جنبش روشنفکري ايران: چالشها و فرصتها (٤
در بخش نخست اين نوشته به جوانب مختلف نظريهً جنگ تمدنها و عواقب زيابنار سرمشق قرارگرفتن "تضاد فرهنگي" بجاي "تضاد طبقاتي" دوران جنگ سرد، پرداخته شد. آمده بود که علم کردن فرهنگ ديني توسط متحجرين مذهبي حاکم بر ايران، خود بهترين گواه و مصداق عملي دامن زدن به جنگ تمدنهاست؛ و اينکه تنها دموکراسي، يعني برابري حقوق شهروندي و گسترش نهادهاي مدني، مي تواند جامعهً چند فرهنگي و چند مليتي ايران را در برابر چالش هاي روزافزون داخلي و بين المللي، از جمله چالش فرهنگي موجود، واکسينه کرده و مصون نگهدارد.
در بخش دوم، ضرورت فراگير نمودن فرهنگ انتقاد سازنده، اصولي و اسلوبي مورد تأکيد قرار گرفته بود. گفته شد که در روابط انساني، همانگونه که تقليد و تسليم کورکورانه، گواه تقدس مأبي و گمراهيست، نقد و ايراد گيري صرف نيز نشان عيبجويي و منفي بافي است. هنر روشنفکر منتقد در اينست که ضمن تصديق مثبتات، و نقد کج فهمي ها و کج رفتاريها، به يافتن ريشهً مشکلات، و نهايتاً چاره جويي و ارائهً راه حل نيز بپردازد. تنها در اين صورت مي توان روشنفکر خلاق، متعهد و مسئول را از تقدس مأبان متعصب، منفي بافان عيبجو، حريفان فرصت طلب و کاسبکاران سودجو متمايز ساخت.
بخش سوم به تعريف چند و چون ماهيت رژيم ايران، و پيشنهاد کارآترين راهکار ممکن در مقابل استبداد حاکم پرداخته و در تعريف رژيم، روي عبارت ترکيبي "ولايت مطلقه فقيه- پاسدار- نفتي" تأکيد شده است. فکر مي کنم توضيحي تکميلي در اين زمينه لازم است؛ برخي از روشنفکران ضد مذهبي، بر عبارت "اسلام سياسي" و يا "رژيم اسلامي" اصرار مي ورزند. از آنجا که نه تمام اسلام در اين رژيم خلاصه شده، نه همهً مسلمانان از آن حمايت مي کنند و نه همهً مخالفين رژيم غير مذهبيند، اينگونه خط کشي هاي سياه و سفيد، بين مذهبي و غير مذهبي، اشتباهي لجوجانه، ساده سازانه، و گواه سردرگمي کاربران آنست. رژيم حاکم بر ايران، حتا اگلوي مطلوب همهً باورمندان به دولت ديني" نيست. بسياري از اين طيف که از "ولايت فقيه" (نه "مطلقه" اش) دفاع مي کنند، مانند برخي از اصلاح طلبان حکومتي و يا آيت الله منتظري، و تنها با ً"مطلقه" بودن آن مشکل دارند، به صف منتقدين و يا مغضوبين رژيم رانده شده اند.
ولايت مطلقهً فقيه، همان چيزي است که برخي از روحانيون اخباري (قياسيون قدرت طلب و فرصت طلب) شيعه بعد از صفوي، در روءياي چنگ زدن بر قدرت سياسي، خواب آنرا مي ديده اند، خميني در کتاب حکومت اسلامي آنرا تدوين کرده و بعد از بدست گرفتن قدرت، آنرا "عمود خيمهً نظام" خود قرار داده است. امثال مصباح يزدي و جنتي آنرا توجيه مي کنند و خامنه اي نيز مصداق عيني و عملي آن است. اين ايدهً "من در آوردي" و ايدئولوژيک بخشي از روحانيت شيعه، پيش از اين، هرگز و در هيچ کجاي جهان تجربه نشده است (ساسانيان و صفويان مروج "دين دولتي" بودند و نه "دولت ديني"). اين نظام قرون وسطايي تنها در ايران، بدليل شيعه بودن اکثريت جمعيت ايران، و نيز درفقدان تجربهً دموکراسي و نهادهاي فراگير و دموکراتيک سياسي ، و کشتار و سرکوب بي رحمانهً بعد از انقلاب، امکان و فرصت ظهور يافت. نزديکترين الگو به نظام ولايي موجود در ايران، همان نظام کاهنان و فراعنهً مصري (١) و تفتيش عقايد کليسا در قرون وسطا هستند. کارکرد عملي آن نيز همان است که مطابق قانون اساسي رژيم، هم اکنون بر ايران حکم مي راند و ماهيت خود را بطور روزمره در جريان عمل بارز مي کند. تعداد قابل توجهي از روحانيون مخالف و منتقد رژيم،مانند محسن کديور، يوسفي اشکوري، و جلال گنجه اي مقاله و گفتار، در رد آن منتشرکرده اند. سالهاست که اين نظريهً سست بنياد بلحاظ تئوريک بي اعتبار و در عمل شکست خورده است؛ بهمين دليل مدعيان مجبور شده اند تا با تکيه بر بحران و سانسور و سرکوب و پول نفت به حيات خود ادامه دهند. تجربهً شکست خوردهً ولايت مطلقهً فقيه در ايران؛ مايهً عبرت شيعيان و ساير مسلمانان شده است.
رژيم ولايي حاکم بر ايران را با عبارات موجود در فرهنگ سياسي غرب و شرق عالم نيز نمي توان تعريف و توصيف نمود. بکارگيري عباراتي مانند اليگارشي (چند سره) توسط بهروز خليق، کلاينتاليزم (هوادار پروري) توسط کاظم علمداري، پاتريمونيال (موروثي) توسط سعيد حجاريان - و سلطاني ( که در تاريخ ايران نيز سابقه داشته) توسط اکبر گنجي، هرچند معرف وجهي، و اي بسا چند وجه، از وجوه رژيم مي باشند ولي هيچکدام نمي توانند مبين توجيه مذهبي، جايگاه قانوني، کارکرد عملي، و در يک کلام، دلالت تئوريک و عملي اصل ولايت مطلقهً فقيه باشند. اين پديده، نه درگذشتهً ايران، و نه در هيچ کجاي ديگر جهان سابقه نداشته و تجربه نشده است که بشود با عبارات و اصطلاحات شناخته شده و يا موجود در ساير فرهنگ ها، ويژگي هاي آنرا، به تمام و کمال، بازشناخت و تعريف نمود. بنا براين، هرگونه تلاشي در خلق و يا پيدا کردن عبارتي معادل ولايت مطلقهً فقيه، در فرهنگ گذشتهً ايران و يا ساير نقاط جهان، تلاشي بيهوده، و منحرف کننده است. اصطلاحاتي که متعلق به گذشته اند (مثل عبارت "سلطاني" توسط اکبر گنجي) تداعي وضعيت و شرايط متفاوتي هستند، و نمي توانند معرف تمام وجوه تئوريک و عملي اين پديدهً نادر در تاريخ ايران و جهان باشند. بعلاوه، تعبير سوء از کلمات و مفاهيم در عمل به سوء تفسير وقايع منجر مي شود و به رويکردهاي متفاوت در عمل مي انجامد؛ يعني که در صورت اشتباه در درک معاني، لازم مي شود که براي فهم درست کلمات و اصطلاحات بازهم بهاي بيشتري پرداخته شود تا متوجه شويم که "ولايت مطلقهً فقيه" صرفاً يک نظام اليگارشي، کلاينتاليزم، پاتريمونيال، سلطاني و يا نمايندهً اسلام سياسي نبوده و نيست. از طرفي، اينگونه رويکردها بنوعي حاکي از تکرار همان عادت سوء گذشته و اصرار بر سبيل ماسبق، يعني خود باختگي فرهنگي و اتکا به ادبيات ترجمه اي نيز مي باشد.
بايد بياد داشت که تنها اکتشافات و يا ايده هاي نو علمي نيستند که کلمات نو مي آفرينند، پديده هاي تازه در عرصهً جامعه و مذهب نيز بناگزير کلمات و مفاهيم تازه خلق مي کنند، که ولايت مطلقهً فقيه يکي از آنهاست. جالب اينکه هر محقق و صاحب نظر خارجي، وقتي مي خواهد ماهيت رژيم حاکم بر ايران را بشناسد، خود را ناچار مي يابد تا از همين عبارت اصلي "ولايت مطلقهً فقيه" استفاده کند و آنرا از روي متون مذهبي، استنادات قانوني، و کاربرد عملي آن بفهمد و بفهماند؛ حال آنکه عده اي از روشنفکران ايراني، براي شناخت و شناساندن آن بدنبال عبارات و اصطلاحات گذشته و يا فرنگي مي گردند. اين دوستان بهتر است تا بجاي استفاده از عبارات مصطلح در ادبيات سياسي اروپا و يا حتا کلمات مربوط به نظام هاي سياسي گذشتهً ايران، از همان عباراتي که در قانون اساسي رژيم آمده و رژيم هم خودش را بدان متصف مي کند، استفاده کرده و توان و انرژي خود و ديگران را صرف شناساندن وجوه تئوريک و عملي همين عبارت رسمي و عموميت يافته "ولايت مطلقهً فقيه" نمايند.
مقالهً پيش رو به چالش ديگري در جنبش روشنفکري ايران مي پردازد که عبارت است از: ضرورت بازيابي و بازسازي حکمت ايراني. حکمتي که در گذر از فراز و نشيب هاي زياد، از گذشته هاي دور تا به امروز، از کاهنان و ساحران و منجمان و اطبا و فلاسفهً مصري، فنيقي، آسوري، ايلامي، هندي و يوناني، و اعراب مسلمان گرفته تا دستاوردهاي علوم انساني غرب و شرق در دوران مدرن تأثير پذيرفته، تا بدست ما رسيده است.
ضرورت بازيابي و بازسازي "حکمت ايراني":
(درست بعد از نوشتن اين سر تيتر، در کاوشگر اينترنتي گوگل به جستجوي عبارت "حکمت خسرواني" پرداختم، که به مصاحبهً آقاي نيما علي شريفي در مجلهً اينترنتي فصل نو، تحت عنوان "روشنفکري در ايران محدود به بعد از مشروطيت نمي شود"(۲) برخوردم که خيلي جالب بود. خواندن مصاحبهً ايشان را به خوانندگان اين سطور نيز توصيه مي کنم. مطمئنم با چنان طبع بلندي، کتاب "سيماي تاريخ و فرهنگ" ايشان بايد واقعاً خواندني باشد.)
