گذاربه دموکراسي در ايران

آرزوي گذار به دموکراسي در ايران، در حقيقت، انگيزهً اصلي نوشتن اين سطور مي باشد.

Wednesday, July 26, 2006

جنبش روشنفکري ايران: چالشها و فرصتها: بخش دوم

مشاهدهً مناظر تکان دهندهً کشته شدگان و مصدومين درگيري هاي خاورميانه در اخبار تلويزيون، اين سوال را در ذهن متبادر مي کند که براستي چرا ديگر کسي از ديدن اين صحنه هاي تکان دهنده، صداي اعتراضش بلند نمي شود؟ چرا در کشورهاي مسلمان و بويژه درافغانستان، عراق، لبنان و فلسطين، جان انسانها اينقدر بي ارزش شده و طرفهاي دعوا، جز به نتيجهً برد و باخت سياسي اين خونريزي ها نمي انديشند؟ براستي اگر فردا همين مسئله بر سرايران آمد، آيا همين مصائب تکرار نخواهد شد؟ اين چه بليهً خانمانسوزي است که برجان و هستي مسلمانان در خاورميانه افتاده است، که رحم و مروت را نه تنها به هم نوع، بلکه نسبت به هم ميهن و حتا افراد خانوادهً خود، بدليل باورهاي خشک و مقدس مذهبي و يا اعتقادات کذب صد در صدي ايدئولوژيک، فراموش کرده ايم؟ چرا اين عقايد مقدس، مارا اينگونه به خون همديگر تشته، و به تيشه زدن بر ريشه ها و هست و نيست خودمان سرگرم کرده است، تا آنجا که از ديدن فروپاشي ملتي و يا مملکتي در جلوي چشمانمان، نيز پروايي بدل راه نمي دهيم؟ آيا مي دانيم سرانجام اين خود زني ها به کجا مي انجامد و حاصلش به جيب چه کسي مي رود؟ آيا بر علل ريشه اي اين کينه کشي ها و عواقب آن واقفيم؟ چه زمان و چگونه خواهيم توانست بر اين چرخهً خونريزي، ويراني و تباهي نقطهً پايان بگذاريم؟

روشن است که هرکس، در خلوت تفکر و انديشه اش، موضع وپاسخ قانع کنندهً خود را دارد. ولي بايد بياد داشت تا زمانيکه پاسخ هاي ما براي همديگر منطقي، قانع کننده ، و يا حد اقل قابل تحمل نباشند، شايستهً برخورداري از نعمت آزادي و دموکراسي نخواهيم بود. آگاهيي که به فرد من، همفکر من، گروه من و رهبر من منحصر و مشروط شده باشد، آگاهي کاذب است و آنجا که مقدس مي شود، جز به تباهي خود و ديگران نمي انجامد. خود باوري ها، آگاهي هاي کاذب، و تقدس مآبي در عالم سياست، حاصلي جز "خود ويراني" ببار نمي آورد. تا زمانيکه هرکدام از ما تنها به فکر اغناء خود، ستايش گروه خود، و تقدس رهبر خود باشيم، اين چرخهً خونريزي، و خود ويراني، بي وقفه ادامه خواهد يافت. فراموش نکنيم که خارج از دستگاه هاي فکري و عقيدتي و يا تمايلات تماميت خواهانهً انقلابي و ارتجاعي ما، واقعياتي سرسخت تر و برخوردار از نظم و تعادل قوايي فراتر نيز وجود دارند، که از غفلت ها و اشتباهات ما بهره مي برند. ريچارد رورتي عبارت جالبي دارد مبني بر اينکه "آگاهي يک فرآيند اجتماعي" است که حاصل مراورده، تعامل و رقابت سازنده و نقد بين نهادهاي حقيقي و حقوقي جامعه مي باشد. لازمهً درآغوش کشيدن فرشتهً آزادي و دموکراسي، گسترش و به نظم کشيدن روابط بين نهادهاي مختلف جامعهً مدني، و به تعبير روسو انعقاد "قرارداد هاي اجتماعي" پوياتر و پاياتر مي باشد. اين همان نور آگاهي بخش و دموکراسي آفرين دوران ماست که پيروزي نوع انسان را بر جهل، سرکوب، تبعيض، استبداد و بنيادگرايي از هر قماش، بشارت مي دهد.

