گذاربه دموکراسي در ايران

آرزوي گذار به دموکراسي در ايران، در حقيقت، انگيزهً اصلي نوشتن اين سطور مي باشد.

Thursday, October 17, 2013

ضرورت استقبال از تجديد روابط ايران و آمريکا


اين نوشته در واقع ادامهً مطلبي تحت عنوان "علل و عواقب جنگ سرد خامنه اي با آمريکا" مي باشد که بيش از يکسال قبل در دو قسمت (ژانويه و آوريل 2012) و در دوران رياست جمهوري احمدي نژاد منتشر شد. (اين دو مطلب در وبلاگم قابل دسترسي است). قسمت اول آن به نقش مخرب استعمار، بمثابه يکي از کليدي ترين عوامل به تعويق انداختن پروسهً گذار به دموکراسي در ايران معاصر، و بخش دوم هم به نقش مذهب، در برافروختن جنگ سرد مذهبي بين ايران و اروپا از زمان ساسانيان، و نيز ضرورت پرهيز از هرنوع راديکاليزم چپ و راست پرداخته است. اين نوشته که در زمان و شرايط متفاوتي (رياست جمهوري روحاني با شعار عقلانيت و اعتدال و اميد) نوشته مي شود، برآنست که ضرورت برقراري رابطه با آمريکا - بمثابه فروريختن آن ديوار جنگ سرد مذهبي که از زمان پيش از اسلام (دوران ساسانيان) شکل گرفته و ضرورت استقبال از اين رابطه توسط همهً ايرانيان و نيروهاي سياسي اش - را توضيح دهد. براي بسياري از نخبگان ايراني، امپراطوري مدرن، فدرال، دموکرات و متکي بر جمهور مردم در آمريکا، از بسياري جهات، نماد ايده آل و امروزين امپراطوري باستاني هخامنشيان است. فرهنگ متنوع ايران که ميراث آن دورانست در آمريکا نمود عيني يافته و ميثاق حقوق مدني و يا Bill of Rights آمريکا، بيش از هرچيز فرمان انسان مدار کورش کبير را که بر استوانه اش حک شده، تداعي مي کند.

تاريخ ايران، از دوران باستان تا دوران معاصر، گواه انقطاع و گسست ها، ناشي از تکرار شکست هايي است که کليدي ترين علت آن غفلت از گراميداشت  و پاسداشت هويت متکثر ايرانيان بوده است. عدم گراميداشت تکثر و تنوع قومي و مذهبي (و ايدئولوژيک، در دوران مدرن) لاجرم منشاء ايجاد تفرقه و ضعف داخلي و انگيزانندهً طمع و حملهً خارجي بوده و هست. از دوران امپراطوري هخامنشي، که بر تکثر و تنوع قومي و مذهبي بنا نهاده شد، تا به امروز، ايران و ايراني، پيوسته در آتش جنگ و جدال قبيلگي، قومي و مذهبي در داخل و بدنبالش حمله و استيلاي خارجي دست و پا زده است. در بحبوحهً درگيري هاي داخلي هم گاهي ايلي و قبيله اي، باگرايش مذهبي سرکوب شده اي، پيدا شده و نظام سياسي و دين رسمي را به چالش گرفته، بعد طرفداراني پيدا کرده؛ با جنگ و خونريزي به قدرت رسيده؛ سپس، در صدد تمرکز قدرت سياسي با تمسک به دين رسمي و يا رسمي کردن نگرش ديني اش برآمده، بعد به بهانهً آن دين، غير خودي ها را سرکوب، و همزمان به مرزبندي و ديوارکشي مذهبي با خارج پرداخته است. وقتي در نتيجهً جنگ و جدالهاي دروني، جامعه و نظام حاکم بحد کافي ضعيف شده، طمع و حملهً قدرتهاي خارجي (يوناني ها، عرب ها، و ترکها و مغولان تا استعمار مدرن) را برانگيخته؛ آنگاه که اشغال خارجي رفع شده و يا به تحليل رفته، ايل و قبيله و گروهي ديگر، با رويکرد مذهبي تازه اي، روي کار آمده و سيکل فوق را مجدداً تکرار کرده است. اين تجربهً مشترک، اساساً محصول پيوند دين و دولت در تاريخ ايران، هم در دوران زرتشتي گري و هم در دوران اسلامي، بوده است.

