گذاربه دموکراسي در ايران

آرزوي گذار به دموکراسي در ايران، در حقيقت، انگيزهً اصلي نوشتن اين سطور مي باشد.

Tuesday, June 29, 2010

تفاوت گفتمان ملي و ديالوگ ملي

اين روزها که بحث گفتمان ملي و ديالوگ ملي برسر زبانهاست، جا دارد که تلاش کنيم تا تفاوت اين دو مفهوم را براي مخاطبينمان و افکار عمومي جامعه هرچه واضحتر و درست تر جا بياندازيم. اين کار از کج فهمي ها و بد فهمي ها و سوء تعبيرها و سوء تفاهم هاي بعدي، که مستوجب پرداخت هزينه هاي بيشتر است، جلوگيري مي کند. بياد داشته باشيم که بهايي که در راه مبارزه پرداخته مي شود، بخشاً و در جوامع سنتي و غير دموکراتي مثل ايران عمدتاً، بر سر همين کمبود و نقص درک و فهم مفاهيم اساسي مدرن مانند آزادي، دموکراسي، عدالت، رفع تبعيض و استثمار، منافع مردم و حاکميت مردم و غيره هزينه شده است.
گفتمان و يا پارادايم مبين هدف و ايده آل و يا آرمان جنبش و يا جريان سياسي جاري در شرايط متفاوت است. هر گفتمان لاجرم پاسخي به چالش هاي اصلي دوران نيز بايد باشد. در ايران معاصر، همانطور که چالش هاي پيش روي جامعه تغيير کرده اند، گفتمان هاي غالب درون جامعه در زمينه هاي مختلف نيز متحول شده اند. گفتمان غالب هر دوره در واقع راه غلبه بر چالش هاي اصلي را نشان مي دهد تا از هرزروي نيروها و انرژي ها جلوگيري کند. مهمترين ضعف و انتقادي که در ايران معاصر بر روشنفکران و نيروهاي سياسي جامعه وارد است، به گمان اين قلم، در عدم بلوغ فکري و تشخيص و فراگير ساختن و پيشبردن گفتمان اصلي هر دوران است. مثلاً بعد از شکست ايران از روسها در دورهً قاجار، عدهً معدودي از نخبگان و دولتمردان مانند عباس ميرزا، قائم مقام فراهاني و امير کبير متوجه ضرورت مدرنيته و ساختن ارتش مدرن، آموزش مدرن و ساختار سياسي و اداري مدرن شدند. ولي اين گفتمان در مقابل مناسبات و ساختار مستحکم سنتي مذهبي و سلطنتي حاکم و دسيسه هاي استعماري عقيم ماند و به تعويق افتاد. تا اينکه بعد از انقلاب مشروطه و در دوران پهلوي بعد از يکصد سال، همان اصلاحات در ايران بطور سيستماتيک پيگيري شد. يعني عقيم گذاشتن آن گفتمان مدرنيزاسيون يک قرن امکان تحول و پيشرفت جامعه را به تعويق انداخت.
همينطور، مشکل و معضل اصلي دوران پهلوي استبداد فردي شاه (بدليل دل گرمي به حمايت خارجي و پول نفت) بود و الا حاکمان در همهً زمينه ها، بجز سياست، از دستاوردهاي مدرن استقبال کرده بودند. در آن شرايط، گفتمان آزادي و دموکراسي و عدم تبعيض و همين مطالبات دموکراتيکي که امروزه مطرح اند، مي توانست و مي بايست در کنار بحث ملي کردن نفت به گفتمان روشنفکري و سياسي دههً بيست - که بعد از جنگ جهاني دوم و جابجايي قدرت از رضا خان به محمد رضا شاه، ايران يک دهه آزاديهاي سياسي را تجربه کرد، تبديل مي شد، ولي ناپختگي جنبش روشنفکري ايران، وغلبهً گفتمان سوسياليست محور چپ روسي که به منافع ملي ايران و مطالبات دموکراتيک مردم ايران پايبند نبود، باعث بالاگرفتن گفتمان هويت طلبي قومي مدل روسي با حمايت چپ روسي(در آذربايجان و کردستان) و اسلامي امثال جلال آل احمد و شريعتي، و متعاقب آن گفتمان راديکال انقلابي چپ (فداييان و مجاهدين) و راست (خميني و فدائيان اسلام) شد و در نتيجه شش دهه طول کشيد تا مبارزات مردم ايران، پس از پرداخت هزينه هاي گزاف به نقطهً کنوني برسد تا به گفتمان دموکراسي و حقوق بشر بعنوان پارادايم اصلي بپردازد. بعبارتي، آن غفلت و ناپختگي در شناخت چالش اصلي جامعه و در نتيجه عدم روي آوردن به گفتمان دموکراسي، بسا سرمايه ها را هدر داد و شانس پيشرفت و ترقي جامعه و مملکت را براي شصت سال به تعويق انداخت.
اينست که براي جلوگيري از تکرار تاريخ و نيز پايان دادن به تسلسل عقب ماندگي ايران، نخستين ضرورت، پرهيز از افراط و تفريط گذشته و به چپ و راست زدنهاي انقلابي و ارتجاعي، يعني متمرکز شدن و جا انداختن گفتمان دموکراسي و حقوق بشر بعنوان فراگير ترين، موفق ترين، نه ايده آل ترين بلکه کم ضررترين راه حل ممکن براي گام نهادن در جادهً ثبات و وحدت و ترقي و تعالي همه جانبهً ملک و ملت است.
منظور از ديالوگ ملي هم در يک کلام همان تبادل نظر در سطح ملي براي نزديک تر کردن نظرات و آرا بر سر چالش هاي موجود، بمنظور يافتن بهترين راه حل هاي ممکن است. در جوامع دموکراتيک، با استفاده از اين تکنيک يعني آگاهي و اطلاع رساني مکفي بر سر مسائل اساسي روز، به بالا بردن سطح آگاهي هاي عمومي جامعه و در نتيجه به تصميم سازي و تصميم گيري نيروها و مسئولين سياسي کمک مي کنند. روشن است که مهمترين اصل کانوني براي شرکت موثر در يک ديالوگ ملي جلب اعتماد است؛ براي کسب اعتماد مخاطبين و يا افکار عمومي لازم نيست که حتماً گذشتهً ما عاري از خطا و اشتباه باشد و مثل رهبران خود خدا خوانده سر در برف فرو کرده و از زمين و زمان گواه بياوريم که هرچه گفته و کرده ايم درست بوده است ( که چنين ادعايي خود باعث و منشاء بي اعتماديست) بلکه کافيست که با مردمي که مدعي مبارزه براي اعادهً حقوق و مطالبات آنان هستيم، "صادق" باشيم. مرتجعين و متحجرين مذهبي مدعيند که فقط کافيست با خدا صادق باشند. آنها، آشکار و پنهان به حقوق و حريم خصوصي و عمومي فرد و جمع و جامعه تجاوز مي کنند، بعد اگر اهل ريا نباشند، نماز شب مي خوانند و اي بسا با خداي خود خلوت کرده و طلب آمرزش مي کنند. اين استفادهً ابزاري از خدا و دين عين دجاليت است و مومنين بدين راه شيطان صفتند. انقلابيون شناخته شدهً ايراني هم هستند که همهً "فدا و صداقت" شان فقط براي اهداف و منويات تشکيلات و بويژه، رهبر خاص الخاص ايدئولوژيک، که غير انتخابي و مادام العمرهم هست، موضوعيت دارد. اينها هم بهيچ وجه مردم و افکار عمومي جامعه را محرم اسرار و خود نمي دانند، از افکار عمومي و نيز هواداران خود استفادهً ابزاري مي کنند، خود را اصلاً ملزم و موظف به شفافيت و پاسخگويي در مقابل خدا و يا خلقش نمي دانند. بدترين نوع تبعيض و استثمار انسان از انسان، اينگونه استفادهً ابزاري از انسان در درون تشکيلات ايدئولوژيک- مذهبي قديس يافته است که همه چيز را براي بالاتر ها و مسئولين تشکيلاتي مي خواهند. هزاران جوان با استعداد و شکوفا نشده را حاضرند پر پر کنند تا رهبر و رهبران خود خدا خوانده حفظ شوند، معلوم نيست وقتي آن حباب ترکيد و معلوم شد که افکار رهبران مبتني بر آگاهي کاذب بوده است، چه کسي بايد جواب آن خونها و فداکاري ها را بدهد!
