گذاربه دموکراسي در ايران

آرزوي گذار به دموکراسي در ايران، در حقيقت، انگيزهً اصلي نوشتن اين سطور مي باشد.

Tuesday, May 31, 2005

محمد حنيف نژاد، مشعلي فرا راه مسلمانان


در بخش سيزدهم از سلسله مقالات "گذار به دموکراسي در ايران"، به جايگاه مذهب در يک نظام دموکراسي مطلوب براي ايران (که در آن از ولايت فقيه، بعلت تعارض بنيادين آن با حقوق بشر ودموکراسي، خبري نباشد، دين از دولت جدا؛ و تبعيضات مذهبي و قومي - با مستقر شدن نظام فدرال، چند حزبي، با سيستم انتخاباتي نسبي بجاي اکثريتي، و نيز ارادهً کافي براي کمک به بخش هاي آسيب ديده و آسيب پذير جامعه، فراهم گردد) پرداخته شد. در اين نوشته "جايگاه مذهب" درگسترهً ديگري، يعني از منظر "توليد ايده و انديشه" مدّ نظر مي باشد. اينکه ببينيم چه نگرشي از اسلام، رفرم مذهبي را امکان پذير مي سازد، با دموکراسي منافات ندارد، و حتّا حرف تازه اي هم براي گفتن دارد. گفته شد که حرف جديد اسلام در ارزشهاي پوياي اخلاقي ويژهً آن يعني "عدالت" نهفته است که توسط مسلمانان دمکرات و نوگرا، اعم از روحاني و غير روحاني پاس داشته مي شود. (همانطور که ميدانيد "عدل" در اسلام چهارمين اصل اعتقادي شيعيان – توحيد، نبوت،عدل، امامت، قيامت – مي باشد و مهمترين ويژگي امام اول شيعيان و خليفهً چهارم اهل سنت، يعني "عدل علي" زبانزد عام و خاص است.) و نتيجه گرفته شد که همين مسلمانان دموکرات، خواهند توانست ارزشهاي پوياي اخلاقي دين خود را بر دستاوردهاي دموکراسي بيفزايند، و نظام دموکراسي بومي و عادلانه تري را خلق کنند.
در اين نوشته، براي جا انداختن مطلب فوق مي خواهم به نمودها و نمادهاي عيني اين رفرم مذهبي که رفرم سياسي، اقتصادي، فرهنگي و اجتماعي را لاجرم بدنبال مي آورد، بپردازم:

قبل از هرچيز اين واقعيت را نبايستي انکار کرد که ارزشهاي اخلاقي در روابط هر فرد، کما اينکه هر جامعه نيز، نقش تعيين کننده اي در تنظيم کم و کيف مناسبات فرد و جامعه، ايفا مي کنند. مهمترين دستاورد سياسي تمدن امروز بشري، يعني دموکراسي، نيز حاصل بهره گيري از، نه تنها تنوع فرهنگي، مذهبي و ايدئولوژيک بلکه استفاده از تنوع ارزشهاي اخلاقي نيز هست. بعبارتي در دموکراسي، ارزشهاي پوياي اخلاقي فرهنگ ها، مذاهب و ايدئولوژي هاي گوناگون به رشد کيفي جامعه کمک غير قابل انکاري کرده و مي کنند. همانطور که تنوع نژادي، قومي و مذهبي در يک محله به تنوع غذايي، پوشاک و مراسم سنتي و هنري و غيره مي انجامد؛ تنوع ارزشهاي اخلاقي، نيز مناسبات مردم را انساني تر کرده و جامعه را منطبق تر، سرزنده تر، فعّال تر و سالم تر مي نمايد. در نوشته هاي پيشين آمده بود که اگر ارزشهاي اخلاقي يهودي ها (بويژه سعادت طلبي دنيا) به رشد کاپيتاليزم و ارزشهاي اخلاقي مسيحيان (فرديت گرايي) به رشد ليبراليزم کمک کردند؛ ايدئولوژي هاي مدرن مانند سوسياليزم، فيمينيزم نيز "برابري خواهي" را به دموکراسي افزودند، بهمين ترتيب، ارزشهاي اخلاقي اسلام، که در صدر آن عدالت خواهي قرار دارد، چون توسط مسلمانان دموکرات پاس داشته شود، الگوي عادلانه تري از دموکراسي را بوجود خواهد آورد. بعبارتي دمکراسي بومي در کشورهاي مسلمان، خواه نا خواه، نوع عادلانه تري از سعادت طلبي دنيا (کاپيتاليزم)، آزادي (ليبراليزم)، و برابري (سوسياليزم و فيمينيزم) را بشارت مي دهد. اين همان گمشده اي است که بسياري از فلاسفه و انديشمندان غرب، گفته يا ناگفته، از دنياي اسلام و نوگرايان مسلمان انتظار دارند. چرا که در دوران پٌست مدرنيته، يا آنطور که برخي ديگر مي نامندش، پٌست ماترياليزم، فلسفهً غرب ديگر حرفي براي گفتن ندارد. همين باور، مايکل فوکولت (1)، فيلسوف فرانسوي را در دوران انقلاب بهمن ۱۳۵۷ به ايران کشاند تا بگفتهً خودش، در لحظهً "تولّد انديشه" در يک کشور پيشرو مسلمان، حاضر باشد. ولي او با مسائل و نيروهاي انقلاب ايران آشنايي کافي نداشت، اشتباهاً به سراغ خميني رفت؛ و بجاي نوگرايي، شاهد تولد بنيادگرايي مذهبي بوده، بسرعت سرخورده و مأيوس شد. او در نيافته بود که آنچه انقلاب ايران را از همهً انقلابات قرن بيستم متمايز مي کرد، تولّد ستاره اي بود که فرصت تابيدن نيافت. اين شهاب ظلمت افروز در دنياي اسلام، محّمد حنيف نژاد بود و نه خميني

چه چيز محمّد حنيف نژاد را با فاصلهً سال نوري از خميني، و يک سر و گردن از بقيهٌ نوگرايان مسلمان متمايزمي سازد؟
دلايل بسيار مي توان برشمرد، ولي براي نگارنده بزرگ ترين دليل حاصل کند و کاو و تجربهً شخصي مي باشد. دفتر خاطراتم را
ورق مي زنم، نگارنده در سن شش سالگي، قبل از شروع دبستان، مثل ساير بچه مسلمانهاي شهر و محل زندگيش، به مکتب سنتي فرستاده شد و در عرض شش ماه، قرآن و ساير دروس شامل آموزش قرآن و اصول دين و اين حرفها، را فراگرفت؛ در همان ايّام در يکي از مجالس قرائت قرآن از آيت الله بزرگ شهر هم، آنطور که در مکتب آموخته بود، غلط مي گرفت. پدرم مرا از اينکار باز داشت ولي آن عالم روحاني مرا تشويق کرد و به پدرم توصيه هايي نمود، نمي دانم چه گفت، ولي از آن پس مرحوم پدرم در اينگونه مجالس قرائت قرآن توسط معتمدين شهر در ماه رمضان، که معمولاً يا بچه ها راه نداشتند و يا دم درب مي نشستند، مرا بالاتر از خودش مي نشاند... شايد اولين کتاب غير درسي اجتماعي را در دورهً راهنمايي بدست گرفتم، کتابي از ناصر مکارم شيرازي که احتمالاً تمام نکرده به کتابخانهً شهر پس بردم، ناصر مکارم شيرازي مفاسد اجتماعي را نقد مي کرد ولي از يک موضع ضد مدرنيته، اگرچه اين حرفها آن موقع برايم فرموله نبود ولي خواندن کتابش شوقي در من بر نيانگيخت. سال سوم راهنمايي يکي از بزرگترها که دانشجو بود دفاعيات گل سرخ انقلاب مهدي رضايي را که دست نويس و زيراکس شده بود، بدستم داد تا بخوانم...مهدي حرف تازه اي داشت:
بقول خودش در شعري براي مادرش
ايام کودکي که به لبهاي خرد من ...
اول سخن ز آيهً قرآن گذاشتي
آنروز بذر مهر ضعيفان خلق را
در قلب من به مزرع انديشه کاشتي
گفتي بمن که راه خدا راه مردم است،
در راه او به مايهً جانت جهاد کن،
مردان حق طليعهً آزاد مرديند،
خود را رها زسلطهً هر انقياد کن...
اول دبيرستان يک همکلاسي کتابي از مطهري بمن داد، مطهري مي خواست بين اسلام و مدرنيته آشتي برقرار کند ولي با ايدئولوژي هاي مدرن، بويژه مارکسيسم، فيمينيزم سرناسازگاري داشت. خميني هم که از موضع مادون سرمايه داري، تماماً ضد مدرنيته، در پي حاکميت ولايت فقيه خودش بود. در سال دوم دبيرستان کتابخانهً شخصي ام پٌر از کتاب هاي دکتر شريعتي بود. اسلام شريعتي در جستجوي راه سومي بين سرمايه داري و سوسياليزم بود. مرحوم مهندس بازرگان، در راه طي شده، در پي آشتي دادن مذهب و علم و نيز اسلام و ليبراليزم برآمده بود. آيت الله طالقاني با نگاه همه جانبه تري از بازگشت به قرآن مي گفت؛ ... و در اين ميان حنيف نژاد حرف تازه اي داشت؛ وراي کاپيتاليزم، وراي ليبراليزم، وراي سوسياليزم. به ديگر سخن، اگر ليبراليزم، چپ تر (مترقي تر) از کاپيتاليزم؛ و سوسياليزم، چپ ليبراليزم بودند؛ حنيف نژاد براي نخستين بار در دنياي اسلام مي گفت: "اسلام چپ (مترقي تر) مارکسيسم" است. اين تلقي در واقع "بازگشت به خويشتن" شريعتي، "بازگشت به قرآن" طالقاني، و آشتي با ليبراليزم بازرگان را نه تنها کامل مي کرد بلکه منشاً توليد ايده و انديشه، مختص به اسلام، و وراي سوسياليزم نيز بود. در عمل امّا، متأسفانه، پيام حنيف نژاد، آنطور که بايد، دريافت نشد، و بنيادگرايي خميني سر برآورد، به کرسي نشست؛ اکثريت مردم ايران، بويژه جوانان و بسياري از روشنفکران ايراني از هرچه بوي مذهب مي دهد، متنفر گرداند؛ و قلاسفه و انديشمنداني مثل مايکل فوکولت، نيز مأيوس شدند.
بنظر نگارنده، بعد از حنيف هيچکدام از مجاهدين بازمانده نيز نتوانستند جاي او را پر کنند، اهميت پيام او را درنيافتند، بويژه که بعد از ضربهً اپورتونيست هايي که سازمان مجاهدين را مارکسيست اعلام کردند، مسعود رجوي ترسيم کنندهً مرزبندي هاي سيخکي با اين و آن شده بود و بدنبال پيروزي سهل و آسان و زود رس مي گشت. يادم مي آيد زمانيکه در زندان رژيم، بعد از شهادت موسي و اشرف و همراهانشان، پاسداران مارا براي تماشاي پخش تلويزيوني صحنه اي که لاجوردي جلاد، فرزند مسعود و اشرف، مصطفي، را در بغل بر بالاي جنازه ها داشت، برايم روشن بود که اين نتيجهً خط و نشان کشيدن ها و کينه جويي هاي داخل زندان در زمان شاه است و الا براي آنها که زندان نرفته و آن صف بندي ها را نديده بودند، آن حدّ از قصاوت و بيرحمي قابل تصور و باور کردني نبود.
مي خواهم نتيجه بگيرم که براي نوگرايان و بويژه محققين مسلمان که بدنبال جايگاه اسلام در بازار انديشه ها و مکاتب، آنهم در يک جامعهً با نظام دموکراسي مي گردند، چاره اي ندارند جز اينکه از حنيف نژاد آغاز کنند. ملي – مذهبي ها که اسلام را براي ايران مي خواهند، وقتي که بطور جدي دنبال اين پرسش بروند، ناگزيز که با عبور از تعبير مادون سرمايه داري خميني (زير سقف مدرنيته)، کما اينکه در ادامهً عبور از مطهري و شريعتي ( که زير سقف ليبراليزم - سوسياليزم است؛ همانطورکه شاهديم ادامه دهندگان اين راه بويژه بعد از سقوط بلوک شرق، مانند محسن سازگارا راهي جز ستايش ليبراليزم را در مقابل خود نمي يابند) و بازرگان (عبور از سقف ليبراليزم) مي باشند. چرا که آن نوع تلقي از اسلام لاجرم محدود به همان سقف دستاوردهاي غرب مي ماند، تا بيان حرف تازه اي.
تئوري انقباض و انبساط و باصطلاح اسلام ميني ماليتي و ماکزيماليتي دکتر سروش هم تنها در عمل براي اصلاح طلبان حکومتي توجيه تئوريک فراهم کرده است تا باصطلاح ولايت حد اکثري را به ولايت حداقلي کاهش دهند. اين تئوري "من درآوردي، بانيت خير، ولي بي اساس" در واقع مايه دلخوشي کساني را فراهم کرده که حاضر نيستند از خميني و ولي فقيه عبور کنند و بنابراين از دنياي مادون سرمايه داري خود، مدرنيته، سوسياليزم و ليبراليزم را يا مي ستايند و يا نفي مي کنند، و در عالم روءيا به مشروط کردن ولايت مطلقهً فقيه مشغولند؛ سر خود را گرم و سر خلق الله را شيره مي مالند. (جالب اينکه آنها نخست براي جا انداختن اين توجيه غلط تئوريک، رژيم ولايت مطلقهً فقيه را نظامي "سلطاني" و يا بقول حجاريان، "پاتريمونيال" مي نامند، تا بعد بتوانند مدعي شوند که مي خواهيم اين نظام سلطنت و ديکتاتوري فردي را مشروطه کنيم! جل الخالق بر اين فريب آشکار! با ارائهً چنين شناخت غلطي از رژيم، آنگاه خود را با مشروطه خواهان بزرگ ايران مانند امير کبير و مصدق و ديگران مقايسه مي کنند – گويي سوء استفاده از رهبران مذهبي بسشان نبوده که حالا نوبت سوء استفاده از رهبران ملي نيز رسيده است. اين جماعت مدعي اصلاح و مشروط کردن ولايت مطلقهً فقيه، بقول معروف هم خدا را مي خواهند و هم خرمارا، هم از توبره مي خورند و هم از آخور؛ و از آنجا که خميني و ولايت مطلقه، ذاتاً، حدّ اقل و حد اکثري برنمي تابد و هيچ شرطي را از آنها نمي پذيرد؛ بنابراين، در عالم واقع، آنها با اتکا به تئوري هاي غلط، "شعار" مشروطه و اصلاحات و رفرم سر مي دهند، ولي در "عمل" نقش سوپاپ اطمينان رژيم را ايفا کرده و به استمرار استبداد ولايت مطلقه مدد مي رسانند. جالب اينکه نهايتاً، حال که تاريخ مصرفشان به پايان رسيده، تماميت خواهان (يعني همان مدعيان بي تعارف ولايت مطلقه) در همان نظامي که اينها بعلت ارادت و رودربايستي با امام راحل، براي بيش از يک دهه توهم پرا کني کردند و داعيهً اصلاح و مشروط کردن آنرا در بوق و کرنا دميدند، با انتصابات مجلس هفتم و حالا رياست جمهوري، آنها را براي هميشه از دور خارج مي کنند. حال دوستان اصلاح طلب، نا باورانه، پايان حزن انگيز آن نوع اصلاح طلبي که بر بنياد غلط استوار شده بود را به سوگ نشسته اند، آيا اصلاح طلبان واقعي و جدي، دست از رودربايستي با امام راحل، و ولي فقيه مطلقه برخواهند داشت؟ آيا آنها جسارت تجديد نظر در تئوري ها و خط مشي ها را خواهند يافت و يا به فرصت سوزي و هدر دادن سرمايه ها ادامه خواهند داد؟

حرف هاي دکتر سروش در مورد"حق" و "تکليف" هم حرف تازه اي نيست و مربوط به روسو مي باشد. اخلاق گرايي که دکتر سروش بدرستي روي آن تأکيد مي کند انعکاسي، برگرفته از تمايلات دو دههً اخير برخي از متفکرين غربي و علم اخلاق حوزي است و آن ارزشهاي اخلاقي ويژهً اسلام، به تعبيري که در اين نوشته بدان پرداخته شد را مّد نظر ندارد. در يک کلام، اگر محققين دانشگاهي، اسلام شناسان و اي بسا روشنفکران مذهبي مي خواهند حرف تازه اي از جايگاه اسلام داشته باشند، صرف نظر از هر موضع سياسي نسبت به مجاهدين خلق و رهبر آن، مسعود رجوي، بايد از حنيف نژاد آغاز کنند.
اين بود داستان تجربهً سير و سياحت در بازار انديشه؛ و تميز دادن کالاهاي بنجل قديمي و يا دست دوم وارداتي، از خلق اثري تازه و اصيل بومي؛ که نگارنده براي يافتنش به هرکجا سرزده، به سراغ هر صاحب سخن و پرورندهً فکر و ايده اي رفت؛ با آنها در آميخت، ولي در همانجا متوقف نشده، پس از کوتاه زماني از سقف فکري آنها عبور کرده بدنبال گمشده اش هي گشت و گشت، تا به محمد حنيف نژاد رسيد ... اينجا ديگر عبوري ميسر نبود، و عظمت کار ستايش انگيز "محمد آقا" تعظيم او را نيز برانگيخت
دشتها خّرم زخيزشها...
جنگلي رويان ارزشها
کوه در امواج بي ساحل
رود در دشت کوير تشنهً بي جان
برفروزيم، برفرازيم، مي بسوزيم، ني بسازيم
تا بسازيم، سقف بالاي رهايي بر تل ويرانه ها، بر خاکمان، در قلبمان، ايران

يادش گرامي، نامش جاودان، و راهش پر رهرو باد

(1) Afary, J. & Anderson, K. B. (2005), Foucault’s revolution: French philosopher’s views on the 1979 revolution. From the introduction to Foucault and the Iranian Revolution: Gender and the Seductions of Islamism (University of Chicago Press, 2005). Can be accessed in: http://www.iranian.com/Books/2005/May/Foucault/index.html

Wednesday, May 25, 2005

مطلبي در مورد مانيفست دوم اکبر گنجي

مانيفست جمهوري خواهي اکبر گنجي از آن نوشته هايي است که جزو اسناد ماندگار پروسهً مبارزات مسالمت آميز و فعال مردم ايران براي دموکراسي باقي خواهد ماند. مانيفست دوم او راهکارهاي مشخص و موًثري را براي به کرسي نشاندن مبارزهً سياسي مسالمت آميز با اشکال مختلف مقاومت مدني به تصوير مي کشد. او به درستي نشان مي دهد که " بحث‌ تحريم‌ انتخابات‌، عدم‌ همكاري‌، نافرمانی مدنی و مشروعيت‌ زدايي‌" از رژيم اهرم هاي کارآيي هستند که مي توانند با کمترين بها، بيشترين دستاورد را بهمراه داشته باشند.
اين عبارات او را بايستي بخاطر سپرد: که" فرهنگ‌ نخبگان‌ سياسی كه‌ فرآيند دموكراسی را پيش‌ مي‌برند، بايد حتماً دموكراتيك‌ باشد...نخبگان‌ سياسی و روشنفكران‌ ما، اينك‌ بيش‌ از هر زمان‌ ديگری بر سر دموكراسی و آزادی اجماع‌ و وفاق‌ دارند. همة‌ آنها خواهان‌ يك‌ نظام‌ دموكراتيك‌اند. اما نكته‌ مهمتر اين‌ است‌ كه‌ تمام‌ نخبگان‌ سياسی بپذيرند كه‌ منازعات‌ سياسی را از طريق‌ قواعد و روشهای دموكراتيك‌ حل‌ و فصل‌ كنند و بيش‌ از آنكه‌ دل‌ در گرو نتيجه‌ اين‌ فرآيند داشته‌ باشند، برای خودِ فرآيندِ دموكراتيكِ حلِ منازعات‌ ارزش‌ قائل‌ باشند." در جاي ديگر درست مي گويد که جامعه و نظام سياسي موجوديتي اعتباري است و نه حقيقي. و نظام اعتبار و مشروعيتش را از قرارداد بين عناصر تشکيل دهندهً جامعه يعني رضايت مردم مي گيرد؛ و بدرستي نتيجه مي گيرد که "نظام‌ مقدس‌ نيست‌، بلكه‌ اگر چيزی مقدس‌ باشد، همين‌ آدميانند كه‌ همه‌ چيز برای آن‌ها ساخته‌ مي‌شود. نظام‌ بايد فدای مردم‌ شود، نه‌ اينكه‌ افراد فدای نظام‌ شوند. نظام‌ مظلوم‌ نيست‌. (بلکه) افراد تحتِ سلطه‌ خودكامه‌گان‌، مظلوم‌اند" او ادامه مي دهد که نظام في نفسه واجد نيت و هدف نيست بلکه اين افراد تشکيل دهندهً نظامند که بر اساس نيازهاي مشخص، اهداف نظام را تعيين مي کنند. بنابراين"سخن‌ گفتن‌ از «اهداف‌ نظام‌» (خارج از افراد تشکيل دهندهً آن)، فاقد معناست‌. در واقع‌ اهداف‌ نظام‌ به‌ اهداف‌ زمامداران‌ فرو كاسته‌ مي‌شود. در نظام‌های خودكامه‌، اهداف‌ نظام‌، به‌ اهداف‌ حاكم‌ خودكامه‌ (تقليل داده مي شود) تحويل‌ مي‌شود." در يک کلام اکبر گنجي تصديق مي کند که در نظام باصطلاح جمهوري اسلامي، با وجود اصل ولايت مطلقهً فقيه، تمامي نظام، قانوناً، در وجود يک فرد، يعني علي خامنه اي خلاصه شده، علي خامنه اي مدعي جانشيني امام زمان است و بهمين دليل نظام منبعث از او نيز مقدس شمرده شده، و اهداف او نيز اهداف نظام مقدس اسلامي محسوب مي شوند. معلوم نيست چرا مراجع تقليد شيعه در مقابل اين نماد "شرک" مسّلم، بهتان به ائمه، بدعت در سنت پيامبر اسلام، و اجحاف در حقّ مردم ايران سکوت پيشه کرده اند؟
بخش "انقلاب در طرد آئين" فکر مي کنم يکي از بهترين قسمت هاي اين نوشتهً اکبر گنجي است. در ميان روشنفکران و حتي تحصيل کرده هاي ايراني عموماً ديده مي شود که افراد تمام حيثيت و سرنوشت سياسي خود را بر سر يک تئوري مي نهند و بسادگي حاضر نيستند رابطهً ديناميک تئوري و عمل را که پيوسته با آگاهي ها و تجارب روز افزون ما متحول مي شود، بپذيرند. فکر مي کنم که وقت آن شده تا بجاي اينکه هر روشنفکري جزيرهً مستقل فکري براي خود اختيار کرده، و چهار ديواري محدود تئوريک منحصر بفردي براي خود بسازد، بتوانيم در هر رشته از هم ياد بگيريم، آجرهاي تازه را بر آجردرست قبل بنا نهيم، از هر باغ گلي برگيريم تا ايران فردا را گلستان سازيم.

