گذاربه دموکراسي در ايران

آرزوي گذار به دموکراسي در ايران، در حقيقت، انگيزهً اصلي نوشتن اين سطور مي باشد.

Saturday, April 30, 2011

نقد ياد داشت دکتر منوچهر هزار خاني در مورد مجاهدين اشرف



دکتر منوچهر هزارخاني، يکي از نويسندگان ادبي-سياسي شناخته شدهً قبل از انقلاب ١٣٥٧ که برخلاف بسياري از همگنانش (علي اصغر حاج سيد جوادي و خان بابا تهراني و غيره) در کنار سازمان مجاهدين خلق و شوراي ملي مقاومت مانده است در ياد داشتي تحت عنوان "مشکل استثنا يا قاعده"، در سايت ديدگاه، به دفاع از موضع رهبري سازمان مجاهدين خلق در مورد مجاهدين ساکن اردوگاه اشرف پرداخته است. لب کلام دکتر هزار خاني، در دفاع از مجاهدين و اشرفي ها، اينست که گناه (ناکردهً) نابخشودني مجاهدين "وفاداری به آرمان با هستی (موجوديت سازماني) خود (است که) قاعده کلی (مسبوق به سابقه) نیست بلکه استثناست". ايشان در تخطئهً منتقدين و مخالفين گوناگون داخلي و خارجي مجاهدين مدعيست که اين مخالفين يا به زعم ايشان به پايان خط رسيده و از "آرمانگرايي" مجاهدين خرده مي گيرند؛ يا به "پايان تاريخ" رسيده و از مبارزهً ايدئولوژيک مجاهدين ناخرسندند؛ يا اهل عمل نيستند و از "فعاليت" مستمر و "استواري و خستگي ناپذير" مجاهدين خرده مي گيرند؛ يا قادر به کار تشکيلاتي نيستند و همگام با رژيم چشم ديدن " تشکيلات منضبط و محکم سازمان" را ندارند؛ يا رفرميست و اصلاح طلبند و هدف "سرنگوني بدون تنازل رژيم" توسط مجاهدين را برنمي تابند؛ يا طرفدار مبارزات غير قهرآميز، مدني و مسالمت آميزند و با جنگ مسلحانه و "تفنگ دوستي" در دست سازمانهاي چريکي مثل مجاهدين مشکل دارند؛ يا از سر دلسوزي (لابد نوع خاله خرسه) با بدنهً سازمان با سر و "رهبري مجاهدين" مخالفند. خلاصه در اين نوشته آقاي هزارخاني در واقع با آنها که با آرمان، ايدئولوژي، مناسبات و تشکيلات، خط مشي و مواضع، و بويژه با رهبري سازمان مجاهدين خلق مشکلي دارند "حرفي براي زدن" ندارد! و با اين حساب، خطابش در واقع فقط با مجاهدين خلص انقلاب کرده و هواداران خلص سازمان است "که از راه دلسوزی برای مقاومت و دغدغه خاطر برای حفظ جان اشرفیها مصرانه خروج آنها از عراق را پیشنهاد می کنند". راستش نمي دانم که از سن و سال و سابقهً دکتر هزار خاني بيش از اين مي توان توقع داشت يا نه ولي فکر کردم اگر اينگونه موضع گيري ها بي پاسخ بمانند، آنگاه بايد بر آنچه در صحنهً سياسي بر سرمجاهدين مي آيد رضا داد، چرا که هيچ کس نتوانسته خارج از باکس ايدئولوژيک و چهارچوب هاي تعريف شده و قابل قبول مجاهدين فکر کند و موضع بگيرد. نکاتي که از خواندن مطلب فوق بنظرم رسيد در شش موضوع خلاصه مي کنم.



اولاً، اگر فقط مجاهدين انقلاب کرده و هواداران خلصشان مد نظر باشند که اين طيف بدليل لابد مسئله نداشتن در همهً زمينه ها و موارد مورد اختلاف از نظر ايشان، حرف و دغدغهً خاطري در مورد سرنوشت مجاهدين اشرف، جز آنچه سازمان و رهبريش تصميم بگيرند، نمي توانند متصور باشند،



دوم، اگر دغدغه خاطر و حمايت گسترده و بي سابقه اي از حقوق انساني اشرفي ها در ميان طيف هاي گوناگون اپوزيسيون رژيم، و اي بسا محافل خارجي، مطرح شده عمدتاً از جانب کساني بوده که کما بيش با يک و اي بسا چند مورد از موارد فوق مشکل داشته و خواهند داشت و از زوايا و با رويکرد هاي مختلفي منتقد و اي بسا مخالف سازمانند، ولي در عين حال حملهً نيروهاي عراقي به کمپ اشرف را محکوم کرده و از حقوق انساني و پناهندگي اشرافيان دفاع مي کنند و خواهان حل و فصل موضوع، حداکثر در يک برنامهً قابل قبول طرفين، و حد اقل بدون خونريزي، هستند.



