گذاربه دموکراسي در ايران

آرزوي گذار به دموکراسي در ايران، در حقيقت، انگيزهً اصلي نوشتن اين سطور مي باشد.

Wednesday, November 19, 2008

کدام فدراليسم: استاني و يا قومي؟

در نوشته هاي پيشين به ضرورت پيگيري و جا انداختن فدراليسم استاني تأکيد شده است. اين نوشته به ضرورت تميز دادن بين فدراليسم استاني و قومي مي پردازد.
با آغاز جنگ سرد، کشورهاي جهان سوم به ميدان زورآزمايي دو ابرقدرت پيروز و تازه از راه رسيده (آمريکا و شوروي سابق) تبديل شدند. طي اين دوران آنها از تمام چالشهاي قومي، مذهبي و ايدئولوژيک، براي تنگ کردن ميدان بر رقيب خود، در کشورهاي مذکور استفاده مي کردند. در کشورما ايران، شوروي در شمال، جنبش هاي محلي را به سمت استقلال قومي، به شيوهً استاليني، در گيلان و آذربايجان و کردستان سوق مي داد. انگليس و آمريکا نيز متقابلاً، براي دفع نفوذ رقيب، نهايتاً دست از حمايت سران ايلها و قبايل جنوب ايران، امثال شيخ خزعل در خوزستان، برداشته و از رضا خان و محمد رضا شاه، و نيز روحانيت شيعه، حمايت کردند. اينچنين، اگر بلوک شرق از گرايشات ايدئولوژيک و قومي دفاع مي کرد، متقابلاً بلوک غرب حمايت مستقيم و غير مستقيم از مذهبيون (ضد کمونيست) را در برنامهً کار خود گذاشته بود. بنابراين همانقدر که دست انگليس و آمريکا به حمايت از استبداد شاهنشاهي و نيز تحريک بنيادگرايي مذهبي در ايران و منطقه آلوده است، جنبش چپ ايران (و منطقه) نيز به تحريک و سوء استفاده از احساسات ناسيوناليستي قومي آلوده شده است. همانقدر که بنيادگرايي مذهبي زيانباراست، بنيادگرايي (و تفکيک و تجزيهً) قومي براي ايران، نيز
بدفرجام و خطرناک است.
.در نوشته هاي قبلي از اين قلم دورانهاي تمدني تاريخ بشر به پنچ دوران تفکيک شده اند: دوران حاکميت قبايل دوره گرد اوليه موسوم به عصر حجر، دوران حکومت هاي قومي بعد از انقلاب کشاورزي، دوران امپراطوري هاي مذهبي بعد از کشف قنات، دوران امپراطوريهاي ايدئولوژيک (منبعث از انقلاب صنعتي و فرانسه) و جنگ سرد، و دوران دموکراسي کنوني منبعث از انقلاب ارتباطات و اطلاعات. هرکدام از اين دوره ها داراي سيکل حياتي، (شامل دوران طفوليت، شکوفايي و بلوغ، و آنگاه دوران افول، کهولت و انقراض) بوده اند. بعنوان مثال، در همين خاورميانه وقتي امپراطوري هاي قوم محور (بابلي، آشوري، ايلامي) هرکدام حيات خود را در نفي و انقراض ديگري مي ديدند (مثل آشور بني پال که شوش، پايتخت ايلام، را باخاک يکسان کرد) آريايي هاي مهاجر، که به فلات ايران آمده و از کشف قنات و پيدايش مذاهب ميترايي و زرتشتي نيرويي تازه گرفته بودند، پايه گذاران اولين امپراطوري چند قومي (هخامنشيان) ملهم از مذاهب آريايي شدند. متقابلاً، پس از آنکه امپراطوري هاي مذهبي، قرون وسطاي اروپا وخاورميانه را پشت سرگذاشتند و به رقابت هاي استعماري کشيده شدند، و در جنگ جهاني اول پنج امپراطوري مذهبي مضمحل گرديدند، ايدئولوژي هاي مدرن با نفي مرزبندي هاي مرسوم مذهبي، به رقابت هاي جديد ايدئولوژيک شکل دادند که به دنياي دوقطبي جنگ سرد انجاميد. با پايان جنگ سرد، دوران دموکراسي، که مبتني بر نفي آن تبعيضات قومي، مذهبي و ايدئولوژيک پيشين است، فرارسيده و در ايران ما در حال تقلاي يافتن راه گذار و استقرار خويش است.
روشن است که شعار تفکيک و تجزيهً قومي، بويژه در خاورميانه که مهد تولد و شکوفايي تمدن هاي اوليهً قومي از نيل و بين النهرين تا شمال غربي هندوستان بوده است (مانند مصري ها، آکادها و سومري ها و ايلامي ها و ماهاباراتاها) نمي تواند با مقتضيات و نيازهاي امروزين مردمان اين منطقه از جهان مطابقت و همخواني داشته باشد؛ و مدعيان چنين مواضع و افکاري از درس آموزي از تاريخ حيات اجتماعي اين منطقه بي بهره اند.