مواردي قابل نقد نيز در مانيفست دوم اکبر مشاهده مي شود که فکر مي کنم آنها را بايستي مدّ نظر داشت. از جمله اينکه اکبر مي گويد (1) " نظام‌ حاكم‌‌،‌ نظام‌ سلطانی است‌." حال آنکه اگرچه در يک نگاه ساده سازانه خامنه اي فرداً همه کارهً نظام، و عين سلطان است، ولي او برخاسته از يک دستگاه فکري و نمايندهً برداشتي افراطي از مذهب اسلام است، رهبر يک رژيم بنيادگرا و قرون وسطايي است که دين و دولت را منحصر به خود نموده ومانندي در جهان کنوني ندارد. پس بهتر است آنرا به همان نظام ولايي، ويا ولايت مطلقهً فقيه بشناسيم. نظامي که اساسش بر تفتيش عقيده و تبعيض بين شهروندان بنا شده است. بهمين دليل مبارزهً براي برابري حقوق و رفع تبعيض در همهً زمينه ها، کارآ ترين اهرم از ميان بر داشتن اين نظام تبعيض آميز است.
دومين مورد انتقاد در نوشته اکبر اين است که مي گويد " مبارزه‌ سياسی و نقد نظام‌ حاكم‌ مهم‌ است" در حاليکه از دل نقد کردن، مبارزه در نميآد، بايد بجاي آن مي گفت "مبارزهٌ سياسي و مخالفت با نظام حاکم". تمام آن تکنيک هايي که اکبر بدرستي بر مي شمرد، اعم از مقاومت مدني، مشروعيت زدايي، تحريم انتخابات و غيره، جملگي شيوه هاي موثر مبارزهً فعّال و مسالمت آميز و اشکال مختلف مخالفت با رژيم اند.
سوّم، اگرچه اکبر درست مي گويد که "‌ از طريق‌ سياست‌ و از راه‌ دموكراسی نمي‌توان‌ تمام‌ مشكلات‌ و مسائل‌ را رفع‌ و حل‌ كرد." ولي بايستي بر اين حقيقت نيز پافشاري کرد که بعلت تنوع قومي، مذهبي، طبقاتي و اجتماعي خاصّ جامعهً ايران، بدون توسعهً سياسي، امکان پيشرفتي در ساير زمينه ها منجمله توسعًه اقتصادي نه تنها محال، بلکه بي راهه رافتن و هدر دادن سرمايه هاي مملکت است. کشور هاي شرق و جنوب شرقي آسيا بويژه ژاپن، کرهً جنوبي و چين ازترکيب جمعيتي متفاوتي برخوردارند، يعني تنوع قومي و مذهبي نوع ايران را ندارند. بعلاوه، آنها در شرايط ژئوپلوتيک کاملاً متفاوتي، آن نوع متفاوت از رشد را تجربه کردند.
چهارمين مورد، اکبر بازاگرچه درست مي گويد که " فرهنگ‌ سياسی دمكراتيك‌، شرط‌ لازم‌ ايجاد و تثبيت‌ و تحكيم‌ نظام‌ دموكراتيك‌ است...و سنت‌ فرهنگي‌ای كه‌ ما را در بر گرفته‌، اُم‌ المسائل‌ است‌...و‌ بايد اجزاء و مؤلفه‌های فاسد و نادرست‌ فرهنگ‌ عمومی را تغيير داد و اصلاح‌ كرد". ولي او فکر مي کند که اصلاح اين فرهنگ سياسي با انتقاد از مردم و روشنفکراني، که بقول او دموکرات نيستند، درست مي شود. درحاليکه بايد سراغ عناصر اصلي تشکيل دهندهً فرهنگ سياسي، يعني مذهب و ايدئولوژي، و فرهنگ سازان اصلي جامعه، يعني رهبران مذهبي و سياسي، رفت. رهبران مذهبي بايستي به آزادي مذهب و عقيده مهر تأييد نهاده و به تفتيش عقيده و تبعيض حقوق شهروندان مملکت پايان دهند. رهبران سياسي اپوزيسيون و روشنفکران هم (همانطور که اکبر بدرستي در مورد روشنفکران اشاره کرده بود)، لازم است به سمت اتفاق نظر و اتحاد عمل هر چه بيشتر روي آورده و سنت کار دموکراتيک را فراگير نمايند.
شکي نيست که بکار گيري انواع شيوه هاي مقاومت مدني، منجمله ابتکارات ارائه شده توسط اکبر، بويژه سازمان دهي جنبش تحريم انتصابات رياست جمهوري رژيم، سر انجام نظام استبداد ولايي را ناچار از تسليم شدن در برابر مقاومت همه جانبهً مردم ايران مي کند.
در پايان تأکيد اين نکته لازم است که همهً زندانيان سياسي امروز ايران، منجمله اکبر گنجي مشعل هاي فروزان مقاومت مدني، الگوهاي مبارزهً فعال و گره گشاي مسالمت آميز مردم ايران براي دموکراسي و حقوق بشر، در اين مرحله از تاريخ ايرانند، که دفاع از آنان وظيفهً همهً ماست؛ و مسئوليت هرگونه آسيب روحي و جاني به اين زندانيان عقيدتي و فکري برعهدهً شخص اول نظام، يعني ولي فقيه مي باشد.

Tuesday, May 24, 2005

گذار به دموکراسي در ايران: ايده ها و داده ها: بخش سيزدهم


سال قبل درچنين ايامي برگذاري اولين سمينارگذار به دموکراسي، بهمت دانشجويان دانشگاه تهران، بهانه اي شد براي نوشتن اين سلسله مقالات. برگزاري سمينار دوم که هفتهً قبل برگزار شد، گواه از استمرار و تعميق راهي مي دهد که آغاز شده است. دراين نوشته نخست به تعارض هر نوع رهبري مطلقه با حقوق بشر پرداخته، و آنگاه جايگاه مذهب در نظام دموکراسي را بطور مفصّل مورد بحث و بررسي قرار مي دهد.
پنج پارامتر تعيين کنندهً گذار به دموکراسي در ايران عبارتند از رهبري (آلترناتيو) دموکراتيک (نه مطلقه)، جايگاه مذهب، حقوق اقليتها، نفت، و رابطه با آمريکا. اين مقاله تنها به دو مورد، يعني تعارض بين ولايت فقيه و حقوق بشر و نيز جايگاه مذهب مي پردازد


در جمهوري اسلامي بعد از قانوني و عملي ساختن حاکميت ولايت مطلقه فقيه، ديگر نشان جستن از جمهوري، يعني نظام مبتني بر دولت– ملت ، بي معناست، و مذهبي، غير از تعبير ولايي آن پذيرفته نيست. حاکميت ولايي اساساً بر تبعيض مذهبي و تفتيش عقيده بنا شده است و شهروندان ايراني عملاً ، برحسب اعتقاد و عدم اعتقاد به ولايت فقيه، درجه بندي مي شوند. منابع و مراکز اصلي قدرت و تصميم گيري نيز تماماً تحت کنترل باند انتصابي و انحصار طلب است، و توزيع منابع، سرمايه ها و فرصتهاي موجود هم برحسب نزديکي و دوري به ولايت فقيه صورت گرفته است. بعبارتي منشاً تبعيض، فساد و بي عدالتي در همهً لايه هاي فرهنگي، سياسي، اقتصادي و اجتماعي جامعه، حاکميت ولايت مطلقهً فقيه مي باشد. بهمين دليل فعالان سياسي و دانش جويي که روي تغيير قانون اساسي انگشت گذاشته اند، ريشهً دردها و مشکلات را بدرستي دريافته اند. چرا که اصل ولايت مطلقه فقيه عملاً در تضاد آشکار با حقوق انساني مردم ايران، همان حقوق مصرّح در اعلاميهً جهاني حقوق بشر مي باشد. حاميان ولايت مطلقه فقيه براي ِاعمال تبعيض مذهبي و تفتيش عقيدتي، هيچ توجيه پذيرفتني مذهبي، عرفي، و يا حقوقي ندارند. کما اينکه براساس همان قانون اساسي موجود نيز که اصل ولايت "مطلقه" فقيه را، بعد از خميني بدان افزودند، تفتيش عقيده ممنوع شده است.

با چنين وضعيتي، جا انداختن مفاد و موازين اعلاميهً جهاني حقوق بشر و دفاع از برابري حقوق، مهمترين ابزار خنثي کردن اين منشاً تبعيض مذهبي در جامعه است. بعبارت صريحتر، تأکيد بر اجراي اعلاميه حقوق بشر عملاً نافي ولايت فقيه مي باشد. ضمناً بازهم بهمين دليل، اصلاح طلبان حکومتي که مدعي مشروط کردن و يا محدود کردن ولايت مطلقه اند! برغم شعار هاي فريبنده مانند "ايران براي همهً ايرانيان"، به قلب مسئله، يعني برابري حقوق شهروندي و اعلاميهً حقوق بشر نزديک نمي شوند. تئوريسين هاي اين جريان قادر نيستند اين واقعيت را دريابند و بپذيرند که قطارولايت در مسير رسيدن به هدف "مطلقه" اش (نظام ولايي) ناچار است همهًً سرنشينان غير خودي را، يکي بعد از ديگري، آنهم بعد از استفادهً ابزاري و در سرفصل هاي مختلف، از قطار خارج کند. بواقع موارد اندک عقب نشيني تماميت خواهان را هم نبايستي تماماً به حساب چانه زني اصلاح طلبان حکومتي گذاشت، بلکه اين عقب نشيني ها عمدتاً حاصل فشارهاي فزاينده و مقاومت همه جانبهً خارج از نظام بوده است که راه پيشروي بيشتر را از تماميت خواهان سلب کرده اند. زحمات شبانه روزي فعالان حقوق بشر در داخل و خارج کشور منجمله زنده ياد کاظم رجوي، دکتر لاهيجي، دکتر باقرزاده، خانم شيرين عبادي، عمادالدين باقي و همچنين زحمات فعالان دانشجويي و روشنفکران و سايرين، نقش تعيين کننده اي در گسترش آگاهي عموم شهروندان ايراني نسبت به حقوق انساني شان و بويژه عيان ساختن موارد نقض حقوق بشر در حق منتقدين و مخالفين نظام، در داخل و خارج کشور، داشته است.

دومين مسئلهً مهم در پروسهً گذار به دموکراسي، داشتن درک روشني از جايگاه مذهب و ايدئولوژي و آرمان در نظام دموکراسي است. در اين رابطه توجه به موارد زيل بسيار ضروري است:
الف) جا انداختن چندگانگي فرهنگي، مذهبي، و ايدئولوژيک: داشتن آرمان و ايدئولوژي جزئي از زندگي ماست. زندگي ماشيني و صنعتي، خارج از ارادهً ما، زندگي شهروندان را طبقاتي، و جامعه را به طبقه فقير، متوسط، و غني تقسيم مي کند. بديهي است که در يک نظام دموکراسي، هر کدام از ما، بسته به تعلّق طبقاتي مان، ظرف ايدئولوژيک مناسبي براي نهاد سازي نياز داريم که در راه تحقق منافع طبقاتي مان بکار آيد. در عالم واقع نيز هيچ حزب و سازماني نمي تواند در آن واحد مدافع منافع کارگر و کار فرما، فقير و غني، مستضعف و مستکبر باشد. بوجود آمدن مثلاً احزاب کارگر در مقابل ليبرال در کشورهاي با نظام چند حزبي، پاسخي منطقي و خود جوش به اين واقعيت است. همانطور که تعلق طبقاتي ما از بديهيات زندگي کردن در يک جامعهً صنعتي و يا درحال صنعتي شدن هست، گرايش و استفاده از تجارب سوسياليسم، ليبراليزم، و يا سرمايه داري نيز بخشي از زندگي روزمرهً ماست؛ مگر اينکه بخواهيم با زندگي ماشيني وداع گفته و بدوران غار نشيني و يا اسب و استر باز گرديم. اگرچه صد در صدي ها، اعم از مذهبي و ايدئولوژيک، اين دو پديده، يعني جمع مذهب و ايدئولوژي، و نيز همزيستي مسالمت آميز طبقات اجتماعي را نمي توانند باورکنند و برتابند؛ ولي در واقع امر مذهب و ايدئولوژي ضرورتاً ضد همديگر نيستند، کما اينکه همزيستي و رقابت سالم سرمايه دار و کارگر لازمهً ترقي و توسعهً يک جامعه است. يک مذهبي مسلمان، مسيحي، يهودي و زرتشتي و غيره، هم لاجرم فقير، جزء طبقهً متوسط، و يا سرمايه دار است و لازم است تا با استفاده از تجارب و دستاوردهاي نظري موجود از منافع خود و لايهً اجتماعي که بدان تعلق دارد، دفاع کند. مشکل اينجاست که در جامعهً سنتي و عقب مانده، از آنجا که بستر ديالوگ و تجربهً دموکراتيک وجود ندارد، صد در صدي هاي دو سر طيف، و باصطلاح انقلابيون اسلامي و يا ضد مذهبي، ميدان را قبضه مي کنند. حال آنکه دريک نظام دموکراتيک، وجود مذهب و ايدئولوژي لازم و ملزوم يکديگرند و حتي در درون يک فرد، قيد همديگر را نمي زنند؛ چرا که ديگر صد در صدي نيستند و هرکدام جاي خاص خود را دارند. بنابراين، نفي تبعيض ديني، نبايد مارا بدام نگرش هاي کهنه شده و مطلق گرايي هاي ايدئولوژيک دوران جنگ سرد بياندازد. اساساً دموکراسي خود بستر شکوفايي جامعه از طريق ارج نهادن به تنوع فرهنگي و استقبال از چندگانگي اعتقادي، اجتماعي، اقتصادي، و سياسي است. بويژه که تجربهً موفق دموکراسي هايي که روابط و مناسبات صد در صدي و تبعيض آميز را ، بهر نسبت، قانوناً ملغي ساخته و چندگانگي فرهنگي را پيشه کرده اند، پيش روي ماست.
ب) جدايي دين از دولت و نه دين از سياست: بهترين تعريفي که از جايگاه مذهب در ميان روشنفکران ايراني ارائه شده و امروزه فراگير شده است، تعريفي است که روشنفکران ملي –مذهبي ارائه داده اند. اولين بار اين آنها بودند که عبارت جدايي دين از دولت، را بجاي جدايي دين از سياست، که معمول بود، بکار بردند (زندانيان ملي –مذهبي لابد دارند بهاي اين دستاورد خود را مي پردازند).
ث) رفرم مذهبي توسط رهبران نوگراي دين: يکي از شرايط اصلي گذار به دموکراسي در هر جامعه اينستکه مذهب مورد اعتقاد اکثريت مردم آن جامعه موٌيد و حامي دموکراسي باشد. هوشنگ امير احمدي، در اين زمينه درست مي گويد، که کشورهاي غير دموکراتيک خاورميانه يا مذهبي اند، يا نفتي اند، يا مذهبي- نفتي اند. در ارائه راه حل نيز او بطور کلي درست مي گويد که "عبور از روحانيت با روحانيت" امکان پذير است، ولي در عمل بجاي اينکه جانب روحانيت نوگرا و دموکرات را بگيرد، در خدمت روحانيت بنيادگرا، تماميت خواه يعني مدافع نظام ولي فقيه در خارج از کشور عمل مي کند؛ باين مي گويند استفادهً ابزاري از علم و تئوري آدم هاي دموکرات در خدمت نظامي که همان روشنفکران را به بند مي کشد و سر به نيست مي کند! اگر ايشان تئوري رفرم مذهبي را مي پذيرد، در عمل نيز بايستي از نوگرايان، مسلمانان دموکرات و روحانيتي که خواهان رفرم است، حمايت کند، و نه برعکس.
همانطور که در نوشته هاي پيشين آمده بود، رفرم مذهبي در اسلام فقط توسط خود رهبران مذهبي بايستي تحقق پيدا کند، رهبران مذهبي اسلام ، کما اينکه معتقدين هر دين و آئين را، بسته به نوع برداشتشان از مذهب، مي توان به سه دستهً کليً متحجر ( بنيادگرا)، متعبّد (سنتي)، و منطبق (دموکرات) تقسيم کرد. روحانيون بنيادگرا که درپي استفادهً ابزاري از مذهب براي احياي خليفه گري، يعني همين ولايت مطلقه هستند، بديهي است که در تعارض آشکار با دو گروه ديگر، و متآسفانه در کشورما رکن اصلي حاکميت را تشکيل داده و در اکثريت قرار دارند. چرا که در ايران عملاً دستگاه روحانيت، جيره خوار حاکميت است، ولي روحانيون روشنفکر و نوگرايان ديني مانند آيت الله منتظري، اشکوري، کديور، هادي و احمد قابل، و بسا ديگران، که براي رفرم مذهبي تلاش مي کنند، چشم انداز اميدوار کننده اي را پيش روي نسل جوان مي گشايند. نو گرايان مذهبي امروز، رهبران مذهبي فردايند؛ فردايي که در آن دين اسلام نيز از دولت جدا باشد و ديگر نقش ترمزکننده اي در مسير پيشرفت جوامع مسلمان ايفا نکند.

ت) جا انداختن نقش سازندهً ارزشهاي اخلاقي اسلام در عادلانه تر کردن دموکراسي: تحقق دموکراسي در يک جامعهً مسلمان اساساً به مفهوم حکومت ضد آخوندي و ضد ديني و کپيه برداري از شرق و غرب عالم نيست. نظام دموکراسي براي بقاي خود به انسانهاي دموکرات نياز دارد و بديهي است که در يک جامعهً مسلمان، اکثريت انسانهاي دموکرات آنرا نيز مسلمان ها تشکيل خواهند داد. اين مسلمانان دموکرات، در نظامي که دين از دولت جدا باشد، ارزشهاي اخلاقي مذهب خود را در شرايط دموکراتيک، بر دستاوردهاي دموکراسي خواهند افزود. دريکي از نوشته هاي پيشين آمده بود که همانطور که ارزشهاي اخلاقي يهودي ها به رشد کاپيتاليزم و ارزشهاي اخلاقي مسيحيان به رشد ليبراليزم کمک کردند؛ ايدئولوژي هاي مدرن مانند سوسياليزم نيز "برابري خواهي" را به دموکراسي افزودند، بهمين ترتيب، ارزشهاي اخلاقي اسلام، که در صدر آن عدالت خواهي قرار دارد، وقتي که با مسلمانان دموکرات پاس داشته شود، الگوي عادلانه تري از دموکراسي را بوجود خواهند آورد.
پ) دموکراسي بهتر از هر نظام ديگر قابل انطباق با مصالح ملي و منافع مردم در هر زمان است: گاهاً ديده مي شود که مليون، مذهبيون و چپ هاي تند رو نسبت به مثلاً فدرال، ليبرال و يا سوسيال بودن دموکراسي انذار مي دهند. تحقق دموکراسي، به تجربه، بزرگترين سدّ و مانع وابستگي و دفاع از منافع ملي مي باشد. در نظام دموکراسي اکثريت مردم، بطور اتوماتيک و آگاهانه، از نمايندگاني حمايت مي کنند که حامي منافع آنها باشند. اين نوع نگراني ها در مورد جايگاه مذهب و منافع طبقاتي و ملي که برخي از گرايشهاي چپ و راست نسبت به آن هشدار داده و تحقق دموکراسي را بستر ساز دخالت خارجي، سوء استفادهً اقتصاد بازار، از دست رفتن هويت و يک پارچگي ملي و غيره مي دانند، اساساً جايي ندارد. دموکراسي بهتر از هر نظام سياسي ديگر، خودش، خودش را ترميم کرده با منافع مردم و مصالح ملي روز وفق مي دهد. وظيفهً نسل ما، و نيز روشنفکران، فعالان سياسي و اپوزيسيون، امروزه همانا هموار کردن بستر گذار به دموکراسي است. هموار کردن اين بستر، بطور همزمان، آدم هاي دموکراتي مي آفريند که قادرخواهند بود مسائل فرداي دموکراسي را بشناسند و حل کنند.
ج) تضمين وحدت ملي با الغاء تبعيض مذهبي و قومي در نظام سياسي کشور: همانطور که جدول زيل نشان مي دهد، از آنجا که فارس هاي شيعه مذهب، بيش از پنجاه درصد جمعيت ايران را تشکيل مي دهند، در سيستم "نمايندگي اکثريتي"، عمدتاً اين اکثريت فارس و شيعه اند که برنده مي شوند. در اين سيستم، اقليت هاي قومي و مذهبي، خود را پيوسته بازنده مي يابند و شانس لازم براي سهيم شدن در ادارهً مملکت و سرنوشت خود را کمتر مي يابند. براي حل اين معضل، نظام دموکراسي فرداي ايران لازم است داراي چهار ويژگي حياتي باشد: نخستين ويژگي، چند حزبي بودن است. لازمهً اين امر، تضمين آزادي فعاليت سراسري احزاب و تشکيل نظام سياسي- پارلماني چند حزبي (نه غير حزبي ولايت فقيه، نه تک حزبي، و نه حتي دوحزبي)، بمنظور رقابت آزاد و دوره اي برسرقدرت، بمثابه ظرفي که اين تنوع قومي مذهبي و لاجرم ايدئولوژيک را در خود پذيرا شود، مي باشد.
(جدول تخمين درصد جمعيت اقوام و مذاهب در ايران)
deliberative democracy
دوّمين مشخصهً آن دموکراسي مطلوب، ارادي بودن آن است. يعني اراده اي که بطور قانوني بپذيرد نمايندگاني از همهً اقليت ها، بويژه آنها که شانس برنده شدن در انتخابات را ندارند، به مجلس راه يابند و يا اگر بدليل ستم هاي تاريخي در نظام هاي استبدادي کنوني و پيشين، از بقيهً جامعه عقب تر مانده اند، مثل فرقهً اسماعيليه که با گسترش شيعه گري در ايران، به روستاهاي دورافتاده کوچ کردند و يا ديگر اقليت هاي ديني و قومي که در دوران کنوني از تحصيل و امتيازات اجتماعي و اقتصادي و سياسي محروم شده اند، بطور ارادي يعني سياست هاي حمايتي، آن عقب ماندگي ها، که حاصل تبعيض در نظام کنوني و قبلي است، جبران گردند. نمايندهً اقليت ها نيز بايستي بطور دموکراتيک انتخاب شود و حاکميت، مثل رژيم کنوني، حقّ اعمال نفوذ در اين زمينه را ندارد

Proportional vs. Majoritarian electoral system

سوم، تغيير سيستم انتخاباتي اکثريتي کنوني با سيستم انتخابات نسبي: در نوشته هاي دوسال قبل آمده بود ( و باز هم هوشنگ امير احمدي در اين زمينه درست مي گويد) که بدليل وجود اقليت هاي قومي و مذهبي در ايران، سيستم "نمايندگي اکثريتي" که در آن هرکس اکثريت آرا را در مملکت بياورد، برنده نهايي باشد، اصلاً عادلانه نيست. لاجرم نظام "نمايندگي نسبي"، که در آن هرحزب به نسبت آراي سراسري اش مي تواند نماينده به مجلس بفرستد، را بايستي جايگزين "سيستم انتخاباتي اکثريتي" فعلي نمود.

چهارم، فدراليسم: باز بدليل تنوع قومي و مذهبي، ايران نياز به مديريت سياسي غير متمرکز، يعني نظام فدرال دارد. توضيحي که در مورد فدراليسم در مقالهً شمارهٌ يازده آمده بود فکر مي کنم بحّد کافي رساست. در آنجا آمده بود که "نظام فدراليسم در واقع همان شکل اجرايي انجمن هاي ايالتي ولايتي پدران مشروطه است. در يک نظام مفروض دموکراسي که دولت نماينده مردم است وقتي فدرال باشد بجاي يک دولت، سه لايهً دولت وجود دارد، که عبارتند از دولت محلي (شهرداري ها) که تداعي همان انجمن ولايتي و محلي است؛ لايهً دوم، دولت ايالتي است ( که همان تداعي انجمن ايالتي و استاني است) و لايه سوم، دولت مرکزي کشور است. نکتهً ... ديگر اينکه در نظام فدراليسم مبناي تقسيم بندي برخلاف خود مختاري، اساساً قومي و مذهبي و قبيلگي نيست بلکه جغرافيايي است. پر واضح است که اقليتهاي قومي که در هر ناحيه و استان و يا ايالت اکثريت دارند، باطبع در انتخابات محلي رأي بيشتري آورده و کسي براي آنان از مرکز تعيين تکليف نمي کند. دوماً، دولت مرکزي نيز مردم ايالت ها را نمايندگي مي کند و نمي تواند امتياز و محدوديت قومي، زباني و مذهبي براي آحاد ملت قائل شود. سومين امتياز سيستم فدراليسم اينست که مردم با انتخاب سه لايهً قدرت و سه دولت (محلي، ايالتي و مرکزي) بيش از ساير انواع دموکراسي ها در تصميم گيري ها سهيم شده؛ باصطلاح در فدراليسم، پلوراليزم سياسي بيشتري نسبت به ساير نظام هاي سياسي وجود دارد و بنابراين در عمل نيز مشارکت بالاتر مردم به ثبات بيشتر، شکوفايي بيشتر و رشد همه جانبه تر کشور و جامعه مي انجامد. در عمل هم شاهديم که مثلاً انگليس در عين داشتن سابقه تاريخي و نظام دموکراسي پارلماني بدليل نداشتن سيستم فدرالي دچار مشکل با ايرلندي ها، اسکاتلندي ها و ويلزي هاست؛ ولي در کاناداي فدرال، مردم کوبک در انتخابات آزاد ترجيح مي دهند که کانادايي باقي بمانند."
مي بينيم که هيچ کدام از موارد مذکور في نفسه ربطي به جمهوري و سلطنت ندارد و نمي گويد شاه و ولي فقيه و کدخدا و ارباب و گدا نباشد. ولي در کشور ما متاسفانه، شاه و ولي فقيه آنقدر اين ريسمان حاکميت و نارسائي هاي آنرا بدور خود تنيده اند که براي باز کردن گره کارها و تحقق حاکميت مردم، عملاً راهي جز خلاصي از شرّ آنها، پيش پاي مردم، نمي ماند.