سوم، هستند افراد و نيروهايي که اتفاقاً آقاي هزار خاني از قلم انداخته اند، از آن جمله مي توانند کساني باشند که ممکن است با آرمان و ايدئولوژي و تشکيلات و مبارزه و اي بسا رهبري سازمان و سرنگوني و غيره مشکلي نداشته باشند ، و اي بسا مي توانند در همان اشرف باشند، ولي از غير دموکراتيک بودن مناسبات دروني سازمان، از هرچه مذهبي تر شدن ايدئولوژي سازمان تحت رهبري مسعود، از راه و روش و خط مشي مبارزاتي سازمان که برغم خونها و هزينه هاي بسيار و اي بسا جبران ناپذير از کيسهً مردم ايران، به شکستي بعداز شکست ديگر انجاميده، به حق و بجا مسئله، مشکل و انتقاد دارند. اگر آقاي هزارخاني مي ديد که در ميان مجاهديني که در زندانهاي سال شصت شکنجه ها را تحمل کردند و به چوبه هاي دار و اعدام بوسه زدند بدون آنکه از خم به ابرو بياورند، بودند کساني که در جمع هاي دروني درون زندان مي پرسيدند "چرا سازمان قول داد رژيم را سه ماهه سرنگون مي کند و با اين تحليل وارد جنگ مسلحانه شد"، و يا اگر ايشان مي شنيد درد دل برخي از رزمندگان ارتش آزادي که در درون قرار گاه مي گفتند "اگر مي دانستند در درون مناسبات مجاهدين چه مي گذرد، هرگز پا بدين مناسبات نمي گذاشتند"، آنگاه حق انتقاد و مخالفت با سازمان مجاهدين را براي ياران ديروز و منتقدين امروز سازمان مي توانستند درک کنند و برتابند.



چهارم، منطقي که ايشان بکار برده همان منطق آقاي مسعود رجوي در سي سال گذشته است که با استفاده از منطق "برهان خلف[i] "، با ساده سازي بسيار ابتدايي و غير حرفه اي، صحنهً سياسي ايران را به دوقطب و يا بقول خودش "طيف متضاد" (مجاهدين و رژيم) تقسيم کرده و آنگاه دليل حقانيت و درستي و صحت راه و روش و مواضعش را در باطل بودن و عدم صحت و نا درستي دشمنش مي جويد! مگر نه اينکه طي بيش از سه دههً گذشته رژيم حاکم حد اقل شش جراحي دروني را از سرگذرانده است، با اين منطق تکليف ساير قربانيان و تصفيه شدگان و رانده شدگان (که مجاهدين يکي از آنها بودند) چه مي شود؟ آقاي رجوي براي بهره وري از اين منطق نا بجا و ناکارآمد و در عين حال منحرف سازنده، بطور روزافزوني به رويکرد دوآليستي مذهبي (سياه/سفيد، حق/باطل، انقلاب/ارتجاع) روي آورده است و با اقتدا به عاشورا، امام حسين و ساير ائمهً شيعه منجمله امام زمان، مواضع خود را توجيه مي کند. آخر اين چه آلترناتيو دموکرات و سکولاريست که مدعي دفاع از جدايي دين از دولت است ولي مواضع سياسي اش را بطور روزافزوني با منطق مذهبي توجيه مي کند و هرچه بلحاظ استراتژيک سرش بيشتر به سنگ مي خورد بلحاظ ايدئولوژيک مذهبي تر مي شود؟ چطور است که استفادهً آيت الله خميني از اهرم مذهب در پيشبرد اهداف سياسيش عين مردم فريبي و دجاليت است، ولي استفادهً آقاي رجوي که عالم و مرجع مذهبي هم نيست، مي تواند مجاز باشد؟



پنجم، يک فرد و يا نيروي سياسي منطقي، در يک جامعهً معقول و معمولي، مي تواند و بجاست که مواضع متفاوتي در مورد مسائل گوناگون مبتلابه جامعه داشته باشد. مشکل مجاهدين و شوراي ملي مقاومت آنها در اين است که مثل رژيم حاکم با هيچ کس رو راست نيستند. در سخن راني هاي عمومي حرف و مواضعشان براي مصرف داخليست؛ در اجلاسيه ها و کنفرانس هاي خارجي حرفشان براي مصرف خارجيست؛ در جلسات و نشست هاي دروني حرفشان با خودي هاست؛ در روزنامه ها و جرايد رسميشان منظورشان تصفيه حساب با مدعيان و رقبا و مخالفين است؛ راستش ابهامي که در اين زمينه برايم بوجودآمد اينبود که در اين نوشته روي سخن دکتر هزارخاني با کدام طرف بوده است. آيا زمان آن فرا نرسيده که حد اقل در اتخاذ مواضع رسمي رو راست باشند و با تفکيک "همه چيز از همه چيز"، تحمل مخالفين پيش کش، حد اقل به دغدغه ها و انتقادهاي خودي ها، اگر قابل تصور است، بطور مشخص و مسئولانه پاسخ داده شود؟