در نوشتهً قبلي آمده بود که عمده ترين دليل رشد بادکنکي ارتجاع مذهبي در کشورهاي مسلمان، برنامه ريزيها و سرمايه گذاري هاي استعمار کهنه و نو بر روي زمينهً تاريخي و فرهنگي دروني جامعه، يعني کارت بنيادگرايي اسلامي، بوده است. گفته شد که استعمار کهنه و نو براي مهار منابع نفتي و بازار خاورميانه، طي قرن گذشته، بدنبال سرمايه گذاري بر روي نيروهاي سنتي قومي و مذهبي بوده و باز هم خواهند بود. چرا که هيچ کس بهتر از افراطيون سنتي، از هر قماش، نمي تواند زمينهً فروپاشي دروني جوامع و بستر وابستگي به کارتلهاي نفتي و شرکت هاي چند مليتي دول استعمارگر را هموار کند. متمرکز شدن، تبعيض و وحدت صرفاً حول يک قوميت، (مثل پان عربي و پان ترکي و پان ايراني) و يا حول هويت صرفاً يک مذهب،( مانند شيعي، سني، يهودي و مسيحي) و يا يک ايدئولوژي (ناسيوناليست، سوسياليستي و کمونيستي، ليبرال و يا سوسياليست اسلامي)، و در يک کلام، پلاريزه کردن فضاي سياسي جامعه بر مبناي تبعيض بين خودي و غير خودي، نتيجه اي جز فروپاشي جامعه ببار نمي آورد. معضل اصلي کشورهاي در حال توسعه، بويژه مسلمان و مخصوصاً ايران، دعوا و درگيري بين سيستم هاي اجتماعي تماميت خواه، خود محور، مطلق انديش، و بنيادگراي قومي، مذهبي و ايدئولوژيک، بدليل فقدان روحيهً مدارا، تساهل و تجربهً دموکراسي، مي باشد. در فقدان دموکراسي است که سيستم هاي نظري و اجتماعي مدعي "همه چيز و يا هيچ چيز" مي شوند، تا آنجا که کمال وحدت خود را در تضاد و ناسازگاري مطلق با غير خودي، در درون جامعهً خود، مي جويند.

جوامع اروپايي، طي يک پروسهً طولاني و خونبار رفرم مذهبي، بعد از پشت سرگذاشتن سي سال جنگ داخلي، و نيز انقلاب فرانسه، و تجربهً دو جنگ جهاني بود که به قبول موازين دموکراسي رسيدند. آيا ما ايرانيان، پس از بيش از يک قرن ناکامي و سرشکستي، به آن حد از بلوغ فکري رسيده ايم که بتوانيم به اخلاق و موازين دموکراتيک جامهً عمل بپوشانيم؟ وقتي جنبش روشنفکري ايران، از چپ و راست، هنوز عمدتاً در قرن هجدهم و نوزدهم اروپا سير مي کند، بطور منطقي چنين بنظر مي رسد که بايد هنوز ابتلائات زيادي را از سر بگذرانيم تا قادر باشيم هماي دموکراسي در آغوش کشيم. براي کوتاه کردن اين مسير پر سنگلاخ و طولاني، براي ممانعت از تکرار آن تجارب خونبار و شکست هاي تاريخي، و بويژه براي جلوگيري از تهديد جدي فروپاشي ايران، روشنفکران و فعالان سياسي و اکادميک کشور مي توانند نقش کليدي و کاتاليزور را در پروسهً گذار به دموکراسي ايفا کنند. چنين ضرورتي ايجاب مي کند تا تبر تقدس شکني عقيدتي و فرهنگي را برفرازيم؛ دگم هاي اعتقادي و سنتي، در مناسبات اجتماعي و سياسي خود را قاطعانه نقد کنيم؛ تا بستر عبور کم هزينه تر و سريعتري، از استبداد فرهنگي و سياسي به روشناي آزادي و دموکراسي را مهيّا سازيم. بنابراين، نقد پيشکسوتان روشنفکري ايران اعم از مذهبي و يا غير مذهبي، نه از سر ناديده گرفتن و يا کاستن از نقش کليدي آنان بلکه چنانچه نقدي درست و اصولي باشد، مي تواند کمکي به رفع نقائص و کاستي ها باشد.

در ايران ما، متأسفانه بدليل سابقهً طولاني استبداد فرهنگي، مذهبي و سياسي، شکافهاي عميقي، در همهً سطوح حيات اجتماعي وجود دارد. اين واقعيت باعث سر برآوردن رهبران خود محور حاکم، و متقابلاً نيروهاي خود محور در اپوزيسيون گرديده است. جامعه اي که بسوي هرچه قطبي تر شدن، بين ولايت مطلقهً فقيه و رهبري مطلقهً ايدئولوژيک رانده شود، راه گذار آن به دموکراسي آسان نخواهد بود. بايد اذعان داشت که متأسفانه، بدليل عدم رويکرد علمي با مسائل سياسي (صرف نظر از آگاهي هاي کاذب ايدئولوژيک عمدهً انقلابيون سنتي) و نيز بعلت کمرنگ بودن ضرورت دموکراسي در استراتژي سياسيون انقلابي راست و چپ در انقلاب ضد سلطنتي ايران، سهم دستاوردهاي دموکراتيک مردم ايران بسيار نازلتر از کميت فداکاريها و بهاي پرداخته شده، مي باشد. براي بهدر نرفتن بيش از پيش زحمات و رنج و شکنج ها در راه آزادي و دموکراسي، بايد هرگونه رويکرد نظري و عملي غير دموکراتيک را در بين نيروهاي سياسي آزادي خواه و دموکراسي طلب، بيش از پيش و بي رحمانه نقد کرد. اين ضرورت ريشه در پيش شرطهاي گذار به دموکراسي در جامعه اي مانند ايران دارد. پيش شرط هاي تحقق دموکراسي در ايران با ساير جوامع، بطور فاحشي، فرق مي کند. در مورد ايران، علاوه بر جنبش روشنفکري قوي و فعال، نياز به حمايت رهبران مذهبي کشور از دموکراسي، عدم وجود شکافهاي لاينحل قومي، عدم پلاريزه شدن ايدئولوژيک (فضاي سياسي) کشور، و قطع حمايت هاي خارجي از استبداد داخلي، از جمله مهمترين پيش شرط هاي گذار به دموکراسي مي باشند. (در آينده بيشتر به آنها خواهم پرداخت)