اگر بخواهيم جلوي تکرار اين تجربهً گرانبار، ويرانگر و تلخ تاريخي را بگيريم و مثل اسب عصاري بدور خودمان نچرخيم، و با شکستي ديگر و انقلابي ديگر، از نو شروع نکنيم، بايد بپذيريم که انقلاب و انقلابيونش ناگزير از استحاله اند؛ تا از شعارهاي احساسي راديکال و انقلابي اوليه دست شسته، و راه و روشي عقلاني، امروزي و کارآمد در پيش گيرند. در صدر اين شعار هاي انقلابي، مبارزه با امپرياليزم، صدور انقلاب، مبارزهً قهر آميز و جنگ مسلحانه، تشکيل حکومت اسلامي و يا جامعهً بي طبقهً توحيدي، و شعار سرنگوني (شاه و خميني) بوده است. شعارهايي که ميراث گروههاي انقلابي زمان شاه، يعني برآمده از شرايط بعد از کودتاي بيست و هشت مرداد ١٣٣٢ و دوران جنگ سرد بود، طي سه دهه بعد از انقلاب و دو دهه بعد از جنگ سرد و به مدد آگاهي هاي فزايندهً مردم ايران که به يمن انقلاب ارتباطات حاصل شده، در عمل محک خورده وشکست خورده اند. طي اين مدت، انقلابيون ضد امپرياليست چپ و راست در پي گيري شعارهاي فوق بهاي زيادي برخود هموار و بر جامعه تحميل کرده اند؛ باشد تا ضمن عبرت و کسب تجربه از خطاهايشان، رفته رفته از باورهاي کاذب و تئوري هاي ناقص، اصول و شعارهاي راديکال، و راه و روشهاي انقلابي غير سازنده، دست شويند و راه و روشي معقول و ممکن و زميني و امروزي و سازنده را برگزينند.

تا جايي که از شواهد برمي آيد و همانطور که رهبران گروههاي چپ و بويژه چريکي ايراني بسيار اذعان داشته اند، خميني و آخوندها، بطور عام، نه انقلابي بودند، نه ضد امپرياليست بودند، نه جنگ مسلحانه را تجويز مي کردند و نه بدنبال سرنگوني شاه بودند. (قتلهاي سياسي سياستمداران و روشنفکران توسط فدائيان اسلام که با فتواي آخوندها صورت مي گرفت، مثل قتل هاي زنجيره اي بعد از انقلاب، سليقه اي، گزينشي و تاکتيکي بودند و نه ايدئولوژيک و استراتژيک). اين شعارها و اهداف را گروههاي چريکي چپ از حزب توده گرفته تا سازمانهاي چريکي مثل مجاهدين خلق و فدائيان خلق، و روشنفکراني مثل جلال آل احمد و شريعتي فراگير کردند، به طلبه ها و سپس مراجع قبولاندند، و از طريق آنها فراگير و وارد گفتمان سياسي انقلاب و ايران کردند.

