جنبش روشنفکري ايران: چالشها و فرصتها (٥
در نوشتهً قبل از ضرورت بازيابي و بازسازي حکمت ايراني سخن بميان آمد و سه مرحلهً نخست بيداري ايرانيان (اول، دوران قنات سازي و پيدايش فرهنگ خسرواني، دوم، فرهنگ پهلوي دوران ساساني و بازگشت به خرد گرايي دين بهي، و سوم، شکوفايي علمي دوان اسلامي و فرهنگ اشراق ايراني) پرداخته شد. اين نوشته به برخي جنجالهاي نظري اختصاص يافته و پي گيري بحث مربوط به مراحل بعدي جنبش بيداري ايرانيان به نوشته هاي بعدي موکول مي گردد. رابطه با موضوع قنات ها، هفتهً گذشته خبر علمي جالبي در رابطه با تأثير تغييرات عمدهً جوّي بر تمدن هاي بشري، توجهم را بخود جلب کرد. پيش از اين، نظريهً غالب علمي اينبود که صعود و افول تمدن ها (در آفريقا، آسيا و بعد هم اروپا) تابعي از تغييرات عمدهً آب و هوايي بوده است[1]. هفتهً گذشته در خبرها آمده بود که محققان به اين نتيجه رسيده اند [2] که تمدن هاي بشري نه تابع تغييرات عمدهً جوّي بلکه حاصل انطباق انسان با اين دگرگوني هاي طبيعي بوده اند. وقتي با اين مطلب بعنوان يک دستاورد تازهً علمي برخوردم، خنده ام گرفت، با خودم گفتم اين کلمهً "انطباق فعال" که با آموزه هاي "مثبت" مجاهدين ملکهً ذهن نسل انقلاب شده بود، انگار کشف الاسرار بوده که فعالين جنبش دانشجويي زمان شاه در گروه مطالعاتي محمد حنيف نژاد بدان رسيدند و ما خبر نداشتيم. عطف به اين موضوع، دو نکتهً ديگر نيز مي خواهم اضافه کنم.
تا آنجا که مربوط به اين تازه ترين نظريهً علمي مي شود، صنعت حفر قنات آغاز چرخشي کليدي در تنظيم رابطهً بين انسان و طبيعت بود. پيش از آن، تقريباً ٥٠٠٠ سال قبل از ميلاد، تمدنهاي آفريقايي با گرم و خشک شدن آب و هوا، به ساحل رودخانه ها، دريا ها و يا مراتع سرسبزتر کوچ کردند. در حدود ٢٣٠٠سال قبل از ميلاد، تغييرات آب و هوايي نقش عمده اي در افول ساير تمدنها، مثل آکاد هاي بين النهرين ايفا کرد[3]. با سومين تغيير عمدهً آب و هوايي پس از دوران هولوسن (به آخرين دوران يخبندان و آغاز رشد تمدن بشر از ١٠٠٠٠ سال پيش از ميلاد اطلاق مي گردد ) حدود ١٥٠٠ سال قبل از ميلاد، باعث خشکي منطقهً فلات ايران، و نابودي تمدن هاراپان شمال هندوستان شد [4] ولي ايرانيان با کشف صنعت حفاري قنات راه بقاي خود را يافته و آغاز گر دوران جديدي از غلبهً انسان بر طبيعت شدند. همين امر سبب تجربهً يک دورهً تمدني شکوفا در فلات ايران شد. از آن پس نوع انسان به قدرت بکارگيري خرد، خلاقيت و توانمندي خود براي غلبه بر طبيعت واقف تر گرديد، انساني که تا پيش ازين تابع تحولات و تغييرات جوي بود، با کشف قانونمندي هاي طبيعت، قادر به تسخيرو به خدمت گرفتن ذخاير آن شد.
دوم، روش زندگي عمدتاً متکي بر قنات در فلات ايران به شکل گيري نوع متفاوتي از تفکر و نظام اقتصادي، اجتماعي و سياسي راه برد که با نوع تمدنهاي مردمان سواحل دريا - فنيقي ها ( و بعد يوناني ها و رومي ها) و نيز حاشيهً رودخانه هاي بين النهرين - سامي ها، آکادها ( و بعدآ اعراب) متفاوت بود. در حاليکه تمدن هاي بين النهرين، و بدنبالش اعراب، متکي بر مونيسم قبايلي بود؛ که حتي در دوران اسلامي با سنت خلافت قبايلي ادامه يافت [5]، تمدن ايراني ها مبتني بر نظام فکري دوآليته زرتشتي و مانوي (خدا و شيطان،نور و تاريکي، خوب و بد، فرشته و ديو، خير و شر)، ولي فرهنگ غالب بر فنيقي ها و بدنبالش يونانيان و روميان به چند خدايي –عمدتا تثليث عقيدتي، اجتماعي و سياسي (ترکيبي از سلطان، کشيش، و زمين دار) بود. اين اشکال متفاوت توليد، زندگي و تفکر، به تشکيل نظام هاي متفاوتي راه برد که در سياست، جامعه، و اقتصاد از قواعد و قوانين يکساني پيروي نمي کردند. مارکس و انگلس در پيگيري و شناخت سرچشمهً اين تفاوت "توليد آسيايي"، که به مالکيت خصوصي و شکل بندي طبقاتي (دهقان و فئودال) نوع غرب نيانجاميده بود، به توضيح قانع کننده اي، نرسيد (اين موضوع را در نوشته هاي آينده پي خواهم گرفت).
گفته شد که تفکر دوآليتهً ايراني در همهً ابعاد حيات اجتماعي ايران ساري و جاري بود. نظام سياسي جامعه، هرزمان ثبات ميافت، به ترکيبي از تعادل قواي مذهب و سلطنت (شاه و شيخ، اول زرتشتي و بعداً اسلامي) مي انجاميد. مردم بمثابه رعايا و يا موالي (در دوران اسلامي) ملک طلق شاه و روحانيون هم اکثراً از زمين داران بودند. اساس اين حکومت "جبر" بود و "شرع"، از "حق" و "قانون" خبري نبود. همه چيز بسته به نقش اساطيري شاه، فرّ ايزدي، و يا قدسي رهبران مذهبي بود. حتا خان زمين دار و رهبران عشاير و قبايل، جايگاهي در سلسله مراتب رسمي حکومتي نداشتند. بهمين دليل، پارامتر "اخلاق" اساسي ترين نقش را در رابطهً شاه با رعيت، کما اينکه ساير مذاهب و قبايل ايفا مي کرد. بعلاوه، آموزه هاي اخلاقي، اساس پيوند هاي اجتماعي بين مردمان را تشکيل مي داد. اين سنت ها هنوزهم در روابط و مناسبات اجتماعي مردم ايران قابل رديابي هستند. يادم ميايد که در شهرستان محل زندگيم (قائن) در دوران کودکي، دزدي و اعتياد و ساير جرائم اجتماعي (برعکس دوران اسلامي ) بسيار کم بود، نه بخاطر اينکه مردم قانون شناس بودند و يا قوانين را خوب رعايت مي کردند، بلکه بخاطر اينکه پيوندهاي اجتماعي شديداً اخلاق گرايانه بود. اگر کسي کيف پولش را گم مي کرد، از بلندگوي مسجد محل صدا مي زدند و صاحب آن، کيف و پولش را دست نخورده تحويل مي گرفت. بسياري از کسبه، موقع نهار و اي بسا شبها درب مغازه (مثلاً ميوه فروشي) را باز مي گذاشتند و شيطان ترين بچه هاي مدرسه هم به فکر دستبرد نمي افتادند. يکبار موقع امتحانات مدرسه، دوچرخه ام را سر فلکهً اصلي شهر جا گذاشته بودم و بعد از اتمام امتحانات بسراغش رفتم که هنوز سرجايش بود.