بديهيست که متقابلاً تشکيلات و سازمان وحزبي که در مناسبات درونيش پرنسيب هاي دموکراسي و حقوق بشر را برسميت بشناسد، به تغييرات دموکراتيک و انتخابات ادواري تن دهد، با مردم و پاييني ها صداقت داشته باشد، چنان فرد و جرياني در بستر تحولات جامعه متحول مي شود و هم مي تواند به آنچه مي گويد و شعار مي دهد جامهً تحقق بخشد. بنابراين، منظور تشکل و نهاد ستيزي نيست، بلکه هدف ارج نهادن به تشکل ها و نهادها و احزاب و سازمانهاي دموکراتيست که موازين دموکراسي و حقوق بشر را در مناسبات دروني و بيروني، نصب العين خود قرار دهند.
براي نشان دادن "صداقت" و کسب اعتماد مردم هم لازم است هر شخص و نيروي سياسي اول از خودش آغاز کند، و در بحث "انتقاد از خود" هرکه بارش بيش لابد برفش بيشتر، بميزاني که صاحبان نظر و نفر و منصب و مقام، چه در حاکميت و چه در صفوف اپوزيسيون، در اين خانه تکاني ملي فعالانه تر شرکت کرده و دستاوردهاي سياسي و مبارزاتي خود را، که در واقع متعلق به مردم و جامعه است، به صاحبان اصلي اش يعني مردم، و نه رهبران خود خدا خوانده، برگردانند، بر ميزان دستاوردهاي مبارزاتي افزوده مي شود و راه رسيدن به همدلي و همسويي و اتحاد براي گذار به فردايي بهتر، يعني دموکراسي در ايران هموارتر مي گردد.
شايد بدون اغراق بتوان گفت، که مهندس بازرگان، برغم انتقاداتي که مي تواند متوجه او باشد، يکي از نجيب ترين و در عين حال دموکرات ترين شخصيت سياسي بعد از انقلاب ضد سلطنتي بود که چندان مقهور گفتمان راديکال و انقلابي چپ و راست دوران نشد، با اعدام هاي بي رويه مخالفت کرد و با تسخير سفارت آمريکا استعفا داد. فکر مي کنم که رفتار و سلوک او مي تواند معيار خوبي براي تميز دادن افراط و تفريط هاي انقلابي و ارتجاعي در دوسر طيف باشد. از نوشتهً "انتقاد از خود" آقاي مصطفي تاج زاده هم چنين برمي آيد که برغم اينکه عنوان آن از عبارت "پدر، مادر ما متهميم" دکتر شريعتي گرفته شده ولي مضمون و محتواي آن حاکيست که شاخص اين "انتقاد از خود"، رفتار و سلوک بازرگان است.
همينطور بر سر مفهموم عموميت يافتهً سکولاريسم نيز سخن بسيار رفته است. بباور اين قلم، سکولاريته اي که امروزه جامعهً ايران بدان نياز دارد، بايد اولاً مبتني بر تجارب جوامع دموکرات و سکولار مدرن باشد و دوماً با شرايط خاص فرهنگي و تاريخي و سياسي ايران خوانايي داشته باشد، و سوماً متناسب با ظرفيت و ملاحظات سياسي دوران مطرح شود. چنين سکولاريته اي براي ايران، نه صرفاً بر جدايي دولت از هر دين و ايدئولوژي بلکه بر دست بالاتر داشتن دولت منتخب و قانون برآمده از راي مردم، بر جريانها و امورات ديني و ايدئولوژيک مملکت بايد دلالت داشته باشد. چنين دولتي و قانوني بايد بتواند برکارکرد همهً نهادهاي سنتي و مدرن جامعه، بدون دغدغه و يا تبعيض احاطه داشته باشد. چنين دولت و قانوني، نه برآمده و يا در ضديت با قوميت و يا مذهب و يا ايدئولوژي خاص، بلکه بايد داراي خصيصهً بارز فراگيري قبيلگي و عشيره اي و قومي، مذهبي، ايدئولوژيک باشد.
قوم گرايي افراطي مخربتر از تحجر مذهبي است
ناگفته روشن است که صرف مخالف بودن و مبارزه کردن با رژيم حاکم و سازمان و حزب داشتن شرط دموکرات بودن و مردمي بودن و مثمر ثمر بودن به حال ايران و ايراني نيست. قوم گرايي افراطي که از خارج از مرزها ارتزاق کند و روي حملهً خارجي سرمايه گذاري کند، در مبارزات آزاديخواهانهً مردم ايران براي دموکراسي و برقراري نظامي سکولار و فدرال و پلورال نمي تواند جايي داشته باشد. اين قوم گرايان، که متحجر تر از مرتجعين مذهبيند، در شرايطي بر تفکيک و تجزيهً قومي پاي مي فشرند که هيچ کدام از اقوام در خاورميانه صاحب دولت و مملکت واحد و مستقلي نيستند. سه قوم اصلي خاورميانه عبارتند از اعراب، ترکها و فارسها.کداميک از اين اقوام در يک مملکت جمع شده اند؟ که حالا اين قوم گرايان افراطي مدعيند که مثلاً آذري ها و يا کردها بايد صاحب مملکت مستقل باشند. مگر ايران متعلق به فارسهاست؟ تا قبل از جنگ با روسها و ضميمه شدن قسمتهاي شمالي عمدتاً ترک نشين به روسيه، که جمعيت ترک ها از فارسها در ايران بيشتر بود، براي همين هم قبايل ترک براي حدود نه قرن بعد از اسلام برايران حکومت راندند. امروزه شاخص ترقي و تعالي جامعه توسعهً سياسي و اقتصادي و فرهنگي و اجتماعيست و نه تجزيه و تفکيک و رجعت به قهقراي قومي و مذهبي و يا ايدئولوژيک. بويژه در ايران ما، برغم مسائل سياسي، رگ و ريشه هاي قومي چنان در هم تنيده اند که هرگونه تصور تفکيک فاشيستي قومي، کما اينکه مذهبي، جز بر سيلاب خون ممکن نمي شود.
همهً تلاشها و مبارزات ترقي خواهانهً کنوني نيز بخاطر اينست که جلوي تبعيض و فساد و بي عدالتي و ظلم و جنايت خونريزي بيشتر، با ارائهً راه حلهاي متمدانه تر و دموکراتيک تر و فراگيرتر، گرفته شود، نه اينکه باز با تفکيک و مرزکشي قومي و زباني و مذهبي ، مردم و جامعهً خود را به تمدنهاي دوران قبل از قرون وسطاي مذهبي رجعت دهيم. از ياد نبريم که اين مدل انحرافي و شکست خوردهً استاليني - مبني بر تفکيک قومي منبعث از شوروي سابق - براي دوران کوتاهي که بخش هايي از ايران تحت اشغال بود در کردستان و آذربايجان و گيلان و خوزستان شکل گرفت. ولي بمحض پايان اشغال ايران و توافق دولتهاي ايران و روس و انگليس، اين دولتهاي محلي ساخته و پرداختهً استعمار نيز سرکوب شده و برچيده شدند. اسباب ثبات و پيشرفت و توسعه نيز تنها زبان و قوميت و مذهب نيست، از آنها مهمتر قدرت نظامي، تکنولوژيکي و صنعتي مي باشد.
امروزه هم شاهديم که کردستان عراق، در شرايط اشغال عراق شکل گرفته و بديهيست که چنانچه رهبران محلي آن به جاي تمرکز بر وحدت ملي و نظام دموکراسي و فدرال براي عراق واحد، بر اهداف فاشيستي قومي متمرکز شوند و به تصفيهً قومي بپردازند، بمحض بيرون رفتن قواي بيگانه، قادر به حفظ موقعيت خود در محاصرهً همسايگان هميشگي شان نخواهند بود. رهبران کردهاي عراقي، براي تضمين آيندهً خودشان هم که شده، مجبورند به تنوع قومي، مذهبي و ايدئولوژيک کردها و عراقيان احترام بگذارند و بدام توطئه هاي راست استعماري، امپرياليستي و صهيونيستي، مبني بر تصفيه و تجزيه و تلاشي قومي منطقه نغلتند.