ايران در زمان پهلوي ها پيشرفت زيادي کرد و به همه چيز (توسعهً اقتصادي و اجتماعي و فرهنگي)، جز آزادي هاي سياسي، يعني دموکراسي و حقوق بشر، رسيده بود. ولي اين کمبودها (دموکراسي و حقوق بشر) از قضا اساساً اهدافي نبودند که گروههاي چريکي و راديکال مذهبي و غير مذهبي (راست و چپ) بدنبالش بودند و يا بشود با جنگ مسلحانه بدانها نائل شد. آنها بدنبال ايجاد ديکتاتوري پرولتارياي کمونيستي و يا تشکيل جامعهً بي طبقهً توحيدي تحت رهبري سازمان و رهبر ايدئولوژيک و يا حکومت اسلامي با ولي فقيه خودشان بودند. اگر مبارزهً مسالمت آميز و مقاومت مدني، براي رفرم و اصلاح رژيم بسته و سنتي ولايي کنوني، بهترين روش ممکن براي گذار به دموکراسي و رسيدن به آزادي مي باشد، اين راه و روش بطريق اولي، مي توانست بهترين و کارآترين و سازنده ترين روش در مبارزه با رژيم شاه سابق نيز باشد.

روي هم رفته، تا جايي که به سرنوشت انقلاب و نيروهاي انقلابي کشورمان برمي گردد، (بمصداق اين مصرع حکيمانه مثنوي که "خشت اول گـــَــــــــر نِهَد معمار کَج ... تا ثـُــــــٌریا مـــــــــــی رود دیوار کج") اتخاذ استراتژي مبارزهً قهرآميز مسلحانه در ايران از آغاز اشتباه بود (در منطق صرف سياسي و نه ايدئولوژيک) ولاجرم نمي توانست به فرجام سياسي بهتري بيانجامد. به تجربه و در عالم واقع سياست، اتخاذ اين استراتژي ( و نه تاکتيک) مبارزهً مسلحانه تنها در مبارزه با اشغال خارجي، يعني در مبارزات ضد استعماري قرن بيستم، از آمريکاي لاتين و الجزاير گرفته تا ويتنام در جنوب شرقي آسيا، جواب داد و توانست به وحدت و انسجام ملي و نهايتاً پيروزي نيروهاي ملي (استقلال) و سياسي (آزادي) بيانجامد. ولي توسل به اين روش مبارزاتي عليه مخالفين و رقباي داخلي، نه تنها به وحدت ملي و آزادي و دموکراسي نيانجاميده و نمي انجامد، بلکه برعکس، نتيجه اي جز تفرقه و در گيريهاي داخلي و لاجرم از هم پاشيدن وحدت و انسجام ملي و تجزيهً کشور مربوطه نداشته است.

وانگهي، افکارعمومي و روند تحولات واقعي جامعه نه قابل ديکته شدن است و نه بر يک روال مي ماند. اگر ملاهاي حاکم و در رأسشان آقايان خميني و خامنه اي  مجبور مي شوند به اشتباه خود اذعان کرده و باصطلاح جام زهر سر کشند (خميني در پذيرش آتش بس در جنگ ايران و عراق، و خامنه اي با نرمش قهرمانانه و توافق بر سر برنامهً اتمي و اي بسا برقراري رابطه با آمريکا)؛ آن رهبران انقلابي ايدئولوژيک اپوزيسيون، بسا سزاوارتربود تا در پذيرش اشتباهاتشان پيشقدم شوند و در سرکشيدن جام زهر پيشدستي کنند. ولي در عمل، متأسفانه، رهبران گروههاي چپ، از حزب توده و فدائيان تا مجاهدين خلق، عليرغم اينکه از فرداي انقلاب ضد سلطنتي هزينه هاي سهمگيني پرداخته و شکست هاي سنگيني متحمل شده اند، شهامت و صداقت و تقواي سياسي حتا همان آخوند ها را نداشته اند که به اشتباهاتشان اعتراف کنند.

