به کدام جبهه به پيونديم و پشت کدام رهبر سينه بزنيم؟
اين سئوال اصلاً به ذهن نگارنده خطور نکرده و مطمئنم براي بسياري که با هر رويکردي از جنبش سبز حمايت مي کنند مطرح نيست، قاعدتاً اين سئوال از طرف کساني مطرح مي شود که دغدغهً آلترناتيو و رهبري دارند؛ نگرانند که نکند رهبران جنبش سبز ميدان را از آنان بربايند؛ جنبش را از نظر آنان به انحراف بکشانند و در طريق مطلوب آنان هدايت و رهبري نکنند؛ چرا که اين رهبران خلاصه به حد کافي راديکال نيستند بنابراين شايستهً رهبري نمي باشند و بايد رهبري مطلوب را باب طبع و بروفق مراد دوستان و يا سازمانهاي ايدئولوژيک شناخته شدهً اپوزيسيون سنتي، تراشيد و بياراست و به جنبش و مردم ايران تحميل کرد.
حتما خوانندگان نوشته هايم مي دانند که نگارنده بيش از آنکه سرنگوني طلب و يا اصلاح طلب باشد، دموکراسي و حقوق بشر طلب است. چرا که بويژه دموکراسي را اصلي ترين و کليدي ترين حلقهً مفقوده در طول تاريخ ايران مي دانم. عميقاً معتقدم، ايران و ايرانيان در تاريخ اساطيري و نيز باستاني قبل از اسلام، دوران اسلامي، و دوران مدرن، همهً راهها را رفته و همهً ايده ها را پرورده و تجربه کرده اند، بجز دموکراسي! يکي از مصائبي که ايران و ايرانيان، بويژه در دوران معاصر با آن مواجه بوده اند، تنها انکار تاريخ توسط متحجرين مذهبي نبوده، بلکه تحريف تاريخ با ديدگاههاي ايدئولوژيکي بوده است که با حزب توده آغاز شد و به بقيه سرايت کرده و هنوز هم ادامه دارد. مسلمانان دو آتشه که تاريخ پيش از اسلام و سنن و آداب و فرهنگ چند هزارساله اي که در اين کهن ديار شکل گرفته و نه تنها حيات ملتي را تضمين کرده، بلکه جهاني را تحت تأثير قرار داده، را از بيخ و بن انکار و يا تفسير به راي کرده و مي کنند. تحريف کنندگان ايدئولوژيک هم که با افکار چپ و راست وارداتي، که با مدرنيست هايي چون حسن تقي زاده و سوسياليست هايي چون حزب توده مد شده بود، با معيارهاي ناقص و اشتباه خود، در تاريخ ايران فقط دنبال ماشين و يا مبارزهً طبقاتي گشته اند! و مثلا در مورد حزب توده، غير از جنبش مزدکيان نقطه روشني در آن نيافته و نمي يابند! ديگراني فقط با معيار سکولاريسم به ارزيابي و مطالعهً تاريخ رفته و از تاريخ ايران و اسلام، جز يکي دونفر مثل ذکرياي رازي هيچ کس را قبول ندارد و در شأن درک افکار خود نمي يابند. سازمانهاي انقلابي دههً چهل هم به فرض اينکه چند دانشجوي مجاهد و فداکار، يکي دوسال مطالعهً ايدئولوژيک، در آن ظرف زماني و فکري خاص داشته اند، گويي که کشف الاسرار کرده اند و همه بدانها بدهکارند و بايد از آنها بياموزند! آخر کسي نيست که از آنها بپرسد که آن چند دانشجو، در آن شرايط بسته، امکانات محدود، فقدان راهنما و منابع کافي چه چيزي و تا کجا را مي توانستند در يابند که مدعيان آنها امروزه، بعد از نيم قرن، آنهم در عصر ارتباطات فکر کنند که جوانان و دانشجويان امروزه منتظرند و بايد آموزش زندگي و مبارزه و سياست را از آنها بياموزند! اي کاش، براي گراميداشت آن زحمات هم که شده، در اولين فرصت آن مطالعات ادامه مييافت- منظور توسط خودشان، چون کس ديگري را ذي صلاح نمي دانتد، و الا