تاريخا، مسئلهً آب و نفت در اقتصاد و سياست جامعهً ايران، از دوران باستان تا به امروز، نقش عمده اي در ساختار فرهنگ ديني و سنتي ما ايرانيان داشته است. مهم ترين شاخص هاي ضد دموکراتيک فرهنگ ايراني عبارتند از عموميت يافتن تقديرگرايي، مطلق انديشي و تقدس مأبي. اين ويژگي هاي استبدار زا و ديکتاتور پرور از ريشه اي ترين موانع فرهنگي در راه اقبال عمومي فرد، جمع و سياستمداران حاکم جامعهً ايران از موازين دموکراسي و حقوق بشر مي باشند. وجود چنين فرهنگي باعث مي گردد تا قهرمانان خود را بدست خود نابود کرده و بعد کشتهً آنان بپرستيم؛ رهبران خودکامهً حاکم خود را تقديس کرده و از آنها حاکماني خون ريز، مستبد و روسياه بسازيم؛ با ستايش و چاکر منشي ها آنها را چنان به عرش مي بريم که ديگر خيال پايين آوردنشان نيز گناهي کبيره شمرده مي شود. ايده هاي تازه، روشنفکران نوآور و منتقد، و نيروهاي دموکرات، لاجرم قربانيان اصلي فقدان فرهنگ دموکراتيک در جامعه مي باشند. براي غلبه بر اين وضعيت اسفناک بايد فرهنگ تقدير گرايي (فرار از مسئوليت)، قهرمان پروري (انداختن مسئوليت خود بدوش ديگري)، و تقدس مأبي (نقد نا پذيري)، را بي رحمانه زير سوال ببريم. بايد رهبران خداگونه و خود ساخته را از عرش به فرش نشانده و قابل حسابرسي و پاسخگو سازيم. جالب است که فعالين سياسي داخل کشور، بطور ملموس تري با عواقب تباه کنندهً اين ويژگي فرهنگي ما برخورد داشته و آنرا بطور عيني تري تجربه کرده اند. بهمين دليل زود تر از همگنان خود در خارج کشور، به اين ضرورت پالايش فرهنگي رسيده اند. اين امر با وجود دولت بسيجي - سپاهي احمدي نژاد که مترصد حمايت بيش از پيش از فرهنگ هيآتي – مسجدي، وآوارکردن نهادهاي مستقل مدني مي باشد، ضرورت مبرم تري يافته است. مبارزه با قهرمان (مقدس) سازي رهبران، تقديرگرايي، تقدس مأبي لازمهً آماده ساختن جامعه براي استقبال از موازين دموکراسي و حقوق بشر مي باشد.

گفته شد که خود محوري هاي عقيدتي به فروپاشي جامعه مي انجامد، حال چه کسي با طرح و برنامه از دميدن بر آتش کينهً هاي نا مقدس درون جوامع بيشترين بهره را مي برد؟ در يک کلام، باز هم استعمار نو. حتماً داستان تئوري جنگ تمدنهاي ساموئل هانتينگتون را شنيده ايد. خيلي از روشنفکران ايراني و غربي آن را نقد کرده اند. ولي عليرغم مخالفت هاي آکادميک و يا روشنفکري، اين تئوري، کما کان بعد از جنگ سرد، راهنماي عمل استعمار نو، در همهً عرصه ها، قرار گرفته است. منظور علم کردن پرچم مبارزه و هيستري ضد آمريکايي و اين حرفها نيست. چرا آمريکا نيز مثل هر جامعهً ديگر گرايشات مختلف سياسي خاص خود را دارد،کما اينکه اهميت حمايت نيروهاي واقعاً دموکرات و انساندوست غرب، آمريکا و اسرائيل از مبارزات مردم ايران براي دموکراسي بر کسي پوشيده نيست. منظور اينست که در تنظيم رابطه با نهادهاي سياسي و تبليغاتي دنياي غرب و آمريکا هشيار باشيم و حاميان استراتژيک منافع ملي خود را درست تشخيص دهيم.

بايد توجه داشت که تئوري جنگ تمدنها از تئوري "تضاد طبقاتي" مارکس اقتباس نشده که بدنبال مثلا جابجايي طبقات در کشورهاي وابسته باشد. براي هانتينگتون جنگ تمدنها و فرهنگها يعني برجسته کردن"تضاد فرهنگي" بجاي "تضاد طبقاتي" پيشين، بمنظور تبديل کشورهاي در حال توسعه به ميدن کشمکش هاي قومي، مذهبي و اعتقادي، و کند کردن مسير رشد و شکوفايي آنان، و در نتيجه تضمين وابستگي و استثمار آنها براي يک دوران ديگر، است. اصلا مهم نيست به چه مي انديشيد و يا چه نوع اعتقادي داريد، مهم نيست که کرد، ترک، فارس، بلوچ و يا عرب باشيد، مهم نيست مسلمان يا غير مسلمان، سوسياليست و يا ليبرال باشيد، همينکه در حوزهً جغرافياي فرهنگي "غير خودي" (شامل مناطق فرهنگي اسلامي، بودايي و کنفوسيوسي و غيره بسر مي بريد)، لاجرم مشمول چنان جبهه بنديي نيز خواهيد شد. بر اساس اين تز استعمار نوين، تنها تفاوتهاي فرهنگي – جغرافيايي، مبناي تبعيض بين "خودي و غير خودي" بين انسانها، و بهانه تراشي براي ادامهً استثمار "غير خودي" هاست. سرمايه گذاري بر روي پيوندهاي سنتي جوامع در حال توسعه باعث مي گردد تا زيرساخت هاي انساني و اقتصادي آنها، منهدم ويا ناامن گشته، و در نتيجه سرمايه هاي انساني و اقتصادي آنها به کشورهاي "خودي و مادر" استعماري و صنعتي سرازير گردند. کشورهاي عقب مانده و گرفتار در غرقاب انواع مشکلات دروني، ناشي از جنگ بين سنت و مدرنيته در درون مرزهايشان، لاجرم در قدم بعدي، براي روي پاي خود ايستادن مجبورخواهند بود تا دست بدامن قدرتهاي استعماري دراز کرده و آنها را چون دايهً بهتر از مادر به سرپرستي خود برگزينند (نابودي زير ساختار اقتصادي عراق و لبنان، آنهم با توسل به بهانه هاي، از نظر بسياري مشروع! يعني خلع سلاح يک گروه مسلح بنيادگراي مذهبي، گواه زنده اي براين مدعاست).

