گذاربه دموکراسي در ايران

آرزوي گذار به دموکراسي در ايران، در حقيقت، انگيزهً اصلي نوشتن اين سطور مي باشد.

Thursday, March 18, 2010

سال نو، "سال صبر و استقامت" بر همهً ايرانيان مبارک و سبز باد

پيروزي جنبش سبز در چهار شنبه امسال شايان درسها و تجارب فراگرفتني بسيار بود:

· جشن چهارشنبه سوري نمايش زيباي استراتژي مقاومت و نافرماني مدني (و نه مسلحانه و قهرآميز) بود که در سراسر ايران گسترده شد، و شعلهً اميد را در هر کوي و برزن بر فروخت، تا به فتواي ديکتاتور بزرگ و متحجرين مذهبي "نه" بگويد و بطور سمبليک هرچه سياهي و پليدي و ظلم و بي عدالتي و دروغ است را بسوزاند و خاکستر کند.

· پيروزي جنبش سبز، بعنوان تنها آلترناتيو ممکن و دموکرات در داخل کشور، به سه دهه دوران تسلط فضاي راديکاليزه و قطبي شدهً سياسي ايران در نتيجهً رويارويي رهبران و سازمانهاي راديکال (انقلابي چپ و راست) که برغم تضاد ظاهري، در محتوا و عمل، تا آنجا که به پارادايم گذار به دموکراسي و حقوق بشر مربوط مي شود، مشابهت هايشان اغلب بيش از تفاوت هايشان بوده و مي باشد، پايان دادند.

· بسياري از نيروهاي معتدل، دموکرات و ملي (اعم از سوسيال يا ليبرال و مذهبي يا سکولار) که در اين ساليان در فضاي راديکاليزه شدهً سياسي به بي عملي و بيهوده گويي متهم مي شدند و به خاطر نداشتن آلترناتيو مطلوبشان سرکوفت مي خوردند، حالا در جنبش سبز گم شدهً خود را باز يافته اند. همهً جوانان و دانشجوياني که نمي خواهند خون خود را بپاي ايده هاي بي پايه و راههاي بي فرجام و استراتژي هاي نسنجيده و ناکام، که خود در آن نقشي نداشته باشند، بر زمين ريزند تا شايد روزي رود خون أنان، رهبران غير انتخابي شان را در تهران بر تخت نشاند، و بدانها فرصت دهد تا جامعهً ايده آليستي خود را، لابد پس از سيلاب رود خون ديگري، بپا سازند، اکنون در جنبش سبز، خودشان هم رهنما، هم راهگشا، و هم رهبرند. آنها با مقاومت مدنيشان، راه مبارزه مسالمت آميز براي بهتر زيستن، را با موفقيت آزموده اند. راهي با هزينهً کمتر، که با علم و آگاهي و عقل و نتيجه سنجيده مي شود و نه شهادت در دنيا با وعدهً اجر آخرت.

· رويش جنبش سبز در سال گذشته گشايشي بود براي همهً آنها که ايران را در چنبرهً افراطيون راست و چپ نمي پسندند. اين آلترناتيو سراسري، رنگين کمان، دموکراتيک، کثرت گرا، مطالبه محور و مسالمت آميز که مبتني بر مقاومت مدني نيز هست، بطور قانونمند و استراتژيک راه را بر غلبهً هر نوع راديکاليسم مسدود کرده است. تماميت خواهان، مطلق انديشان و متحجرين مذهبي و ايدئولوژيک چپ و راست که با سرکوب، زنداني، اعدام و شکنجه و يا در آن سر طيف با تحريم و ترور شخصيت مخالفين و منتقدينشان در پي کسب قدرت بوده و هستند، از سر برآوردن و فراگير شدن اين جنبش نوپا و قدرتمند ناخرسندند؛ چرا که اين جنبش، امروزه با تکيه بر حمايت اکثريت مردم ايران در داخل و خارج از کشور، و فردا در پاي صندوق هاي رآي با کسب اکثريت آراي رآي دهندگان، جريانات افراطي را منزوي و از دور خارج کرده و مي کند. پديده و روشي که در تمام دموکراسي ها تجربه شده و موفقيت آن به اثبات رسيده است. در دموکراسي هاي پيشرفته نيز همين وجود ساز و کارها و نهادهاي مدني، دموکراتيک و قانوني هستند که عملاً راديکاليسم و نيروهاي راديکال قومي، مذهبي و ايدئولوژيک را به حاشيه رانده و مهار مي کنند.