منشور آقاي موسوي و بحث هويت سنتي و مدرن
منشور اخير آقاي موسوي بحث هاي قابل توجهي را در فضاي مجازي و مطبوعاتي اپوزيسيون برانگيخت. کانوني ترين مسئلهً مورد اختلاف در اين منشور، تأکيد آقاي موسوي بر "هويت ايراني - اسلامي" بود که لابد ايرانياني که به مذاهب ديگر و نيز ايدئولوژي هاي مدرن فرامذهبي (سوسياليست و ليبرال و غيره) تعلق خاطر دارند، در آن تعريف جايي براي خود نمي يابند. در رابطه با موضوع "هويت ملي" مقالهً با ارزشي به قلم آقاي احمد اشرف منتشر شد که در اين مقاله ايشان بدرستي "هويت" را موضوعي سيال و قابل تحول – بسته به رشد ابزار توليد، ارتباطات و آگاهي و يا بعبارتي توسعهً سياسي و اقتصادي و اجتماعي و فرهنگي جامعه دانسته – و به هويت ايراني در دورانهاي مختلف پرداخته اند. بباور اين قلم، مسئلهً "هويت" ما انسانها را مي توان بطور عام به سه دستهً پيشا مدرن، مدرن و پسا مدرن تقسيم کرد. در اينجا مختصراً به اهميت شناخت عناصر تشکيل دهندهً "هويت" در هر يک از اين سه دوران اشاره مي کنم. "هويت" در واقع محصول و برآيند تأثير متقابل تحولات سياسي، اقتصادي، اجتماعي، فرهنگي و فکري هر جامعه در دوران هاي مختلف است. از آنجا که قدرت سياسي در هر دوره اي، تعيين کننده ترين اهرم در ديکته کردن و يا بازتاباندن نوع هويت جوامع انساني بوده و هست، بنابراين، نوع حاکميت سياسي (که خود منبعث از الزامات محيط زيستي و اقتصادي و غيره هست) در هر جامعه بهترين شاخص و گواه ميزان رشد هويت و مناسبات انساني آن جامعه نيز هست.
در گذر زمان، مناسبات مبتني بر "هويت" عشيره اي و قبيلگي از دوران غارنشيني تا انقلاب کشاورزي وجه و شکل غالب مناسبات انساني را تشکيل مي دادند. با انقلاب کشاورزي، کشف آتش و آهن و اهلي کردن دامها و پيدايش شهر نشيني، حکومت هاي قوم محور ethnocentric city-states که هرکدام شهر و مذاهب و خدايان خاص خود را داشتند براي حدود بيش از پنج هزار سال بويژه در همين خاورميانه حاکم بودند (از شهرهاي اور و اوروک تا شوش و بابل). وقتي اين حکومت هاي عمدتاً پادشاهي قومي به منتها درجهً رشد خود رسيدند، و نيز بدليل تغييرات آب و هوايي در خاورميانه بجان هم افتادند و مثل حملات متقابل ايلامي ها و آشوري ها، وجود خود را در نبود اقوام ديگر مي ديدند، حکومت هاي مذهبي از راه رسيدند تا اقوام مختلف را زيرچتري فراگير تر بنام مذهب گرد هم آورند و به آن درگيري هاي خونين بين اقوام پايان دهند.
نخستين تجربهً موفق حکومت چند قومي، چند مذهبي و اي بسا چند شهري امپراطوري هخامنشيان به رهبري کورش کبير بود. آيين ميترايي، زرتشتي، و کشف قنات پشتوانه هاي مادي و معنوي ظهور کورش و هخامنشيان در ايران بود. از آن پس بود که امپراطوري هاي ساساني و روم و اعراب کم کم ياد گرفتند که محور اتحاد خود را بجاي قوميت، متاسفانه نه بر تنوع مذهبي مانند هخامنشيان و يونانيان، بلکه بر مذهب مشترک قرار دهند. امپراطوريهاي مذهبي براي حدود 2500 سال شکل غالب حاکميت سياسي جوامع انساني بودند. بعد از رنسانس، جنبش روشنگري، قرارداد وستفاليا و انقلابات صنعتي و فرانسه، همراه با پيدا شدن صنعت و تکنولوژي مدرن، دولت- ملتها با ايدئولوژي هاي مدرن نيز پا به عرصهً ظهور نهادند. نظامهاي سياسي جمهوري و ايدئولوژيک (سوسياليست، ليبرال و دموکرات) در آمريکا و اروپا، امپراطوري هاي سنتي مذهبي و سلطنتي استعماري را به چالش طلبيدند تا اينکه در جنگ جهاني اول پنج امپراطوري مذهبي از هم پاشيدند.
پايان امپراطوري هاي مذهبي در واقع گواه و آغاز غلبهً حاکميت سياسي دولت-ملت هاي ايدئولوژيک مدرن (سوسياليست و ليبرال- کاپيتاليست) بود که با گفتماني فرا قومي و وراي مذهبي، گروههاي مختلف سياسي و اجتماعي (از هر قوم و نژاد و مذهب) را حول مطالبات طبقهً کارگر و يا طبقهً متوسط و يا ثروتمند جامعه متمرکز مي کردند. در اين ميان فاشيست ها و نازي ها در آلمان و ايتاليا و ژاپن برآن شدند تا با ترکيب هويت باستاني و کهن قومي و نژادي با هويت مدرن ايدئولوژيک (ناسيونال- نژادي - سوسياليست و يا کاپيتاليست) مدل بديل و يا رقيبي براي نظام هاي دولت – ملت ايدئولوژيک مدرن بوجود بياورند که در جنگ دوم جهاني شکست خوردند.
اگر نظامهاي ايلي قبيلگي براي هزاران سال، نظامهاي قومي براي بيش از پنج هزار سال، و نظام هاي مذهبي براي حدود دوهزار و پانصد سال، شکلبندي غالب حاکميت سياسي را تشکيل مي دادند؛ گفتمان نظام هاي ايدئولوژيک حدود يکي دو قرن، و تقابل و رقابت نظامهاي ايدئولويک مدرن در دوران جنگ سرد به بيش از پنجاه سال نيانجاميد. با انقلاب علمي در عرصهً بويژه ارتباطات و اطلاعات که ناقوس پايان جنگ سرد را بصدا در آورد، مرزبندي هاي مرسوم و غالب ايدئولوژيک نيز فروريختند و دوران جهاني شدن ارزشها و موازين و تجارب و تکنيک و تکنولوژي در همهً زمينه ها فرارسيد. بدينسان، در اين دهکدهً جهاني که مرزهاي سنتي خوني و نژادي و اعتقادي مرسوم، در محدود کردن ارتباطات و اطلاعات و تجارب بشري فروريخته اند، چنگ زدن بر مرزبندي هاي قومي و مذهبي سنتي، کما اينکه ايدئولوژيک مدرن، اگر چه براي خودکامگان و متحجرين افراطي ممکن است، ولي حد اقل، سازنده و ترقي خواهانه و مسئله حل کن نيست. چنين رويکردي، بي شک در مقابل موفقيت چشم گير نظام هاي دموکرات فدرال، پلورال و سکولار (که هنوز تا حد زيادي دولت- ملت مانده اند) قابليت رقابت و ايستادگي و ماندگاري ندارند.