وانگهي، اينگونه نيست که تنها تعدادي از روشنفکران نو محافظه کار آمريکايي دنبال تحقق تئوري جنگ تمدنها باشند. نومحافظه کاران غرب در واقع، نه تنها زبان گوياي تندروهاي مذهبي (مسيحي و يهودي) جوامع خود هستند، بلکه حتا خود را منجي تمدن غرب وآمريکا مي دانند. حرفشان بزبان ساده، با دولتها و مردمشان، اينست که اگر مي خواهيد آقاي جهان بمانيد و دنيا را رهبري کنيد، اگر مي خواهيد برخوردار از درآمد سرانهً بالا، نبض ترقي و پيشرفت علمي و تکنيکي دنيا را نيز در انحصار خود داشته باشيد، بايد از سر برآوردن رقباي اقتصادي ديگر در ساير نقاط دنيا، بويژه در کشورهاي مسلمان خاورميانه بهر قيمت، مانع گرديد. مسلم است که هانتينگتون خود آشکارا چنين نظري نداشته است ولي طيف هاي مختلفي از نظريه پردازان محافظه کار غرب و آمريکا، که خود را بهترين مدافع استمرار سلطهً آمريکا و تمدن غرب مي دانند، آن تئوري را راهنماي عمل خود ساخته و در همهً عرصه هاي فرهنگي، اجتماعي، اقتصادي و سياسي، بکار بسته اند.

استراتژيستهاي جنگ تمدنها، براي تحقق اين تئوري، بطور برنامه ريزي شده بر روي پيوندهاي سنتي قبيلگي، قومي، مذهبي و ايدئولوژيک جوامع در حال توسعه، سرمايه گذاري کرده و مي کنند. بحث اين نيست که فرهنگ کشورهاي در حال توسعه عقب مانده اند و بايد آنها را حمايت کرد تا مانند جوامع پيشرفته مدرن و دموکرات گردند. نه، هدف اينست که با سرمايه گذاري استراتژيک بر روي عقب ماندگي هاي سنتي اين جوامع، يعني نهادهاي فرقه اي قومي، مذهبي و ايدئولوژيک اين جوامع (به بهانهً آوردن آزادي و حقوق بشر براي آنها- بعبارتي از در عقب صندلي جلو!) شيرازهً آنها را از هم بپاشانند. براي اينکار، استعمار نو همهً توانايي ها و امکانات خود، منجمله ارگانهاي فرهنگي، تبليغاتي، سياسي و اقتصادي خود را بکار گرفته است. در ضمن، اين ادامهً همان سياست قديمي و شناخته شدهً انگليسي ها در پي گيري سياست "تفرقه بنداز و حکومت کن" در خاورميانه، البته در مداري بس پيچيده تر، مي باشد که محض نمونه توسط راديو بي بي سي، از آغاز تأسيس آن،بکارگرفته شده است. آنها که بر اين (بقول رابت دريفوس) "بازي شيطاني" واقفند، خود را براي مواجهه با آن، آنهم با استقبال از دموکراسي، روئين تن مي کنند، ولي آنها که تن به دموکراسي نميدهند، تقديري جز تن دادن با "جنگ تمدنها" نداشته و سرنوشتي جز بحران و جنگ و تلاشي، در تقديرشان نخواهد بود. اينگونه است که بنيادگرايان مذهبي، بمثابه پرچمداران اصلي جنگ تمدنها، زمينه سازان اصلي تفرقه و شعله ورساختن جنگ در کشورهاي خاورميانه هستند.

