گذاربه دموکراسي در ايران

آرزوي گذار به دموکراسي در ايران، در حقيقت، انگيزهً اصلي نوشتن اين سطور مي باشد.

Wednesday, August 22, 2007

تقابل سپاه پاسداران ايران و ارتش آمريکا به کجا مي انجامد؟

بدنبال تشديد فشارهاي ارتش آمريکا براي بازگرداندن امنيت و ثبات به عراق، فرماندهان ارتش آمريکا خود را در شرايط رويارويي مستقيم تري با فرماندهان سپاه پاسداران ايران يافته اند. آنها بدرستي دريافته اند که سپاه پاسداران با اهداف سياسي - ايدئولوژيک خاص رژيم بنيادگراي حاکم بر ايران (گسترش امپراطوري اسلامي –شيعي در هلال شيعه خاورميانه) بدنبال به شکست کشاندن استراتژي آمريکا در منطقه، بويژه عراق و افغانستان، مي باشد. در ادامهً حاد شدن اين روند، طي يکي دوهفتهً گذشته، خبرگذاريهاي مختلف از احتمال قراردادن سپاه پاسداران ايران در ليست سازمانهاي تروريستي خبر داده اند. اعلام اين خبر، براي فرماندهان سپاه که با سياست چند وجهي (حمايت رسمي از دولتهاي متحد آمريکا در عراق و افغانستان، در عين آموزش و تسليح شبه نظامياني که با نيروهاي ائتلاف مي جنگند، بمنظور به شکست کشاندن طرحهاي آمريکا در اين کشورها) آنهم با چراغ خاموش، در پي تحقق اهداف توسعه طلبانهً خود بودند، غير مترقبه و غافلگير کننده بوده است. بعلاوه، خبر مذکور منجر به بحث هاي داغي در محافل خبري و سياسي داخلي، منطقه اي و بين المللي شده است. سئوالات پايه اي که اين نوشته بدان مي پردازد عبارتند از اينکه: براستي چه تعارض ماهوي باعث اين تقابل شده است؟ رابطهً مستقيم و غير مستقيم سپاه پاسداران با تروريسم منطقه اي و بين المللي از کجا ناشي شده و چه اهدافي را دنبال مي کند؟ آيا ادامهً اين روند به رويارويي مستقيم و حاد تري، بين اين دو، راه مي برد؟ آيا تحريم سپاه براي مردم ايران و منطقه، اسباب خير است يا شر؟ آيا با شکل و ماهيت کنوني سپاه پاسداران، امکان وضعيت عدم خصومت و کنار آمدن بين اين دو وجود دارد؟ براي پاسخ به اين سئوالات فوق لازم است که بطور فشرده ماهيت، اهداف و برنامه هاي سپاه پاسداران را از نظر بگذرانيم:

علت وجودي سپاه پاسداران در چه بود؟ الان در کجاست؟ و به کجا مي رود؟

سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، همانطور که از نامش پيداست، بعنوان يک ارتش ايدئولوژيک (بنيادگراي اسلامي) در مقابل ارتش کلاسيک و مدرن ايران، بازمانده از زمان شاه، بوجود آمد. وظيفه اي که براي اين ارتش تعريف شده، نيز برخلاف ارتش هاي کلاسيک که دفاع از امنيت مرزهاي ملي است، يک رسالت فرامرزي ايدئولوژيک بوده و مي باشد. مراحل تغيير و تحول در ماهيت و مأموريت سپاه پاسداران از زمان تأسيس تا به امروز را مي توان به چهار دورهً عمده تقسيم کرد:

۱) در مرحله نخست، هدف از تأسيس آن، دفاع از انقلاب اسلامي در داخل (سرکوب قيام هاي داخلي و جلوگيري از احتمال کودتا توسط ارتش ايران و يا آمريکا)، و نيز صدور انقلاب به خارج (تأسيس هسته هاي مسلح از مسلمانان تندرو در ساير کشورهاي مسلمان منطقه) بود.

۲) در مرحلهً بعدي، پس از سه رويداد عمده، گروگانگيري در سفارت آمريکا، جنگ ايران و عراق، و سي خرداد سال شصت، اين مأموريت به تهيهً نيرو براي ادامهً جنگي که بعد از فتح خرمشهر، با هدف صدور انقلاب و" فتح قدس از طريق کربلا"، با پيشنهاد فرماندهان سپاه به خميني ادامه يافت، همچنين براي "حفظ نظام فقهاهتي خميني" در داخل، که سرکوب عريان در داخل و ترور مخالفين در خارج را بهمراه داشت، متحول شد. در همين دوران سپاه پاسداران فرصت يافت تا در بحران هاي منطقه اي بطور فعال وارد شود و براي کشورهاي بحران زده و يا درحال جنگ، مثل عراق و افغانستان و جنوب لبنان و فلسطين، به آلترناتيو سازي بپردازد.