ششم، در خاتمه نظر دکتر هزار خاني، براي حل معضلي که اشرفيان در آن گرفتار آمده اند، اينست که " مجاهدین در میان راه حلهایی که برای پذیرششان آمادگی دارند، یکی هم راه حل خروج از عراق را قرار داده و آن را اعلام کرده اند، البته با شرایطی که برایش گذاشته اند، چون هیچ دلیلی ندارد که شرایطي را جنایتکاران معین کنند (بپذيرند). صرفنظر از این که رزمنده یی که سینه‌اش را سپر گلوله می کند، کسی نیست که برای حفظ جان حاضر به پذیرش هر شرطی باشد، گمان می کنم پذیرش هر نوع شرط تحمیلی یا حتی پذیرش خروج بی هیچ قید و شرط، یک مقاومت رزمنده و سرسخت را تبدیل به ”بوت پیپل” می کند و این نهایت آرزوی رژیم است." بعبارت ديگر، يعني مجاهدين حاضرند براي به کرسي نشاندن شرايطشان تا پاي جان و هرچقدر که لازم باشد مايه بگذارند، تا نيرو و تشکيلاتشان را حفظ کنند. از قرائن و اخباري که اينجا و آنجا مي رسد هم بر مي آيد که شرايط مطلوب سازمان، پذيرش شرايط آلترناتيو سياسي بودن سازمان از طرفهاي مقابل است. چنين شرايطي را سازمان در دههً شصت، که وعدهً سرنگوني سه ماهه و شش ماهه مي داد، بعد از خروج از کشور، تجربه کرد و از پاکستان و ترکيه و عراق گرفته تا قلب اروپا از بيشترين حمايت ها برخوردار شد. ولي بخواهيم و يا نخواهيم بايد بپذيريم که آن سبو، بيش از دو دهه قبل، بشکست و آن پيمانه ريخت. بهتر است مجاهدين با در نظر داشتن فضاي سياسي جديد و با توجه به وزن سياسيشان در معادلات سياسي جاري به موضعگيري و چانه زني بپردازند. براين سياق، فکر مي کنم که خروج سازماني پيش کش، سازمان بايد خروج گروهي و حتا فردي، بويژه مجروحان را، تا دير نشده، در دستور کار قرار دهد، چرا که نجات جان هر فرد از آن اردوگاه مرگ، که روزي قرارگاه ارتش آزاديبخش مجاهدين بود، در شرايطي که هيچ کدام از طرفهاي ذيربط از ريختن خونش ابايي ندارند، خود قدمي در وهلهً اول انساني، دوم، ناکام گذارندهً توطئهٌ همهً آنها که به خونشان تشنه اند، و سوم، از ميان بردن بهانهً دست اندازي هاي رژيم در عراق و در نتيجه کمک به پروسهً گذار به دموکراسي در هر دو کشور عراق و ايران مي باشد.













[i] برهان خلف یکی از روش‌های اثبات غیر مستقیم در علم ریاضی و منطق می‌باشد. در روش برهان خلف، برای آنکه ثابت کنیم قضیه‌ای درست است، ثابت می‌کنیم که خلاف آن قضیه، یعنی نقیض آن، نادرست است.برهان خلف معمولاً در اثبات عکس یک قضیه بکار می‌رود و مورد استفاده در قضیه‌های دوشرطی است. در زندگی روزمره از برهان خلف گاهی برای طنز، گاهی برای رد حرف یک نفر و گاهی در سیاست استفاده می‌شود.





Thursday, April 14, 2011

مجاهدين خلق: نگاهي از درون، نظري از برون

اگرچه نوشتن در مورد مجاهدين خلق کار ساده اي نيست، ولي هرکس مجاز است در مورد اين سازمان نظر موافق، منتقد و يا مخالف داشته باشد. در عين حال بايد پذيرفت که چنين نظراتي ممکن است تنها منعکس کنندهً بخشي از واقعيت سازمان مجاهدين باشد. حتا اگر کسي هوادار و يا عضو آنها باشد ممکن است که تسلط کافي بر مجموعهً پارامترهايي که به ظهور و فراز و فرود مجاهدين (بلحاظ تاريخي، علمي، فلسفي، مذهبي و تجربي) در زمينه هاي مختلف و بستر زماني متفاوت انجاميده، نداشته باشد. اگر متخصص و روشنفکر و فعال سياسي خارج از مجاهدين وحتا منصف و بي طرف باشيم، بازهم ممکن است که شناخت درستي از برداشت ها، باورها، ارزشها و قواعدي که روابط دروني مجاهدين را شکل داده و تنظيم مي کند و به تصميم گيري ها مي انجامد، نداشته باشيم و بنابراين نظراتمان باز هم ناقص باشد. نگارنده، اميدواراست که چه بدليل تجربهً مستقيم زندگي در تشکيلات و مناسبات مجاهدين و چه بعنوان متخصص و روشنفکر و فعال سياسي مستقل از مجاهدين، بتواند ضمن مرتفع ساختن دو نقيصهً فوق الذکر، نظري نسبتاً همه جانبه تر، بي طرفانه تر و بنابراين کارآتر و مسئله حل کن تري در مورد چند و چون وضعيت ديروز و امروز مجاهدين و قرارگاه اشرف داشته باشد.