اصلاً تا جايي که به قدرت انعطاف و تعديل و انطباق فعال برمي گردد، آخوند ها نشان داده اند که از اپوزيسيون چپ انقلابيشان بسا واقعگراتر و پراگماتيک تر بوده اند. انعطاف پذيري آخوندها هم ريشه در همان آبشخوري دارد که از آن ارتزاق مي کنند؛ يعني همان نقطه قوتي که روشنفکران و نيروهاي چپ قبل از انقلاب را واداشت تا خواهان بميدان آمدن و فعال شدن روحانيون در عرصهً فعاليت سياسي شوند. آن نقطه قوت همانا در دست داشتن نبض توده هاي مسلمان بوده است. نقطه قوتي که از زمان فرمان جهاد سيد محمد مجاهد در جنگ ايران و روس که به شکست گرانبار ايران منجر شد، سپس در جنبش تنباکو با فتواي ميرزاي شيرازي، بعد در حمايت مراجع ذي نفوذ شيعه از انقلاب مشروطه، بعد حمايت کاشاني در مرحله آغازين جنبش ملي شدن نفت، تا انقلابي که اسلامي شد برهبري آيت الله خميني، ايفاي نقش مي کرده است. همان قدرتي که در جريان انقلاب ضد سلطنتي، مردم عوام مذهبي، از دورافتاده ترين روستاها تا حاشيهً شهرها، و نيز بخش عمده اي از بازاريان را با يک فتوا و اعلاميهً مراجع تقليد به خيابانها مي کشاند.

منتها، همان روشنفکران و احزاب و سازمانهاي سياسي مدرن، بلافاصله بعد از انقلاب، فقط آخوندها را ديدند ولي از آن پايگاه اجتماعي يادشان رفت، بحسابش نياوردند و يا از آن غفلت کردند. رويارويي قهرآميز انقلابيون مذهبي سنتي در مقابل روشنفکران و احزاب و سازمانهاي مدرن عمدتاً چپ، عملاً منجر به تقابل پايگاه اجتماعي اين دو طيف (توده هاي مذهبي طرفدار روحانيون در مقابل نيروي مترقي و مدرن و تحصيل کردهً مملکت) شد؛ و بعبارتي، نيروهاي سنتي در مقابل مدرن، روستايي عليه شهري، و مومنين متعصب مذهبي در مقابل اهل علم و تخصص مدرن قرار گرفتند. بالاگرفتن و قهر آميزشدن و استمرار اين رويارويي راديکالها منجر به پلاريزه شدن نيروها و فضاي سياسي جامعه شد که حاصلش پيروزي نيروهاي سنتي و تحکيم پايه هاي قدرت بنيادگرايان مذهبي بود؛ آن صدايي که در اين وانفسا ناشنيده ماند و بجايي نرسيد، و از سوي راديکالهاي چپ و راست انگ وابستگي به آمريکا خورد و محکوم شد، صداي طبقهً متوسط شهري و سخنگويانش در احزاب ليبرال ميانه رو از هر طيف بود، صدايي که منادي اعتدال و خردمداري و عقلانيت و روابط مسالمت آميز دروني و بيروني بوده و هست. اين طبقهً متوسط شهري و سخنگويانش همان نيرويي هستند که در همهً جوامع بشري پشتوانهٌ گذار به دموکراسي و بنابراين، مبشر ثبات سياسي و رونق اقتصادي در داخل، و نيز صلح و حسن همجواري و روابط متقابل سازنده با دنياي خارج محسوب مي شوند. خلاصه، دعواي انقلابيون چپ و راست به فرآيندي انجاميد که بجاي ترقي و پيشرفت به بنيادگرايي و پسرفت منجر شد و شانس گذار مسالمت آميز به دموکراسي در ايران را براي سه دهه به تعويق انداخت.