۳) در مرحلهً سوم، يعني بعد از آتش بس با عراق و کشتار زندانيان سياسي در سال شصت و هفت، سپاه پاسداران به بهانهً پي ريزي حکومتي يک دست تحت عنوان "حکومت ولايي"، براي تسخير ارکان مختلف قدرت در درون رژيم، خيز برداشت. اينبود که بعد از سرکوب مخالفين متشکل در داخل کشور، سپاه پاسداران به صدور عريان تروريسم به خارج از مرزهاي ايران، با مستمسک قراردادن فرمان قتل سلمان رشدي، پرداخت و عده زيادي از رهبران اپوزيسيون را ترور و نيزچند مرکز اسرائيلي و آمريکايي را هدف بمبگذاريهاي خود قرار داد. بعلاوه، در اين دوره سپاه با شعار سازندگي، با يونيفرم نظامي وارد عرصهً اقتصادي، سياسي، امنيتي و فرهنگي کشور شد. آموزشکده ها، دانشکده ها و قرارگاه هاي مختلف سپاه (مانند دانشگاه امام حسين سپاه، قرارگاه خاتم الانبيا، و يا لشکر قدس)، امر آموزش و پرورش کادرهايي را بعهده گرفتند که در مرحلهً بعد، توانستند از پستهاي مديريتي کلان تا کوچک در همهً قواي حاکميت، شامل رئيس جمهور، وزير و سفير و کاردار و نمايندهً مجلس و شهردار و فرماندار و استاندار، تا مديريت کمپاني ها، اسکله ها، فرودگاهها و پروژه هاي اقتصادي ريز و درشت، تا عرصهً مطبوعات و رسانه و هنر، تا امر آموزش نيرو و ارسال مهمات و تدارکات براي گروههاي تندرو مسلح در کشورهاي منطقه را برنامه ريزي کرده و عملي سازند. در همين دوره، که تا پايان دوران اصلاحات خاتمي ادامه يافت، ارگانهاي جانبي سپاه پاسداران عملاً با تشکيل دولت موازي (دولت در دولت) با اختيارات تام و فراقانوني، اسماً زير نظر رهبر، و رسماً تحت آموزشهاي ايدئولوگشان، در مدرسهً حقاني، يعني مصباح يزدي و جنتي، پروژهً ناکارکردن دولت اصلاحات خاتمي، قتل دگر انديشان در داخل و خارج مرزهاي ايران، و تسخير تمام ارکان قدرت را به اجرا گذاشتند، تا برنامهً يک دست کردن حاکميت، تحت حاکميت تمام عيار سپاه پاسداران، را محقق سازند.

۴) مرحلهً چهارم در واقع بعد از واقعهً تروريستي يازدهم سپتامبر در آمريکا و بدنبالش حملهً آمريکا به عراق و افغانستان شروع شد. در اين دوره، بويژه که سرنگوني طالبان و صدام حسين، دو دشمن ديرينهً رژيم در مرزهاي شرقي و غربي کشور، فرصت طلاييي نصيب سپاه پاسداران کرد تا آروزهاي ديرينه اش را در ايران و منطقه تحقق بخشد. اينبود که سپاه پاسداران و اعضاي معمم و رئيس آن در مدرسهً حقاني، دفتر اصلاحات را بستند، و بطور عريان به سياست تهاجمي خود در داخل و خارج کشور پرداختند. اين شرايط باعث شد تا سپاه پاسداران وارد فاز نهايي رشد خود شده و با دست انداختن بر تمامي ارکان قدرت نظامي، سياسي، اقتصادي، و فرهنگي در داخل رژيم، عملا خود را درگير و پيگير ساختن حکومت مطلقهً ولايي در داخل، و پايه ريزي امپراطوري اسلامي، در هلال شيعي منطقه نمايد. اينک، سپاه پاسداران با تسخير قواي مجريه، مقننه و قضائيه، بطور عرياني به سرکوب منتقدين و مخالفين سياسي، مطبوعاتي و جامعهً مدني ايران پرداخته است. جنبش هاي مدني کارگران، زنان، دانشجويان، رانندگان شرکت واحد، فرهنگيان، روشنفکران، خبرنگاران، اصناف و غيره را سرکوب مي کند و راهبران و فعالان آنها را دستگير، شکنجه، و اعدام مي کند،. اينک، حاکميت تمام عيار سپاه پاسداران برکشور، تنها با سرکوب عريان و همه جانبه نهادهاي مدني کشور، يعني پي گيري همان سياست "انصر بالرعب" امکان پذير گرديده است .

درخارج از ايران نيز سپاه پاسداران براي اعمال نفوذ هرچه بيشتر در کشورهاي منطقه، بويژه کشورهاي بحران زدهً عراق و افغانستان و لبنان و فلسطين، بصورت تهاجمي اقدام به دست اندازي کرده و با برخ کشيدن عوامل و قدرت نفوذ خود در منطقه، وبطور همزمان، اصرار بر سياست هسته ايش، از قدرت هاي منطقه اي و بين المللي سهم خواهي و يا باج خواهي مي کند.

طي اين چهار مرحله، کم و کيف رابطهً سپاه پاسداران با آمريکا نيز متحول شده است:

براي درک بهتر کم و کيف اين رابطه، توجه به چند نکتهً مهم ضروري است. نخست اينکه اين سپاه پاسداران بوده است که براي تحقق شعارهاي جناح تندرو رژيم منجمله شعار "مرگ بر آمريکا و اسرائيل" و نيز شعار "صدور انقلاب" کوک شده، برنامه ريزي کرده و خيز برداشته و نه برعکس. دولت آمريکا در دوران کارتر، عملاً براي انتقال قدرت از شاه به آيت الله خميني، همکاري کرد و اين امر بويژه در ديدار هاي ايت الله بهشتي و سفير آمريکا در ايران (سوليوان) هماهنگ شده بود.

دوم، بعد از انقلاب ضد سلطنتي مردم ايران، دو دسته از روحانيت، موسوم به اصوليون و اخباريون، به درون حاکميت خزيدند. بخش اصوليون روحانيت رژيم شامل خميني و سران حزب جمهوري (بهشتي، خامنه اي و رفسنجاني) مي شد که امروز با خط امامي هاي مجمع روحانيون مبارز نمايندگي مي شود. شعار اصلي اين جناح از نخست شعار "نه شرقي، نه غربي، جمهوري اسلامي" بود که مي توانست بمثابه راه حل سومي، آنهم در دوران جنگ سرد بين دوقطب، مطرح باشد. بخش ديگر، روحانيون اخباري مرتجع و متحجري بودند، که اساساً با انقلاب و خميني ميانه اي نداشتند. اين بخش شامل باند شيخ مصباح و جنتي در مدرسهً حقاني، (که از طرف جمعيت موتلفهً اسلامي و بازاريان سنتي حمايت مي شدند)، انجمن حجتيه و نيز جامعهً روحانيت مبارز مي شد. شعار اين بخش تندرو، تماميت خواه و متحجر در درون روحانيت، که سپاه پاسداران دنباله روي نظرگاه هاي آنهاست، شعار "مرگ بر آمريکا و مرگ بر اسرائيل و مرگ بر شوري و مرگ بر منافقين و مرگ بر..." در سوداي تحقق "حکومت اسلامي" با "ولايت مطلقهً فقيه" بوده است. ضمناً، اين دو گرايش روحانيت رژيم، اگر چه در شرايط پيشين، مثل دوران گروگانگيري و خلع يد از بازرگان و بني صدر و نيز سرکوب مجاهدين و مخالفينشان، براي تسخير تمامي قدرت، اهداف مشترکي داشتند، ولي بعد از کسب کرسي هاي قدرت، در چگونگي ادارهً مملکت، بين خودشان، اختلافات جدي و اساسي رخ نمود که در مسير بارزشدنش به جناح بندي هاي مختلف در درون رژيم منجر شده است. در اين جنگ و جدال دروني، سپاه پاسداران جانب متحجر ترين و فاشيست ترين جناح روحانيت رژيم، يعني باند مصباح و جنتي، را گرفته است.

