گذاربه دموکراسي در ايران

آرزوي گذار به دموکراسي در ايران، در حقيقت، انگيزهً اصلي نوشتن اين سطور مي باشد.

Tuesday, May 31, 2005

محمد حنيف نژاد، مشعلي فرا راه مسلمانان


در بخش سيزدهم از سلسله مقالات "گذار به دموکراسي در ايران"، به جايگاه مذهب در يک نظام دموکراسي مطلوب براي ايران (که در آن از ولايت فقيه، بعلت تعارض بنيادين آن با حقوق بشر ودموکراسي، خبري نباشد، دين از دولت جدا؛ و تبعيضات مذهبي و قومي - با مستقر شدن نظام فدرال، چند حزبي، با سيستم انتخاباتي نسبي بجاي اکثريتي، و نيز ارادهً کافي براي کمک به بخش هاي آسيب ديده و آسيب پذير جامعه، فراهم گردد) پرداخته شد. در اين نوشته "جايگاه مذهب" درگسترهً ديگري، يعني از منظر "توليد ايده و انديشه" مدّ نظر مي باشد. اينکه ببينيم چه نگرشي از اسلام، رفرم مذهبي را امکان پذير مي سازد، با دموکراسي منافات ندارد، و حتّا حرف تازه اي هم براي گفتن دارد. گفته شد که حرف جديد اسلام در ارزشهاي پوياي اخلاقي ويژهً آن يعني "عدالت" نهفته است که توسط مسلمانان دمکرات و نوگرا، اعم از روحاني و غير روحاني پاس داشته مي شود. (همانطور که ميدانيد "عدل" در اسلام چهارمين اصل اعتقادي شيعيان – توحيد، نبوت،عدل، امامت، قيامت – مي باشد و مهمترين ويژگي امام اول شيعيان و خليفهً چهارم اهل سنت، يعني "عدل علي" زبانزد عام و خاص است.) و نتيجه گرفته شد که همين مسلمانان دموکرات، خواهند توانست ارزشهاي پوياي اخلاقي دين خود را بر دستاوردهاي دموکراسي بيفزايند، و نظام دموکراسي بومي و عادلانه تري را خلق کنند.
در اين نوشته، براي جا انداختن مطلب فوق مي خواهم به نمودها و نمادهاي عيني اين رفرم مذهبي که رفرم سياسي، اقتصادي، فرهنگي و اجتماعي را لاجرم بدنبال مي آورد، بپردازم:

قبل از هرچيز اين واقعيت را نبايستي انکار کرد که ارزشهاي اخلاقي در روابط هر فرد، کما اينکه هر جامعه نيز، نقش تعيين کننده اي در تنظيم کم و کيف مناسبات فرد و جامعه، ايفا مي کنند. مهمترين دستاورد سياسي تمدن امروز بشري، يعني دموکراسي، نيز حاصل بهره گيري از، نه تنها تنوع فرهنگي، مذهبي و ايدئولوژيک بلکه استفاده از تنوع ارزشهاي اخلاقي نيز هست. بعبارتي در دموکراسي، ارزشهاي پوياي اخلاقي فرهنگ ها، مذاهب و ايدئولوژي هاي گوناگون به رشد کيفي جامعه کمک غير قابل انکاري کرده و مي کنند. همانطور که تنوع نژادي، قومي و مذهبي در يک محله به تنوع غذايي، پوشاک و مراسم سنتي و هنري و غيره مي انجامد؛ تنوع ارزشهاي اخلاقي، نيز مناسبات مردم را انساني تر کرده و جامعه را منطبق تر، سرزنده تر، فعّال تر و سالم تر مي نمايد. در نوشته هاي پيشين آمده بود که اگر ارزشهاي اخلاقي يهودي ها (بويژه سعادت طلبي دنيا) به رشد کاپيتاليزم و ارزشهاي اخلاقي مسيحيان (فرديت گرايي) به رشد ليبراليزم کمک کردند؛ ايدئولوژي هاي مدرن مانند سوسياليزم، فيمينيزم نيز "برابري خواهي" را به دموکراسي افزودند، بهمين ترتيب، ارزشهاي اخلاقي اسلام، که در صدر آن عدالت خواهي قرار دارد، چون توسط مسلمانان دموکرات پاس داشته شود، الگوي عادلانه تري از دموکراسي را بوجود خواهد آورد. بعبارتي دمکراسي بومي در کشورهاي مسلمان، خواه نا خواه، نوع عادلانه تري از سعادت طلبي دنيا (کاپيتاليزم)، آزادي (ليبراليزم)، و برابري (سوسياليزم و فيمينيزم) را بشارت مي دهد. اين همان گمشده اي است که بسياري از فلاسفه و انديشمندان غرب، گفته يا ناگفته، از دنياي اسلام و نوگرايان مسلمان انتظار دارند. چرا که در دوران پٌست مدرنيته، يا آنطور که برخي ديگر مي نامندش، پٌست ماترياليزم، فلسفهً غرب ديگر حرفي براي گفتن ندارد. همين باور، مايکل فوکولت (1)، فيلسوف فرانسوي را در دوران انقلاب بهمن ۱۳۵۷ به ايران کشاند تا بگفتهً خودش، در لحظهً "تولّد انديشه" در يک کشور پيشرو مسلمان، حاضر باشد. ولي او با مسائل و نيروهاي انقلاب ايران آشنايي کافي نداشت، اشتباهاً به سراغ خميني رفت؛ و بجاي نوگرايي، شاهد تولد بنيادگرايي مذهبي بوده، بسرعت سرخورده و مأيوس شد. او در نيافته بود که آنچه انقلاب ايران را از همهً انقلابات قرن بيستم متمايز مي کرد، تولّد ستاره اي بود که فرصت تابيدن نيافت. اين شهاب ظلمت افروز در دنياي اسلام، محّمد حنيف نژاد بود و نه خميني