در ايران ما، بعد از انقلاب مشروطه و اشغال و دخالت هاي روس و انگليس در همهً امورات داخلي مملکت، بازگشت به هويت بومي ايراني، اسلامي و يا ايراني-اسلامي براي دوره اي به گفتمان غالب روشنفکري بدل شد. پهلوي ها دم از هويت باستاني ايراني زدند و دروازهً تمدن بزرگ را مي خواستند در غياب دموکراسي بگشايند. اين رويکرد به جنبش هويت طلبي اسلامي دامن زد که جلال آل احمد و شريعتي و خميني و ديگران سخنگويان آن بودند. گفتمان ايدئولوژيک مدرن چپ روسي حزب توده، از آنجا که به منافع ملي و گفتمان بومي پايبند نبود، بعد از تجربهً دوره اي از رشد بادکنکي در دههً بيست، به حاشيه رانده و عملاً منزوي شد. بعد از انقلاب، آقايان خميني و خامنه اي فقط بر هويت اسلامي جامعه پاي فشرده و در اين راه چه در جنگ هشت ساله و چه در سياست هاي بحران زا، تماميت خواهانه و توسعه طلبانهً داخلي و خارجي، منابع و منافع ايران و ايراني را بباد داده اند. متقابلاً عمدتاً ملي – مذهبي ها بر هويت ايراني- اسلامي، نهضت آزادي بر هويت ايراني- اسلامي – ليبرال (دموکرات) و مجاهدين خلق بر هويت ايراني – اسلامي – سوسيال (چپ) پاي فشرده اند. اين پارادايمها بعد از پايان دوران غلبهً گفتمان ايدئولوژيک جنگ سرد و تجربهً سه دهه حاکميت تماميت خواهي مذهبي در مقابل پارادايم دموکراسي و حقوق بشر براي ايران و ايراني، رنگ باخته اند. نظام سياسي مطلوب و ممکن براي ايران، بگمان اين قلم دموکراسي پلورال (کثرت گرا)، فدرال (نه تبعيض و نه تفکيک قومي بلکه برابري حقوق شهروندي)، و سکولار (دولت فرا قومي، مذهبي و ايدئولوژيک) مي باشد.
با اين اوصاف، تأکيد آقاي موسوي بر هويت ايراني – اسلامي قطعاً يک گام به پيش، در مقايسه با گفتمان حاکم بر متحجرين مذهبي مدعي ولايت مطلقهً فقيه است که بقول خامنه اي فقط بر هويت ديني مردم تأکيد دارند و مردم ايران را از چند صافي تبعيض (مسلمان و غير مسلمان، شيعه و غير شيعه، موافق و مخالف حکومت ولايي) مي گذرانند. ولي براي يک فرد دموکرات امروزي اين ظرف هويت (ايراني- اسلامي) باز هم سنتي، متعلق به گذشته و بازدارنده است. معيارهاي هويت ساز امروزي همان موازين جهانشمول دموکراسي و حقوق بشرند که در سطح ملي، مويد و مستلزم رسميت يافتن حقوق برابر شهروندي اند. در بحث "هويت" بگمان نگارنده، ضروريست که روي معيار "دموکرات بودن و برابري حقوق شهروندي" متمرکز شويم تا آنگاه شعار "ايران براي همهً ايرانيان" با هر تعلق خوني، مذهبي و ايدئولوژيک، امکان تحقق يابد.
قاطي شدن چپ و راست سياسي در داخل و خارج
نکتهً ديگر در رابطه با روابط خارجي نيروهاي سياسي ايران و جايگاه جنبش سبز است. همانطور که واقفيم در دو سوي جنبش سبز افراطيون و نيروهاي راديکال چپ و راست قراردارند که برغم دعاوي، در محتوا و عمل، بطور روز افزوني به وحدت گراييده اند. از عجايب روزگار ما اينست که افراطيون راست در حاکميت، به حمايت چپ بين المللي مي نازند و متقابلاً اپوزيسيون سنتي و راديکال موسوم به چپ ايراني از حمايت راست ترين محافل صهيونيستي و استعماري برخورداراست. نئوکانهاي آمريکا که اعتبار خود را در دوران جرج بوش، با حمله به عراق از دست دادند، اکنون خواب حمله اي ديگر به ايران را مي بينند تا به قرن آمريکايي مورد نظرشان با تسلط بر خاورميانهً بزرگي که آنرا بين اقوام و قبايل و مذاهب گوناگون تکه پاره کرده باشند، جامهً عمل بپوشانند. در اين ميان بجاست تا جنبش سبز، بر حمايت نيروهاي دموکرات - اعم از سوسيال و يا ليبرال - در سطح بين المللي متمرکز شود و کسب حمايت افکار عمومي و نهادهاي مختلف بين المللي - که از آن چپ و راست راديکال روي برگرداند اند - را وجههً همت خود قرار دهد.
روشن است که تحريم هاي اقتصادي تنها چنانچه با حمايت همه جانبه از جنبش دموکراتيک و سراسري سبز همراه شود، امکان موفقيت مي يابد. چرا که اين فشار ها تنها در صورتي مي تواند کارساز باشد که بتواند حاکمان را در امر کوتاه آمدن در مقابل مطالبات بحق و دموکراتيک مردم که در جنبش سبز نمايندگي مي شود، مجبور و يا ترغيب به عقب نشيني نمايد و آنگاه دولتي برآمده از راي و انتخابات آزاد مردم، قطعاً قادر و راغب خواهد بود تا مسائل في ما بين در رابط ايران با جامعهً بين المللي را بطور دموکراتيک و ديپلماتيک حل کند. در غير اينصورت، فشار و تحريم اقتصادي، در فقدان و يا خلاء سرمايه گذاري بر روي گزينهً نقد و حي و حاضر و فراگير سياسي (که از بالاترين لايه هاي قدرت تا گسترده ترين لايه هاي اجتماعي و سياسي جامعه گسترده است و بيشترين ميزان حمايت هاي داخلي و بين المللي را برانگيخته است) نهايتاً به گزينه اي جز جنگ خانمان سوز و نتايج ايران بر باد ده آن نخواهد انجاميد.

Friday, June 18, 2010

منشور و بيانيهً آقايان موسوي و تاج زاده و ضرورت ديالوگ ملي

قبل از ورود به بحث اصلي مقدمتاً ياد آور مي شوم که حمايتم از آقاي موسوي نه بخاطر افکار و نظرات بلند و مثبت ايشان، بلکه بخاطر پايمردي و استواري قدم ايشان در مقابل باند متحجر و تماميت خواه ولايي - خامنه ايست. نقد اصلاح طلبان و در عين حال مخالفت با تماميت خواهان متحجر ولايي نقطهً شروع کار نويسندگي دوران اخير اين قلم در پنج سال گذشته در فضاي مجازي بوده است. اينکار از آنجا شروع شد که روزي دوستي با شوق و ذوق وافر از من خواست که مقاله اي به قلم سعيد حجاريان را بخوانم. با خواندن آن مقاله به دوستم گفتم، اصلاح طلبان بدان دليل به يکه تازي مشغولند که رقبا و مخالفينشان سرکوب شده و از سر راه بر داشته شده اند و يا به افراط و تفريط غلطيده، سرشان بلحاظ ايدئولوژيک و استراتژيک به سنگ خورده و حرف تازه اي براي گفتن ندارند. يکه تازي در ميدان بدون رقيب هنر نشان قهرماني و پهلواني نيست. از آنروز براين باور بوده و نوشته ام که رژيم ولايي بدليل ماهيت متحجر و عقب مانده اش، رو به انقباض مي رود و نه انبساط و بنابراين اهل اصلاح و تن دادن به رفرم و اصلاح نيست. ولي! متقابلاً مردم ايران بدرجهً بلوغ سياسي و تعميق آگاهي هايشان، از راديکاليسم و تند روي و راه حل هاي قهر آميز و کاذب ايدئولوژيک فاصله مي گيرند و به راه حل هاي مدني تر و مسالمت آميزتر مدني روي مي آورند. بهمين دليل، عليرغم اينکه رژيم افراطي تر و يک دست تر شده، ولي آلتر ناتيو رژيم افراطي تر و راديکال تر نشده، بلکه برعکس، در جبههً اپوزيسيون، راديکاليزم و راديکالها منزوي شده و مبارزهً مسالمت آميز مدني به گفتمان اصلي مبدل شده است. کما اينکه شاهديم چطور همان اصلاح طلبان درون حاکميت نهايتاً به سخنگويان اصلي جنبش دموکراسي خواهي و اپوزيسيون اصلي حاکميت تبديل شده اند. چنين تحولي، اپوزيسيون راديکال سنتي که گمان مي کرده و مي کند اصلاح ناپذير بودن حاکميت باعث روي آوردن مردم به راه حل ها و خط مشي و اپوزيسيون راديکال مي شود را برخلاف محاسباتشان، بيش از پيش منزوي کرده و در عمل به حاشيه رانده است.