· جنبش سبز همچون جوانه هاي بهاري رويان است و براي زندگي بهتر مبارزه مي کند. اين جنبش براي رسيدن به پيروزي، في نفسه نياز ندارد خون بريزد و خون نثار کند، اگر طرفهاي مقابل براي در هم شکستن آن به دستگيري و زندان و اعدام و يا در خيابانها به سرکوب و کشتار و ترور متوسل مي شوند، لاجرم با زير پا گذاشتن موازين قانون اساسي خودشان و نيز موازين شناخته شدهً حقوق بشر، عملاً گور خودشان را مي کنند و مرگ خودشان را نزديکتر مي کنند. با نصب العين قرار دادن تجارب شکست خوردهً پيشين، تشبثات افراطيون، اينبار جنبش سبز را به واکنش عکس العملي و راديکاليسم نخواهد کشاند. جنبش سبز اين تجربهً خونين را آموخته است که در کشورهاي مسلمان در حال توسعه بطور عام، و در ايران ما بطور خاص، هزينهً راديکاليسم را بيشتر چپ پرداخته ولي سودش هميشه به جيب راست ريخته و مي ريزد؛ در شرايط غلبهً گفتمان راديکاليسم، آنچه قرباني مي شود و به تعويق مي افتد دموکراسي وحقوق بشر است. بطور مثال، آيا آنها که با زدن بهشتي در بوق و کرنا دميدند که رژيم را بي آينده کرده اند، در عمل راه را براي فراروييدن متحجر ترين طيف روحانيت در ايران، در انجمن حجتيه و مدرسهً حقاني، بويژه جريان مصباح، هموار نکردند؟

· جنبش سبز نياز به حزب و سازمان و طبقهً پيشتاز و انقلابي ندارد، اکثريت نخبگان کشور، شخصيت ها و احزاب سياسي، نهادهاي مدني، تمام اقشار و طبقات اجتماعي، همهً اقوام و اقليت هاي مذهبي، جوانان و دانشجويان در داخل و خارج از کشور، اين جنبش را از آن خود مي دانند، با آن مي زيند و نفس مي کشند و دم بدم بر ارتقاء و سرعت و کم و کيف مبارزهً آن مي افزايند.

· جنبش سبز با نفي تماميت خواهي، و مطلق انديشي، اعٌم از دگماتيسم ديني و يا ايده آليسم ايدئولوژيک، در فضاي سياسي ايران، استفاده از تجارب و دستاوردهاي فکري، اجتماعي و سياسي دوران را نصب العين خود قرار داده است. اين جنبش براي اولين بار در تاريخ ايران به آن حد از بلوغ فکري و کسب حمايت اکثريت مردم ايران، و نيز کسب حمايت هاي بين المللي، بطور همزمان نائل آمده است که براي پيروزيش نيازي به عوامفريبي (مانند متحجرين مذهبي) و يا گمراه کردن جوانان دانش آموز و دانشجو (توسط انقلابيون راديکال مانند فرداي انقلاب ضد سلطنتي) را ندارد.

· از فکر و ذکر و شعار و عمل سبز جامگان چنين بر مي آيد که آنها با تأکيد و تکيه و ارج نهادن به موازين دموکراسي و حقوق بشر، که خود حاصل جميع مبارزات انسانها در طول تاريخند، و دستاوردهاي موفق آن اکنون پيش روي ماست، موازيني مانند دفاع از حقوق شهروندي، رفع تبعيض هاي قومي، مذهبي و ايدئولوژيک و جنسيتي، ارتقاي فرهنگ نقد و ديالوگ انتقادي، کثرت گرايي، حکومت فراديني و فرا ايدئولوژيک (سکولار) را سرلوحهً فکر و عمل خود قرار داده اند.

· انقلاب ارتباطات، برغم خواست افراطيون راست و چپ، امکان آزادي بيان و تبادل نظر نقادانه را، براي همگان فراهم ساخته است. اين تحول عامل بسيار تعيين کننده اي در رد و بدل و گسترش اطلاعات، توسعه و سرعت ارتباطات و نيز ارتقاي کم و کيف مبارزه در فکر و عمل فراهم کرده است. برآيند اين ثمرات باعث پاگيري و فراگير شدن امواج گفتمان و تمرين دموکراسي در جهان، و اينک در ايران ما شده که عملاً راه را بر بازگشت به راديکاليسم از هر نوعش مسدود مي کند. با فرارسيدن موج دموکراسي خواهي، و فراگير شدن گفتمان دموکراسي، و گسترش مبارزات دموکراتيک، عملاً اين نيروهاي راديکالند که در داخل به سانسور و سرکوب، و در خارج با تحريم و شانتاژ و تهديد خواسته و مي خواهند و خواهند خواست تا از آثار آگاهي بخش و رهايي بخش اين تحول مبارک بکاهند و با نتايج گريزناپذير آن مبارزه کنند.

· مبارزات مسالمت آميز و مطالبه محور مبتني بر مقاومت مدني جنبش سبز تفاوتهاي بارزي با مبارزات پيشين نيز دارد. از جملهً اين تفاوتها اينستکه برخلاف جنبش مشروطه و ملي شدن نفت، غرب و سپس آمريکا، که در آنجا در نقطهً مقابل جنبش آزادي خواهانهً مردم ايران بودند، اينبار در مخالفت با بنياد گرايي و تروريسم مذهبي و بويژه براي مهار برنامهً هسته اي رژيم، از جنبش سبز و مبارزات مردم ايران براي دموکراسي و حقوق بشر، بطور روز افزوني دفاع و حمايت مي کنند.