رويکرد مثبت به ناسيوناليسم قومي در جنبش چپ عمدتاً بدليل فقدان تعريفي درست، از تاريخ تحول و دگرگوني در مناسبات اجتماعي تمدن بشري، (و تأکيد يک بعدي به روابط توليد اقتصادي، مناسبات طبقاتي و ماترياليزم تاريخي در ايدئولوژي مارکسيسم- لنينيسم- استالينيسم) بوده است. اينچنين، بويژه استالينيست ها وقتي که طبقهً مورد نظر خود را در کشورهاي غير صنعتي درحال توسعه، که جنبش و طبقهً کارگر صنعتي هنوز شکل نگرفته بود، نتوانستند بيابند، بجاي جنبش طبقاتي به شکل دهي، تحريک و حمايت از جنبش هاي قومي در غلطيدند. اين ديدگاه در شوروي سابق زمينه هاي عيني داشت، چرا که از کشورگشايي هاي دولت تزاري زمان زيادي نگذشته بود و امپراطوري روسيه تزاري و بعد امپراطوري شوروي براي کنترل سرزمين هاي تازه تسخير شده چارهً ديگري نمي ديدند (طبقهً پيشتاز کارگر و حتا دهقاني چنين امري بر نمي آمد). اينبود که روسها و بعد حزب کمونيست کشور(اقوام ) شوراها جز اتکا به تقسيم بندي هاي قومي به راه چارهً ديگري نمي توانستند برسند.
طي پروسهً گذار از تمدنهاي قومي باستان تا رسيدن به دموکراسي کنوني، ارزشها و معيارهاي حاکم بر روابط انساني نيز از حيطه انحصار و ترويج تبعيض قومي، مذهبي و ايدئولوژيک خارج شده و خصلتي فراگير، يونيورسال، جهان شمول، و انسان محور بخود گرفته است. در دوران جديد، اساس دموکراسي بر نفي همهً تبعيضات و تضمين فرصت هاي برابر، براي تمام شهروندان، فارغ از هر تعلق قومي، مذهبي و ايدئولوژيک بنا شده است. اين دو مادهً قانوني (نفي تبعيض و تضمين فرصت هاي برابر) بسترساز ايجاد فضاي مدارا، همزيستي و شکوفايي در جوامع مهاجر نشين مدرن مانند آمريکا، کانادا و استراليا بوده اند.
عالي ترين و پايدارترين نظام حاکم بر مناسبات سيستم قومي، شاهنشاهي بوده است، چرا که موروثي بودن اين سيستم مي تواند ضامن حفظ قدرت و استمرار تسلط قومي بر قوم ديگر باشد. آلتر ناتيو نظام سياسي –اجتماعي قومي، منطقا و تاريخاً مذهب و مذهبيون بوده اند، چرا که وظيفهً اصلي مذهب برداشتن مرزهاي قومي و وحدت اقوام همجوار زير چتر يک دين بوده است. عمدتاً بهمين دليل و بهانه است که حاکمان کشورهاي تازه استقلال يافتهً بلوک شرق مثل آذربايجان و ترکمنستان و ازبکستان و غيره عمدتاً خود را متعهد به دموکراسي نمي يابند و بويژه براي جلوگيري از تسلط آلترناتيو بنيادگرايي مذهبي از انتخابات آزاد ابا دارند، و لاجرم در عمل به سمت سلطنت موروثي مي گرايند.
اگر مهاجرين انگليسي تبار در دوران مدرن، البته بعد از افت و خيز هاي بسيار، و گذشتن از مراحل برده داري، تفکيک فرهنگي، و يکسان سازي فرهنگي، نهايتاً موفق به ايجاد جوامع چند فرهنگي (چند قومي، مذهبي و ايدئولوژيک) شدند، مهاجرين آريايي نيز بنيانگذار نخستين سرزمين، امپراطوري و ملت چند قومي در ايران باستان گرديدند. بدينسان، ايرانيان از دوران باستان، تجربهً جامعهً چند قومي و چند فرهنگي را با خود دارند. اين ويژگي جامعهً ايران با حملهً اعراب مسلمان، که علاوه بر تغيير مذهب، در پي عربيزه (تعرّب) در سرزمينهاي مغلوب، منجمله ايران بودند، ناديده گرفته شد. در دوران مدرن، بعد از انقلاب صنعتي و اهميت نفت، استعمار روس و انگليس با سرمايه گذاري بر روي احساسات و چالش هاي قومي و مذهبي موفق به جدا کردن بخش هايي از خاک ايران و نيز تجزيه و تلاشي امپراطوري عثماني شدند. در دوران جنگ سرد نيز علاوه بر تضادهاي ايدئولوژيک مدرن، به تضادهاي (بنيادگرايي) قومي از طرف چپ هاي حامي بلوک شرق، و متقابلاً تقويت بنيادگرايي مذهبي از طرف غرب و آمريکا دامن زده شد که محصول اين سياست هاي مخرب هنوز بر دوش مردم جوامع منطقه و منجمله ايران سنگيني مي کند.
در مواضع روشنفکران و نيروهاي سياسي ايران، تفاوت بين فدراليسم، که تنها در نظام دموکراسي ممکن است، با جداسازي، تفکيک و نهايتاً تجزيهً قومي روشن نيست. تفکيک قومي محصول سياست هاي نابخردانهً استالين مبني بر تفکيک و تقسيم بندي قومي در شوروي سابق و نيز بلوک شرق بوده است که هيچ ربطي با دموکراسي و نظام فدرال ندارد. هيچ نظام فدرالي بر تفکيک قومي بنا نشده است. کما اينکه برعکس، طي قرن اخير شاهد بوده ايم که چطور کنفدراسيون ها در شرايط فقدان دموکراسي در شوروي سابق و روسيهً کنوني به سمت استقلال گرويدند، حال آنکه کنفدراسيون در کشورهاي