ح) پايان دادن به چرخهً معيوب خشونت و جا انداختن مبارزهً سياسي (جدي و فعّال) مسالمت آميز: فکر مي کنم ما ايرانيان بهاي افراط و تفريط را بيش از ساير جوامع اسلامي در صد سال گذشته پرداخته ايم. بويژه بعد از انقلاب ضد سلطنتي و تحت تأثير گرايش هاي انقلابي ناشي از قطب بندي دوران جنگ سرد، فضاي سياسي ايران نيز شديداً پلاريزه وقطب بندي شده بود. بعد از ربع قرن پرداخت بها امروزه بايد اين حقيقت را درک کنيم که رشد بنيادگرايي مذهبي در يک جامعه به عوامل مختلفي منجمله عقب ماندگي هاي فرهنگي، سياسي و اقتصادي بستگي دارد. رويکردهاي قهرآميز نظامي براي جبران عقب ماندگي هاي تاريخي درعمل جز جنگ داخلي، هدر رفتن سرمايه هاي مختلف، بويژه انساني، و در نتيجه عقب تر راندن جامعه و تحکيم پايه هاي قدرت همان متحجرين مذهبي، ثمرهً ديگري در بر نداشته است. پيچيده ترين، کم هزينه ترين و اي بسا سريعترين راه غلبه بر عقب ماندگي فرهنگي و سياسي در جامعه اي مثل ايران، مبارزهً سياسي و فرهنگي "جدّي و فعّال" مسالمت آميز است. بيماري هاي مذمن تاريخي را تنها در يک پروسهً مبارزهً جدّي دروني مي توان درمان نمود. بايد اکثريت جامعهً خود را با مبارزات پيگير سياسي، و پرداخت بهاي لازم، با ايستادگي بر سر پرنسيب ها، با الزامات زندگي مدرن و ضرورت دموکراسي آشنا نمود. اينچنين مي توانيم تندروهاي مذهبي و تندروهاي ايدئولوژيک را مجبور به پذيرش قواعد مبارزهً کم هزينه تر و مثمر ثمر تر دموکراتيک و رقابت و نه جنگ بر سر قدرت، نماييم. مطمئن باشيم که افراط گرايان مذهبي و ايدئولوژيک در هيچ جامعهً آزادي نمي توانند اکثريت آراي مردم را بخود اختصاص دهند. در پروسهً گذار به دموکراسي بايستي تعادل قوا را بنفع مبارزهً فعال سياسي و به انزوا کشاندن افراط گرايان سوق داد. تا وقتيکه افراط و تفريط صحنهَ سياسي ايران را قبضه کرده، هرگونه پيشرفتي بسوي دموکراسي محال است. افراط گرايان مذهبي و ايدئولوژيک براي استمرار حيات خود به بحران سازي، سرکوب، شانتاژ و سانسور و هروسيله اي دامن مي زنند تا اين چرخهً معيوب قهر و خشونت استمرار يابد. آنان مي دانند که در يک رقابت آزاد و دموکراتيک لاجرم بايستي ادّعاي اتوريته و رهبري را کنار نهاده، به سهم خود راضي گردند؛ چرا که اکثريت مردم از تندروي حمايت نمي کنند. سعيد حجاريان راست مي گويد که همين "نو دولتان، نوکيسه گان، و نو ديده گان" هستند که در هر نظامي مانع دموکراسي مي شوند. آقا سعيد لازم است بخاطر بسپارد که رشد اين "کهنه گرايان نوبنياد" از پيامدهاي ساختار سياسي، اقتصادي و مديريتي استبداد مبتني بر ولايت فقيه است. يعني عامل اصلي جاي ديگر است؛ همان علت العللي که دوستان اصلاح طلب جرأت عبور از آنرا تا کنون پيدا نکرده اند! چرا که حجاريان بهتر از ديگران، به تجربه، دريافته است که وقتي همين “نودولتان - نوكيسه‌گان - نوديده‌گان” زهرشان را ريختند، و ديدند چوب و چماق و شکنجه و سرکوب فايده اي ندارد، بسياري از آنها در ديدگاه هاي خود تجديد نظر کرده و اصلاح طلب خواهند شد. همگان شاهديم که بسياري از نوگرايان دموکراسي خواه امروز، در داخل کشور، از دانشجويان تند روي حزب اللهي و خط امامي دوران اول انقلابند که بر روي مخالفين و رقباي خود چوب و چماق و سلاح مي کشيدند.البته چنين تحولي بنفع جامعه و مبارک است، ولي اين دوستان، که بدرستي از “نودولتان - نوكيسه‌گان - نوديده‌گان” دلخورند، و از آنها تبري مي جويند، هنوز در آغاز راهند و نبايد از پيش کسوتان مبارزه توقع داشته باشند که دنباله رو آنان گردند!

تندروترين بنيادگرايان اسلامي که در دوران جنگ سرد، از کشورهاي بويژه عربي، رانده مي شدند و به کشور هاي اروپا و آمريکا و استراليا آمده اند، البته به سختي، ولي بمرور زمان در بسياري از افکار خود تجديد نظر کرده اند. متحجرترين بنيادگرايان اسلامي را، هنوز مي توان در اين جوامع، بويژه انگليس، سراغ گرفت. فکر مي کنم، براي عموم گرايشات مذهبي، بويژه نوگرايان مسلمان، در داخل وخارج کشور، ضروري است تا بجاي سرمشق قراردادن حماسهًً کربلا عليه رقبا و مخالفين خود، از تابلوي زيبا، پر شکوه و پردستاورد صلح حديبيه بياموزند. همان که فتح الفتوح مسلمانان ناميده شده و سوره فتح و آيهً "آنّا فتحنا لک فتحاً مبينا"در توصيف اين فتح مبين آمده است (مطالعهً بيشتر براي شناخت راز و رمز موفقيت در اين حماسهً پيروزي آفرين را به خوانندگان توصيه مي کنم). براي رهبران قدرت طلب مذهبي، که از دين استفادهً ابزاري مي کنند، سنت پيغمبر نيز، آنجا که با منافعشان سازگار نباشد، به فراموشي سپرده مي شود

Consensus democracy

سنّت ديگرمرتبط با دموکراسي در اسلام همان مسئلهً اتّفاق آراء و يا "اجماع" است. دموکراسي هاي اجماعي نمونهً موفّقي در کشورهاي سوئيس، بلژيک، و هلند، که مثل کشورهاي خاورميانه، بويژه ايران و عراق، از جمعيتي با تنوع قومي و مذهبي تشکيل شده اند، بدست داده است. با اين ياد آوري ها، غرض پر رنگ کردن مسئلهً دين و دموکراسي نيست بلکه در جبههً دموکراسي، آنهم در کشورهاي مسلمان، بايستي اهرم مذهب را از دست متحجرين و بنيادگرايان مذهبي خارج ساخت.
چ) بدون وحدت استراتژيک، وحدت اپوزيسيون ممکن نيست و برندهً اين تشتّت و تفرقه، بي شک، متحجرين مذهبي و استبداد حاکم است. عدم موفقيت مبارزهً مسالمت آميز در ايران، نه گواه ناکارامدي اين روش مبارزاتي، بلکه عمدتاً بدليل جو انقلابي حاکم برفضاي سياسي ايران، ضعف جنبش نوپاي مبارزهً فعّال سياسي، و در نتيجه عدم اتفاق نظر و اتحاد عمل، و حتي ائتلاف مشروط بين نيروهاي دموکرات و اپوزيسيون، حول اين شکل از مبارزه بوده است. اين نقصان، يعني وجود فعالان سياسي منفرد و اپوزيسيون متفرق، مهم ترين عامل گسترش ياس و سرخوردگي عمومي، عليرغم موج فزايندهً نارضايتي مردم عليه نظام، مي باشد. اين پديده در عمل منجر به استمرار استبداد و غلبهً راست ترين جناح حاکميت شده؛ و مملکت را به شرايط بسيار سخت و خطرناک امروز سوق داده است. پايان دادن به اين دور باطل قهر و خشونت مذهبي و ايدئولوژيک و جا انداختن مبارزهً مسالمت آميز و فعّال سياسي، بزرگ ترين وظيفهً تاريخي پيش پاي نسل امروز، عاشقان دموکراسي، روشنفکران متعهّد، نويسندگان و فعالان سياسي ايران مي باشد.
چطور مي شود، در پروسهً گذار به دموکراسي، از افراط و تفريط تبري جست؟ چطور مي شود مبارزهً فعال و جدي مسالمت آميز را بکرسي نشاند؟ چطور مي شود با استبداد حاکم مبارزه کرد و از افراطي گري دراپوزيسيون نيز اجتناب ورزيد؟ پاسخ به اين سئوالات و شرح و تفصيل و تعميق آن به کار مستمر همهً آناني که به مبارزهً فعّال مسالمت آميز معتقدند، نيازمند است. ولي مختصراً، مهمترين وجوه تمايز اين روش مبارزه را مي توان در واقعيت گرايي، خردگرايي و همه جانبه نگري آن دانست. برعکس افراطيون به جاي شعار به شعور؛ بجاي عمل براي عمل، به عمل بخاطر نتيجه؛ بجاي نفي مخالف و منتقد، بر همزيستي و درک متقابل؛ بجاي تبعيض مذهبي و ايدئولوژيک بر برابري حقوق انساني مخالف و منتقد؛ بجاي سانسور اطلاعات، بر صداقت وشفافيت؛ و بجاي رهبري مادام العمر و مديريت انتصابي، بر رهبري دموکراتيک، دوره اي، انتخابي و پاسخگو به مردم؛ بجاي رابطهً مريد و مراد بر رابطهً آگاهانه؛ و خلاصه بجاي حاکميت يک نگرش مذهبي (ولايت فقيه)، يک آرمان و يا يک ايدئولوزي، بر تنوع و چندگانگي قومي، مذهبي، ايدئولوژيک، فرهنگي، و آرماني تأکيد مي کند.
چطور مي توان هم با استبداد رژيم مبارزه کرد و هم اپوزيسيون را ازافراط گرايي و هر نوع تماميت خواهي مصون داشت؟ بگمان نگارنده، کارآترين اهرم، مبارزه اصولي با رژيم استبدادي ولايي و نقد اصولي گذشتهً اپوزيسيون است. اپوزيسيون رژيم بايستي بطور جدي خود را در معرض نقد و بازبيني قراردهد. در داخل کشور، که بحث اپوزيسيون خارج زياد مطرح نيست، اپوزيسيون خارج از نظام، که درحال شکل گرفتن است، لاجرم بناي خود را بر افشاگري و مخالفت با اهرم هاي قدرت، بطور مشخص، ولايت فقيه قرار مي دهد. اپوزيسيون خارج کشور نيز براي ايستادن بر سر ارزشهاي آرماني اش، ناگزير از انتقاد از گذشتهً خويش است. نقد از گذشته، يعني نقد ادراکات و راه حل ها و اي بسا افراد، بويژه رهبران. يکي از بارزترين ويژگي هاي دموکراسي در اين است که رهبران بطور شفاف، پيوسته در معرض داوري و قضاوت مردم قرار مي گيرند. هيچ رهبر دموکراتي مجاز نيست با بکار گيري اهرم هاي فشار و سرکوب با مخالفين و منتقدين خود برخورد کند. حال آنکه متأسفانه در مورد ايران چنين نيست، طرفداران رهبران هتک حرمت مي کنند، طرح عمليات رواني، سياسي، و نظامي براي از ميان برداشتن و يا حذف رقيب و مخالف و منتقد ترتيب مي دهند، و به هيچ کس پاسخگو نيستند. با اعمال اينگونه رهبري در دوسر طيف، بين رژيم و بخشي از اپوزيسيون، هرچه اين دو نيروي متخاصم از هم دورتر مي شوند، صحنهً سياسي ايران پلاريزه تر شده؛ خود کامگي يکي در حاکميت، که با ادعاي يک دست کردن رژيم، به تسلط راست ترين جناح رژيم انجاميده؛ متقابلاً ديگري، يعني اپوزيسيون را به منتهاي چپ مي راند. اينگونه افراطيون هر دو، همّ و غمّ خود را صرف نابودي فيزيکي و يا سياسي نيروهاي غير خودي، بويژه افراد و جريانات و روشنفکران اعتدالگراي مياني، معتقد به مبارزهً فعّال و مسالمت آميز سياسي مي کنند. بزعم آنها مبارزه جنگ است و ديگر هيچ، به جز اين هر چه هست سازش است و وادادگي، هر که با ما نيست پس برماست، مدعي مبارزهً مسالمت آميز يعني سازشکار، خائن، مزدور؛ آنها هنوز با همان دستگاه ذهني مبارزات قبل از انقلاب، خط قرمز تعيين مي کنند و همه چيز و همه کس را با معيارهاي مبارزاتي خود مي سنجند؛ براي اين گونه افراد، در صفوف اپوزيسيون سنتي، مخالف و منتقد محکوم به شکست و نابودي است، اگر فيزيکي نشد، سياسي و رواني. مگر ممکن است که کسي منتقد و اي بسا مخالف اعمال و شيوه مبارزاتي آنها باشد، ولي با رژيم خميني هم مبارزه کند؟ بگمان اين تماميت خواهان، هرگز! بايد از اين طيف از مدعيان مقاومت و مبارزه پرسيد، لطفاً روشن سازيد پس شما کدام حقوق سياسي را، در صورت حاکميت، براي مخالفين و منتقدين خود مي خواهيد برسميت بشناسيد؟ آيا با اين طرز تفکر، اگرکسي، در عين مخالفت با رژيم، شما را نقد کند، حقّ حيات سياسي دارد؟ و مزدور و خائن و بريده و غيره ناميده نخواهد شد؟ آوردن نمونه اي به روشن تر نمودن اين مطلب کمک مي کند. در مقالهً شمارهً يازدهم همين سلسله مقالات در مطلبي آقاي مسعود رجوي را (راستش واهمه دارم مثل بقيه پيشوند و پسوندي بکار نگيرم) نقد کرده بودم. وقتي آنرا براي سايت "طليعهً سپيده دمان" طبق معمول ارسال کردم، ايشان ضمن اشاره به مطلب فوق الذکر پاسخ داده بودند که "سايت مارا با سايت وزارت اطلاعات رژيم اشتباه گرفته اي". نگارنده در پاسخ گفته بود که "منهم مسعود را دوست دارم، ولي نه دوستي خاله خرسه، بلکه دوستي در آيينهً زمان". منظور از عبارت "آيينهً زمان" بويژه با مدّ نظر داشتن تفوق مسئول سايت مذکور بر شعر و شاعري، هنر ناداشتهً " رمل و اسطرلاب وشانه بيني" و اين حرفها نبود، منظور اينبود که مسعود را از روي واقعيات، ايده ها و داده ها و انعکاس و اثري که در مبارزه از خود بجا مي گذارد، مي سنجم. متعاقب آن شاهد حمله به آينه و آينه فروشان بصورت شعر وظنز و کنايه در سايت مذکور و سايت ايران ليبرتي (که هردو حامي شوراي ملي مقاومت و مجاهدين هستند) توسط افرادي بودم که هرگز نديده و نشنيده و مخاطب ايميل شخصي ام نبوده اند. با توجه به شناخت و تجربهً قبلي، اين پديده تداعي آغاز جنگ رواني و البته هدايت شده اي مي نمود که افرادي مثل نگارنده حساب کارخودشان را بکنند، به ديوار بالاتر از قدشان نظر ندوزند، و خلاصه قابل همين درجه از پاسخگويي هستند. درحاليکه نگارنده عميقاً معتقد است، براي ببار نشستن مبارزهً تمام عيار، بايد تمامي اپوزيسيون و بويژه رهبرانش، خود را بطور تمام عيار، در معرض نقد عمومي قرار دهند. آنگاه درخواهند يافت که چنين کاري از مردم ايران خون و انرژي بسيار ذخيره مي کند و خيرات و برکات آن به تحقق دموکراسي در کشور کمک خواهد کرد. فرق استبداد و دموکراسي نيز در همين است، در نظام استبدادي، زبان گلوله حکم مي راند، و بهايش را مردم درپايين مي پردازند؛ و رهبران مادام العمرند. در حاليکه در نظام دموکراسي بهايش را رهبران مي پردازند، آنهايند که مي آيند و مي روند، و مردم ماندگارند.

Monday, May 16, 2005

گذار به دموکراسي در ايران : ايده ها و داده ها: بخش 12

مقاومت همه جانبه کارآترين ابزار تغييرات دموکراتيک در ايران
همانطور که در نوشتهً پيشين آمده بود، از آنجا که باند مافياي قدرتِ در ايران، نه به حرف مردم ايران وقعي مي نهد، نه به صلاحديد نخبگان و روشنفکران ايراني گوش مي دهد، و نه به موازينِ روابط و توصيهٌ مجامع بين المللي پاي بند است؛ بنابراين، موثرترين تاکتيک هموار ساختن راه گذار به دموکراسي، مقاومت همه جانبه است. منظور از مقاومت همه جانبه وارد آوردن ماکزيمم فشار هم از پايين (اعتراض اقشار و گروههاي مختلف مردمي بهر دليل و در هر مناسبتي)، هم از بالا (از جانب نخبگان و روشنفکران)، و هم ماکزيمم فشار از خارج، بويژه آمريکا، اروپا و نيز مجامع بين المللي است.

فشار از پايين

در واقع فشار از پايين نتيجهً فوران نارضايتي هاي عمومي است که در اشکال مختلفي مانند گردهم آيي اعتراضي، اعتصاب، تظاهرات و نهايتا قيام عمومي خود را بارز مي کنند. عواملي که به نارضايتي هاي عمومي دامن مي زنند، در واقع، همان اجحافات و زياده خواهي هاي باند حاکم است که بلاي جان مردم شده، حداقلهاي لازم براي تامين زندگي روزمرهً شهروندان را از آنان سلب کرده و دريک کلام، موارد سلب امنيت از مردم به منظور تأمين امنيت "نظام" است. براي باند حاکم، از کلمهً "امنيت" فقط "امنيت و حفظ نظام ولي فقيه" تداعي مي شود؛ آنهم با استفاده از ابزارسرکوب عريان مانند سلاح، شلاق، چماق، طناب دار، اخراج و تصفيه، زندان و قتل و شکنجه، آزار جوانان، و دخالت در زندگي حرفه اي و خصوصي مردم. براي سران مافياي قدرت، لازمهً امنيت ايجاد "ترس" در جامعه و زهر چشم گرفتن از روشنفکران و نخبگان است. در حاليکه در يک نظام بواقع دموکراتيک و مردمي، منظور از "امنيت" نه ترساندن مردم و سرکوب مردم، بلکه "تأمين رفاه و آسايش زندگي خصوصي و عمومي آحاد مردم" است. امنيتي که جز با مشارکت مردم، با تشکيل نهادها و احزاب مردمي، و دولت منتخب مردم عملاً امکان پذير نيست. تاکتيک استفاده از سرکوب، بمنظور "تآمين امنيت نظام" در واقع تداعي ساده ترين راه زدن تيشه به ريشهً نظام است. بقول محمد (ص): "الملک يبقي مع الکفر و لايبقي مع الظلم". بدين ترتيب، "امنيت نظام" ولايي دقيقاً در مقابل " امنيت جامعه" قرار گرفته، فشار هاي گوناگون بر نظام به سرکوب بيشتر، و سرکوب بيشتر نيز برخشم و نارضايتي مردم، بطور مداوم، مي افزايد. سکوت مردم در اين مرحله تداعي قهر آنان از حاکميت است. قهري که به خشم راه مي برد و مي تواند با جرقه اي در روز "ر" به انفجاري اجتماعي مبدّل گردد که هيچ قدرتي جلو دار آن نتواند بود. روزي که، اگر اتفاق بيافتد، فوران شعله هاي خشم فروخوردهً مردم، ريش و ريشه ها را خواهد سوزاند.

اين قاعدهٌ تکرار سيکل استبداد-انقلاب، بويژه در مورد ايران، متأسفانه، بيش از جاهاي ديگر مشهود بوده است. چرا که اولاً در آمد حاصل از فروش نفت، هزينه سرکوب را براي حاکمان مستبد تأمين مي کند. دومين مسئلهً مهم،ّ فرماندهي نيروهاي نظامي و امنيتي است که برعهده نهاد غير انتخابي، ديروز شاه و امروز ولي فقيه نهاده شده است. بديهي است که در هر نظام دموکراسي، موضوع فرماندهي نيروهاي نظامي و امنيتي، برعهدهً دولت انتخابي است. بعلاوه، بمثابه يک اصل خدشه ناپذير، اين پٌست نه بر عهدهٌ يک فرد نظامي بلکه فردي "غير نظامي"بايد باشد. ممکن است گفته شود که ولي فقيه هم "نظامي" نيست، ولي اصل قضيه اينجاست که او نه تنها غير انتخابي و مادام العمراست، بلکه همين آدم غير انتخابي نيز يک فرمانده نظامي را براي پُست وزارت دفاع به دولت نيمه انتخابي نظام خودش تحميل مي کند. بقول يکي از متخصصين امور منطقه که براي مشاوره، نُه ماه در عراق بسر برده است، مي گفت عراقي ها بواقع مشکل داشتند که چطور ممکن است يک "فرد غير نظامي" وزير دفاع شود. در حاليکه يکي از شروط مسلم دموکراسي، واگذاري فرماندهي نيروهاي مسلح بعهدهً دولت انتخابي، و در دولت انتخابي، بعهدهً "فرد غير نظامي" است. اين ضرورت، در نظام دموکراسي، خود ناشي از پايبندي به اصل "تفکيک قوا" مي باشد. حال آنکه در جمهوري اسلامي، قانوناً اصل "تخصيص قوا" به ولايت فقيه حاکم است. بهمين دليل در دورهً خاتمي، دولت موازي در همهً زمينه ها دست بکار بوده است. نمونهٌ بارز آن وزارت اطلاعات موازي و قوهً قضاييهً موازي است که برخلاف دستورالعمل هاي روساي قواي مذکور، منويات دفتر ولي فقيه را پيش مي برند.
در جايي خواندم که يکي از دو شرط مير حسين موسوي براي کانديداتوري، دخالت نکردن خامنه اي درامر تحميل وزير دفاع به دولت است. براستي او خود بيش از هرکس، به تجربه، واقف است که با وجود چنين تناقضاتي در رأس نظام، هرکس را بر آن تخت کذايي بنشانند، بيش از تدارکاتجي ولي فقيه نتواند بود. او قطعا بخوبي واقف است که نه ولي فقيه و نه نظامياني که زير چتر او پر و بال گرفته و حال براي قبضهً تمامي حاکميت خيز برداشته اند، هرگز به اينگونه شرط و شروط تن نمي دهند. ياد مصدق بزرگ بخير که همه چيز"خود" را بر سر تقاضا و شرط خارج ساختن" فرماندهي کل قوا" از دست "شاه" و انتقال آن به دولت انتخابي مردم گذاشت. بدرستي که راه گذار به دموکراسي بدون پاي بندي و پافشاري بر اصول و پرنسيب هاي آن هموار نمي گردد. (دوستداران مصدق بجاست که به انعکاس اين مهم و جا انداختن اهميت آن براي تحقق دموکراسي بيش از پيش بها بدهند).

جند نوشته از مير حسين موسوي که روي خبرگزاري دانشجويان "ايسنا" منتشر مي شد، را مرور کردم، سخني از مطلب مذکور نديدم. مي دانستم که اين موضوع، پديدهً غير قابل انتظار و تازه اي در فرهنگ حاکم بر رأس رژيم نيست. در ميان "خواصّ" رأس نظام، بين فرهنگ "خواص" و فرهنگ عامهً مردم، فاصلهٌ عميقي وجود دارد. در فرهنگ آنان، شفافيت و پاسخگويي اساساً جايي ندارد، جملگي، اعم از اصلاح طلب و تماميت خواه، خود را نه در برابر مردم بلکه بعکس در مقابل ولي فقيه پاسخگو مي دانند. تنها "خواص" در رأس نظام مي دانند که در دلشان چه مي گذرد و از آنجا که براي جملگي آنها"منافع ملت و مملکت" تنها از کانال شرعي"حفظ نظام" مي گذرد، مير حسين موسوي هم مثل بقيه، باصطلاح "تقيه" کرده و اين مسائل را با مردم و نسل جوان تشنهً آگاهي در ميان نمي گذارد. جاي گفتن ندارد که عدم پرده پوشي از مسائلي که شخصي نيستند و با مصالح مردم و جامعه مربوط اند، يک وظيفهً انساني و ملي است. چرا که در ميان نگذاشتن علل ريشه اي دردها و آلام اجتماعي، بدليل ملاحظات شخصي و سياسي، در واقع به تسري و تکرار آن مي انجامد که خيانتي به مردم، به جوانان، به ايران و به وجدان و شرف انساني "خود" فرد محسوب مي شود.