ضمناً، هدف اين نوشته از بهانه قرارد ادن منشور آقاي موسوي و مقالهً آقاي تاج زاده، نه بمنظور پرداختن به ضعف و قوت آنها در اين مقاله، بلکه طرح اين مسئله است که چه کنيم که جنبش سبز بتواند همه جانبه ترين پاسخ به همهً مطالبات پاسخ نيافته و چالشهاي تاريخي و پاسخ نيافتهً موجود در جامعه و کشور ايران باشد؟ چه کنيم که اين جنبش تمام تجارب و دستاوردهاي مبارزات ضد استعماري، ضد استبدادي، ضد استثماري، ضد ارتجاعي و ضد افراطي دوران معاصر را يکجا در خود جمع کرده و مانع تکرار تاريخ از اين پس گردد؟ چه کنيم که معضل و مشکل اصلي مبارزات تاريخي مردم ايران که همانا راديکاليسم از هر نوع بوده و هست در اين جنبش مهار شود؟ چه کنيم تا چالش و نقطه ضعف اصلي ايرانيان که بقول مرحوم احمد کسروي انشقاق و تفرق و چند دستگي بوده است در اين جنبش به وحدت و همبستگي گرايد؟ چه کنيم تا قبل از فدا و فديهً جانها و خونها و عواطف، برداشتها و نظريات و باورهايمان را تقدس زدايي کرده، به بوتهً نقد بسپاريم، در حيطهً فکر و نظر خاشعتر و متواضعتر شويم تا در عمل، قاطع تر و پربارتر و آينده دار تر گرديم؟ و بالاخره چه کنيم که بتوانيم مختصات فکري و سياسي خود را بهتر بشناسيم، از خود محوري و تماميت خواهي دست برداريم و بتوانيم رقيب و مخالف را نه تنها تحمل کنيم، بلکه در کادر موازيني مشترک (همان قرارداد اجتماعي مبتني بر حقوق بشر) از توانمنديها و انرژي هايمان براي ساختن و آبادي، و نه سوختن و ويراني ايران و ايراني (يعني هست و نيست يکديگر) استفاده کنيم؟
براستي مبارزات مردم ايران در دوران مدرن هم همه اش براي مدرنيته و دموکراسي و حقوق بشر نبوده است. بخش عمده اي از اين مبارزات تا پيروزي همين انقلاب ضد سلطنتي، مبارزهً ضد استعماري و استقلال طلبانه بمنظور کوتاه کردن دست اجانب و قدرت هاي خارجي (روس و انگليس و آمريکا) جهت بازيابي هويت خود و تعيين سرنوشت خودمان بدست ايراني بوده است. در اين مبارزات ضد استعماري هم، اکثر نيروهاي مدرن و سنتي اعم از روشنفکران و احزاب مدرن، دوشادوش نيروهاي سنتي ملي، قومي و مذهبي در کنار هم مبارزه مي کردند، تا به استقلال و آزادي برسيم. ولي بمحض اينکه (هم در انقلاب مشروطه و هم انقلاب ضد سلطنتي) روي آزادي را ديده و نفس آزاد کشيديم، خود را در برابر همديگر يافتيم؛ نه در برداشتهايمان از سنت و نه در دريافتهايمان از مدرنيته اتفاق و اجماع نظري و اشتراک مساعي عملي نداشتيم، رو در روي همديگر ايستاديم، بروي هم تيغ کشيديم و سايهً خودمان را با تير حقد و کين زديم؛ مگر نه اينکه هرآنچه از آن سنت و اين مدرنيته، هر چند بطور ناقص، داشتيم بخشي از خودما بود. در بحث هويت يابي و سنتگرايي به سه دستهً عمده تقسيم مي شديم، گروهي به ايرانيت قبل از اسلام باليديم، گروهي به هويت اسلامي، و عدهً قابل توجهي هم به سمت مطالبات و هويت قومي رفتيم؛ و هرسه گروه هم حق داشتيم چرا که در گذشتهً تاريخي اين کهن ديار اقوام متمدن هم بودند، ايرانيها هم براي حدود دوازده قرن قبل از اسلام امپراطوري اول و يا دوم جهاني بودند؛ و اسلام هم با شاخه ها و فرقه هاي گوناگونش بر فرهنگ و زندگي اين ديار و منطقه براي قرنها حاکم بوده است. با اين پيشينهً تاريخي رنگارنگ و ريشه دار برداشتهايمان از مدرنيتهً فرنگ هم رنگارنگ شد، کما اينکه داده هاي نظري و فلسفي غرب نيز مقدمتاً براي غرب بود وعمدتاً و في نفسه براي شرق نه مصداق داشت و نه کارآيي؛ خبرگان امر و روشنفکران بومي هم هنوز مسرور و مسحور دريافتهايشان بودند و فرصتي براي يافتن مصداق بومي نيافتند. چرا که با آن سنت مستحکم و قوي بنيه، هرکسي هم که با ذهنيتي هرچند ناقص دم از مدرنيته زد را در جا منکوب و سرکوب و سر به نيست کرديم و در عمل مجال آن را نيافتيم و نداديم تا متفکرين و فلاسفه اي بومي داشته باشيم که بتوانند هم ضعف و قوتهاي آن سنت ها را بدرستي بشناسانند، هم نگاهي نقادانه و آگاهانه به مدنيتهً غرب داشته باشند و هم تاريخ و فرهنگ و مختصات ملک و ملت خود را در شرايط امروز بيابند و بشناسانند؛ و بعبارتي به آن درجه از خود کفايي فکري و ذهني نائل شويم که بتوانيم منشاء اتفاق نظري بر سر موازين مشترک و اتحاد عملي برسر منافع مشترک بين نيروهاي سنتي و مدرن متفرق درون جامعه براي برآوردن مطالبات اساسي مردم و منافع حياتي مملکت باشيم. در فقدان چنين حدي از بلوغ فکري و سياسي، عمدهً دعواها بر سر نظرگاههاي مختلف، ناقص، ولي تقديس شده از اسلام و ايران و ايدئولوژي هاي مدرن بوده و در اين ميان کمتر فرصتي براي طرح و هماهنگي و برنامه ريزي مشترک براي براوردن مطالبات و کمبودهاي مادي مشترک مردم باقي نمانده است.
با اين اوصاف بنظر مي رسد که ضروري ترين وظيفهً مشترک در جنبش سبز همانطور که در مقاله اي بقلم آقايان مهرداد مشايخي و رضا سياوشي (1) آمده است تن دادن و عموميت بخشيدن به يک "ديالوگ ملي" براي رسيدن به اتفاق نظر و اجماع نظري برسر شناختي هرچه جامعتر و همه جانبه تر و علمي تر و عيني تر از جامعه و شرايط جامعه و مملکت باشد. تنها چنين شناختي مي تواند بستر اتحاد عمل و همبستگي ملي براي رسيدن به گشايشي تاريخي و قدم زدن بسوي فردايي بهتر که همانا آزادي و دموکراسي براي همهً ايرانيان است، فراهم سازد. لازمهً تن دادن به اين "ديالوگ ملي" اينست که هرکس و بخصوص صاحبان فکر و نظر و نفر! حاضر شوند درب خزاين تاريک و يا روشن، تهي و يا پراز رنج و يا گنج خود را بگشايند؛ جزاير منفرد زيبا و يا زشت خيالي و يا عيني خود را در معرض تماشا و داوري همگان گذارند؛ قله ها و دشت ها و واحه هاي فکري و هويتي خود را بروي ديگران بگشايند تا هم خود را در آينهً خرد جمعي و حافظهً تاريخي جامعه ببينيم و هم به ديگران فرصت شناخت بهتري از خود، تاريخ و جامعه بدهيم. بي شک منشوري که حاصل آن "ديالوگ ملي" باشد قطعا هم در نظر جامعتر، راسخ تر و فراگير تر و هم در عمل راهگشاتر و سازنده تر خواهد بود. سه گروه عمده و کليدي در اين ديالوگ ملي عبارتند از همهً رهبران سياسي؛ کارشناسان و متخصصين و صاحب نظران علوم انساني (فلسفه، تاريخ، مذهب، سياست، جامعه، اقتصاد و غيره) و نيز روشنفکران و روزنامه نگاران. بويژه روزنانگاران با استفاده از تکنولوژي ارتباطات و رسانه هاي عمومي مي توانند در امر شکل گيري، انعکاس و ارتقاء اين جنبش "ديالوگ ملي" نقش تعيين کننده اي ايفا کنند. در اين رابطه منشور آقاي موسوي مي تواند موضوع يک ديالوگ ملي قرار گيرد تا ضعف و قوت هاي آن روشن گشته و نقائص آن بر طرف گردد، مقالهً آقاي تاج زاده نيز مي تواند مصداقي از شجاعت وتواضع در پيشگاه تاريخ و مردم، در استقبال و پرداخت بهاي لازم (شروع با انتقاد از خود) در اين ديالوگ ملي باشد؛ از آنجا که منشاء افراط و تفريط عملي نيروهاي سياسي، کم و کاستي هاي نظري رهبران، روشنفکران و صاحب نظران مربوطه از گذشته تا حال بوده است؛ اين ديالوگ ملي مي تواند قدمي حياتي در رفع اين کمبود و در نتيجه فائق آمدن برهرچه افراط و تفريط عملي، باشد.