آري، وقتي با دخالت نظامي خارجي، برقراري امنيت هم بدست بيگانه افتاد، واضح است که بايد آرزوي آزادي را با آزادي خواهان وطن، بگور سپرد. ايرانيان خاطرهً سربازان قزاق روس را در سرکوب جنبش هاي آزاديخواهانه دوران انقلاب مشروطه، ممکن است از ياد برده باشند، ولي عواقب حضور سربازان آمريکا در عراق و افغانستان، و يا سربازان اسرائيل در لبنان و فلسطين، گواه گوياي پي آمدهاي سرمايه گذاري بر روي افراطيون مذهبي مسلمان است. آيا در ايران، اين وضعيت تماميت خواهي مذهبي حاکم، و به تبع آن رشد تماميت خواهي ايدئولوژيک و قومي در جامعه، راهي جز جنگ و خشونت و نهايتا، همان تيشه زدن به ريشهً خود، در چشم انداز قرار مي دهد؟ آيا از اينکه مي شنويم و مي بينيم که بسياري از مردم و جوانان ايران، بويژه در خوزستان، کردستان، آذربايجان و بلوچستان تا تهران و مشهد، و نيز بخشي از اپوزيسيون، آرزو مي کنند تا "ايکاش هرچه زودترآمريکا به ايران حمله کند تا ايرانيان نيز همانند افغانها و عراقي ها از شر حاکمان سرکوبگرشان خلاصي يابند"، دردناک نيست؟ آيا در ميان رهبران سياسي و مذهبي کسي واقف نيست که به چه قمار پر ريسک و ميهن بر باد دهي، بر سر ايران و ايراني نشسته اند؟ آيا مي دانند نقش مهره هاي شطرنج چه کساني را و در کدام معادلهً قدرت بازي مي کنند؟ نتيجهً يک دندگي هاي آنها به سود چه کسي است و تا چه زماني خواهند توانست سر زير برف کرده، خود را به بي خبري زده و به اين وضعيت ادامه دهند؟

در يکي از نوشته هاي قبلي آمده بود که رژيم براي تضمين بقايش، ناچار از جلوگيري از انفجار خشم و نارضايتي مردم ايران است. بهمين دليل، ارگانهاي مختلف رژيم، هر از چند گاهي، دست به توليد بحران هاي مديريت شده مي زنند، طرح هاي مبارزه با بد حجابي، جمع کردن آنتن هاي بشقابي، دستگيري وبلاگ نويس ها و روزنامه نگاران، نمونه هاي بارز اين نوع سرکوب مديريت شدهً رژيم در سراسر کشور مي باشند. در سالهاي اخير، رژيم خودش، بطور کاملاً غير مسئولانه و خائنانه، به مسئلهً اقوام ايراني نيز دامن زده است تا مثل رضا خان با سرکوب آنها خودش را حافظ امنيت و منافع ملي جلوه دهد. اين روشهاي سرکوب مديريت شده در جامعه، بهانه ايست براي سرپا نگهداشتن ارگانهاي سرکوبگر و در نتيجه از ضرورت بقاي رژيم ناشي شده اند. هدف اصلي اين نوع سرکوب بستن بيش از پيش فضاي تنفس سياسي، اجتماعي، اقتصادي، و فرهنگي نيروهاي غير خودي مخالف و منتقد است. متقابلاً، مقاومت مدني و ستايش انگيز اقشار، نهادها و گروههاي مختلف اجتماعي، از جمله زنان، دانشجويان، کارگران، فرهنگيان، روزنامه نگاران و روشنفکران، توطئه هاي رژيم را خنثي و مانع بسته شدن فضاي جامعه مي گردد.

رژيم حاکم، برخلاف گفتهً آقايان اکبر گنجي و حجاريان، تنها سلطاني و متکي به يک شخص نيست، (خودشان مي گويند ما ولايت مطلقهً فقيه هستيم اين دوستان اصرار دارند که نه شما سلطان تشريف داريد!) بلکه يک نظام مافيايي چند سرهً پليسي-قضايي است که شاخکهاي آن در تمام سطوح و لايه هاي جامعه، با خود سري کامل، فارغ از هرگونه شفافيت و پاسخگويي، صرفا (بقول محسن سازگارا) با چاپلوسي از ولي مطلقهً فقيه، به توطئه و غارت و سرکوب مشغولند. اين باندهاي مافيا و عوامل خودسر آنها در سراسر کشور، اگر چه بر ميزان نارضايتي هاي عموم مردم، در همهً سطوح مي افزايند، ولي بعلت توزيع فشار سرکوب در سطح جامعه، از سراسري شدن، مهارناپذيري و انفجاري شدن اعتراضات، پيشاپيش مانع مي شود. براي خنثي کردن اين شيوهً سرکوب فراگير، باز هم به مقاومت هرچه فراگيرتر نيازمند است. مقاومت مدني، که با نام و مقاومت اکبر گنجي در ايران عموميت يافته، بيش از ساير اشکال مبارزه قابليت گسترش وسراسري شدن دارد. فراگير شدن اشکال مختلف مقاومت مدني، مانند جنبش هاي اجتماعي زنان، کارگران، دانشجويان و ساير اقشار جامعه، توانسته است هزينهً سرکوب را براي رژيم بالا برده و متقابلاً فشار مبارزه را بر روي تعداد بيشتري از فعالين سياسي، اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي کشور سرشکن کند. بقول اکبر گنجي، هرچه مقاومت مدني گسترده تر مي گردد، هزينهً آن روي کميت بيشتري سرشکن شده و امکان مشارکت و فعال شدن افراد و نهادهاي بيشتري در جامعه را فراهم مي سازد (نقل بمضمون). روشنفکران، فعالان و نيروهاي سياسي آزاديخواه و دموکرات داخل کشور تاکنون توانسته اند نقش تحسين برانگيزي در فراگير ساختن مقاومتهاي مدني داخل کشور ايفا نمايند. صداي اين مقاومت ها، بيش از هر زمان در سراسر کشور و جهان طنين افکن شده است. پس دست مريزاد به همهً آن عزيزان، که کاروان آزادي ودموکراسي را به حرکت در آورده اند، درود بر زندانيان سياسي که بهاي اين مقاومت ها را مي پردازند، دست مريزاد بر همهً کاوه هاي ميهن که پرچم اين مقاومت رهاييبخش را در اهتزاز نگهداشته اند!