با نظام دموکراسي (کانادا، سوئيس و بلژيک) به سمت اتحاد بيشتر و نظام فدرالي متحول شده اند. نظام فدرالي موًثر ترين تجربهً مديريتي براي تعميق دموکراسي در کشورهاي با اقليمي گسترده و يا ترکيب و تنوع قومي، مذهبي و ايدئولوژيک است. اساس اين نظام عدم تمرکز سياسي و تقسيم قدرت و منابع و فرصت ها، با بکارگيري مديريت سالم تر، علمي تر و دموکراتيک تر بين ايالت ها، و يا استانها مي باشد. بدينسان اسباب و علل تبعيض و بي عدالتي بين شهروندان در مناطق، نواحي و استانهاي مختلف برداشته مي شود، دولت هاي محلي ايالتي و يا استاني ضمن اينکه با ارتباطات و اطلاعات تنگاتنگ تري با مردم محلي در حل مسائل و حفظ منافع بومي موفق ترو موثر تر عمل مي کنند، به اقتدار، توسعه و همبستگي ملي کل کشور نيز کمک غير قابل انکاري مي نمايند. اگر يکي از علل ريشه اي اقتدار آمريکا را نظام فدرال آن بدانيم، عکس اين موضوع در انگليس احساسات و جنبش هاي ناسيوناليستي ايرلندي، اسکاتلندي، و ولزي ها را برانگيخته است.
در ايران ما، بدليل همان ميراث و خصيصهً چند فرهنگي، و گستردگي اقليمي، هرگونه تمرکز سياسي و تشکيل دولت مرکزي متکي بر عشيره، قبيله، قوم، مذهب و يا ايدئولوژي خاص، خود را در برابرمقاومت ناگزيرغير خودي ها يافته و خواهد يافت. فدراليسم استاني، نه تنها اسباب و علل تبعيض و بي عدالتي را بين شهروندان ايران با هر تعلق قومي، مذهبي و ايدئولوژيک از ميان برميدارد، بلکه امکان مشارکت فعال، برابر، و عاري از تبعيض عشاير و اقوام و اقليت هاي مذهبي، نهادهاي مدني و احزاب سياسي محلي و سراسري را در سرنوشت مردم محلي فراهم مي سازد؛ و از اين طريق اسباب رشد، توسعهً و اقتدار ملي نيزمهيا مي گردد. در اين راستا، همانقدر که دولت مرکزي مجبور به تقسيم قدرت و توضيع عادلانهً ثروت، منابع و فرصت ها بين استانهاي سراسر کشور است، احزاب، جنبش ها و نهادهاي مدني محلي و منطقه اي نيز لازم است بجاي انگشت گذاشتن بر تفکيک و تجزيه و استقلال قومي، بر رفع همهً تبعيضات، منجمله قومي، مذهبي و ايدئولوژيک متمرکز شوند، تا حاصل خونها، تلاش و مبارزاتشان هدر نرود در بستر گذار به دموکراسي و استقرار نظام سياسي غير متمرکز و فدرال در ايران بکار آيد. افکار و مواضع غير مسئولانهً جرياناتي مانند کمونيست کارگري که از يک طرف احساسات ناسيوناليستي و هويت ملي ايراني را نفي و متقابلاً از احساسات ناسيوناليستي قومي حمايت مي کنند، بغايت ارتجاعي، فرصت طلبانه، آتش افروزانه و خانه خراب کن است. در ايران بدليل ترکيب و جابجايي بويژه قومي در سراسر کشور، طي بيش از دو هزار سال سابقهً چند فرهنگي، امر تفکيک و مرزبندي هاي قومي نه ممکن است و نه سازنده. بقول فردوسي: "زدهقان ( آريايي ها اعم از کرد و فارس و بلوچ) و از ترک و از تازيان، نژادي پديد آمد اندر ميان، نه دهقان، نه ترک و نه تازي بود، سخنها به کردار بازي بود"
.ديگر اينکه همانطور که جنبش هاي استقلال طلبانهً قومي مدرن در ايران، براي مقابله با استبداد داخلي و تحت تأثير سياست هاي استعماري، موضوعيت يافتند. جنبش هاي چريکي نيزخصلت ضد آمريکايي شان، بويژه در دوران رقابت دو قطب جنگ سرد، بر خصلت دموکراتيک و ضد استبدادي شان مي چربيده است. استمرار سياست هاي غلط دولت هاي مرکزي در زمان پهلوي و ولايت فقيه کنوني مزيد بر علت شده است. در دوران اخير که همهً توجهات بر مبارزات مدني براي گذار به دموکراسي و نظام فدرال (استاني) در ايران متمرکز شده، جا دارد تا احزاب و سازمانهاي مدافع حقوق برابر اقوام و اقليت هاي (قومي، مذهبي و ايدئولوژيک) نيز در مواضع گذشته شان تجديد نظر نمايند. بديهي است که وقتي دولت هاي محلي در هر استان با انتخاب آزادانهً مردم سرکار بيايند، احزاب و سازمانهاي محلي و منطقه اي نيز قادرخواهند بود با کسب حمايت هاي دموکراتيک مردمي، وقت و انرژيشان را صرف تعميق دموکراسي و رشد و پيشرفت همه جانبهً منطقهً خود نمايند. نوشتهً آينده به تفاوت بين جنبش متکي بر مقاومت مدني با جنبش هاي چريکي و آزاديبخش خواهد پرداخت.