دستاوردهاي زرتشت و کورش، (اولي خالق اخلاق، و دومي فرمانرواي اخلاق گرا) هنوز براي اهل فن و فلسفه قابل تحسين، رازآلود و آموزنده است. نيچه، فيلسوف اخلاق گراي اروپا، در پي يافتن منشاء اخلاق انسان به زرتشت رسيد و کتاب " پس چنين گفت زرتشت" را نوشت. هفته گذشته پروفسور وين هادسون، جامعه شناس پيش کسوت استراليا از عظمت کار زرتشت و تأثير آن بر ساير اديان مي گفت. برايش خيلي جالب بود وقتي توضيح دادم که در نظام سياسي ايران حکومت دوگانه ترکيبي از سلطنت و مذهب بود. شاه حاکم مطلق، و مردم رعاياي او محسوب مي شدند، "قانون و حقي" براي مردم قابل تصور نبود، بهمين دليل اولياي دين به اخلاق فرامي خواندند. بدينسان، پيامبر ايرانيان زرتشت، پيامبر اخلاق بود و به "پندار نيک، گفتار نيک، و کردار نيک" فراخواند. در ايران، شاه عادل، شاه اخلاق گرا بود و جامعهً سالم نيز جوامع اخلاقي تر بوده اند (و نه قانوني تر). ولي متأسفانه، دين فروشان حاکم بر ايران امروز، با استبداد و فساد زير پردهً دين، آبرو و اعتبار دين را نزد مردم خدشه دار کرده و اين پايهً اخلاقي جامعه ايران را نابود کرده اند. اين را بايد از بزرگترين ضربهً نظام سياسي مذهبي بر پيکر دين و روابط اجتماعي مردم ايران بحساب آورد.
يکي از نواقص عمدهً اين سيستم دوآليته (ترکيب مذهب و دولت) اينبوده است که، بجز در مواردي استثناء، بطور سيستماتيک جايي براي ساير مذاهب و قبايل ايراني برسميت نمي شناخت. بخصوص وقتي مدعيان دين ودولت پشت به مردم مي کنند، در شقاوت و سفاکي حدي نمي شناسند. شورشها و جنگ هاي داخلي بين عشاير، ايلها و اقوام ايراني نيز عمدتاً بدليل همين ضعف نظام سياسي مرسوم در ايران بوده است. اين رسم چنان جا افتاده بود که حتأ وقتي رهبران قبيله اي بر ديگري پيروز شده و به سلطنت مي رسيدند، باز به همان سنت پيشين سلطاني باز گشته و حقوق ساير اديان و نيز اقوام را رعايت نمي کردند. بدينسانً، نمونهً کوروش و داريوش، درنفي برده داري و برپايي نظامي چند قومي و چند مذهبي، و احترام به تنوع فرهنگي و آزادي مذهبي، در تاريخ ايران کم نظير و بي دنباله، و در تاريخ اسلام بي مانند و غير قابل فهم مانده اند.
يکي از نقائص عمدهً نظام آموزشي ايران، اعم از مدرن و نيز حوزوي- اسلامي، اين بوده است که هردو به فرهنگ و سنن ايراني، بعنوان پديده اي بيروني نگريسته اند. بعد از تسلط اعراب، انديشمندان مسلمان ايران –از فارابي تا ملا صدرا- تلاشهايي در راه آشتي دادن بين سه فرهنگ ( مونيسم عربي- اسلامي، دوآليته خسرواني- ايراني، و پلورال يوناني) بعمل آوردند، ولي با ورود آخوندهاي جبل عاملي لبنان به ايران در دوران صفوي، شيخ بهايي و علامه مجلسي عزيز شده و ملاصدرا و ميرداماد به حاشيه رانده شدند. در نظام آموزش سنتي حوزوي ايران، تحقيق و تفحص در بارهً تاريخ و فرهنگ ايراني و نيز يوناني ها به کنارگذاشته و عملاً تعطيل شد. درآموزش سنتي حوزه هاي علميهً مذهبي، فراگيري و دنباله روي از جهانبيني بستهً متافيزيک و نظام فکري قبيلگي سومري ها و اعراب وجه غالب پيدا کرد. اينبود که دنبال کردن آن فرهنگ تک بعدي عربي-اسلامي هم در نهايت به تولد همين مولودي ناميمون و قرون وسطايي ولايت مطلقهً فقيه در ايران انجاميد.
همانطور که تقليد کورکورانه از اسلوب فکري عربي – اسلامي براي ايرانيان زيانبار و بد فرجام بوده است. تسليم و سرسپاري و کپيه برداري کورکورانه از دستاوردهاي مدرنيتهً اروپا نيز بکار ايران نيامده و نمي آيد. مطلق نگري در هر دوسو بي نتيجه و زيان باراست. آموزش مدرن در ايران نيز تا حد زيادي کپي برداري و ترجمه و يا فراگيري مقدماتي آموزش هاي اروپايي بوده؛ بعبارتي بجاي استفاده از سبک و روش علمي مدرن به تقليد نظريات فلسفي و تئوريک پرداخته شده است. هيچ کدام از ايندو راه به بازخواني و بازسازي نقادانهً سبک فکر و طرز زندگي ايران و ايرانيان، آنطور که بايد و شايد، نبرده اند. در دوران جهاني شدن ارتباطات و اطلاعات، اگر ما از مدرنيتهً غرب تحمل همهً گونه هاي نژادي، فکري و عقيدتي و مدارا با مخالف و منتقد، احترام به رأي و حقوق شهروندي و جايگاه "قانون" را مي آموزيم، غرب نيز خود را به اخلاق زرتشتي - ايراني و متافيزيک عربي-اسلامي (ابن عربي و غزلي) که رويکرد يک بعدي بدان براي ايران مشکل آفريده است، نيازمند مي يابد.
در دوران مدرن هر چند استفاده از دستاوردهاي مکاتب فلسفي سکولارو مدرن غرب، اعم از سوسياليست و يا ليبرال، کمک زيادي به بيداري ايرانيان کرده اند، ولي هنوز روشنفکران دوران مدرن نتوانسته اند جايگاه پيشکسوتان ايراني در دوران بعد از حملهً اعراب را، چه در زمينهً فلسفه و علم (مانند فارابي و ابن سينا) و چه در شعر و ادبيات (فردوسي و سعدي و حافظ و مولوي) پر کنند. چند دليل عمده را مي توان عامل اين نازايي فرهنگي و علمي دانست. نخست اينکه مدارس علمي حوزوي به دکان تربيت دين فروش و آخوند محضري و منبري و رساله نويس و بعد از حکومت اسلامي به آخوند قاضي و بازجو و شکنجه گر تبديل شده است که نه تنها خود بازار مکارهً تربيت واعظان فاسد و جاهل بوده اند بلکه بطور جدي از ورود دانش و فلسفهً مدرن به ايران جلوگيري کرده و مي کنند. درس آموختگان دانشگاهي خارج از کشور نيز، در بهترين صورت، دل در آنجا و پا در اينجا داشته، بايد همزمان در چند جبهه فعاليت مي کردند؛ هم مسئلهً بقا و زندگي در جامعه اي متفاوت، هم شناخت و باروري فرهنگ ايراني، هم مخالفت با تحجر در داخل و تجدد در خارج را، بدون هيچ حمايت مادي و معنوي در داخل و خارج از کشور، به پيش مي بردند. بهمين دليل عمدتاً نتوانسته اند به جايگاه و مرتبت توليد گر، چه در غرب و چه در ايران دست يابند. در غرب حامل هويت فرهنگي شرق، و در شرق متهم به غربي بودن شده اند. با توجه به کثرت روز افزون ايرانيان در خارج از کشور، بنظر مي رسد که گسترش ارتباطات و فعال کردن نهادهاي فکري و فرهنگي ايراني مي تواند راه برون رفتي از اين مشکل باشد.