قبل از ورود به بحث اصلي مقدمتاً عرض کنم که سرنوشت مجاهدين، تلخ و يا شيرين، جزيي از سرنوشت سياست استبداد زده، استعمارگزيده و عقب ماندگي تاريخي جامعهً ايران است. بياد بياوريم که ايرانيان، در آغاز دوران مدرن، در دوران قاجار، با مصائب زيادي از جمله فقر اقتصادي و فرهنگي، استبداد و فساد و بي کفايتي سياسي، و تحجر مذهبي و اختلافات حيدر نعمتي قبيلگي/ عشيرتي، قومي و مذهبي در جامعه دست و پنجه نرم مي کردند. بنابراين، ملت ايران، براي ورود و انطباق با دنياي مدرن با چندين چالش عمده، بطور همزمان مواجه بود بطوريکه غلبه بر هرکدام از اين چالشها اي بسا به پوسته انداختني انقلابي نيازداشت. مهمترين بسترهايي که نياز به تغيير و تحول بنيادي و اي بسا انقلابي داشت عبارت بودند از:


١- مسئلهً آزادي: غلبه بر استبداد تاريخي در ايران و گذار به حاکميت مردم و حکومت قانون در يک نظام دموکراسي پارلماني مشروطهً سلطنتي و يا جمهوري.


٢- استقلال: آزاد شدن از قيد استعمار خارجي و حصول استقلال اقتصادي، سياسي، فرهنگي و ايدئولوژيک.


٣- مدرنيته: گذشتن از قيد و بند سنت هاي عقب ماندهً فرهنگي و مذهبي بمنظور هماهنگي و انطباق با مقتضيات دنياي مدرن همگام با روزآمد کردن سنت هاي قابل انطباق با دموکراسي و زندگي مدرن.


٤- توسعهً اقتصادي و سياسي: براي تأسيس يک نظام دموکراتيک مبتني بر رقابت ( و نه جنگ) بين طبقات و احزاب گوناگون با شرکت تمام نيروها اعم از مذهبي و سکولار، اقوام و اقليت ها، گرايشات مختلف ايدئولوژيک منجمله ليبرالها، سوسياليستها، فمينيست ها، دموکرات ها و غيره.


٥- حل مسئلهً چندگانگي قومي، مذهبي و ايدئولوژيک دروني در يک نظام فدرال، سکولار و پلورال


٦- نقش سازنده، صلح آميز و امنيت بخش در منطقه استراتژيک خاورميانه با برقراري روابط مبتني بر حسن همجواري با همسايگان ايران براي تأمين و حراست از منافع ملي ايران و ايراني.


٧- رابطهً سازنده و مسالمت آميز با قدرتهاي بزرگ، بويژه با کشورهاي پيشرفتهً با نظام دموکراسي در اروپا و آمريکا براي حفظ منافع ملي کشور در مواجه با چالشهاي منطقه اي و بين المللي.


قبل از اينکه بر شماراين ليست بيافزاييم بايد بپذيريم که جامعه اي سنتي مانند ايران، براي کسب لياقت و کفايت و بلوغ سياسي لازم، جهت رسيدن به همه و يا بخشي از اين اهداف، بايد بهاي خاص خود را بپردازد و باصطلاح پوسته اندازي کند. و براين سياق، مترقي ترين روشنفکران، رهبران و نيروهاي سياسي بومي، درهمين دوران مدرن، اساساً نمي توانستند بطور همزمان همهً اين چالشهارا اي بسا درک کنند، و يا خواسته ها و اهدافي که امروزه (بدليل بهايي که پرداخت شده و تجاربي که کسب شده) بربسياري از ما ها مسجل است، را احساس کنند و بطور موثر در رآس برنامه ها و اهدافشان قرار دهند.


براي درک روشنتر اين مسئله لازم است تا وضعيت جامعهً خود دوران مدرن را در آينهً تاريخ بنگريم و مهمترين تحولات ايران در همين يکي دو قرن اخير را از نظر بگذرانيم. ايرانيان زماني پا بدنياي مدرن نهادند و چشم بر مدرنيته گشودند که کشورشان علاوه بر مشکلات داخلي که ذکرش رفت، از شمال و جنوب عرصهً رقابت هاي استعماري شده بود، روسها در شمال و انگليسي ها در جنوب و شرق، بخشهايي از اين کشور را جدا کردند و باقي مانده را ملعبهً مطامع استعماري خود قرار داده، بين خود تقسيم کرده بودند. در جنبش تنباکو، ايرانيان به سرسپاري شاهان نالايق قاجار به مطامع استعماري اعتراض کردند. بدنبالش، شعار اصلي انقلاب مشروطه "حکومت قانون و تأسيس عدالتخوانه" در يک نظام مشروطهً سلطنتي بود. ولي استبداد داخلي محمد علي شاهي بکمک ارتجاع داخلي شيخ فضل اللهي و نهايتاً استعمار خارجي آن انقلاب را به شکست کشاندند. نيم قرن بعد، هدف اصلي جنبش ملي کردن نفت قطع يد از استعمار خارجي بود، ولي بار ديگر سه نيرو عليه دکتر مصدق همداستان شدند، ارتجاع داخلي و استعمارخارجي بکمک استبداد داخلي شتافتند و اين جنبش را هم در کودتايي نظامي ناکام گذاشتند. اصلي ترين حزب سياسي اپوزيسيون آن دوره (حزب توده) هم بدليل وابستگي ايدئولوژيک و استراتژيکش به برادر بزرگتر (شوروي سابق) در موضوع استقلال پايش لنگيد و قادر نشد در روز موعود در کنار مصدق و جنبش استقلال طلبانهً سراسري، نقش سازنده و تعيين کننده اي ايفا کند. بعد از کودتاي ٢٨ مرداد ١٣٣٢، و متعاقب يک دهه سرکوب و اختناق مطلق، اصلاحات ساختاري اقتصادي (اصلاحات ارضي) و اجتماعي (بهبود جايگاه و حقوق زنان) موسوم به انقلاب سفيد شاه و ملت، از چهار سو مورد مخالفت و اعتراض قرارگرفت:


١- نيروهاي ارتجاعي و سنتي (روحانيت) برهبري آيت الله خميني که مدافع فئودالها و مخالف حقوق زنان بودند، از موضع ارتجاعي خودشان، اهداف و برنامه هاي انقلاب سفيد را قبول نداشتند. ضمناً با درک پتانسيل قدرتمند اين نيرو، استعمار خارجي، بويژه انگليسي ها و بعد آمريکا، اين رهبران مذهبي را جهت عقيم گذاشتن مبارزات ناسيوناليستي و نيز جلوگيري از پيشروي نيروهاي چپ (کمونيسم)، در منطقه و ايران، بطور مستقيم و غير مستقيم، مورد حمايت خود قرار دادند.


٢- سوسياليست هاي انقلابي (جنبش روشنفکري و دانشجويي چپ نوين)، که اينبار مستقل از شوروي سابق، در فضاي دوقطبي جنگ سرد، بدنبال تحقق مطالبات محرومان جامعه و طبقهً کارگر، آنهم در يک انقلاب سوسياليستي و ضد امپرياليستي بودند.


٣- گروههاي مدافع مطالبات اقوام که نه تنها توسط خوانين محلي بلکه توسط روسها و بعداً شوروي سابق (براي پيشبرد اهداف استراتژيک استعماريشان در ايران) تقويت و حمايت مادي و معنوي مي شدند.


٤- شخصيت ها و نيروهاي دموکرات بومي/ ملي، مانند جبههً ملي و نهضت آزادي، که مطالبات سياسي طبقهً متوسط را نمايندگي مي کردند و خواستار آزاديهاي سياسي بيشتر بودند.


مي بينيم که مخالفين شاه، که بعداً در انقلاب ضد سلطنتي پشت سر آيت الله خميني براه افتادند، نه همه يکدست بودند و نه همه ترقي خواه و مدرن و دموکرات و مستقل بودند. در اين ميان مجاهدين خلق ايران که با محمد حنيف نژاد تشکيل شد، تلفيقي ترقي خواهانه و انقلابي و دموکراتي از ميراث مبارزات ضد استبدادي (انقلاب مشروطه) ضد استعماري (مصدق) مبارزات انقلابي سوسياليستي و در عين حال گرايشات مدرن از اسلام و قرآن را برگزيد. آنها، با پيوند دادن ايدئولوژي مدرن (سوسياليسم مصطلح علمي) با برداشت خودشان از سنت مرسوم اسلامي مدعي پرچم داري "زدودن غبار از رخ دين" (مجاهد غبار از رخ دين زدود، که پيوند آيين و سنت نمود، ز توحيد و از نوک پيکان رزم، ره انقلابي نوين را گشود)، و روزآمد کردن سنت هاي بومي در فضاي مبارزات ايدئولوژيک و انقلابي آن روزگار، دوران جنگ سرد، شدند.


بنيانگذاران سازمان که از جوانان حامي نهضت آزادي و جبههً ملي بودند، با چهار طيف ديگر مخالف رژيم شاه که فوقاً برشمرده شد (روحانيت پيشرو آن زمان، سوسياليست ها، مليون، دموکرات ها و گروههاي مدافع مطالبات اقوام) نه تنها روابط دوستانه و نزديکي داشتند، بلکه اصلي ترين مطالبات، به زعم خود، درست آنها را نيز در برنامه هايشان گنجانده بودند. اين درجه از وسع نظر و بسط ايدئولوژيک و سياسي (محمد حنيف نژاد) پديدهً تازه اي در فضاي بسته و تک و يا دو ساحتي سياسي ايران، در زمان خود بود که سبب ساز اقبال روزافزون و فراگيرمجاهدين در ميان اقشار مختلف و در سراسر کشور، چه درزمان تشکيل، چه در آستانهً انقلاب و بويژه در دوران سه سالهً فاز سياسي بعد از انقلاب ضد سلطنتي شد.