جامعه و تاريخ و اهلش قضاوت خودشان را کرده و عبور مي کنند- نقائصش برطرف مي شد، برداشت هاي نا درست نقد مي شد، تا پاسخي به مسائل مبتلابه روز، حد اقل خودشان باشد. اگر شهيد حنيف نژاد زنده بود، واگر خودش متوجه کمبودها و نقائص دستاوردهاي آن دورانش نمي شد، حتماً ديگران به او مي گفتند که امروزه در پايان دوران جنگ سرد و ترکيدن حباب ميدان داري فلسفه و ايدئولوژي هاي راهنما، برداشت آنروزش مبني بر حفظ مجاهدين با تکيه بر "وحدت ايدئولوژيک، وحدت استراتژيک، و وحدت تشکيلاتي" تا چه اندازه غلط و نه تنها بي پايه و اساس، بلکه مخرب است. کدام ايدئولوژي و علم و تئوري در علوم انساني حرف آخر را زده و جامعهً ايده آلش را عرضه کرده که بتواند مدعي پيشتازي حتا براي چند صبايي باقي بماند؟ گروه و جمع پيشکش، کدام فرد مي تواند مدعي شود که در عرصهً کار و زندگي فرديش اش هم که شده، توانسته از اثرگذاري و اثرپذيري متقابل بپرهيزد و براي چند روزي وحدت فکري ايدئولوژيک داشته باشد؟ همهً آنها که اين حرفها را در غرب مطرح کردند و معني حرفشان را مي فهمند، وقتي در دههً پنجاه و شصت ميلادي، يعني همان چهل خودمان، که بحث علوم انساني تازه در محيط هاي آکادميک و روشنفکري مد شده و فراگير شده بود، فکر مي کردند با يک نسخهً باصطلاح علمي متکي بر فلسفهً ليبرالي و يا سوسياليستي مي توانند درد هاي بي درمان جامعه را براي هميشه درمان کنند و جامعهً اتوپيايي خودشان را بسازند، حالا به ناپختگي اوهامات خود اذعان مي کنند، بجز چريک هاي پير ما که اصرار بر افکار نشسته و نرفته و نتراشيده و نخراشيدهً دوران جوانيشان را، هنوز لابد به حساب ثابت قدميشان مي گذارند!
ميگويند کسي که تاريخ خود را فراموش کند، از تاريخ حذف مي شود. همينطور کسي که در حرف مدعي پيشتازي باشد و در فکر و عمل پس تازي کند، و فکر و ذکر خود را نو و روزآمد نکند، خواه نا خواه جايي در آينده ندارد. مي شود اين مضمون را بسط داد: کسي که تاريخ خود را تحريف کند، خود و جامعه اش را منحرف مي کند، کسي که از تاريخ نياموزد، مثل اسب عصاري بدور خود مي چرخد و پيوسته اشتباهات گذشته اش را تکرار مي کند. کسي که تاريخش را اشتباه بفهمد، امروز و فردايش را نمي تواند درست بفهمد. کم نبوده اند آنها که ترجيح مي داده اند اي کاش ايران تاريخ نداشت، کهن نبود، در بحث فکر و فرهنگ و تمدن حرفي براي گفتن نداشت تا با آمدن اسکندر آنرا عين يونان مي کردند، تا با آمدن اعراب آنرا صد در صد عربيزه و اسلاميزه کنند، تا با آمدن مغولان، مردمانش را مغولي و شهرهايش و قناتهايش را ويران و آنرا، مثل صحراها و کوههاي مغولستان، به چراگاه چهارپايان تبديل کنند، و يا در دوران مدرن آنرا با مدل وارداتي و يا شسته و رفتهً عاريت گرفته شده از مسکو و پکن و لندن و پاريس و واشنگتن بيارايند. متقابلاً، چهارتا آخوند متحجر مسلمان فکر کنند با علم کلام و فقه سنتي مي توانند مدينهً فاضله و يا جامعهً امام زماني درست کنند، يا رهبران يک جنبش دانشجويي دههً چهل که معلوم است سر و ته افکارنتراشيده و نخراشيده شان تا کدام افق مي توانست بشناسد و ببيند مدعي برپايي جامعهً بي طبقهً کمونيستي و يا