مذهبی ای نداریم که برده داری و کافر کشی و ضدیت با حقوق بشر را بد دانسته باشد.این که نویسنده از قران دلیل بیاورند که خدا در کار آدمیان دخالت ندارد و این مردم هستند که تاریخ خود را میسازنند نمیتواند درست باشد زیرا در قران خیلی آیات دیگر است که بر ضد نظر نویسنده است:
اسلام عامل بوجود آمدن خمینی ها و خامنه ای و...است و با اسلام نمیتوان جلوی رشد آنان را گرفت.سلطه اسلام در فرهنگ ما سبب مسمومیت جامعه است و بر آمدن و مسلط شدن اسلام سیاسی اوج این مسمومیت است که منجر به استفراغ ارزشهای مذهبی از جامعه خواهد شد. زیرا ملایان و مذهب قادر نیستند که استقلال ملت ایران و اقتصاد مورد نیاز آن را بر آورند و ملت را از وابستگی بغرب نجات دهند.ملایان با قمار بر روی ارزشهای مذهبی بقدرت رسیدند (با غصب انقلاب دموکراسی خواهی و عدالت جویانه مردم توسط آمریکا و همکاران مثلا بردن خمینی به پاریس تصادفی نبود و برای تبلیغات لازم این کار انجام گرفت)
بطور خلاصه بر امدن احمدی نژاد ها پناه بردن به ارزشهای مذهبی ای است که بتواند حاکمیت فعلی را نگه دارد حاکمیتی که اساسش نه مثل زمان خمینی بر عوام گرایی و عوام فریبی استوار است و این عوام اگر خمینی حالا هم زنده بود به او رای نمیداد زیرا خمینی یک دروغگو و عوام فریب بود.حاکمیتی که پول نفت را داشت و به ملت هم نیازی نداشت توانست 57 سال بر اساس مذهب کورش پرستی و آریا بازی دوام آورد و اینان هم با امام زمان بازی میخواهند حاکم باشند و قدرت خود را اثبات کنند.مردم اول انقلاب اسلام حکومت را قبول کردند ولی امروز اسلام اورا قبول نمیکنندولی چه باک که حکومت نیروهای نظامی را بجای مردم در اختیار دارد.هر چه از مردم دور شوند باید به نظامیان و خارجیان بیشتر متکی بشوند.
درست مثل زمان شاه. اگر جامعه ارزشهای رژیم سلطنتی را استفراغ کرد و ندانست که ملا روی دیگر سکه حاکمیت سلطنتی است امروزه آن را دریافته است و ارزشهای ملایی را هم استفراغ خواهد کرد.شاید آن روز راه برای عقل گرایی و دین خالص باز شود دینی که هم جهت با عقل و خرد جمعی است.دینی که در آن هر عاقل عدالت جو و مهربان پیامبران آن خواهند بودو مردم را بسوی دوستی و صلح و سازندگی و مهربانی دعوت خواهند کرد.
Your comment has been saved and will be visible after blog owner approval
شما به چه حقی از انتشار نظرات افراد جلوگیری میکنید و مروج خرافات میشوید در این رابطه شما و دیکتاتورانی مثل خمینی و شاه در یک خط ایستاده اید.
کسانی که میگویند با اسلام میتوان عقب ماندگی و استبداد را از بین برد راه غلط را بمردم نشان میدهند که خیانت یا اشتباه است اگر اشتباه باشد خواهند گذاشت مردم عقاید دیگران را بشنوند.اگر خائن هستند مرا مشکلی نیست آنان را افشا خواهم کرد.
شما نشان خواهید داد که اشتباه فکر میکنید و یا خائن هستید.سانسور شما نشانه خیانت به آزادی بیان و انتشار حقیقت است.سانسور شما این خواهد بود که من حق دارم شما را بعنوان عامل انتشار دهنده خرافات و عقب ماندگی فرهنگی سیاسی معرفی کنم.
انسان آزاده مخالفتی با حقیقت و عدالت و عقل ندارد.
راستش سانسوري در کار نبوده، فقط وبلاگ خودم را خودم دير چک مي کنم، و براي همين نظرات ارسالي را نديده بودم که منتشر کنم. با پوزش از اقا و يا خانم افشاي عزيز و ساير عزيزاني که منت گذاشته کامنت گذاشته بودند
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home