ايدئولوژي مجاهدين ترکيبي ترقي خواهانه و البته انقلابي از سوسياليسم، تشيع علوي، ناسيوناليسم مصدقي، فمينيسم انقلابي، و عرفان ايراني بود. عدم وقوف به نقش و جايگاه و ضعف و قوتهاي اين ايدئولوژي، در فقدان محمد حنيف نژاد و ديگر بنيان گذاران سازمان، قبل از انقلاب باعث کودتاي اپورتونيستي ايدئولوژيک چپ نما در درون سازمان شد که مدعي تغيير ايدئولوژي سازمان شدند. فقدان رهبران اوليه و ضربهً اپورتونيستي چپ نما ها در بيرون از زندان باعث بروز زودرس دشمني هيستريک جريان راست ارتجاعي در درون زندانها شد و اين هر سه سبب ساز تمرکز بر محوريت وبدنبالش خود محوري و تماميت خواهي رهبري نوين سازمان، مسعود رجوي، گرديد، که با درکي بسا سطحي تر از رهبران نخستين، در ابراز نقطه قوت ها اغراق مي نمود و متقابلاً کمبودها را کتمان و يا کمرنگ جلوه مي داد. مضافاً بر همهً داراييهاي ايدئولوژيک و توانمنديهاي تشکيلاتيشان، نه تنها مجاهدين، بلکه هيچ گروه و سازمان ايدئولوژيک ديگري هرگز به تنهايي نمي توانست منعکس کننده، زبان حال و پاسخگوي همهً چالشهاي پيش روي جامعهً متکثر ايران، براي همگامي و انطباق با دنياي مدرن باشد.


جامعهً ايران، مثل هرجامعهً ديگر، براي همگام شدن با دنياي مدرن بايستي اهداف گاهاً متناقضي، بويژه بلحاظ ايدئولوژيک، رابطور همزمان دنبال مي کرد. از جمله مهمترين آنها عبارتند از: حکومت قانون (مشروطه)، استقلال (سياسي، اقتصادي و فرهنگي)، آزادي (ليبراليسم)، عدالت (سوسياليسم)، دموکراسي (حاکميت مردم)، حقوق شهروندي (حقوق بشر)، پلوراليسم (کثرت گرايي)، مدرنيته (روزآمد کردن سنت ها با مقتضيات دوران جهاني شدن و علم و تکنولوژي روز)، سکولاريته (حد اقل سياسي)، فدراليسم بومي (جهت رفع تبعيض بين اقليت هاي قومي و مذهبي)، جامعهً مدني (گذار از پوپوليسم ارتجاعي و انقلابي)، توسعهً اقتصادي (بمنظور حل مسئلهً بيکاري، فقر و بوجود آمدن امکان رشد نهادينهً طبقهٌ کارگر و متوسط که رسيدن به اهداف مذکور را ميسر سازد). روشن است که پيگيري و برآوردن همهً اينها از عهدهً يک نيروي هرچند مترقي و گستردهً سياسي آنهم تحت اتوريتهً يک ايدئولوژي چپ مذهبي با رهبري مطلقه اساساً ساخته نبود و نمي توانست باشد.


از زمان تأسيس سازمان، چند پارامتر عمده دروني و بيروني عليه مجاهدين عمل کرده و به ناکاميهاي تئوريک و پراتيک آنها در عمل انجاميده است. از جمله مهمترين آنها:


١- مبارزهً تمام عيار ايدئولوژيک – انقلابي - امکان تحمل ساير نيروها و مدارا با مخالفين و منتقدين را، که اساس و لازمهً پايبندي به حقوق بشر و گذار به دموکراسي است، را تا حد زيادي از آنها سلب کرده است.


٢- مبارزهً تمام وقت حرفه اي تشکيلاتي، رابطهً آنها را با دنياي خارج، نه تنها با ساير نيروها بلکه با محيط و جامعه اي که مدعي مبارزه براي آزادي آن بودند، را بشدت محدود، مشروط، کليشه اي و گزينشي کرد. اين رويکرد مانع درک محضر توده ها (بقول خودشان) و شناخت کم و کيف تحولات و جريانات موجود در جامعه و محيط اطرافشان مي شده است. بعلاوه، انقلاب ايدئولوژيک دروني که باعث جريان يک سويه و محصورو محدود اطلاعات از بالا به پايين شد، امکان بحث آزاد و تبادل نظرفکري را در درون سازمان اساساً منتفي ساخت و افراد را به پيچ و مهرهً بي ارادهً تشکيلات آهنين سازمان مبدل ساخت. اين انقلاب که منادي سرسپردگي بي چون و چراي ايدئولوژيک بود، درعمل موجب احساسي تر و کم جنبه تر و سطحي تر شدن افراد و اي بسا رهبران سازمان گرديد.