توحيدي شوند.... بلي، بسياري مدعيان پيوسته همهً هم و غم خود را بکارگرفتند، سرمايه ها، رنجها و اي بسا خونها ريختند و يا متحمل شدند تا دريابند که نه، اينجا ايران است! کشوري که مهاجمان نظامي و فرهنگي و فکري زيادي را بخود ديده، و هرکس که با نيت خير و يا شر آمد تا رنگش کند، ناگزير از آن رنگ پذيرفت. هرکس آمد تا ايده آل مطلوب و يا محبوبش را در آن خلق کند، لاجرم مجذوب آن گرديد و نظم و فکر و فرهنگش متحول شد. کشوري که همهً رنگها در رنگارنگي اش حل شده و بر جلا و جلال و غنايش افزوده اند. کشوري که در دوران آب و هواي مطلوب خاورميانه، گذرگاه ايلها و عشاير و بعد سکونت اقوام گوناگون محلي بعد از انقلاب کشاورزي را تجربه کرده، با تغييرات جوّي و خشک شدن آب و هواي منطقه که بسياري از تمدنها رو به نابودي نهادند، با تکنيک قنات به حيات خود ادامه داد و با آمدن آريائي ها، آنزمان که هرقوم را شهري و هر شهر را خدايي بود، به منشاء نور جهان شمول و خورشيد جهان افروز – ميترائيسم - دل بست که پرتو انوار جهانشمولش در فرهنگ و حکمت خسرواني آنرا به شاهراه تمدنها و اولين تمدن جهاني راه نمود و مذاهب و ممالک ديگر، منجمله يونانيان، را تحت تأثير قرار داد. جامعهً ايده آل ايرانيان آن دوران اساطيري (پيشداديان و کيانيان که اسطوره شناس معاصر آقاي جواد مفرد آنان را معادل نخستين حکومت هاي آريايي ميتاني و مادها دانسته است) شهريار عادل با فرُ ايزدي بود. ولي همان شهرياران عادل و شاهان (انسانهاي) خداگونه در حکمت خردمدار، عدالت مدار و انسان مدار خسرواني، که حکم سيمرغ ايرانيان را داشتند، وقتي بر تخت تکيه مي زدند و شهد شيريني قدرت را مي چشيدند، و حکومتشان را مادام العمر مي ديدند، آنجا بود که نخوت و غرور برشان ميداشت، از توجه به مردم و نيازها و مشکلاتشان غافل مي شدند، از شفافيت و پاسخگويي خبري نبود و خلاصه فر ايزدي لابد به فر اهريمني مبدل مي شد، و پر سيمرغ و جام جهان بين جم بدادشان نرسيد تا اينکه مغلوب ضحاک و يا ديوان (لابد تمدنهاي رقيب معاصر) شدند. بعد با هخامنشيان، نظام حکومتي سکولار شد، يعني فرمان شاه (و نه رهبران مذهبي) قانون بود. نظامي که حفظ تماميت ارضي و وحدت ملي و بقاي حکومت را نه در وحدت مذهبي بلکه در گراميداشت آزادي مردم و اقوام گوناگون و حفظ و گراميداشت عقايد و زبان و رسوماتشان، يعني نظام چند قومي و چند مذهبي؛ مي جست. نظامي که نه در تسلط يک قوم بر اقوام ديگر بلکه در ائتلاف اقوام متمدن آن دوران و حفظ حکومت هاي محلي آنها استوار شد. و اينهمه با سرمشق قراردادن فرمان حقوق بشر کوروش ميسر مي شد که از باور به خدايي جهانشمول، که پرتو انوارش بر همه جا و همه کس يکسان مي تابيد، نشات مي گرفت و سيراب مي شد. ولي در همين نظامي که در ائتلاف سياسي، حقوق بشر، جدايي دين و از دولت، و چندگونگي قومي و مذهبي، يعني سکولاريسم، فدراليسم و پلوراليسم پيشگام و پيشقدم بود، در فقدان دموکراسي (در کم و کيفي متناسب باظرف و نياز حتا همان زمان) به سمت کشورگشايي کشانده شد و سرانجام از قضا مقهور يونانياني شد که در اين مورد بخصوص از ايرانيان، در فکر و عمل، پيشي گرفته بودند.
