ضرورت بازگشت به خويشتن براي گذار به دموکراسي ١
(اين نوشته را با آرزوي آزادي دانشجويان، روزنامه نگاران و همهً زندانيان سياسي و عقيدتي در بند آغاز مي کنم)
وجود حکومت هاي استبدادي شاه و شيخ، که بطور گزينشي تاريخ ايران را سانسور و يا مصادره به مطلوب کرده اند، مانع از آن بوده است تا ايران و ايراني، با شناخت و اتّکا به هويت تاريخي خود، جايگاه شايسته اش را در دنياي مدرن امروز باز يابد. بويژه در دوران مدرن، دنباله روي از ايدئولوژي هاي وارداتي شرق و غرب مانع از بازيابي و احياي سنت هاي حيات بخش نهفته در فرهنگ غني و سرشار ايران، که راز شکوفايي و تأثيرگذاري اين کهن ديار در گذشته، و بقاي آن تاکنون است، بوده اند. گويي اين داستان فراق و جدايي، قصهً پرغصه و تکراري ما ايرانيان از گذشته هاي دور است.
"بشنو از ني چون حکايت مي کند
از جدايي ها شکايت مي کند
...هرکسي کو دور ماند از اصل خويش
باز جويد روزگار وصل خويش" (مولوي
وجود حکومت هاي استبدادي شاه و شيخ، که بطور گزينشي تاريخ ايران را سانسور و يا مصادره به مطلوب کرده اند، مانع از آن بوده است تا ايران و ايراني، با شناخت و اتّکا به هويت تاريخي خود، جايگاه شايسته اش را در دنياي مدرن امروز باز يابد. بويژه در دوران مدرن، دنباله روي از ايدئولوژي هاي وارداتي شرق و غرب مانع از بازيابي و احياي سنت هاي حيات بخش نهفته در فرهنگ غني و سرشار ايران، که راز شکوفايي و تأثيرگذاري اين کهن ديار در گذشته، و بقاي آن تاکنون است، بوده اند. گويي اين داستان فراق و جدايي، قصهً پرغصه و تکراري ما ايرانيان از گذشته هاي دور است.
"بشنو از ني چون حکايت مي کند
از جدايي ها شکايت مي کند
...هرکسي کو دور ماند از اصل خويش
باز جويد روزگار وصل خويش" (مولوي
بدون اغراق مي توان بنيادگرايي اسلامي و يا تحجر ديني را يک نوع بازگشت به خويشتن عکس العملي (به صحراي کربلا و يا جزيره العرب چهارده قرن پيش) در مقابل اين موج هويت زدايي ايدئولوژيک مدرن، باصطلاح سکولار، دانست که بي اعتنا به عناصر مثبت فرهنگ ايراني، مدينهً فاضلهً خود را در مسکو و پکن و پاريس و لندن و واشنگتن مي جسته اند. متأسفانه، هنوز برخي از روشنفکران سطحي نگر و عکس العملي ما به اشتباه فکر مي کنند سکولاريسم رضا خان و يا آتاتورکي مربوط به قرن پيش هنوز مي تواند حلال مشکلات جامعهً امروز ايران باشد. اين نوشته تلاشي است براي جلب توجه دادن به ضرورت بازيابي خويشتن، نه بازگشت به افتخارات گذشته و يا ناسيوناليسم کور، نه بازگشت يکجانبه به دين و يا حکمت خاص آريايي، سامي و يا يوناني (ميترايي، زرتشتي، مانوي و مزدکي ... يا يهودي، مسيحي و اسلامي ... و يا حکمت سقراط، افلاطون و ارسطويي )، نه در فريفته شدن به وعدهً سراب ايدئولوژي هاي مدرن سکولار؛ بلکه بازيابي هويت خويشتن بمنظوربازسازي بناي خانهً مدرنيته برآن شيرازهً اصلي. بازگشت به همان بن، جانمايه و هويت اصيل ايراني، که هر تغييرو تحوّلي در ايران بدون در نظر گرفتن آن نافرجام مانده و خواهد ماند. براستي چطور مي توان به پاي خويشتن در جادهً مدرنيته، در عين ارچ نهادن و بهره وري از همهً دستاوردهاي مثبت تمدن بشري، ره پيمود؟ چه راز و رمزي در اين "اشراق ايراني" نهفته است که آنرا از "حکمت صرفاً متکي به وحي و معجزهً اديان سامي" و "حکمت صرفاً متکي به استدلال عقلاني يوناني" متمايز مي سازد؟ بقول مولانا:
"طبیب درد بیدرمان کدامست
رفیق راه بیپایان کدامست
اگر عقلست پس دیوانگی چیست
وگر جانست پس جانان کدامست
چراغ عالم افروز مخلد
که نی کفرست و نی ایمان کدامست
پر از درّست بحر لایزالی
درونش گوهر انسان کدامست"