سوم، سپاه پاسداران، اگر چه رسماً و اسماً تحت فرماندهي ولي فقيه خميني و خامنه اي (از جناح اصوليون) است، ولي در عمل و بطور آشکاري تحت تعاليم ايدئولوژيک روحانيت اخباري (بسرکردگي مصباح و جنتي در مدرسهً حقاني) قرار داشته و نظرگاههاي فکري اين بخش از روحانيت را در عمل به پيش برده و مي برد. اينست که بجاي پيگيري شعار اصوليون مبني بر "نه شرقي و نه غربي، جمهوري اسلامي" بودن نظام، تحقق "حکومت مطلقهً ولايي" و امپراطوري شيعي را، که آنرا مترادف با محو اسرائيل و مرگ بر آمريکا (در منطقه) مي داند، سرلوحهً برنامه ها و اهداف خود قرار داده است. اينست که سپاه پاسداران عملاً از شعارهاي نخستين انقلاب و اهداف آيت الله خميني و باند اصوليون روحانيت فاصله گرفته، با بي اعتنايي به افکار خميني و دور زدن رئيس اسمي کنوني خود، خامنه اي، براي سوار شدن بر اريکهً قدرت يکدست، فرماندهان حامي بخش اصوليون موسوم به اصلاح طلبان را تصفيه کرده، تا با خيال راحت تر اهداف متحجر و ارتجاعي مصباح يزدي را پي گيري کند. دولت برخواسته از آن نيز در همهً ارکان قدرت کشور، از روحانيت خط امامي، خلع يد کرده و آنها را بازنشسته و خانه نشين، و در مواردي دستگير و زنداني مي کند.

اين دگرديسي ايدئولوژيک سپاه پاسداران - از اصوليون (خميني و خامنه اي) به اخباريون (مصباح يزدي و جنتي) - در چگونگي رويکرد اين نيرو نسبت به مسائل منطقه اي و بين المللي نيز تأثير بسرايي داشته است. بويژه در رابطه با آمريکا، اگر در مرحلهً اول، سپاه پاسداران مأموريت خود را حفظ انقلاب اسلامي در مقابل کودتاي احتمالي آمريکا مي دانست، در مرحلهً دوم و سوم، بعد از داستان گروگانگيري تا واقعهً تروريستي يازده سپتامبر، سپاه پاسداران ضمن سرکوب و سرزني مخالفين نظام (که ممکن بود آمريکا روي آنها سرمايه گذاري کند)، مشغول آلترناتيوسازي براي رژيم هاي حامي آمريکا در منطقه بوده است. تشکيل و تسليح گروههاي تندرو مذهبي از حزب الله لبنان، حماس، و معاندين عراقي گرفته تا طراحي و اجراي عمليات تروريستي عليه اهداف آمريکايي و اسرائيلي، در منطقه و جهان، در اين دوره عملي شده است. در دورهً چهارم، يعني بعد از يازدهم سپتامبر، اگر چه حملهً آمريکا به عراق و افغانستان (صدام و طالبان)، دو دشمن اصلي رژيم و پاسدارانش را در مرزهاي شرقي و غربي ايران، از ميان برداشت و آلترناتيوهاي مطلوب و اي بسا دست ساز سپاه پاسداران را به قدرت رساند، ولي صرف حضور نظامي آمريکا در مرزهاي ايران تهديدات بالقوه اي را متوجه اهداف ايدئولوژيک سپاه پاسداران ساخته است. چنين بنظر مي رسد که فرماندهان سپاه، با در پيش گرفتن سياستي تهاجمي مي خواسته اند اين تهديد را به فرصتي مغتنم مبدل سازند. عجلهً آنها در تشکيل حکومت يک دست سپاهي در داخل ايران، عدم عقب نشيني در برنامهً هسته اي، دست اندازي در امور داخلي کشورهاي منطقه، جملگي گواه آنند که سپاه پاسداران براي تحقق حکومت مطلقهً ولايي در داخل و تحقق امپراطوري شيعي، در هلال شيعي خاورميانه، خيز برداشته است. امري که با اهداف و منافع آمريکا در منطقه بطور محسوسي در تعارض قرار دارد.

روشن است که در کم و کيف تقابل سپاه پاسداران با ارتش آمريکا، مي تواند اهداف حد اقلي و حد اکثري، کوتاه مدت و بلند مدت زيادي مطرح مي باشند ( مانند مجبور کردن آمريکا به دادن تضمين امنيتي براي رژيم - ديکتاتوري مطلقه ولايي، تن دادن به برنامهً هسته اي و سلاح اتمي سپاه، تن دادن به دست اندازي هاي سپاه پاسداران در نا امن کردن کشورهاي منطقه، و نهايتا تشکيل امپراطوري شيعي (آنهم با قدرت هسته اي) در منطقهً مهم و پرآشوب خاورميانه). روشن است که اين اهداف و برنامه هاي تماميت خواهانه و توسعه طلبانهً کوتاه و بلند مدت، حداقلي و يا حداکثري سپاه پاسداران، بطورآشکاري با اهداف و برنامه هاي غرب و آمريکا در منطقه همخواني ندارد؛ بهمين دليل است که ارتش آمريکا اصلاً و ماهيتاً نمي تواند به سهم خواهي، باج خواهي و توسعه طلبي هاي سپاه پاسداران گردن دهد.