جا دارد بطور مختصر مفهوم امنيت در جامعه را بيشتر بشکافيم. يکي از مهمترين وجوه امنيت در يک جامعه عبارت است از امنيت حريم خصوصي زندگي افراد (حريم خصوصي شامل آزادي فکر، عقيده، بيان، مالکيت شخصي، آزادي هرنوع فعاليت سرگرمي، اجتماعي، اقتصادي، سياسي، مذهبي؛ آزادي انتخاب پوشش، شغل، همسر، حزب، و نماينده مي باشد ؛ تا آنجا که باعث سلب چنين حقي از ديگري نگردد). به همين دليل، سنگ بناي دموکراسي و حقوق بشر نيز بر برسميت شناختن و ارج نهادن به همين جايگاه حريم شخصي افراد، يعني احترام به جايگاه ويژه انسان، فرد فرد انسان، تک تک شهروندان، صرف نظر از قبيله و تبار و نژاد و زبان و جنس و رنگ و پوست و عقيده و مذهب، نهاده شده است. درجهً رشد و اعتلاي هر جامعه نيز به اعتلاي فرد فرد انسانهاي آن، صرف نظر از تعلقات مذکور، بستگي تام دارد. نمي توان در جامعه اي شهروند درجه يک و دو تعريف کرد و يا اصلا آنها را گوسفند به حساب آورد و در عين حال انتظار شکوفايي داشت.

چهار وجه مهم ديگر "امنيت" در يک جامعهً با نظام دموکراسي (که مجال پرداختن به آنها در اين جا نيست) عبارت از "امنيت شغلي"، "امنيت اجتماعي"، "امنيت اقتصادي"، و آخرين نيز "امنيت سياسي" و حراست از استقلال کشور مي باشد. حريم امنيت مردم را قانون مشخص مي کند و بهمين دليل جامعهٌ پيشرفته تر، منظم تر و قانون مدارتر است. در نظام دموکراسي، ناظمان و مجريان قانون خود مردم هستند. در حاليکه متأسفانه براي مردم ايران از اين خبرها نيست و امنيتي که توسط رژيم ترويج شده و پاسداري مي شود بقول خودشان" امنيت ديني و اعتقادي مردم!" بعبارت روشن تر سلب امنيت از مردم و جامعه از طريق اعمال تبعيض مذهبي در همهً وجوه زندگي خصوصي و عمومي مردم است.

طي ماههاي اخير، شاهد زبانه کشيدن صداي عصيان مردمي بوديم که از آنهمه تبعيض، ندانم کاري، بيعدالتي، و در نتيجه بحران هاي فزايندهً اجتماعي، سياسي و اقتصادي (که به بلاياي فراگيري مانند گسترش بيکاري، فقر، تبعيض، فساد - اداري، مالي و اجتماعي - فحشا و اعتياد و بي خانماني منجر شده) به تنگ آمده اند. از فاجعهً بازي فوتبال تا تظاهرات و درگيري هاي استان خوزستان و بلوچستان و کردستان، از اعتصابات فرهنگيان، کارگران تا اعتصاب غذاي دانشجويان و زندانيان سياسي همگي علائم هشدار دهندهً سرباز کردن غليان خشم مردم، در ديگ به جوش آمده و سرپوشيدهً نظام اند. گسترش نارضايتي ها، برغم افزايش ميزان سرکوب عمومي توسط نيروهاي نظامي ، انتظامي، اطلاعاتي و قضايي رژيم، گواه هرچه آشتي ناپذيرتر شدن رابطهً مردم با تماميت نظام، ريختن ترس عمومي، و برگشت ناپذيري حرکات اعتراضي جامعه است. خامنه اي و فرماندهان نظامي و اطلاعاتي اش، مانند همهً مستبدين، از اين امر غافلند که آنها با سرکوب نارضايتي ها، در واقع ضامن چاشني انفجار عصيان سراسري را آزاد مي کنند؛ آنروز ابواب جمعي بيت ولايت آرزو خواهند کرد که اي کاش فرصتي ديگر مي يافتند تا به رفراندوم ملي تن دهند.

ناگفته نماند که در شرايطي که مردم از رژيم و جناحهاي آن سرخورده شده اند، وظيفهً سنگيني بر دوش فعالان سياسي و روشنفکران و نيز نيروهاي اپوزيسيون قرار دارد تا با تبليغ دموکراسي و ارزشهاي مردم سالار آن، حمايت مردم ايران از نظام دموکراسي را، بعنوان آلترناتيو مطلوب اين رژيم مذهبي، برانگيزيم، در غير اينصورت مردم، بطور خود بخودي، بسمت پيوندهاي ارزشي ما قبل مذهبي ، يعني گرايشات قومي و قبيلگي سوق داده مي شوند؛ که در آن صورت، با از هم پاشيدن نظام موجود، بستر کشمکشهاي داخلي و اسباب دست اندازي ديگران براي از هم پاشيدن کشور فراهم مي شود.

فشار از بالا : توسط روشنفکران، نخبگان و متخصصين کشور

ازآنجا که احزاب و دسته بندي هاي درون حاکميت، جملگي باسمه اي بوده و باصطلاح باندهاي مختلف حاکميت در دعواي قدرت را نمايندگي مي کنند؛ و نيز چون در داخل چنين نظامي امکان فراگير شدن هيچ حزبي وجود ندارد که بتواند به اهرم فشاري براي پاسخگو کردن حاکميت بدل شود؛ بنابراين، ابزار فشار از بالا در داخل کشور الزاماً بر روي دوش فعّالان سياسي، روشنفکران، هنرمندان، متخصصين، دانشجويان، کارگران، زنان، بازاريان و برخي از طلاب مخالف ولي فقيه مي باشد. بيانيه هاي دسته جمعي فعالان سياسي طي ماههاي اخير نشان داد که ايرانيان، خود در درون خانه ظرفيت و توان بدوش کشيدن اين مسئوليت خطير را، در اين مرحله از تاريخ کشور، دريافته اند. همانطور که قبلاً گفته شد، اين بيانيه ها طليعهً متشکل شدن فعالان سياسي، براي تشکيل الترناتيو دموکراتيک در داخل کشور، را ترسيم مي کند. پس بجاست که فعالان جنبش دموکراسي خواهي در داخل کشور، بيش از پيش، هم سنگران خود را از ميان اقشار، طبقات، گروههاي مذهبي و قومي سراسر کشور گرد هم آورده و برقدرت، ابتکار عمل و تآثير گذاري خود بيافزايند. مطمئناً، رژيمي که در چنبرهً فشارهاي روبتزايد داخلي و بين المللي گير کرده، قادر نيست دوباره سعيد امامي ها را بميدان آورده و به قتل هاي زنجيره اي دست يازد. سران نظام بعد از تجربهً خونريزي هاي سالهاي 67-1360 و قتل هاي زنجيره اي، دريافته اند که ريختن خون مخالفين، بقاي نظامشان را تضمين نکرده است. ريختن خون بي گناهان، گناهي نابخشودني است که اگر مردم ببخشند، خانوادهً قربانيان نخواهند بخشيد. بعلاوه، دست رژيم در دستگيري و زنداني کردن بيش از حدّ مخالفين نيز چندان باز نيست. بنابراين ضمن اينکه تلاش جمعي تر و يک دست تر براي نجات جان زندانيان سياسي نيازي است مبرم، که به متشکل تر شدن فعالان سياسي داخل و خارج کمک مي کند؛ روشنفکران و نخبگان کشور مجاز نيستند که بدليل واهمه از زندان و سرکوب به انفعال و سکوت و گوشه گيري پناه برند. در عالم واقع نيز، اکنون اين تماميت رژيم است که اسير روشنفکران و نخبگان و فعالان سياسي کشور مي باشد. بگذاريد هرچه مي خواهند تصفيه کنند، دستگير و احضار نمايند، به شلاق کشند و پرونده سازي کنند، تجاوز و حلق آويز و اعدام و ترور نمايند، اين ها علائم زبوني حاکمان مستبد در مقابل اقتدار قشري است که پايان استبداد را بشارت مي دهد. روشنفکران و هنرمندان واقعي، پيامبران زنده، ضمير خود آگاه زمانه، وجدان بيدار و روح عصيانگر جامعهً خويشند و هيچ حاکمي در جهان، از در افتادن با اين قشر عاقبت بخير نشده است. بگذاريد حاکمان مستبد، هر نامي برخود نهند، هر واژه اي را لوث کنند، هر تقدّسي را بيالايند و يا زالوصفتانه خون مردم را بمکند و شيرهً جان مملکت را به حرّاج گذارند، ولي وجدان بيدار مردم ايران آنها را به اعمالشان مي سنجد؛ و روشنفکران، داوران صالح اين محکمهٌ عدالت در پيشگاه تاريخ و وجدان آگاه مردم خويش اند. مي بينيم که دست آخر اين حاکمان مستبدند که اسير قشر روشنفکرند. سران نظام با قتل و حبس و محدود ساختن اين قشر، سرنوشت رقّت باري براي خود رقم مي زنند. براي تن دادن رژيم به آزادي زندانيان سياسي، بجاست تا کانون هاي حمايت از زندانيان سياسي را در داخل و خارج از کشور هرچه فعالتر نموده، پيام ها و مسائل مربوط به آنان را بسرعت منتقل کرده و روي ميز مجامع بين المللي، دولت ها، مطبوعات و انظار عمومي قرارداده و رژيم را مجبور به دست کشيدن از آزار روشنفکران مخالف و منتقد نماييم.
به کوري چشم حاکماني که حيات خود را در ممات مخالفان مي بينند، و ميوه چيناني که به شهيد روشنفکر بيشتر از زنده اش ارج مي نهند، روشنفکران و هنرمندان متعهّد و آزاده، اساسي ترين سرمايه آزادي و توسعهُ هر جامعه اند. براين اساس، دوستان روشنفکر و فعالان سياسي، با هر گرايش فکري، سرمايه هاي حياتي ايران براي تحقق آزادي و دموکراسي اند و بايستي در حفظ سلامت روحي و جسمي خود، تحت هر شرايطي بکوشند.

فشار از خارج : آمريکا، اروپا و مجامع بين المللي

رژيم حاکم هر چه در داخل کشور بسته تر مي شود در سطح بين المللي نيز منزوي تر مي گردد. ديکتاتورها معمولا هرچه از مردم خود دورتر مي شوند به سمت وابستگي بيشتر مي روند؛ اي بسا در موارد زيادي صرفاً حافظ منافع خارجي ها هستند. حال وضعيت رژيمي که اين هر دو پايه را از دست داده است چي مي شود؟ لابد بايد به خدا و امام زمان قلابي پناه ببرد! اين همان پديده ايست که مدتهاست در خواب و بيداري، آخوند مشکيني و جنتي و مصباح و نيز بر بيت خامنه اي سايه افکنده و عقل و هوش و دين و معرفت آنان را ببازي گرفته است.

در زمينهً حمايت خارجي، نظام هاي ديکتاتوري در ايران به بهاي حراج دارايي هاي مردم ايران براي خود زمان خريده اند؛ در اين راستا، بويژه قراردادهاي سود آور نفتي با شرکتهاي خارجي باعث شده تا دولت هاي مطبوع طرف قرارداد، قيد موازين باصطلاح اروپايي، مانند دموکراسي و حقوق بشر را از اساس بزنند. چند وقت پيش در خبر ها بود که موازنهً مبادلهً تجاري بين ايران و فرانسه، به نسبت يک بر بيست است، بي شک فرانسوي ها چنين رابطهً يک طرفه اي را حتي در مستعمرات پيشين خود تجربه نکرده اند. يعني در عمل بواقع اين شرکت هاي چند مليتي هستند که هزينهً سرکوب مردم ايران توسط رژيم را مي پردازند. فعالان سياسي در خارج از کشور بجاست بيش از اين به جزييات اين مسئله پرداخته، ليستي از اين شرکتها و نوع قراردادهاي ويرانگري که با رژيم بسته اند را منتشر کرده به اطلاع افکار عمومي برسانند. فشار بر اين شرکتها و دولتهاي مطبوعشان، وظيفهً مبرم ما ايرانياني است که در خارج از کشور بسر مي بريم تا افکار عمومي بين المللي را از اين معاملات ديکتاتور پرور، که جيب آقازاده ها و سران رژيم را پر تر مي کند و عملاً هزينهً پاي مال کردن حقوق بشر در ايران را تامين مي کند، مطلع سازيم.
در دو دههً گذشته، بعلت تحريمات آمريکا، اصل حاکم بر روابط رژيم، بويژه با کشورهاي صنعتي، زيستن در شکاف بين اروپا و آمريکا بوده است. دست اندرکاران سياست خارجي رژيم فکر مي کنند اين آنها بوده اند که براي خارج شدن از انزوا از اين فرصت استفاده کرده اند، حال آنکه دقيقا برعکس اين کشورهاي صنعتي بوده اند که در امر تقسيم بازار بين المللي چنين نقش زبون و سود آوري براي آنان تدارک ديده اند. اکنون آمريکايي ها قادرند که اروپايي ها را براي بستن اين شکاف تحت فشار قراردهند. چرا که وجود چنين شکافي فرصت مسلح شدن به سلاح اتمي و استمرار نقض حقوق بشر را براي رژيم فراهم مي کند. بويژه در شرايط کنوني که مذاکرات هسته اي اروپايي ها با رژيم به بن بست رسيده است، آمريکايي ها مي توانند علاوه بر ارجاع پروندهً رژيم به شوراي امنيت، اروپايي ها و کشورهاي متحد خود منجمله ژاپن را براي اعمال تحريم اقتصادي عليه رژيم تحت فشار قرار دهند. بنابراين، بديهي بنظر مي رسد که سياست تحريم اقتصادي همه جانبه براي فشار بر ملاها، جهت تن دادن به توقف غني سازي هسته اي، در دستور کار قرار گيرد. چنين فضايي بستر تسليم شدن رژيم به خواست هاي مردم ايران، مانند تن دادن به آزادي زندانيان سياسي، ازادي مطبوعات و اجتماعات و انتخابات آزاد و رفراندوم را فراهم مي کند.

همانطور که گفته شد، هر چه رژيم در داخل بسته تر، در خارج کشور نيز منزوي تر شده و بنابراين نسبت به واکنش مجامع بين المللي حساس تر مي گردد. فشار مجامع بين المللي بويژه کميسيون حقوق بشر نيز سازمان هاي غير دولتي در اين مرحله، موثر تر از هر زمان، مي توانند جهت بهبود اوضاع در ايران موثر و مفيد باشند. اميد استکه با موفقيت اصلاحات مورد نظر کوفي عنان، دبيرکل سازمان ملل، در کميسيون حقوق بشر بر قدرت سازمان ملل جهت جلوگيري از نقض حقوق اوليه انسانها در تمام کشورها بويژه در ايران نيز افزوده شود.

نيرنگ انتخاب بين بد و بدتر

يکي از تفاوت هاي بارز نظام استبدادي حاکم بر ايران با دموکراسي هاي شناخته شده اين است که دريک نظام دموکراسي، اکثريت مردم، بين "خوب و خوبتر" انتخاب مي کنند، حال آنکه بد بختي ما ايراني ها اين بوده و هست که اکثريت مردم ايران که پيوسته با حاکمان مستبد مخالفند، بجز در فاصلهً کوتاه بهار آزادي، بعد از هر انقلاب و تحول مردمي، شانسي بجز انتخاب بين "بد و بد تر" نداشته اند. پذيرش اين منطق تسليم طلبانه در هر تصميم گيري، منجمله در امر سرنوشت عمومي مردم و جامعه، بمثابه دهن کجي کردن به سرنوشت يک مملکت، به بلوغ يک ملت، و ناديده گرفتن تمام تلاشها و مبارزات دويست سالهً مردم ايران، و نيز پايمال کردن خونهايي است که براي احقاق حقوق مردم و مملکت نثار شده است. تسليم شدن به منطق انتخاب" بين بد و بدتر" يعني مهر نهادن بر استمرار استبداد و همين شرايط موجود، با همين حاکمان تماميت خواهي است که هيچ اميدي به بهبود اوضاع، با وجود آنها متصور نيست. بهمين دليل، اينبار مي بينيم که مردم فريب بازي انتخاباتي بانيان سرکوب خود را نمي خورند، و فعالان سياسي و دانشجويي از خواست انتخابات واقعاً آزاد کوتاه نيامدند. لازمهً انتخابات آزاد، قبل از هرچيز، آزادي زندانيان سياسي، آزادي مطبوعات و اجتماعات، آزادي احزاب و جمعيت ها مي باشد. فعالان سياسي که فارغ از اين شروط حياتي به شرکت در انتخابات فرامي خوانند، بقول معروف گندم نماي جوفروشند، و ارزان فروشي آنان بدليل قلابي بودن کالايي است که عرضه مي دارند. جاي خوشوقتي است که قشر روشنفکر، نمايندگان دانشجويان، فعالان سياسي و مردم ايران ديگر گول اين روشنفکر نماها را نمي خورند.

ضمناً، بصورت يک قاعدهً کلي، همه ديکتاتورها در آخرين مرحلهً حيات خود به سمت هر چه "نظامي" تر شدن مي روند. رژيم جمهوري اسلامي نيز از اين قاعده مستثني نيست. بازيگران ميدان رقابت انتخاباتي فعلي رژيم نيز در واقع همان سردمداران باندهاي مختلف سرکوب (نظامي، انتظامي، اطلاعاتي) در درون مافياي قدرت اند. لاريجاني، از باند سعيد امامي و قتل هاي زنجيره اي در سازمان اطلاعات و قوه قضاييه موازي، قاليباف نمايندهً نيروي انتظامي از نيروهاي سرکوبگر و احضار و شکنجهً روشنفکران و دانشجويان؛ و محسن رضايي، فرمانده سابق سپاه که مسئول ريختن هزاران جوان بسيجي در تنور جنگ است؛ اين موضوع نشان مي دهد که سران قواي سرکوبگر بعنوان آخرين حلقه حفظ نظام، اکنون جريان اصلي جنگ قدرت در درون حاکميت را تشکيل مي دهند. اين افراد به اين دليل از شانس بالاتر برخوردارند که کنترل صافي شوراي نگهبان را در اختيار دارند، توان مالي، تشکيلاتي، تبليغي و سرکوب گسترده نيز بالکل در اختيار آنان است. شبکهً روحانيت حاکم که بين مجمع و جامعهً روحانيت و ائمه جمعه تقسيم شده از آنجا که شديداً تحت کنترل و حفاظت سه جريان فوق الذکر هستند، انسجام و قدرت تصميم گيري مستقلي ندارند. بنابراين شاهديم که وقتي کروبي آن چترحفاظتي - امنيتي، که پايهً اصلي حفظ نظام است، را باخود نداشته باشد، بدون حفاظت آنان عملاً فلج است و در مقابل تعرضات سازمان يافته بلا دفاع مي ماند. رفسنجاني هم که در واقع مدعي همهً اين کوتوله هاي نظام است و خوب مي فهمد که بدون آنها "آب نمي تواند بخورد"، از نمک نشناسي آنان شاکي است. معين هم آرزو داشت تا جوانان و روشنفکراني را نمايندگي کند که با شکست اصلاحات خاتمي اميدشان به چشم انداز بهبود اوضاع، در درون نظام، بر باد رفته است. دکتر يزدي هم بنظر مي رسد تنها به اين اميد کانديد مي شود که توسط شوراي نگهبان تصفيه شود! بجاست تا نهضت آزادي ارزان فروشي بخرج نداده، بر شرايط خود براي شرکت در انتخابات آزاد پاي بند بماند و در صورت برآورده نشدن آن شرايط در انتخابات نمايشي شرکت نکند. بواقع مگر در نظامي که آزادي احزاب سياسي جايي ندارد، مخالفين و منتقدين سرکوب و روشنفکران ناپديد و زنداني مي شوند، چه کسي جز همان قاتلان و شکنجه گران که در راُس فرماندهي نيروهاي نظامي، انتظامي و اطلاعاتي و قضايي رژيم بوده اند، توان تشکيلاتي، تبليغاتي، حفاظتي ومالي گستره براي شرکت در شامورتي بازي انتخابات رياست جمهوري رژيم را مي تواند داشته باشد.

سروراني مثل عالي جنابان احسان نراقي و جمشيد اسدي که نفسشان از جاي گرم بلند شده و تبليغ شرکت در انتخابات نظام سرمي دهند، بهتراست خود قدم رنجه فرموده کانديد اجراي نقش تدارکاتچي نظام مي شدند، تا شايد با نوش جان کردن چند دست کتک حسابي از دست عاملان مافياي قدرت، با چشيدن مزهً آشي که به ديگرانش توصيه مي کنند، آنهم قبل از آنکه توسط شوراي نگهبان تصفيه شوند! معني عملي مواضعشان، و جايگاه لوث شدهً کلمات – منجمله کلمهً انتخابات - را در رژيمي که اساساً بر تبعيض
فکري و مذهبي بنا شده، بهتر لمس مي کردند

قابل توجه دوستاني که اين سلسله مقالات را دنبال مي کنند، از اين پس مي توانيد نوشته هاي مرا دراين وبلاگ دنبال کنيد، من هم، با الهام از دوستان وبلاگ نويس داخل کشور وبلاگ نويس شدم. مرا و ديگران را از نظرات موافق و مخالف خود، در بخش کامنت، مطلع سازيد

Friday, May 13, 2005

گذار به دموکراسي در ايران : بخش يازدهم

همزمان با روز جهاني زن، اين نوشته را با گراميداشت خاطرهً همهً گلهاي اطلسي، فرشتگان خونين بال ميهنم، دوشيزگان آزاده، که بخت خويش برسر آزادي نهادند؛ به ولايت بيداد فقيه "نه" گفتند؛ مبارزه با استبداد را به زينت حضور خود آراستند؛ و بسياري از آنها، پيش از آنکه به حجله درآيند، بفرمان خميني و پاسدارانش به زنجير کشيده شدند، بي رحمانه مورد تجاوزقرارگرفتند، و معصومانه به جوخه هاي اعدام سپرده شدند؛ وهمچنين با تبريک اين روز فرخنده به همهً مادران دلير و دختران زيباي ايران زمين، که براي آزادي مام ميهن واحقاق حقوق حقّهً خود، در خانه و خيابان و مدرسه و دانشگاه، بپاخواسته؛ داروي درد ها و آلام زن ايراني را نه در مجالس روضه خواني و نوحه سرايي که رژيم براي خانه نشين کردن آنها تدارک ديده، بلکه با حضور فعال در همهً عرصه ها و در هر کوي و محله و کلاس درس و محيط کار، پي مي گيرند، آغاز مي کنم.
بي ترديد، بهترين دستاوردهاي دموکراسي قرن بيستم، در تمام جوامع متمدن، بيش از هرکس، مرهون تلاش و مبارزهً جنبش برابري زنان بوده است؛ زنان اين جوامع، نقش غير قابل انکاري، در بکرسي نشاندن قوانين رفع تبعيض و نيز امکان برابر استفاده از فرصتها
ايفا کرده اندAntidiscrimination & equal opportunity

زنان ايراني، برغم تحمل ستم مضاعفي که از دست متحجرين مذهبي در ايران، طي 26 سال گذشته، متحمل شده اند؛ نمونه هاي اعلايي ا ز شايستگي و مقاومت، در همهً زمينه ها، را به منصهً ظهور رسانده اند. پس دست مريزاد به همهً فعالان دختر دانشجو و زنان پيشتازي که با پيوند جنبش زنان با جنبش رفراندوم ملي، نقش تعيين کنندهً زن ايراني را در تحقق دموکراسي هرچه نمايان تر ساخته اند. در شرايط کنوني، جنبش برابري زنان ايران، نه فقط يک جنبش اجتماعي، بلکه تا رسيدن به آزادي و دموکراسي در ايران، دقيقاً مبارزه اي سياسي است. چرا که رفع تبعيض جنسي در حاکميت ولايي از رفع ساير تبعيضاتي که در حق عموم مردم ايران روا داشته مي شود، مانند حق آزادي عقيده و مذهب، ازادي احزاب و اجتماعات، ازادي بيان و مطبوعات و حقوق اقليتهاي قومي و مذهبي، جدايي ناپذير است

در ميان اپوزيسيون خارج از کشور بي شک زنان مجاهد خلق مدارهاي جديدي از توانمندي و اعتلاي زن ايراني را بنمايش گذاشته اند. زن مجاهد بدرستي بالاترين بهاي ممکن را نيز براي مقابله با استبداد و بيداد مذهبي حاکم برايران پرداخته و بقول زنده ياد اشرف رجوي، جهان خبردار نشد که طي حاکميت آخوندها برآنها چه گذشت. مردم ايران قطعاً روزي از اين زنان نستوه، که در راه آرمانشان از همه چيز گذشتند، بطور شايسته اي تقدير خواهند کرد؛ قطعاً براي رسيدن به پيروزي، يعني همگامي با جنبش دموکراسي خواهي مردم ايران، برغم همهً ابتلائات گذشته، غبار روبي هاي بسا بيشتري در پيش رويشان قرار دارد.