قبلاً آمده بود که مشروط و محدود کردن هويت انسان، و يا علوم انساني، به تعلقات قبيلگي، قومي، مذهبي و ايدئولوژيک، اشتباه محض است. همينطور، کم رنگ و پر رنگ کردن تاريخ ايران با آغاز ورود قوم آريا، دوران هخامنشي، آمدن و رفتن فلان پيامبر و يا فيلسوف قديم و جديد، اشتباه است. چرا که باز به همان مشروط و محدود کردن هويت به قوم و مذهب و زبان و ايدئولوژي منجر مي شود و مثل همين بسط دادن ايدئولوژي ولايت مطلقهً فقيه به همه چيز و همه کس، به نتايج فاجعه باري مي انجامد. براي شناخت علمي و ريشه اي نقاط ضعف و قوت هويت تاريخي خود، ناگزيريم، تا جاييکه ممکن است، از سرچشمه آغاز کنيم (گفتارهاي عبدلعلي معصومي در مورد تاريخ ايران در سيماي مقاومت بسيار آموزنده است)، تا کاستيها و کجي هاي ريشه دار، همان پيرايه هاي استثماري و ضد تکاملي را که طي قرون و اعصار در فرهنگ و سنت هاي ما لانه کرده اند، بازشناخته و بزدائيم؛ و در همان حال، سنتها، ارزشها و مواريث ماندگار و زندگي ساز فرهنگ و تمدن ايراني را بازسازي کنيم. اين مواريث تاريخي سرمايهً ملي ما هستند و پرواضح است که مثلاً اگر روزي يک حکومت مردمي و دموکرات در ايران بتواند آثار بجا ماندهً فرهنگي و تاريخي مملکت را بازسازي و به تماشاي جهانيان گذارد، درآمد حاصل از صنعت توريسم ايران از ترکيه، مصر و چيني ها کم نخواهد آورد.
گفته شد که براي پي بردن به راز موفقيت ها، کما اينکه راز شکست ها و ناکاميهاي گذشته و حال، ناچاريم از سرچشمه و مبدأ، يعني از گهوارهً تاريخي هويت ايران، آغاز کنيم. بدون بازخواني گذشته، آنهم از سرچشمه، هرگز قادر نبوده و نخواهيم بود که جايگاه واقعي امروز و راه آيندهً خود را برسر چهار راه تمدنها بازيابيم. بدون چنين بازخوانيي نمي توان دريافت که کدام پتانسيل دروني، ايران و ايراني را، در پس همهً هجوم هاي نظامي و فرهنگي بيگانگان، و نيز جنگهاي دروني، در طول تاريخ، از زوال و نيستي مصون داشته است؟ کدام استعداد نهفته باعث شده که ايرانيان مقهور و تسليم يونانيان، اعراب، و مغولان در گذشته، و يا غرب و شرق در دوران مدرن، نگردند؟ با اينهمه، چرا وقتي قدرت سياسي بدست خود ايرانيان مي افتد، در زمان ساسانيان، صفويان و جمهوري اسلامي، با قاطي کردن دين و دولت به "دين دولتي" و يا "دولت ديني" متوسل شده و قادر نبوده اند بر پايهً هويت تاريخي خود جامعه اي آزاد و نظام سياسي دموکراتي خلق کنند که استمرار تاريخي داشته باشد؟ براي يافتن پاسخ به اين سئوالات، لازم است تا جنبش هاي عمدهً فکري و فرهنگي ايران، از دوران باستان تا کنون، را بطور اجمال از نظر بگذرانيم.
مقدمتاً باز مجبورم با نکته اي از نوشته هاي قبلي شروع کنم – در پاسخ به نامهً احمدي نژاد به رئيس جمهور امريکا به تاريخ 2006.May.7 در آرشيو وبلاگم قابل دسترسي است، با اشاره اي گذرا به پيشينه اين کهن ديار آمده بود که "حدود ده تا دوازده هزار سال پيش از ميلاد، منطقهً خاورميانه و بويژه فلات ايران بلحاظ آب و هوايي براي کشاورزي مساعد گرديد و بعنوان بخشي از "هلال حاصلخيز زمين" مهد انقلاب کشاورزي و کانون ظهور و رشد تمدن هاي قبايلي و قومي اوليه شد... از سه هزار سال قبل از ميلاد، وقتي شرايط آب و هوايي اروپا براي کشاورزي مناسب شد، منطقهً خاورميانه متقابلاً رو به خشکي نهاد. اين امر موجب جابجايي هاي جمعيتي تازه اي شد، که عمدهً مهاجران اين دوره نه قبيله اي بلکه قومي بودند. بسياري از تمدن هاي منطقه، مانند تمدن باستاني شمال غرب هندوستان بدليل کم آبي، رو به زوال نهادند. ولي ايرانيان با کشف صنعت قنات سازي توانستند با استفادهً مناسب از آبهاي زيرزميني، در کوهپايه هاي حاشيهً کويرکنوني و درياچه هاي پيشين، شهرهاي باشکوهي بنا نهاده و به حيات پر رونق خود ادامه دهند." بعقيدهً نگارنده کشف صنعت قنات سازي در فلات ايران، تحولي بسيار مهم بود که انقلاب کشاورزي را يک گام کيفي به پيش راند و فراگير نمود. با اين توضيح، مي توان کشف صنعت قنات سازي در فلات ايران را بعنوان آن سرچشمهً فرهنگ ساز و هويت پرداز در تاريخ ايران محسوب کرد.
١- انقلاب صنعت قنات سازي و فرهنگ خسرواني
شناخت و بررسي تأثير قنات ها بر تمدن، فرهنگ و آداب و رسوم ايرانيان نياز به تحقيقات بساگسترده تر دارد که اميد است در داخل و خارج کشور بدان پرداخته شود ولي آنچه در اين نوشته مد نظر است برجسته نمودن عام ترين نقاط قوت و ضعف برآمده از آن تحول عظيم و شيوهً زندگي مترتب برآن مي باشد. قبل از کشف قنات، ايرانيان باستان عمدتاً از راه دامپروري امرار معاش مي کردند، خدايشان"مهر" و "ميترا"، سرچشمهً روشناني و ناظر بر چراگاهها و مراتع بود. تيره هاي مختلف قوم آريا که به فلات ايران آمدند نيز چادر نشين و دامپرور بودند. ولي کشف صنعت قنات بمثابه يک انقلاب و تحول بنيادي در آن دوران، شيوهً توليد را در فلات ايران از دامپروري به کشاورزي، شيوهً زندگي را از چادر نشيني به روستا و شهر نشيني، آئين ايرانيان را از "ميترائيسم" به "زرتشتي" و نظام حکومتي را از قبيلگي و ايلخاني و"پادشاهي" (صرفاً قومي) به شاهنشاهي (شاه شاهان قبايل و اقوام مختلف) متحول نمود و ارتقاء داد.
مذهب زرتشت بطور آشکاري مبتني بر زندگي کشاورزي است. اين مذهب، بر خلاف ميترائيسم که مربوط به دورهً دامپروري ايرانيان است، بر شيوهً زندگي کشاورزي متمرکز شده و به تقديس آب و قنات و درخت و خرمي مي پردازد؛ بعنوان مثال، زرتشت پرداختن به کشاورزي را توصيه مي کند؛ چادر نشيني را منع و اسکان و خانه سازي را تشويق مي کند. شغل اصلي يک زرتشتي کشاورزي و مراقبت و تربيت دامها در مزارع است. مطابق تعليمات زرتشت "هرکس قناتي حفر کند به بهشت مي رود" و زرتشتي واقعي دهقاني است که مربي و نگهدارندهً دام، ساکن قتات و سرپرست خانه باشد. بدينسان قنات سازي و شکل گيري روستاها و شهرها، به جهشي در صنعت (ابزار توليد) و تجارت (داد وستد) آن زمان منجر شد که شکل گيري اشکال متکامل تري از نظم اجتماعي و سياسي، نسبت به دوران پيشين، را بدنبال داشت.
حفر و تأمين و نگهداري از قنات ها، تقسيم آب و زمين و توزيع بذر و تربيت دامها، بخصوص چگونگي تأمين امنيت اين شريان حياتي از هجوم قبايل بيابانگرد و يا حمله بيگانگان، نياز به مديريت و دولت متمرکز داشت. اهميت اين امر زماني بارزتر مي شود که دريابيم ويران کردن احتمالي هر قنات در دامنهً کوه پايه هاي گرم و خشک کويري مي توانست به همه چيز پايان داده و باعث کوچ ساکنان آن محل گردد. اين شيوهً توليد و زندگي بسا شکننده تر از آن بود که توان تحمل جنگ و درگيري هاي مخرب، حتا داخلي را داشته باشد. همين خصلت شکنندگي شيوهً زندگي مبتني بر قنات، و نياز مبرم آن به امنيت و ثبات، ضرورت پيدايش نظام هاي اجتماعي اخلاق گراتر، متمرکز تر، و بادوام تري را مي طلبيد. دين زرتشت، بمثابه اولين دين توحيدي شناخته شدهً بشري، که نافي تبعيض قومي و قبيلگي است، به اولويتهاي اين سبک زندگي پاسخ درخور مي داد. اين سبک زندگي ديگر ايجاب نميکرد که ايرانيان به بت پرستي قومي و قبيلگي و يا برده داري بپردازند. آنها برخلاف ساکنان هند و مصر و جزيره العرب ، بجاي پرستش گاو و شتر و يا بتهاي گلين، سنگي و چوبين، و يا ستايش کاهنان و ساحران و جادوگران، به تکريم نور و آب و آباداني، و ستايش خورشيد روشنايي بخش و آتش گرما بخش پرداختند. نمادها و سمبلهايي که نه منحصر به قوم و قبيله، بلکه عالمگير و فراگير، زاينده و فزاينده، و بي زوال و لايزال بودند. بسياري از آداب و سنن کهن ايران زمين، که توسط عموم مردم ايران، با هر تعلق قومي، مذهبي و ايدئولوژيک، پاس داشته مي شود، يادگار سنن ماندگار آن دورانند.