خلاصه، اين آسيا هي گشت و گشت، و دوران شکوه ايران و ايراني رفت و برنگشت، حکومت ها آمدند و رفتند ولي از دموکراسي خبري نشد. ساسانيان راه جديدي رفتند، بسيار مترقي تر از حکومت امروز، شاه و مذهب با هم تباني کردند، ايده اي که صفويان هم پي گرفتند، مثل اينکه ولي فقيه و شاه با هم متحد شده باشند، خود محوري اقوام را حفظ کردند، يعني بلحاظ سياسي غير متمرکز ولي بلحاظ ديني متمرکز شدند، اگرچه اين دستاورد تازه، استمرار اين نظام را براي حدود پنج قرن تضمين کرد، ولي همين همدست شدن شاه و شيخ بلافاصله باعث تبعيض وسرکوب مذهبي در داخل ( عليه برداشت هاي اصلاح طلبانه و يا انقلابي از دين زرتشت مانند زروانيان، مانويان و مزدکيان) و جنگ هاي مذهبي طولاني و ويرانگر با روميان شد، تا اينکه امپراطوري با آن قدرت و عظمت و قدمت، چنان از درون تهي شده و پشتوانهً مردميش را از دست داد که مغلوب يک جنبش مذهبي نيرومند از ميان قبايل بسيار عقب مانده تر اعراب گرديد. با آمدن اعراب باديه نشين مسلمان، اگرچه در عمل و ادارهً حکومت، بويژه در دوران خلافت اموي، مي خواستند ايران را به الگوهاي حکومتي بين النهرين و قبل از آريايي هاي ايران، يعني حکومت هاي تک قومي و تک مذهبي، برگردانند، ولي متقابلاً جنبش هاي فکري و سياسي که در زمان ساسانيان فرصت نيافته و سرکوب شده بودند، برعليه سياست عربيزه و اسلاميزه کردن و قبيله گرايي امويان به مبارزه برخواستند، تا اينکه بعد از سرنگوني امويان و با آمدن عباسيان، فرصت تنفسي يافتند.