چرا رژيم ايران يعني سپاه پاسداران؟

در شرايط اختناق و عدم فعاليت احزاب و سازمانهاي سياسي، و نيز سرکوب نهادهاي مدني (نه تنها غير حکومتي، بلکه همان نهادهاي مدني که حکومت در دوره هاي پيشين ساخته بود، مانند اتحاديه ها و انجمن هاي اسلامي و غيره) سپاه پاسداران را به تنها ارگان تربيت مديران ارشد رژيم، در همهً عرصه ها، تبديل کرده است. اينست که تقريبا تمام پست هاي کليدي، نه تنها در قواي سه گانهً رژيم، بلکه در اکثر قريب باتفاق پست هاي کليدي بخش خصوصي و دولتي، دست سپاه پاسداران و باند مصباح است.

چرا سپاه پاسداران يعني القاعده و طالبان شيعه؟

همانطور که در بالا توضيح داده شد، سپاه پاسداران از درون شبکهً فرماندهي خود، گرايشات اصلاح طلبانهً طرفدار بخش اصولي روحانيت را تصفيه کرده و بشدت تحت تأثير افکار بخش اخباري روحانيت است. امروزه، اگرچه اسماً و رسماً فرماندهي کل سپاه با خامنه ايست ولي ايدئولوگ سپاه، مصباح يزدي مي باشد. بعلاوه، چنين بنظر مي رسد که مدتهاست اين فرماندهان سپاه هستند که نظرات خود را به خامنه اي ديکته مي کنند و نه برعکس. ضمناً نظرگاههاي ايدئولوژيک مصباح يزدي در ميان روحانيت شيعه، همانقدر افراطي و تحجرگرايانه است که نظرات ملا عمر و بن لادن براي اهل تسنن. اينست که اولاً، مجال و ميدان دادن به خواستها و اميال سپاه پاسداران توسط آمريکا، بطور اتوماتيک به تشديد تضاد و رويارويي تندروهاي مذهبي (شيعه و سني) در منطقه دامن مي زند. چرا که صرف حضور فعال سپاه پاسداران در منطقه باعث مي شود تا روحانيت تند روي اهل سنت نيز از گروه هاي تروريستي تند روي سني مذهب، مانند القاعده و طالبان و انصاراسلام، حمايت مادي و معنوي بيشتري بنمايند و ميدان را براي توسعه طلبي هاي نظاميان تند رو شيعي در سپاه پاسداران ايران، خالي نگذارند.

چرا تحريم سپاه پاسداران کارآتر و پذيرفتني تر از تحريم ايران است؟

اولاً، در صورت تحريم اقتصادي ايران، رژيم (يعني سپاه پاسداران و باند مصباح) مي تواند افکار عمومي مردم ايران را عليه آمريکا بسيج کند، حال آنکه در صورت تحريم سپاه پاسداران، مردم ايران که با سياست هاي سرکوبگرانه، تماميت خواهانه و توسعه طلبانهً سپاه آشنايي کامل دارند، تنفر و انزجارشان را متوجه رژيم مي کنند.
دوم، قراردادن سپاه پاسداران در ليست سازمانهاي تروريستي، دست اين ارتش بنيادگراي مذهبي را در ادامهً سياست دورويي در کشورهاي منطقه، بويژه عراق و افغانستان (بحران سازي، توطئه و ترور نظامي بمنظور باج خواهي سياسي) آنهم با چراغ خاموش، مي بندد. مواضع رسمي و غير رسمي و نيز برنامه ها و تحرکات سپاه پاسداران بطور حساستر و دقيقتري زير زره بين محافل خبري و سياسي قرارگرفته و مورد قضاوت افکار عمومي داخلي و بين المللي قرار مي گيرد. اين امر به رشد آگاهي مردم ايران در شناخت کم و کيف ماهيت و عملکرد سپاه پاسداران کمک مي کند و جنبش دموکراسي خواهي مردم ايران را شتاب مي بخشد. بعلاوه، قرار دادن سپاه پاسداران در ليست تروريستي، از احتمال جنگ و رويارويي مستقيم بين آمريکا و ايران مي کاهد، چرا که با نشانه رفتن همهً توجهات به جانب سپاه و محدود و مهار کردن فعاليت هاي آن در عرصهً منطقه اي و بين المللي، اين نيرو را که براي حفظ نظام هم که شده، حاضر به رويارويي مستقيم نظامي با آمريکا نيست، اي بسا وادار مي کند تا در مقابل فشارهاي ساير جناح هاي رژيم، در رويا رويي با مطالبات فزايندهً مردم ايران و نهادهاي مدني اش، و نيز در مواجهه با اهرم هاي فشارمنطقه اي و بين المللي، بويژه ارتش آمريکا، سياستي تدافعي پيشه کند و از تماميت خواهي در داخل و توسعه طلبي در خارج دست بردارد.

‏چهار شنبه‏، 2007‏/08‏/22

Wednesday, August 08, 2007

ضرورت بازگشت به خويشتن براي گذار به دموکراسي ١

(اين نوشته را با آرزوي آزادي دانشجويان، روزنامه نگاران و همهً زندانيان سياسي و عقيدتي در بند آغاز مي کنم)

وجود حکومت هاي استبدادي شاه و شيخ، که بطور گزينشي تاريخ ايران را سانسور و يا مصادره به مطلوب کرده اند، مانع از آن بوده است تا ايران و ايراني، با شناخت و اتّکا به هويت تاريخي خود، جايگاه شايسته اش را در دنياي مدرن امروز باز يابد. بويژه در دوران مدرن، دنباله روي از ايدئولوژي هاي وارداتي شرق و غرب مانع از بازيابي و احياي سنت هاي حيات بخش نهفته در فرهنگ غني و سرشار ايران، که راز شکوفايي و تأثيرگذاري اين کهن ديار در گذشته، و بقاي آن تاکنون است، بوده اند. گويي اين داستان فراق و جدايي، قصهً پرغصه و تکراري ما ايرانيان از گذشته هاي دور است.