Thursday, November 06, 2008

کار کرد روح ايراني در تحولات تاريخ ايران

رشد فوق العاده سريع دانش و تکنولوژي ارتباطات، بخصوص در جوامع در حال توسعه اي مثل ايران، شکاف بين نسل هارا هرچه عميق تر کرده است. بطوريکه هر نسل، خود را از نسل پيشين مدرن تر پنداشته و همهً مشکلات و نارسايي ها را به آنها نسبت مي دهد. حال آنکه فارغ از نسل و نژاد و مذهب و ايدئولوژي، همگي ما، کما بيش، مسحور روح ايراني خويشيم. منظور از روح ايراني چيست؟ اين روح، طي قرون و اعصار، از چه عناصري تأثير پذيرفته است؟ چرا ناگزير از بازيابي و روزآمد کردن آنيم؟ و چطور آنرا را به ارزشهاي جهانشمول دموکراسي و حقوق بشر مزيّن سازيم؟

منظور از روح ايراني همان عصارهً هويت تاريخي، بقولي بن، ذات و جانمايه هستي بخش، شيرازهً حيات فرهنگي، سياسي، اقتصادي و اجتماعي شهروندان ايرانست که طي اعصار و قرون از نسل و نژاد، طوايف و اقوام ساکن اين سرزمين ، از وضعيت جغرافيايي و آب و هوايي، شرايط معيشتي ، اسطوره ها و شخصيت هاي افسانه اي، مذاهب و پيشوايان ديني، مهاجرين و مهاجمين به اين سرزمين، ايدئولوژي هاي مدرن، و طي دو دههً گذشته از دموکراسي و حقوق بشر تأثير پذيرفته و خصوصياتي مشترک، چند وجهي، اي بسا متضاد، و بقول رامين جهانبگلو کشف ناشده اي را ترسيم مي کند. شايد نزديک ترين تعبير به اين مضمون همان تعبير"عصبيه" در نوشته هاي ابن خلدون باشد. او معتقد بود که " عصبيه" همان جانمايهً هويت مشترک فردي و اجتماعيست که از فطرت، محيط جغرافيا و نوع معيشت، اصل و نسب قومي، و دين تأثير پذيرفته است. لازم به ذکر است که برخي از فلاسفهً مسلمان، بويژه ابن خلدون، که از او بعنوان بنيانگذار فلسفهً تاريخ و علوم اجتماعي مدرن بويژه علم اقتصاد و سياست ياد مي شود، بيشترين تأثير را بر روشنفکران عصر رنسانس و روشنگري اروپا گذاشتند. بعبارتي، ابن خلدون با طرح نظريهً استفاده از روش، اسلوب و متد علمي، طريقي را بنيان گذاشت که اصلي ترين وجه تمايز بين روش زندگي سنتي و مدرن است. حال آنکه پيشکسوتان مدرنيتهً ايراني بطور قريب به اتفاقي غرب و يا شرق زده شد ند (و مدينهً فاضلهً خود را در مسکو و پاريس و واشنگتن مي جسته اند)؛ بجاي تأکيد بر روش و اسلوب علمي، چشم بسته شيفته و دل باختهً بي چون و چراي فرضيه ها و تئوري هاي علمي ديگران شدند؛ و راهي را رفتند که با شرايط بومي ايران و ايرانيان سازگاري نداشت؛ و بنابراين نهايتاً به نتايج معکوس منجر شد. اينستکه فکر مي کنم، ما ايرانيان حتا اگر بخواهيم از تجربهً رنسانس اروپا بياموزيم، بايد از ابن خلدون بياموزيم.

متفکرين اروپايي با استفاده از متد، اسلوب و راه و روش علمي در علوم انساني، به فرضيات، نظريات، و تئوريهايي منبعث از شرايط جغرافيايي، آب و هوايي، معيشتي، قومي و نژادي، مذهبي خود راه بردند که منشأ پيدايش ايدئولوژي هاي مدرن گرديد. همان ايدئولوژي هايي که طي يکي دو قرن گذشته آبشخور فکري لازم نه تنها براي تقابل ايدئولوژيک دوران جنگ سرد بود، بلکه تعامل سازندهً آنها سبب ساز رشد و توسعهً همه جانبهً جوامع پيشرفته و دموکراسي هاي اروپايي بوده است. براستي ريشهً تفاوت فلسفهً تاريخ ابن خلدون را با فلسفهً تاريخ مثلاً کارل مارکس و يا فرانسيس فوکوياما در کجا بايد جست؟ براي يافتن پاسخ درست اکتفا کردن به وابستگي طبقاتي و يا شرايط متفاوت ابن خلدون کافي نيستند. معيارهايي که خود ابن خلدون ارائه مي دهد، در اين زمينه بس جامعتر و قانع کننده تربنظر مي رسند. از نظر او "عصبيه"، يا همان رگ و پيوند هويتي که در شرايط جغرافيايي، آب و هوايي، معيشتي، تاريخي، قومي و مذهبي متفاوتي پرورده شده و ببار نشسته، بارز ترين عنصر تميز دهندً تحولات مربوط به جوامع انساني بين شمال آفريقا - کما اينکه بين ايران - و اروپا در طول تاريخ بوده است.