٣- اتخاذ استراتژي جنگ مسلحانه عليه ارتجاع حاکم داخلي اشتباه مهلک ديگر سازمان بود. اساساً جنگ مسلحانه در جهان سوم تنها و فقط تنها عليه دشمن خارجي (استعمار و امپرياليزم) موضوعيت و مشروعيت داشته و امکان موفقيت يافته است. ارتجاع مذهبي در ايران، و هرجامعه اي، يک معضل دروني جامعه است که بايستي آنرا بهر قيمت از راههاي مسالمت آميزعلاج نمود. اتفاقاً همانطور که تجربه نشان داده است، رويارويي قهرآميز در درون خانه بين نيروهاي انقلابي و ارتجاعي، همانند جنگ هاي حيدر نعمتي دوران قاجار، اتفاقاً بستر ساز سوء استفادهً خارجي، و صد البته سبب ساز غلبهً ارتجاع داخلي بوده و خواهد بود. رهبران مجاهدين، بويژه آقاي رجوي، بطور گزينشي براي توجيه مواضعش از علم و مذهب و فلسفه استفادهً ابزاري و دلبخواهانه مي کند. او براي توجيه استراتژي جنگ مسلحانه به توجيهات مذهبي (مبارزهً حق و باطل و بود و نبود امام حسين و عاشورا) بجاي بحث علمي مبتني بر تجربه و استدلال، متوسل مي شود. در ادامه چنين روند و روش اشتباهي بود که سازمان و رهبريش بدانجا مي رسد که براي رسيدن به اهداف ايدئولوژيکش و غلبه بررقيب سياسيش در داخل ايران، نه تنها وارد جنگ مسلحانه مي شود، بلکه استفاده از هر وسيله اي را مجاز مي شمارد و با دشمنان آشکار تماميت ارضي ايران (صدام حسين که خواهان اشغال ايران بود و نئوکانهاي آمريکا که خواب و خيال تقسيم ايران را در سر مي پرورند) همکاري مي نمايد.


٤- پارامتر بيروني که عليه سازمان عمل کرده همانا پايان جنگ سرد با اضمحلال قطب استبدادي سوسياليست و غلبهً کمپ کاپيتاليستي مبتني بر ليبرال دموکراسي بوده است. متعاقب فروپاشي شوروي، دولتها و نيروهاي سوسياليست ملي گرا در سراسر جهان، منجمله در خاورميانه، رفته رفته هدف قطب غالب (غرب و آمريکا) قرار گرفتند. دولتهاي سوسياليست ملي گراي انقلابي که ترکيبي گزينشي از گرايشات قبيلگي، قومي و مذهبي را نيز نمايندگي مي کردند مانند عراق صدام حسين و سوريهً اسد و ليبي قذافي، همانطور که شاهد بوده ايم، هدفهاي مشروع و مطلوبي براي غرب و آمريکا محسوب شده و يکي بعد از ديگري تحت انواع فشارها و اي بسا حملهً نظامي قرار گرفته و مي گيرند. مجاهديني که با هرکم و کيفي در اين جبههً چپ ملي گراي انقلابي منطقه قرار مي گيرند، چطور مي توانستند و يا مي توانند از اين موج بقول خودشان "راست جهاني" مصون بمانند؟ آيا محکومند که به کام دشمن اصلي شان، مرتجعين مذهبي حاکم در ايران، بدام اين موج موسمي جهاني بيافتند؟ آيا اساساٌ امکان دارد که بتوانند سياست غرب و آمريکا را که ارتجاع مذهبي را از دوران استعمار بمثابه اهرمي استراتژيک براي غلبه بر کشورهاي مسلمان منطقهً خاورميانه، در آستين پرورده و بطور مستقيم و غير مستقيم حمايت کرده است را با خود عليه بنيادگرايي مذهبي، همراه و هم جبهه نمايند؟ يا اينکه ناگزيرند به اصل خود برگشته و براي غلبه بر اتحاد ارتجاع و استبداد و استعمار در يک جبههً مقاومت فراگير، همه جانبه، دموکراتيک، ملي، مردمي و سراسري با جنبش دموکراسي خواهي مردم ايران همراه و همراستا و متحد مي گردند؟ بي شک چگونگي پاسخ دادن به اين سئوالها نقش تعيين کننده اي در رقم زدن سرنوشت آيندهً آنها بازي خواهد کرد.


با اين اوصاف سرنوشت امروز سازمان و وضعيتي که افراد باقيمانده در اشرف (بهر روي، از سراختيار، از سر ناچاري، رودربايستي، وفاي به تعهد ايدئولوژيک، تشکيلاتي و يا عهدي که با ساير همرزمان و دوستانشان بسته اند) با آن موجهند محصول يک رويکرد ايدئولوژيک، ادامهً يک مسير استراتژيک، و ادامهً يک روند و پروسهً غلط مبارزاتي، تحت رهبري مطلقهً ايدئولوژيک آقاي رجويست که جنگ مسلحانه را عليه معضل (عقب ماندگي) داخلي (که اتفاقاً ارتجاع مذهبي محصول بلافصل آنست)، و در اين راستا حتا همدستي با هر دشمن خارجي را تجويز کرده و ميکند. همانطور که آيت الله خميني و خامنه اي (ولايت مطلقهً فقيه) مسئول فجايعيست که طي بيش از سه دههً گذشته بر سر مردم ايران آمده است، رهبري مطلقهً ايدئولوژيک مسعود و مريم رجوي مسئول تمام مشکلات، شکست ها و وضعيتيست که سرنوشت سازمان و قرارگاه اشرف را رقم زده است. برغم رهبري و انقلاب ايدئولوژيک، طيف ها و گرايشات گوناگوني در درون سازمان وجود دارد، کما اينکه افراد مستقر در اشرف نيز، برغم اليناسيون و يکسان سازي هاي مستمر وعميق ايدئولوژيک، از آنجا که دوران طفوليت و رشد و بلوغ جسمي و فکري خود را عمدتاً خارج از چهارچوب تشکيلات سازمان گذرانده اند، گرايشات گوناگوني را، هرچند پنهان و ابراز نشده، در درون خود دارند.