سه پايهً اصلي هر نظام و تمدن بشري عبارت از سياست، اقتصاد و جامعه مي باشند. همانطور که درسياست هدف اصلي "کسب و حفظ قدرت"، در اقتصاد " کسب و توليد ثروت"، در جامعه نيز هدف اصلي "کسب و حفظ وحدت" بوده است. تا اينجاي کار، برداشتها از مفاهيم فوق در عموم نظام هاي بشري، کما بيش شبيه همند. آنچه در طول زمان تغيير کرده است همانا ابزار و منافع مورد استفاده در هر زمينه بوده است.
درعالم سياست "ابزار و منابع قدرت" در جوامع بدوي قبيلگي و قومي، عمدتا "جنگ و غارت" بود. لشکر کشي ها و کشورگشايي ها و اي بسا جنگ هاي درون قبيلگي عامل اصلي صعود و افول تمدنهاي بدوي و قومي بودند. بنيادگرايان مذهبي اسلامي، نوع احمدي نژاد، که در دوران پسا مدرن، هنوز معتقدند امام زمانشان بزور شمشير جهان را پرعدل و داد خواهد کرد و با چنين توجيهات سخيف و مسخره اي، تروريسم دولتي را توجيه مي کنند، از اين سنخ طرز فکر و سياست بدوي پيروي مي کنند.
يک قدم جلوتر، ابزاربقاي قدرت سياسي و يا "حفظ نظام" در درون جوامع غير دموکرات، در دوران قبل و بعد مدرنيته، "سرکوب و استثمار" بوده است. نظام هاي سياسي مذهبي، بيش از ديگران، به اين اهرم حفظ قدرت متوّسل شده اند. بهمين دليل استبداد مذهبي از بدترين نوع استبداد، استثمار و تبعيض بوده است، چرا که با سرکوب سيستماتيک هرصدا و آواي مخالف و منتقد در درون جامعه، باعث به تعويق افتادن پروسهً تحول و پيشرفت جامعه براي مدت طولاني تر بوده است.
نوع قدرت سياسي کم ضررتر در دروان ما "دموکراسي و حاکميت قانون" مي باشد. فقدان آشنايي و بکارگيري اين سيستم، پاشنه آشيل نظام هاي سياسي خاورميانه، منجمله ايرانيان بوده است. دموکراسي، با بکارگيري مکانيزمهاي کنترل دروني، ضرر و زيان کمتري دارد چرا که از امکان "جنگ و غارت" و نيز "سرکوب و استثمار" عريان حاکمان، تا حد زيادي مانع مي شود و پيش از آنکه کار به جاهاي باريک برسد، آن مکانيسم هاي کنترل و متعادل کنندهً دروني، يعني نهادهاي مدني و قانوني جامعه، از خود واکنش نشان داده وارد عمل شده، و در صدد اصلاح امور بر مي آيند. بعبارتي، دموکراسي خودش را در مقابل فشارهاي داخلي و خارجي روئين تر مي کند و در پروسهً عمل با تغيير شرايط منطبق مي گردد. حال آنکه نظام هاي سياسي غير دموکراتيک، اعم از سلطاني ايراني و خليفه گري و ولايت فقيه اسلامي، سرنوشتشان با خونريزي گره خورده ، و با جنگ و انقلاب رقم زده مي شود.
در عرصهً اجتماعي، هر جامعه و تمدني براي "کسب و حفظ وحدت" مردمانش، به ابزار و منابع پيوند دهندهً اجتماعي، نيازمند است. پيوندهاي مشترک بشري يا خوني (بقول ليبرال و سوسيال-داروينيست ها ژنتيکي فاميلي و قبايلي و نژادي)، زباني و فرهنگي (قومي) و اعتقادي (مذهبي و ايدئولوژيک) بوده و مي باشند. مارکس از توجه به اهميت پيوندهاي اجتماعي بازماند، و بهمين دليل مبناي پيوند اجتماعي در نظامهاي مارکسيستي به داروينيسم و تبعيض ژنتيکي نژادي در سوسيال-ناسيوناليسم آلمان ، و يا تقسيم بندي قومي در اتحاد جماهير شوروي سابق (توسط لنين و استالين) منجر شد. آنها مذهب را بالکل مذموم اعلام کرده و در عمل پايهً پيوندهاي اجتماعي را بر يک حلقهً پايين تر از مذهب، يعني نژاد و قوم، بنا نهادند. فارغ از اينکه مذهب اساساً آمده بود تا بر کشاکش ها و تفرقهً اقوام و قبايل پايان دهد، و بنابراين، درزمينهً رشد و شکوفايي اجتماعي، يک مدار بالاتر از پيوند هاي قومي و نژادي قرار داشته و دارد. بهمين دليل تقسيم بندي هاي نژادي و قومي در نظام هاي سوسياليستي سابق، از هلوکاست آلمان در زمان هيتلرگرفته تا قتل عام هاي نژادي يوگسلاوي سابق، به برافراشته شدن مرزهاي بيشتر قومي، بعد از فروپاشي ديوار برلين، انجاميد. جامعه شناسي چپ غرب که بشدت تحت تأثير آموزه هاي مارکس و نئوداروينيسم قرار دارد، هنوز به تبيين تئوريک جامعي در شناخت کم و کيف ماهيت روابط اجتماعي امروزي نرسيده است. مطرح ترين جامعه شناسان مانند کلهون [6]، يوري [7]، و فولر[8] به آلترناتيو روشني در اين زمينه نرسيده، خود سر در گم و دنباله رو تحولات اند. نئوسوسياليست ها به انترناسيونال انساني، نئوليبرال ها به گلوبال اقتصادي و بازار آزاد جهاني، کما اينکه بنيادگرايان مذهبي و اسلامي نيز، مانند احمدي نژاد در ايران، دلشان به هالهً نور، شمشير خونريز و جهل گستر امام زمانشان که قرار است از چاه جمکران ظهورکند، گرم است.
در زمينهً اقتصادي نيز منابع و ابزار کسب و توليد ثروت، در طول تاريخ متحول شده اند. اين سير تحول گذاري طولاني از نيروي فيزيکي بدني انسان و بعد حيوانات اهلي در جوامع بدوي، تا بکارگيري ماشين و اکنون استفاده از انرژي ذرات و نانو تکنولوژي را طي کرده است. برخلاف تعريف مارکس که "ابزار توليد" را موتورمحرک اقتصاد مي داند، بنظر مي رسد که درست تر باشد تا "منبع انرژي" يعني همان نيروي توليد گر ابزار، که در صدر آنها نيروي خلاق آگاهي و دانش بشر قرار دارد، و به آدمي انگيزهً ساخت ابزار و قدرت انطباق فعال بامحيطش مي دهد، را موتور محرک اقتصاد بدانيم. در جوامع بدوي که قبايل انساني با شکار و جمع آوري دانه و ميوه به امرار معاش مي پرداختند، اين نيروي توليد گر و يا منبع انرژي، "نيروي فيزيکي بدني" در بکارگيري ابزار ساده مانند سنگ و چوب بود. در دوران کشاورزي انسان توانست با اهلي کردن دامها و نيز کشف انرژي آتش، به ساخت و استفاده از ابزار کارآتر فلزي بپردازد، با بکارگيري آنها بر روي زمين به خود کفايي بيشتر رسيد، از زندگي کوچ نشيني دست کشيد، و به ساختن روستاها و شهرها روي آورد. در آيين هاي باستاني ايرانيان منابع انرژي مانند خورشيد، آتش، آب و باد و زمين و نيز حيوانات اهلي مورد احترام و ستايش بودند. ستودن خورشيد و آتش و دامهاي اهلي درآيين ميترائيسم ودين زرتشت را بايد از اين حيث، يعني اشراف و آگاه شدن انسان به نقش کليدي اين منابع انرژي در بهبود توليد کشاورزي آن روزگار، ارزيابي، فهم و تبيين نمود.