عبور از ابتلائات تاريخي و پاسخ به نياز هاي پيش رو، بيش از هرچيز، به انطباق فکري نيازمند است. دراين رابطه، فکر مي کنم توضيحي از مناسبات دروني مجاهدين مي تواند براي آگاهي عمومي مفيد باشد. آنها که با مناسبات دسته جمعي سروکار داشته اند مي دانند که افرادي که با پيوندهاي آرماني ايدئولوژيک و مذهبي مشترک در يک حزب و يا سازمان گرد هم مي آيند، بالاترين ميزان يگانگي، اعتماد و سرزندگي را در ميان خود تجربه مي کنند. مشکل زماني پديدار مي شود که اين مناسبات آرماني سياسي، ايدئولوژيک و مذهبي در معرض ابتلائات سرنوشت ساز، تندبادها و طوفانهاي بنيان کن قرار گرفته، و بايد در شرايط فشار همه جانبه و يا رويارويي با رقيب و دشمن و معادلات ناشي از تعادل قواي نابرابر ، آزمايش پس بدهند؛ و مجاهدين انصافاً در طول حاکميت آخوندها بيشترين ابتلائات را، هر روز و هر ساعت، در داخل ايران، در عراق، و درخارج کشور از سر گذرانده اند. بنابراين، بباور نگارنده، بايستي اين گنجينهً مبارزات تاريخي مردم ايران را باز شناخت، قدر شناخت، کاستي هاي آن را زدود و آنرا در مسير تحقق آزادي، دموکراسي و حقوق بشر، هرچه برنده تر ساخت.

ضمنا ناگفته نماند که مجاهدين فقط بخشي از ظرفيت مردم ايران در مبارزه عليه بنيادگرايي مذهبي را نمايندگي مي کنند. اين بخش، البته قابل توجه، بدون در نظرگرفتن ساير نيروها و مجموعهً ظرفيت هاي مبارزاتي مردم ايران براي تحقق دموکراسي،و حقوق بشر، نه تنها قادر به سرنگوني رژيم در ايران نبوده و نيست، بلکه براي ادامهً حيات خود نيز با مشکل جدي مواجه شده و مي شود. براي فراهم کردن و برسميت شناختن چنين واقعيتي، مقدمتاً لازم است تا حد اقل قابليت فراگيري و انتقاد پذيريي در آنها وجود داشته باشد تا امکان به روز کردن مفاهيم و معيارها در دستگاه انديشه و بدنبالش امکان انطباق عملي عبور از تماميت خواهي به قانع بودن به سهم خويش، فراهم گردد. ناگفته نماند که اکثر قريب باتفاق تجارب تاريخي گواه آنست که افراد و جرياناتي که در هدفگيري ايدئولوژيک خطا داشته اند، تا انتهاي راه، يعني تا وقتي که سرشان به سنگ زمانه و يا ديوار سخت واقعيت اصابت نکند، حاضر به ديدن و گوش کردن غير نبوده و اصلا توان عقب نشيني از باورهايشان را ندارد. بعبارتي، کسي که در عقيده اشتباه کند، آگاهانه، تا ته چاه، آنهم با چشم باز، به قيمت همه چيزش، مي رود، پس نه تنها بخاطر خودش بلکه براي کاستن از زياني که متوجه جامعه مي کند، بايد او را از ادامهً راه غلطش باز داشت.

اين سمت گيري غلط ايدئولوژيک که مي تواند همهً خون ها، انرژي ها و دستاوردهاي مبارزاتي را بضد خود تبديل کند کدام است؟ در يک کلام عدم اعتقاد، سازگاري و سمتگيري واقعي بسوي معيارهاي دموکراسي. در دستگاههاي ايدئولوژيک انقلابي اعم از اسلامي چپ و راست و نيز مارکسيست – لنينيست افراطي، ارزشهاي متداول دموکراسي مانند پاسخگويي و شفافيت اساساً جايي ندارند. اين نوع ايدئولوژي ها که عملاً در مناسبات بسته و سيستم هاي تک حزبي خلاصه مي شوند، مفاهيم پايه اي دموکراسي مانند حقوق فردي، پاسخگويي، شفافيت و تحمل عقيدهً مخالف را مفاهيمي ضد ارزش و غير ايدئولوژيک بشمار مي آورند. حقوق و هويت فردي که اساس اعلاميه حقوق بشر و سنگ بناي دموکراسي است در چنان مناسباتي ضد ارزش به حساب مي آيند و دستاوردهاي دموکراسي و تمدن غرب به اتهام "بورژوازي" و "ليبراليسم" مذموم شمرده شده؛ با هر گونه گرايش ليبراليستي، روشنفکرانه، و بعبارتي آزادي فکري، بطور سيستماتيک مبارزه مي شود. در چنان مناسباتي نه تنها مردم عادي بلکه افراد و اعضاي سازماني و حزبي، خودشان نيز اغلب نمي دانند در درون آنها چه مي گذرد. بديهي است که براي چنين دستگاه ارزشي و تشکيلاتي انقلابيي، چه بنام انصار حزب الله و يا مجاهد دوآتشه و يا کمونيست افراطي، همان ذوب شدگان در ولايت فقيه و رهبري ايدئولوژيک، طليعًه امواج دموکراسي در خاورميانه خبرخوشي نيست و پيامد هاي آن برايشان قابل استقبال نخواهد بود.


با اين وجود، شوراي ملي مقاومت، که به همهً اعضاي وارسته اش احترام مي گذارم، اگرچه در اوان تشکيل آن که آقاي بني صدر و حزب دموکرات و ديگران عضو آن بودند، تنها آلترناتيو واقعي رژيم در صحنهً مبارزه بود، ولي امروزه بعد از بيش از دو دهه، که بسياري از شخصيت ها، احزاب و جمعيت هاي کوجک و بزرگ در داخل و خارج از کشور بعنوان اپوزيسيون رژيم فعال شده اند، کوبيدن بر همان طبل قديمي و ادعاهاي تنها آلترناتيوي مفهومي جز تماميت خواهي نمي تواند داشته باشد. اين نوع تماميت خواهي، بفرض محال پيروزي بدون ائتلاف، آنهم بر ويرانهً تماميت خواهي افراطيون مذهبي در ايران، نتايج زيانباري براي ملت و مملکت ايران و خود مجاهدين ببار خواهد آورد. مجاهدين، بشرط دست برداشتن از تماميت خواهي و طرح شعارهايي مثل "ايران رجوي – رجوي ايران"، مي توانند در يک نظام چند حزبي شرکت جويند، در ساختار حاکميت سهيم شوند و بخشي از بار تحقق دموکراسي و آباداني کشور را بدوش کشند؛ ولي اگر قرار باشد که جز به همه چيز به هيچ چيز راضي نگردند، و مدعي رهبري و اتوريته براي تحقق جامعهً آرماني خود باشند، چشم انداز تيره اي براي خود و جامعهً ايران ترسيم مي کنند. متاسفانه اين داستان همهً رهبران کاريزماتيک و سرنوشت انقلابات ايدئولوژيک قرن بيستم است. گفتن حقيقت تلخ و گرانبار است، ببينيد عمو هو شيمينه، فيدل کاسترو، قذافي، صدام و خميني چه گلي بر سر ملت هاي خود زدند و چه آثار و تصويري از خود در دل ملتهايشان بجا گذاشتند؟ پس براي جلوگيري از هدر رفتن انرژي ها و سرمايه هاي مردم و مملکت، براي يک دوران ديگر، و صد البته براي حفظ منافع بلند مدت خود مجاهدين، بايستي ملاحظات مرسوم و خود سانسوري ها را کنار گذاشت و پيشاپيش جامعه را از ابتلائي ديگر برحذر داشت. پيران قوم و هرکه دستي برآتش دارد بايد تلاش کنيم تا يا بازماندهً افکار انقلابي دوران جنگ سرد را از کلهً رهبران مجاهدين و ديگر مبارزين ميهني بيرون کشيده و يا آنها را وادار به نوسازي کنيم. ضمنا اگر قرار باشد خودمان و يا مردم را گول نزنيم؛ درمي يابيم که قرار دادن نام سازما در ليست سازمانهاي تروريستي نيز همه اش از سر چراغ سبز نشان دادن به رژيم نبوده و نيست بلکه کشورهاي غربي و آمريکا، کما اينکه اکثر متخصصين علوم سياسي و کارشناسان مسائل خاورميانه و ايران در مراکز تحقيق و آموزش عالي، از حاکميت سازمان مجاهدين و شوراي ملي مقاومت تحت کنترل مجاهدين، و نه در يک ائتلاف مفروض فراگيرتر، نگرانند.

ناگفته نماند که کمبود هاي مجاهدين از کمبود عمومي جنبش دموکراسي خواهي مردم ايران جدا نيست. و الا داستان مجاهدين داستان جدي ترين، ديرپاترين و فداکار ترين نيرو در تاريخ مبارزات مردم ايران عليه ديکتاتوري است و قرار نيست وقتي متوجه کمبودهاي آن شديم تيشه به همهً ريشه ها زده و قيد همه چيز را بزنيم. براين اساس عمل برخي از جداشدگان از سازمان مجاهدين در خارج از کشور که به خدمت وزارت اطلاعات جمهوري اسلامي در امده اند، اساساً توجيه پذير نيست و کمکي به حل مشکل مردم ايران در مسير تحقق دموکراسي نمي کند.

نکتهً ديگر باز روي سخن با مجاهدين و اينبار در رابطه با انقلاب دروني حدود بيست سال پيش آنها، ولي براي نتيجه گيري امروزي است. برادران و خواهران مجاهد در دفاع از انقلاب دروني سازمان به اين گفتهً زنده ياد محمد حنيف نژاد استناد مي کنند که گفته بود "تضاد اصلي بين استثمار شونده و استثمارکننده است" و اينکه چون "مجاهدين در انقلاب دروني خود پيچيده ترين نوع استثمار، يعني استثمار جنسي را ، با برهبري رساندن زن مجاهد، حل کرده اند؛ برگ نويني، در زدودن زنگارهاي استثماري از مناسبات دروني خود، ورق زده اند". در پاسخ اين دوستان بايد روشن ساخت که البته ارتقاً زن مجاهد خلق به مرتبهً رهبري قدمي مبارک و ميمون و قابل دفاع است ولي در برداشت فوق بخشهايي از واقعيت و نيز حقيقت کتمان شده است. اولاً هدف اصلي و در واقع هستهً مرکزي انقلاب دروني مجاهدين در سال ۱۳۶۴کشف رهبري ايدئولوژيک، مسعود، بجاي رهبري شورايي، در عکس العملي متقابل به دستگاه ولايت فقيه خميني بود. دوماً، در عالم سياست و اي بسا مناسبات اجتماعي هم، اصلاً پيچيده ترين نوع استثمار، استثمار جنسي نيست بلکه استثمار فکري، اعم از زن و مرد، است. استثمار جنسي فقط بخشي از استثمار فکري و عقيدتي است که دستگاه ولايت فقيه در حق مردم ايران روا داشته است. امروزه بزرگترين سرمايه اي که کشورهاي صنعتي، در مسابقه و رقابت بر سر رشد همه جانبه و بويژه اقتصادي دنبال آنند، همانا جذب مهاجرين و سرمايهً انساني متخصص، خلاق و آفريننده است. سرمايه هاي انساني تحصيل کرده کشورهاي غير دموکراتيک، مثل ايران، از آنرو به اين کشورها جذب مي شوند که تحت حمايت قرارگرفته، بسترشکوفايي پيدا مي کنند و سهم خلاقيت فردي انان نيز قانوناً، مانند حق تأليف و اختراع وغيره، برسميت شناخته شده و ارج نهاده مي شود. بعبارتي نظام سرمايه داري امروز نيز نه بر استثمار جنسي و يا ابزار توليد، بلکه بر استثمار فکري متکي است. سوماً، بالاترين نوع تبعيض نيز تبعيض جنسي نيست بلکه تبعيض عقيدتي است. بهمين دليل دموکراسي و حقوق بشر، و بالطبع احقاق حقوق برابر زنان، دريک جامعهً باز، نيز بدون برسميت شناختن آزادي مذهب و عقيده اساساً قابل حصول نيست؛ حال آنکه در درون مجاهدين اين پروسه، برابري زنان، نه حاصل عبور از تبعيض مذهبي و عقيدتي و سياسي، بعبارتي حرمت نهادن به جايگاه فرد و حقوق مخالف، بلکه امري تصنعي، پرشي اختياري (تبعيض مثبت بنفع خواهران مجاهد) در يک الگوي ميکرو و آنهم مناسبات تشکيلاتي بسته بوده است. بديهي است که چنين الگويي الزاماً در يک جامعهً باز و آزاد قابل پي گيري نيست. احقاق حقوق زنان علاوه بر مسائل سياسي و مذهبي، به ساختارهاي اقتصادي، اجتماعي و فرهنگي جامعه نيز بستگي تام دارد؛ براي متخصصين امور زنان، جامعه شناسان و اقتصاد دانان قابل فهم است که ايدهً تبعيض مثبت بنفع زنان حتي در پيشرفته ترين جوامع امروز نه قابل دفاع و نه عملي است، چه رسد به جامعهً از هرلحاظ عقب ماندهً ايران که تحقق امر برابري زن و مرد نيز خود معادل يک انقلاب است و به مبارزات پيگير همهً زنان ايران، پابپاي رشد اقتصادي و فرهنگي، نياز دارد. فکر مي کنم جنبش زنان ايراني امروزه به آن درجه از شعور و آگاهي رسيده است که فرق بين شعار ايده آليستي، رمانتيک و احساسات برانگيز را با برنامه و طرح جدي و قابل اجرا، از هم تميز داده و هر ايده و ايده آلي را با داده هاي عيني و علمي بسنجد. ناگفته نماند که ايدهً جنبش زنان عليه بنيادگرايي از طرف خانم مريم رجوي اقدامي درست و قابل دفاع است وخواهران مجاهد مطمئاً مطالب فوق الذکر را کما بيش از زبان فعالين جنبش زنان در اروپا و آمريکا شنيده اند؛ البته بشرطي که درارتباطاتشان بجاي داعيهً درس رهايي دادن به همگان، در يک ديالوگ برابر و دوطرفه، دستاوردهاي خود را با آنان در ميان گذاشته و از تجارب عملي و کمک هاي فکري آنان بهره گيرند.

بيانيه565 تن نقطه عطفي در مسير گذار به دموکراسي در ايران:

بعد از فاز کوتاه سياسي اوايل انقلاب، اين نخستين بار است که ايرانيان داخل در چنين کميتي امکان و جرأت آنرا يافته اند تا در يک بيانيه رسمي کارنامهً نظام را به نقد کشيده، شرکت در انتخابات پيش رو را بي ثمر دانسته، و خواستار تغييرات دموکراتيک و ساختاري در ايران گردند. اين اقدام را مي توان طليعهً شکل گيري اپوزيسيون دموکراتيک خارج از نظام ولي در داخل ايران تلقي نمود که خبر خوشي براي همهً مشتاقان دموکراسي در ايران است. پيش از اين، سرنوشت چنين افرادي يا زندان و اعدام، يا سربه نيست شدن در قتل هاي زنجيره اي و يا فرار و مهاجرت به خارج بود. بنابراين بايد آنرا قدمي مثبتي از وجود اراده و پتانسيل لازم در ميان خود ايرانيان، و براي نخستين بار در داخل ايران، براي رقم زدن تغييرات مثبت در کشور ارزيابي نمود.

بويژه با توجه با شرايط منطقه که با اراده و طرح خاورميانهً بزرگ و گسترش دموکراسي توسط همان اربابي که پيش از اين ديکتاتورها را حمايت مي کرد، موج گذار به دموکراسي در منطقه قدرت و سرعت روز افزوني يافته، حاکمان منطقه که از ارباب بزرگ حرف شنوي دارند، براي انقلاب هاي مخملي از يکديگر گوي سبقت خواهند ربود. در اين شرايط، مردم ايران که هميشه سرآمد منطقه بوده اند، روانيست که از همهً همسايگان خود عقب تر مانده و احساس سرافکندگي کنند. اين بيانيه در اين شرايط چراغي فراراه مردم مي گشايد.

بعلاوه، بيانيه پيامهاي روشني به مردم ايران، اپوزيسيون خارج از کشور، جناح بندي هاي درون نظام، و طرفهاي خارجي دارد. برشمردن گوشه اي از کارنامهً رژيم در ۲۶ سال گذشته، که مو بربدن آدمي راست، و اشک را بر گونه ها جاري مي کند، به حاکمان و همهً طرفهاي ذينفع در مسئلهً ايران انذار مي دهد که مردم ايران با اين همه مصيبت و فلاکت و فساد و بدبختي، نه تاب استمرار اين وضعيت و حاکميت با همهً جناح هاي آنرا دارند؛ و نه با چنين وضع اسفباري از يک جنگ ويرانگر و خونريزي ديگر استقبال مي کنند؛ کما اينکه مماشات با اين رژيم را، توسط اروپايي ها، نيز نمي بخشند. در چنين شرايطي از همهً نيروهاي اپوزيسيون انتظار مي رود که عدم توسل به خشونت را سرلوحهً فعاليت هاي خود قرار داده تا بستر گذار به دموکراسي در ايران را، بمثابه نمونه و الگوي متفاوتي در خاورميانه، هموار سازيم. همهً جوانان و فعالان سياسي بجاست تا از اين بيانيه و اعتلاي اين حرکت حمايت کنند. در تجمعات خود از شعارهاي مرگ براين و درود برآن بپرهيزند وبر حقوق و درخواست هاي مشخص پاي فشرند؛ مانند شعار" آزادي، نان، برابري" در دانشگاه اصفهان، و يا شعار دکتر ملکي در بارهً رفراندوم، و يا هر خواست حتي الامکان مسالمت آميز و دموکراتيک ديگر.

ضمناً، با بکار بستن تجربهً ناکامي اصلاح طلبان دوم خردادي، جنبش رفراندوم ملي و اين بيانيه ها را نبايد صرفا به تعدادي روشنفکرو فعال سياسي و دانشجويي محدود ساخت؛ بلکه بايستي پيوسته تمام اقشار و اقطاب و گروههاي اجتماعي و فرهنگي و سياسي و اقتصادي را، بويژه زنان، هنرمندان، فرهنگيان، دانش آموزان، اقوام و اقليتهاي قومي و مذهبي، اصناف و بازاريان و... را سهيم نمود و به همکاري و همياري فراخواند.

چرا حمايت از جنبش رفراندوم ملي يک وظيفهً حياتي انساني، ملي و تاريخي است؟

پاسخ اين سئوال را بايستي در حساسيت فوق العادهً شرايط کنوني حاکم بر کشور و منطقه جستجو کرد. نظر به شرايط موجود چهار شق محتمل پيش روي مردم ايران قرار دارد که عبارتند از: (۱) استمرار همين نظام،(۲) رفراندوم ملي و باصطلاح انقلاب مخملي،(۳) انقلاب قهرآميز، (۴) دخالت نظامي آمريکا. بقول آن دانشجوي تهراني در گزارش "افشاي حرف مردم"، مردم ايران بين حملهً آمريکا و رفراندوم، رفراندوم را، ولي بين استمرار رژيم و حملهً آمريکا، حملهً خارجي را ترجيح مي دهند. بعبارتي اگر مردم ايران دست روي دست بگذارند، استمرار وضع موجود، با آنهمه مصائب و مشکلات داخلي وفشار خارجي، نتيجه اي جز دخالت نظامي خارجي درپي نخواهد داشت. شق انقلاب قهرآميز نيز که در آن يک جريان افراطي ايدئولوژيک، جانشين نظام مذهبي افراطي کنوني شود، امکان پذير نيست و در داخل و خارج کشور خريداري ندارد. بنابراين ميماند انتخاب بين دوشق؛ يکي همان انقلاب مخملي با رفراندوم ملي، بعبارتي همان تحول آرام، مسالمت آميز، حتي الامکان بدون خون ريزي و شقّ ديگر دخالت و حملهً خارجي است.

چرا شق استمرار رژيم امکان پذير نيست؟ چرا آمريکا اساساً نمي تواند با اين رژيم کنار آيد؟ و چرا در صورت عدم تن دادن به رفراندوم دخالت خارجي اجتناب ناپذير مي گردد؟

بايد توجه داشت که کم نيستند افراد و جريان هايي که مقهور و مرعوب آخوندهاشده و مي گويند که اين رژيم از روز اول بحران زا و بحران زي بوده و بنا براين شناکردن در آب گل آلود را خوب بلد است؛ براين سياق رژيم قادرخواهد بود اين بحران را نيز پشت سر گذاشته و مثل گذشته مخالفينش را تشنه سر چشمه برده، تشنه و ناکام برگرداند. بايد در پاسخ گفت " آن سبو بشکست و آن پيمانه ريخت". اينبار قضيه جدي تر و باصطلاح سمبه پرزورتر از آن چيزي است که آخوندها تا بحال تجربه کرده اند؛ چرا که:
· سران نظام امروز بخوبي واقفند که اکثريت مردم ايران را نمايندگي نمي کنند وبا هزار دوز وکلک و تبليغات و پول خرج کردن، ديگر نمي توانند اعتماد، حمايت و پشتيباني مردمي براي خود بخرند.
· سران نظام بخوبي واقفند که حمايت هاي بين المللي و بويژه سياست مماشات واستمالت اروپا با رژيم ، بخاطر منافع کوتاه مدت اقتصادي بوده و با ناکام شدن اصلاحات دروني رژيم عملاً شکست خورده است.
· سران نظام بخوبي واقفند که اينبار با هزار دوز و کلک قادر نيستند سر جامعهً بين المللي، بويژه امريکايي ها را شيره بمالند. نگراني هاي امريکا در دستيابي رژيم به سلاح هسته اي و حمايت آن از تروريسم کاملاً بجا و جدي است؛ و کوتاه آمدن آمريکا در مقابل رژيم بمعني پذيرش ريسک امنيتي بسيار خطرناکي، اي بسا مهلک تر از خطر آلمان نازي در جنگ جهاني دوم، است.