عباسيان، که به همت مقاومت ايرانيان به حاکميت رسيدند، در آغاز روي خوشي به ايرانيان نشان دادند، و کمک و تجارب ايرانيان را، مثل ملايان در اوان بعد از انقلاب، براي يادگيري چگونگي ادارهً يک امپراطوري بزرگ لازم داشتند و بدين منظور برمکيان را بياري طلبيدند. ولي وقتي خرشان از پل گذشت، سربرمکيان و متعاقبا ايرانيان را زير آب کردند. آنها با توسل به روايت نبوي که "مرکّب قلم علما از خون شهدا برتر است"، و نيز چون هنوز درک درستي از رابطهً علم و فلسفه و مذهب و رابطهً اين هرسه با حکومت نداشتند، باصطلاح در دوران وحدت مادون تضاد بسر مي بردند. اينبود که راه را بر ترجمه و فراگيري متون يوناني، ايراني، هندي، و مصري و غيره هموار کردند. چهره هاي شاخص علمي و فلسفي اول فلسفهً مشاء ارسطويي را پروردند. فارابي مي گفت، فلسفهً اصيل آنست که از نسلي به نسل ديگر استمرار يافته باشد. بعبارتي، هر فلسفه بايد ادامهً تاريخي دستاوردهاي پيشين باشد. ذکرياي رازي مي گفت از عدالت خدا بدور است که بنده اي را بر بندگان ديگرش تمايز و برتري بخشد و با وحي و الهام ...يکي را – خارج از اراده و انتخاب بشر- رسول و رهبر بقيه آدميان کند. خلاصه نقش خدا و پيغمبر و امام در اين ديدگاه فلسفي کمرنگ بود. بعد که پايه هاي حاکميت عباسيان مقداري محکمترشد، فضاي تنفس فکري و فلسفي نيز لاجرم مقداري تنگتر گرديد، معتزله و نوافلاطونيون، سعي کردند بين خدا و خلق، فلسفه و وحي را بهم آورند و بااصطلاح دخالت خدا را با چون و چرا و آوردن دلائل عقلي بپذيرند. ولي به ميزاني که پايه هاي حکومت و مذهب رسمي محکمتر مي شد، از ميزان آزادمنشي و راديکال بودن حاکمان و مذهب رسمي لاجرم کاسته مي شد، و بروال هميشگي، بسمت گرايشان سنتگراتر، متحجرتر، و باصطلاح اسلام سلطاني کشيده شد. اينبود که معتزله هم تحمل نشد، و خلفا و زعماي دين به سمت اشعريه و علم کلام و دربست چسبيدن به قرآن و سنت و حديث و شرع رفتند و درب علم و فلسفه را تخته کردند. از آن پس فکر فلسفي در ايران مهجور و محبوس ماند و لاجرم به سمت عرفان و اشراق کشيده شد و در سيرسلوک نفساني و عرفاني (نه علمي و اجتماعي) محصور و محدود ماند. صدرالدين شيرازي ملقب به ملاصدرا همت بزرگي به خرج داد و با طرح حکمت متعاليه، بحث حرکت جوهري و وحدت وجود، سعي کرد تا بين مشاييون مدافع ارسطو (فارابي و ذکرياي رازي)، عرفان گرايان و نوافلاطونيون (ابن سينا)، حکمت خسرواني (ايرانيان) و فلسفه اشراق سهروردي، و طرفداران کلام و فقه اشعري را بهم آورد. تلاش پرقدري که به سرانجام نرسيد.
غرض اينکه، اگر در ايران کسي از فلسفه حرف مي زند بايد بقول فارابي ادامهً کارهاي هاي گذشته (نخست در جامعهً خود را) پيگيرد نه اينکه چهار آيه و روايت از قرآن و محمد و امامان بگيرد و يکراست برود سراغ هگل و مارکس و انگلس و دو نظريه و فرمول از آنها!!! و بعد هم از حکمت خسرواني، سفر سيمرغ را عاريت بگيرند و در مبارزهً اجتماعي بکار گيرد، بدون اينکه بفهمد که دارد چکار مي کند. حال آنکه اين هر سه، به تنهايي، تجربه شده اند و در فقدان دموکراسي بلاجواب ماندند. وانگهي، مگر هگل و مارکس و انگلس خودشان از کجا آورده اند؟ کم نيستند که دريافته و گفته اند که پدر "علم" تاريخ و جامعه شناسي ابن خلدون است و نه هگل. اين اروپاييهاي بعد از رنسانس که علم و فلسفه را از خاورميانهً مسلمان گرفتند، بدليل تسلط اروپا محوري بر فکر و ذهنشان، منابع مورد استفاده شان را، ناصادقانه، ذکر نکردند. انگار که دانشمندان مسلمان خاورميانه يخچال فريزر بوده اند که حکمت يوناني را همانطور که بوده از يونان بگيرند و به اروپا تحويل بدهند! و يا تمدنهاي ديگر اعم از مصري و بابلي و هندي و ايراني و اعراب در اين بين نقشي ايفا نکرده اند.