حال، فرق آمريکا با اپوزيسيون انقلابي جمهوري اسلامي در اينست که آمريکا در عمل، ضعف و قوت آخوند ها را بهتر از اپوزيسيون راديکال و ايدئولوژيک اين رژيم لمس کرده و مي شناسد. جمهوري اسلامي نشان داده که با سرمايه گذاري و سازماندهي همين پايگاه اجتماعيش از ميان توده هاي مسلمان منطقه خاورميانه توانسته نيرويي (توده اي و قدرتمند در جنگ غير کلاسيک و نامنظم) سازماندهي کند که اسرائيل را از جنوب لبنان بيرون راند و براي آمريکا در افغانستان و عراق تا سوريه و فلسطين بطور ملموسي درد سر ايجاد کرده و مي کند. شواهد نشان مي دهد که بعد از تجربهً جنگ ويتنام، آمريکا از درگير شدن با شبه نظاميان مردمي و جنگ نامنظم، بطور جدي و تا جايي که امکان دارد پرهيز مي کند. اين همان برگ برندهً ايران تحت حاکميت جمهوري اسلاميست که آمريکا مجبور است آنرا در خاور ميانه بحساب آورد و راه و روشي متفاوت براي مهار و اي بسا استفاده از آن در منطقهً استراتژيک خاورميانه بجويد. ناگفته نماند که سرمايهً استراتژيک منطقه اي ايران تنها اسلام و شيعه نيست، ميراث ايران باستان اعم از تنوع قومي و فرهنگي (اقوام گوناگوني که ايران را به کشورهاي همجوار پيوند مي دهند) و نيز فرهنگ و شعر و هنر ايراني هر کدام جزئي از قدرت نرم و استراتژيک ايران محسوب مي شوند (همانطور که انکار آنها لاجرم چالش و تهديد محسوب مي شود).

اگرچه گروههاي اپوزيسيون انقلابي چپ مذهبي و غير مذهبي ايراني، که گويي تنها مأموريت و رسالتشان تخليهً رواني و سپس قرباني کردن دانشجويان و دانش آموزان نسل انقلاب بود - فرزندان مردم ايرانند و برآمده از همان جامعه اند، ولي آنها، درس آموزي از تجارب و دستاوردهاي ساير ملل پيشکش، حتا همپاي افکارعمومي مردم ايران و گفتمان غالب سياسي روشنفکرانش، (که طي سه دههً گذشته از گفتمان انقلاب و انقلابيگري و وعده هاي انقلابي و مبارزهً قهرآميز فاصله گرفته اند)، حاضر نبوده اند حتا در حد گرايشات درون حکومتي، درس و عبرت بگيرند، در فکر و ذکر خود تغييري دهند، و روشي منطبق تر با شرايط اتخاذ کنند. آيا اين جماعت معتقدند که چون اسم اپوزيسيون بر خود نهاده و در حاکميت نبوده اند، در اتخاذ مواضع و عملکردها و نتايجي که ببار مي آورد، مختارند؟ و يا آيا حاصل تجارب آنها منحصر به خودشان است و نبايد پاسخگو باشند؟ بهر روي، سرکشيدن جام زهر، فرجام گريز ناپذير همهً انقلابيون راديکال راست و چپ، قومي، مذهبي و ايدئولوژيک است، طبق ضرب المثل معروف: "هرکه بامش بيش، برفش بيشتر"، هر که انقلابي تر و ضد امپرياليست تر و قهرآميزتر و قوم گرا تر و مذهبي تر و ايدئولوژيک تر، جام زهرش واجبتر، جانگداز تر و سهمگين تر خواهد بود!

در عمل هم شاهد بوده ايم، هرچند رهبران انقلابي چپ، مثل رهبرمجاهدين خلق، هرگز به هيچ کدام از اشتباهاتشان اذعان و اعتراف نکرده اند، ولي نزد افکار عمومي و توسط نخبگان و روشنفکران و آگاهان سياسي، مواضع و عملکرد آنها مورد سوال و سنجش قرار گرفته است. امروزه بر اکثر فعالان و روشنفکران و نيروهاي سياسي ايراني روشن است که بالاخره نتيجهً پي گيري مبارزهً قهرآميز و جنگ مسلحانه شهر و کوه و جنگل و آزاديبخش چه شد؟ شعار سرنگوني سه ماهه و شش ماهه و يک ساله، پس از سه دهه و با هزاران قرباني و ميلياردها ويراني، به کجا انجاميد؟ تکليف دفاع از منافع و تماميت ارضي مملکت با نوکري بيگانگان چه شد؟ برسر مواضع و شعارها و سرودهاي ضد امپرياليستي چه آمد؟ ارمغان آزادي و دموکراسي براي مردم ايران پيشکش، از اين ارزشها و پرنسيب ها و اسلوب ها در درون مناسبات خودشان چه خبر؟!