در نوشته هاي گذشته ام پيوسته از بکار گيري فرضيهً متفاوتي در کند و کاو تاريخ ايران استفاده کرده ام که نه به عوامل صرفا طبقاتي و يا فرهنگي بلکه به پارامتر هاي اقليمي و آب و هوايي، معيشتي، نسل و نژاد، طايفه و قوم، مذهب، ايدئولوژي، و نهايتاً دموکراسي (که در دل خود انواع موصوفات سوسياليستي، ليبرال، سکولار، مذهبي وغيره را پذيرا باشد). بعبارتي بر فاکتورهاي "زيست محيطي، معيشتي و هويتي" بمثابه اصلي ترين فاکتورهاي تمايز بخش بين جوامع در شرايط و دورانهاي مختلف تأکيد ورزيده ام. اخيراً برايم بسيار جالب بود وقتي متوجه شدم ابن خلدون حدود شش قرن پيش همين روش را اختيار کرده است. (منظورنه مقايسه بلکه در درجهً اول، درس آموزي از بزرگاني است که از دل شرايطي شبيه ما سر برافراشتند و با عمري تلاش خستگي ناپذير دستآوردي زندگي ساز و ماندگار از خود بيادگار گذاشتند که راه گشاي ديگران شد، ولي ما از آن غافل مانديم. دوم اينکه ضمن وقوف به آن خصلت بي ظرفيتي و خود محوري روح ايراني خود، متواضعانه دل و ديده را بگشاييم، بجاي ساختن بنايي به بهاي ويراني ديگران، آجر بر آجر نهيم و بربناي ماندگار گذشتگان بنا کنيم تا استمرار تاريخي داشته باشيم). اروپاييان از "اسلوب و متدعلمي در علوم انساني" ابن خلدون استفاده کردند، منتها از آنجا که در اروپا شرايط زيست محيطي و معيشتي بهتري فراهم بوده اشکال متفاوتي از مبارزهً سياسي، اقتصادي و اجتماعي شکل گرفت، که مثلاً تضاد طبقاتي وجه بارز آن بوده است، ولي براي شمال آفريقا و خاور ميانه، شرايط بدترو دغدغه بيشتر "زيست محيطي و معيشتي" به چالش ها و کشاکش "هويتي" بين عشاير، قبايل، اقوام، و نهايتاً مذهبي، و ايدئولوژيک انجاميده است.

بويژه در مورد ايران ما، شرايط اقليمي و آب و هوايي راه و روش خاصي از امرارمعاش را پيش پاي مردمان اين ديار گذاشت. عمدهً ساکنين فلات ايران، بعد از گرم و خشک شدن آب و هواي منطقه (که مصادف بود با عکس اين موضوع، يعني مستعد شدن آب و هوا و رونق کشاورزي ، در اروپا) از راه شباني امرار معاش مي کردند. آب و هوايي که دشت هاي پهناور را به کوير بدل مي کرد، چشمه سارهاي جاري در دامنهً کوهها را بهترين مأمن دامپروري و زندگي عشيره اي مي نمود، که سنگ بناي دهکده هاي کوچک بي شمار در سراسر ايران شدند. اين روش زندگي، طرز تفکر خاص خود را نيز بهمراه آورد، ميترائيسم نخستين مذهب ايرانيان، که خدايشان نوري (مهر) همان خورشيد خانم، و ماه و ستارگان فرشتگان پر رمز و راز آن بودند؛ و آب و خاک و باد و بوران نزديک ترين رابطهً عيني و ذهني را با زندگي روزمرهً مردمان داشتند.

در مرحلهً بعدي، ايرانيان با کشف و رونق کشاورزي قنات، رسم نويني بر روش معيشتي پيشين افزودند. قنات ها منشأ پيدايش روستا و شهرنشيني، با آيين جديد تر يعني زرتشتي گرديد. تا اينجاي کار شرايط اقليمي و آب و هوايي دو روش معيشتي شباني عشيرتي و دهقاني قنات ها را پيش پاي ايرانيان گذاشت، شبانان در نواحي کوهستاني از عشاير و دهقانان اکثراً در روستاها و شهرهايي که حول قنات ها در دامنه کوهپايه ها و بخشهاي مرکزي تر فلات ايران شکل گرفته بود، متمرکز بودند. تضاد اصلي درون چنين جامعه اي با چنين بافت اقليمي، آب و هوايي، جمعيتي و معيشتي به تضاد طبقاتي نيانجاميد، بلکه به تعبيرعلي مير فرطوس تضاد بين ايلها و آلها، بين عشاير عمدتاً دامپرور با شهر نشيناني نسبتاً مدني تر بود که رگ حياتيشان به شريان جاري و بسيار آسيب پذير قنات ها بستگي داشت (از آنجا که مير فرطوس تئوري مناسبي در تفسير تاريخ بدست نمي دهد هم در ريشه يابي علت ها و هم در نتيجه گيري هايش اغلب به اشتباه رفته است).

تاريخ اساطيري، شخصيت هاي افسانه اي، و آيين باستاني مراحل آغازين شهرنَشيني ايرانيان، بويژه در دوران پيشداديان و کيانيان، ماندگار ترين تأثير را بر روح ايراني بجاي گذاشته اند. شهرنشينان متکي به قنات ها ناچار بودند براي حفظ اين شاهرگ شکنندهً حياتي، با عشاير و اقوام پيرامون در صلح بسر برند، اي بسا با هر مهاجمي، چه بيگانگاني مانند اسکندر و جنگيز و اعراب، و چه عشاير مهاجم بومي عمدتاً ترک و ترکمن که حدود 900 سال بعد از اسلام بر ايران حکم راندند، از سر آشتي و صلح و اي بسا تمکين برآيند. نکتهً مهم ديگر اينکه برخلاف روش معيشتي در صحراهاي آفريقا و عرب، و يا سواحل درياي مديترانه وکنار رودخانه هاي نيل و بين النهرين، اين روش معيشتي و زندگي اجتماعي (عشيرتي - شباني) به برده داري نيانجاميد. کما اينکه اقتصاد متکي بر قنات در ايران، بدليل شکنندگي، محدوديت ها و نيز نياز به تخصص و کار و تلاش و امنيت جمعي تر و متمرکزتر، به غالب شدن روابط و مناسبات پايدارفئودالي (طبقاتي)، مثل اروپا، منجر نشد.

