گذاربه دموکراسي در ايران

آرزوي گذار به دموکراسي در ايران، در حقيقت، انگيزهً اصلي نوشتن اين سطور مي باشد.

Wednesday, February 22, 2006

گزيده اي از يادداشت کوتاه براي سايت ديدگاه

بحث تئوريک زير بنا و رو بنا
عموم رفقاي چپ، عادت دارند همه تحولات جامعه را با همان تئوري هاي ناقص و کپيه برداري شده از ديدگاههاي نارسا و در نتيجه زيانبار ايدئولوژيک گذشته توضيح دهند. بحث تضاد "زيربنا و روبنا"ي اقتصاد و سياست و توضيح همهً مسائل بين رژيم با غرب و آمريکا فقط از زاويهً تضاد بين سرمايه داري بين المللي و سرمايه داري ايراني يک قياس مع الفارغ است. دست اندرکاران رژيم (در جناح اصلاح طلب) بعد از ناکام ماندن در خلق تئوري هاي اسلامي بدامن فلسفه و روش آکادميک مدرن روي آورده اند. ولي عموم نظريه پردازان جنبش چپ ايران نمي خواهند از شکست اين نوع مطلق کردن تئوري هاي ايدئولوژيک در بلوک شرق سابق درسي بياموزند. اتفاقاً منافع رژيم بطور اقتصادي با غرب و آمريکا نه تنها تضاد ماهوي نداشته بلکه وجود رژيم عقب مانده و ارتجاعي در ايران، کشور را بلحاظ اقتصادي وابسته تر کرده و مي کند. دوم، اتقاقا ميزان فرار سرمايه و نوسانات بازار بورس ايران در طول حيات رژيم بويژه بعد از آمدن احمدي نژاد گواه آنست که سرمايه داران ايراني هم بطور عام قرباني اين رژيم بوده و هستند. کنش هاي اقتصادي اين رژيم ارتجاعي که با اتکا به در آمد نفت، صادرات و واردات را نيز به انحصار باندهاي مافيايي در آورده و آقا زاده ها را بازوي اقتصادي قدرت سياسي خود قرار داده است، با تئوري هاي کلاسيک مارکسيسم قابل توضيح نيست. سوم، اتفاقا هم صدام حسين و هم رژيم ايران، عمدتاً در مقابله با فشارهاي سياسي و نظامي خارج بوده است که بفکر استفاده از اهرمهاي اقتصادي نفت و پول و بازار و غيره افتاده اند. مهمتر اينکه اينگونه ديدگاههاي اشتباه ايدئولوژيک، دست آخر بين تضاد غرب و آمريکا با رژيم، خواه نا خواه، جانب رژيم را مي گيرد. چرا منظقاً در ترسيم تضاد ذهني و مفروض بين "امپرياليزم و سرمايه داري جهاني" با "سرمايه داري ايراني" جانب "سرمايه داري ايراني" يعني جانب رژيم حاکم را گرفته و خواهد گرفت. حال آنکه رژيم و سرمايه داري تجاري وابسته به آن، تنها يک زائدهً "سرمايه داري جهاني" بوده اند که نه بدلايل صرفا اقتصادي بلکه مهمتر از ان بدليل نگرش و کارکرد قرون وسطايي تماميت خواهانه، توسعه طلبانه و ارتجاعي آن، عمر مفيد (اتفاقاً اقتصاديش) براي غرب و آمريکا بسر آمده است. اگر بپذيريم که در فرداي ايران، رابطه با جهان خارج که لابد نظام مسلط بر آن سرمايه داريست بايد مسالمت آميز و صلح آميز باشد و نه مبتني بر انزوا و يا قهر و تضاد! در آن صورت منافع ملت و مردم ايران، کما اينکه بهبود وضعيت طبقه کارگر نيز بسته به تعامل با همان نظام سرمايه داري بين المللي ( نه نفي و نابود کردن آن، بلکه کنترل، مشروط و قاعده مند تر ساختن آن) امکان پذير مي شود. دموکراسي اتفاقا بر همين نوع تلقي و عملکرد و نظرگاه مبتني بر تخاصم بين کارگر و سرمايه داري، بين سرمايه داري بومي و جهاني، پايان مي دهد. در يک نظام سوسيال دموکرات کارگر و سرمايه دار هر دو مقيد به رعايت موازين، مقررات و قوانيني مي شوند که لازمهً بقاي حيات يک اقتصاد پوياباشد. اميد است طيف دموکرات چپ ما اين مفهوم را درک و وجه العين خود سازند.
درمورد شکل بندي اقتصاد ايران