· تفاوت بارز اين جنبش با انقلاب ضد سلطنتي هم در اينست که پيروزي جنبش سبز اينبار حاصل مبارزات مدني و مقاومت مسالمت آميز با سازو کارهاي دموکراتيکي (مثل انتخابات) و با تکيه بر جامعهً مدني و حمايت نخبگان و احزاب سياسي و مشارکت روزافزون و حداکثري مردم است. اين مبارزه متکي و دنباله روي يک رهبري کاريزماتيک مذهبي و يا ايدئولوژيک نيست که امروزه شعار مصلحتي سردهد و فردا وقتي بقدرت رسيد، شمشير آخته از رو ببندد و بي رحمانه به قلع و قمع آزادي و غير خودي ها و منتقدين و مخالفينش بپردازد. بعبارتي، اين جنبش، امکان غلبهً راديکاليسم (چه در پروسهً مبارزه و چه در فرداي پيروزي) که سبب بلعيده و به تاراج رفتن دستاوردهاي مبارزات مردم، توسط نيروهاي راديکال چپ و راست، شود را عملاً منتفي ساخته و مي سازد. بعبارت ديگر، جنبش سبز تجلي بلوغ سياسي جامعهً ايران است که براي اولين بار در تاريخ طولانيش، راه بومي، مقدور، ممکن و مدني رسيدن به آزادي و دموکراسي خود را باز يافته است.

‏پنجشنبه‏، ٢٠١٠‏/٠٣‏/١٨

Monday, March 08, 2010

جنبش سبز و تفاوت آن با گرايشات سياه و سفيد و سرخ؛

ايران، از گذشته هاي دور کشوري چند قومي و چند مذهبي بوده که در دوران مدرن چند گانگي ايدئولوژيک هم بدان افزوده شده است. دوران طلايي تمدن ايرانيان زماني بوده که ايرانيان توانستند دوراني از اتحاد و يکپارچگي را تجربه کنند، اين تحول تنها بعد از کشف قنات، آمدن آريايي ها، و ظهور زرتشت اتفاق افتاد، که بستر فراروييدن هخامنشيان را فراهم ساخت. اتحاد و يکپارچگي ايرانيان در آستانهً انقلاب ضد سلطنتي نيز نمونهً کم نظيري در تاريخ ايران بود که متاسفانه بعلت عدم بلوغ سياسي جامعه و نيروهاي سياسي آن به عرصهً تقابل راديکاليسم و مبارزهً تندروهاي راست و چپ در غلطيد و عمدهً پتانسيل هاي نهفته در آن در سوداي تحقق اهداف ايده آليستي مدينهً فاضلهً ايدئولوژيک اسلامي و يا سوسياليستي هزينه شد. در نمونه هاي تاريخي نيز حملهً اسکندر، اعراب، مغولان، و غلبهً ترکها نيز تنها بعد از متحد شدنشان زير چتر يک قهرمان (يونان)، يک دين (اعراب)، يک خان قبيله (مغولان)، و نيز اتحاد قوميت و مذهب (ترکها) امکان پذير شدند. براين سياق، در دوران مدرن، بعد از شکست بلوک ايدئولوژيک شرق، اتحاد و همبستگي ملي تنها و فقط تنها زير چتر دموکراسي و حقوق بشر امکان تحقق مي يابد، و لاغير.

در عمل نيز شاهديم که دموکراسي ها پرقدرت ترين جوامع، با ثبات ترين نظامهاي سياسي، و خالقان بهترين کيفيت زندگي دوران مدرن هستند. در اين نظامها مبارزات مسالمت آميز کارگران، زنان، دانشجويان، و همهً اقشار و نهادها بوده است که به وضع قوانين و تشکيل نهادهايي انجاميده که حقوق شهروندي برابر و رفع تبعيضات را ممکن ساخته و از ديکتاتوري پرولتاريا و يا بورژوازي و يا سرمايه داري (طبقهً اول و دوم و يا سوم) عملاً جلوگيري کرده است. پس اگر در ايران کسي سوداي وحدت و همبستگي و اقتدار ملي در سر مي پرورد، بايد دموکراسي و حقوق بشر را سرلوحهً فکر و ذکر و برنامه و اهدافش قرار دهد. انتخاب راه و روش درست به مصداق "تو پاي به راه در نه و هيچ مپرس، خود راه بگويدت که چون بايد رفت" به خودي خود مشکلاتش را حل مي کند. بعبارتي، وقتي مردم درسرنوشتشان دخيل، و نخبگان مردم، در همهً زمينه ها، در مقابله با مشکلات و يافتن راه حل ها سهيم شوند، آنگاه بستر وحدت و همبستگي و شکوفايي ملي، به گواهي تجربهً موفق دموکراسي هاي پيش رو، فراهم مي شود.