منظور از اين توضيحات نشان دادن اهميت ضرورت بازخواني و بازسازي فرهنگ و تاريخ ايران از آغاز تا امروز است. بازخوانيي نه از روي حب و بغض اين و آن- با عينک تئوريک صرفاً غربي و يا تعصب صرفاً اسلامي – بلکه تنها به اين دليل که با اشراف به آن تفاوت هاي بنيادين تاريخي اقتصادي، اجتماعي، سياسي، و فرهنگي بتوانيم خودمان را بهتر بشناسيم. در آنصورت جايگاه و توانمندي ها، ضعف ها و قوت ها، و به طبع آن، چالشها و فرصت هاي پيش رو را بهتر لمس کرده، چگونگي استفاده از تجارب و دستاوردهاي ديگران را نيز بهتر خواهيم آموخت.
وانگهي، اين تفاوت بين تمدن هاي مدرن صرفاً مذهبي نيست که مثلاً فکر کنيم سکولاريسم و مذهبي شرقي و غربي ندارد. مذهب و سکولاريسم در شرق و غرب زادهً بستر تاريخي، محيط فرهنگي و شيوهً توليد و زندگي خويشند. اقوام و مذاهب و ايدئولوژي ها در پاسخ به مشکلات مردم اين نواحي به شيوهً توليد و زندگي متفاوت رسيد ه اند (توليد عمدتاً متکي بر قنات در ايران، رودخانه و صحرا در ميان سومري ها و اعراب، و دريا در مورد فنيقي ها و بعد هم يوناني ها و رومي ها). بنابراين بحث بازخواني تاريخ و فرهنگ ايران را نبايد به بحث مذهبي و يا ايدئولوژيک خاصي فروکاهيد. بدرستي در شرايط امروز ايران که حاکمان مذهبي از "پستان دين شير دنيا مي دوشند" "خداي ايران زمين نيز با سکولارهاست"، همانها که خواهان جدايي دين و دولت اند و تضييع حقوق مردم بنام دين را تحجر و دجاليت مي دانند.
براين باورم که بايد نگاهي نقادانه به علوم انساني اروپا، و نيز آموزه هاي حوزوي عربي-اسلامي داشت. تئوري هاي علمي مدرن اروپا در پاسخ به مسائل جامعه اي با سنت هاي متفاوت مبتني بر تثليث فکري و سياسي و نيز مالکيت خصوصي و شکل بندي طبقاتي خاص آن بوده است. متقابلاً، احکام شرعي مربوط به جوامع عربي- اسلامي نيز منحصر به شکل بندي عشيرتي و بدوي اعراب بوده اند. شکل توليد و جامعهً ايران با هر دو فرق اساسي داشته و دارد. جامعهً ايران، تاريخاً جامعه اي با نظام دوآليته و در عين حال چند قومي، چند فرهنگي، چند مذهبي بوده که در دوران مدرن از ايدئولوژي هاي مختلف نيزتأثير پذيرفته است. اين تنوع و چند گانگي به ايرانيان پتانسيل و توانمنديهاي منحصر بفردي جهت رشد و توسعهً انساني، اقتصادي، اجتماعي و سياسي، حد اقل در منطقهً خاورميانه داده است. حفظ وحدت و تماميت ارضي اين کشور در گرو پاسداشت اين تنوع و چندگانگي، يعني رفع تبعيضات قومي، مذهبي و ايدئولوژيک مي باشد.
بهمين دليل، کپيه برداري از تئوري هاي عرفي و احکام شرعي سايرين، هيچ کدام حلال مسائل ايران نبوده و نمي توانند باشند. دير و يا زود ايرانيان لازم خواهند ديد تا بجاي رونويسي از تئوري هاي غرب، و يا سرسپاري به احکام مذهبي شرعي عربي-اسلامي ملايان حاکم، (بمنظور يافتن پاسخي درست به مسائل روز و انطباقشان با شرايط دائما متحول شونده دوران جهاني شدن) ضمن استفاده از متدهاي علمي مدرن، با احياي ارزشهاي اخلاقي فرهنگ ايراني، و نيز فلسفهً وحدت وجود مسلمانان، تاريخ خود را بازخواني کرده، به راه حلي علمي، منطقي، اخلاقي دست يابند. بعبارتي اگر از فرهنگ خسرواني اهميت "اخلاق و خرد ورزي"، از تمدن غرب "روش و متد علمي شناخت"، و از مسلمانان "قانونمندي و توحيد وجود" را بياموزيم، هموار کردن راه آينده دشوار نخواهد بود. ژاپني ها هم براي دوره اي، بويژه بعد از شکست در جنگ جهاني دوم، از غرب تقليد کردند ولي نهايتاً مجبور شدند تاريخ خود را بازخواني کرده و با تکيه بر هويت اصلي خودشان، راه خود بسوي آينده را بگشايند[9]. سران حکومت فعلي که با القاء الگوي فکري و زندگي عربي – اسلامي در ايران در پي تغيير هويت تاريخي – فرهنگي ايران، و نيز انکار حقوق سياسي، اقتصادي و اجتماعي اکثرايرانيان (غير خودي) برآمده اند، راه بجايي نبرده، از کردهً خود پشيمان خواهند شد.
ضمناً براي قضاوت در مورد تأثيرات مثبت و يا منفي هر نظام فکري و يا اجتماعي، لازم است تا از پيشداوري ها و صافي هاي مربوط به تعلقات قومي، مذهبي و عقيدتي پرهيز کرده، شناخت علمي را به گرايشات فکري، تعلقات اجتماعي، و منافع اقتصادي کوتاه مدت فرونکاهيم. مثلا، در مورد ارزيابي جايگاه قوميت، مذهب و ايدئولوژي بسياري از ما به افراط و تفريط مي افتيم. فرضاً در ارزيابي حملهً اعراب به ايران لازم است تا آثار مثبت و منفي آن، بي طرفانه مد نظر باشند. دراين زمينه، سه تأثير سوء حملهً اعراب به ايران را مي شود اينگونه برشمرد: اول، عربيزه کردن ايران و تخريب و تعطيلي فرهنگ ايراني؛ دوم، زنده کردن فرهنگ و روابط بدوي قبيلگي که منجر به جنگهاي ويرانگرايلي و قبيلگي متعاقب آن در ايران شد؛ و سوم، استفادهً ابزاري از دين در خدمت همان نظام موروثي و استبدادي سلطنت بنام خليفه گري و حالا ولايت مطلقهً فقيه. همدستي و همکاسه شدن دين و دولت، جز در مورد اولياي دين، باعث رواج تبعيض ديني و مانع بسط و گسترش علم و دانش و پيشرفت جامعه بوده است.
از ميان تأثيرات مثبت حملهً اعراب به ايران نيز مي توان به سه مورد اشاره کرد: اول اينکه طلسم و سنت خدايگاني نظام استبداد موروثي شاهنشاهي ايران فروريخت، آموزش و دانش از انحصار شاهزادگان و روحانيون بيرون آمد و براي دوره اي عموميت و عمق بسا بيشتري يافت. مفاخر ادبي و علمي ايران بطور قريب باتفاقي،ً بعد از حملهً اعراب به ايران سربرآوردند. بعبارتي شوک بزرگي که به ايرانيان وارد شد باعث گرديد تا انديشمندان ايراني بار ديگر در پي احياي هويت متفاوت خود برآيند. سوم، انتخابً خط عربي براي نوشتن فارسي ب که ه گسترش و تعميق ادبيات و دانش ايرانيان کمک غير قابل انکاري نمود.
ادامه دارد...