"بشنو از ني چون حکايت مي کند
از جدايي ها شکايت مي کند
...هرکسي کو دور ماند از اصل خويش
باز جويد روزگار وصل خويش" (مولوي

بدون اغراق مي توان بنيادگرايي اسلامي و يا تحجر ديني را يک نوع بازگشت به خويشتن عکس العملي (به صحراي کربلا و يا جزيره العرب چهارده قرن پيش) در مقابل اين موج هويت زدايي ايدئولوژيک مدرن، باصطلاح سکولار، دانست که بي اعتنا به عناصر مثبت فرهنگ ايراني، مدينهً فاضلهً خود را در مسکو و پکن و پاريس و لندن و واشنگتن مي جسته اند. متأسفانه، هنوز برخي از روشنفکران سطحي نگر و عکس العملي ما به اشتباه فکر مي کنند سکولاريسم رضا خان و يا آتاتورکي مربوط به قرن پيش هنوز مي تواند حلال مشکلات جامعهً امروز ايران باشد. اين نوشته تلاشي است براي جلب توجه دادن به ضرورت بازيابي خويشتن، نه بازگشت به افتخارات گذشته و يا ناسيوناليسم کور، نه بازگشت يکجانبه به دين و يا حکمت خاص آريايي، سامي و يا يوناني (ميترايي، زرتشتي، مانوي و مزدکي ... يا يهودي، مسيحي و اسلامي ... و يا حکمت سقراط، افلاطون و ارسطويي )، نه در فريفته شدن به وعدهً سراب ايدئولوژي هاي مدرن سکولار؛ بلکه بازيابي هويت خويشتن بمنظوربازسازي بناي خانهً مدرنيته برآن شيرازهً اصلي. بازگشت به همان بن، جانمايه و هويت اصيل ايراني، که هر تغييرو تحوّلي در ايران بدون در نظر گرفتن آن نافرجام مانده و خواهد ماند. براستي چطور مي توان به پاي خويشتن در جادهً مدرنيته، در عين ارچ نهادن و بهره وري از همهً دستاوردهاي مثبت تمدن بشري، ره پيمود؟ چه راز و رمزي در اين "اشراق ايراني" نهفته است که آنرا از "حکمت صرفاً متکي به وحي و معجزهً اديان سامي" و "حکمت صرفاً متکي به استدلال عقلاني يوناني" متمايز مي سازد؟ بقول مولانا:

"طبیب درد بی​درمان کدامست
رفیق راه بی​پایان کدامست
اگر عقلست پس دیوانگی چیست
وگر جانست پس جانان کدامست
چراغ عالم افروز مخلد
که نی کفرست و نی ایمان کدامست
پر از درّست بحر لایزالی
درونش گوهر انسان کدامست"

بويژه در مورد ما ايرانيان، توجّه به اين مطلب نه تنها ضروري، بلکه حياتي است که حکمتي که به کشف صنعت قنات و استقرار اولين امپراطوري مدرن (چند شهري، چند قومي و چند مذهبي، آنهم در زماني که ديگران دولت شهر، و عمدتاً قومي بودند) راه برد... خالق فرهنگي شد که تورانيان، يونانيان، اعراب و مغولان را تحت تأثير قرار ميداد، حکمتي که ورجاسب و زرتشت و مزدک و ماني و بابک ... جمشيد و کاوه و کورش و داريوش و آرش … فارابي، رازي، طوسي، سهروردي، و ملاصدرا… فردوسي و حافظ و سعدي و مولوي … را، با هر کم و کاستي، در دامان خود پرورد، بي شک در دنياي مدرن امروز نيز حرفهاي زيادي براي گفتن دارد. جواب مولانا را رند شيراز چه زيبا مي دهد:

" سالها دل طلب جام جم از ما مي کرد
وانچه خود داشت زبيگانه تمنا مي کرد
گوهري کز صدف کون و مکان بيرون است
طلب از گمشدگان لب دريا مي کرد
...گفتم اين جام جهان بين بتو کي داد حکيم
گفت انروز که اين گنبد مينا مي کرد
بي دلي در همه احوال خدا با او بود
او نمي ديدش و از دور خدايا مي کرد
اين همه شعبدهً خويش که مي کرد اينجا
سامري پيش عصا و يد بيضا مي کرد
گفت آن يار کزو گشت سر دار بلند
جرمش اينبود که اسرار هويدا مي کرد"

مگر چه حکمتي در اين "جام جم" ايراني نهفته است که حافظ را از طلب راهنمايي از بيگانگان لب دريا (لابد مدعيان دين و دنيا، ازشبه جزيره عربستان تا جزيرهً يونان) بي نياز مي سازد؟ حکمتي که دين و کفر نمي شناسد، تمايزي بين دين و دنيا قائل نيست، هم عقل است و هم عشق، هم جسم است و هم جان؛ سالک چنين طريقي، جوينده ايست که در طلب مطلوبش سراز پا نمي شناسد، او مبشر "انسان کاملي" است که هم "جويندهً عاشق" است و هم "پويندهً عاقل"، از دنيا برآمده، برقيد و بندها و رسم و رسوم بنده ساز آن شوريده، و در اين سير و سلوک مادي و معنوي، قابليت آنرا مي يابد تا "فلک را سقف بشکافد و طرحي نو در اندازد". چرا که در اين سير و سلوک:

"عاشقان را جست و جو از خویش نیست
در جهان جوینده جز او بیش نیست
این جهان و آن جهان یک گوهرند
در حقیقت کفر و دین و کیش نیست" (مولانا