باز هم مي خواهم تأکيد کنم که تمام ضعف ها و عقب ماندگي ها ، شکست ها و ناکامي هاي دوران مدرن را نيز نبايد و نمي توان بپاي راديکاليسم راست و باصطلاح ارتجاع مذهبي ريخت. راديکاليسم باصطلاح چپ نيز بعلت نابالغي فکري و سياسي و مبارزات صوري اش براي رسيدن به اهداف ايده آليستي، در اين ناکامي ها نقش بسزا و غير قابل کتماني داشته است. براي برون رفت از اين معضل جامعه ايران، يعني به حاشيه راندن راديکاليسم چپ و راست، که از هر سو جامعه و مردم ايران را هدف قرار داده و احاطه کرده، و تا حال خسارات و صدمات جبران ناپذيري بر پيکر ملک و ملت وارد کرده اند، و براي کمک به تسهيل امکان گذار از جامعهً سنتي و بسته و غير دموکرات به جامعه اي مدرن، متمدن، امروزي و دموکرات (که پلورال، سکولار و فدرال هم باشد)، روشن است که تحولي انقلابي و يک شبه را نبايد انتظار داشت و تبليغ کرد. بلکه چنين تحولي تنها در بستر مبارزات فرهنگي، سياسي و اجتماعي نيروهاي دموکرات و مدرن فراهم مي شود که با افزودن بر کم و کيف گفتمان و پراتيک دموکراتيکشان، از بروز و غلطت و حدت و قدرت راديکاليسم چپ و راست مي کاهند. جنبش سبز مردم ايران، با همهً رنگارنگي قومي، مذهبي و ايدئولوژيکش، گواه عبور جامعه و سياست در ايران از اين دوران افراط و تفريط (ارتجاعي و انقلابي) مي باشد. اين جنبش، بعلاوه، تبلور همهً تجارب مبارزات پيشين است که با غلبهً گفتمان دموکراسي و حقوق بشر، دوران بلوغ و شکوفايي سياسي ايران را در چشم انداز قرار داده است.

گفته شد که عمده ترين علت شکست ها و ناکامي ها همانا چند دستگي و اختلافات داخلي در سطح ملي بوده و هست، و مهمترين عامل اين اختلافات، در دوران بويژه مدرن، نيز عدم بلوغ سياسي و بعبارتي، راديکاليسم و يا به اصطلاح افراط و تفريط (قومي، مذهبي، و ايدئولوژيک) در فقدان گفتمان و تمرين دموکراسي بوده است. و نهايتاً نتيجه گرفته شد که اگر کسي براي ايراني آزاد، متحد و مقتدر و قابل توسعه دل مي سوزاند، لازم است تا موازين دموکراسي و حقوق بشر را سرلوحهً فکر و عمل و هدف خود قرار دهد. و اين آن راه سومي (در اين تقسيم بندي) است که جنبش سبز در چشم انداز قرار داده است.

در نوشته هاي پيشين، نيروهاي سياسي ايراني را از نظر خط مشي و رهبري به نيروهاي رفرميست و اصلاح طلب، سرنگوني طلب، سلطنت طلب، و تماميت طلب (حاميان حکومت مطلقهً ولايي حاکم) تقسيم کرده بودم. اين چهار نيرو، طي چند ماههً گذشته خود را با چهار رنگ سبز، سرخ، سفيد (اجمالاً به مصداق انقلاب سفيد شاه سابق) و سياه از هم بازشناسانده و اي بسا متمايز ساخته اند. بدترين شق ممکن آنست که همانطور که نيروهاي راديکال در هر طيف، بويژه افراطيون حاکم و (چپ) سرنگوني طلب مي خواهند، بين اين چهار نيرو مرزهاي عبور ناپذير ترسيم کنيم و ديوارهاي آهنين برفراريم تا هرکس باصطلاح وحدت دورني صفوف جبههً خود را حفظ و آينده داري خود را براي چند صبايي تضمين کند. حال آنکه اين مرزکشي هاي قومي، مذهبي و يا ايدئولوژيک و سياسي، متقابلاً و در دراز مدت بسيار مخرب است و حفظ تماميت ارضي کشوري بنام ايران را با خطري جدي مواجه مي کند، بعلاوه اين مرزکشي هاي فکري و سياسي رسيدن به دموکراسي را نيز مشکل تر مي سازد. بهمين دليل انتظار مي رود که رهبران جنبش سبز به وادي گفتمانهاي صد درصدي مذهبي و ايدئولوژيک مرسوم در گفتمان چپ و راست در نغلطند و از راه اعتدال و ميانه روي و مبنا قراردادن مباني و موازين دموکراسي و حقوق بشر عدول ننمايند. به همين دليل، در عين حاليکه از هر موضعگيري و حرکت دموکراتيک که نفعي براي مردم و مملکت داشته باشد، از طرف هر نيرويي بايد استقبال نمود. متقابلاً در صفوف جنبش سبز نمي توان با محاکمه و اعدام سبز ها مخالف بود ولي از دستگيري و محاکمه و اعدام سفيد ها و يا سرخ ها استقبال کرد. بعبارتي، مباني دموکراسي و حقوق بشر را نبايد فداي مصالح سياسي کرد. همچنين، براي غلبهً گفتمان جنبش سبز مجاز نيستيم که مثل افراطيون دو طرف به افشا و ترور شخصيت هاي منتقد و مخالف رو آوريم، بلکه لازم است تا با روشنگري و داد و ستد فکري، فرهنگ شفافيت و پاسخگويي و نقد پذيري را نصب العين خود قرار دهيم. راه گذار به دموکراسي را با غلبهً فرهنگ و مباني و نهادهاي دموکراتيک است که مي توان هموار نمود از غلطيدن به افراط و تفريط سياه و سرخ در امان نگهداشت. برخلاف گزينه هاي سياه و سرخ، جنبش سبز تاکنون نشان داده است که در امر تقدس زدايي از سياست و سياسيون، ارتقاي آگاهي هاي جامعه نسبت به گفتمان و ضرورت تمرين دموکراسي، جامعهً مدني، مبارزهً مسالمت آميز و مدني، کثرت گرايي، حکومت عرفي و سکولار( به زبان مذهبي: برخوردار از تقواي سياسي) برآمده از انتخاب مردم، و در يک کلام مردم سالار و شهروند محوري، بجاي دين سالار و ايدئولوژي محور، و در عين حال دفاع از حقوق و مطالبات اقشار و اقليت ها و قوميت ها از گفتمانهاي رقيب، با فاصلهً بسيار زيادي پيشي گرفته است.