بعد از کشف قنات، نياز به تخصص، همزيستي، نظم و امنيت در شهرها و روستاهاي ايران، به پيدايش و رشد اشکال پيشرفته تر دولت نيز انجاميد. قبايل مختلف مجبور بودند گاهاً بر روي يک قنات و يا يک منطقه با همديگر کار کنند، از تخصص و دانش هم بياموزند، مناسبات توليدي و تجاري خود، اعم از داشت و برداشت و داد و ستد شان را نظام بخشند، مسائل اجتماعيشان را سامان دهند و امنيت و ثبات قلمرو خود را نيز تأمين نمايند. مرامنامهً زرتشتيان با فراخواندن به "پندار نيک، گفتار نيک، و کردار نيک" اعتماد و آرامش و امنيت و ثبات اجتماعي و سياسي مورد نياز جامعهً آن روزگار را تأمين مي ساخت. خداي زرتشت "اهورامزدا" خداي ازلي، ابدي، خردمند، بصير و قادريست که همه چيز (خير و شر، نور و ظلمت، و زشتي و زيبايي) در يد قدرت اوست. وحدت طلبي ديني و تمرکز گرايي دولتي به توليد سلسله مراتب مذهبي موبدان موبد، نظام خان خاني، و نهايتاً شاهنشاهي راه برد. اين نظام اعتقادي و سياسي برخوردار از سطح بالاتري از رشد، خرد جمعي، و اي بسا عدل و داد، در آن روزگار بود. اين خصوصيات را در تعريف خسروان و پادشاهان خرد مند و دادگستر ايران باستان، مانند جمشيد، فريدون، سياوش، کيخسرو، و کورش و داريوش؛ در توصيف قهرمانان افسانه اي ايران مانند کاوهً آهنگر، آرش کمانگير و رستم و سهراب، و يا در ادبيات خسرواني جام جم (سالها دل طلب جام جم از ما ميکرد، آنچه خود داشت زبيگانه تمنا مي کرد، حافظ) سيمرغ و سفر مرغان، ققنوس و برآمدنش از آتش، مي توان بعينه شاهد بود.
شيوهً توليد قنات با خلق مناسبات اجتماعي، اقتصادي، سياسي و مذهبي جديد، به توفيق و تسلط ايرانيان باستان در آن دورهً تاريخي انجاميد. ضرورت زندگي مسالمت آميز اجتماعي چند قبيلگي و بوروکراسي متمرکز به تولد نظام سياسي برخوردار از آزادي مذهب و تنوع قومي و زباني دوران هخامنشيان انجاميد. بدينسان، پيشي گرفتن تمدن باستاني ايرانيان در دين و دولت بيش از هرچيز از دستاوردهاي انقلاب صنعت قنات سازي بوده است. به برکت پيشي گرفتن در اين صنعت و تکنولوژي بود که اديان کهن ايراني مانند ميترائيسم و بويژه زرتشتي بخشهاي مختلفي از جهان آنروز را تحت تأثير خود قرار دادند و امپراطوري هخامنشيان، بعنوان اولين امپراطوري مدرن جهاني، بر بخشهاي عظيمي از خاورميانهً آن روزگار مستولي شد.
اينگونه، دستاوردهاي صنعت حفر قتات در فلات ايران محصور نماند و آن انقلاب بنيادين در ابزار و شيوهً توليد، شيوهً زندگي، فرهنگ و دين و دولت، جهان متمدن آن روزگار را تحت تأثير خود قرار داد. با اين اوصاف انقلاب ناميدن اين تحول عظيم اغراق آميز نخواهد بود. بي شک، دستاوردهاي مترتّب و متعاقب اين تحول عظيم را مي توان يکي از مهمترين رويدادهاي دورانساز منطقه در تعميق و اعتلاي انقلاب کشاورزي بشمار آورد.
گويي فرهنگ و تمدني که در نهرهاي جاري و زلال قنات ها از کوهپايه هاي فلات ايران جاري شد، در بستر پر پيچ و خم تاريخ، پيوسته لايروبي شده و استمرار يافته است؛ تا مزارع کويري سيراب شوند، و بذرهاي مستعد برويند، تا شکوفه هاي بهاري بشکفند، تا درختان نار و سيب و گلابي ببار نشينند، تا ني لبک چوپانان خاموشي نگيرد، تا سفرهً برزگران خالي نماند، تا سواران دهکده از چوگان باز نمانند، تا اولين مشق حساب دخترکان بازيگوش شمارش ستارگان آسمان کوير باشد، تا فروغ زندگي، در پرتو خوشيد جهان افروز (ميترا)، بر بالهاي فرشتهً آب و آبادي (آناهيتا) و شعله هاي گرما بخش آتش اهورايي ( اهورا مزدا) بر تاريکي، قحطي و سرما مستولي شوند، تا شور زندگي شراره کشد، و شعله هاي حيات جاودان ماند .... بدينسان، تنها آب قنات و بذر و زمين نبودند که از نسلي به نسل ديگر منتقل مي شدند، بلکه ساختار توليدي، اجتماعي و اقتصادي و سياسي برآمده از آن به شکل گيري تمدني با ويژگي هاي پيشرفته تري در فلات ايران انجاميد که صنعت و توليد و تاريخ بشر را يک گام کيفي به پيش راند و شتاب بخشيد.
ولي ارابهً تاريخ سکون پذير نبود و آن دوران شکوفايي ديري نپاييد، در همسايگي ايرانيان، در جزيرهً کوچک يونان، نظام اجتماعي متفاوتي ظهور کرد که اسطوره هايش ديگر خوانين، پهلوانان، خسروان، موبدان و پادشاهان نبودند. اصلا قدرت سياسي امري موروثي و يا منبعث از دجاليت ديني نبود. آنها به خلق وجهي ديگر از قدرت نبوغ انسان –قدرت آموزش و پرورش – و قدرت متفاوت سياسي (دموکراسي) پي برده، در فلسفه و علوم طبيعي و انساني گوي سبقت را از ايرانيان، با فاصلهً بسيار زيادي، در ربوده بودند. بهمين دليل، نه تنها در مقابل امپراطوري هخامنشي تسليم نشدند، بلکه عاقبت توانستند بر آن چيره شوند. براستي کدام ضعف عمده در نظام فکري و فرهنگي و سياسي ايراني وجود داشت که ادامهً آن را در مقابل پيشرفت يونانيان نا ممکن ساخته بود؟
در چرايي افول ستارهً اقبال ايرانيان علل مختلفي را مي توان برشمرد. از عمده ترين آنها مي توان به عدم قدرت انطباق آن سيستم سياسي (موروثي و سلطنتي و روحاني) با شرايط زندگي و مناسبات توليدي متفاوت اشاره کرد. دين زرتشت و تمرکز گرايي بيش از حد نظام اجتماعي متکي بر قنات در ايران، به جهانبيني پلاريته (دوقطبي و بشدت طبقاتي، يعني شاه و موبدان در مقابل رعيت و دهقانان) و نيز تفکر مطلق انديش دوآليته ( سياه و سفيد، خير و شر، خدا و شيطان) انجاميده بود، آموزشهاي آن روزگار عموماً منحصر به شاهزادگان و موبدان و محدود به آموزه هاي ديني مي شد. اينچنين سيستمي طبعاً اجازهً تفکر و نوسازي و انطباق در شرايط متفاوت و پيچيده تر را نداشت. در نظام ايلخاني و شاهنشاهي دين خوي ايرانيان، مردم اگر چه برده نبودند ولي رعاياي خان و ارباب و روحانيون و پادشاه بشمار مي رفتند، که از امکان آموزش و تفکر و سهيم شدن در سر نوشت خود بي بهره بودند. در اين نظام بشدت قطبي شدهً اجتماعي، هرکس که سيطرهً خوانين، شاهزادگان و موبدان را به چالش مي کشيد، لابد به ريسکي غير قابل تصور تن مي داد، تا جاييکه خود به اسطوره و افسانه اي ديگر تبديل مي شد. اين خصيصه مي تواند علل "امتناع تفکر در فرهنگ دين خوي ايرانيان" (بقول آرامش دوستدار) و نيز معضل نظام سياسي سراسر جنگ و ويراني "ايلخاني"(بقول علي ميرفرطوس) در تاريخ ايران را بروشني توضيح دهد. منجيان ديني و موبداني که قرار بود از رعايا و دهقانان دفاع کرده و با ساختن نخستين نهادهاي اجتماعي حقوقمند، واسط بين رعايا با خان و سلطان باشند، در قدم اول مورد سرکوب خان وموبدان و شاهان واقع مي شدند، واگر از سرکوب جان سالم بدر برده و اثري از آنها باقي مي ماند، از طرف حاکمان بعدي رسميت يافته، رهروان آنان به خدمت حاکمان درآمده، توجيه گر ظلم و استثمار رعايا، و شريک جرم خوانين و سلاطين شدند. بدينسان، وقتي که آن سيستم و نظام شاهنشاهي قدر قدرت، قابليت بازسازي و ظرفيت نوسازي دروني نداشت، لاجرم در مقابل تمدني دموکراتيک، پوياتر، جوانتر و پر انرژي تر، مانند يونانيها و بعد هم اعراب مسلمان، تاب تحمل و مقاومت نياورده از هم پاشيده مضمحل گرديد.
٢- فرهنگ پهلوي و بازگشت به خردگرايي دين بهي
دومين نهضت بازگشت به خويشتن در دورهً ساسانيان و عمدتا از زمان انوشيروان روي داد. ويژگي بارز اين نهضت فرهنگي بازگشت به فرهنگ خسرواني، گسترش ادبيات موسوم به پهلوي که عمدتاً به آثار دين بهي و زرتشت اختصاص يافت؛ تشکيل دانشگاه و بيمارستان جندي شاپور و ترجمه و تدريس طب هندي و يوناني (بقراطي)، از جمله تحولات فرهنگي اين دوران بودند. ولي اين نهضت فرهنگي نيز راه بجايي نبرد. رسميت يافتن دين دولتي (زرتشتي) توسط ساسانيان در ايران (در قرن چهارم بعد از ميلاد، که مقارن بود با رسميت يافتن دولت ديني (مسيحي) توسط امپراطوري رم، باعث کليد خوردن قرون وسطاي اروپا و نيز) باعث آغاز سير قهقراي حکومت ساسانيان شد. بدنبال همدست شدن دين و دولت، پادشاهان ساساني و مغ هاي زرتشتي جامعه اي بشدت طبقاتي، سراسر تبعيض و سرکوب را بوجود آوردند که در مقابل امواج رو به تزايد نارضايتي هاي داخلي و جنگهاي مستمر خارجي (با روميان)، شديداً تضعيف شد، تا اينکه نهايتاً در مقابل تهاجم اعراب مسلمان تاب مقاومت نياورده، ناگزير از شکست و فروپاشي گرديد.