بويژه در مورد ما ايرانيان، توجّه به اين مطلب نه تنها ضروري، بلکه حياتي است که حکمتي که به کشف صنعت قنات و استقرار اولين امپراطوري مدرن (چند شهري، چند قومي و چند مذهبي، آنهم در زماني که ديگران دولت شهر، و عمدتاً قومي بودند) راه برد... خالق فرهنگي شد که تورانيان، يونانيان، اعراب و مغولان را تحت تأثير قرار ميداد، حکمتي که ورجاسب و زرتشت و مزدک و ماني و بابک ... جمشيد و کاوه و کورش و داريوش و آرش … فارابي، رازي، طوسي، سهروردي، و ملاصدرا… فردوسي و حافظ و سعدي و مولوي … را، با هر کم و کاستي، در دامان خود پرورد، بي شک در دنياي مدرن امروز نيز حرفهاي زيادي براي گفتن دارد. جواب مولانا را رند شيراز چه زيبا مي دهد:
" سالها دل طلب جام جم از ما مي کرد
وانچه خود داشت زبيگانه تمنا مي کرد
گوهري کز صدف کون و مکان بيرون است
طلب از گمشدگان لب دريا مي کرد
...گفتم اين جام جهان بين بتو کي داد حکيم
گفت انروز که اين گنبد مينا مي کرد
بي دلي در همه احوال خدا با او بود
او نمي ديدش و از دور خدايا مي کرد
اين همه شعبدهً خويش که مي کرد اينجا
سامري پيش عصا و يد بيضا مي کرد
گفت آن يار کزو گشت سر دار بلند
جرمش اينبود که اسرار هويدا مي کرد"
مگر چه حکمتي در اين "جام جم" ايراني نهفته است که حافظ را از طلب راهنمايي از بيگانگان لب دريا (لابد مدعيان دين و دنيا، ازشبه جزيره عربستان تا جزيرهً يونان) بي نياز مي سازد؟ حکمتي که دين و کفر نمي شناسد، تمايزي بين دين و دنيا قائل نيست، هم عقل است و هم عشق، هم جسم است و هم جان؛ سالک چنين طريقي، جوينده ايست که در طلب مطلوبش سراز پا نمي شناسد، او مبشر "انسان کاملي" است که هم "جويندهً عاشق" است و هم "پويندهً عاقل"، از دنيا برآمده، برقيد و بندها و رسم و رسوم بنده ساز آن شوريده، و در اين سير و سلوک مادي و معنوي، قابليت آنرا مي يابد تا "فلک را سقف بشکافد و طرحي نو در اندازد". چرا که در اين سير و سلوک:
"عاشقان را جست و جو از خویش نیست
در جهان جوینده جز او بیش نیست
این جهان و آن جهان یک گوهرند
در حقیقت کفر و دین و کیش نیست" (مولانا
آري، تنها "جويندهً عاشق" قادر است با زدودن زنگارهاي استثماري و بنده ساز، اي بسا گرايشات بازدارندهً عاطفي، احساسي و نفساني ( که اديان توحيدي سامي بدان مي خوانند)، و نيز با گذشتن از همهً وابستگي هاي منحرف کنندهً فردي و اجتماعي و تاريخي، در عين بهره گيري از تجارب و دستاوردهاي آن (بخشي که استدلاليون متکي بر حکمت يوناني بدان ارج مي نهند)، به "عقل ناب" دست يابد، و چون آيينه اي شفاف، واقعيت ها را آنطور که هست، برتابد، و نور حقيقت را بي کم و کاست تر، آنطور که بايد باشد، دريابد و منعکس کند؛
"جان جهان، دوش کجا بوده اي
ني، غلطم، در دل ما بوده اي
...آيينه اي رنگ تو عکس کسي
تو زهمه رنگ جدا بوده اي" (مولانا
اينچنين نفسي مطهّر و مطمئنه، اراده اي صيقل يافته، انساني "رها" از تمام قيد و بندهاي استثماري و بازدارندهَ "فردي، اجتماعي و تاريخي" و در عين حال آگاه به دانش و بينش زمانهً خويش، قابليت آنرا مي يابد تا نه تنها به سرچشمهً دين، بلکه به شناخت بي کم و کاست تر و بي طرفانه تري از راز و رمز گيتي دست يابد. بقول مولانا:
"جانیست چون شعله ولی دودش ز نورش بیشتر
چون دود از حد بگذرد در خانه ننماید ضیا
گر دود را کمتر کنی از نور شعله برخوری
از نور تو روشن شود هم این سرا هم آن سرا"
طالبي که در راه مطلوبش سر از پا نمي شناسد، "جويندهً عاشقي" که همه چيزش را بپاي عشقش، هدفش، و يا آرمانش نثار مي کند؛ قادر مي شود تا به "جان جهان" و "جان جانان" يعني همان گوهر والاي "رهايي" انسان، که در حکمت ايراني "خرد" منبعث از "عقل ناب انسان رها" مي باشد، دست يابد. در حکمت و عرفان ايراني اين "خرد" بالاترين سرمايه و سرچشمهً ماندگاري، زايندگي و فزايندگي است؛ حکيم خردمند و نامدار ايراني، ابوالقاسم فردوسي، اين مفهموم را چه زيبا توصيف مي کند:
"خرد افسر شهرياران بود/خرد زيور نامداران بود.