نظري بر نظرات استاد جلال گنجه اي

مقدمتا ياد آور شوم که شخصاً به آقاي گنجه اي ارادت دارم، نام ايشان را اولين بار زمان اول انقلاب وقتي که دانش آموز سال دوم دبيرستان بودم، از بزرگترها که در تهران دانشجو بودند شنيده بودم. از ساليان قبل توقعم اينبود که ايشان هم وارد بازار داد و ستد نوانديشان ديني شود و در جاي خود مثل آقايان سروش، کديور، قابل، اشکوري، مصطفا ملکيان که هرکدام با تمرکز بر وجه خاصي از چالش مذهب با مدرنتيه و سکولاريته و حقوق بشر و دموکراسي، به ارائهً گفتماني همت گمارده و با تزي (دين حد اقلي و حد اکثري - سروش، نفي ولايت فقيه - کديور، شريعت عقلاني - قابل، روزآمد کردن گفتمان شريعتي - اشکوري، تقرير حقيقت و تقليل مرارت- ملکيان) شناخته مي شوند، دريافت هاي جديد و تز خود را نيز در مورد رابطه و رويارويي دين با چالش هاي مذکور ارائه مي داد و از اين راه کمکي به ارتقاء سطح آگاهي عمومي، حد اقل طيف چپ مذهبي ايران مي نمود. ولي اين موضوع از نظرم پنهان نبود که ايشان هم قاعدتاً مقهور اين تلقي اشتباه (راستش نياز نمي بينم دنبال سند و مدرک بگردم چون خودم سالياني در صفوف آنها بوده و با افکار و عقايدشان زندگي کرده و مآنوس بوده ام) باشند که در درون مجاهدين غالب بوده و هست، بدين مضمون که "در شرايط حاکميت ديکتاتوري مذهبي ولايت فقيه، کار فرهنگي کاري انحرافيست و اصل مبارزهً تمام عيار با رژيم را خدشه دار مي کند!"، و بعبارتي همه چيز را بايد گذاشت براي بعد از انقلاب و سرنگوني!

اين موضوع مرا بياد خاطره اي انداخت، در سال ١٣٥٩ وقتي به اصرار رابطين سازماني، درس و دبيرستان را رها کرده وبطور حرفه اي وارد کار در تشکيلات انجمن سازمان در بيرجند شدم، روزي يکي از دوستان قبل از انقلابم، که در اصفهان با هم زندگي مي کرديم (او دانشجوي پزشکي بود و من دانش آموز اول دبيرستان، و وقتي مرا ديد پزشکي اش را تمام کرده و در جهاد سازندگي بيرجند کار مي کرد) مرا در خيابان ديد و پرسيد "درست را کي ادامه مي دهي؟" گفتم "بعد از انقلاب". گفت: "مگر انقلاب نشده؟". گفتم: "اين انقلاب ملاخور شده"، گفت: "بزار نتيجهً همين انقلاب را اول ببنيم و ميوه هايش را بچينيم، اگر خوب بود اين تجربهً خوب را تکرار کنيم و به فکر انقلاب بعدي باشيم". خلاصه، از آن روز که به فکر انقلاب ديگر بوديم تا حالا حدود سه دهه مي گذرد. قرار بود که رژيم را اول سه ماهه، بعد شش ماهه، سپس هرساله سرنگون کنيم، ولي نشد که نشد. از درون آن اطاقهاي فکر و تحليل و تصميم و استراتژي پردازي سازمان هم هيچ کس حتا خاطره اي هم ذکر نکرد و بيرون نداد که بعد از سه دهه برنسل سوخته و مردم ايران روشن سازد که چه کساني، براساس کدام داده ها و تئوري ها و تحليل ها به سرنگوني سه ماهه و شش ماهه مي رسيدند و نسلي را براي تحقق آن ايده ها و راه حل هاي غلط هزينه کردند.