٣ – رنسانس علمي دوران اسلامي و فرهنگ اشراق ايراني
سومين دورهً بيداري ايرانيان بعد از حملهً اعراب، و پشت سرگذاشتن سياستهاي عربيزه و اسلاميزه کردن ايران، توسط خلفاي اموي و عباسي، و عمدتاً قبل از حملهً مغولان بوده است. اين موج، در واقع، ادامه و محصول همان جريان رنسانس علمي بود که از مدرسهً دانش بغداد - در دورهً سه خليفهً عباسي (منصور، هارون و مأمون) به ترغيب وزير خليفه، خالدبن برمک ايراني، با ترجمهً آثار يوناني، و دعوت از آن پزشک معروف دانشگاه جندي شاپور، جرجيس پسر بختيشوع - شروع شده بود. در دورهً غزنويان و سامانيان بود که زبان فارسي (با خط عربي) دوباره احيا شد و هنرمندان، شاعران، فلاسفه و دانشمندان مسلمان و عمدتاً ايراني موفق شدند تا با بهره گيري از آموزه هاي حکمت يونان، مکتب اسلام، و فرهنگ خسرواني، راه تازه اي بگشايند. دست آوردهاي شاعران، عرفا، دانشمندان و فلاسفهً اين دوران، اگر چه در خود ايران چندان پيگيري نشد و استمرار نيافت ولي در بسياري زمينه ها، چراغ رنسانس اروپا را بر افروخت. پروفسور جرج سليبا
در بخش دوم، ضرورت فراگير نمودن فرهنگ انتقاد سازنده، اصولي و اسلوبي مورد تأکيد قرار گرفته بود. گفته شد که در روابط انساني، همانگونه که تقليد و تسليم کورکورانه، گواه تقدس مأبي و گمراهيست، نقد و ايراد گيري صرف نيز نشان عيبجويي و منفي بافي است. هنر روشنفکر منتقد در اينست که ضمن تصديق مثبتات، و نقد کج فهمي ها و کج رفتاريها، به يافتن ريشهً مشکلات، و نهايتاً چاره جويي و ارائهً راه حل نيز بپردازد. تنها در اين صورت مي توان روشنفکر خلاق، متعهد و مسئول را از تقدس مأبان متعصب، منفي بافان عيبجو، حريفان فرصت طلب و کاسبکاران سودجو متمايز ساخت.
بخش سوم به تعريف چند و چون ماهيت رژيم ايران، و پيشنهاد کارآترين راهکار ممکن در مقابل استبداد حاکم پرداخته و در تعريف رژيم، روي عبارت ترکيبي "ولايت مطلقه فقيه- پاسدار- نفتي" تأکيد شده است. فکر مي کنم توضيحي تکميلي در اين زمينه لازم است؛ برخي از روشنفکران ضد مذهبي، بر عبارت "اسلام سياسي" و يا "رژيم اسلامي" اصرار مي ورزند. از آنجا که نه تمام اسلام در اين رژيم خلاصه شده، نه همهً مسلمانان از آن حمايت مي کنند و نه همهً مخالفين رژيم غير مذهبيند، اينگونه خط کشي هاي سياه و سفيد، بين مذهبي و غير مذهبي، اشتباهي لجوجانه، ساده سازانه، و گواه سردرگمي کاربران آنست. رژيم حاکم بر ايران، حتا اگلوي مطلوب همهً باورمندان به دولت ديني" نيست. بسياري از اين طيف که از "ولايت فقيه" (نه "مطلقه" اش) دفاع مي کنند، مانند برخي از اصلاح طلبان حکومتي و يا آيت الله منتظري، و تنها با ً"مطلقه" بودن آن مشکل دارند، به صف منتقدين و يا مغضوبين رژيم رانده شده اند.
ولايت مطلقهً فقيه، همان چيزي است که برخي از روحانيون اخباري (قياسيون قدرت طلب و فرصت طلب) شيعه بعد از صفوي، در روءياي چنگ زدن بر قدرت سياسي، خواب آنرا مي ديده اند، خميني در کتاب حکومت اسلامي آنرا تدوين کرده و بعد از بدست گرفتن قدرت، آنرا "عمود خيمهً نظام" خود قرار داده است. امثال مصباح يزدي و جنتي آنرا توجيه مي کنند و خامنه اي نيز مصداق عيني و عملي آن است. اين ايدهً "من در آوردي" و ايدئولوژيک بخشي از روحانيت شيعه، پيش از اين، هرگز و در هيچ کجاي جهان تجربه نشده است (ساسانيان و صفويان مروج "دين دولتي" بودند و نه "دولت ديني"). اين نظام قرون وسطايي تنها در ايران، بدليل شيعه بودن اکثريت جمعيت ايران، و نيز درفقدان تجربهً دموکراسي و نهادهاي فراگير و دموکراتيک سياسي ، و کشتار و سرکوب بي رحمانهً بعد از انقلاب، امکان و فرصت ظهور يافت. نزديکترين الگو به نظام ولايي موجود در ايران، همان نظام کاهنان و فراعنهً مصري (١) و تفتيش عقايد کليسا در قرون وسطا هستند. کارکرد عملي آن نيز همان است که مطابق قانون اساسي رژيم، هم اکنون بر ايران حکم مي راند و ماهيت خود را بطور روزمره در جريان عمل بارز مي کند. تعداد قابل توجهي از روحانيون مخالف و منتقد رژيم،مانند محسن کديور، يوسفي اشکوري، و جلال گنجه اي مقاله و گفتار، در رد آن منتشرکرده اند. سالهاست که اين نظريهً سست بنياد بلحاظ تئوريک بي اعتبار و در عمل شکست خورده است؛ بهمين دليل مدعيان مجبور شده اند تا با تکيه بر بحران و سانسور و سرکوب و پول نفت به حيات خود ادامه دهند. تجربهً شکست خوردهً ولايت مطلقهً فقيه در ايران؛ مايهً عبرت شيعيان و ساير مسلمانان شده است.
رژيم ولايي حاکم بر ايران را با عبارات موجود در فرهنگ سياسي غرب و شرق عالم نيز نمي توان تعريف و توصيف نمود. بکارگيري عباراتي مانند اليگارشي (چند سره) توسط بهروز خليق، کلاينتاليزم (هوادار پروري) توسط کاظم علمداري، پاتريمونيال (موروثي) توسط سعيد حجاريان - و سلطاني ( که در تاريخ ايران نيز سابقه داشته) توسط اکبر گنجي، هرچند معرف وجهي، و اي بسا چند وجه، از وجوه رژيم مي باشند ولي هيچکدام نمي توانند مبين توجيه مذهبي، جايگاه قانوني، کارکرد عملي، و در يک کلام، دلالت تئوريک و عملي اصل ولايت مطلقهً فقيه باشند. اين پديده، نه درگذشتهً ايران، و نه در هيچ کجاي ديگر جهان سابقه نداشته و تجربه نشده است که بشود با عبارات و اصطلاحات شناخته شده و يا موجود در ساير فرهنگ ها، ويژگي هاي آنرا، به تمام و کمال، بازشناخت و تعريف نمود. بنا براين، هرگونه تلاشي در خلق و يا پيدا کردن عبارتي معادل ولايت مطلقهً فقيه، در فرهنگ گذشتهً ايران و يا ساير نقاط جهان، تلاشي بيهوده، و منحرف کننده است. اصطلاحاتي که متعلق به گذشته اند (مثل عبارت "سلطاني" توسط اکبر گنجي) تداعي وضعيت و شرايط متفاوتي هستند، و نمي توانند معرف تمام وجوه تئوريک و عملي اين پديدهً نادر در تاريخ ايران و جهان باشند. بعلاوه، تعبير سوء از کلمات و مفاهيم در عمل به سوء تفسير وقايع منجر مي شود و به رويکردهاي متفاوت در عمل مي انجامد؛ يعني که در صورت اشتباه در درک معاني، لازم مي شود که براي فهم درست کلمات و اصطلاحات بازهم بهاي بيشتري پرداخته شود تا متوجه شويم که "ولايت مطلقهً فقيه" صرفاً يک نظام اليگارشي، کلاينتاليزم، پاتريمونيال، سلطاني و يا نمايندهً اسلام سياسي نبوده و نيست. از طرفي، اينگونه رويکردها بنوعي حاکي از تکرار همان عادت سوء گذشته و اصرار بر سبيل ماسبق، يعني خود باختگي فرهنگي و اتکا به ادبيات ترجمه اي نيز مي باشد.
بايد بياد داشت که تنها اکتشافات و يا ايده هاي نو علمي نيستند که کلمات نو مي آفرينند، پديده هاي تازه در عرصهً جامعه و مذهب نيز بناگزير کلمات و مفاهيم تازه خلق مي کنند، که ولايت مطلقهً فقيه يکي از آنهاست. جالب اينکه هر محقق و صاحب نظر خارجي، وقتي مي خواهد ماهيت رژيم حاکم بر ايران را بشناسد، خود را ناچار مي يابد تا از همين عبارت اصلي "ولايت مطلقهً فقيه" استفاده کند و آنرا از روي متون مذهبي، استنادات قانوني، و کاربرد عملي آن بفهمد و بفهماند؛ حال آنکه عده اي از روشنفکران ايراني، براي شناخت و شناساندن آن بدنبال عبارات و اصطلاحات گذشته و يا فرنگي مي گردند. اين دوستان بهتر است تا بجاي استفاده از عبارات مصطلح در ادبيات سياسي اروپا و يا حتا کلمات مربوط به نظام هاي سياسي گذشتهً ايران، از همان عباراتي که در قانون اساسي رژيم آمده و رژيم هم خودش را بدان متصف مي کند، استفاده کرده و توان و انرژي خود و ديگران را صرف شناساندن وجوه تئوريک و عملي همين عبارت رسمي و عموميت يافته "ولايت مطلقهً فقيه" نمايند.