چرا حمايت از تروريسم و دستيابي به سلاح هسته اي براي افراطيون مذهبي حاکم بر ايران حياتي است؟

لازم است بياد داشته باشيم که افراطيون شيعي در ايران با افراطيون سني مذهب، بويژه گروه القاعده، در ارزشها، اهداف و استراتژي، روشها و تاکتيک ها اساساً تفاوتي ندارند:
· هر دو دستاوردهاي مدرنيته مانند آزادي مذهب و رفع تبعيض عقيدتي و جنسي را بر نمي تابند و خواهان اجراي احکام قرون وسطايي شرعي در جوامع اسلامي اند.
· هر دو برقراري دموکراسي برآمده از مردم و براي مردم را، که دستاورد تمدن مدرن بشري، آنهم بعد ازپشت سر گذاشتن قرون وسطي و حکومت هاي اسلامي دوران صفوي و عثماني است، با اهداف بنيادگرايانهٌ خود در تضاد مي بينند و برقراري چنان نظامي را معادل خشکيدن زمينهً رشد اميال بنيادگرايانهً خود مي دانند.
· هر دو مخالف نظام مدرن دولت –ملت، و خواهان برقراري حکومت هاي باصطلاح اسلامي، امامت ولايت فقيه براي شيعيان و خلافت نوع اموي، عباسيان و عثماني ها براي اهل تسنن هستند. با اين تفاوت که بعلت تفاوت کميت بين شيعيان و سني ها در منطقه، و بويژه بعد از تجربهً ملاعمر در افغانستان و خميني و خامنه اي در ايران، طرح حکومت اسلامي در ميان اکثر مسلمانان جايي ندارد.
· هر دو اشتباهات گذشتهً غرب و بويژه آمريکا را در منطقهً خاورميانه (مانند حمايت يکجانبه از اسرائيل و گماردن حاکمان غير دموکرات در کشورهاي مسلمان) بهانهً مشروعيت بخشيدن به ارزشها و موضوعيت بخشيدن به اهداف بنيادگرايانهً خود قرارداده اند.
· هر دو، از آنجا که رسيدن به چنان اهداف قرون وسطايي را دور از دسترس مي بينند، براي مرعوب کردن غرب و آمريکا و نيز برهم زدن نظمي که آمريکا در پي برقرار کردن آن در خاورميانه برآمده است، استفاده از تروريسم را، بعنوان تنها راه برگزيده اند.
· آمريکا يي ها بخوبي واقفند که آمرين تروريسم، پايگاه هاي تعليماتي آنها، منابع تدارکاتي و تسليحاتي و نيز سرچشمهً تأمين مالي تروريست ها بعد از افغانستان، در ايران قرار دارد؛ و و تا رژيم کنوني در ايران برسرکار است، اين کشور جزيرهً امن تروريستهاي بين المللي و خاورميانه باقي خواهد ماند.
· دست برداشتن از پديدهً تروريسم براي رژيم بمثابه دست برداشتن از آرمانهاي خميني (نابودي شيطان بزرگ و برقراري حکومت اسلامي) است که در عمل جز با کوتاه کردن دست افراطيون مذهبي از حاکميت امکان پذير نيست. چنين شق، غير قابل محتملي، در عمل معادل تغيير رژيم است و پر واضح است که رژيم به چنين تغييري، جز در شرايط استيصال مطلق، تن نخواهد داد. سران نظام بخوبي واقفند که چنانچه رژيم از سياست حمايت از تروريسم و سلاح هسته اي دست بردارد ديگر آن چه مي ماند رژيم موجود نخواهد بود.

در مورد سلاح هسته اي نيزهمگان، منجمله آمريکايي ها، بخوبي واقفند که بعد از نوشيدن جام زهر توسط خميني، که به جنگ هشت ساله با عراق پايان داد، رژيم بمنظور بازسازي توان نظاميش و برآوردن سه نيازعمدهٌ دفاعي، امنيتي و بازدارندگي، به پروژهً سلاح اتمي روي آورد. اين اهداف عبارتند از دفاع از مرزهاي کشور، تبديل شدن به قدرت برتر منطقه اي بمنظور بحساب آمدن در تأمين امنيت خليج فارس، و سومين هدف دستيابي به قدرت بازدارندگي در مقابل تهديدات خارجي، و بعبارتي حفظ نظام و ام القراي اسلام در مقابل احتمال حملهً اسرائيل و آمريکا. حصول به اين اهداف، آنهم در شرايط تحريم اقتصادي توسط آمريکا، که امکان بازسازي تسليحات بجا مانده از زمان شاه را غير ممکن مي ساخت، بويژه با وجود خرابي هاي بجامانده از جنگ و اقتصادي نابسامان، جز روي آوردن به توليد سلاح اتمي براي رژيم ميسر نبود. درچنين شرايطي در دسترس ترين، سريعترين و کارآمدترين و اي بسا ارزان ترين استراتژي ممکن براي بازسازي قدرت نظامي رژيم، تمرکز و سرمايه گذاري روي دستيابي به سلاح اتمي انتخاب شد (1). در يک کلام، هدف اصلي دستيابي به سلاح اتمي، مقابله با تهديد آمريکا بوده است و آمريکا به هيچ وجه نمي تواند بر سر اين موضوع، مانند اروپايي ها، با رژيم مماشات کند. هرچند رژيم اميدوار است که با سرگرم کردن اروپايي ها بتواند براي خود زمان لازم را بخرد تا به بمب اتم دست يابد. آخوندهاهم واقفند که اروپايي ها بويژه فرانسوي ها، که منافعشان را در عراق از دست رفته مي بينند، بدشان نمي آيد که همين رژيم موجود، با يا بدون سلاح اتمي پا برجا بماند. بهمين دليل است که آمريکايي ها براي گفتگوهاي اروپا با رژيم شروط خود را دارند و فرجهٌ زماني تعيين کرده اند. بعبارتي، دست برداشتن از برنامهً غني سازي و توليد سلاح اتمي براي رژيم، عملاً معادل دست برداشتن از شعارهاي "مرگ برآمريکاي" خميني و برقراري رابطه با آمريکاست. ياد مان نرود که رئيس جمهور اخيراً تصريح کرد که آمريکا در کنار مردم ايران ايستاده است و نه مثل اروپايي ها در طرف رژيم. يعني در صورت دست برداشتن رژيم از سلاح اتمي نيز راه تغييرات دموکراتيک، با مردم و نه با رژيم، در ايران هموار تر مي شود.

اخيراً دو محقق امريکايي در تحقيقات خود نشان داده اند که از ميان عوامل مختلف تسريع کنندهً گذار به دموکراسي در کشورهاي درحال توسعه، پيمان مشترک دفاعي با آمريکا و عضويت در سازمان تجارت جهاني از ساير عوامل حتّا دروني، مانند ميزان رشد اقتصادي و جامعهً مدني و امثالهم، نقش تسريع کننده تري براي رسيدن به دموکراسي ايفا مي کنند.

با اين اوصاف و در شرايط موجود ( و با فشار داخلي و فشار خارجي) چه انتخاب هايي پيش روي رژيم وجود دارد و عواقب هرکدام چه خواهد بود؟

رژيم در شرايط کنوني ناگزير از تن دادن به يکي از چهار راه موجود است:
اولين و ساده ترين راه عبارت است از " نه اين، نه آن"؛ نه تن دادن به خواست مردم ايران براي آزادي و دموکراسي و نه تسليم شدن به خواست اروپا و آمريکا؛ در اين شق دور دور پاسداران سياسي نشسته بر کرسي هاي مسجد شوراي اسلامي و متحجرين مذهبي مانند جنتي و مصباح خواهد بود. اصلاح طلبان حکومتي نيز چون به تجربه در چهارچوب حکومت کنوني هيچ کاري از آنان ساخته نيست، برغم شعارها، در عمل نمي توانند جز اين نتيجه اي داشته باشند.
دومين انتخاب محتمل"نه اين، آري آن"؛ و همان استراتژي "سرکوب در داخل و سازش با خارج" که جناح رفسنجاني منادي آن است. همانطور که توضيح داده شد دست بالا کردن در مورد پروندهٌ تروريسم و سلاح اتمي ملازم با طرد افراطيون از حکومت فعلي است که مترادف با تغيير رژيم است که از رفسنجاني بر نمي آيد؛ ثانياً، رفسنجاني که خود مرد اول جنگ هشت ساله و ترور در جمهوري اسلامي است، ودر تعادل قواي دروني رژيم، هم از طرف اصلاح طلبان و هم از طرف تماميت خواهان زير ضرب است و بنابراين امکان موفقيت چنين شقي نامحتمل بنظر مي رسد.
سومين انتخاب "آري اين، نه آن" بعبارتي سران نظام ريسک کرده و اراده بخرج داده و سرنوشت مردم و رابطه با خارج و تعيين تکليف با پروندهً اتمي را به خود مردم واگذار کنند؛ و با اينکار براي يکبار هم که شده به رأي آزاد مردم تن دهند؛ يعني بستر رفراندوم ملي را فراهم کنند تا نمايندگان واقعي مردم در مجلس شوراي ملي ( و نه مسجد شوراي اسلامي) تکليف پروژه اتمي را بنفع منافع ملي ايران و مطابق موازين بين المللي تعيين کنند.
و آخرين انتخاب "هم اين و هم آن"، هم تسليم مردم و هم تسليم خارج، که تصور آن در درون رژيم غير ممکن است و چنين شقي تنها با حملهً نظامي خارجي امکان پذير است. ممکن است که بخشي از اپوزيسيون تماميت خواه خارج از کشور که خواهان سرنگوني قهرآميز هستند و نيز سلطنت طلب ها مدعي باشند که مي توانند اين هر دو را محقق سازند؛ چنين فرضي ممکن است ولي البته بعد از حملهً خارجي.

اينک مخالفين طرح رفراندوم ملي را مي توان به دو دستهً کلي تقسيم کرد، که عبارتند از:
١ ) حافظان نظام و وضع موجود اعم از اصلاح طلب و تماميت خواه که نمي توانند از سفرهٌ چرب حاکميت دل بکنند و يا برخي دوستان در خارج کشور که بيش از حدّ رآليست و تعادل قوايي تشريف دارند. سئوال مشترک اينها اين است که چرا رفراندوم و چگونه؟ از آنجا که توضيحات مبسوطي توسط حاميان طرح در اين باره داده شده از تکرار آن مي پرهيزم.
٢ ) دشمنان تماميت خواه نظام که خواهان سرنگوني قهرآميز آن هستند و در صورت رفراندوم از رويارويي با واقعيت و مشاهدهً ميزان حمايت مردمي شان واهمه دارند. آنها مي خواهند با دامن زدن به التهاب سياسي فضاي انقلابي خلق کرده و در يک انقلاب مفروض آرمانهاي انقلابي و غير دموکراتيک خود را به مردم ديکته کنند. اين گروه که نگران جايگاه خود در فضاي دموکراسي هستند، مي پرسند: کي و توسط چه کسي؟ چرا محسن سازگارا؟ چرا سلطنت طلبان؟ بايد در پاسخ گفت دموکراسي يعني همين، شما هم بياييد و با کسب حمايت بيشتر به پروسهً گذار به دموکراسي سرعت و غنا بخشيد و يا برويد و نظام سوسياليستي و تک حزبي مطلوب خود را در کرهً مريخ بنا کنيد.

کدام استراتژي مي تواند به موفقيت طرح رفراندوم ملي بيانجامد؟

براي گذار به دموکراسي معمولاٌ سه استراتژي از بالا به پايين (رفرم و اصلاح توسط نخبگان و حاکمان در درون نظام)، از پايين به بالا (قهر آميز بصورت انقلاب و يا مسالمت آميز در رفراندوم و انتخابات آزاد و باصطلاح انقلاب مخملي) و از خارج (توسط مجامع بين المللي مانند شرايط بانک جهاني و يا فشار و دخالت مستقيم و غير مستقيم آمريکا). در مورد ايران، از آنجا که متحجرين مذهبي تماميت خواه نه به نخبگان، نه به مردم و نه به مجامع بين المللي و آمريکا وقعي نمي نهند؛ لاجرم اين هر سه اهرم را بايستي همزمان بکار گرفت: ماکزيمم فشار هم از بالا، هم از پايين و هم از خارج. در پايين بويژه جوانان، زنان و روشنفکران وظيفهً سنگيني در فراگير کردن گفتمان رفراندوم در ميان مردم بعهده دارند. در ميان نخبگان کشور بايستي اندرز و انذار ها و اتمام حجت ها را به حاکمان و مخالفين طرح رفراندوم ملي داد و کميته هاي شور و مشورت و کاري در داخل و خارج تشکيل داد؛ در خارج نيز ضمن جا انداختن طرح رفراندوم ملي در ميان ايرانيان خارج مي توان براي طرح حمايت جلب کرد واز طرف هاي خارجي خواست تا سران جمهوري اسلامي را براي پذيرش رفراندوم ملي تحت فشار قرار دهند.

در پايان لازم ديدم توضيحي کوتاه در مورد مقالهً "اقوام ايراني و ساختار دولتي آينده" بقلم آقاي بابک امير خسروي اضافه کنم. حس ميهن پرستي نويسنده و نگراني ايشان در مورد حفظ تماميت ارزي ايران قابل فهم و ارج گذاري است؛ ولي بنظر مي رسد که تعريف و تلقي ايشان از فدراليسم اشتباه و الزاماً در يک مقايسهً ساده سازانه بين ايران و کشورهاي با نظام فدرال نتوانسته اند به نتيجه گيري مدللي دست يابند. البته که بقول ايشان اين درست نيست " نمونه‌های دیگر کشورها را مدل قرار دهیم وبا پسند خاطر یکی را برگزینیم و به طور مکانیکی برای ایران پیشنهاد کنیم!" و بايد " که واقعیت جامعه شناختی- تاریخی ایران و تنگناهای امروزی جغرافیای سیاسی کشور " را مدّ نظر داشت. اگر ايشان به معني درست مفاهيم ملت و دولت وکشور و فدراليسم نظر داشتند آنگاه متوجه مي شدند که نظام فدراليسم در واقع همان شکل اجرايي انجمن هاي ايالتي ولايتي پدران مشروطه است. در يک نظام مفروض دموکراسي که دولت نماينده مردم است وقتي فدرال باشد بجاي يک دولت سه لايهً دولت وجود دارد که عبارتند از دولت محلي (شهرداري ها) که تداعي همان انجمن ولايتي و محلي است؛ لايهً دوم دولت ايالتي است ( که همان تداعي انجمن ايالتي و استاني است) و لايه سوم دولت مرکزي کشور است. نکتهً مهم ديگري که ايشان مورد عنايت قرار نداده اند اينکه در نظام فدراليسم مبناي تقسيم بندي برخلاف خود مختاري، اساساً قومي و مذهبي و قبيلگي نيست بلکه جغرافيايي است. پر واضح است که اقليتهاي قومي که در هر ناحيه و استان و يا ايالت اکثريت دارند باطبع در انتخابات محلي رأي بيشتري آورده و کسي براي آنان از مرکز تعيين تکليف نمي کند. دوماً دولت مرکزي نيز مردم ايالت ها را نمايندگي مي کند و نمي تواند امتياز و محدوديت قومي، زباني و مذهبي براي آحاد ملت قائل شود. سوماً، از امتيازات سيستم فدراليسم اينست که مردم با انتخاب سه لايهً قدرت و سه دولت (محلي، ايالتي و مرکزي) بيش از ساير انواع دموکراسي ها در تصميم گيري ها سهيم شده، باصطلاح در فدراليسم، پلوراليزم سياسي بيشتري نسبت به ساير نظام هاي سياسي وجود دارد و بنابراين در عمل نيز مشارکت بالاتر مردم به شکوفايي بيشتر و همه جانبهً بهتر کشور و جامعه مي انجامد. در عمل هم شاهديم که مثلاً انگليس در عين داشتن سابقه تاريخي و نظام دموکراسي پارلماني بدليل نداشتن سيستم فدرالي دچار مشکل با ايرلندي ها، اسکاتلندي ها و ويلزي هاست؛ ولي در کاناداي فدرال، مردم کوبک در انتخابات آزاد ترجيح مي دهند که کانادايي باقي بمانند. اميد وارم که اين مختصر دوستاني که با فدراليسم مشکل دارند به تعمق و مطالعهٌ بيشتر وادارد.
خسته نباشيد؛
‏12‏ مارس‏، 2005


(1) Michael Eisenstadt , The Armed Forces of the Islamic Republic of Iran: An Assessment, MERIA, Volume 5, No. 1 – March.
Can be accessed at: http://meria.idc.ac.il/journal/2001/issue1/Author

گذاربه دموکراسي در ايران : بخش نهم

خصوصيات ايرانيان، اسلام و دموکراسي ، رفراندوم

در مقالهً پيشين بطور فشرده به چهار موضوع بحران هويت در داخل، دوگانگي هويت در خارج، دموکراسي الکترونيکي و رفراندوم پرداخته شد. در اين نوشته پيش از پرداختن به ادامهً بحث رفراندوم، مي خواهم توجه خوانندگان اين مقالات را به مبحثي کليدي تر، که در مرحلهً گذار بدان سخت نيازمنديم، جلب کرده باشم و آن شناخت جامعهً ايران علاوه بر ابعاد سياسي، اقتصادي، و اجتماعي؛ از بعد مردم شناسي تاريخي و مرام شناسي فلسفي مي باشد. چنين شناختي افقي تازه تر بروي ما گشوده و مارا در پيمودن راه دموکراسي ثابت قدم ترخواهد نمود.

انقلاب ضد سلطنتي مردم ايران را بي گمان مي توان يکي از مردمي ترين و درعين حال ناکام ترين انقلابات قرن بيستم بحساب آورد. انقلابي که در فقدان رهبري ذيصلاح به بيراهه رفت و فرزندان انقلاب را( در قتلگاههاي اعدام و تنور جنگ) بي مهابا بلعيد. در اين رابطه مقايسه انقلاب ايران با انقلاب آمريکا بسيار آموزنده است. حتي در عالم خيال هم که شده، خميني را با جرج واشنگتن مقايسه کنيد (با پوزش از آمريکايي ها) تا اين فاصلهً عميق راببينيد. هنوز صداي واشنگتن، بعد از بيش از دويست سال، در گوش هر آمريکايي طنين انداز است: "فرزند جمهوري ببين و بياموز" `Son of the Republic, look and learn,' توليدات فکري پروسهً گذار آن انقلاب، منتشرشده در فدراليست The Federalist و لايحهً حقوق شهروندي Bill of Rights آمريکايي ها ، بعد از بيش از دو قرن، هنوز براي ما ايرانيان روٌياي دست نيافتني هستند. چرا که بقول معروف "ما مي دانستيم چه نمي خواهيم" و آنها "مي دانستند چه مي خواهند". جرج واشنگتن در عين رهبري استقلال، بعنوان نخستين رييس جمهور آمريکا، ادعاي رهبري آسماني نکرد. چرا که او تنها يکي از ميان بيش از صد نفر پدران بنيان گذاري Founding Fathers بود که هرکدام بنوعي لنگرهاي استوار پايه گذاري آمريکاي مدرن شدند. در اين بين فرانکلين Benjamin Franklin بعنوان پدر کاپيتاليزم مدرن شناخته مي شود. وقتي که جيمز مديسون James Madison Jr. را پدر قانون اساسي آمريکا ناميدند او اعتراض کرد که "قانون اساسي نه برآمده از يک مغز بلکه محصول تلاش و پشتکار بسي سرها و دست هاست" حيفم مي آيد عين عبارتش را نياورم:
It was not "the off-spring of a single brain," but "the work of many heads and many hands."
و توماس جفرسون Thomas Jefferson که اعلاميه استقلال را نوشت و تحت تاثير انقلاب فرانسه پرچم آزادي از قيد ارتجاع مذهبي را برافراشته بود، مي گفت " بخدا سوگند خورده ام که تا آخر در مقابل هر نوع استبداد فکري مبارزه کنم" :
"I have sworn upon the altar of God eternal hostility against every form of tyranny over the mind of man."
در ادامهً چنين مبارزه اي بود که او توانست نهايتاً لايحهً "آزادي مذهب" را براي نخستين بار در سال ١۷۸۶ به تصويب رسانده و آنرا به قانون تبديل کند. بعنوان موٌسس و رهبر حزب دموکرات، در مقابل آخوندهاي خميني مسلک و مسيحي که تأسيس حزب را برخلاف منويات ولايت خود مي ديدند و مردم را از آتش جهنم مي ترساندند مي گفت: " اگر من با حزب به بهشت نروم، هرگز به بهشت نخواهم رفت". براستي چند تن از اين نوع رهبران در انقلاب ايران فرصت ظهور يافتند و يا با انقلاب ايران تربيت شدند؟ عجب توقع بي جايي! مگر از کارخانهً ولايت مطلقهً فقيه و استبداد زير پردهً دين جز توليد انواع قاتل و بازجو و شکنجه گر و چماقدار و چاقوکش از نوع سعيد امامي، حسين شريعتمداري و سعيد مرتضوي مي توان انتظار ديگري داشت؟ از کوزه همان برون تراود که دروست!

غرض از اين مقدمه، توجه دادن به مردم شناسي & Ethnology Anthropology بمنظور شناخت ويژگي هاي خاص، و نيز تاثير موقعيت جغرافيايي و گذشتهً تاريخي بر خصوصيات اخلاقي و ميراث فرهنگي ما ايرانيان است. اين ويژگي هاي منحصر بفرد در آداب و رسوم ايراني، از معماري، شعر و موسيقي، رقص و آواز و غذاهاي ايراني گرفته تا روحيات و اخلاقيات و ذوق، ذائقه، سليقه، و نوع گزينش و انتخاب روزمرهً ما خود را نشان داده؛ ما را از شهروندان ساير جوامع متمايز مي سازد. منظور از جهاني شدن هم، نه همگون سازي فرهنگ ها، بلکه برسميت شناختن همين تنوع و گونگوني دراعضاي خانوادهً ملل است. چرا که هرکس با حفظ هويت و منافع خود، وارد ارتباط و مراوده با دنياي خارج و پروسهً جهانروايي مي شود. براي بهره گيري هر چه موثرتر از چنين ارتباطي است که نياز داريم خود را بهتر بشناسيم و بشناسانيم. آنگاه ديگران را نيز بهتر خواهيم شناخت و در ارتباط و مراوده با ديگران شانس بٌرد بيشتر و ضريب باخت کمتري خواهيم داشت. بعلاوه، با چنين شناختي بهتر مي توان به عوامل تسريع کننده و کٌند کنندهٌ دروني پروسهً گذار به دموکراسي و مواجهه با پديدهً جهاني شدن پي برد.

از ميان امپراطوري هاي استعماري، انگليسي ها بيش از ديگران به اين مهم پرداختند. آنها برخلاف سايرامپراطوري ها و بويژه فرانسوي ها، اصرار بر کنترل مستقيم مستعمرات خود نداشتند بلکه بسته به خصوصيات مردم و ويژگي هاي هر مستعمره، سياست خاصي براي ادارهً آن بکار مي گرفتند. حتما شنيده ايد که براي خنثي کردن مسلمانان و از هم پاشاندن امپراطوري عثماني از سياست "تفرقه بنداز و حکومت کن" و يا Divide & Conquer استفاده کردند ولي در رابطه با ايران که با وجود روسها در شمال، تجزيه آن مفيد فايده نيافتاد، بر اين باور بودند که برعکس عرب ها، ايراني ها وقتي که محتاجترند، رامترند. در اين راستا، يعني نگهداشتن ايرانيان در فقر مادي و فکري بود که ملاهاي مرتجع و شاهان مستبد را حمايت و تقويت کرده بجان مردم ايران انداختند. بي شک، در اجراي چنين خطوط و سياستي بود که پهلوي ها، پدر و پسر، ترجيح مي دادند بجاي پرداختن به بهبود همه جانبه زندگي مردم، پول نفت را حاتم بخشي کرده، به تجهيز ارتش و حسابهاي شخصي بريزند. حاکمان جمهوري اسلامي نيز همين روال را پي گرفته؛ فرصتها و امکانات اقتصادي مملکت را، تا جايي که توانستند، انحصاري وملاخور کرده؛ و پول نفت را يا خرج ماشين سرکوب، صدور بنيادگرايي و تروريسم، و يا پروژه سلاح هسته اي، و در يک کلام خرج پرکردن جيب ها وحفظ نظام نا مشروع خود مي کنند؛ در حاليکه صاحبان اصلي مملکت، يعني اکثريت مردم در فقر و فساد و تباهي غوطه ورند. دوستي که مشاور امور مالي و ارزي است ميگفت که پول شويي در خاور ميانه و بويژه در ايران بيداد مي کند؛ ميليون ها دلار هر ساله از ايران خارج (معلوم است توسط باند هاي حاکميت) و از چرخهً پولي بازار به يکباره ناپديد مي شوند؛ پيداست که اين پول ها يا به کمک به افراطيون مذهبي وابسته به رژيم اختصاص مي يابد؛ و يا در بانکهاي سويس به حسابهاي شخصي سران نظام واريز مي شوند؛ و کسي نمي تواند اين پولها را رديابي کند.

برگرديم به ادامهً مطلب، راستي هرگز فکر کرده ايد چرا انگليسي ها از جنگ جهاني اول، که پنج امپراطوري جهاني طي آن از هم پاشيدند، و نيز جنگ جهاني دوم که آلمان و ژاپن و ايتاليا را در هم شکست، سالم بيرون آمدند؟ چرا بعد از بويژه جنگ استقلال آمريکا، مستعمرات انگليسي، برعکس مستعمرات مثلا فرانسوي، که مثل الجزاير و ويتنام مجبور به انقلاب شدند، بطور عمدتا مسالمت آميز استقلال خود را باز يافتند؟ چرا انگليسي ها مذهب و کليساي خود را از بقيه مسيحيان اروپا متمايز ساختند؟ چطور توانستند پايه گذار ديرپا ترين دموکراسي پارلماني شده و همزمان مذهب و سلطنت شان را حفظ کرده و هرکدام را در جاي خود بنشانند؟ چگونه انگليسي تباران مهاجر بويژه در آمريکا، کانادا و استراليا توانسته اند موفق ترين دموکراسي هاي پيشرفته و مدرن را پايه ريزي کنند؟ و... بدون اينکه انگيزه تبعيض نژادي و يا اسطوره سازي عاميانه داشته باشم، منظور از طرح سئوالات مذکور توجه دادن به علل ريشه اي تر از انقلاب صنعتي و ديگر عوامل اقتصادي، اجتماعي، سياسي و نظامي؛ يعني ارجاع به همان اهميت و رمز و راز مردم شناسي است. اين را از اين بابت مي گويم که معتقدم ايرانيان نيز، با خلاصي از چنگال استبداد ديني، و بازگشت به اصل خويشتن، براي آيندهً تمدن بشري حرف هاي تازه خواهند داشت.