(1) آدرس مقالهً مشترک آقايان مهرداد مشايخي و رضا سياوشي:
http://www.roozonline.com/persian/opinion/opinion-article/article/2010/may/29//-48c4e07d09.html
آدرس وبلاگ: www.alisalariweblog.blogspot.com
Friday, June 18, 2010

Tuesday, June 08, 2010

چالش ها و چشم اندازهاي جنبش سبز

اينروزها تحولات مهمي در منطقه در حال رخ دادن است، در ايران دعوا بر سر ميراث خميني است و باند تماميت خواه، نظامي و قدرت طلب مغلوب دوران خميني، اکنون غالب شده و همهً تلاشش را بخرج داده و مي دهد که سرنوشت نظام و کشور را با سرنوشت خامنه اي و سپاه و احمدي نژاد گره بزند. اينجاست که پيوسته اين سخن بجاي آقاي موسوي در ذهنم تداعي مي شود که اينها بي گمان رفتني هستند، بکوشيم و هشيار باشيم که ايران را با خود نبرند و به نابودي نکشانند (نقل بمضمون). تحرکات جنون آساي باند سپاهي - بسيجي خامنه اي و احمدي نژاد، در تشديد فشارها و اعدام ها، آنهم در شرايطي که رژيم در داخل منزوي و در خارج، در آستانهً تحريم هاي بيشتر قرار دارد، از سر استيصال سياسي است. در عراق، ليست العراقيه به رهبري اياد علاوي انتخابات سراسري را برده و رژيم با تمام توش و توانش در صدد جلوگيري از تشکيل دولت جديد سکولار و ملي در آن کشور است، در همين راستا دو تن از کانديداهاي طرفدار اياد علاوي، توسط رقبايش که لابد از سپاه قدس رژيم فرمان مي برند، ترور شده اند. چرا آمريکا به قول و قرارهايش در کمک به پروسهً دموکراسي پشت پازده و مردم عراق را در اين شرايط حساس به حال خود رها کرده است؟ در فلسطين و مسائل مربوط به غزه هم بنظر مي رسد که ظاهراً دامي باشد براي درگيرکردن بيشتر رژيم، و متقابلاً دورتر ساختن فلسطيني ها و اعراب از دست اندازي هاي رژيم و کاستن از قدرت نفوذ و ابتکار عمل حاکمان تهران در صورت درگيري نظامي با ايران. در هر صورت در اين شرايط جديد و در آستانهً بيست و دوم خرداد، چه چالش هايي پيش روي جنبش سبز قرار دارد؟ و چشم اندازهاي محتمل روشن و يا تاريک پيش روي آن کدامند؟
براي گمانه زني در اين مورد لازم مي بينم باز هم از تجارب ايران معاصر مدد بگيرم.
نخست به نقش روحانيت در ايران معاصر بنگريم:
• در آغاز دوران قاجار که شاه و شيخ همکاسه بودند، فتواي جهاد آخوند ها (سيد محمد مجاهد) براي جنگ عليه روسها، و شکست ايران از روسيه باعث شد تا وجههً علماي شيعه نزد مردم ايران بشدت آسيب ببيند.
• بعد برنامه هاي اصلاحات عباس ميرزا، قائم مقام فراهاني و امير کبير، با مخالفت روساي قبايل و روحانيت شيعه مواجه شد، آخوند ها از برنامهً سرکوب جنبش بابي توسط امير کبير حمايت کردند، ولي بلافاصله به تحريک مادرشاه در چيدن توطئهً قتل امير کبير پرداختند. نقدي که بر امير کبير مي گيرند اينکه مي خواست يک تنه، جنبش اصلاحي خود را پيش ببرد و در اينکار شاه و يا گروهي اصلاح طلب را با خود همراه نساخت.
• در جنبش تنباکو، که روحانيت (برهبري ميرزاي شيرازي و نيز نقش روشنگرانهً سيدجمال الدين اسد آبادي) جانب منافع مردم و بويژه بازاريان را گرفت، وجههً روحانيت نزد افکار عمومي و روشنفکران آن دوره ترميم شد. از آن پس، متقابلاً، پيوند شاه و استعمار مستحکمتر گرديد.
• در انقلاب مشروطه، روشنفکران بکمک روحانيت و روساي قبايل، توانستند بر محمد علي شاه غلبه کنند، ولي اعدام شيخ فضل الله نوري و تصويب دو لايحهً قانوني (آزادي مذهب و آزادي مطبوعات، که آخوندها با آن مخالف بودند) در مجلس باعث کنارکشيدن و يا به حاشيه رانده شدن روحانيت شد.
• با بالاگرفتن دعواي بين روشنفکران مدرن و روحانيت، روساي قبايل نيز از مشروطه و مشروطه خواهان دلسرد شده و به ولايات خود بازگشتند. اين سناريو با اشغال ايران از شمال و جنوب کشور کامل و پروندهً آرزوهاي آزاديخواهانه و مدرن مشروطه خواهان بسته شد.
• در دوران پهلوي اول، در پروسهً استقرار دولت-ملت سازي رضاخان، روساي قبايل و جنبش هاي قومي و منطقه اي سرکوب شدند، و در راستاي پروژهً مدرنيزاسيون به روحانيت ميدان داده نشد. رضا خان که هم نيروهاي سنتي ( روساي قبايل و روحانيت شيعه) و هم روشنفکران سياسي مدرن را سرکوب کرد، موقعي که از کار برکنار شد، کسي را نيافت تا او را بدرقه کند.
• در دوران پهلوي دوم، براي دوره اي، گرايشات قوي روشنفکري سوسياليستي، ليبرال، سکولار و ملي در کشور پديدار شد؛ ولي گفتمان اصلي، مدرنيته برهبري شاه وملي گرايي (براي کوتاه کردن دست استعمار انگليس از صنعت نفت ايران) بود، که با مرحوم مصدق رهبري مي شد. در شروع دوران جنگ سرد، مصدق، در مبارزهً ضد استعماري و کوتاه کردن دست انگليس، آخوند کاشاني و اي بسا حمايت ضمني شاه و نيز آمريکا را با خود داشت. ولي او به اين حد قانع نشد و برايش مبارزهً ضد استعماري مضموني ضد استبدادي هم داشت. اصرار او بر محدود کردن قدرت شاه، حمايت شاه و شيخ را از او بريد و راه را براي کودتاي بيست و هشت مرداد هموار کرد. بعد از انقلاب سفيد و پس از فوت آيت الله بروجردي، مخالفت خميني با اصلاحات ارضي، رأي دادن زنان و کاپيتولاسيون، باعث بميدان آمدن مجدد بخشي از روحانيت شد. ضمناً، بدليل سرکوب نيروهاي مدرن اعم از ملي، سوسياليست و ليبرال، جريانات راديکال چريکي پا بميدان نهادند. ولي تغيير سياست آمريکا و در نتيجه سهل گيري شاه بر مذهبيون و آزادي فله اي (سپاسگويان) بخش عمده اي از مذهبيون بويژه متحجراز زندانها باعث بالاکشيدن نقش رهبري شبکهً روحانيت در سراسر کشور شد که در انقلاب پنجاه و هفت برهبري خميني انجاميد.