مقالهً پيش رو به چالش ديگري در جنبش روشنفکري ايران مي پردازد که عبارت است از: ضرورت بازيابي و بازسازي حکمت ايراني. حکمتي که در گذر از فراز و نشيب هاي زياد، از گذشته هاي دور تا به امروز، از کاهنان و ساحران و منجمان و اطبا و فلاسفهً مصري، فنيقي، آسوري، ايلامي، هندي و يوناني، و اعراب مسلمان گرفته تا دستاوردهاي علوم انساني غرب و شرق در دوران مدرن تأثير پذيرفته، تا بدست ما رسيده است.
ضرورت بازيابي و بازسازي "حکمت ايراني":
(درست بعد از نوشتن اين سر تيتر، در کاوشگر اينترنتي گوگل به جستجوي عبارت "حکمت خسرواني" پرداختم، که به مصاحبهً آقاي نيما علي شريفي در مجلهً اينترنتي فصل نو، تحت عنوان "روشنفکري در ايران محدود به بعد از مشروطيت نمي شود"(۲) برخوردم که خيلي جالب بود. خواندن مصاحبهً ايشان را به خوانندگان اين سطور نيز توصيه مي کنم. مطمئنم با چنان طبع بلندي، کتاب "سيماي تاريخ و فرهنگ" ايشان بايد واقعاً خواندني باشد.)
قبلاً آمده بود که مشروط و محدود کردن هويت انسان، و يا علوم انساني، به تعلقات قبيلگي، قومي، مذهبي و ايدئولوژيک، اشتباه محض است. همينطور، کم رنگ و پر رنگ کردن تاريخ ايران با آغاز ورود قوم آريا، دوران هخامنشي، آمدن و رفتن فلان پيامبر و يا فيلسوف قديم و جديد، اشتباه است. چرا که باز به همان مشروط و محدود کردن هويت به قوم و مذهب و زبان و ايدئولوژي منجر مي شود و مثل همين بسط دادن ايدئولوژي ولايت مطلقهً فقيه به همه چيز و همه کس، به نتايج فاجعه باري مي انجامد. براي شناخت علمي و ريشه اي نقاط ضعف و قوت هويت تاريخي خود، ناگزيريم، تا جاييکه ممکن است، از سرچشمه آغاز کنيم (گفتارهاي عبدلعلي معصومي در مورد تاريخ ايران در سيماي مقاومت بسيار آموزنده است)، تا کاستيها و کجي هاي ريشه دار، همان پيرايه هاي استثماري و ضد تکاملي را که طي قرون و اعصار در فرهنگ و سنت هاي ما لانه کرده اند، بازشناخته و بزدائيم؛ و در همان حال، سنتها، ارزشها و مواريث ماندگار و زندگي ساز فرهنگ و تمدن ايراني را بازسازي کنيم. اين مواريث تاريخي سرمايهً ملي ما هستند و پرواضح است که مثلاً اگر روزي يک حکومت مردمي و دموکرات در ايران بتواند آثار بجا ماندهً فرهنگي و تاريخي مملکت را بازسازي و به تماشاي جهانيان گذارد، درآمد حاصل از صنعت توريسم ايران از ترکيه، مصر و چيني ها کم نخواهد آورد.
گفته شد که براي پي بردن به راز موفقيت ها، کما اينکه راز شکست ها و ناکاميهاي گذشته و حال، ناچاريم از سرچشمه و مبدأ، يعني از گهوارهً تاريخي هويت ايران، آغاز کنيم. بدون بازخواني گذشته، آنهم از سرچشمه، هرگز قادر نبوده و نخواهيم بود که جايگاه واقعي امروز و راه آيندهً خود را برسر چهار راه تمدنها بازيابيم. بدون چنين بازخوانيي نمي توان دريافت که کدام پتانسيل دروني، ايران و ايراني را، در پس همهً هجوم هاي نظامي و فرهنگي بيگانگان، و نيز جنگهاي دروني، در طول تاريخ، از زوال و نيستي مصون داشته است؟ کدام استعداد نهفته باعث شده که ايرانيان مقهور و تسليم يونانيان، اعراب، و مغولان در گذشته، و يا غرب و شرق در دوران مدرن، نگردند؟ با اينهمه، چرا وقتي قدرت سياسي بدست خود ايرانيان مي افتد، در زمان ساسانيان، صفويان و جمهوري اسلامي، با قاطي کردن دين و دولت به "دين دولتي" و يا "دولت ديني" متوسل شده و قادر نبوده اند بر پايهً هويت تاريخي خود جامعه اي آزاد و نظام سياسي دموکراتي خلق کنند که استمرار تاريخي داشته باشد؟ براي يافتن پاسخ به اين سئوالات، لازم است تا جنبش هاي عمدهً فکري و فرهنگي ايران، از دوران باستان تا کنون، را بطور اجمال از نظر بگذرانيم.
مقدمتاً باز مجبورم با نکته اي از نوشته هاي قبلي شروع کنم – در پاسخ به نامهً احمدي نژاد به رئيس جمهور امريکا به تاريخ 2006.May.7 در آرشيو وبلاگم قابل دسترسي است، با اشاره اي گذرا به پيشينه اين کهن ديار آمده بود که "حدود ده تا دوازده هزار سال پيش از ميلاد، منطقهً خاورميانه و بويژه فلات ايران بلحاظ آب و هوايي براي کشاورزي مساعد گرديد و بعنوان بخشي از "هلال حاصلخيز زمين" مهد انقلاب کشاورزي و کانون ظهور و رشد تمدن هاي قبايلي و قومي اوليه شد... از سه هزار سال قبل از ميلاد، وقتي شرايط آب و هوايي اروپا براي کشاورزي مناسب شد، منطقهً خاورميانه متقابلاً رو به خشکي نهاد. اين امر موجب جابجايي هاي جمعيتي تازه اي شد، که عمدهً مهاجران اين دوره نه قبيله اي بلکه قومي بودند. بسياري از تمدن هاي منطقه، مانند تمدن باستاني شمال غرب هندوستان بدليل کم آبي، رو به زوال نهادند. ولي ايرانيان با کشف صنعت قنات سازي توانستند با استفادهً مناسب از آبهاي زيرزميني، در کوهپايه هاي حاشيهً کويرکنوني و درياچه هاي پيشين، شهرهاي باشکوهي بنا نهاده و به حيات پر رونق خود ادامه دهند." بعقيدهً نگارنده کشف صنعت قنات سازي در فلات ايران، تحولي بسيار مهم بود که انقلاب کشاورزي را يک گام کيفي به پيش راند و فراگير نمود. با اين توضيح، مي توان کشف صنعت قنات سازي در فلات ايران را بعنوان آن سرچشمهً فرهنگ ساز و هويت پرداز در تاريخ ايران محسوب کرد.
١- انقلاب صنعت قنات سازي و فرهنگ خسرواني
شناخت و بررسي تأثير قنات ها بر تمدن، فرهنگ و آداب و رسوم ايرانيان نياز به تحقيقات بساگسترده تر دارد که اميد است در داخل و خارج کشور بدان پرداخته شود ولي آنچه در اين نوشته مد نظر است برجسته نمودن عام ترين نقاط قوت و ضعف برآمده از آن تحول عظيم و شيوهً زندگي مترتب برآن مي باشد. قبل از کشف قنات، ايرانيان باستان عمدتاً از راه دامپروري امرار معاش مي کردند، خدايشان"مهر" و "ميترا"، سرچشمهً روشناني و ناظر بر چراگاهها و مراتع بود. تيره هاي مختلف قوم آريا که به فلات ايران آمدند نيز چادر نشين و دامپرور بودند. ولي کشف صنعت قنات بمثابه يک انقلاب و تحول بنيادي در آن دوران، شيوهً توليد را در فلات ايران از دامپروري به کشاورزي، شيوهً زندگي را از چادر نشيني به روستا و شهر نشيني، آئين ايرانيان را از "ميترائيسم" به "زرتشتي" و نظام حکومتي را از قبيلگي و ايلخاني و"پادشاهي" (صرفاً قومي) به شاهنشاهي (شاه شاهان قبايل و اقوام مختلف) متحول نمود و ارتقاء داد.
مذهب زرتشت بطور آشکاري مبتني بر زندگي کشاورزي است. اين مذهب، بر خلاف ميترائيسم که مربوط به دورهً دامپروري ايرانيان است، بر شيوهً زندگي کشاورزي متمرکز شده و به تقديس آب و قنات و درخت و خرمي مي پردازد؛ بعنوان مثال، زرتشت پرداختن به کشاورزي را توصيه مي کند؛ چادر نشيني را منع و اسکان و خانه سازي را تشويق مي کند. شغل اصلي يک زرتشتي کشاورزي و مراقبت و تربيت دامها در مزارع است. مطابق تعليمات زرتشت "هرکس قناتي حفر کند به بهشت مي رود" و زرتشتي واقعي دهقاني است که مربي و نگهدارندهً دام، ساکن قتات و سرپرست خانه باشد. بدينسان قنات سازي و شکل گيري روستاها و شهرها، به جهشي در صنعت (ابزار توليد) و تجارت (داد وستد) آن زمان منجر شد که شکل گيري اشکال متکامل تري از نظم اجتماعي و سياسي، نسبت به دوران پيشين، را بدنبال داشت.
حفر و تأمين و نگهداري از قنات ها، تقسيم آب و زمين و توزيع بذر و تربيت دامها، بخصوص چگونگي تأمين امنيت اين شريان حياتي از هجوم قبايل بيابانگرد و يا حمله بيگانگان، نياز به مديريت و دولت متمرکز داشت. اهميت اين امر زماني بارزتر مي شود که دريابيم ويران کردن احتمالي هر قنات در دامنهً کوه پايه هاي گرم و خشک کويري مي توانست به همه چيز پايان داده و باعث کوچ ساکنان آن محل گردد. اين شيوهً توليد و زندگي بسا شکننده تر از آن بود که توان تحمل جنگ و درگيري هاي مخرب، حتا داخلي را داشته باشد. همين خصلت شکنندگي شيوهً زندگي مبتني بر قنات، و نياز مبرم آن به امنيت و ثبات، ضرورت پيدايش نظام هاي اجتماعي اخلاق گراتر، متمرکز تر، و بادوام تري را مي طلبيد. دين زرتشت، بمثابه اولين دين توحيدي شناخته شدهً بشري، که نافي تبعيض قومي و قبيلگي است، به اولويتهاي اين سبک زندگي پاسخ درخور مي داد. اين سبک زندگي ديگر ايجاب نميکرد که ايرانيان به بت پرستي قومي و قبيلگي و يا برده داري بپردازند. آنها برخلاف ساکنان هند و مصر و جزيره العرب ، بجاي پرستش گاو و شتر و يا بتهاي گلين، سنگي و چوبين، و يا ستايش کاهنان و ساحران و جادوگران، به تکريم نور و آب و آباداني، و ستايش خورشيد روشنايي بخش و آتش گرما بخش پرداختند. نمادها و سمبلهايي که نه منحصر به قوم و قبيله، بلکه عالمگير و فراگير، زاينده و فزاينده، و بي زوال و لايزال بودند. بسياري از آداب و سنن کهن ايران زمين، که توسط عموم مردم ايران، با هر تعلق قومي، مذهبي و ايدئولوژيک، پاس داشته مي شود، يادگار سنن ماندگار آن دورانند.