Tuesday, 12 September 2006 ( ٢٠ شهريور ١٣٨٥)
مأخذها:
1. Peiser, B., Climate change and civilisation collapse. 2006.
Can be accessed at: www.policynetwork.net/uploaded/pdf/peiser_ch_10.pdf
2. Brooks, N., Climate change forged first civilizations: scientist. 2006,
تا آنجا که مربوط به اين تازه ترين نظريهً علمي مي شود، صنعت حفر قنات آغاز چرخشي کليدي در تنظيم رابطهً بين انسان و طبيعت بود. پيش از آن، تقريباً ٥٠٠٠ سال قبل از ميلاد، تمدنهاي آفريقايي با گرم و خشک شدن آب و هوا، به ساحل رودخانه ها، دريا ها و يا مراتع سرسبزتر کوچ کردند. در حدود ٢٣٠٠سال قبل از ميلاد، تغييرات آب و هوايي نقش عمده اي در افول ساير تمدنها، مثل آکاد هاي بين النهرين ايفا کرد[3]. با سومين تغيير عمدهً آب و هوايي پس از دوران هولوسن (به آخرين دوران يخبندان و آغاز رشد تمدن بشر از ١٠٠٠٠ سال پيش از ميلاد اطلاق مي گردد ) حدود ١٥٠٠ سال قبل از ميلاد، باعث خشکي منطقهً فلات ايران، و نابودي تمدن هاراپان شمال هندوستان شد [4] ولي ايرانيان با کشف صنعت حفاري قنات راه بقاي خود را يافته و آغاز گر دوران جديدي از غلبهً انسان بر طبيعت شدند. همين امر سبب تجربهً يک دورهً تمدني شکوفا در فلات ايران شد. از آن پس نوع انسان به قدرت بکارگيري خرد، خلاقيت و توانمندي خود براي غلبه بر طبيعت واقف تر گرديد، انساني که تا پيش ازين تابع تحولات و تغييرات جوي بود، با کشف قانونمندي هاي طبيعت، قادر به تسخيرو به خدمت گرفتن ذخاير آن شد.
دوم، روش زندگي عمدتاً متکي بر قنات در فلات ايران به شکل گيري نوع متفاوتي از تفکر و نظام اقتصادي، اجتماعي و سياسي راه برد که با نوع تمدنهاي مردمان سواحل دريا - فنيقي ها ( و بعد يوناني ها و رومي ها) و نيز حاشيهً رودخانه هاي بين النهرين - سامي ها، آکادها ( و بعدآ اعراب) متفاوت بود. در حاليکه تمدن هاي بين النهرين، و بدنبالش اعراب، متکي بر مونيسم قبايلي بود؛ که حتي در دوران اسلامي با سنت خلافت قبايلي ادامه يافت [5]، تمدن ايراني ها مبتني بر نظام فکري دوآليته زرتشتي و مانوي (خدا و شيطان،نور و تاريکي، خوب و بد، فرشته و ديو، خير و شر)، ولي فرهنگ غالب بر فنيقي ها و بدنبالش يونانيان و روميان به چند خدايي –عمدتا تثليث عقيدتي، اجتماعي و سياسي (ترکيبي از سلطان، کشيش، و زمين دار) بود. اين اشکال متفاوت توليد، زندگي و تفکر، به تشکيل نظام هاي متفاوتي راه برد که در سياست، جامعه، و اقتصاد از قواعد و قوانين يکساني پيروي نمي کردند. مارکس و انگلس در پيگيري و شناخت سرچشمهً اين تفاوت "توليد آسيايي"، که به مالکيت خصوصي و شکل بندي طبقاتي (دهقان و فئودال) نوع غرب نيانجاميده بود، به توضيح قانع کننده اي، نرسيد (اين موضوع را در نوشته هاي آينده پي خواهم گرفت).
گفته شد که تفکر دوآليتهً ايراني در همهً ابعاد حيات اجتماعي ايران ساري و جاري بود. نظام سياسي جامعه، هرزمان ثبات ميافت، به ترکيبي از تعادل قواي مذهب و سلطنت (شاه و شيخ، اول زرتشتي و بعداً اسلامي) مي انجاميد. مردم بمثابه رعايا و يا موالي (در دوران اسلامي) ملک طلق شاه و روحانيون هم اکثراً از زمين داران بودند. اساس اين حکومت "جبر" بود و "شرع"، از "حق" و "قانون" خبري نبود. همه چيز بسته به نقش اساطيري شاه، فرّ ايزدي، و يا قدسي رهبران مذهبي بود. حتا خان زمين دار و رهبران عشاير و قبايل، جايگاهي در سلسله مراتب رسمي حکومتي نداشتند. بهمين دليل، پارامتر "اخلاق" اساسي ترين نقش را در رابطهً شاه با رعيت، کما اينکه ساير مذاهب و قبايل ايفا مي کرد. بعلاوه، آموزه هاي اخلاقي، اساس پيوند هاي اجتماعي بين مردمان را تشکيل مي داد. اين سنت ها هنوزهم در روابط و مناسبات اجتماعي مردم ايران قابل رديابي هستند. يادم ميايد که در شهرستان محل زندگيم (قائن) در دوران کودکي، دزدي و اعتياد و ساير جرائم اجتماعي (برعکس دوران اسلامي ) بسيار کم بود، نه بخاطر اينکه مردم قانون شناس بودند و يا قوانين را خوب رعايت مي کردند، بلکه بخاطر اينکه پيوندهاي اجتماعي شديداً اخلاق گرايانه بود. اگر کسي کيف پولش را گم مي کرد، از بلندگوي مسجد محل صدا مي زدند و صاحب آن، کيف و پولش را دست نخورده تحويل مي گرفت. بسياري از کسبه، موقع نهار و اي بسا شبها درب مغازه (مثلاً ميوه فروشي) را باز مي گذاشتند و شيطان ترين بچه هاي مدرسه هم به فکر دستبرد نمي افتادند. يکبار موقع امتحانات مدرسه، دوچرخه ام را سر فلکهً اصلي شهر جا گذاشته بودم و بعد از اتمام امتحانات بسراغش رفتم که هنوز سرجايش بود.
دستاوردهاي زرتشت و کورش، (اولي خالق اخلاق، و دومي فرمانرواي اخلاق گرا) هنوز براي اهل فن و فلسفه قابل تحسين، رازآلود و آموزنده است. نيچه، فيلسوف اخلاق گراي اروپا، در پي يافتن منشاء اخلاق انسان به زرتشت رسيد و کتاب " پس چنين گفت زرتشت" را نوشت. هفته گذشته پروفسور وين هادسون، جامعه شناس پيش کسوت استراليا از عظمت کار زرتشت و تأثير آن بر ساير اديان مي گفت. برايش خيلي جالب بود وقتي توضيح دادم که در نظام سياسي ايران حکومت دوگانه ترکيبي از سلطنت و مذهب بود. شاه حاکم مطلق، و مردم رعاياي او محسوب مي شدند، "قانون و حقي" براي مردم قابل تصور نبود، بهمين دليل اولياي دين به اخلاق فرامي خواندند. بدينسان، پيامبر ايرانيان زرتشت، پيامبر اخلاق بود و به "پندار نيک، گفتار نيک، و کردار نيک" فراخواند. در ايران، شاه عادل، شاه اخلاق گرا بود و جامعهً سالم نيز جوامع اخلاقي تر بوده اند (و نه قانوني تر). ولي متأسفانه، دين فروشان حاکم بر ايران امروز، با استبداد و فساد زير پردهً دين، آبرو و اعتبار دين را نزد مردم خدشه دار کرده و اين پايهً اخلاقي جامعه ايران را نابود کرده اند. اين را بايد از بزرگترين ضربهً نظام سياسي مذهبي بر پيکر دين و روابط اجتماعي مردم ايران بحساب آورد.
يکي از نواقص عمدهً اين سيستم دوآليته (ترکيب مذهب و دولت) اينبوده است که، بجز در مواردي استثناء، بطور سيستماتيک جايي براي ساير مذاهب و قبايل ايراني برسميت نمي شناخت. بخصوص وقتي مدعيان دين ودولت پشت به مردم مي کنند، در شقاوت و سفاکي حدي نمي شناسند. شورشها و جنگ هاي داخلي بين عشاير، ايلها و اقوام ايراني نيز عمدتاً بدليل همين ضعف نظام سياسي مرسوم در ايران بوده است. اين رسم چنان جا افتاده بود که حتأ وقتي رهبران قبيله اي بر ديگري پيروز شده و به سلطنت مي رسيدند، باز به همان سنت پيشين سلطاني باز گشته و حقوق ساير اديان و نيز اقوام را رعايت نمي کردند. بدينسانً، نمونهً کوروش و داريوش، درنفي برده داري و برپايي نظامي چند قومي و چند مذهبي، و احترام به تنوع فرهنگي و آزادي مذهبي، در تاريخ ايران کم نظير و بي دنباله، و در تاريخ اسلام بي مانند و غير قابل فهم مانده اند.