چه چيز محمّد حنيف نژاد را با فاصلهً سال نوري از خميني، و يک سر و گردن از بقيهٌ نوگرايان مسلمان متمايزمي سازد؟
دلايل بسيار مي توان برشمرد، ولي براي نگارنده بزرگ ترين دليل حاصل کند و کاو و تجربهً شخصي مي باشد. دفتر خاطراتم را
ورق مي زنم، نگارنده در سن شش سالگي، قبل از شروع دبستان، مثل ساير بچه مسلمانهاي شهر و محل زندگيش، به مکتب سنتي فرستاده شد و در عرض شش ماه، قرآن و ساير دروس شامل آموزش قرآن و اصول دين و اين حرفها، را فراگرفت؛ در همان ايّام در يکي از مجالس قرائت قرآن از آيت الله بزرگ شهر هم، آنطور که در مکتب آموخته بود، غلط مي گرفت. پدرم مرا از اينکار باز داشت ولي آن عالم روحاني مرا تشويق کرد و به پدرم توصيه هايي نمود، نمي دانم چه گفت، ولي از آن پس مرحوم پدرم در اينگونه مجالس قرائت قرآن توسط معتمدين شهر در ماه رمضان، که معمولاً يا بچه ها راه نداشتند و يا دم درب مي نشستند، مرا بالاتر از خودش مي نشاند... شايد اولين کتاب غير درسي اجتماعي را در دورهً راهنمايي بدست گرفتم، کتابي از ناصر مکارم شيرازي که احتمالاً تمام نکرده به کتابخانهً شهر پس بردم، ناصر مکارم شيرازي مفاسد اجتماعي را نقد مي کرد ولي از يک موضع ضد مدرنيته، اگرچه اين حرفها آن موقع برايم فرموله نبود ولي خواندن کتابش شوقي در من بر نيانگيخت. سال سوم راهنمايي يکي از بزرگترها که دانشجو بود دفاعيات گل سرخ انقلاب مهدي رضايي را که دست نويس و زيراکس شده بود، بدستم داد تا بخوانم...مهدي حرف تازه اي داشت:
بقول خودش در شعري براي مادرش
ايام کودکي که به لبهاي خرد من ...
اول سخن ز آيهً قرآن گذاشتي
آنروز بذر مهر ضعيفان خلق را
در قلب من به مزرع انديشه کاشتي
گفتي بمن که راه خدا راه مردم است،
در راه او به مايهً جانت جهاد کن،
مردان حق طليعهً آزاد مرديند،
خود را رها زسلطهً هر انقياد کن...
اول دبيرستان يک همکلاسي کتابي از مطهري بمن داد، مطهري مي خواست بين اسلام و مدرنيته آشتي برقرار کند ولي با ايدئولوژي هاي مدرن، بويژه مارکسيسم، فيمينيزم سرناسازگاري داشت. خميني هم که از موضع مادون سرمايه داري، تماماً ضد مدرنيته، در پي حاکميت ولايت فقيه خودش بود. در سال دوم دبيرستان کتابخانهً شخصي ام پٌر از کتاب هاي دکتر شريعتي بود. اسلام شريعتي در جستجوي راه سومي بين سرمايه داري و سوسياليزم بود. مرحوم مهندس بازرگان، در راه طي شده، در پي آشتي دادن مذهب و علم و نيز اسلام و ليبراليزم برآمده بود. آيت الله طالقاني با نگاه همه جانبه تري از بازگشت به قرآن مي گفت؛ ... و در اين ميان حنيف نژاد حرف تازه اي داشت؛ وراي کاپيتاليزم، وراي ليبراليزم، وراي سوسياليزم. به ديگر سخن، اگر ليبراليزم، چپ تر (مترقي تر) از کاپيتاليزم؛ و سوسياليزم، چپ ليبراليزم بودند؛ حنيف نژاد براي نخستين بار در دنياي اسلام مي گفت: "اسلام چپ (مترقي تر) مارکسيسم" است. اين تلقي در واقع "بازگشت به خويشتن" شريعتي، "بازگشت به قرآن" طالقاني، و آشتي با ليبراليزم بازرگان را نه تنها کامل مي کرد بلکه منشاً توليد ايده و انديشه، مختص به اسلام، و وراي سوسياليزم نيز بود. در عمل امّا، متأسفانه، پيام حنيف نژاد، آنطور که بايد، دريافت نشد، و بنيادگرايي خميني سر برآورد، به کرسي نشست؛ اکثريت مردم ايران، بويژه جوانان و بسياري از روشنفکران ايراني از هرچه بوي مذهب مي دهد، متنفر گرداند؛ و قلاسفه و انديشمنداني مثل مايکل فوکولت، نيز مأيوس شدند.
بنظر نگارنده، بعد از حنيف هيچکدام از مجاهدين بازمانده نيز نتوانستند جاي او را پر کنند، اهميت پيام او را درنيافتند، بويژه که بعد از ضربهً اپورتونيست هايي که سازمان مجاهدين را مارکسيست اعلام کردند، مسعود رجوي ترسيم کنندهً مرزبندي هاي سيخکي با اين و آن شده بود و بدنبال پيروزي سهل و آسان و زود رس مي گشت. يادم مي آيد زمانيکه در زندان رژيم، بعد از شهادت موسي و اشرف و همراهانشان، پاسداران مارا براي تماشاي پخش تلويزيوني صحنه اي که لاجوردي جلاد، فرزند مسعود و اشرف، مصطفي، را در بغل بر بالاي جنازه ها داشت، برايم روشن بود که اين نتيجهً خط و نشان کشيدن ها و کينه جويي هاي داخل زندان در زمان شاه است و الا براي آنها که زندان نرفته و آن صف بندي ها را نديده بودند، آن حدّ از قصاوت و بيرحمي قابل تصور و باور کردني نبود.