در دوران مدرن، علاوه بر شباني و قنات، عنصر تعيين کننده ديگر در ادامهً حيات اقتصادي، سياسي و اجتماعي ايرانيان نفت بوده است. بعبارتي، شرايط اقليمي و آب و هوايي ايران، به اقتصاد متکي به "شباني، قناتها و نفت" انجاميده است. اين منابع معيشتي بيشترين تأثير را در پي ريزي "عصبيه" و روح جمعي وهويت ايرانيان بجاي گذارده؛ روش زندگي، تاريخ تفکر و انديَشه - دين و مذهب و ايدئولوژي - و لاجرم اشکال حيات اجتماعي و اقتصادي و سياسي ايرانيان را از ديگران، بويژه اروپايي ها متمايز ساخته است. همانطور که گفته شد، اصلي ترين شاخصهً اين روش زندگي تضاد و مبارزهً طبقاتي نبود، و از مراحل مدّ نظر مثلاً مارکس – که بعد از کمون اوليه، برده داري، فئودالي و سرامايه داري و بدنبالش سوسياليسم باشد - عبور نکرده، ضرورتاً به ليبرال دموکراسي مدّ نظر فوکوياما نيز نمي انجامد. بلکه بايد راه و روشي بومي و منطبق با ويژگي هاي خاص خود را بيابد.

به گمان اين قلم دموکراسي در ايران با برخورداري از ويژگي هاي زير مي تواند دوام و قوام يابد: (١) "آزادي" اطلاعات، انتخابات، اجتماعات، کار و سرمايه درکادر مقررات قانوني برآمده از راه و رسم دموکراسي (٢) "استقلال" و اتکا به نفس، تفکر، منافع و مصالح بومي (٣) "برابري، عدالت و يا دادگري" در حقوق انساني شهروندان با رفع همهً تبعيضات در اختصاص منابع و فرصت ها (٤) "پلوراليسم" (کثرت گرايي سياسي و فرهنگي) با افزايش اختيارات شوراهاي صنفي و شوراهاي محلي شهر و روستا (ايالتي و ولايتي)، و تقويت نهادهاي مدني، و احزاب سياسي (٥) "جمهوري سکولار" (دولت فوق جناحي، وراي وابستگي هاي قومي، زباني، مذهبي و ايدئولوژيک خاص، منبعث از انتخاب آزادانه و دوره اي توسط جمهور مردم) (٦) "همبستگي ملي با پي ريزي فدراليسم بومي" با استفاده از تجارب ساتراپي و استاني ايراني (گسترش اختيارات فرهنگي، سياسي، اقتصادي استانها با تشکيل دولت هاي محلي در هر استان) (٧) "پاسداري از ميراث فرهنگي" با تأکيد بر حفظ نهاد روحانيت و نهاد سلطنت، نه براي دخالت تبعيض آميز آنها در سياست و بازگشت به سلطنت شاه و شيخ، بلکه بمثابه ميراثي (انکار ناپذير) تاريخي، فرهنگي و مذهبي خاص کشور ما، منتها با پذيرش محدود شدن حيطهً دخالت نهادينهً آنها به مسئوليت هاي بشر دوستانه، فرهنگي و مذهبي (٨) دفاع از "صلح و حسن همجواري" و در عين حال دفاع از ارزشهاي دموکراسي و حقوق بشر در عرصهً روابط منطقه اي و بين المللي.

چند نکته را در رابطه با روح ايراني بطور مختصر اشاره کنم. (١) اين روح قبل از هر چيز مسحور تاريخ افسانه اي، آيين باستاني، و شخصيت هاي اساطيري (ميترا، زرتشت، ماني، مزدک، رستم، آرش و غيره) در برپايي آرمانشهري با شهرياري دادگر ( دارندهً فرّ ايزدي) همانند جمشيد، فريدون (از پيشداديان)، سياوش و کيخسرو( از کيانيان)، و کورش و داريوش (از هخامنشيان) است. ناملايمات طبيعي و حمله و هجوم هاي دروني و بيروني در اعتقادات مردمان اين ديار نيز هم به "يزداني خرد مدار" مثل "ايزد نوري و سيمرغي" که منوچهر جمالي معرف آنست انجاميده، و هم به خداي "بخت و تقديرپرداز" زرواني که هوشنگ دولت آبادي بدان مي پردازد. اين تناقض در فرهنگ ايراني خود را بصورت خودمحوري مفرط برخي و انسان محوري عده اي ديگر از اساطير ايراني بنمايش مي گذارد. اين فرهنگ هم اسطوره پرداز است و هم دين خو. هم مدني و شهريست و هم عشيرتي و روستايي؛ کما اينکه در دوران مدرن، وجه غالب سنت آن دين محوري، و مدرن آن ايدئولوژي محوربوده است.