از شيوه هاي سرکوب رژيم براي حفظ نظام و راه مقابله با آن، يعني مقاومت مدني گفتيم؛ حال ببينيم استعمارنو که مدعي نظم نوين بين المللي هم هست، چگونه مسئلهً آينده داريش را حل کرده است. چون مسئله جهاني است، لابد بايد از تضادهاي دروني ملتها و نيز معادلات منطقه اي وبين المللي بهره برده باشند. در دوران جهاني شدن، ديگربحث جاسوسي و مخفي کاري مرسوم دوران جنگ سرد، بآن شکل سادهً قديمي، مطرح نيست. ايده ها، مواضع و رويکردها عمدتاً آشکارا بيان شده و پي گيري مي شوند، ولي هرکس بقدر وسعش، مفهوم و مضمون آن را درک مي کند. جوامع غير دموکرات که آزادي آکادميک، سياسي و مطبوعاتي را بر نمي تابند، في نفسه خود را از قابليت درک و بهره وري از سطح دانش و تبحر سياسي، اجتماعي، اقتصادي، و علمي جوامع پيشرفته، محروم کرده اند. چرا که سطح درک و فهم هرکس بسته به سطح دانش و نوع جهانبيني اوست. نظامهاي سياسي بسته، خودشان دروازه هاي پيشرفت و فرصتهاي گشايش را بروي خود مي بندند. بعبارتي، آنها در تاريک خانهً اعتقادات مقدس مذهبي و افکار کاذب ايدئولوژيک خود محبوسند، در خيالات واهي خود مي لولند و به چيزي جز حفظ موجوديتشان، و مقابله با جريان پرشتاب تغييرات اجتناب ناپذير پيرامونشان، نمي انديشند. اينگونه است که تئوري ساموئل هانتينگتون، در جايگزين ساختن "جنگ فرهنگ ها" بجاي "جنگ طبقاتي" پيشين، خود بخود موضوعيت يافته و راه خود را باز کرده است. اين تئوري در عمل باعث شده است تا دولتهاي استعماري، در گزينش دشمنان احمق مطلوب خود، يعني سنتگرايان قومي، بنيادگرايان مذهبي، و ايده آليستهاي ايدئولوژيک، دغدغه خاطرو خطاي کمتري داشته باشند.

براستي چه کسي بنيادگرايان اسلامي را در منطقهً خاورميانه نبش قبر کرد، روي آنتنها برد، روي آن سرمايه گذاري کرد و به رهبري رساند؟ چه کسي مي توانست بهتر از تندروهاي مذهبي اسلامي اسباب دخالت غرب و آمريکا و اسرائيل را در کشورهاي مسلمان خاورميانه اينچنين فراهم کند؟ چه دشمني سهل تر و بي هزينه تر از بن لادن، طالبان، خامنه اي و احمدي نژاد، مي تواند مردم خود را سرکوب، و بعد از دستيابي به قدرت، داعيه هاي حکومت جهاني و رسالت هاي پيامبران کذاب سردهد، تا اسباب دخالت بيگانگان را، بلحاظ داخلي و بين المللي، مهيا سازد. مگر در همين قضيهً خاورميانه نديديم که چطور اسرائيلي ها، در سالهاي نخست، از بوجود آمدن حماس و حزب الله، براي تضعيف سازمان ازاديبخش فلسطين استقبال کردند؟ آيا نديديم که چطور اسرائيلي ها با عقب نشيني حساب شده از لبنان درسال 2000 و پيروز جلوه دادن حزب الله، اين شبه نظاميان را براي چنين روزي پروار کردند. آخر چه کسي بهتر از اين افراطيون مذهبي از خميني گرفته تا احمدي نژاد، مي توانست، مسئلهً آوارگان فلسطيني را به موضوعي در حد افراطيون مذهبي فروکاهد و اسباب جنگ و ويراني لبنان و فلسطين را توسط اسرائيل ، در مقابل چشمان بي تفاوت اعراب و جامعهً جهاني، اين گونه فراهم سازد؟

بارها در اين نوشته ها تأکيد کرده ام که بزرگترين خيانتي که خميني چي ها به فلسطيني ها کردند، اينبود که مسئلهً انساني آوارگان فلسطيني و حق مشروعشان يعني حق زمين، که از مشروعيت منطقه اي و جهاني بر خوردار است، را به يک مسئلهً مذهبي، آنهم نوع افراطي آن، فروکاسته اند. بهمين دليل خون کودک فلسطيني امروزه حتي در ميان همان فلسطيني ها به جايگاه سياسي اش سنجيده مي شود، تا چه رسد به قضاوت اعراب و جامعهً جهاني. چه خدمتي بزرگتر از اين به اسرائيل و چه خيانتي بزرگتر از اين به فلسطين قابل تصور است؟ فلسطيني ها و دوستان فلسطين بايد جلوي اين مسير غلط را هرچه زودتر گرفته و مانع بر باد رفتن دستاوردهاي مبارزات شصت سالهًً خود بپاي هويت هاي منحصر به قوميت و مذهب (عربي – دوران ناصر- و اسلامي - متآثر از دست اندازي هاي خميني و خامنه اي) گردند. جهان، اعراب و مسلمانان، ازحقوق انساني و حق زمين براي فلسطين و فلسطينيان حمايت مي کنند، ولي وقتي آنرا به مسئلهً عربي و يا بدتر آز آن، بنيادگرايان مذهبي فروکاهيم، کاري که رژيم خميني و خامنه اي کردند، ديگر سرکوب فلسطيني ها حمايتي، جز در ميان تندروهاي مذهبي منطقه، بر نمي انگيزد.