در حاليکه انگليسي ها مثلاً به خون سردي و مداراConservative & Tolerance، موفقيت جويي و سخت کوشي Industrial
Success oriented & ، مستدل و معقول بودن Reasonable & Rational محاسبه گر و آينده نگري (چند سال قبل يکي از اساتيدم مي گفت که مصطلح است " يک کمپاني موفق در اروپا مديرش آلماني، منشي اش فرانسوي، حسابدارش انگليسي و دربانش ايتاليايي است!"). ولي ايراني ها در عين برخورداري از هوش و استعداد سرشار و ارج نهادن به ارزشهايي مانند مروت و جوانمردي، مهر و محبت، نوع دوستي و مهمان نوازي، شبيه آلماني ها تند خو ترند و دامنهً ريسک پذيريشان بالاتر است. بويژه بدلايل تاريخي، در پي شکست هاي مکرر، از حملهً اسکندر و اعراب و ترکها و مغول گرفته تا روس و انگليس و دخالت آمريکا در کودتاي ٢۸ مرداد، شاهان مستبد و مذهبيون سنتي بجا مانده از آن دخالت هاي ويرانگر، بمنظور مهار کردن اين قوم سرکش و ظلم ستيز، آنان را به فرمانبري و اطاعت کورکورانه (مطلق انديشي)، سکوت و تسليم و رضا به مقدرات حاکمان مستبد و جبار(تقديرگرايي) فرا مي خوانده اند؛ اينگونه، ويژگي هاي منفي مانند تقديرگرايي و مطلق انديشي، اسطوره پردازي و قهرمان پرستي؛ توجه دادن به اعقاب گذشته (از مصائب مذهبي گرفته تا افتخارات ملي) در راه و رسم ايراني راه يافته؛ و آنان را از توجه به مسائل امروز و آينده زندگي باز داشته است؛ داستاني که هم اکنون نيز ادامه دارد و ايرانيان هنوز فرصت نيافته اند تا هويت اصلي خود را باز يابند و با اعتماد بنفس روي پاي خود بايستند. (آقاي بني صدر در مقالهً اخيرش از اسطوره پردازي ايرانيان بدرستي شکايت کرده، وقتي مقالهً ايشان - که گويي توسط يک مترجم ناشي از فرانسه به فارسي ترجمه شده – شايد درست ترش اين است که آقاي بني صدر فرانسه فکر مي کند و فارسي مي نويسد – را مي خواندم، بذهنم زد که جسارت کرده و خدمت ايشان يادآوري کنم که "شما که بدرستي با اسطوره مخالفي چرا خودت را اسطوره مي بيني" و اگر بواقع "بت شکني" اول "خود شکن". همانطور که در حرف هاي خميني، براي فهم مطلب بايستي جاي کلمهً "اسلام" را با "من" عوض مي کرديم؛ براي فهم سخنان آقاي بني صدر نيز بايستي جاي کلماتي مانند "انديشهً راهنما"، "راهبر" و "بديل" را با "من" عوض کنيم تا بتوانيم منظور ايشان را دريابيم. هرچند احترام بزرگتري ايشان – يکي از آن پدرها که آفت خميني را بر مردم ايران نازل کردند و براي آن اشتباه بزرگ، پوزشي بزرگ به مردم ايران، بويژه به نسل من و نسل امروز، بدهکارند - را طبق سنت ايراني برخود لازم مي دانم؛ ولي بعنوان کسي که بجرم راه اندازي تظاهرات حمايت از بني صدر در بيستم خرداد سال •۱٣۶ در بيرجند دستگيرشد، بخودم حق مي دهم به ايشان ياد آوري کنم که اگر "منيّتي" هم در بين باشد، زيبندهً فعّالان دانشجويي و جوانترهاست! بعبارتي در کار جامعه و سياست اين دوران "کسي که نوکري مردم کند آقاي مردم مي شود و کسي که کام خود (نه فقط مادي بلکه حتي فکري) جويد، جزکين مردم درو نخواهد کرد".)

از آنچه گفته شد ميخواهم اين نتيجه را بگيرم که سنت هاي جاهليت و استبدادي شاه و شيخ عمدتاً ميراث دست اندازي ها و تجاوزات بيگانگان است و با اخلاق و سلوک ايراني، با نبوغ ذاتي ايرانيان و با خوي آزاد منشي، نوع دوستي و مداراگر نوع ايراني هميشه در تعارض بوده و خواهد بود. ثانيا چون در مقايسه با انگليسي ها تند خوتر، کم حوصله تر و ريسک پذير تريم؛ بجا و لازم است تا در پروسهً گذار به دموکراسي بمنظور کنترل آن دامنهً ريسک بالا و جلوگيري از دود کردن دستاوردهاي مبارزه؛ از ساير دموکراسي ها و نيز مجامع بين المللي کمک بخواهيم. درجه استقلال هر نظام سياسي را معمولا به مشروعيت سياسي و حمايت مردمي؛ در يک کلام دموکراتيک بودن نظام مي سنجند. بر اين سياق نظام غير دموکراتيک ولايت مطلقه فقيه بميزاني که با رآي و نظر و نياز مردم منافات دارد، با استقلال و حاکميت ملي بيگانه است. متقابلا نيروهاي دموکرات و متکي به مردم، حاملان واقعي استقلال کشور هستند و بنابراين، از ارتباط با دموکراسي هاي ديگر، با حفظ استقلال عمل، نبايد واهمه اي داشته باشند. در اين جهان کوچک شده و با وجود تکنيکها و تکنولوژي مدرن، هيچ ملتي به تنهايي از پس استبداد و تحقق دموکراسي بر نمي آيد؛ بخصوص در مقابله با استبداد ديني و بنيادگرايي مذهبي که يک معضل جهاني نيز هست. دولت هاي اروپايي، آمريکا و مجامع بين المللي مي توانند و بايد، بويژه در متحد کردن اپوزيسيون دموکراسي طلب ايراني، و از طرف ديگر، با افزايش فشارسياسي و اقتصادي، منجمله اعتراض به نقض حقوق بشر گسترده توسط نظام ولايت فقيه، توان حاکمان را در تجاوز به حقوق شهروندان مملکت محدود کنند و بدين وسيله نقش موثرتري در سرعت بخشيدن به پروسهً گذار به دموکراسي در ايران ايفا نمايند. بقول فردوسي: بني آدم اعضاي يک پيکرند، که در آفرينش زيک گوهرند، چوعضوي بدرد آورد روزگار، دگر عضوها را نماند قرار.

بايد توجه داشت که آن خصوصيات منفي ذاتي ( ريسک پذيري بالا، حسابگري پايين) و يا ارث برده از تهاجم و چپاول بيگانگان ( تقديرگرايي، مطلق انديشي، اسطوره پردازي و قهرمان پروري) منجر به دوگانگي شخصيت و رفتار و کردار عموم ما ايراني ها شده است. بعبارتي اين رويکردها نه فقط در داخل ( مانند دوگانگي شخصيت عموم مردم در خانه و خيابان) و رفتار رژيم (دوگانگي در شعار و عمل) بلکه در خارج از کشور نيز، منجمله در رويکردهاي اپوزيسيون رژيم نيز قابل رديابي هستند. بعنوان مثال عمده ترين نيروي اپوزيسيون رژيم در خارج از کشور يعني سازمان مجاهدين خلق ايران، بخشاً بدليل همين ريسک پذيري بالا و عدم حسابگري نوعي ما ايراني ها بود که هم در تحليل قيام سرنگوني سي خرداد •١۳۶ و هم در عمليات سرنگوني ١۳۶۷ دچار اشتباه محاسبه شد؛ و بعلت آن شکست هاي نظامي، جامعهً ايران، بخش بزرگي از سرمايه هايش را براي کسب آزادي و دموکراسي از دست داد، و نتيجه اش بنفع استمرار استبداد ملاها در تهران تمام شد. آخر، سرمايه هاي هر ملت و مملکتي براي آزادي، پيشرفت و ترقي نامحدود نيست و نبايد آنرا بي حساب و کتاب بپاي مرتجعين ريخت. اگر حزب توده در مقابل کودتاي ٢۸ مرداد راست روي کرد؛ مجاهدين خلق نيز در اتخاذ استراتژيي که به ۳۰ خرداد •١۳۶ انجاميد و تاکتيک سراسري عاشوراگونه آن و نيز عمليات فروغ جاويدان با همان ريسک پذيري بالا و اشتباه محاسبهً انقلابي، شکست هاي سختي را بر مبارزات مردم ايران تحميل و جام پيروزي غير قابل انکاري به کام استبداد و ارتجاع ريختند. بي گمان در جبههً دموکراسي خواهي – که بعقيدهً من شامل مجاهدين و توده اي ها نيز مي شود - از آن شکست هاي تلخ و گرانبار بايد درس ها بياموزيم؛ در اتخاذ تاکتيک و تکنيک مبارزه حسابگر تر عمل کنيم؛ پرداخت هر بهايي را به نتيجه اش بسنجيم و از هرز روي نيروها و انرژيها بپرهيزيم؛ در عين حاليکه مواظب باشيم در ادامهً آن چپ روي ها، بيش از حدّ، بدامن راست نغلطيم. لازم به ذکر است که غرض از انتقاد از مجاهديني – که آنها را از دل و جان دوست دارم – نه پوئن دادن به مخالفين و عيبجويان آنها، بلکه توجه دادن و حساسيت بيشتر به کنش و واکنش نيروهاي نقش آفرين در جبهه دموکراسي است. بي شک، هرکه بار مسئوليت اجتماعي و سياسي اش بيشتراست، بهمان نسبت احتمال خطايش بالاتراست؛ بعبارتي "هرکه بامش بيش برفش بيشتر". در جبههً دموکراسي مهم اين است که بجاي نفي و مخالفت با يکديگر به نفي استبداد حاکم، و بجاي صرفا نقد گذشته و ديگري، به نقد حال و خودي ها، نيزبپردازيم. کسي که نقد پذير نباشد، معلوم است که نمي تواند دموکرات و پاسخگو باشد و چنانچه به حاکميت برسد اپوزيسيون خود را تحمل نمي کند و بنابراين قابل اعتماد نيست.

همانطور که در کشورهاي خط مقدم دموکراسي شاهديم الزامات ثبات سياسي و توسعه اقتصادي دوران جهانروايي، احزاب و نيروهاي عمده سياسي را از چپ و راست به خط ميانهMiddle of the road کشانده، و رقابت ها ديگر نه صرفاً برسر خطوط ايدئولوژيک و مذهبي و رهبري، بلکه بر سر برنامه ها و طرح هاست. فکر مي کنم عليرغم وجود حاکميت نظام استثنايي ولايت فقيه که حاکميتي مستبد و افراطي است، در جبهه دموکراسي مجاز به افراط و تفريط نيستيم و نيروهاي اپوزيسيون مجبورند با احترام به استقلال سياسي فردي و گروهي خود، مسير تبادل فکري و اشتراک مساعي را هرچه هموارتر سازند. بي شک براي هرمبارز و مجاهدي نيز منظور از نفي شاه و شيخ، نه انتقام کشي و خط قرمزهاي صرفا صوري، بلکه نفي روشها و سنت هاي استبدادي و ارتجاعي است، و نه چيز ديگر.

متقابلاً، تاجاييکه به متحجرين حاکم برميگردد، با تمسک به ولايت مطلقه، خيال خود را از هرچه حسابگري و پاسخگويي، راحت کرده اند. آنها بدروغ مدعي جانشيني خدايند و خود را از انتخاب شدن و پاسخگويي به خلق خدا معاف مي دانند. ادعاهاي "سال پاسخگويي" ولي فقيه هم معلوم شد که عملاً چيزي جز کلي گويي و عوام فريبي نبود. بويژه که در پايان سال پرده ها کنار مي روند و حال همگان شاهدند که دست سعيد امامي از آستين قاضي مرتضوي (مدير نمونه دستگاه ولايت) بيرون زده و براي حاکمان و حکومت افتضاح غير قابل کتمان داخلي و بين المللي آفريده است. در روزها و هفته هاي پاياني سال ١۳۸۳، کارنامهٌ سال پاسخگويي ولي فقيه، مجدداً پيش روي افکار عمومي داخل و خارج گشوده و ارزيابي خواهد شد. آخر، کلي بافي سرمنبري، صنعتِ بي بديل آخوندهاي حاکم بر ايران است؛ که نظير آنرا در گفتار مسئولين امورِ مستبد ترين و بدوي ترين جوامع، حتي در فلسفهً دروغ بافي گوبلز وزير تبليغات هيتلر، نيز نمي توان يافت. بطور مثال، قاضي القضات رژيم، شاهرودي، در مصاحبه اي با سايت بازتاب، مدعي شده بود که جلب رضايت مردم در صدر اولويت هاي قوه قضاييه قرار دارد! صد رحمت به سنگ پاي قزوين! آن خبر نگار دست آموز و يا ناشي هم از قاضي دروغگو نمي پرسد منظور کدام مردم هستند؟ بفرض محال اگر قاضي راستگو بود، پاسخ ميداد: معلوم است "مردم مسلمان"؛ کدام مسلمانان؟ لابد "امت حزب الله"خوب اين امت حزب الله چند درصد از مردم ايران را تشکيل مي دهند؟ حدود پنج درصد. چطور پنج درصد حزب اللهي مي توانند ۹۵ درصد مردم يک جامعه را اسير کنند؟ معلوم است: زور و زر و تزوير( پول نفت، چماق و شکنجه و سرکوب، تهديد و تخدير ولي فقيه و قاضي و امام جمعه و پاسدار وبسيجي، همهً اينها باضافهً سوپ سورپرايزماستمالي کردن توسط رييس جمهور تدارکاتچي) حضرت قاضي مدعي پيروي از همان پيشواي مسلمانان، مولا علي (ع) است که وقتي شنيد در گوشه اي از قلمرو حکومتش خلخالي از پاي زن يهودي بيرون کشيده شده بر مي آشفت؛ وقتي از مولا در مورد عدل پرسيدند مي گفت "العدل ان لا تتهمه" (ح ۴۶٣) منظور از عدل اتّهام نزدن ناروا به انسانهاست. بي شک اگر علي (ع) زنده بود اول عدالت را در مورد همين قضات اتّهام باف و پرونده سازي جاري مي کرد که بدترين شکنجه ها و حتک حرمت ها را امروز در حق زنان مسلمان (ديروز خانم کاظمي و امروز فرشته قاضي) ومردان وارستهً ميهن (زندانيان ملي مذهبي، اميد معماريان، روزبه مير ابراهيمي، انصافعلي هدايت و ديگر زندانيان سياسي و مطبوعاتي) روا مي دارند. آيا ابواب جمعي ولي فقيه از روز داوري نمي ترسند؟!

براي افشا و جلوگيري از ترفندهاي سرکوبگرانهً دستگاه قضاوتِ ولايت، در حق شهروندان ايراني، بجاست تا فعالان سياسي ايراني که وب سايت دارند صفحه اي را به افشاي نقض حقوق بشر ( بويژه زندانيان سياسي اعم از ملي – مذهبي، دانشجويي، مطبوعاتي، و وب لاگ نويسان) اختصاص دهند؛ و (مانند سايت سيستان) با افشاي مستمر تعديات و ترفندهاي قوه قصابيه رژيم، دست صحنه چرخانان پشت پرده را بيش از پيش افشاء کنند. ثانيا ما ايرانيان خارج از کشور نيز موظفيم مستمراً صداي مظلوميت زندانيان سياسي در ايران را بگوش مجامع بين المللي و دولت هاي محل اقامت خود، برسانيم تا از طريق آنان حاکمان ايران را براي تجديد نظر در رفتارشان با شهروندان ايراني تحت فشار قرار دهيم. سوماً، هموطنان داخل کشور که درهرکجا مورد حتک حرمت ها و شکنجه جسمي و روحي عمال حکومت قرارمي گيرند، بجاست تا شکواييه هاي خود را، از کانال فعالين حقوق بشر در خارج از کشور، به مراجع بين المللي ارجاع دهند؛ و عطاي بيداد قوه قصّابيهٌ ولي فقيه را به لقايش بخشند.

مرام شناسي ايرانيان:

در سالهاي اخير در جرايد داخلي ديده مي شود که برخي از نويسندگان و روشنفکران داخل کشور گرايش فزاينده اي به فلسفه پيدا کرده اند. مدافعان حکومت طبعاً خواسته اند گليم خود را از آب بکشند؛ خامنه اي ناشيانه تعبير خود از دين اسلام را تافتهً جدا بافته مي خواهد؛ خاتمي ترکيبي از هويت ايراني و اسلامي را مدّ نظر دارد و استفاده او از مفاهيم و مقولات فلسفه غرب بيشتر به اظهار فضل شبيه است تا بيان حرف تازه اي؛ دکتر سروش نيز فرهنگ و عرفان ايرانِ اسلامي را متمايز از ساير فرهنگ ها مي جويد و در پي به روز کردن آن بوده است. ايرانيان خارج از کشور، بويژه اپوزيسيون رژيم نيز بيکار ننشسته اند؛ در اين رابطه، کارهاي ارزشمند محققين مقاومت، آقايان عبدلعلي معصومي و اسماعيل وفا يغمايي، در مورد تاريخ مقدس و مادي ايران زمين و نيز عرفان ايراني مارا با وجوه متفاوتي از تاريخ مادي و معنوي ميهنمان آشنا مي کند. اينها همه گواه آنست که ايرانيان بي کار ننشسته و در پي شناختن و شناساندن هويت مستقل خويشند، تا در معادلات زندگي جهانرواي امروز، در فرهنگ ها و تمدن هاي ديگر ذوب نشوند. اين نوشته، با عطف به تجارب و دستاوردهاي گرانبار تاريخي، که بصورت دارايي ها و ميراث علمي و فرهنگي در اختيار ماست، بيشتر معطوف به امروز و رو به آينده است.

برغم نظرگاههايي که ايران و اسلام و يا حتي عرفان ايراني را تافته جدابافته مي پندارند؛ نگارنده معتقد به هدفمندي عمومي تکامل اجتماعي و فرهنگي است، بعبارتي، نظام مندي عمومي حاکم بر روند رو به تعالي تکامل اجتماعي بشر را، صرفا تصادفي نمي دانم؛ براين باورم که تمام دستاوردهاي دانش و فرهنگ بشري، برغم تنوع ظاهري و در پس تضادها و جدال مداوم، بين آنچه هست و آنچه بايد باشد، در ذات خود سمت و سوي واحدي را طي مي کنند. امّا، براي کسي که هارموني سمفوني تکامل نوع بشر را نمي بيند، فکر مي کند که هر گروه اجتماعي و فرهنگي، ساز خود را مي زند. درحاليکه هر واحد فرهنگي مستقل، تنها حامل فقط بخشي و يا سهمي از آن بار پويايي، کمال و يگانگي فرهنگي جامعهً جهاني است. اعتقاد به هدفداري تکامل، يعني باور به اينکه فرزند انسان در جستجوي يافتن معني، نام و نشان، يعني همان اصل خويش، بطور اجتناب ناپذيري، سير کمال خود را طي مي کند. در اين سير سلوک فردي و اجتماعي هدفمند است که آدمي قدم به قدم به صفات عاليه انساني، که در اسماء خدا تجلي مي يابد، آراسته تر مي گردد. "انا لله و انّا اليه راجعون". در رويارويي مداوم بين آنچه هست و آنچه بايد باشد، رويکردها و حاکميت هاي ارتجاعي، استبدادي، استثماري و استعماري از صحنه حذف مي شوند و به وعدهً قرآن، مردم محروم، حاکم بر مقدرت خويش، و وارثينِ زمين مي گردند.

با علم به احساس خانندگان، بويژه نسل جواني که تحت حاکميت ولايت فقيه از هر چه بوي مذهب مي دهد گزيده و فراري هستند، بايد متذکر شد که منظور اين سطور اساساً پر رنگ کردن سنتهاي جاهليت، تحت نام مذهب، در ارکان زندگي فردي و اجتماعي نيست؛ سنتهاي ارتجاعي و رهبران سنتي مذهب، پيوسته سد راه و مانع اصلي رشد و اعتلاي جوامع خود بوده اند. در نقطه مقابل، بقول ماکس وبر“در بهترين شق، براي انسان امروزي غير قابل باور است تصور اينکه چقدر خودآگاهي، دانش و مناسبات گوناگون (فرهنگي، اجتماعي، اقتصادي و سياسي) امروز ما ريشه در باورها و اعتقادات مذهبي (وفلسفي) ما دارند”(١). بدرستي، اين پيروان نوگرا و سکولار هر مذهبي هستند ( مذهبيون بطور عمام سه دسته اند: افراطيون بنياد گرا، سنتي ها، و مذهبيون دموکرات و سکولار) که با عطف به اصول اخلاقي مرام و ايدئولوژي خود، که با خوي و سرشت مردمانش عجين گشته، توانسته اند سبک و سطح زندگي جامعهً خود رابطور علمي و تجربي ارتقاء داده، راه رشد، ترقي و سعادت جوامع خود را هموارتر سازند.

داستان تکامل اجتماعي بشر در واقع داستان تکميل مدارهاي کمال فردي و اجتماعي بني آدم است. مدارهاي هم مرکزي که (اگر چه در صور مختلف ولي در معني مکملند) توسط فلاسفه، انبياي توحيد، رهبران و نوابغ بن بست شکن تاريخ يکي پس از ديگري ترسيم گشته، کوبيده و پيموده مي شوند. اگر فلاسفهً يونان باخلق دموکراسي، درپي زميني کردن سرنوشت فرزند انسان برآمدند، يهوديان همانطور که سّمبارت Sombart در کتاب "يهوديان و کاپيتاليزم مدرن" Jews and Modern Capitalism (1913) مي گويد با تکيه بر اصول اخلاقي دين موسي (ع) بويژه سعادت طلبي دنيا و عقل گرايي انتزاعي خاص يهوديان“abstract rationalism,” به ظهور کاپيتاليزم مدرن کمک کردند. پروتستان هاي مسيحي آزادي Liberty را به دموکراسي و کاپيتاليزم افزودند و ليبرال دموکراسي را بنا نهادند. ايدئولوژي هاي مدرن مناديان برابريEquity & Equality بودند ( سوسياليزم و برابري طبقاتي، ناسيوناليزم و برابري حقوق دولت - ملت ها، فمينيسم و برابري حقوق زنان و الي آخر) به پيدايش سوسيال دموکراسي کمک کردند. حتماً خواهيد پرسيد که اسلام چه چيزي براي افزودن بر ليبرال و يا سوسيال دموکراسي دارد؟ پاسخ روشن است، عدالت Justice و رهبري دموکراتيک.