خرد زنده جاودانى شناس/ خرد مايه زندگانى شناس.
خرد رهنماى و خرد دلگشاى / خرد دست گير به هر دو سراى."
يا از زبان لسان الغيب شيراز:
"سالها پيروي مذهب رندان کردم
تا به فتوي خرد حرص به زندان کردم
من به سر منزل عنقا نه به خود بردم راه
قطع اين مرحله با مرغ سليمان کردم"
و يا در جاي ديگر:
"... روان را با خرد در هم سرشتم/ وزان تخمي که حاصل بود کشتم
فرحبخشي در اين ترکيب پيداست / که نغز شعر و مغز جان اجزاست"
در جايي ديگر:
" بيا ساقي آن مي که حال آورد/ کرامت فزايد کمال آورد
...بده تا بخوري در آتش کنم/ مشام خرد تا ابد خوش کنم".
ضرورت بازگشت به حکمت و عرفان ايراني از کجا موضوعيت مي يابد؟
اول) مي دانيم که مقاومت و مبارزهً اجتماعي با پرداخت بها قرين است. بر اين سياق، نيل به آزادي و دموکراسي نيز بهاي خاص خود را مي طلبد. ولي چرا در مورد ما ايرانيان، ميزان دستاوردهاي مبارزاتيمان، در دوران مدرن، بسا کمتر از ميزان مقاومت و بهايي بوده است که در راه استقلال، آزادي و عدالت نثار کرده ايم؟ در انقلاب مشروطه تشتت آراي مشروطه خواهاني که بر استبداد پيروز شده بودند، و همينطور فقدان حزب و سازمان و تشکيلات سراسري، باعث شد تا هر شيخ و ملا ومکلّا و فئودالي، در هر گوشهً ايران، علم خود را بر فرازد و ساز خود را بزند، تا جايي که دلسوزان ملک و ملت به دولت مقتدر مرکزي رضا خان رضا دادند. در دورهً آزادي هاي نسبي بين دو جنگ جهاني، بويژه از شهريور بيست تا سي تير سال سي و دو، حزب توده مبدل به حزب سراسري و قدرتمندي گرديد که مي توانست تأثير گذار باشد. ولي اين حزب بيش از اينکه عرق آزادي خواهي و ملک و ملت را داشته باشد، تحت تأثير خط و خطوط فکري و منافع بيگانگان، بويژه حزب برادر بزرگتر در کرملين بود. به همين خاطرماهيتا و عملاً نتوانست آنطور که بايد و شايد در خدمت جنبش ضد استعماري ملي کردن نفت برهبري دکتر مصدق نقش مثبتي ايفا کند. اين از خود بيگانگي باعث شد که باز استبداد شاه- شيخ و استعمار از راه رسيدند و دستاوردهاي پيشين مبارزات آزاديخواهان وطن را به يغما بردند. در زمان محمد رضا شاه و مصادف با دوران جنگ سرد، که کشورهاي جهان سوم، بويژه ايران ما، مبدل به ميدان جنگ بين دو قطب شده بودند، جنگ هاي چريکي که در ايران آغاز شد، بيش از آنکه مضموني ملي و دموکراتيک داشته باشد، رنگ و لعابي سوسياليستي و ضد امپرياليستي داشتند. شاه هم که قدرتش تا حد زيادي مرهون سياست کمونيست زدايي غرب و آمريکا بود (بطور خاص بعد از کودتاي 28 مرداد که شعار اصلي آن مقابله با تهديد حزب توده بود
TPAJAX)