• بعد از انقلاب، خميني و خامنه اي بطور گسترده اي، همهً نيروهاي سنتي (اقوام و اقليت ها) و مدرن جامعه (از ملي – مذهبي گرفته تا سوسياليست و ليبرال و دموکرات و مدرنيست و سکولار و غيره) همه را سرکوب کردند. بويژه بعد از پايان جنگ سرد و از سکه افتادن گفتمانهاي مرسوم ايدئولوژيک، و به بن بست رسيدن اپوزيسيون ايدئولوژي محور، براستي اگر تنها راه رو به جلو، يعني گذار به دموکراسي مسدود شود، کشور ايران به کدام دره سقوط خواهد کرد؟ قطعاً، وقتي راه دموکراسي، يعني حل و فصل اختلافات از طريق مسالمت آميز و با اتکا به ساز و کار دموکراتيک سد شود، اولاً، همچون گذشته، راه بر دخالت و اي بسا جنگ خارجي هموار مي شود و دوماً، در صورت حملهً خارجي هويت هاي سنتي سرکوب شده، يعني مطالبات قومي، بيش از طرح و برنامه ها و آمال و آرزوهاي روشنفکران مدرن و سکولار براي دموکراسي، در بسيج توده ها توفيق مي يابند، اين تجربه را در ايران در دو نوبت، که کشور ما از شمال و جنوب اشغال شد تجربه کرديم؛ زمانيکه اشغالگران روس و انگليس در دو جنگ جهاني، حمايت از مطالبات قومي را وسيلهً فشار بر دولت مرکزي براي پيشبرد اهداف استعماري خود قرار دادند. امروزه در عراق هم شاهديم، در حاليکه دولت آمريکا و متحدينش تمام هم خود را معطوف توسعهً کردستان کرده اند، ساير بخش ها را بحال خود رها کرده اند تا به احتمال قوي، نمونهً کردستان عراق را بعنوان الگويي براي تغيير جغرافيايي منطقه، براساس تقسيمات قومي، جا بياندازند و حال که اهرم مخرب مذهب از کار آيي افتاده، با علم کردن تضادها و تنش هاي قومي، کشورهاي منطقه را يک حلقهً ديگر به عقب رانده و منطقه را براي يک دور ديگر به مسير سقوط و فروپاشي سوق دهند و آنگاه ويرانه هاي آنرا چون موم در دست خود بطور دلخواه شکل دهند. درچنين شقي، گروهها و روشنفکران راديکالي که معمولاً قرباني هر عزا و عروسي هستند، و امروزه به جنبش سبز قانع نيستند، نخستين قربانيان بي دفاع چنين پروژه اي خواهند بود. اينجاست که حمايت از جنبش سبز بمثابه ضرورتي ناگزير، حداقلي، تاريخي و ملي، اهميتي مضاعف مي يابد. قدرت هاي استعماري در دوران مدرن، پيوسته مردم ايران را به مرگ گرفته اند تا به تب راضي شوند، ايده آليست هايي که به تب راضي نيستند، چه چيزي جز مرگ و نابودي خود و کشور و ملتشان را تدارک مي بينند.
بخاطر بسپريم که جنبش بيداري ايرانيان حد اقل سه قرن بعد از اروپا شروع شد (همزمان با رنسانس و جنبش روشنگري اروپا، در ايران صفوي از جبل آمل لبنان آخوند شيعه وارد مي کردند و سني کشي راه مي انداختند و هويت ايراني را با هويت مذهبي شيعي وصله مي کردند). بنابراين انتظار اينکه، بويژه بعد از کشف نفت، اين ملت و کشور به سهولت و طبق يک برنامه و استراتژي آرماني و متکي بخود، بتواند روي آزادي و دموکراسي ببيند، آرزويي خوش خيالانه و محال بيش نيست.
دوم، سنتهاي ما، خوب و بدش، از اروپاييان، اي بسا کهن تر و مواريث فرهنگي و تاريخي ملتهاي اين منطقه که بعد از عمدتاً انقلاب کشاورزي دوراني از شکوه قومي و مذهبي را تجربه کردند، از اجزاي انکار ناپذير هويت بومي مردمان اين ديار است. ايرانيان هم بعد از آمدن آريايي ها و کشف قنات با زرتشت و ماني و مزدک و نيز کورش و داريوش، دوراني از شکوفايي را از سرگذراندند. بنابراين، براي مدرن و دموکرات شدن، ناگزير از روزآمد کردن، و نه کتمان و يا انکار و يا تحريف گذشتهً خويشيم. سنت ايراني، بخواهيم و يا نخواهيم، دو وجه دارد، بخشي از افتخارات اين کهن ديار به دوران پيش از اسلام، از دوران هاي اسطوره اي و حکومت هاي قومي و قبيلگي ايلامي ها (لرها) مادها (کردها) و هخامنشيان (پارسها) و پارت ها و ساسانيان، و بخشي به دوران بعد اسلام، از گنجينهً انکارناپذير علمي و فلسفي چون فارابي، بيروني، ذکريا رازي، ابوعلي سينا، عمر خيام، طوسي، و نيز گنجينهً ادبيات فارسي از بزرگاني چون رودکي و فردوسي، عمر خيام، عطار، مولوي، حافظ و سعدي و ديگران را شامل مي شود. درست است که قوم گرايي و مذهب، آنجا که به مستمسکي در دست حاکمان بدل شده، پيوسته بر سر دگرانديشي و دگرانديشان کوبيده شده و در اين افتخارات دستي سازنده نداشته است، ولي نقش تاريخي و سياسي اين هر دو اهرم قدرتمند (قبيله/قوم و مذهب) را بايد بدرستي باز شناخت و از اين هر دو چالش بسلامتي عبور کرد. لازم بيادآوريست که بسياري از تمدنهاي کهن، بدليل ناتوانيشان در شناخت و عبور درست و مسالمت آميز از همين مسئلهً دروني چندگانگي قومي و چند صدايي مذهبي بود که از درون از هم پاشيدند و يا طعمهً رقبا و دشمنان خود شدند. بکوشيم، ايران، اين کهن ديار را از اين تجربهً تلخ و مشترک (در تاريخ تمدنهاي باستاني، ميانه، و مدرن) مصون داريم.
سوم، مي بينيم که از اولين حرکات اصلاحي در دوران مدرن، که با امير کبير آغاز شد، تا آخرين حرکت اصلاحي در درون جمهوري اسلامي، مشکل و نقطه ضعف اصلي جريان مدرن و پيشرو، ناپختگي، شتابزدگي و راديکاليسم آن بوده است که به افکار و ايده ها پر بها داده و ازسنجيدن نتيجهً اعمال و مواضعش بازمانده است. بعد از انقلاب ضد سلطنتي، اين تنها حاکمان نبوده اند که همهً راهها را بسوي اصلاح نظام بسته اند، نيروهاي راديکال نورسته (تاريخي) که به کمتر از سرنگوني تام و تمام درخت کهنسال ارتجاع و تحجر مذهبي، راضي نبوده اند، تمام هم و غم خود را صرف ناکام گذاشتن پروژهً اصلاح طلبي و اصلاح طلبان کرده اند. با اين خيال خام که گويي وقتي راه اصلاح نظام بسته شد، راه انقلاب براي آنان باز خواهد شد! لااقل ديديم که در ايران معاصراينگونه نبوده است، بطور منطقي هم نمي تواند چنين باشد. اگر در دوران جنگ سرد از وقوع انقلاب تداعي ترقي خواهي ميشد، بدليل قطب بندي بين المللي و حمايت قطب چپ سوسياليست از پديدهً انقلاب بود. در اين دوران نه انقلاب ممکن است و نه مي تواند مترقي باشد، اگر درگيري هاي فرقه اي، مذهبي و يا ايدئولوژيک بصورت قهر آميز و آشتي ناپذير در داخل بالا بگيرد، بي شک کشور بسوي دخالت و جنگ خارجي و نيز تجزيه و تلاشي قومي خواهد رفت، اين همان شقيست که در کشورهاي اروپاي شرقي بعد از فروپاشي بلوک کمونيست شاهد بوديم. در ايران هم همين اختلافات و تفرقه و دعواهاي خانگي بود که راه حمله و اشغال و کودتاي خارجي را هموار کردند که انقلاب مشروطه و نهضت ملي نفت را ناکام گذاشت. دوم، عدم تن دادن شاه به اصلاحات سياسي و سرکوب نيروهاي مدرن، راه را بر عقب گرد به ارتجاع مذهبي گشود، امروزه هم بن بست اصلاحات سياسي و شکست مبارزات مدني جنبش سبز، راه را بر يک گام عقب تر يعني بالاکشيدن مطالبات قومي و در نتيجه تجزيهً کشور هموار مي کند. بي شک آنها که پز چپ و ترقي خواهي و سکولاريست بودن مي دهند و در عمل همگام با باند غالب رژيم، علم مخالفت و مبارزه با جنبش سبز برافراشته اند، دربرابر نتيجهً مخرب (ضد ملي و مردمي) مترتب بر مواضعشان مسئولند.