آري، تنها "جويندهً عاشق" قادر است با زدودن زنگارهاي استثماري و بنده ساز، اي بسا گرايشات بازدارندهً عاطفي، احساسي و نفساني ( که اديان توحيدي سامي بدان مي خوانند)، و نيز با گذشتن از همهً وابستگي هاي منحرف کنندهً فردي و اجتماعي و تاريخي، در عين بهره گيري از تجارب و دستاوردهاي آن (بخشي که استدلاليون متکي بر حکمت يوناني بدان ارج مي نهند)، به "عقل ناب" دست يابد، و چون آيينه اي شفاف، واقعيت ها را آنطور که هست، برتابد، و نور حقيقت را بي کم و کاست تر، آنطور که بايد باشد، دريابد و منعکس کند؛

"جان جهان، دوش کجا بوده اي
ني، غلطم، در دل ما بوده اي
...آيينه اي رنگ تو عکس کسي
تو زهمه رنگ جدا بوده اي" (مولانا

اينچنين نفسي مطهّر و مطمئنه، اراده اي صيقل يافته، انساني "رها" از تمام قيد و بندهاي استثماري و بازدارندهَ "فردي، اجتماعي و تاريخي" و در عين حال آگاه به دانش و بينش زمانهً خويش، قابليت آنرا مي يابد تا نه تنها به سرچشمهً دين، بلکه به شناخت بي کم و کاست تر و بي طرفانه تري از راز و رمز گيتي دست يابد. بقول مولانا:

"جانیست چون شعله ولی دودش ز نورش بیشتر
چون دود از حد بگذرد در خانه ننماید ضیا
گر دود را کمتر کنی از نور شعله برخوری
از نور تو روشن شود هم این سرا هم آن سرا"

طالبي که در راه مطلوبش سر از پا نمي شناسد، "جويندهً عاشقي" که همه چيزش را بپاي عشقش، هدفش، و يا آرمانش نثار مي کند؛ قادر مي شود تا به "جان جهان" و "جان جانان" يعني همان گوهر والاي "رهايي" انسان، که در حکمت ايراني "خرد" منبعث از "عقل ناب انسان رها" مي باشد، دست يابد. در حکمت و عرفان ايراني اين "خرد" بالاترين سرمايه و سرچشمهً ماندگاري، زايندگي و فزايندگي است؛ حکيم خردمند و نامدار ايراني، ابوالقاسم فردوسي، اين مفهموم را چه زيبا توصيف مي کند:

"خرد افسر شهرياران بود/خرد زيور نامداران بود.
خرد زنده جاودانى شناس/ خرد مايه زندگانى شناس.
خرد رهنماى و خرد دلگشاى / خرد دست گير به هر دو سراى."

يا از زبان لسان الغيب شيراز:

"سالها پيروي مذهب رندان کردم
تا به فتوي خرد حرص به زندان کردم
من به سر منزل عنقا نه به خود بردم راه
قطع اين مرحله با مرغ سليمان کردم"
و يا در جاي ديگر:
"... روان را با خرد در هم سرشتم/ وزان تخمي که حاصل بود کشتم
فرحبخشي در اين ترکيب پيداست / که نغز شعر و مغز جان اجزاست"
در جايي ديگر:
" بيا ساقي آن مي که حال آورد/ کرامت فزايد کمال آورد
...بده تا بخوري در آتش کنم/ مشام خرد تا ابد خوش کنم".

ضرورت بازگشت به حکمت و عرفان ايراني از کجا موضوعيت مي يابد؟

اول) مي دانيم که مقاومت و مبارزهً اجتماعي با پرداخت بها قرين است. بر اين سياق، نيل به آزادي و دموکراسي نيز بهاي خاص خود را مي طلبد. ولي چرا در مورد ما ايرانيان، ميزان دستاوردهاي مبارزاتيمان، در دوران مدرن، بسا کمتر از ميزان مقاومت و بهايي بوده است که در راه استقلال، آزادي و عدالت نثار کرده ايم؟ در انقلاب مشروطه تشتت آراي مشروطه خواهاني که بر استبداد پيروز شده بودند، و همينطور فقدان حزب و سازمان و تشکيلات سراسري، باعث شد تا هر شيخ و ملا ومکلّا و فئودالي، در هر گوشهً ايران، علم خود را بر فرازد و ساز خود را بزند، تا جايي که دلسوزان ملک و ملت به دولت مقتدر مرکزي رضا خان رضا دادند. در دورهً آزادي هاي نسبي بين دو جنگ جهاني، بويژه از شهريور بيست تا سي تير سال سي و دو، حزب توده مبدل به حزب سراسري و قدرتمندي گرديد که مي توانست تأثير گذار باشد. ولي اين حزب بيش از اينکه عرق آزادي خواهي و ملک و ملت را داشته باشد، تحت تأثير خط و خطوط فکري و منافع بيگانگان، بويژه حزب برادر بزرگتر در کرملين بود. به همين خاطرماهيتا و عملاً نتوانست آنطور که بايد و شايد در خدمت جنبش ضد استعماري ملي کردن نفت برهبري دکتر مصدق نقش مثبتي ايفا کند. اين از خود بيگانگي باعث شد که باز استبداد شاه- شيخ و استعمار از راه رسيدند و دستاوردهاي پيشين مبارزات آزاديخواهان وطن را به يغما بردند. در زمان محمد رضا شاه و مصادف با دوران جنگ سرد، که کشورهاي جهان سوم، بويژه ايران ما، مبدل به ميدان جنگ بين دو قطب شده بودند، جنگ هاي چريکي که در ايران آغاز شد، بيش از آنکه مضموني ملي و دموکراتيک داشته باشد، رنگ و لعابي سوسياليستي و ضد امپرياليستي داشتند. شاه هم که قدرتش تا حد زيادي مرهون سياست کمونيست زدايي غرب و آمريکا بود (بطور خاص بعد از کودتاي 28 مرداد که شعار اصلي آن مقابله با تهديد حزب توده بود
TPAJAX)
در سرکوب جنبش مسلحانه قبل از انقلاب، از بهانه و حمايت کافي حاميان غربي اش برخوردار شد. نيروهاي ملي نيز فاقد فکر و انديشهً راهگشا و شناخته شده اي بودند که پاسخگوي نيازهاي جامعه، و بويژه نسل جوان و تشنهً فراگيري و آزادي باشد. اينبود که وقتي عمر مفيد شاه براي خارجيها و مردم ايران بسرآمد، اکثريت جامعه و نيروهاي سياسي آن، براي پذيرش رهبري روحانيت آمادگي يافته بودند. بدينسان، ايرانيان که بار ديگر از حلقهً استبداد شاه و استعماربرستند، در گودال بمراتب بد تر استبداد ارتجاعي – استعماري افتادند. بعد از انقلاب ضد سلطنتي، سازمانها و احزاب چپگرا و مترقي، بويژه سازمان مجاهدين خلق ايران، با ايدئولوژي چپ اسلامي، يک دوران رشد بادکنکي سراسري – درست مثل حزب توده در شرايط بعد از شهريور بيست - را تجربه کردند، ولي بدليل فقدان بلوغ و اصالت فکري لازم، چپ روي هاي بيهوده که در اشتباهات استراتژيک و تاکتيکي تکرار شد، در ميدان مبارزه با اتحاد ارتجاع – استعمار، درست شبيه سرنوشت حزب توده در دوران پيشين، ضربات کمي و کيفي مهلکي از اتحاد ارتجاع و استعمار دريافت کردند. امري که دستاورد هاي مبارزاتي مردم ايران در اين برهه را نيز، در قياس با آن همه خون و فداکاري که نثار شد، بسيار ناچيز مي نمايد.