در سرکوب جنبش مسلحانه قبل از انقلاب، از بهانه و حمايت کافي حاميان غربي اش برخوردار شد. نيروهاي ملي نيز فاقد فکر و انديشهً راهگشا و شناخته شده اي بودند که پاسخگوي نيازهاي جامعه، و بويژه نسل جوان و تشنهً فراگيري و آزادي باشد. اينبود که وقتي عمر مفيد شاه براي خارجيها و مردم ايران بسرآمد، اکثريت جامعه و نيروهاي سياسي آن، براي پذيرش رهبري روحانيت آمادگي يافته بودند. بدينسان، ايرانيان که بار ديگر از حلقهً استبداد شاه و استعماربرستند، در گودال بمراتب بد تر استبداد ارتجاعي – استعماري افتادند. بعد از انقلاب ضد سلطنتي، سازمانها و احزاب چپگرا و مترقي، بويژه سازمان مجاهدين خلق ايران، با ايدئولوژي چپ اسلامي، يک دوران رشد بادکنکي سراسري – درست مثل حزب توده در شرايط بعد از شهريور بيست - را تجربه کردند، ولي بدليل فقدان بلوغ و اصالت فکري لازم، چپ روي هاي بيهوده که در اشتباهات استراتژيک و تاکتيکي تکرار شد، در ميدان مبارزه با اتحاد ارتجاع – استعمار، درست شبيه سرنوشت حزب توده در دوران پيشين، ضربات کمي و کيفي مهلکي از اتحاد ارتجاع و استعمار دريافت کردند. امري که دستاورد هاي مبارزاتي مردم ايران در اين برهه را نيز، در قياس با آن همه خون و فداکاري که نثار شد، بسيار ناچيز مي نمايد.
ممکن است برخي فکر کنند چرا براي مبارزه با ارتجاع، استبداد و استعمار يقهً نيروهاي مترقي، انقلابي و مبارز و مجاهد را مي گيرم، واي بسا لازم است بيش از پيش بگيريم؟ در پاسخ برمي گردم به سراغ همان مطلبي که در بالا اشاره شد، و آن اينکه دليل آنرا در ضرورت يافتن پاسخ به سئوالي اساسي تر بايد جست ... سئوال اساسي تر اينست که چرا قيمت و بهايي که مردم ايران در راه استقلال و آزاديشان در دو قرن اخير پرداخته اند از دستاوردهاي آنان بسياربيشتر بوده است؟ بنظر من علتش اينست که جنبش مدرنيتهً ايراني، اعم از جنبش روشنفکري و سازمان هاي سياسي آن؛ سر زير برف کرده و به انحراف رفته اند. اينست که دقيقاً فکر مي کنم، حال بخاطر اينکه ثمرهً مبارزاتمان را (عليه استبداد، استعمار، استثمار، تحجر مذهبي و از خود بيگانگي ايدئولوژيک) در نيل به آزادي و دموکراسي بچينيم، بايد بيش از هرچيز مدرنيتهً ايراني را که بطور مبالغه آميزي از ايدئولوژي هاي وارداتي تأثير پذيرفته است، نقد کنيم. نقدي نه از بيرون و نه از نگاه و زاويهً منافع ديگران، بلکه ازدرون و از زاويهً منافع ملک و ملت ايران. تجربهً همين دوران پس از انقلاب گواه آنست که تحجر مذهبي را نمي توان با افراطي گري ايدئولوژيک مهار کرد.
بعلاوه، ممکن است گفته شود که در تمام طول اين دوران، ما ايرانيان نيز مدرنيتهً خود را نقد کرده ايم، کما اينکه بسياري در اين راه پيشکسوتند؛... وانگهي، وقتي حکومتي خونريز، جبار، مستبد و ستمگر مي گيرد و مي بندد، شکنجه و نابود مي کند، در چنين شرايطي يقهً مظلوم و نيروي مقاوم مجاهد و مبارز را گرفتن، سهل است ولي نشان جوان مردي نيست... در پاسخ بايد گفت بقدري که به منافع ملک و ملت و به آرمان بلند آزادي، دموکراسي، توسعه و عدالت اجتماعي پايبند تر باشيم، از نقد راهي که تا کنون پيموده ايم ناگزيرتريم. اين داستان راستان بود و نبود، لازمهً انطباق با زمانهً بسرعت متحول شونده، ضرورت بقاي فرد، جمع و جامعه در عالم تنازع بقاي کنونيست. داستان ديروز و امروز نيست، هميشه چنين بوده و خواهد بود.
"دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت مینشود جستهایم ما
گفت آنک یافت مینشود آنم آرزوست" (مولوي)
دوم، بيش از هر کس، توگويي اين نياز نسل کنکاشگر امروز است، که از تکرار تاريخ خسته شده، مي خواهد از اشتباهات نسل هاي پيشين بياموزد و راه فرداي خود را بگشايد. همين جا اضافه کنم، در داستان انقلاب ضد سلطنتي ايران، چهار نسل را مي توان از هم متمايز ساخت. اول، نسل کنشگر، شورشگر، انقلابي، ايدئولوژي پرداز قبل از انقلاب؛ دوم نسل واکنشگر، ايده آلجو، و آرمانگراي اول انقلاب که به نسل سوخته شناخته مي شوند. سوم، نسل کنکاشگر، پرسشگر و منتقدي که در درون و بيرون نظام دو نسل پيشين را در فکر و عمل به چالش طلبيده اند و به نسل رفرميست و اصلاح طلب شناخته مي شوند؛ چهارم نسل پژوهشگر، خردگرا، آينده نگر، پراگماتيستي که در راهند و برآنند تا با تبيين راه و رسمي نوين تئوريک، اصيل و بومي، و نيز با مقاومت مدني خود، بر افراط و تفريط و کم و کاستي هاي تئوريک و عملي سه نسل پيشين خط پايان نهند. مقدم اين نسل را بايد گرامي داشت و راهش را در فکر و عمل هموار ساخت، تا ايران و ايراني بتواند آروزي ديرين رسيدن به استقلال، آزادي، دموکراسي، توسعه و عدالت را درچشم انداز نزديکتري محقق سازد. (باز از مولانا):
"بمیرید بمیرید، در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید، همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید
کز این خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید"
چرا که :
" ...آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشهای
وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت
آن نفسی که باخودی بسته ابر غصهای
وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت
آن نفسی که باخودی یار کناره میکند
وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت
آن نفسی که باخودی همچو خزان فسردهای
وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت
جمله بیقراریت از طلب قرار تست
طالب بیقرار شو تا که قرار آیدت" (مولوي)
سّوم، روشن است که چالش هاي پيش روي مردم ايران براي رسيدن به دموکراسي عبارتند از استعمار، استبداد، و استحمار (مذهبي و ايدئولوژيک). ولي تا وقتي راه درست و مطمئن خروج از اين گردونهً عقب ماندگي و درماندگي را نياموخته ايم، راه درست رويارويي با آن چالشها را نيز نخواهيم آموخت. جامعهً ايران يکي از پيچيده ترين جوامع از نظر فرهنگي، اجتماعي و لاجرم سياسي مي باشد. همانطور که عوامل مختلفي دست بدست هم داده و در کار استمرار حيات چرخهً استبداد بوده و هستند، رويکردها و راه حل هاي يک جانبه و يک بعدي نيز نتوانسته و نخواهند توانست مرهمي بر عقب ماندگي تاريخي جامعهً ايران و معضل استبداد آن باشند. بطور خاص، شاه و شيخ و استعمار، سه هرم مثلث قدرتي بوده اند که منافع خود را در استمرار عقب ماندگي، استبداد و استثمار مردم ايران مي ديده اند. حال آن نيروي سياسي که با کم توجهي به يکي از ارکان اين مثلث قدرت، اعم از مبارزه با استعمار، سلطنت شاه، و يا درمبارزه با ارتجاع مذهبي، مي خواسته هم زمان به استقلال و آزادي و عدالت، يکجا نائل آيد، سرش را به سنگ سخت واقعيتهاي خارج از ذهن کوبيده و برغم فديه ها و نثار هاي بيکران، مبارزه را به حريفي اختاپوسوش باخته است.