بعد از کشف قنات، نياز به تخصص، همزيستي، نظم و امنيت در شهرها و روستاهاي ايران، به پيدايش و رشد اشکال پيشرفته تر دولت نيز انجاميد. قبايل مختلف مجبور بودند گاهاً بر روي يک قنات و يا يک منطقه با همديگر کار کنند، از تخصص و دانش هم بياموزند، مناسبات توليدي و تجاري خود، اعم از داشت و برداشت و داد و ستد شان را نظام بخشند، مسائل اجتماعيشان را سامان دهند و امنيت و ثبات قلمرو خود را نيز تأمين نمايند. مرامنامهً زرتشتيان با فراخواندن به "پندار نيک، گفتار نيک، و کردار نيک" اعتماد و آرامش و امنيت و ثبات اجتماعي و سياسي مورد نياز جامعهً آن روزگار را تأمين مي ساخت. خداي زرتشت "اهورامزدا" خداي ازلي، ابدي، خردمند، بصير و قادريست که همه چيز (خير و شر، نور و ظلمت، و زشتي و زيبايي) در يد قدرت اوست. وحدت طلبي ديني و تمرکز گرايي دولتي به توليد سلسله مراتب مذهبي موبدان موبد، نظام خان خاني، و نهايتاً شاهنشاهي راه برد. اين نظام اعتقادي و سياسي برخوردار از سطح بالاتري از رشد، خرد جمعي، و اي بسا عدل و داد، در آن روزگار بود. اين خصوصيات را در تعريف خسروان و پادشاهان خرد مند و دادگستر ايران باستان، مانند جمشيد، فريدون، سياوش، کيخسرو، و کورش و داريوش؛ در توصيف قهرمانان افسانه اي ايران مانند کاوهً آهنگر، آرش کمانگير و رستم و سهراب، و يا در ادبيات خسرواني جام جم (سالها دل طلب جام جم از ما ميکرد، آنچه خود داشت زبيگانه تمنا مي کرد، حافظ) سيمرغ و سفر مرغان، ققنوس و برآمدنش از آتش، مي توان بعينه شاهد بود.
شيوهً توليد قنات با خلق مناسبات اجتماعي، اقتصادي، سياسي و مذهبي جديد، به توفيق و تسلط ايرانيان باستان در آن دورهً تاريخي انجاميد. ضرورت زندگي مسالمت آميز اجتماعي چند قبيلگي و بوروکراسي متمرکز به تولد نظام سياسي برخوردار از آزادي مذهب و تنوع قومي و زباني دوران هخامنشيان انجاميد. بدينسان، پيشي گرفتن تمدن باستاني ايرانيان در دين و دولت بيش از هرچيز از دستاوردهاي انقلاب صنعت قنات سازي بوده است. به برکت پيشي گرفتن در اين صنعت و تکنولوژي بود که اديان کهن ايراني مانند ميترائيسم و بويژه زرتشتي بخشهاي مختلفي از جهان آنروز را تحت تأثير خود قرار دادند و امپراطوري هخامنشيان، بعنوان اولين امپراطوري مدرن جهاني، بر بخشهاي عظيمي از خاورميانهً آن روزگار مستولي شد.
اينگونه، دستاوردهاي صنعت حفر قتات در فلات ايران محصور نماند و آن انقلاب بنيادين در ابزار و شيوهً توليد، شيوهً زندگي، فرهنگ و دين و دولت، جهان متمدن آن روزگار را تحت تأثير خود قرار داد. با اين اوصاف انقلاب ناميدن اين تحول عظيم اغراق آميز نخواهد بود. بي شک، دستاوردهاي مترتّب و متعاقب اين تحول عظيم را مي توان يکي از مهمترين رويدادهاي دورانساز منطقه در تعميق و اعتلاي انقلاب کشاورزي بشمار آورد.
گويي فرهنگ و تمدني که در نهرهاي جاري و زلال قنات ها از کوهپايه هاي فلات ايران جاري شد، در بستر پر پيچ و خم تاريخ، پيوسته لايروبي شده و استمرار يافته است؛ تا مزارع کويري سيراب شوند، و بذرهاي مستعد برويند، تا شکوفه هاي بهاري بشکفند، تا درختان نار و سيب و گلابي ببار نشينند، تا ني لبک چوپانان خاموشي نگيرد، تا سفرهً برزگران خالي نماند، تا سواران دهکده از چوگان باز نمانند، تا اولين مشق حساب دخترکان بازيگوش شمارش ستارگان آسمان کوير باشد، تا فروغ زندگي، در پرتو خوشيد جهان افروز (ميترا)، بر بالهاي فرشتهً آب و آبادي (آناهيتا) و شعله هاي گرما بخش آتش اهورايي ( اهورا مزدا) بر تاريکي، قحطي و سرما مستولي شوند، تا شور زندگي شراره کشد، و شعله هاي حيات جاودان ماند .... بدينسان، تنها آب قنات و بذر و زمين نبودند که از نسلي به نسل ديگر منتقل مي شدند، بلکه ساختار توليدي، اجتماعي و اقتصادي و سياسي برآمده از آن به شکل گيري تمدني با ويژگي هاي پيشرفته تري در فلات ايران انجاميد که صنعت و توليد و تاريخ بشر را يک گام کيفي به پيش راند و شتاب بخشيد.
ولي ارابهً تاريخ سکون پذير نبود و آن دوران شکوفايي ديري نپاييد، در همسايگي ايرانيان، در جزيرهً کوچک يونان، نظام اجتماعي متفاوتي ظهور کرد که اسطوره هايش ديگر خوانين، پهلوانان، خسروان، موبدان و پادشاهان نبودند. اصلا قدرت سياسي امري موروثي و يا منبعث از دجاليت ديني نبود. آنها به خلق وجهي ديگر از قدرت نبوغ انسان –قدرت آموزش و پرورش – و قدرت متفاوت سياسي (دموکراسي) پي برده، در فلسفه و علوم طبيعي و انساني گوي سبقت را از ايرانيان، با فاصلهً بسيار زيادي، در ربوده بودند. بهمين دليل، نه تنها در مقابل امپراطوري هخامنشي تسليم نشدند، بلکه عاقبت توانستند بر آن چيره شوند. براستي کدام ضعف عمده در نظام فکري و فرهنگي و سياسي ايراني وجود داشت که ادامهً آن را در مقابل پيشرفت يونانيان نا ممکن ساخته بود؟
در چرايي افول ستارهً اقبال ايرانيان علل مختلفي را مي توان برشمرد. از عمده ترين آنها مي توان به عدم قدرت انطباق آن سيستم سياسي (موروثي و سلطنتي و روحاني) با شرايط زندگي و مناسبات توليدي متفاوت اشاره کرد. دين زرتشت و تمرکز گرايي بيش از حد نظام اجتماعي متکي بر قنات در ايران، به جهانبيني پلاريته (دوقطبي و بشدت طبقاتي، يعني شاه و موبدان در مقابل رعيت و دهقانان) و نيز تفکر مطلق انديش دوآليته ( سياه و سفيد، خير و شر، خدا و شيطان) انجاميده بود، آموزشهاي آن روزگار عموماً منحصر به شاهزادگان و موبدان و محدود به آموزه هاي ديني مي شد. اينچنين سيستمي طبعاً اجازهً تفکر و نوسازي و انطباق در شرايط متفاوت و پيچيده تر را نداشت. در نظام ايلخاني و شاهنشاهي دين خوي ايرانيان، مردم اگر چه برده نبودند ولي رعاياي خان و ارباب و روحانيون و پادشاه بشمار مي رفتند، که از امکان آموزش و تفکر و سهيم شدن در سر نوشت خود بي بهره بودند. در اين نظام بشدت قطبي شدهً اجتماعي، هرکس که سيطرهً خوانين، شاهزادگان و موبدان را به چالش مي کشيد، لابد به ريسکي غير قابل تصور تن مي داد، تا جاييکه خود به اسطوره و افسانه اي ديگر تبديل مي شد. اين خصيصه مي تواند علل "امتناع تفکر در فرهنگ دين خوي ايرانيان" (بقول آرامش دوستدار) و نيز معضل نظام سياسي سراسر جنگ و ويراني "ايلخاني"(بقول علي ميرفرطوس) در تاريخ ايران را بروشني توضيح دهد. منجيان ديني و موبداني که قرار بود از رعايا و دهقانان دفاع کرده و با ساختن نخستين نهادهاي اجتماعي حقوقمند، واسط بين رعايا با خان و سلطان باشند، در قدم اول مورد سرکوب خان وموبدان و شاهان واقع مي شدند، واگر از سرکوب جان سالم بدر برده و اثري از آنها باقي مي ماند، از طرف حاکمان بعدي رسميت يافته، رهروان آنان به خدمت حاکمان درآمده، توجيه گر ظلم و استثمار رعايا، و شريک جرم خوانين و سلاطين شدند. بدينسان، وقتي که آن سيستم و نظام شاهنشاهي قدر قدرت، قابليت بازسازي و ظرفيت نوسازي دروني نداشت، لاجرم در مقابل تمدني دموکراتيک، پوياتر، جوانتر و پر انرژي تر، مانند يونانيها و بعد هم اعراب مسلمان، تاب تحمل و مقاومت نياورده از هم پاشيده مضمحل گرديد.