بنابراين، اگر کسي مدعي فلسفهً اجتماعيست بايد ادامهً کارهاي گذشته را پيگيرد، همانطور که متحجرين مذهبي، ادامهً اشعريه و مکاتب فقهي و کلامي بعدي از جمله اخباريون و شيخيون، اصوليون را دنبال کردند و امروز خودشان را صاحب ريشه و تاريخچه مي دانند. دوم، اگر به کندوکاو و آموزش و تجربه آموزي از تاريخ مي پردازيم، چنين تلاشي بايد متکي برمعيار ها و موازين درست زمانه، در متدولوژي و قضاوت، باشد، تا بتواند به نتايج درست و کارآمدي بيانجامد. در راس اين معيارها، همان موازين دموکراسي و حقوق بشرند، که در ارج نهادن به حقوق برابر انساني، و رفع تبعيضات ( و نه وحدت) قومي، مذهبي، ايدئولوژيک، يعني با نصب العين قراردادن دموکراسي (متکي بر انتخاب و آراي آزادانهً مردم) سکولاريته (جدايي دين از دولت) فدراليته (دولت هاي محلي برآمده از مردم، با مردم و براي مردم و نه تقسيم قومي) و پلوراليته (تکثر گرا و مدافع و مشوق داد و ستد آرا و عقايد و آداب و رسوم بين فرهنگ ها، اقوام، مذاهب و ايدئولوژي ها) به نتيجهً کارآمد و راهگشا بيانجامد. روشن است که يکنفر، سازمان و گروه و قوم و مذهب و ايدئولوژي نمي تواند، اينهمه را يکجا در خود جمع کند، و آنگاه مدعي شود که آنچه همه خوبان دارند او تنها دارد و بنابراين شايسته و مستحق ولي شدن و رهبر ايدئولوژيک مطلقه شدن باشد. بلکه هدف راه و رسميست که بستر دموکراسي و حقوق بشر را فراهم کند. مهم اين نيست که چنين رهبر و يا رهبراني به کدام نحلهً فکري و جناح سياسي تعلق دارند، بلکه مهم اينست که چقدر در خدمت به مردم و براي تحقق آمال و آروزهاي مردم، و در خدمت تحقق دموکراسي و حقوق بشر، در اين مرحله از تاريخ ايران موثرند و مي توانند مثمر ثمر باشند. برخي در اين قضيه قياس به نفس مي کنند و چون خودشان در برابرخطاهاي تاکتيکي و استراتژيکي و ايدئولوژيکيشان، نه هيچ خدايي را بنده اند و نه به هيچ خلقي حساب پس مي دهند، پس فکر مي کنند در صورت انحراف و اشتباه آقايان موسوي و کروبي چه و چه مي شود، روشن است که وقتي راه و رسم دموکراسي بکارآيد و جا بيافتد- بقول تکيه کلام بني صدر، انديشهً راهنما شود - آنگاه افکار و اعمال و افراد پيوسته در معرض نقد و داوري و انتخاب قرارخواهند داشت، و قانون برآمده از مردم، قدرت و توان رهبران را محدود و حاکمان را در هر موقعيت و مقامي که باشند، ملزم به شفافيت و پاسخگويي مي کند.
در انتها اين نکته را اضافه کنم که نگارنده هم، مثل بسياري از پناهندگان سياسي خارج از کشور که از مرزسيستان و بلوچستان عبورکرده و نان و نمک مردم خوب و خونگرم و مهربان بلوچ را خورده اند، آوازهً ريگي ها را در ميان بلوچ ها شنيده ام. اينست که برخودم لازم ديدم هرگونه شکنجه و رفتار غير انساني مأمورين جمهوري اسلامي با عبدالمالک ريگي، که اخيراً دستگير شده را محکوم کنم. اميدوارم دستگاه قضائيهً جمهوري اسلامي نخواهد در اين مورد از مردم خوب بلوچ انتقام بگيرد و بر آتش خشم و کين قومي و مذهبي در ميان بلوچ ها، بيش از پيش، بدمد.
0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home