مي خواهم نتيجه بگيرم که براي نوگرايان و بويژه محققين مسلمان که بدنبال جايگاه اسلام در بازار انديشه ها و مکاتب، آنهم در يک جامعهً با نظام دموکراسي مي گردند، چاره اي ندارند جز اينکه از حنيف نژاد آغاز کنند. ملي – مذهبي ها که اسلام را براي ايران مي خواهند، وقتي که بطور جدي دنبال اين پرسش بروند، ناگزيز که با عبور از تعبير مادون سرمايه داري خميني (زير سقف مدرنيته)، کما اينکه در ادامهً عبور از مطهري و شريعتي ( که زير سقف ليبراليزم - سوسياليزم است؛ همانطورکه شاهديم ادامه دهندگان اين راه بويژه بعد از سقوط بلوک شرق، مانند محسن سازگارا راهي جز ستايش ليبراليزم را در مقابل خود نمي يابند) و بازرگان (عبور از سقف ليبراليزم) مي باشند. چرا که آن نوع تلقي از اسلام لاجرم محدود به همان سقف دستاوردهاي غرب مي ماند، تا بيان حرف تازه اي.
تئوري انقباض و انبساط و باصطلاح اسلام ميني ماليتي و ماکزيماليتي دکتر سروش هم تنها در عمل براي اصلاح طلبان حکومتي توجيه تئوريک فراهم کرده است تا باصطلاح ولايت حد اکثري را به ولايت حداقلي کاهش دهند. اين تئوري "من درآوردي، بانيت خير، ولي بي اساس" در واقع مايه دلخوشي کساني را فراهم کرده که حاضر نيستند از خميني و ولي فقيه عبور کنند و بنابراين از دنياي مادون سرمايه داري خود، مدرنيته، سوسياليزم و ليبراليزم را يا مي ستايند و يا نفي مي کنند، و در عالم روءيا به مشروط کردن ولايت مطلقهً فقيه مشغولند؛ سر خود را گرم و سر خلق الله را شيره مي مالند. (جالب اينکه آنها نخست براي جا انداختن اين توجيه غلط تئوريک، رژيم ولايت مطلقهً فقيه را نظامي "سلطاني" و يا بقول حجاريان، "پاتريمونيال" مي نامند، تا بعد بتوانند مدعي شوند که مي خواهيم اين نظام سلطنت و ديکتاتوري فردي را مشروطه کنيم! جل الخالق بر اين فريب آشکار! با ارائهً چنين شناخت غلطي از رژيم، آنگاه خود را با مشروطه خواهان بزرگ ايران مانند امير کبير و مصدق و ديگران مقايسه مي کنند – گويي سوء استفاده از رهبران مذهبي بسشان نبوده که حالا نوبت سوء استفاده از رهبران ملي نيز رسيده است. اين جماعت مدعي اصلاح و مشروط کردن ولايت مطلقهً فقيه، بقول معروف هم خدا را مي خواهند و هم خرمارا، هم از توبره مي خورند و هم از آخور؛ و از آنجا که خميني و ولايت مطلقه، ذاتاً، حدّ اقل و حد اکثري برنمي تابد و هيچ شرطي را از آنها نمي پذيرد؛ بنابراين، در عالم واقع، آنها با اتکا به تئوري هاي غلط، "شعار" مشروطه و اصلاحات و رفرم سر مي دهند، ولي در "عمل" نقش سوپاپ اطمينان رژيم را ايفا کرده و به استمرار استبداد ولايت مطلقه مدد مي رسانند. جالب اينکه نهايتاً، حال که تاريخ مصرفشان به پايان رسيده، تماميت خواهان (يعني همان مدعيان بي تعارف ولايت مطلقه) در همان نظامي که اينها بعلت ارادت و رودربايستي با امام راحل، براي بيش از يک دهه توهم پرا کني کردند و داعيهً اصلاح و مشروط کردن آنرا در بوق و کرنا دميدند، با انتصابات مجلس هفتم و حالا رياست جمهوري، آنها را براي هميشه از دور خارج مي کنند. حال دوستان اصلاح طلب، نا باورانه، پايان حزن انگيز آن نوع اصلاح طلبي که بر بنياد غلط استوار شده بود را به سوگ نشسته اند، آيا اصلاح طلبان واقعي و جدي، دست از رودربايستي با امام راحل، و ولي فقيه مطلقه برخواهند داشت؟ آيا آنها جسارت تجديد نظر در تئوري ها و خط مشي ها را خواهند يافت و يا به فرصت سوزي و هدر دادن سرمايه ها ادامه خواهند داد؟