٢- فرهنگ پهلوي و بازگشت به خردگرايي دين بهي
دومين نهضت بازگشت به خويشتن در دورهً ساسانيان و عمدتا از زمان انوشيروان روي داد. ويژگي بارز اين نهضت فرهنگي بازگشت به فرهنگ خسرواني، گسترش ادبيات موسوم به پهلوي که عمدتاً به آثار دين بهي و زرتشت اختصاص يافت؛ تشکيل دانشگاه و بيمارستان جندي شاپور و ترجمه و تدريس طب هندي و يوناني (بقراطي)، از جمله تحولات فرهنگي اين دوران بودند. ولي اين نهضت فرهنگي نيز راه بجايي نبرد. رسميت يافتن دين دولتي (زرتشتي) توسط ساسانيان در ايران (در قرن چهارم بعد از ميلاد، که مقارن بود با رسميت يافتن دولت ديني (مسيحي) توسط امپراطوري رم، باعث کليد خوردن قرون وسطاي اروپا و نيز) باعث آغاز سير قهقراي حکومت ساسانيان شد. بدنبال همدست شدن دين و دولت، پادشاهان ساساني و مغ هاي زرتشتي جامعه اي بشدت طبقاتي، سراسر تبعيض و سرکوب را بوجود آوردند که در مقابل امواج رو به تزايد نارضايتي هاي داخلي و جنگهاي مستمر خارجي (با روميان)، شديداً تضعيف شد، تا اينکه نهايتاً در مقابل تهاجم اعراب مسلمان تاب مقاومت نياورده، ناگزير از شکست و فروپاشي گرديد.
٣ – رنسانس علمي دوران اسلامي و فرهنگ اشراق ايراني
سومين دورهً بيداري ايرانيان بعد از حملهً اعراب، و پشت سرگذاشتن سياستهاي عربيزه و اسلاميزه کردن ايران، توسط خلفاي اموي و عباسي، و عمدتاً قبل از حملهً مغولان بوده است. اين موج، در واقع، ادامه و محصول همان جريان رنسانس علمي بود که از مدرسهً دانش بغداد - در دورهً سه خليفهً عباسي (منصور، هارون و مأمون) به ترغيب وزير خليفه، خالدبن برمک ايراني، با ترجمهً آثار يوناني، و دعوت از آن پزشک معروف دانشگاه جندي شاپور، جرجيس پسر بختيشوع - شروع شده بود. در دورهً غزنويان و سامانيان بود که زبان فارسي (با خط عربي) دوباره احيا شد و هنرمندان، شاعران، فلاسفه و دانشمندان مسلمان و عمدتاً ايراني موفق شدند تا با بهره گيري از آموزه هاي حکمت يونان، مکتب اسلام، و فرهنگ خسرواني، راه تازه اي بگشايند. دست آوردهاي شاعران، عرفا، دانشمندان و فلاسفهً اين دوران، اگر چه در خود ايران چندان پيگيري نشد و استمرار نيافت ولي در بسياري زمينه ها، چراغ رنسانس اروپا را بر افروخت. پروفسور جرج سليبا
George Saliba
از دانشگاه کلمبيا در آمريکا، در تحقيقات ارزندهً خود نشان مي دهد که چطور متون عربي دانشمندان عمدتاً ايراني اين دوره توسط فلاسفه و دانشمندان دورهً رنسانس مورد استفاده قرار گرفته، گاهاً عيناً ترجمه شده، بي آنکه نامي از آنان برده شود. او در يکي از مقالات خود نشان مي دهد که مثلا در نجوم و طب، کوپرنيک و ديگران از نوشته هاي عربي دانشمندان عمدتاً ايراني مانند خارزمي، طوسي، ابوعلي سينا و ديگران حتا کپيه برداري کرده اند، بدون اينکه ذکري از منبع مورد استنادشان برده باشند. ( جورج سليبا خودش هم روي عربي – اسلامي بودن اين منابع و دانشمندان متمرکز شده و اصلاً نامي از ايراني بودن آنان نمي برد!).
در اين دوره، اگر چه اين نهضت فکري ايرانيان ( در دوران اسلامي) از حکمت يوناني، بهرهً بسيار برد، ولي بعلت وجود همان محدوديتهاي ديني و سياسي دوران ساساني، خلفاي عباسي نيز مانع ترجمهً بخش هاي مربوط به علوم انساني و سياست ارسطو شدند. اينبود که دانشمندان و فلاسفهً ايراني نيز از پرداختن به علوم انساني و تفکر سياسي باز ماندند؛ خلوت و زهد گزيده به تصوف و عرفان گرويدند، و عرصهً جامعه و سياست را براي يکه تازي هاي خونبار و ويرانگر ايلخانان، باز دوباره خالي گذاشتند.
موفقيت اين فلاسفه و دانشمندان در عرفان، علم و فلسفه مي تواند امروزه ره توشهً ايرانيان در زمينهً علوم انساني (اقتصاد، جامعه شناسي، سياست و روان شناسي) باشد. داستان تقابل دين و دنيا، علوم تکويني و تشريعي، ( لدني و کسبي، ناسوتي و لاهوتي، مطلق و نسبي، ظاهري و باطني، روحاني و عقلاني) داستاني بدرازاي تاريخ تکامل اجتماعي بشر است. هرچه از دورهً جهالت و برده داري بشر دورتر مي شويم، دکانهاي دجالگري و خرافات پرستي منتسب به خدايان که بر فقر و جهل و تعصب حکم ميرانند، بيشتر از سکه مي افتند. فراعنهً مصر اصلاً خدايگاني مي کردند، کاهنان و راهبان و ساحران و جادوگران براي قرنها، بنام دين، روح مردم را اسير خودشان و يا مقهور پادشاهان تمدنهاي بين النهرين کرده بودند. دين آنان وسيله قدرت و يا در خدمت تقديس دولت بود و براي قرنها افيون ملتها شده بودند.
دريک برآورد کلي، تمايل و يا اتکا به منشاء خارج از خود، آنهم در حضيض ذلت (براي بقا) و يا در اوج قدرت (براي استمرار بقا) گزينه اي مخرب، رويکردي ارتجاعي و ادعايي دجالگرانه است. متصديان و متوليان اديان رسمي، از جادوگران، ساحران، کاهنان و راهبان قديم گرفته تا موبدان و خاخام و کشيش و خلفا و فقهاي اسلامي، هرزمان به قدرت چنگ انداخته اند، تمام تلاش خود را بکار بسته اند تا مردم را در حضيض ذلت و جهل و ناتواني نگهدارند، تا آنگاه بتوانند بعنوان خليفه، ناجي، شبان، و ولي امر توده هاي ناآگاه و نابالغ، آنان را به ذلت بيشتر دنيوي و سعادت موهوم اخروي رهنمون شوند. اين طايفه وقتي به قدرت سياسي آلوده مي شوند، علاوه بر تحميق توده ها، روح پيروان خود را (با القاعات تخدير کنندهً بايد و نبايد هاي مذهبي) اسير، جامعهً خود را بيمار، حاکميت خود را موروثي، و از اين طريق سرنوشت جامعه را با سرنوشت خود پيوند مي دهند ( تمام نظام هاي سياسي خاورميانه، تا همين امروز، از اين مرض وراثتي بودن قدرت رنج مي برند. بلافاصله بعد از پيامبر اسلام، مسلمانان اعم از عرب و عجم که با سنت دموکراسي يونان آشنايي نداشتند، دوباره به احياي همان سنت قدرت موروثي سلطاني معمول آن زمان پرداختند. اينگونه بود که بعد از پيامبر اسلام، رهبري مسلمانان بين دو قبيلهً بني اميه و بني هاشم ( که بعدآً بني هاشم به دو طايفهً بني عباس و آل علي تقسيم شدند) از پدر به فرزند به ارث مي رسيد).
از متوليان رسمي مذهب که بگذريم، داستان دعوت رسولان و انبيا، کما اينکه سير سلوک عرفا، خلق دانش حکما و دانشمندان، قيام انقلابيون آزاديخواه و عدالت طلب، در سراسر تاريخ، حکايت ديگري است. اينها مناديان و مبتکران تغيير سرنوشت انسان از مرحله اي به مرحلهً ديگر، از شرايط ذلت و تباهي و استبداد به دوران عزت و آگاهي و آزادي بوده اند؛ هرکدام در شرايط خود، به سهم خود و در حوزهً فعاليت و محيط زندگي خود، گامي به جلو برداشته، طلسمي شکسته، راهي گشوده و تحول مثبتي را ممکن ساخته اند.
مطابق نص صريح قرآن، در دين اسلام تضادي بين علوم ديني و علوم اکتسابي وجود ندارد و قرآن از افراط و تفريط بازداشته به الگوي امت وسط (جعلناكم امه وسطا) فرامي خواند، يعني از پلاريزه کردن جهانبيني مادي و معنوي، علم لدني و کسبي و الي آخر پرهيز مي دهد. آنچه آخوندهاي اخباري و روحانيت متحجر شيعه را از توجه به علوم انساني باز مي دارد، ذهنيت ملهم از روش قياسي آنانست که براي همهً امور مادي و اجتماعي امروزي مي خواهند راه حل شرعي موافق با حديث و فقه قديم پيدا کنند. بسياري از روشنفکران چپ ايراني نيز، تحت تأثير القائات ترجمه اي مارکسيست –لينينست روسي، بر تعميم روش علمي تضاد ديالکتيک بر همهً مفاهيم علوم انساني خو گرفته و دست بردار نيستند. آنها عادت کرده اند که هر مسئلهً انساني را بضدش بشناسند! مثل تضاد فرد و جمع، تضاد کارگر و سرمايه دار، تضاد جنسيت، تضاد طبقاتي و غيره. اين ذهنيت بيمار تضادگرايانه و جهانبيني مبتني بر نفي و بود و نبود، منجر به قطبي شدن فضاي سياسي جامعه گشته بستر رشد و گسترش نيروهاي متحجر مذهبي در مقابل افراطيون باصطلاح انقلابي و ضد مذهبي را فراهم مي کند. در شرايط بازي بين تعادل قواي متحجرين مذهبي و افراطيون ضد مذهبي و يا ضد ارتجاعي واضح است که بدليل فقدان آگاهي مکفي توده هاي مردم، بدليل مذهبي بودن جامعه، بدليل حاکميت سيستم غير دموکراتيک، اين متحجرين مذهبي هستند که برندهً ميدان گشته و جامعه را بانحطاط بيشتر مي کشانند.