بطور مثال، بيش از صد سال قبل، پدران مشروطه بر استبداد سلطنتي و ارتجاع مذهبي فائق آمدند، ولي در فقدان بلوغ فکري و سياسي لازم، ميدان را به ايدئولوژي هاي وارداتي و دست اندازي هاي بعدي استعماري باختند. در جنبش ملي کردن نفت، در عين حاليکه مصدق فاقد تشکيلات سراسري بود، مي خواست با استعمار، دربار و ارتجاع سياه و سفيد يکجا مبارزه کند؛ روشن است که چنان مبارزه اي نمي توانست جز شکست سرانجامي داشته باشد. بعد از انقلاب ضد سلطنتي نيز نيروهاي مترقي و بويژه مجاهدين خلق ايران، بي توجه به نقش و منافع استعمار و بازماندگان سلطنت، يعني بي اعتنا به مصلحت تعادل قواي سياسي، و منافع دور و نزديک ملک و ملت، به رويارويي تحميلي قهرآميز با ارتجاع مذهبي کشانده شدند. حال آنکه ارتجاع مذهبي تنها يک آفت دروني جامعهً ايران است که ماهيتاً همکاسهً استعمار نيز هست. عقل سليم حکم مي کند که معضلات دروني يک جامعه را نمي توان و نبايد با روش صرفاً صوري قهر آميز حل کرد. اينست که باز هم دست آخراين مردم و مملکت ايران بوده اند که بهاي افراط و تفريط مذهبي و ايدئولوژيک بعد از انقلاب را، پرداخته و مي پردازند. آن نيروي سياسي که بي اعتنا به تعادل قواي موجود، ملت و مملکتي را صحنهً محک مبارزهً مذهبي و ايدئولوژيکش سازد، و با ريسک بود و نبود، شعار عاشورا و کربلا، دنبال حل معضلات سياسي جامعهً خود باشد، در دنياي امروز و مناسبات سياسي اش، نه تنها براي خود، بلکه براي جامعه اش و نيز ديگران، مشکل ساز و درد سرآفرين، و اي بسا مخرّب مي باشد. (در بيستم خرداد که دستگير شدم باورم نمي شد که چطور در عرض ده روز (تا سي خرداد سال شصت)، فقط در عرض ده روز "امام خميني" ديروز شد يزيد و "خميني ضد بشر" و "مجاهد قهرمان" ديروز شد "منافق مفسد في الارض" امروز). آري، بهانه و ميدان دادن به افراط خمينيان از تفريط ما بود (که سخن گفتن در اين باره را به فرصتي ديگر موکول مي کنم). اين افراط و تفريط مذهبي و ايدئولوژيک در منطق انقلابي عاشورا و کربلا و استالين و چه گوارا قابل توجيه اند ولي حکمت متکي بر خردورزي ايراني چطور؟ پاسخ به اين پرسش را در مقالهً بعدي پي خواهم گرفت. سخن را با قطعه اي از شعري که در سال شصت و هشت، در آغاز ورود به مجاهدين و در سوداي "عرفان ايراني" سروده بودم بپايان مي برم:
"در اين ره دره ها راهند/ بدين سو کوه ها صافند.
ببايد باد در رفتن/ بسويش نور در جستن.
بسان موج در پويش/ بلي چون اوج در رويش/
که ما چون گوهري بي غش/ زکان دٌر فشان معدن خلقيم.
دشتها خرّم ز خيزشها/ جنگلي رويان ارزشها.
کوه در امواج بي ساحل/ رود در دشت کوير تشنهً بي جان.
برفروزيم، برفرازيم/ مي بسوزيم، ني بسازيم/
تا بسازيم سقف بالاي رهايي، بر تل ويرانه ها، در خاکمان، بر قلبمان، ايران.
سه شنبه، ۰۷/۰۸/۰۷
ممکن است برخي فکر کنند چرا براي مبارزه با ارتجاع، استبداد و استعمار يقهً نيروهاي مترقي، انقلابي و مبارز و مجاهد را مي گيرم، واي بسا لازم است بيش از پيش بگيريم؟ در پاسخ برمي گردم به سراغ همان مطلبي که در بالا اشاره شد، و آن اينکه دليل آنرا در ضرورت يافتن پاسخ به سئوالي اساسي تر بايد جست ... سئوال اساسي تر اينست که چرا قيمت و بهايي که مردم ايران در راه استقلال و آزاديشان در دو قرن اخير پرداخته اند از دستاوردهاي آنان بسياربيشتر بوده است؟ بنظر من علتش اينست که جنبش مدرنيتهً ايراني، اعم از جنبش روشنفکري و سازمان هاي سياسي آن؛ سر زير برف کرده و به انحراف رفته اند. اينست که دقيقاً فکر مي کنم، حال بخاطر اينکه ثمرهً مبارزاتمان را (عليه استبداد، استعمار، استثمار، تحجر مذهبي و از خود بيگانگي ايدئولوژيک) در نيل به آزادي و دموکراسي بچينيم، بايد بيش از هرچيز مدرنيتهً ايراني را که بطور مبالغه آميزي از ايدئولوژي هاي وارداتي تأثير پذيرفته است، نقد کنيم. نقدي نه از بيرون و نه از نگاه و زاويهً منافع ديگران، بلکه ازدرون و از زاويهً منافع ملک و ملت ايران. تجربهً همين دوران پس از انقلاب گواه آنست که تحجر مذهبي را نمي توان با افراطي گري ايدئولوژيک مهار کرد.