مجاهدين مستقر در کمپ اشرف امروزه از شش جهت مورد هدف (انتقاد، فشار، و نهايتاً حمله) قرار دارند:


١- رژيم جمهوري اسلامي که مجاهدين را دشمنان خوني خوبي يافته است. دشمني که به دليل بد مبارزه کردن و ناکامي هاي مستمراستراتژيکش هم بهانهً سرکوب عريانتر و بي درد سر تر به رژيم مي دهند و هم باو امکان مي دهد تا با ترساندن مردم از آمدن مجاهدين به بقاي رژيمش کمک کند.


٢- دولت عراق که بعد از سقوط صدام حسين، در پي اعمال حاکميتش بر قرارگاه اشرف برآمده و دفاع منافع ملي و تضمين امنيت داخلي اش را در بهبود مناسبات ديپلماتيک و سياسي با همسايگانش، از جمله ايران مي داند.


٣- دولت آمريکا که برغم تضمين حفظ امنيت جاني مجاهدين اشرف، براي ماندن آنها و آزادي فعاليت آنها تا زمان نامعلوم، يعني تا سرنگوني رژيم جمهوري اسلامي، نمي تواند تضمين بدهد. بهمين دليل در قدم اول امنيت اشرف را به نيروهاي عراقي، و چنانچه مجاهدين در مقابل انتقال به کشور ثالث مقاومت کنند، تصميم در مورد سرنوشت آنها را به دولت عراق سپرده است.


٤- آن عده از جداشدگان از سازمان که با هر انگيزه اي مبارزه با سازمان را در اولويت فعاليت هاي سياسي خود قرار داده اند.


٥- مدافعين جنبش سراسري دموکراسي خواهي (جنبش سبز) که با رويکرد سازمان مبني بر اصرار بر راديکاليزه کردن اين جنبش مخالفند. از نظر اين عده، اين تلاشهاي سازمان ازطرفي بمنظور بدست آوردن اتوريته و رهبري جنبش صورت مي گيرد، و متقابلاً بمثابه مستمسکي جهت وابسته وانمود کردن جنبش و سرکوب عريان جنبش سبز بهانه هاي لازم در اختيار رژيم قرار مي دهد. نامهً سرگشاده (محسن کديور و احمد صدري) به وزارت خارجهً آمريکا از اين دست مخالفت ها مي باشد.


٦- نيروهاي مستقل اپوزيسيون که رهبري و مسئولان سازمان را بخاطر سپر بلا قرار دادن جان مجاهدين اشرف در مقابل زد و بند هاي آشکار و پنهان سه دولت (ايران، عراق و آمريکا)، مورد سرزنش و انتقاد روزافزون قرار مي دهند.


با اين اوصاف وضعيت مجاهدين در قرارگاه اشرف به شرايط بحراني غير قابل برگشتي رسيده است. دولت آمريکا، در حالي که سعي مي کند پاي خود را از عراق بيرون بکشد، امنيت مجاهدين اشرف را، تا زمان نامعلوم نمي تواند تضمين کند. دولت عراق مصمم به اعمال حاکميت خود در داخل مرزهاي کشورش و کاستن از بهانه و ميزان نفوذ کشورهاي همسايه منجمله ايران است. اين وضعيت به رژيم امکان سوء استفاده و بند و بست و بهره برداري تبليغاتي و سياسي و اي بسا معامله بر سر مجاهدين بر سر تحولات منطقه و بويژه عراق را مي دهد. در اين شرايط بايد و مي توان مسئولان مجاهدين را مجاب نمود تا ابتکار عمل را قبل ازاينکه ديرشود بدست گيرند و بدنبال انتقال مجاهدين به خارج از عراق باشند. درغير اينصورت ابراز همدرديهاي کنوني در محکوميت حملهً ارتش عراق به اشرفيان نيز راه بجايي نخواهد برد و در صورت ادامهً اين وضعيت حاکمان کنوني عراق در هماهنگي با دولت هاي آمريکا و اي بسا ايران، بدون قائل شدن کمترين نقشي به تصميم رهبران مجاهدين، سرنوشت اشرف و اشرفيان را تعيين کرده رقم خواهند زد. اميد است که رهبران سازمان و اشرفيان بار ديگر بتوانند ابتکار عمل سياسي را بدست گرفته و از افتادن به دام خطرناکي که براي آنها پهن شده، بسلامت و موفقيت عبور کنند.