برگردم به اصل مطلب ، از استاد جلال گنجه اي، مسئول کميسيون مذاهب در شوراي ملي مقاومت (که دکتر اسماعيل نوري علاء بدرستي از آن بعنوان شوراي تشخيص مصلحت مجاهدين ياد کرده است) مقاله اي در سايت سکولاريسم نو منتشر شده است. لًب کلام ايشان در اين مقاله اينست که اولاً در صدر اسلام در جامعهً آنروز عرب حکومتي (شاه و شيخ و فرمانروايي) نبوده است و سران قبايل و عشاير در جنگ و نزاع و رقابت و سازش با همديگر، امورات زندگيشان را حل مي کرده اند. دوم، قرآن و پيامبر حرفي در مورد تشکيل حکومت نگفته اند، و سوم اينکه شوراي ملي مقاومت هم در پي حکومت مذهبي نيست و دين و دولت را از هم جدا مي خواهد. بنظر نگارنده، اين هرسه نظرات استاد حد اقل ناقص و اشتباه از سه مقولهً مورد نظرند. نخست، در مورد اينکه در جامعهً آنروز عربستان حکومتي نبوده (چون شاه و فرمانروا و غيره نداشتند و سران قبائل حاکم بودند) به اين دليل اشتباه است که ايشان نگاه تاريخي به امر حکومت و مراحل تکوين و تکامل حکومت در تاريخ تمدنها بدست نمي دهند. اگر اين برداشت را داشتند، فکر نمي کردند که حاکميت سران قبائل، نوعي حکومت نيست! در اين رابطه مي خواهم بطور خلاصه توضيح دهم که همانطور که تمدن بشري در زمينهً تکامل ابزار توليد، از کشف آتش و آهن به نانو تکنولوژي و انقلاب ارتباطات راه برده، در زمينهً مناسبات اجتماعي و روش حاکميت سياسي نيز از حکومت عشيره اي و قبيله اي (بعد از دوران غار نشيني تا انقلاب کشاورزي)، حکومت هاي قومي (از انقلاب کشاورزي تا کشف قنات)، حکومت هاي مذهبي (از کشف قنات تا انقلاب صنعتي) حکومت هاي ايدئولوژيک (از انقلاب صنعتي (و فرانسه) تا انقلاب ارتباطات (و فروپاشي بلوک شرق)) و دموکراسي (در دوران جهاني شدن ارتباطات و اطلاعات) را طي کرده است. بديهي است که اين مراحل بطور همزمان و يا در همهً جوامع بطور همسان پيموده نشده و فاکتور هاي مهمي مانند وضعيت جغرافيايي، آب و هوايي، منابع زيرزميني، رشد ابزار توليد و مبارزات سياسي و اجتماعي دروني و نيز سياست هاي منطقه اي و بين المللي در کم و کيف و پس و پيش افتادن اين مراحل موثر بوده اند. براين اساس، درست تر آنست که گفته شود جامعهً آنروز عربستان بدليل عقب مانده تر بودنش از جوامعي مانند ايران و روم، و حتا نظام هاي قوم محور بين النهرين، يک نظام عشيرتي-قبيله اي متعلق به دوران هاي قبل از انقلاب کشاورزي بود.(مثل اينکه که انقلاب کشاورزي در صحراي خشک عربستان اتفاق نيافتاده باشد). پيامبر اسلام هم همان سيستم حکومتي عشيره اي را با مقداري اصلاحات ابقا کرد و ادامه حاکميت را بعد از فتح مکه عملا به همان اشرافيت قريشي سپرد که با حاکميت بني اميه ادامه يافت و در زمان اشغال و تسلطشان بر ايران، مي خواستند همان سيستم مديريت (عشيرتي و قبيلگي) را با قهر و سرنيزه بر ايرانيان نيز تحميل کنند و همه را عرب و مسلمان و مطيع، و در غير اينصورت، بردهً خود سازند. (در اينکه علي و ابوذر و برخي ديگر از صحابهً پيغمبر راه عثمان و معاويه را نرفتند، انتخاب خودشان بوده و ربطي خاص به اسلام و محمد و قرآن ندارد، راه معاويه و عثمان به همان ميزان اسلامي و قرآنيست که راه علي و ابوذر) تا اينکه عمدتاً به همت ايرانيان، عباسيان روي کار آمدند و عملاً راه و رسم حکومتي ساسانيان را در پيش گرفتند.

دوم، رابطهً بين سه مقولهً دين، اسلام و حکومت را بايد از هم متمايز نمود، هرکس به ماوراء الطبيعه اعتقاد دارد و مثلا بگويد "لااله الا الله".فردي ديندار است. از يک نظر، دينخويي و يا ديانت، بدين مفهوم، يک نوع نگرش فکريست که جواب سئوالات و چالشهايش را کم و بيش در متافيزيک و وحي و الهام و قرآن و سنت انبيا و اوليا مي جويد. و بدين روال مانع کنکاش ذهني و تفکر فلسفي و استدلال عقلاني و بکارگيري علم، بويژه در حيطهً مسائل انساني (تاريخ، فرهنگ، جامعه شناسي، سياست، اقتصاد و غيره ) مي گردد. اين رويکرد ديني در تاريخ امتحان خوبي پس نداده و در دوران مدرن مقهور فلسفه و سپس علم شده است.