عدالت، پاشنه آشيل ليبرال دموکراسي، و رهبري دموکراتيک ضعف بارز سوسيال دموکراسي، و اين هردو کيمياي ناياب در نظام فکري و سياسي ولايت مطلقهً فقيه اند. متخصصين علوم سياسي که بويژه در دههً اخير ليبرال دموکراسي را نقد کرده و از دموکراسي هدايت شده Deliberative Democracy دفاع مي کنند، عام ترين انتقاد مشترکشان به دموکراسي هاي موجود فقدان عدالت است. در واقع آزاد منشي ايراني و عدالت جويي مسلمانان را مي توان يکي از علل عمدهً عدم موفقيت ليبراليزم ( که با استاندارد دوگانه، تبعيض و بي عدالتي طبقاتي و بويژه بين ملتها را دامن مي زند) و يا ناسيوناليسم و سوسياليسم در جوامع مسلمان، منجمله ايران دانست. هرچند مسلمانان خود هنوز دستگاه تئوريک منسجم و درخوري که به مسائل روزشان (دموکراسي و سرمايه داري، سوسياليزم، آزادي و مدرنيته) پاسخ دهد نداشته اند؛ رشد بنيادگرايي مذهبي، بخشاً، نتيجه همين سردرگمي مسلمانان در فقدان تئوري مسئله حل کن و پاسخگوي نيازشان بوده است. بي شک، بعلت همين سردرگمي تئوريک در ميان مسلمانان بوده است که مثلاً دموکراسي هاي موجود نيز در تشخيصِ تمايز بين جنبش هاي مستقل و مترقي مسلمان منطقه با بنيادگرايي اسلامي و تروريزم، مشکل دارند. چون نمي دانند تفاوت مواضع تئوريک و اعتقادي آنها در مورد دموکراسي چيست و محصول حاکميتشان بانظام خلص مذهبي( که دين و دولت را قاطي مي کند) چه فرقي خواهد داشت. پس مي توان پيش بيني کرد که با رفع آن کمبودها و هموار شدن بستر استقرار دموکراسي در جوامع مسلمان، دموکراسيي که پيش از اين از سرمايه داري، آزادي و برابري اثر پذيرفته، به عدالت و رهبري دموکراتيک (رهبري که نه به وسيله زورسوسياليزم و زرکاپيتاليزم و تزويرمذهبي بلکه با انتخاب آگاهانه مردم انتخاب شود) نيز آراسته خواهد شد. اينگونه مسلمانان نه تنها در برابر دموکراسي موضع تدافعي نخواهند گرفت بلکه به مذهب و پيامبرشان، خاتم الا نبيا خواهند باليد؛ و مسلمانان بويژه دموکرات به درستي گفتهً محمد حنيف نژاد که معتقد بود "اسلام چپ (مترقي تر) مارکسيسم است" بيشتر پي خواهند برد. ضمناً بايستي توجه داشت که همانطور که نظام هاي دموکراسي موجود در جوامع مسيحي به پيام محمد (ص) و اصول اخلاقي اسلام در عادلانه کردن نظام هاي سياسي شان نيازمندند؛ کشورهاي اسلامي بطريق اولي به ميراث و پيام ارسطو، موسي (ع) و عيسي (ع) و ايدئولوژي هاي مدرن دوقرن اخير در رسيدن به دموکراسي، سرمايه داري مدرن، و آزادي و برابري شهروندانشان سخت محتاجند. گواينکه متحجرين فرياد خواهند زد: وااسلاما! عجب التقاطي!
براين سياق در مي يابيم که فرهنگ ايراني و تمدن اسلامي، هم در ريشه ها و هم در ميوه هايش، کما اينکه در آفات و امراضِ ارتجاعي و استبداديش، هم داستان و هم راستان با فرهنگ و تمدنِ واحد و جهانشمول جامعهً جهاني است؛ فرهنگي که با پشت سرگذاشتن دوران افسانه و اساطير، دوران فلسفه، دوران مذهب، و دوران مدرنِ علم و ايدئولوژي؛ حال در دوران پسا مدرنِ و جهانگرايي، همهً دستاوردهاي بشري، که محصول تلاش قهرمانان اساطيري، فلاسفهً گوناگون، پيامبران مرسل و نامرسل، نوابغ و دانشمندان و بسا رهبران مي باشد را درظرفي بنام دهکدهٌ جهاني يکجا جمع کرده؛ قدم به قدم، وارد دوران هم زيستي، همسازي و همياري و يگانگي مي کند؛ دهکده اي که در آن هر فرد حقيقي و حقوقي، در هرگوشه اي از اين کره خاکي، مي تواند خود را مستقل و درعين حال متحد با بقيهً جهان ببيند. بديهي است که چنين فردي لازم است در زمان حال، يعني دوران پسا مدرن زندگي کند، نمي شود کسي مثلاً در دوران مذهب و اي بسا مدرنيته بسر برد و با توسل به تبعيض مذهبي و يا تبعيض ايدئولوژيکي، با دنياي خارج از خود، احساس وحدت و همزيستي مسالمت آميز و مهم تر از آن همکاري و همياري نمايد.

پيام ها و پيامدهاي فراخوان رفراندوم

پيش از ورود به اين مطلب بي مناسبت نمي بينم که يکبار ديگرعلل ريشه اي جنبش اصلاحات حکومتي دوم خرداد را مرور کنيم. آنگاه ضمن برشمردن پيش شرطهاي گذار به دموکراسي، موضع اصلاح طلبان حکومتي را نسبت به رفراندوم مورد ارزيابي قرار دهيم.
در توضيح علل جنبش دوم خرداد نگرش هاي متفاوتي وجود دارد. اپوزيسيون سرنگوني طلب اصلاحات حکومتي را از اساس خيمه شب بازي و فريبي جهت حفظ نظام و يا حد اکثر "دعواي گرگها" ارزيابي کرده و از اول گفته است که " اژدها کبوتر نمي زاد". پشتوانهً اين برداشت ناظر بر ماهيت اصلاح ناپذير رژيم متکي بر ولايت مطلقهً فقيه است. متقابلاً تماميت خواهان حاکم، اصلاحات را، تنها در حدّ استفادهً ابزاري، بمنظور حفظ نظام؛ تاکتيکي براي فريب افکار عمومي داخل و طرفهاي خارجي، با حد و مرزهاي مشخص از پيش تعريف شده، طرحي جهت خنثي کردن و بدام انداختن مخالفين؛ و نيز کاستن از فشارهاي خارجي مي دانند. اما برغم تحليل انتزاعي مخالفان و حاکمان، جامعه و مملکتي وجود دارد که مي خواهد زنده بماند و به حيات خود، فارغ از افراط و تفريط، ادامه دهد. برخي معتقدند که اين فشارهاي پايين بوده است که باعث شقه شدن حاکميت در بالاي نظام شده است. شقه اي که بقول تاج زاده در مقالهً "سياست ورزي قانوني و غير قانوني" اخيرش، خميني بعد از منحل کردن تمام احزاب، منجمله حزب جمهوري اسلامي، با تشکيل جامعه روحانيت مبارز و مجمع روحانيون مبارز، بذر آنرا کاشت. بقول خانم ها لادن و رويا برومند در مقاله مشترکشان تحت عنوان "آيا ايران دموکراتيزه مي شود" در کتاب "اسلام و دموکراسي در خاورميانه" نوشتهً لاري دايموند، اين دوجناحي که از زمان خميني شکل گرفت در دوران جنگ سرد يکي بدنبال اقتصاد دولتي و ديگري مدل خصوصي سازي ( بخوانيد ملاخور) بودند. بعد از جنگ سرد و فروپاشي قطب سوسياليزم، جناح خط امامي طرفدار اقتصاد دولتي، در واقع توسري خورد. جناح توسري خوردهً خط امام، آنگاه طي دوران رفسنجاني در ديدگاه هاي خود تجديد نظر کرده و بسمت گرايش هاي ليبرالي تمايل پيدا کردند و دوباره با شعار اصلاح طلبي انتخابات دوم خرداد را بردند. در مقاله اي با همان عنوان و در همان کتاب به قلم دانيل برامبرگ، نويسنده سياست ورزي را در ايران بدون قاعده و ناهنجار Dissonant ارزيابي مي کند و داستان اصلاحات حکومتي را ضمن مقايسه با سياست هايي از اين نوع در کشورهاي آمريکاي لاتين، از اساس سياست حفظ نظام Survival Strategy مي نامد. بسياري در خوشبينانه ترين صورت، آنرا يک تحول و جنبش روشنفکري و دانش جويي ارزيابي مي کنند که هنوز از دانش، تجربه و امکانات کافي براي پيشبرد اهداف خود برخوردار نبود. با اين اوصاف، جنبش اصلاح طلبي در داخل حاکميت اجتناب ناپذير شد، و با انتصابات مجلس هفتم به پايان نافرجام خود رسيد. بديهي است که چنانچه تغيير وضع موجود، با چرخشي غير قابل انتظار در صدر حاکميت، و يا راه حلّ مسالمت آميز رفراندوم، تحت نظارت بين المللي، هموار نگردد، راه انقلاب و يا دخالت خارجي اجتناب ناپذير مي گردد.
پيامها و پيامدهاي برگذاري رفراندوم تحت نظارت بين المللي براي حاکميت ولايي روشن است: اپوزيسيون مسالمت جوصريحا حاکمان را مخاطب قرارداده که اگر راست ميگوييد که مردمي هستيد و حاکميت شما از مشروعيت مردمي برخوردار است، اگر راست ميگوييد که اسلام شما متکي بر جهل مرکب و سرکوب مسلمانان ايران بنا نشده، شانس خود را در يک انتخابات آزاد به آزمايش بگذاريد تا سيه روي شود هر که در او غش باشد. اگر به انتخابات آزاد و رفراندوم تن نمي دهيد، آنگاه مخالفت با شما مشروع است و مقاومت در مقابل استبداد ديني شما عين آزادي و مسلماني است.

براي بررسي عيني تر پيام ها و پيامدهاي فراخوان رفراندوم براي اصلاح طلبان حکومتي بايستي شانس آنها را در تحقق دموکراسي با موازين شناخته شدهً رفرم و اصلاح سنجيد. براي تحقق دموکراسي در ايران شش پيش شرط کليدي و زمينهً عملي لازم است. اين پيش شرط ها و زمينه هاي تحقق دموکراسي عبارتند از:
١) يافتن تئوري دموکراسي که با فرهنگ و مذهب بومي و در عين حال دستآوردهاي مدرن بشري سازگار باشد و بتواند اقناع و اجماع عمومي حول محور دموکراسي را شکل دهد. نظام ولايت فقيه از آنجا که مبتني بر يک برداشت سطحي و متحجر از مذهب است، هر گز قادر به توجيه تئوريک حاکميت مطلقه فقيه در کنار حاکميت مردم و دموکراسي نبوده و نخواهد بود.
۲) حاکميت قانون و امنيت: نظام ولايت مطلقهً فقيه به بهانهً امنيت نظام، امنيت اجتماعي براي شهروندان باقي نگذاشته و امنيت شغلي، خانوادگي، زندگي خصوصي و بويژه فکري مردم ايران را مورد تجاوز بي وقفه قرار داده است؛ رويکرد حاکمان به قانون کاملاً گزينشي است و آن ظرفيت هاي تعطيل شدهً قانون اساسي که برخي از اصلاح طلبان و متأسفانه دکتر پيمان هم از آن دم مي زنند، هرگز بکار نظام نيامده و نخواهد آمد. بنابراين انتظارحاکميت قانون و امنيت اجتماعي درنظامي که مبتني بر ولايت مطلقهً فقيه ما فوق قانون اساسي است و حفظ امنيت نظام همه چيز اوست، رويايي غير قابل تعبير و سرابي بيش نبوده و نيست.
۳) توسعهً اقتصادي: اين کار نيز بعلت ساختار نظامي که بر باندبازي، رانت خواري و فساد مفرط اقتصادي ايادي ريز و درشت آن بنا شده، انتظار بيهوده اي است.
۴) جامعهً مدني: همانطور که خميني در زمان حياتش تمام احزاب، حتي خودي ها، مانند حزب جمهوري اسلامي را منحل کرد؛ روحانيت متحجر حاکم اساساً نمي تواند هيچگونه نهاد و ارگان کار جمعي، گروهي و حزبي که زيرچتر آنها، بويژه تحت کنترل ولي فقيه نباشد، تحمل کند. احزاب باسمه اي درون حاکميت در واقع محافل باندهاي قدرت براي چانه زني در سهم خواهي از قدرت بيش نيستند و بمحض اينکه بخواهند بطور جدي وارد کار گستردهً اجتماعي شوند، مانند رويکرد خميني با سازمان مجاهدين خلق، عملا تعطيل و يا سرکوب مي شوند. زنداني کردن فعالان ملي – مذهبي، فعالان دانشجوئي، حمله به مشارکتي ها براي محدود و عقيم تر کردن آنها توسط چماقداران وابسته به دفتر ولي فقيه و امامان جمعه اش، نمونه اي از خروار است. تجربهً هشت ساله دوران خاتمي ثابت مي کند که دم زدن از جامعهً مدني در داخل چنين نظامي جز شيره ماليدن بر سر مردم ايران و فريب افکار عمومي بين المللي، عملا کاري از پيش نبرده است.
۵) حقوق بشر: رژيم طي يک ربع قرن حاکميت، ياد گرفته است که چطور با شيرين کردن دهان طرفهاي خارجي، بويژه اروپايي ها با قراردادهاي نان آور و حاتم بخشي از ثروت هاي باد آورده، سلاح حقوق بشر را خنثي کند. در روابط بين المللي نيز حقوق بشر در واقع بيشتر نقش بهانه و کارت برندهَ چانه زني در بده بستان سياسي و اقتصادي است. طرف هاي اروپايي هم بارها نشان داده اند که يک دلار سود نقد تجارت را با صد هزار وعدهًٌ نسيهً حقوق بشر عوض نمي کنند. متقابلاً رژيم نيز براي دست خالي نبودن در چانه زني، حقوق بشر اسلامي خود را خلق کرده است! طي اين ساليان اگر فشار حقوق بشري از حيطهً کنترل رژيم و تجارخارجي مستمراً خارج شده و وارد عرصهً سياسي شده، بدليل فعاليت شبانه روزي فعالان حقوق بشر در داخل و خارج از کشور، آنهم خارج از چهارچوب نظام، بوده است. اصلاح طلبان حکومتي هرگز نمي خواهند و نمي توانند به نقض حقوق بشر توسط رژيمي که خود بخشي از آن هستند معترض باشند، کما اينکه تمام همّ خود را بکار مي گيرند تا جنايات رژيم را نزد دولت هاي خارجي توجيه کرده و بهر وسيله مانع محکوميت رژيم در کميسيون حقوق بشر ملل متحد گردند. بنابراين کساني که مثل عمادالدين باقي فکر مي کنند با اولويت دادن به حقوق بشر مي توان به دموکراسي رسيد، حد اقل به ساير پيش شرط هاي دموکراسي کم بها داده اند.
٦) انتخابات آزاد: تا ولايت مطلقهً فقيه حاکم است، و تا شوراي نگهبان انتصابي ولي فقيه برجاست، آرزوي آنتخابات آزاد، رويايي دست نيافتني است. مردم ايران بخوبي دريافته اند که در نظام ولايي، رفراندوم و هر انتخاباتي بدون نظارت بين المللي، مانند آنچه در انتصابات مجلس هفتم اتفاق افتاد، نمايشي بيش نخواهد بود. هر اصلاح طلب و دموکراسي خواه واقعي براي محدود کردن شوراي نگهبان اتفاقاً بايستي بر خواست نظارت بين المللي بر هر انتخاباتي در ايران جداً پاي فشرد.

با بررسي شش زمينه و پيش شرط امکان تحقق دموکراسي در ايران مي بينيم که بواقع مدعيان امکان اصلاحات در درون نظام از هيچ شانس گشايشي در هيچ کدام از موارد مذکور برخوردار نيستند؛ بنابراين موضعگيري آنها در مخالفت با رفراندوم ملي را بايستي ناشي از همان سردرگمي تئوريک، وعدم جديتشان در شعارهاي اصلاح طلبي، و يا اينکه برعکس، جديّتشان در حفظ نظام، و سهم خواهي از حاکميت استبدادي بهر قيمت دانست.
با اين حساب، پيام فراخوان رفراندوم به دوم خرداديها روشن است:اولاً: شکست اصلاحات دوم خرداد، به معني پايان هرگونه توقع رفرم و اصلاح اقتصادي، سياسي، قانوني و مدني در درون نظام متکي بر ولايت مطلقهً فقيه است. تجربهً هشت ساله نشان داد که رژيم از درون قابل اصلاح نيست، حال که امکان تشکيل هرگونه اپوزيسيون در داخل نظام محال شده، اپوزيسيون مسالمت جو لاجرم بايد مطالبات خود را در خارج از نظام پي گيرد و مانع سلطهً مطلقهً نظام استبداد ولايي گردد. نظام مبتني بر ولايت فقيه، خود راهي جز اين، پيش پاي نخبگان، آزادي خواهان و دموکراسي طلبان مسالمت جو باقي نگذاشته است.
دومّاً، اصلاح طلبان واقعي هيچ توجيه قانع کننده اي براي مخالفت ( جاي رفع ابهامات، نقد و سئوال هميشه باقيست) با فراخوان ملي رفراندوم ندارند. آن بخش از اصلاح طلبان حکومتي که به مخالفت با فراخوان رفراندوم برخواستند در واقع دست خودشان را پيش مردم ايران رو کردند؛ خود را دوباره سنگ روي يخ کرده، از آنجا رانده و از اينجا مانده، به خود سوزي سياسي دست مي زنند. همگان مي فهمند که منظورشان از دم زدن از اصلاح و دموکراسي ديني و مشروطه ديني، اساساً حفظ نظام استبدادي ولايت مطلقهً فقيه، بهر قيمت، بوده و سياست "چانه زني" آنها در بالا نيز هدفي جز سهم خواهي از قدرت، نداشته است.
دلايل اصلاح طلبان حکومتي در ردّ فراخوان رفراندوم بي اساس است که در اينجا به اهم آنها مي پردازم؛ اهم دلايل مخالفت آنان، همانطور که در مقالهً "سياست ورزي" تاج زاده آمده عبارتند از:
(الف) سياست ورزي قانوني و غير قانوني، اين دليل غيرمستدل است چرا که در ايران، همانطور که اصلاح طلبان در مجلس ششم تجربه کردند، قدرت فوق قانوني ولايت فقيه عملا راه سياست ورزي قانوني را مسدود مي کند. قدرت فراقانوني رهبر را، نه اصلاح طلبان قانوني، بلکه تنها و فقط تنها قدرت فرا قانوني مردم مي تواند تعيين تکليف کند. فراخوان ملي رفراندوم اتفاقا دنبال اين است که اين قدرت مردم نه در يک انقلاب بلکه از طريق صندوق هاي رآي و بصورت مسالمت آميز اعمال شود.
(ب) دليل ديگر آنها ترساندن مردم را از انقلاب و هرج و مرج و دخالت نظامي خارجي هاست؛ درحاليکه اتفاقا رفراندوم قدمي اساسي در جلوگيري از بي نظمي و انقلاب و هرج و مرج و مانع جدي دخالت نظامي خارجي است. متقابلا اين استمرار استبداد مطلقهً ولايي است که کشور را بسوي هرج و مرج، انقلاب و احتمال دخالت خارجي سوق مي دهد.
(پ) سومين دليلِ غير موجه آنها انذار دادن به تکرار شکست ها و در نتيجه اشاعهً سکوت و نا اميدي در ميان فعالين سياسي و دانشجويي است. پرواضح است که چنان واکنشي اتفاقاً در ميان نيروهايي رخ داده و ميدهد که به اصلاحات حکومتي وعده داده شده توسط خاتمي و دوم خردادي ها طي قريب هشت سال گذشته دل خوش کرده بودند و حالا زحمات و آرزوهاي خود را برباد رفته مي بينند. بواقع اگر براي اصلاح طلبان، بعنوان اپوزيسيون درون نظام، تاب و تواني متصور بود و هنوز بر تز "فشار از پايين و چانه زني از بالا" استوار بودند، اتفاقاً اين فراخوان رفراندوم به فشار از پايين شکل و محتواي جدي تري بخشيده، دست آنها را در چانه زني در بالا بسا پٌر تر مي کند.
(ت) جاي تعجب است که چرا اين دايه هاي دلسوز تر از مادر بر نظارت بين المللي اشکال مي گيرند! درحاليکه خودشان در مواضع رسمي خارجي شان نظارت بين المللي را در انتخابات کشورهاي همسايه لازم مي دانند! نظارت بين المللي اتفاقا براي محدود کردن خودسري هاي شوراي نگهبان، نه تنها براي رفراندوم ملي، بلکه براي هر انتخاباتي در ايران لازم و ضروري است. نظارت بين المللي بر انتخابات، صد البته، بهتر از دخالت نظامي خارجي است که استمرار نظام ولايي اسباب آنرا فراهم مي کند. بنابراين براي اصلاح طلبان واقعي که معضل خودسري متحجرين شوراي نگهبان را، در جريان انتصابات مجلس هفتم، درک و تجربه کرده اند، مخالفت با نظارت بين المللي هيچ توجيه قانع کننده اي نمي تواند داشته باشد. (اخيرا ديده مي شود که بعضاً از آيت الله منتظري در امور سياسي و اجتماعي استفتاء مي شود. در مورد مسئله حجاب در فرانسه، شرعي کردن کلاه گيس به مضحکه اي براي زنان مسلمان تبديل شد. آقاي منتظري مطمئنا نميداند که فرانسه بعنوان يک کشور دموکراتيک، ملزم است قانون آزادي انتخابِ پوشش را در مورد زنان مسلمان نيز رعايت کند. همينطور در مورد مسئلهً رفراندوم گفته شد که ايشان با نظارت بين المللي مشکل دارد. باز مطمئنم که ايشان ضرورت و کارکرد نظارت بين المللي را، بخصوص براي محدود و خنثي کردن دست اندازي هاي شوراي نگهبان درک نکرده است. وانگهي، حد اقل بعد از تجربهً خميني و ولايت مطلقه فقيه کنوني، انتظار مي رود که دوران تقليد از مراجع ديني در امور روزمره و مادي سياسي، اقتصادي و اجتماعي (که نياز به علم مبتني بر تجربه و خطاي دانشگاهي دارد و نه علوم حوزوي)، حد اقل در بين نخبگان سياسي ايراني، بسر آمده باشد. حضرت آيت الله خودش نبايستي در اموري که حيطهً تخصص و عملش نيست دخالت کند. در جبهه دموکراسي خواهي بايستي از علم کردن رهبران مذهبي، که پا از گليم خود فرا تر مي نهند؛ به نام تقدس نان دنيا مي جويند؛ جايگاه رهبري سياسي را با رهبري ديني مخلوط مي کنند، جداً بپرهيزيم. نظر ايشان بعنوان يک فرد، قابل احترام است، ولي اقتدا به ايشان در اموري که خود حضرت آيت الله تخصص آنرا ندارد و نياز به مرجع دارد، تداعي تکرار تجربهً خميني و بسيار خطرناک است.)

خلاصه کلام، فراخوان رفراندوم رژيم حاکم را، بعد از به بن بست رسيدن پروژه اصلاحات حکومتي، بين تن دادن به رفراندوم با نظارت بين المللي، بشيوهً معقول و مسالمت آميز، و يا انقلاب و دخالت نظامي خارجي مخيرمي کند. از اين پس مطالبات مردم، سمت و سوي خارج از نظام پيدا خواهند کرد، اپوزيسيون خارج از نظام متشکل تر و منسجم تر مي گردد؛ شعار ناکارآمد "فشار از پايين و چانه زني در بالا" با شعار "مخالفت و اعتراض در پايين و فشار از بالا" سير قانونمند تعميق مبارزه را ترسيم و مقاومت سازمانيافته مدني را ميسر مي سازد. بعبارتي حال که رژيم بقاي خود را در فناي آمال آزادي خواهانهً اکثريت شهروندان جسته است؛ متقابلاً مردم ايران نيز حق دارند بقاي خود را در فناي او جويند. سرنوشت نهايي دعواي بين ملتها و حکومتهاي استبدادي نيز پيشاپيش روشن است. (سيد محمد خاتمي اخيرآ از سر نااميدي، ولي برسم اداي دين به رهبر مافيا، سخن ازپايبندي بر تز اصلاحات در چهارچوب نظام جمهوري اسلامي مي زند، بايد از او پرسيد کدام جمهوري؟ و کدام اسلام؟ اگر جمهوري و اسلام است، پس ولايت مطلقه فقيه چه تحفه ايست؟). بررسي مواضع ساير شخصيت ها و نيروها را در رابطه با فراخوان رفراندوم در نوشتهً آينده پي مي گيرم.
پيش بسوي تحميل رفراندوم و انتخابات آزاد با نظارت مجامع بين المللي، بر رژيمي که بويژه پس از انتخابات اخير با نظارت بين المللي در افغانستان، فلسطين، و نيزعراق در آيندهً نزديک، خود را در مخمصهً فشارهاي روزافزون داخلي و بين المللي در محاصره مي بيند و راهي جز ادامهً مقابله و سرکوب – خراب کردن همهً پلهاي پشت سر با مردم - و يا تسليم شدن به خواست عادلانهً مردم ايران براي برگزاري انتخاباتي آزاد با نظارت بين المللي، در چشم انداز ندارد.

موفق باشيد.
مأخذ:
Max Weber, (1930), The Protestant Ethic and the Spirit of Capitalism, p. 125: (١)
“ For sure, even with the best will, the modern person seems generally unable to imagine how large a significance those components of our consciousness rooted in religious beliefs have actually had upon culture . . . and the organization of life.”