(٢) به گمان اين قلم، يکي از ريشه اي ترين عواملي که باعث شده ايرانيان نتوانند چالش بين سنت و مدرنيته را حل کنند اين بوده است که نتوانسته اند خلاء و فاصلهً فرهنگي بين شهر و روستا را بدرستي پر کنند. موانع اصلي تشکيل دولت ملي در دوران مدرن نيز بعد از نفت و دخالت خارجي ها، عدم پاسخگويي درست به مسئلهً تکثر قومي و فرهنگي ايرانيان بوده است. يکي از علل ماندگاري امپراطوري هاي ايراني (هخامنشي، اشکاني و ساساني) در مقايسه با سلسله هاي بي ثبات بعد از هجوم اعراب و آمدن اسلام به ايران اين بود که آنها به خودگرداني اقليمي احترام گذاشتند و با اينکار پيشگامان نظام فدرالي بودند، حال آنکه اعراب مسلمان و بدنبال آنان خاندانهاي عشيره اي که بر ايران حکم راندند، و نيز نظام پهلوي و ولايت فقيه کنوني، تماميت ارضي کشور و ثبات و اقتدار خود را در تمرکز هرچه بيشتر سياسي جسته اند و ظرفيت، تجربه و ذهنيت مثبتي از تکثرسياسي و فرهنگي نداشته اند. حال آنکه لازمهً ثبات دولت ملي و دموکراسي در ايران گراميداشت تکثر فرهنگي و سياسي، و پرهيز ازتمرکز سياسيست.

(٣) بويژه در مقايسه بين ساسانيان با خلفاي عرب مسلمان، ساسانيان در عين حاليکه مذهب زرتشتي را دين رسمي اعلام کردند و مزدکيان و مانويان را تحمل نکردند، ولي تکثر و خودگرداني اقليمي استاني را حفظ کردند. ولي اعراب مسلمان بطورهمزمان در پي اسلاميزه و عربيزه کردن سرزمين هاي مغلوب به زور شمشير و فشار تحميل ديه هاي سنگين برآمدند. بعد از حملهً اعراب اگر چه فرهنگ ايراني در برخي از جنبه ها (بويژه ادبي) مقاومت کرد، بازسازي شد، و درابعادي بسا غني تر استمرار يافت، ولي بدليل حمله و هجوم هاي پياپي داخلي و خارجي، از نظر سياسي، اقتصادي و اجتماعي، با گسست هاي تکراري مواجه بوده است. اگر وحدت سازي مذهبي (زرتشتي گري) ساسانيان، در جامعهً متکثر ايران را غالب شدن وجه منفي فرهنگ ايراني بدانيم که باعث انحطاط اين امپراطوري نيز شد، همين وجه منفي بعد از اسلام دوباره بازسازي شده و تا به امروز ادامه يافته است.

(٤) مذهب شيعه بطرز آشکاري همان نسخهً ايراني اسلامست که از فرهنگ ايراني، بويژه اعتقادات زرتشتي تأثير فراوان پذيرفته است. علاوه بر اعتقاد به توحيد در متن ثنويت (جدال خير و شر) حاکم بر انديشهً ايراني که ريشهً بسياري از سياه و سفيد سازي ها و دگم انديشي ما ايرانيهاست، سنت هايي مانند وراثت امامت در شيعه با وراثت سلطنت در ايران، دوازده امام با دوازده يشت زرتشتي (نام دوازده ماه سال)، امام زمان و شهريارموعود آرمانشهر ايراني، سلسله مراتب روحانيت در شيعه که برگرفته از نسخهً زرتشتي آنست، جملگي گواه وجود رد پاي اعتقادات زرتشتي ايرانيان در مذهب شيعه است. ايرانيان اينگونه اسلام را با همان روح و هويت تاريخي و بقول مرتضي مطهري (در کتاب خدمات متقابل اسلام و ايران) خواسته هاي فطري خود منطبق ساختند (البته مطهري مخالف روح ايراني قبل از اسلام است هرچند خود گرفتارآنست!). ولايت فقيه شيعي امروز، اشتباه ساسانيان زرتشتي و اعراب مسلمان هردو را تکرار مي کند؛ چرا که نه تاب تحمل عقايد و مذاهب غير خودي را دارد و نه تاب خود محوري اقليمي در استانها و رفع تبعيضات فرهنگي و قومي را دارد و در پي حفظ قدرت مرکزي با تمرکز بيشتر در جامعه اي متکثر است.

(٥) همانقدر که وجه مثبت فرهنگ ايراني به شکوفايي علمي و فرهنگي اسلام، بعد از دوقرن سکون و سکوت اوليه (دوران تسلط راه و رسم عشيرتي خلفاي عرب)، منجر شد وبه جهاني شدن اين دين کمک کرد، غالب شدن وجه منفي فرهنگ ايراني بدست خواجگان و عرفاي ايراني (از نظام الملک و نصيرالدين طوسي گرفته تا عرفاي عقل گريز و درون گراي ايراني) آغازگر دوران تحجر و انحطاط اين دين نيز بوده است.

(٦) آن وجه خود محور، استبدادي و خرد گريز روح ايراني در همهً ما ايرانيان،برغم تعلقات قومي، مذهبي و ايدئولوژيک، کما بيش وجود دارد. با اين وصف نه اسلاميون متحجر و نه کمونيست هاي جهان وطني هيچ کدام، برغم هر ادعايي، نمي توانند منکر هويت ايراني خود باشند؛ کما اينکه ناسيوناليست هاي افراطي هم نمي توانند منکر آثار و عواقب مخرب ناشي از کارکرد وجه منفي روح ايراني در طول تاريخ اين کشور باشند.