منظورم اصلاً تخطئهً ديدگاههاي راديکال چپ و راست، که يکي نگهبان سنت و ديگري ديده بان آينده است، نيست. بلکه هدف ابرام اين قاعده کلي مي باشد که اولاً، در دنياي قانونمند، با بازيگراني نيرومند و جوامعي پيشرفته تر که ما در آن زندگي مي کنيم؛ نمي شود براي مدتي طولاني سر زير برف کرد و از ديده ها پنهان ماند.

دوم، نمي توان جامعه اي متکثر و متغير و در دوران جهاني شدن را بطور راديکال به گذشته اي خيالي و يا آينده اي موهوم و اي بسا ايده آل پرتاب کرد. ممکن است گفته شود که پرداخت اين بها براي اندوختن تجربه کنوني لازم بود، چه کسي مي تواند اذعان کند که اين تجارب قبلا وجود نداشته، و آيا اصلاً بين تجارب کسب شده و بهايي که پرداخت شده هيچ تناسبي وجود دارد؟ ضمناً لازم نيست که همه چيز را خودمان تجربه کنيم، بويژه وقتي جوامع زيادي وجود دارند که دراين زمينه ها از ما بسا جلوتر و پيشرفته ترند. تنها تجاربي قابل تقديرو با ارزشند که قبلاً و يا در جاي ديگر بهايشان پرداخت نشده و کسب نشده و محک نخورده باشند.  بعلاوه، پرداخت بهايي آگاهانه و حساب شده براي آزمايشي بمنظور کسب تجربه، با آنچه بعد از شکست ناگزير شعر و شعارهاي راديکال مي آموزيم، بايد و صد البته از زمين تا آسمان فرق مي کند. سرنوشت دولتي کردن دين در ايران ساساني، و يا خلافت ديني در دوران خلفاي اسلامي، زمان صفوي و جمهوري اسلامي، و نيز مبارزهً ايدئولوژيک حزب توده و مجاهدين خلق مايهً عبرت اند و نه اسباب تجربه.

سوم، در يک جامعهً معقول با نظامي برآمده از خواست و نظر مردم، اتفاقاً راديکالها هم آزادند، منتها آنها هرچند بهاي کلاني مي پردازند تا سياست ها را به چالش کشند و چالش ها را عمده کنند، ولي در عمل نيروهاي معتدل و ميانه رو و متخصص و با تجربه و ذيصلاح ترهستند که در انتخابات آزاد برنده مي شوند و هدايت کشتي سياست را بدست مي گيرند. بعبارتي حد اقلي از راديکاليزم، براي لايروبي کردن عرصه هاي مختلف حياتي و تضمين سلامت و نيز پيشرفت جامعه لازم است. منتها مشکل ايران آن بوده است که بعد از انقلاب ضد سلطنتي، انقلابيون راديکال سنتي و مدرنيَ، که برعليه شاه متحد شدند و نقش کليدي در پيروزي انقلاب ايفا کردند، بلافاصله رو در روي هم قرار گرفتند و با اينکار، طبقات مختلف جامعه را در مقابل هم قرار داده و عملاً منابع و ثروتها و سرمايه هاي ملي را بباد دادند. از زماني هم که گفتمان انقلابي در ايران به محاق رفته و از شعارهاي راديکال رونق افتاده است، راست هاي حاکم، از طريق رهبري و شوراي نگهبان، مانع انتخابات بواقع آزاد و دموکراتيک بوده اند. کما اينکه در انتخاب آقايان خاتمي و روحاني شاهد بوديم که چنانچه حاکميت روزنه اي را باز بگذارد و فرصتي ايجاد شود، مردم کار خودشان را مي کنند و از افراطيون تبري مي جويند.