بهمين دليل، تند روهاي عرب و تند روهاي مذهبي (اسلامي، مسيحي و يهودي) که آرمان فلسطين را به انحراف کشانده اند، خيانت جبران ناپذيري در حق فلسطينيان و آرمان صلح، ثبات و دموکراسي در منطقه مرتکب شده اند. رژيم حاکم بر ايران نمي تواند و هر گز نخواهد توانست از زير بار مسئوليت بهانه آفريني (با گروگانگيري سربازان اسرائيلي) براي ويراني ها و خونريزي هاي اخير در فلسطين و لبنان، شانه خالي کنند. شک نبايد کرد که آن عناصر تندرو در مراکز تصميم گيري حکومت ايران، فلسطين و اسرائيل (مانند سعيد امامي در قتل هاي زنجيره اي، گروگانگيري اخير توسط حماس و حزب الله، و يا ترور اسحاق رابين در اسرائيل) جملگي از يک سرچشمه، يعني بنيادگرايي مذهبي و مدافعان همان جنگ تمدنها تغذيه مي کنند. آنهم در سر فصلهاي تعيين کننده و سرنوشت سازي که روند تحولات چرخشي بنفع صلح و دموکراسي در منطقه و ايران را در چشم انداز قرار مي داد، با توسل به خشونت و خونريزي تلاش کرده اند تا مردم منطقه را به اسارت خود در آورند. اين واقعيات خونبار در منطقه گواه آنست که حکومت استبداد مذهبي حامي اين فراطيون مذهبي در ايران مهمترين مانع و دشمن اصلي صلح و ثبات و دموکراسي در منطقه است. بر همين سياق، خلع سلاح شبه نظاميان مسلح دست پروردهً سپاه پاسداران ايران، در عراق و فلسطين و لبنان، و بطور همزمان (نه از بين بردن آنان) وادار کردن آنان به تن دادن به پروسهً دموکراسي و حاکميت قانون عرفي، و نيروي امنيتي غير مذهبي، شرط ضروري امکان برقراري امنيت، ثبات و صلح در کشورهاي فوق مي باشد.

يکي از عوارض دوران جهاني شدن، انقلاب در روابط اقتصادي، سياسي و مناسبات اجتماعي و فرهنگي فرد و جمع و جوامع مي باشد. بهمين دليل، امروزه جبهه بندي هاي سياسي و فرهنگي در مدار محلي و منطقه اي محدود نمانده و ضرورت و امکان بسط جهاني بخود مي گيرند. اين واقعيت هشياري بيشتري در امر يارگيري هاي بويژه سياسي در سطح محلي، منطقه اي و جهاني مي طلبد. همانطور که تند روها و نو محافظه کاران مذهبي و سياسي و اقتصادي، در سطح جهاني، از بسياري جهات، همراي و همداستانند، نيروهاي آزادي خواه و دموکراسي طلب، کما اينکه روشنفکران و فعالين سياسي و حقوق بشري نيز حاميان و هم نوعان خود را در غرب و آمريکا مي يابند و برمي گزينند. در مواجهه با اين پديده، بايد توجه داشت که مبارزه با بنيادگرايي اسلامي زير چتر حمايت بنيادگرايان ساير مذاهب مانند تندروهاي يهودي و يا مسيحي، خطاي استراتژيک فاحشي محسوب مي شود. چرا که اگر آنها در معادلهً قدرت دست بالاتر را داشته باشند حاصل مبارزات و زحمات ما به جيب آنها خواهد رفت و نه برعکس. در اين رابطه، کار اکبر گنجي که ديدارهاي خودش را به نهادهاي مدني مدافع حقوق بشر و دموکراسي محدود کرده و نيز عمل مسئولانهً تعدادي از فعالان سياسي ايراني که از دعوت وزارت خارجهً آمريکا سرباز زدند، اقدامي درست و قابل ستايش است. متقابلاً، آن دسته از نيروهاي اپوزيسيون که از دست شغال به گرگ متوسل شده و به راست ترين و فاشيستي ترين گرايشات سياسي در غرب و آمريکا متوسل مي شوند، خطاي فاحشي مرتکب مي شوند. راستهاي غرب و آمريکا بدنبال تحقق دموکراسي و حقوق بشر مطلوب خودشان در ايران هستند. منظور آنان از آزادي و دموکراسي، دخالت نظامي، ملت سازي، تجزيهً کشوربر اساس تقسيم بندي هاي قومي، و مذهبي، و بالاخره تسلط بر نفت و بازار کشورهاي خود ساخته مي باشد. اين آن چيزي نيست که ما از دموکراسي و حقوق بشر مي طلبيم. بنا براين، همسويي و همراهي با آنان، اشتباهي استراتژيک محصوب مي شود. متقابلاً، دفاع دولت ها و روشنفکران و نهادهاي مختلف غرب و آمريکا از مردم ايران و نه رژيم حاکم، از دموکراسي با دموکرات هاي ايراني، اعم از مذهبي و غير مذهبي، و تحت فشار قراردادن استبداد حاکم، قابل تقدير و استقبال است.