يکي از نقائص عمدهً نظام آموزشي ايران، اعم از مدرن و نيز حوزوي- اسلامي، اين بوده است که هردو به فرهنگ و سنن ايراني، بعنوان پديده اي بيروني نگريسته اند. بعد از تسلط اعراب، انديشمندان مسلمان ايران –از فارابي تا ملا صدرا- تلاشهايي در راه آشتي دادن بين سه فرهنگ ( مونيسم عربي- اسلامي، دوآليته خسرواني- ايراني، و پلورال يوناني) بعمل آوردند، ولي با ورود آخوندهاي جبل عاملي لبنان به ايران در دوران صفوي، شيخ بهايي و علامه مجلسي عزيز شده و ملاصدرا و ميرداماد به حاشيه رانده شدند. در نظام آموزش سنتي حوزوي ايران، تحقيق و تفحص در بارهً تاريخ و فرهنگ ايراني و نيز يوناني ها به کنارگذاشته و عملاً تعطيل شد. درآموزش سنتي حوزه هاي علميهً مذهبي، فراگيري و دنباله روي از جهانبيني بستهً متافيزيک و نظام فکري قبيلگي سومري ها و اعراب وجه غالب پيدا کرد. اينبود که دنبال کردن آن فرهنگ تک بعدي عربي-اسلامي هم در نهايت به تولد همين مولودي ناميمون و قرون وسطايي ولايت مطلقهً فقيه در ايران انجاميد.
همانطور که تقليد کورکورانه از اسلوب فکري عربي – اسلامي براي ايرانيان زيانبار و بد فرجام بوده است. تسليم و سرسپاري و کپيه برداري کورکورانه از دستاوردهاي مدرنيتهً اروپا نيز بکار ايران نيامده و نمي آيد. مطلق نگري در هر دوسو بي نتيجه و زيان باراست. آموزش مدرن در ايران نيز تا حد زيادي کپي برداري و ترجمه و يا فراگيري مقدماتي آموزش هاي اروپايي بوده؛ بعبارتي بجاي استفاده از سبک و روش علمي مدرن به تقليد نظريات فلسفي و تئوريک پرداخته شده است. هيچ کدام از ايندو راه به بازخواني و بازسازي نقادانهً سبک فکر و طرز زندگي ايران و ايرانيان، آنطور که بايد و شايد، نبرده اند. در دوران جهاني شدن ارتباطات و اطلاعات، اگر ما از مدرنيتهً غرب تحمل همهً گونه هاي نژادي، فکري و عقيدتي و مدارا با مخالف و منتقد، احترام به رأي و حقوق شهروندي و جايگاه "قانون" را مي آموزيم، غرب نيز خود را به اخلاق زرتشتي - ايراني و متافيزيک عربي-اسلامي (ابن عربي و غزلي) که رويکرد يک بعدي بدان براي ايران مشکل آفريده است، نيازمند مي يابد.
در دوران مدرن هر چند استفاده از دستاوردهاي مکاتب فلسفي سکولارو مدرن غرب، اعم از سوسياليست و يا ليبرال، کمک زيادي به بيداري ايرانيان کرده اند، ولي هنوز روشنفکران دوران مدرن نتوانسته اند جايگاه پيشکسوتان ايراني در دوران بعد از حملهً اعراب را، چه در زمينهً فلسفه و علم (مانند فارابي و ابن سينا) و چه در شعر و ادبيات (فردوسي و سعدي و حافظ و مولوي) پر کنند. چند دليل عمده را مي توان عامل اين نازايي فرهنگي و علمي دانست. نخست اينکه مدارس علمي حوزوي به دکان تربيت دين فروش و آخوند محضري و منبري و رساله نويس و بعد از حکومت اسلامي به آخوند قاضي و بازجو و شکنجه گر تبديل شده است که نه تنها خود بازار مکارهً تربيت واعظان فاسد و جاهل بوده اند بلکه بطور جدي از ورود دانش و فلسفهً مدرن به ايران جلوگيري کرده و مي کنند. درس آموختگان دانشگاهي خارج از کشور نيز، در بهترين صورت، دل در آنجا و پا در اينجا داشته، بايد همزمان در چند جبهه فعاليت مي کردند؛ هم مسئلهً بقا و زندگي در جامعه اي متفاوت، هم شناخت و باروري فرهنگ ايراني، هم مخالفت با تحجر در داخل و تجدد در خارج را، بدون هيچ حمايت مادي و معنوي در داخل و خارج از کشور، به پيش مي بردند. بهمين دليل عمدتاً نتوانسته اند به جايگاه و مرتبت توليد گر، چه در غرب و چه در ايران دست يابند. در غرب حامل هويت فرهنگي شرق، و در شرق متهم به غربي بودن شده اند. با توجه به کثرت روز افزون ايرانيان در خارج از کشور، بنظر مي رسد که گسترش ارتباطات و فعال کردن نهادهاي فکري و فرهنگي ايراني مي تواند راه برون رفتي از اين مشکل باشد.
سه پايهً اصلي هر نظام و تمدن بشري عبارت از سياست، اقتصاد و جامعه مي باشند. همانطور که درسياست هدف اصلي "کسب و حفظ قدرت"، در اقتصاد " کسب و توليد ثروت"، در جامعه نيز هدف اصلي "کسب و حفظ وحدت" بوده است. تا اينجاي کار، برداشتها از مفاهيم فوق در عموم نظام هاي بشري، کما بيش شبيه همند. آنچه در طول زمان تغيير کرده است همانا ابزار و منافع مورد استفاده در هر زمينه بوده است.
درعالم سياست "ابزار و منابع قدرت" در جوامع بدوي قبيلگي و قومي، عمدتا "جنگ و غارت" بود. لشکر کشي ها و کشورگشايي ها و اي بسا جنگ هاي درون قبيلگي عامل اصلي صعود و افول تمدنهاي بدوي و قومي بودند. بنيادگرايان مذهبي اسلامي، نوع احمدي نژاد، که در دوران پسا مدرن، هنوز معتقدند امام زمانشان بزور شمشير جهان را پرعدل و داد خواهد کرد و با چنين توجيهات سخيف و مسخره اي، تروريسم دولتي را توجيه مي کنند، از اين سنخ طرز فکر و سياست بدوي پيروي مي کنند.
يک قدم جلوتر، ابزاربقاي قدرت سياسي و يا "حفظ نظام" در درون جوامع غير دموکرات، در دوران قبل و بعد مدرنيته، "سرکوب و استثمار" بوده است. نظام هاي سياسي مذهبي، بيش از ديگران، به اين اهرم حفظ قدرت متوّسل شده اند. بهمين دليل استبداد مذهبي از بدترين نوع استبداد، استثمار و تبعيض بوده است، چرا که با سرکوب سيستماتيک هرصدا و آواي مخالف و منتقد در درون جامعه، باعث به تعويق افتادن پروسهً تحول و پيشرفت جامعه براي مدت طولاني تر بوده است.