در عين حال، مي توان برداشت متفاوتي نيز از دين داشت، و آنهم حفظ جوهره و مضمون بنيادين و مترقي دين با همان مضمون و محتوا ( و نه شکل) آغاز ظهورش؛ زماني که روابط اجتماعي و حکومتي تمدن هاي کهن مبتني بر تسلط عشاير و قبايل و نيز اقوام در خاورميانه به منتها درجهً رشد خود رسيدند و از درون و بيرون بجان هم افتاده و راه چاره و علاجي نيافتند، مذاهب توحيدي (زرتشتي، يهودي، مسيحي، و اسلام) بمثابه چتري فراگير، آن عشاير و قبايل و اقوام را به وحدتي بالاتر سوق دادند و منشاء پيدايش تمدنهاي بزرگتر مذهبي شدند. مشکل زماني پيدا شد که اين مذاهب، هرکدام خود مدعي حکومتي جهاني شدند و باز در درون و بيرون به جنگ هاي خونين مذهبي در غلطيدند، به بن بست رسيدن حکومت هاي مذهبي سبب فراروييدن جنبش هاي ايدئولوژيک-فلسفي رفرميستي و انقلابي دوران مدرن بعد از رنسانس بود که با نگاه و نگرش فلسفي و خردمدار، دنياي تنگ و تاريک و سراسر تبعيض و فساد مذهبيون حاکم را به چالش گرفتند. جنگ هاي سي سالهً شمال و جنوب اروپا بين کاتوليک و پروتستان که به قرار داد وستفاليا منجر شد، و جنگ جهاني اول که در آن پنج امپراطوري مذهبي فروپاشيند، نقاط عطفي، در به عقب راندن حاکميت سياسي مذاهب، در اروپا، بودند.

امروزه، اگر خواسته باشيم مضمون و جوهرهً اصلي دين و اعتقاد به ماوراءالطبيعه و متافيزيک را حفظ کنيم، قطعاً بايد به اين سئوال بيانديشيم که کدام خدا، در دوران جهاني شدن بکار انسان امروز مي آيد؟ اگر آن خدا انسان محور، هستي مدار، جهانشمول است و تبعيض قومي و مذهبي و ايدئولوژيک و جنسيتي را بر نمي تابد، پس مقدمش گرامي باد و مي تواند خداي همگان در مسجد و خانقاه و کليسا و کنيسه و کلبه و نمازخانه و مي خانه باشد. در غير اينصورت، خدايي که از حکومت عده اي بر عدهً ديگر، مذهبي بر مذاهب ديگر، قومي بر اقوام ديگر، ايدئولوژيي بر ايدئولوژي هاي ديگر و يا جنسيتي بر جنسيت ديگر دفاع کند، خداي رحمان و رحيم و رحمت للعالمين نيست و نمي تواند باشد.

گفته شد، هرکه به ماوراء الطبيعه معتقد باشد و مثلاً بگويد لا اله الاالله، با هر کم و کيفي، فردي ديني است. تا اينجا دين را با امور عرفي دنيا، طبيعيات و حکومت، اصولاً کاري نيست و همه را مي خواهد زير يک چتر فراگير بنام الله، که هيچ بارقهً مادي اختلاف انگيز ندارد، جمع کند. منتها، وقتي کسي مي گويد "محمد رسول الله" علاوه بر باور به دين مسلمان نيز هست و آنچه محمد در مورد امور عرفي، دنيوي و حکومتي و اجتماعي مردم گفته است، را با هر کم و کيفي قبول دارد. ضمناً فکر و ذکر و عملکرد پيامبر در اين موارد مختص و متعلق به خود اوست که مي تواند درست و يا غلط باشد و ربطي به اصل متافيزيکي دين ندارد. همانطور که بعد از پيامبر، کسي که معتقد به "علي ولي الله" باشد شيعه است که شيعيان خود بر سر بسياري از امامان اختلاف داشتند. انانکه گفتند "لاحکم الا للله" خوارج شدند و آنها که به حکم شورا و حکمين گردن نهادند اهل سنت. اين تقسيم بندي تا دوران ما ادامه داشته و مثلاً مجاهدين با "فضل الله المجاهدين علي القاعدين اجراً عظيما" خود را مثلاً از پاسداران رژيم که شعارشان "واعدوا لهم ماستطعتم من قوه و من رباط الخيل ترهبون به عدوالله وعدوكم» است متمايز ساخته اند. در تمام اين دوران بعد از پيامبر اسلام، دعواي اصلي درون اسلام نه بر سر راه و رسم حکومت و حقوق و مطالبات مادي و عرفي مردم بلکه بر سر اسلام و حق جانشيني پيامبر بوده است. بلافاصله بعد از وفات پيامبر، علويان، عمدتا شيعه، در مقابل امويان عمدتا سني و عباسيان، که بدليل رابطهً خوني خود را وارث پيامبر مي دانستند، بروز کرد، مخالفين اصلي امويان، براين سياق، شيعيان و بعد هم خوارج، بعلاوهً شاخه هاي مذهبي ايرانيان مثل زرتشتيان و مزدکيان بودند. عمدهً هم و غم شيعيان هم بعد از واقعهً کربلا برسر خونخواهي و باصطلاح مبارزه براي احقاق حق اولاد علي عليه جريان باطل (ساير نحله هاي فکري اسلامي) بوده است. و هنوز هم انقلابيون و ارتجاعيون مسلمان، فارغ از تحولات مدرنيته و دوران جهاني شدن، بر همان طبل خونخواهي و جنگ حق عليه باطل مي کوبند.