نکتهً ديگر اينکه فکر مي کنم براي رسيدن به آزادي و دموکراسي بايد از صف بندي هاي صرفاً مذهبي، قومي و ايدئولوژيک، که به تبعيض بين شهروندان مي انجامد، اکيداً پرهيز نمود.بقول اکبر گنجي "نه دين دولتي و نه دولت ديني"، و علاوه بر آن، "نه دولت ايدئولوژيک و نه ايدئولوژي دولتي". چندي پيش بايک فرد صاحب نظر در امور منطقه و ايران صحبت مي کردم. صحبت به اينجا رسيد که چرا مجاهدين را از ليست تروريستي بيرون نمي آوردند، مي گفت: "فکر مي کني اگر اينها از ليست تروريستي خارج و حمايت شده، بر ايران حاکم شوند، آيا رويکرد و دستاوردي بهتر از آنچه حزب بعث در عراق داشت، خواهند داشت؟" گفتم فکر ميکنم شرايط ايران متفاوت است، و نسل جديدي از مجاهدين و مبارزين، با بهره گيري از تجارب گذشته، راهي متفاوت را در پيش خواهند گرفت. گفت: "کدام راه متفاوت" گفتم مثلا هموار کردن راه اتحاد و نزديکي با ساير نيروهاي آزاديخواه و دموکراسي طلب ايران، در داخل و خارج کشور".

بهرصورت فکر مي کنم اين انتظاري است که هرکس به ايران و تحقق دموکراسي در آن مي انديشد، لاجرم بايد جايگاه خود را در رابطه با ساير نيروهاي آزادي خواه و دموکراسي طلب موجود در کشور روشن سازد. تا وقتي تماميت خواهي و جنگ آلترناتيو ها در بين اپوزيسيون جريان دارد، جمهوري ولايي حاکم، پايدار و برقرار به حيات خود ادامه خواهد داد. تماميت خواهي هاي حاکمان در داخل، و اپوزيسيون تماميت خواه در خارج، جز به تلاشي ايران و بر باد رفتن همه چيز نمي انجامد. روءياي تحقق "همه چيز" جز رسيدن به "هيچ چيز" و (به تعبير تند روهاي حاکم) تحويل "زمين سوخته" به ديگران، نخواهد انجاميد. در صورت دخالت خارجي هم که روشن است ديگران براي ايران آلترناتيو تعيين خواهند کرد. براي جلوگيري از آن شقوق ميهن بر باد ده، لازم است تا بستر ائتلاف هاي هرچه گسترده تر بين طيف هاي مختلف اپوزيسيون دموکرات، اعم از اصلاح طلب و انقلابي، و يا جمهوري خواه و مشروطه طلب، (نه به سلطنت فقيه و شاه) داخل و خارج کشور را فراهم سازيم. شاخص آزاديخواهي و دموکرات بودن نه در داشتن برنامه هاي مترقي تر بر روي کاغذ، بلکه در گسترش چتر ائتلاف بين دموکراسي طلبان است. گنجي درست مي گويد که "الزامات شرايطي که در آن بسر مي بريم ما را مجبور مي کند که کنار هم بنشينيم" و بر سر حد اقل هايي که تأمين کنندهً شرايط گذار به دموکراسي در ايران است، به توافق برسيم.

دموکراسي ملک طلق کسي نيست، روش پسنديده و کم درد سر تر زندگي در دنياي امروز است. في نفسه ربطي به مذهب و ايدئولوژي و فرهنگ خاصي هم ندارد؛ راه بقاي ملت و مملکت و روش کم ضرر تر ادارهً جامعه است؛ هرکس در هر شرايطي و با هر عقيده اي قادر است آنرا انتخاب کند؛ بيش از صد سال است که زمان آن در ايران فرا رسيده است؛ بنابراين، براي ايراني ها نيز دير و زود دارد، ولي سوخت و سوز ندارد. موفق ترين و کم هزينه ترين دموکراسي ها، در جوامعي محقق شده اند که رهبران آن جوامع به پروسهً دموکراسي تن داده اند. درست است که ساختار حقيقي و حقوقي رژيم کنوني امکان دموکرات شدن نظام حاکم را تماماً مسدود است. ولي پارامتر تغيير انسان را نبايد ناديده گرفت. بدرجه اي که رژيم بسمت ولايت مطلقه مي گرايد، نيروهاي دلسوز به مردم و ميهن و يا متعهد و معتقد بيشتري، خط خود را از حاکمان و حکومت جدا کرده و خواهند کرد. هميشه بايد راه اين تغييرها را باز گذاشت و از پشت کنندگان به نظام استبداد و تباه کنندهً ميهن استقبال کرد. اي کاش حاکمان، خودشان، آنهم در اين برههً سرنوشت ساز از تاريخ ايران، با تن دادن به پروسهً دموکراسي، خود را روسفيد، و مردم ايران را عاقبت بخير سازند. اين اميدواري به تغيير انسانها نيز ازعزم بي شائبهً کوشندگان راه آزادي و دموکراسي جدايي ناپذير است.
ادامه دارد...

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home