بعلاوه، ممکن است گفته شود که در تمام طول اين دوران، ما ايرانيان نيز مدرنيتهً خود را نقد کرده ايم، کما اينکه بسياري در اين راه پيشکسوتند؛... وانگهي، وقتي حکومتي خونريز، جبار، مستبد و ستمگر مي گيرد و مي بندد، شکنجه و نابود مي کند، در چنين شرايطي يقهً مظلوم و نيروي مقاوم مجاهد و مبارز را گرفتن، سهل است ولي نشان جوان مردي نيست... در پاسخ بايد گفت بقدري که به منافع ملک و ملت و به آرمان بلند آزادي، دموکراسي، توسعه و عدالت اجتماعي پايبند تر باشيم، از نقد راهي که تا کنون پيموده ايم ناگزيرتريم. اين داستان راستان بود و نبود، لازمهً انطباق با زمانهً بسرعت متحول شونده، ضرورت بقاي فرد، جمع و جامعه در عالم تنازع بقاي کنونيست. داستان ديروز و امروز نيست، هميشه چنين بوده و خواهد بود.
"دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت مینشود جستهایم ما
گفت آنک یافت مینشود آنم آرزوست" (مولوي)
دوم، بيش از هر کس، توگويي اين نياز نسل کنکاشگر امروز است، که از تکرار تاريخ خسته شده، مي خواهد از اشتباهات نسل هاي پيشين بياموزد و راه فرداي خود را بگشايد. همين جا اضافه کنم، در داستان انقلاب ضد سلطنتي ايران، چهار نسل را مي توان از هم متمايز ساخت. اول، نسل کنشگر، شورشگر، انقلابي، ايدئولوژي پرداز قبل از انقلاب؛ دوم نسل واکنشگر، ايده آلجو، و آرمانگراي اول انقلاب که به نسل سوخته شناخته مي شوند. سوم، نسل کنکاشگر، پرسشگر و منتقدي که در درون و بيرون نظام دو نسل پيشين را در فکر و عمل به چالش طلبيده اند و به نسل رفرميست و اصلاح طلب شناخته مي شوند؛ چهارم نسل پژوهشگر، خردگرا، آينده نگر، پراگماتيستي که در راهند و برآنند تا با تبيين راه و رسمي نوين تئوريک، اصيل و بومي، و نيز با مقاومت مدني خود، بر افراط و تفريط و کم و کاستي هاي تئوريک و عملي سه نسل پيشين خط پايان نهند. مقدم اين نسل را بايد گرامي داشت و راهش را در فکر و عمل هموار ساخت، تا ايران و ايراني بتواند آروزي ديرين رسيدن به استقلال، آزادي، دموکراسي، توسعه و عدالت را درچشم انداز نزديکتري محقق سازد. (باز از مولانا):
"بمیرید بمیرید، در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید، همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید
کز این خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید"
چرا که :
" ...آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشهای
وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت
آن نفسی که باخودی بسته ابر غصهای
وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت
آن نفسی که باخودی یار کناره میکند
وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت
آن نفسی که باخودی همچو خزان فسردهای
وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت
جمله بیقراریت از طلب قرار تست
طالب بیقرار شو تا که قرار آیدت" (مولوي)
سّوم، روشن است که چالش هاي پيش روي مردم ايران براي رسيدن به دموکراسي عبارتند از استعمار، استبداد، و استحمار (مذهبي و ايدئولوژيک). ولي تا وقتي راه درست و مطمئن خروج از اين گردونهً عقب ماندگي و درماندگي را نياموخته ايم، راه درست رويارويي با آن چالشها را نيز نخواهيم آموخت. جامعهً ايران يکي از پيچيده ترين جوامع از نظر فرهنگي، اجتماعي و لاجرم سياسي مي باشد. همانطور که عوامل مختلفي دست بدست هم داده و در کار استمرار حيات چرخهً استبداد بوده و هستند، رويکردها و راه حل هاي يک جانبه و يک بعدي نيز نتوانسته و نخواهند توانست مرهمي بر عقب ماندگي تاريخي جامعهً ايران و معضل استبداد آن باشند. بطور خاص، شاه و شيخ و استعمار، سه هرم مثلث قدرتي بوده اند که منافع خود را در استمرار عقب ماندگي، استبداد و استثمار مردم ايران مي ديده اند. حال آن نيروي سياسي که با کم توجهي به يکي از ارکان اين مثلث قدرت، اعم از مبارزه با استعمار، سلطنت شاه، و يا درمبارزه با ارتجاع مذهبي، مي خواسته هم زمان به استقلال و آزادي و عدالت، يکجا نائل آيد، سرش را به سنگ سخت واقعيتهاي خارج از ذهن کوبيده و برغم فديه ها و نثار هاي بيکران، مبارزه را به حريفي اختاپوسوش باخته است.