نکتهً ديگر اينکه امروزه علوم انساني شامل شاخه هاي زياد، و روش هاي آموزشي و کاربردي بسيار متنوعي مي باشد. عمده کردن اسلوب هاي قياسي، استقرائي و يا تضاد ديالکتيک ( که البته بجاي خود لازم و بدرد بخور هستند) نه تنها بي جا، بلکه گمراه کننده و زيانبار است. جامعهً انساني در مجموع و تا حدودي جامعهً ايران هم از آن شرايط قطبي بودن بين فقر و غنا، جهل و آگاهي، پوپوليسم و مدنيت، و تضاد آشتي ناپذير کارگر و سرمايه دار خارج شده و به حد نزديک به واسطي رسيده است. بعبارتي دنياي سياه و سفيد قديم، حالا خاکستري تر شده است. کما اينکه، طي دههً گذشته، سياسيون چپ و راست در کشورهاي با نظام دموکراسي و با جامعهً مدني، به وضعيت ميانه اي، اصطلاحاً
در اين دوره، اگر چه اين نهضت فکري ايرانيان ( در دوران اسلامي) از حکمت يوناني، بهرهً بسيار برد، ولي بعلت وجود همان محدوديتهاي ديني و سياسي دوران ساساني، خلفاي عباسي نيز مانع ترجمهً بخش هاي مربوط به علوم انساني و سياست ارسطو شدند. اينبود که دانشمندان و فلاسفهً ايراني نيز از پرداختن به علوم انساني و تفکر سياسي باز ماندند؛ خلوت و زهد گزيده به تصوف و عرفان گرويدند، و عرصهً جامعه و سياست را براي يکه تازي هاي خونبار و ويرانگر ايلخانان، باز دوباره خالي گذاشتند.
موفقيت اين فلاسفه و دانشمندان در عرفان، علم و فلسفه مي تواند امروزه ره توشهً ايرانيان در زمينهً علوم انساني (اقتصاد، جامعه شناسي، سياست و روان شناسي) باشد. داستان تقابل دين و دنيا، علوم تکويني و تشريعي، ( لدني و کسبي، ناسوتي و لاهوتي، مطلق و نسبي، ظاهري و باطني، روحاني و عقلاني) داستاني بدرازاي تاريخ تکامل اجتماعي بشر است. هرچه از دورهً جهالت و برده داري بشر دورتر مي شويم، دکانهاي دجالگري و خرافات پرستي منتسب به خدايان که بر فقر و جهل و تعصب حکم ميرانند، بيشتر از سکه مي افتند. فراعنهً مصر اصلاً خدايگاني مي کردند، کاهنان و راهبان و ساحران و جادوگران براي قرنها، بنام دين، روح مردم را اسير خودشان و يا مقهور پادشاهان تمدنهاي بين النهرين کرده بودند. دين آنان وسيله قدرت و يا در خدمت تقديس دولت بود و براي قرنها افيون ملتها شده بودند.
دريک برآورد کلي، تمايل و يا اتکا به منشاء خارج از خود، آنهم در حضيض ذلت (براي بقا) و يا در اوج قدرت (براي استمرار بقا) گزينه اي مخرب، رويکردي ارتجاعي و ادعايي دجالگرانه است. متصديان و متوليان اديان رسمي، از جادوگران، ساحران، کاهنان و راهبان قديم گرفته تا موبدان و خاخام و کشيش و خلفا و فقهاي اسلامي، هرزمان به قدرت چنگ انداخته اند، تمام تلاش خود را بکار بسته اند تا مردم را در حضيض ذلت و جهل و ناتواني نگهدارند، تا آنگاه بتوانند بعنوان خليفه، ناجي، شبان، و ولي امر توده هاي ناآگاه و نابالغ، آنان را به ذلت بيشتر دنيوي و سعادت موهوم اخروي رهنمون شوند. اين طايفه وقتي به قدرت سياسي آلوده مي شوند، علاوه بر تحميق توده ها، روح پيروان خود را (با القاعات تخدير کنندهً بايد و نبايد هاي مذهبي) اسير، جامعهً خود را بيمار، حاکميت خود را موروثي، و از اين طريق سرنوشت جامعه را با سرنوشت خود پيوند مي دهند ( تمام نظام هاي سياسي خاورميانه، تا همين امروز، از اين مرض وراثتي بودن قدرت رنج مي برند. بلافاصله بعد از پيامبر اسلام، مسلمانان اعم از عرب و عجم که با سنت دموکراسي يونان آشنايي نداشتند، دوباره به احياي همان سنت قدرت موروثي سلطاني معمول آن زمان پرداختند. اينگونه بود که بعد از پيامبر اسلام، رهبري مسلمانان بين دو قبيلهً بني اميه و بني هاشم ( که بعدآً بني هاشم به دو طايفهً بني عباس و آل علي تقسيم شدند) از پدر به فرزند به ارث مي رسيد).
از متوليان رسمي مذهب که بگذريم، داستان دعوت رسولان و انبيا، کما اينکه سير سلوک عرفا، خلق دانش حکما و دانشمندان، قيام انقلابيون آزاديخواه و عدالت طلب، در سراسر تاريخ، حکايت ديگري است. اينها مناديان و مبتکران تغيير سرنوشت انسان از مرحله اي به مرحلهً ديگر، از شرايط ذلت و تباهي و استبداد به دوران عزت و آگاهي و آزادي بوده اند؛ هرکدام در شرايط خود، به سهم خود و در حوزهً فعاليت و محيط زندگي خود، گامي به جلو برداشته، طلسمي شکسته، راهي گشوده و تحول مثبتي را ممکن ساخته اند.
مطابق نص صريح قرآن، در دين اسلام تضادي بين علوم ديني و علوم اکتسابي وجود ندارد و قرآن از افراط و تفريط بازداشته به الگوي امت وسط (جعلناكم امه وسطا) فرامي خواند، يعني از پلاريزه کردن جهانبيني مادي و معنوي، علم لدني و کسبي و الي آخر پرهيز مي دهد. آنچه آخوندهاي اخباري و روحانيت متحجر شيعه را از توجه به علوم انساني باز مي دارد، ذهنيت ملهم از روش قياسي آنانست که براي همهً امور مادي و اجتماعي امروزي مي خواهند راه حل شرعي موافق با حديث و فقه قديم پيدا کنند. بسياري از روشنفکران چپ ايراني نيز، تحت تأثير القائات ترجمه اي مارکسيست –لينينست روسي، بر تعميم روش علمي تضاد ديالکتيک بر همهً مفاهيم علوم انساني خو گرفته و دست بردار نيستند. آنها عادت کرده اند که هر مسئلهً انساني را بضدش بشناسند! مثل تضاد فرد و جمع، تضاد کارگر و سرمايه دار، تضاد جنسيت، تضاد طبقاتي و غيره. اين ذهنيت بيمار تضادگرايانه و جهانبيني مبتني بر نفي و بود و نبود، منجر به قطبي شدن فضاي سياسي جامعه گشته بستر رشد و گسترش نيروهاي متحجر مذهبي در مقابل افراطيون باصطلاح انقلابي و ضد مذهبي را فراهم مي کند. در شرايط بازي بين تعادل قواي متحجرين مذهبي و افراطيون ضد مذهبي و يا ضد ارتجاعي واضح است که بدليل فقدان آگاهي مکفي توده هاي مردم، بدليل مذهبي بودن جامعه، بدليل حاکميت سيستم غير دموکراتيک، اين متحجرين مذهبي هستند که برندهً ميدان گشته و جامعه را بانحطاط بيشتر مي کشانند.
نکتهً ديگر اينکه امروزه علوم انساني شامل شاخه هاي زياد، و روش هاي آموزشي و کاربردي بسيار متنوعي مي باشد. عمده کردن اسلوب هاي قياسي، استقرائي و يا تضاد ديالکتيک ( که البته بجاي خود لازم و بدرد بخور هستند) نه تنها بي جا، بلکه گمراه کننده و زيانبار است. جامعهً انساني در مجموع و تا حدودي جامعهً ايران هم از آن شرايط قطبي بودن بين فقر و غنا، جهل و آگاهي، پوپوليسم و مدنيت، و تضاد آشتي ناپذير کارگر و سرمايه دار خارج شده و به حد نزديک به واسطي رسيده است. بعبارتي دنياي سياه و سفيد قديم، حالا خاکستري تر شده است. کما اينکه، طي دههً گذشته، سياسيون چپ و راست در کشورهاي با نظام دموکراسي و با جامعهً مدني، به وضعيت ميانه اي، اصطلاحاً
(middle-of-the-road )
رسيده اند. در ايران، روحانيت متحجر شيعه (مثل مصباح و جنتي) که با استدلال قياسي (قياس مع الفارق) ولي فقيه را نمايندهً مطلق خدا مي نمايند و خود و جامعه را از علوم انساني، مدنيت و آزادي هاي سياسي و اجتماعي بي نياز مي پندارند؛ به مردم ايران، باضعاف خيانت و ستم مي کنند. همچنين آن عده از روشنفکران مذهبي و غير مذهبي چپ که عادت کرده اند همه چيز را با سٌس علمي تضاد ديالکتيک بشناسند، بهتر است در روش شناخت خود تجديد نظر کرده و جامعه شناسي را به عالم تضادهاي سياه و سفيد مطلق فرونکاهند. فکر مي کنم خوب است براي مدتي هم که شده از بکارگيري عبارت "تضاد" پرهيز کرده و از کلمه اي ديگر که حاوي نفي مطلق نباشد، استفاده کنيم.
ادامه دارد...
پنجشنبه، 2006/08/24
ادامه دارد...
پنجشنبه، 2006/08/24
پانوشت:
١) کتاب سينوهه پزشک مخصوص فرعون را مي توانيد در لينک زير بيابيد
http://books.ashian.com/ReView.aspx?IDREC=46
2( مصاحبه مجلهً اينترنتي فصل نو با آقاي نيما علي شريفي را مي توانيد در لينک زير پيدا کنيد :http://www.fasleno.com/archives/000984.php
١) کتاب سينوهه پزشک مخصوص فرعون را مي توانيد در لينک زير بيابيد
http://books.ashian.com/ReView.aspx?IDREC=46
2( مصاحبه مجلهً اينترنتي فصل نو با آقاي نيما علي شريفي را مي توانيد در لينک زير پيدا کنيد :http://www.fasleno.com/archives/000984.php
0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home