نوع قدرت سياسي کم ضررتر در دروان ما "دموکراسي و حاکميت قانون" مي باشد. فقدان آشنايي و بکارگيري اين سيستم، پاشنه آشيل نظام هاي سياسي خاورميانه، منجمله ايرانيان بوده است. دموکراسي، با بکارگيري مکانيزمهاي کنترل دروني، ضرر و زيان کمتري دارد چرا که از امکان "جنگ و غارت" و نيز "سرکوب و استثمار" عريان حاکمان، تا حد زيادي مانع مي شود و پيش از آنکه کار به جاهاي باريک برسد، آن مکانيسم هاي کنترل و متعادل کنندهً دروني، يعني نهادهاي مدني و قانوني جامعه، از خود واکنش نشان داده وارد عمل شده، و در صدد اصلاح امور بر مي آيند. بعبارتي، دموکراسي خودش را در مقابل فشارهاي داخلي و خارجي روئين تر مي کند و در پروسهً عمل با تغيير شرايط منطبق مي گردد. حال آنکه نظام هاي سياسي غير دموکراتيک، اعم از سلطاني ايراني و خليفه گري و ولايت فقيه اسلامي، سرنوشتشان با خونريزي گره خورده ، و با جنگ و انقلاب رقم زده مي شود.
در عرصهً اجتماعي، هر جامعه و تمدني براي "کسب و حفظ وحدت" مردمانش، به ابزار و منابع پيوند دهندهً اجتماعي، نيازمند است. پيوندهاي مشترک بشري يا خوني (بقول ليبرال و سوسيال-داروينيست ها ژنتيکي فاميلي و قبايلي و نژادي)، زباني و فرهنگي (قومي) و اعتقادي (مذهبي و ايدئولوژيک) بوده و مي باشند. مارکس از توجه به اهميت پيوندهاي اجتماعي بازماند، و بهمين دليل مبناي پيوند اجتماعي در نظامهاي مارکسيستي به داروينيسم و تبعيض ژنتيکي نژادي در سوسيال-ناسيوناليسم آلمان ، و يا تقسيم بندي قومي در اتحاد جماهير شوروي سابق (توسط لنين و استالين) منجر شد. آنها مذهب را بالکل مذموم اعلام کرده و در عمل پايهً پيوندهاي اجتماعي را بر يک حلقهً پايين تر از مذهب، يعني نژاد و قوم، بنا نهادند. فارغ از اينکه مذهب اساساً آمده بود تا بر کشاکش ها و تفرقهً اقوام و قبايل پايان دهد، و بنابراين، درزمينهً رشد و شکوفايي اجتماعي، يک مدار بالاتر از پيوند هاي قومي و نژادي قرار داشته و دارد. بهمين دليل تقسيم بندي هاي نژادي و قومي در نظام هاي سوسياليستي سابق، از هلوکاست آلمان در زمان هيتلرگرفته تا قتل عام هاي نژادي يوگسلاوي سابق، به برافراشته شدن مرزهاي بيشتر قومي، بعد از فروپاشي ديوار برلين، انجاميد. جامعه شناسي چپ غرب که بشدت تحت تأثير آموزه هاي مارکس و نئوداروينيسم قرار دارد، هنوز به تبيين تئوريک جامعي در شناخت کم و کيف ماهيت روابط اجتماعي امروزي نرسيده است. مطرح ترين جامعه شناسان مانند کلهون [6]، يوري [7]، و فولر[8] به آلترناتيو روشني در اين زمينه نرسيده، خود سر در گم و دنباله رو تحولات اند. نئوسوسياليست ها به انترناسيونال انساني، نئوليبرال ها به گلوبال اقتصادي و بازار آزاد جهاني، کما اينکه بنيادگرايان مذهبي و اسلامي نيز، مانند احمدي نژاد در ايران، دلشان به هالهً نور، شمشير خونريز و جهل گستر امام زمانشان که قرار است از چاه جمکران ظهورکند، گرم است.
در زمينهً اقتصادي نيز منابع و ابزار کسب و توليد ثروت، در طول تاريخ متحول شده اند. اين سير تحول گذاري طولاني از نيروي فيزيکي بدني انسان و بعد حيوانات اهلي در جوامع بدوي، تا بکارگيري ماشين و اکنون استفاده از انرژي ذرات و نانو تکنولوژي را طي کرده است. برخلاف تعريف مارکس که "ابزار توليد" را موتورمحرک اقتصاد مي داند، بنظر مي رسد که درست تر باشد تا "منبع انرژي" يعني همان نيروي توليد گر ابزار، که در صدر آنها نيروي خلاق آگاهي و دانش بشر قرار دارد، و به آدمي انگيزهً ساخت ابزار و قدرت انطباق فعال بامحيطش مي دهد، را موتور محرک اقتصاد بدانيم. در جوامع بدوي که قبايل انساني با شکار و جمع آوري دانه و ميوه به امرار معاش مي پرداختند، اين نيروي توليد گر و يا منبع انرژي، "نيروي فيزيکي بدني" در بکارگيري ابزار ساده مانند سنگ و چوب بود. در دوران کشاورزي انسان توانست با اهلي کردن دامها و نيز کشف انرژي آتش، به ساخت و استفاده از ابزار کارآتر فلزي بپردازد، با بکارگيري آنها بر روي زمين به خود کفايي بيشتر رسيد، از زندگي کوچ نشيني دست کشيد، و به ساختن روستاها و شهرها روي آورد. در آيين هاي باستاني ايرانيان منابع انرژي مانند خورشيد، آتش، آب و باد و زمين و نيز حيوانات اهلي مورد احترام و ستايش بودند. ستودن خورشيد و آتش و دامهاي اهلي درآيين ميترائيسم ودين زرتشت را بايد از اين حيث، يعني اشراف و آگاه شدن انسان به نقش کليدي اين منابع انرژي در بهبود توليد کشاورزي آن روزگار، ارزيابي، فهم و تبيين نمود.
منظور از اين توضيحات نشان دادن اهميت ضرورت بازخواني و بازسازي فرهنگ و تاريخ ايران از آغاز تا امروز است. بازخوانيي نه از روي حب و بغض اين و آن- با عينک تئوريک صرفاً غربي و يا تعصب صرفاً اسلامي – بلکه تنها به اين دليل که با اشراف به آن تفاوت هاي بنيادين تاريخي اقتصادي، اجتماعي، سياسي، و فرهنگي بتوانيم خودمان را بهتر بشناسيم. در آنصورت جايگاه و توانمندي ها، ضعف ها و قوت ها، و به طبع آن، چالشها و فرصت هاي پيش رو را بهتر لمس کرده، چگونگي استفاده از تجارب و دستاوردهاي ديگران را نيز بهتر خواهيم آموخت.
وانگهي، اين تفاوت بين تمدن هاي مدرن صرفاً مذهبي نيست که مثلاً فکر کنيم سکولاريسم و مذهبي شرقي و غربي ندارد. مذهب و سکولاريسم در شرق و غرب زادهً بستر تاريخي، محيط فرهنگي و شيوهً توليد و زندگي خويشند. اقوام و مذاهب و ايدئولوژي ها در پاسخ به مشکلات مردم اين نواحي به شيوهً توليد و زندگي متفاوت رسيد ه اند (توليد عمدتاً متکي بر قنات در ايران، رودخانه و صحرا در ميان سومري ها و اعراب، و دريا در مورد فنيقي ها و بعد هم يوناني ها و رومي ها). بنابراين بحث بازخواني تاريخ و فرهنگ ايران را نبايد به بحث مذهبي و يا ايدئولوژيک خاصي فروکاهيد. بدرستي در شرايط امروز ايران که حاکمان مذهبي از "پستان دين شير دنيا مي دوشند" "خداي ايران زمين نيز با سکولارهاست"، همانها که خواهان جدايي دين و دولت اند و تضييع حقوق مردم بنام دين را تحجر و دجاليت مي دانند.