بطور مثال، بيش از صد سال قبل، پدران مشروطه بر استبداد سلطنتي و ارتجاع مذهبي فائق آمدند، ولي در فقدان بلوغ فکري و سياسي لازم، ميدان را به ايدئولوژي هاي وارداتي و دست اندازي هاي بعدي استعماري باختند. در جنبش ملي کردن نفت، در عين حاليکه مصدق فاقد تشکيلات سراسري بود، مي خواست با استعمار، دربار و ارتجاع سياه و سفيد يکجا مبارزه کند؛ روشن است که چنان مبارزه اي نمي توانست جز شکست سرانجامي داشته باشد. بعد از انقلاب ضد سلطنتي نيز نيروهاي مترقي و بويژه مجاهدين خلق ايران، بي توجه به نقش و منافع استعمار و بازماندگان سلطنت، يعني بي اعتنا به مصلحت تعادل قواي سياسي، و منافع دور و نزديک ملک و ملت، به رويارويي تحميلي قهرآميز با ارتجاع مذهبي کشانده شدند. حال آنکه ارتجاع مذهبي تنها يک آفت دروني جامعهً ايران است که ماهيتاً همکاسهً استعمار نيز هست. عقل سليم حکم مي کند که معضلات دروني يک جامعه را نمي توان و نبايد با روش صرفاً صوري قهر آميز حل کرد. اينست که باز هم دست آخراين مردم و مملکت ايران بوده اند که بهاي افراط و تفريط مذهبي و ايدئولوژيک بعد از انقلاب را، پرداخته و مي پردازند. آن نيروي سياسي که بي اعتنا به تعادل قواي موجود، ملت و مملکتي را صحنهً محک مبارزهً مذهبي و ايدئولوژيکش سازد، و با ريسک بود و نبود، شعار عاشورا و کربلا، دنبال حل معضلات سياسي جامعهً خود باشد، در دنياي امروز و مناسبات سياسي اش، نه تنها براي خود، بلکه براي جامعه اش و نيز ديگران، مشکل ساز و درد سرآفرين، و اي بسا مخرّب مي باشد. (در بيستم خرداد که دستگير شدم باورم نمي شد که چطور در عرض ده روز (تا سي خرداد سال شصت)، فقط در عرض ده روز "امام خميني" ديروز شد يزيد و "خميني ضد بشر" و "مجاهد قهرمان" ديروز شد "منافق مفسد في الارض" امروز). آري، بهانه و ميدان دادن به افراط خمينيان از تفريط ما بود (که سخن گفتن در اين باره را به فرصتي ديگر موکول مي کنم). اين افراط و تفريط مذهبي و ايدئولوژيک در منطق انقلابي عاشورا و کربلا و استالين و چه گوارا قابل توجيه اند ولي حکمت متکي بر خردورزي ايراني چطور؟ پاسخ به اين پرسش را در مقالهً بعدي پي خواهم گرفت. سخن را با قطعه اي از شعري که در سال شصت و هشت، در آغاز ورود به مجاهدين و در سوداي "عرفان ايراني" سروده بودم بپايان مي برم:
"در اين ره دره ها راهند/ بدين سو کوه ها صافند.
ببايد باد در رفتن/ بسويش نور در جستن.
بسان موج در پويش/ بلي چون اوج در رويش/
که ما چون گوهري بي غش/ زکان دٌر فشان معدن خلقيم.
دشتها خرّم ز خيزشها/ جنگلي رويان ارزشها.
کوه در امواج بي ساحل/ رود در دشت کوير تشنهً بي جان.
برفروزيم، برفرازيم/ مي بسوزيم، ني بسازيم/
تا بسازيم سقف بالاي رهايي، بر تل ويرانه ها، در خاکمان، بر قلبمان، ايران.
سه شنبه، ۰۷/۰۸/۰۷
0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home