ممکن است برخي فکر کنند چرا براي مبارزه با ارتجاع، استبداد و استعمار يقهً نيروهاي مترقي، انقلابي و مبارز و مجاهد را مي گيرم، واي بسا لازم است بيش از پيش بگيريم؟ در پاسخ برمي گردم به سراغ همان مطلبي که در بالا اشاره شد، و آن اينکه دليل آنرا در ضرورت يافتن پاسخ به سئوالي اساسي تر بايد جست ... سئوال اساسي تر اينست که چرا قيمت و بهايي که مردم ايران در راه استقلال و آزاديشان در دو قرن اخير پرداخته اند از دستاوردهاي آنان بسياربيشتر بوده است؟ بنظر من علتش اينست که جنبش مدرنيتهً ايراني، اعم از جنبش روشنفکري و سازمان هاي سياسي آن؛ سر زير برف کرده و به انحراف رفته اند. اينست که دقيقاً فکر مي کنم، حال بخاطر اينکه ثمرهً مبارزاتمان را (عليه استبداد، استعمار، استثمار، تحجر مذهبي و از خود بيگانگي ايدئولوژيک) در نيل به آزادي و دموکراسي بچينيم، بايد بيش از هرچيز مدرنيتهً ايراني را که بطور مبالغه آميزي از ايدئولوژي هاي وارداتي تأثير پذيرفته است، نقد کنيم. نقدي نه از بيرون و نه از نگاه و زاويهً منافع ديگران، بلکه ازدرون و از زاويهً منافع ملک و ملت ايران. تجربهً همين دوران پس از انقلاب گواه آنست که تحجر مذهبي را نمي توان با افراطي گري ايدئولوژيک مهار کرد.

بعلاوه، ممکن است گفته شود که در تمام طول اين دوران، ما ايرانيان نيز مدرنيتهً خود را نقد کرده ايم، کما اينکه بسياري در اين راه پيشکسوتند؛... وانگهي، وقتي حکومتي خونريز، جبار، مستبد و ستمگر مي گيرد و مي بندد، شکنجه و نابود مي کند، در چنين شرايطي يقهً مظلوم و نيروي مقاوم مجاهد و مبارز را گرفتن، سهل است ولي نشان جوان مردي نيست... در پاسخ بايد گفت بقدري که به منافع ملک و ملت و به آرمان بلند آزادي، دموکراسي، توسعه و عدالت اجتماعي پايبند تر باشيم، از نقد راهي که تا کنون پيموده ايم ناگزيرتريم. اين داستان راستان بود و نبود، لازمهً انطباق با زمانهً بسرعت متحول شونده، ضرورت بقاي فرد، جمع و جامعه در عالم تنازع بقاي کنونيست. داستان ديروز و امروز نيست، هميشه چنين بوده و خواهد بود.

"دی شیخ با چراغ همی​گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می​نشود جسته​ایم ما
گفت آنک یافت می​نشود آنم آرزوست" (مولوي)

دوم، بيش از هر کس، توگويي اين نياز نسل کنکاشگر امروز است، که از تکرار تاريخ خسته شده، مي خواهد از اشتباهات نسل هاي پيشين بياموزد و راه فرداي خود را بگشايد. همين جا اضافه کنم، در داستان انقلاب ضد سلطنتي ايران، چهار نسل را مي توان از هم متمايز ساخت. اول، نسل کنشگر، شورشگر، انقلابي، ايدئولوژي پرداز قبل از انقلاب؛ دوم نسل واکنشگر، ايده آلجو، و آرمانگراي اول انقلاب که به نسل سوخته شناخته مي شوند. سوم، نسل کنکاشگر، پرسشگر و منتقدي که در درون و بيرون نظام دو نسل پيشين را در فکر و عمل به چالش طلبيده اند و به نسل رفرميست و اصلاح طلب شناخته مي شوند؛ چهارم نسل پژوهشگر، خردگرا، آينده نگر، پراگماتيستي که در راهند و برآنند تا با تبيين راه و رسمي نوين تئوريک، اصيل و بومي، و نيز با مقاومت مدني خود، بر افراط و تفريط و کم و کاستي هاي تئوريک و عملي سه نسل پيشين خط پايان نهند. مقدم اين نسل را بايد گرامي داشت و راهش را در فکر و عمل هموار ساخت، تا ايران و ايراني بتواند آروزي ديرين رسيدن به استقلال، آزادي، دموکراسي، توسعه و عدالت را درچشم انداز نزديکتري محقق سازد. (باز از مولانا):