براين باورم که بايد نگاهي نقادانه به علوم انساني اروپا، و نيز آموزه هاي حوزوي عربي-اسلامي داشت. تئوري هاي علمي مدرن اروپا در پاسخ به مسائل جامعه اي با سنت هاي متفاوت مبتني بر تثليث فکري و سياسي و نيز مالکيت خصوصي و شکل بندي طبقاتي خاص آن بوده است. متقابلاً، احکام شرعي مربوط به جوامع عربي- اسلامي نيز منحصر به شکل بندي عشيرتي و بدوي اعراب بوده اند. شکل توليد و جامعهً ايران با هر دو فرق اساسي داشته و دارد. جامعهً ايران، تاريخاً جامعه اي با نظام دوآليته و در عين حال چند قومي، چند فرهنگي، چند مذهبي بوده که در دوران مدرن از ايدئولوژي هاي مختلف نيزتأثير پذيرفته است. اين تنوع و چند گانگي به ايرانيان پتانسيل و توانمنديهاي منحصر بفردي جهت رشد و توسعهً انساني، اقتصادي، اجتماعي و سياسي، حد اقل در منطقهً خاورميانه داده است. حفظ وحدت و تماميت ارضي اين کشور در گرو پاسداشت اين تنوع و چندگانگي، يعني رفع تبعيضات قومي، مذهبي و ايدئولوژيک مي باشد.
بهمين دليل، کپيه برداري از تئوري هاي عرفي و احکام شرعي سايرين، هيچ کدام حلال مسائل ايران نبوده و نمي توانند باشند. دير و يا زود ايرانيان لازم خواهند ديد تا بجاي رونويسي از تئوري هاي غرب، و يا سرسپاري به احکام مذهبي شرعي عربي-اسلامي ملايان حاکم، (بمنظور يافتن پاسخي درست به مسائل روز و انطباقشان با شرايط دائما متحول شونده دوران جهاني شدن) ضمن استفاده از متدهاي علمي مدرن، با احياي ارزشهاي اخلاقي فرهنگ ايراني، و نيز فلسفهً وحدت وجود مسلمانان، تاريخ خود را بازخواني کرده، به راه حلي علمي، منطقي، اخلاقي دست يابند. بعبارتي اگر از فرهنگ خسرواني اهميت "اخلاق و خرد ورزي"، از تمدن غرب "روش و متد علمي شناخت"، و از مسلمانان "قانونمندي و توحيد وجود" را بياموزيم، هموار کردن راه آينده دشوار نخواهد بود. ژاپني ها هم براي دوره اي، بويژه بعد از شکست در جنگ جهاني دوم، از غرب تقليد کردند ولي نهايتاً مجبور شدند تاريخ خود را بازخواني کرده و با تکيه بر هويت اصلي خودشان، راه خود بسوي آينده را بگشايند[9]. سران حکومت فعلي که با القاء الگوي فکري و زندگي عربي – اسلامي در ايران در پي تغيير هويت تاريخي – فرهنگي ايران، و نيز انکار حقوق سياسي، اقتصادي و اجتماعي اکثرايرانيان (غير خودي) برآمده اند، راه بجايي نبرده، از کردهً خود پشيمان خواهند شد.
ضمناً براي قضاوت در مورد تأثيرات مثبت و يا منفي هر نظام فکري و يا اجتماعي، لازم است تا از پيشداوري ها و صافي هاي مربوط به تعلقات قومي، مذهبي و عقيدتي پرهيز کرده، شناخت علمي را به گرايشات فکري، تعلقات اجتماعي، و منافع اقتصادي کوتاه مدت فرونکاهيم. مثلا، در مورد ارزيابي جايگاه قوميت، مذهب و ايدئولوژي بسياري از ما به افراط و تفريط مي افتيم. فرضاً در ارزيابي حملهً اعراب به ايران لازم است تا آثار مثبت و منفي آن، بي طرفانه مد نظر باشند. دراين زمينه، سه تأثير سوء حملهً اعراب به ايران را مي شود اينگونه برشمرد: اول، عربيزه کردن ايران و تخريب و تعطيلي فرهنگ ايراني؛ دوم، زنده کردن فرهنگ و روابط بدوي قبيلگي که منجر به جنگهاي ويرانگرايلي و قبيلگي متعاقب آن در ايران شد؛ و سوم، استفادهً ابزاري از دين در خدمت همان نظام موروثي و استبدادي سلطنت بنام خليفه گري و حالا ولايت مطلقهً فقيه. همدستي و همکاسه شدن دين و دولت، جز در مورد اولياي دين، باعث رواج تبعيض ديني و مانع بسط و گسترش علم و دانش و پيشرفت جامعه بوده است.
از ميان تأثيرات مثبت حملهً اعراب به ايران نيز مي توان به سه مورد اشاره کرد: اول اينکه طلسم و سنت خدايگاني نظام استبداد موروثي شاهنشاهي ايران فروريخت، آموزش و دانش از انحصار شاهزادگان و روحانيون بيرون آمد و براي دوره اي عموميت و عمق بسا بيشتري يافت. مفاخر ادبي و علمي ايران بطور قريب باتفاقي،ً بعد از حملهً اعراب به ايران سربرآوردند. بعبارتي شوک بزرگي که به ايرانيان وارد شد باعث گرديد تا انديشمندان ايراني بار ديگر در پي احياي هويت متفاوت خود برآيند. سوم، انتخابً خط عربي براي نوشتن فارسي ب که ه گسترش و تعميق ادبيات و دانش ايرانيان کمک غير قابل انکاري نمود.
ادامه دارد...
Tuesday, 12 September 2006 ( ٢٠ شهريور ١٣٨٥)
مأخذها:
1. Peiser, B., Climate change and civilisation collapse. 2006.
Can be accessed at: www.policynetwork.net/uploaded/pdf/peiser_ch_10.pdf
2. Brooks, N., Climate change forged first civilizations: scientist. 2006,
NORWICH (Reuters) Can be accessed at: http://go.reuters.com/newsArticle.jhtml?
type =scienceNews&storyID=13417039&src=rss/scienceNews
3. Mapes, J., Climate Change Linked to Civilization Collapse 2001, National
3. Mapes, J., Climate Change Linked to Civilization Collapse 2001, National
Geographic News. can be accessed at: http://news.nationalgeographic.com
/news/2001/02/0227_climate4.html
4. Chronology, W.H., Harappan Civilization ca. 3000-1500 BC. 2006,
4. Chronology, W.H., Harappan Civilization ca. 3000-1500 BC. 2006,
The Web Chronology Project. Can be accessed at: http://www.thenagain.info/
WebChron/India/Harappa.html
5. اسماعيل, نوري علا., ضرورت مذهب زدايي از مفهوم بنيادين حکومت. 2006, آرشيو جمعه گردي ها.
آدرس مقاله http://www.puyeshgaraan.com/ES.Notes/2006/ES
5. اسماعيل, نوري علا., ضرورت مذهب زدايي از مفهوم بنيادين حکومت. 2006, آرشيو جمعه گردي ها.
آدرس مقاله http://www.puyeshgaraan.com/ES.Notes/2006/ES
.Notes.090806-legitimacy.htm
6. Calhoun, C.J., Critical social theory : culture, history, and the challenge of difference. Twentieth-century social theory. 1995, Cambridge, Mass. ; Oxford, UK: Blackwell. xxvi, 326 p.
7. Urry, J., Sociology beyond societies : mobilities for the twenty-first century. International library of sociology. 2000, London ; New York: Routledge. 255 p.
8. Fuller, S., The new sociological imagination. 2006, London ; Thousand Oaks, Calif.: SAGE. viii, 231 p.
9. Sardar, Z., Orientalism. Concepts in the social sciences. 1999, Buckingham [England] ; Philadelphia: Open University Press. viii, 136 p.111
6. Calhoun, C.J., Critical social theory : culture, history, and the challenge of difference. Twentieth-century social theory. 1995, Cambridge, Mass. ; Oxford, UK: Blackwell. xxvi, 326 p.
7. Urry, J., Sociology beyond societies : mobilities for the twenty-first century. International library of sociology. 2000, London ; New York: Routledge. 255 p.
8. Fuller, S., The new sociological imagination. 2006, London ; Thousand Oaks, Calif.: SAGE. viii, 231 p.
9. Sardar, Z., Orientalism. Concepts in the social sciences. 1999, Buckingham [England] ; Philadelphia: Open University Press. viii, 136 p.111
0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home