حرف هاي دکتر سروش در مورد"حق" و "تکليف" هم حرف تازه اي نيست و مربوط به روسو مي باشد. اخلاق گرايي که دکتر سروش بدرستي روي آن تأکيد مي کند انعکاسي، برگرفته از تمايلات دو دههً اخير برخي از متفکرين غربي و علم اخلاق حوزي است و آن ارزشهاي اخلاقي ويژهً اسلام، به تعبيري که در اين نوشته بدان پرداخته شد را مّد نظر ندارد. در يک کلام، اگر محققين دانشگاهي، اسلام شناسان و اي بسا روشنفکران مذهبي مي خواهند حرف تازه اي از جايگاه اسلام داشته باشند، صرف نظر از هر موضع سياسي نسبت به مجاهدين خلق و رهبر آن، مسعود رجوي، بايد از حنيف نژاد آغاز کنند.
اين بود داستان تجربهً سير و سياحت در بازار انديشه؛ و تميز دادن کالاهاي بنجل قديمي و يا دست دوم وارداتي، از خلق اثري تازه و اصيل بومي؛ که نگارنده براي يافتنش به هرکجا سرزده، به سراغ هر صاحب سخن و پرورندهً فکر و ايده اي رفت؛ با آنها در آميخت، ولي در همانجا متوقف نشده، پس از کوتاه زماني از سقف فکري آنها عبور کرده بدنبال گمشده اش هي گشت و گشت، تا به محمد حنيف نژاد رسيد ... اينجا ديگر عبوري ميسر نبود، و عظمت کار ستايش انگيز "محمد آقا" تعظيم او را نيز برانگيخت
دشتها خّرم زخيزشها...
جنگلي رويان ارزشها
کوه در امواج بي ساحل
رود در دشت کوير تشنهً بي جان
برفروزيم، برفرازيم، مي بسوزيم، ني بسازيم
تا بسازيم، سقف بالاي رهايي بر تل ويرانه ها، بر خاکمان، در قلبمان، ايران

يادش گرامي، نامش جاودان، و راهش پر رهرو باد

(1) Afary, J. & Anderson, K. B. (2005), Foucault’s revolution: French philosopher’s views on the 1979 revolution. From the introduction to Foucault and the Iranian Revolution: Gender and the Seductions of Islamism (University of Chicago Press, 2005). Can be accessed in: http://www.iranian.com/Books/2005/May/Foucault/index.html

1 Comments:

At Saturday, September 05, 2009 4:19:00 am , Anonymous Anonymous said...

http://www.iranian-americans.com/persian/2009/08/247.html

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home