اجمالاً، فکر مي کنم که بهترين خدمت را به تمدن اسلامي عباسيان کردند که نه سني بودند و نه شيعه. آنها در دوران خلفاي طرفدار معتزله که سه دهه هم بيشتر طول نکشيد، بزرگترين نهضت فلسفي و علمي تاريخ اسلام را خلق کردند. در عين حال، سياست آنها در سرکوب ايرانيان، اعم از زرتشتي و مزدکي، شيعيان و خوارج اصلاً قابل دفاع نيست، ولي آيا اگر شيعيان که هم و غمشان خونخواهي شهداي کربلا و جانشيني اولاد علي بود، و يا خوارج اگر به حکومت مي رسيدند مي توانستند همان دستاوردها را خلق کنند و چنين نهضتي را، براي دوراني مشابه، حمايت و تحمل کنند؟ آيا اگر امامان شيعه به حکومت مي رسيدند مي توانستند محصولي برتر و بالاتراز پيامبر اسلام ( که همان حاکميت عشاير و قبايل را ابقا کرد) به مسلمانان عرضه کنند؟ واقعيات تاريخي چنين مصداقي را گواهي نمي دهند. اگر چنين بود چرا در آن جاها که شيعيان و خوارج به حاکميت رسيدند چنين نهضتي ممکن نشد؟ آن دوران حمايت از فلسفه و علم و مدرسه و کتابخانهً بغداد، يعني دوران همان سه چهار خليفهً طرفدار معتزله، حدود سه دهه طول کشيد، درست برابر دوراني که مجاهدين شيعه امروزي، در عراق مستقر بوده و مقر و شهر با امکانات امروزي دارند؟ واقعاً آيا اندک دغدغه اي در مورد فلسفه و علم داشته اند و يا اينکه پرداختن به اين مقولات را فرعي و غير ضرور و روشنفکرانه و انحرافي شمرده و در اين زمينه، نه تنها دستاوردي بدست نداده اند، بلکه هرکه حرفي غير از آنان زده را تحمل نکرده اند. خلاصه مي خواهم نتيجه بگيرم که دين، و اعتقاد به ماوراء الطبيعه اصولاً نمي تواند و بنايد ملاک قضاوت در طبيعيات و امور عرفي و دنيوي باشد، و خير و شر همهً دخالت هاي از اين نوع، چه از جانب پيامبران و يا جانشينان و مدعيانشان، باشد، نهايتا بپاي خودشان نوشته شده و خواهد شد. هيچکدام آنان در امور دين و دنيايشان از اشتباه و خطا بري نبودند از بررسي علمي و نقادانهً آنها گريزي نيست.

با اين توضيح، فرض بر اين مي گيرم که تلقي دکتر نوري علاء، که در نوشته اي در مورد همين مقالهً استاد گنجه اي، دفاع آن شورا از جدايي دين از دولت را دفاعي مصلحتي مي داند، درست نباشد، و سازمان و شورا در اين مورد صادق، و براستي خواهان رفع تبعيض و حکومت مذهبي در آيندهً ايران هستند، پرسش نگارنده اينست در مورد تبعيض و حکومت مطلقهً ايدئولوژيک چطور؟ آيا در روش و منش سازمان وشورا فکر و نظر منتقد و مخالف قابل تحمل و آزاد است؟ يا در مناسبات امروز و ايران مد نظر فرداي آنان جايي جز براي حاميان و هواداران و اعضايشان نخواهد بود؟ آيا آن ميزان از تحريم و محدوديت و سانسور و بسته بودن که در رسانه هاي جمعي اينها، وجود دارد، در مطبوعات حکومتي ديده مي شود؟ خلاصه، فکر مي کنم مبارزه با ديکتاتوري از هرنوعش، و توسط هرکس، چه توسط مدافعان اسلام سنتي و متحجر، و چه مدافعان اسلام مدرن و انقلابي، را بايد مد نظر و در دستور کار قرار داد. کما اينکه، متقابلاً رويکردها و برداشت هاي دموکراتيک، چه در برداشتهاي سنتي و يا مدرن از اسلام، را بايد تقويت کرد.

‏دوشنبه‏، ٢٠١٠‏/٠٣‏/٠٨

وبلاگwww.alisalariweblog.blogspot.com

لينک مقالهً استاد گنجه اي: http://www.newsecularism.com/2010/02/28.29.Sunday-Monday/022810.Jalal-Ganjei-Religious-Belief-Against-IRI.htm

لينکه مقالهً دکتر نوري علاء: http://news.gooya.com/society/archives/101357.php