بنابراين، يکي از چالش هاي عمدهً جنبش دموکراسي خواهي مردم ايران که در جنبش سبز تجلي يافته اينست که چگونه رابطهً خود را با فاکتورهاي قدرتمند سنتي و مدرن، داخلي و خارجي توضيح دهد و روشن سازد. چالش هاي قدرتمند سنتي داخلي همانند گذشته عبارتند از روحانيت شيعه و مطالبات بحق قومي (که عمدتاً اهرمي بوده است جهت سوء استفادهً قدرتهاي خارجي و بنابراين قوم گرايان تند رو روي دخالت و حملهً خارجي سرمايه گذاري مي کنند) مبني بر رفع تبعيض مذهبي و قومي با رسميت يافتن حقوق برابر شهروندي براي آحاد ملت، و نيز حمايت از زبان و فرهنگ محلي هر منطقه.
چالش عمدهً ديگر، جذب نيروهاي مدرن اعم از روشنفکران و احزاب مدرن مذهبي و سکولار (ملي، سوسياليست و ليبرال) و نيز جنبش هاي مدني دانشجويي، زنان، کارگران، و غيره هستند. لازم است توضيح دهم که برخلاف تصور عاميانه، هويت هاي قومي، مذهبي و ايدئولوژيک اجزاي لاينفک هويت تاريخي انسانها در هرجامعه اند و نفي کننده و مغاير همديگر نيستند. فرضاً فردي ترک و کرد و لر و فارس و بلوچ و ترکمن بوده است، بعد از آمدن مذاهب ممکن است اختياراً و يا جبراً يهودي، مسيحي و يا مسلمان شده باشد، چنين فردي در دوران مدرن نيز اختياراً و در برخي شرايط هم جبراً به ايدئولوژي هاي مدرن (سوسياليست و يا ليبرال) گرايش پيدا کرده است. بعبارتي، هويت يک شهروند امروزي مي تواند با و يا بدون تعلقات قومي، مذهبي، ايدئولوژيک باشد. مثلاً کردها در درون خودشان طبعاً قبايل گوناگون، مذاهب گوناگون، ايدئولوژي هاي گوناگون افراطي و ميانه رو و مترقي دارند و اينگونه نيست که مثلاً چون کردند، در فکر و عمل و مواضع سياسيشان يکسان باشند. منتها استعمارگران بر اين اهرم هاي تفرقه افکنانه چنگ مي زنند تا دولتهاي ضعيف تر، وابسته تر و سربراه تر تشکيل دهند.
قدرتهاي خارجي منطقه اي و فرامنطقه اي، مثل گذشته، و هنوز با وجود نفت، تحولات داخل و کشاکش بين نيروهاي داخل را از نزديک رصد مي کنند و بقول معروف دنبال ماهي گرفتن از آب گل آلود هستند. در اين ميان، تا جايي که به منافع ايران و ايراني بر مي گردد، بايد اين فرض را از سر بدر کنيم که قدرت هاي خارجي ککشان براي منافع ملک و ملت ايران مي گزد و يا ذره اي بفکر دموکراسي و حقوق بشر در اين مملکت نفت خيز و مسلمان خاورميانه هستند. تجربهً مشروطه و مصدق پيش روي ماست، امروزه در عراق هم مي بينيم، با فرضيات اشتباه به عراق حمله کردند، تا آلترناتيو مذهبي دست ساختهً رژيم ايران را روي کار آوردند، و امروزه هم با سياستي مخرب عراق را بحال خود رها کرده اند، و دست گروههاي فرقه گراي تحت حمايت و هدايت سپاه قدس رژيم را در ترور شخصيت هاي ملي و سکولار عراق باز گذاشته اند، تا عراق در ورطهً درگيري هاي قبيلگي و قومي (بسا مخرب تراز مذهبي) فروغلطد.
با اين توضيح، فرض مسلم را بايد براين گرفت که استراتژي غرب و آمريکا در ايران، بطور استراتژيک، به مرگ (مذهبي) گرفتن ملت ايران براي راضي شدن به تب تجزيهً قومي است. در اين راستا، اصلاحات و يا تغيير مسالمت آميز و يا قهرآميز، دموکراتيک و ترقي خواهانه، اصلاً مطلوب استعمارگران نيست. آنها ترجيه مي دهند، و منافع اقتصادي و اي بسا استراتژيک آنها اقتضا مي کند تا کشورهاي نفت خيز را به آستانهً نابودي و ويراني کامل بکشانند تا خود مبتکر و منادي سازندگي آن باشند! اينجاست که از نيروهاي مدرن، دموکرات و سکولار انتظار مي رود که با درک اين تجربهً تلخ در مناسبات بين کشورهاي استعمارگر و استعمار شدهً کهنه و نو، براي غلبه بر اتحاد عمل استبداد داخل و سوء استفادهً استراتژيک استعمارخارجي، تمام پتانسيل، امکانات و توانمندي هاي سنتي و مدرن جامعه را بکارگيرند تا بتوانند براين اتحاد قدرتمند نانوشته فائق آيند. براي اينکار لازم است تا:
اول، خواست ها و مطالبات دموکراتيک و انساني همهً اقوام و اقليت هاي ايراني در جنبش سبز نمايندگي شود و بستر طرح و امکان پاسخ يابد. ترسيم سيماي ايراني، که نه با تصفيه و خونريزي و ديوارکشي قومي مطلوب استعمارگران، بلکه با برقراري نظامي فدرال و پلورال و دموکرات که در آن تبعيضات مذهبي و قومي و جنسيتي ملغا گردد، مي تواند جلوي اين دسيسهً دشمنان خارجي ايران را بگيرد. از رهبران قومي و اقليت هاي مذهبي هم انتظار مي رود که با طرح و پي گيري مطالبات خود در هماهنگي و همراهي با مبارزات سراسري و مسالمت آميز جنبش سبز، راه رسيدن به نظامي دموکرات و فدرال را هموار سازند و دنبال الگوهاي افراطي استقلال طلبانه متکي به حمايت خارجي که پرهزينه و بي حاصل اند نروند.

دوم، جنبش سبز نياز مند آنست که از همهً پتانسيل روحانيت شيعه، اعم از سنتي، مدرن، اصلاح طلب، انقلابي و غيره به نحو احسن استفاده کند. سکولاريست هايي که از دخالت مذهبيون و روحانيت باز مي دارند و حتا دخالت آيت الله منتظري را بر نمي تافتند، الفباي مبارزهً سياسي را نياموخته، حرفهاي غير مسئولانه مي زنند، به نتيجهً مواضع خود نمي انديشند، و وسع افکارشان از نوک بيني شان فراتر نمي رود.

سوم، بديهيست که نيروهاي راديکال از هر نوع، اعم از سنتي و مدرن، به پروسهً گذار مسالمت آميز تن ندهند، ولي بجاست که همهً روشنفکران، احزاب و سازمانها و نهادهاي مدني، ايدئولوژيک و مدرن که برايشان سرنوشت مردم و مملکت ايران مطرح است و در سر سوداي آزادي و دموکراسي و ترقي و سعادت ايران و ايراني را مي پرورند، از رنگين کمان بودن جنبش سبز حمايت کنند و با نظرگاههاي انتقادي سازنده و پيشنهادات مسئولانهً خود بر عمق و ظرفيت و ابتکار عمل دموکراتيک آن بيافزايند.
‏سه شنبه‏، 2010‏/06‏/08