(٧) بجرأت مي توان گفت که اغلب رهبران پنج جنبش روشنفکري ايران در يک و نيم قرن گذشته (مدرنيسم، ناسيوناليسم، سوسياليسم، اسلاميسم، و سکولاريسم) بدليل چشم بستن بر همان ميراث منفي روح ايراني، همانقدر با تسامح و مدارا، شفافيت و حسابرسي (دموکراسي) فاصله داشته و دارند که غالب رهبران سنتي عشاير و مذاهب ايراني.

(٨) با اين اوصاف لازمهً گذار به دموکراسي در ايران، گذار همزمان از وجه منفي (خود محور، تقديرگرا، عقل گريز، و اسطوره پرداز که منتظر ناجي و رهبري –قومي، مذهبي و ايدئولوژيک - براي اطاعت از اوست) به وجه مثبت خرد گرا، مدارا گر، انسان محور، عقل مدارو متکي به خود، در روح ايرانيست.

(٩) در سالهاي اخير در گفته ها و نوشته هاي روشنفکران ايراني به اهميت برخورداري از عقلانيت انتقادي بدرستي پرداخته مي شود ولي الزامات آن کمتر يادآوري مي شود. لازمهً انتقاد درست و اصولي برخورداري از تفکر سيستماتيک (متديک و روشمند)، استدلالي (مستدل به دلايل مکفي براي اثبات هر ادعا)، همه جانبه نگري(نه تعبدي و جانبدارانه) و نسبي گرايي (با مد نظر داشتن محدوديت هاي شرايط زمان و مکان - نه مطلق نگري) و تحليل گري (پي جويي رابطهً علت و معلولي بين پديده ها) است.

(١٠) وانگهي، صرف مدّ نظر داشتن اين معيارهاي عقلاني هر نقدي سازنده نيست و انصاف نيز لازم است. نقد گذشته با معيارها و دانش امروزي آري، ولي نقد گذشتگان با معيارهاي امروزي نه؛ نقد سازندهً افراد و افکار ديگرآري، ولي نقد بخاطر نقد و يا نقد جانبدارانه و مغرضانه اشتباه است؛ بکارگيري روش سيستماتيک و متد علمي آري، ولي کپي کردن بي قيد و شرط تئوري هاي علمي ديگران و توليد آگاهي هاي کاذب نه؛

(١١) بدليل دنباله روي از تئوري هاي وارداتي کار اصلي بسي روشنفکران و نيروهاي سياسي ايراني تا همين امروز مبارزهً قدرت براي تحقق اهداف ايدئولوژيکشان بوده است و نه مبارزهً سياسي براي تحقق دموکراسي و احقاق حقوق شهروندان. عمدهً اين گروهها هنوز در عالم اوهام دوران جنگ سرد بسر مي برند و حاضر نيستند به نقد و تجديد نظر در افکار و مواضع و اعمال گذشتهً خود بنشينند.

(١٢) دموکراسي، بمثابه آرماني فراگير براي رفع تبعيضات قومي، مذهبي و ايدئولوژيک است و نه نفي آنها. چنين دموکراسيي را بايد مصداق راستين تحقق آرمان شهر ايراني با شهرياري دادگر (و نه ديکتاتوري سلطنتي)، آرمان شهر شيعي دولت کريمه ( و نه ديکتاتوري نائب امام زمان و ولايت فقيه)، آرمان شهر ايدئولوژيک برپايي جامعه اي عاري از تبعيض و استثمار (و نه ديکتاتوري پرولتاريا براي برپايي جامعهً بي طبقهً توحيدي و يا کمونيستي برهبري سازمان پيشتاز و رهبر ايدئولوژيک)، و نيز تحقق جامعه اي باز و بسيط که ميدان رقابت آزاد مسالمت آميز و سازندهً ايده هاي انساني منبعث از ايدئولوژي هاي گوناگون باشد (و نه آرمانشهرکاپيتاليزم براي رسيدن به ليبرال دموکراسي مدّ نظر فوکوياما) دانست.

(١٢) ديروز در انتخابات رياست جمهوري آمريکا پيروزي باراک اوباما برايم تداعي همان "پسري برنگ شب" (داستان کودکان محمد رضا شريفي) بود که اينک منادي تغيير و روشنايي نه تنها براي آمريکائيان که براي جهانيان مي شود. او بقول خودش گواه روشن و انکارناپذير شعار "آري مي توان و بايد" بود. اگر روزي کورش کبير بردگي را ملغا ساخت، و يا پيامبر اسلام برده اي را آزاد و اولين موًذن دين خود نمود، اينک اين فرزند بردگان است که در بستر مبارزه اي مدني و مسالمت آميز، با آراي مستقيم مردم در بزرگترين دموکراسي جهان، به عنوان قدرتمند ترين رهبر جهان برگزيده مي شود. مبارزهً مسالمت آميز مدني که تا ديروز قهرماناني چون تولستوي، گاندي، و نلسون ماندلا داشت، امروز با پيروزي اوباما که محصول استمرار مبارزات حقوق مدني دکتر لوترکينگ است، شاهد محکم تري بخود مي بيند. آيا مدعيان مبارزه و مجاهدت براي خدا و خلق عبرت خواهند گرفت؟ افرطيون عرب و غير عرب مسلمان که هنوز از چنبرهً برده داري رها نشده اند با کدام توجيه موجه اوباما را به چالش خواهند طلبيد؟