"بمیرید بمیرید، در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید، همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید
کز این خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید"

چرا که :

" ...آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشه​ای
وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت
آن نفسی که باخودی بسته ابر غصه​ای
وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت
آن نفسی که باخودی یار کناره می​کند
وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت
آن نفسی که باخودی همچو خزان فسرده​ای
وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت
جمله بی​قراریت از طلب قرار تست
طالب بی​قرار شو تا که قرار آیدت" (مولوي)

سّوم، روشن است که چالش هاي پيش روي مردم ايران براي رسيدن به دموکراسي عبارتند از استعمار، استبداد، و استحمار (مذهبي و ايدئولوژيک). ولي تا وقتي راه درست و مطمئن خروج از اين گردونهً عقب ماندگي و درماندگي را نياموخته ايم، راه درست رويارويي با آن چالشها را نيز نخواهيم آموخت. جامعهً ايران يکي از پيچيده ترين جوامع از نظر فرهنگي، اجتماعي و لاجرم سياسي مي باشد. همانطور که عوامل مختلفي دست بدست هم داده و در کار استمرار حيات چرخهً استبداد بوده و هستند، رويکردها و راه حل هاي يک جانبه و يک بعدي نيز نتوانسته و نخواهند توانست مرهمي بر عقب ماندگي تاريخي جامعهً ايران و معضل استبداد آن باشند. بطور خاص، شاه و شيخ و استعمار، سه هرم مثلث قدرتي بوده اند که منافع خود را در استمرار عقب ماندگي، استبداد و استثمار مردم ايران مي ديده اند. حال آن نيروي سياسي که با کم توجهي به يکي از ارکان اين مثلث قدرت، اعم از مبارزه با استعمار، سلطنت شاه، و يا درمبارزه با ارتجاع مذهبي، مي خواسته هم زمان به استقلال و آزادي و عدالت، يکجا نائل آيد، سرش را به سنگ سخت واقعيتهاي خارج از ذهن کوبيده و برغم فديه ها و نثار هاي بيکران، مبارزه را به حريفي اختاپوسوش باخته است.

بطور مثال، بيش از صد سال قبل، پدران مشروطه بر استبداد سلطنتي و ارتجاع مذهبي فائق آمدند، ولي در فقدان بلوغ فکري و سياسي لازم، ميدان را به ايدئولوژي هاي وارداتي و دست اندازي هاي بعدي استعماري باختند. در جنبش ملي کردن نفت، در عين حاليکه مصدق فاقد تشکيلات سراسري بود، مي خواست با استعمار، دربار و ارتجاع سياه و سفيد يکجا مبارزه کند؛ روشن است که چنان مبارزه اي نمي توانست جز شکست سرانجامي داشته باشد. بعد از انقلاب ضد سلطنتي نيز نيروهاي مترقي و بويژه مجاهدين خلق ايران، بي توجه به نقش و منافع استعمار و بازماندگان سلطنت، يعني بي اعتنا به مصلحت تعادل قواي سياسي، و منافع دور و نزديک ملک و ملت، به رويارويي تحميلي قهرآميز با ارتجاع مذهبي کشانده شدند. حال آنکه ارتجاع مذهبي تنها يک آفت دروني جامعهً ايران است که ماهيتاً همکاسهً استعمار نيز هست. عقل سليم حکم مي کند که معضلات دروني يک جامعه را نمي توان و نبايد با روش صرفاً صوري قهر آميز حل کرد. اينست که باز هم دست آخراين مردم و مملکت ايران بوده اند که بهاي افراط و تفريط مذهبي و ايدئولوژيک بعد از انقلاب را، پرداخته و مي پردازند. آن نيروي سياسي که بي اعتنا به تعادل قواي موجود، ملت و مملکتي را صحنهً محک مبارزهً مذهبي و ايدئولوژيکش سازد، و با ريسک بود و نبود، شعار عاشورا و کربلا، دنبال حل معضلات سياسي جامعهً خود باشد، در دنياي امروز و مناسبات سياسي اش، نه تنها براي خود، بلکه براي جامعه اش و نيز ديگران، مشکل ساز و درد سرآفرين، و اي بسا مخرّب مي باشد. (در بيستم خرداد که دستگير شدم باورم نمي شد که چطور در عرض ده روز (تا سي خرداد سال شصت)، فقط در عرض ده روز "امام خميني" ديروز شد يزيد و "خميني ضد بشر" و "مجاهد قهرمان" ديروز شد "منافق مفسد في الارض" امروز). آري، بهانه و ميدان دادن به افراط خمينيان از تفريط ما بود (که سخن گفتن در اين باره را به فرصتي ديگر موکول مي کنم). اين افراط و تفريط مذهبي و ايدئولوژيک در منطق انقلابي عاشورا و کربلا و استالين و چه گوارا قابل توجيه اند ولي حکمت متکي بر خردورزي ايراني چطور؟ پاسخ به اين پرسش را در مقالهً بعدي پي خواهم گرفت. سخن را با قطعه اي از شعري که در سال شصت و هشت، در آغاز ورود به مجاهدين و در سوداي "عرفان ايراني" سروده بودم بپايان مي برم:

"در اين ره دره ها راهند/ بدين سو کوه ها صافند.
ببايد باد در رفتن/ بسويش نور در جستن.
بسان موج در پويش/ بلي چون اوج در رويش/
که ما چون گوهري بي غش/ زکان دٌر فشان معدن خلقيم.
دشتها خرّم ز خيزشها/ جنگلي رويان ارزشها.
کوه در امواج بي ساحل/ رود در دشت کوير تشنهً بي جان.
برفروزيم، برفرازيم/ مي بسوزيم، ني بسازيم/
تا بسازيم سقف بالاي رهايي، بر تل ويرانه ها، در خاکمان، بر قلبمان، ايران.

‏سه شنبه‏، ۰۷/۰۸/۰۷