در مورد جايگاه اقتصاد و نوع سرمايه داري تحت نظام ولايي مي خواهم اين قاعدهً کلي راياد آور شوم که در کشورهاي عمدتاً صنعتي، با نظام مبتني بر دولت - ملت، که منافع ملي، در راُس آن اقتصادي) در صدر اولويت هاي سياسي قرار مي گيرد، ساختار اقتصادي و نظام سرمايه داري مترتب برآن زير بناي سياست کشور مي باشد. کشورهاي وابسته حهان سومي داراي اقتصاد و سرمايه داري پيراموني (نوع پيشرفته ان کروني کاپيتاليزم در حنوب و شرق آسيا) و در اين ميان کشورهاي نفت خيز به داشتن اقتصاد رانت خوار دولتي - نفتي که به رشد سرمايه داري غير مولد، فاسد و تجاري مي انجامد موسوم اند. در حاکميت ولايي ايران، بدليل ريسک بالاي سرمايه گذاري خارجي، سرمايه داري خصوصي بويژه در بخش توليد، هر چه کوچک و کوچکتر و لاجرم بخش تجاري دلال و واسطه گر بازار قوي تر شده است. بايد در نظر داشت که در طول ربع قرن حاکميت اين رژيم، باندهاي قدرت هرکدام در پي تثبيت آينده خود با دست گذاشت بر روي بخشي از اقتصاد کشور برآمده و ملاهاي حاکم اکنون نه تنها در آمد حاصل از فروش نفت بلکه کنترل واردات و صادرات رانيز در اکثر موارد در تيول خود دارند. از اين پديده شايد بتوان بعنوان سرمايه داري ملاتاريا نام برد. چنين وضعيتي اقتصاد ايران تحت حاکميت رژيم ولايي را در مقابل تحريم محتمل اقتصادي توسط آمريکا، غرب و شوراي امنيت بسيار ضربه پذير تر نموده است. چيزي که آخوندها را بيش از يک حملهً محتمل نظامي به وحشت انداخته است.

سوسياليسم و انتر ناسيوناليسم

بسياري از دوستان چپ ايراني ما ضمن اينکه به آرمان درست سوسياليسم مي انديشند ولي بشدت از اغتشاش فکري رنج مي برند و قادر به ارائهً توضيح تئوريک قابل قبولي براي شناخت تحولات کنوني در سطح ملي و بين المللي نيستند. بسياري توجه ندارند که فيلسوف بدنبال تبيين تئوريک تاريخ است در حاليکه يک فعال سياسي بدنبال چرايي، تبيين و تغيير شرايطي است که در آن قرار دارد.
بعنوان مثال، مارکس و انگلس درست مي گويند که سوسياليسم يک فرآيند بين المللي است که در مرحله نهايي رشد کاپيتاليزم ميسر خواهد شد. معني اين حرف درست اينست که اولاً توقع تحققق سوسياليسم در چهار چوب دولت - ملت تلاشي بيهوده است. ثانيا در کشورهاي غير صنعتي، غير سرمايه داري جهان سومي خودکشي سياسي و اقتصادي است. سومآً، مکانيکي و قابل پياده کردن توسط حزب ظراز نوين طبقه کارگر و يا امام زمان و اين حرفها هم نيست بلکه فشاري که نظام سرمايه داري بر طبيعت و جامعه مي آورد، به چالش هايي قانونمند در استفاده از منابع طبيعي و انساني برخورد مي کند که نظام بين المللي را ناگزير از بکارگيري کنترل کننده هاي مشترک سوق مي دهد و بسوي سوسياليسم مي راند. بهمين مصداق انترناسيوناليسم چپ در مقابل گلوباليزم سرمايه داري بسيار بجا است ولي براي يک فعال سياسي کشور غير صنعتي جهان سومي، مثل ايران، متوسل شدن به انترناسيوناليسم آنهم در پراتيک و عمل سياسي، بازماندن هم از اينست هم از آن. مي توان در کشور صنعتي محل اقامتشان از انتر ناسيوناليسم دفاع کنند که بسيار بجاست، ولي کشور جهان سومي و غير صنعتي ايران هنوز به وحدت ملي و ناسيوناليسم براي حفظ تماميت ارضي و غلبه بر رژيم قرون وسطايي مذهبي نياز دارد! جهاني فکر کنيم، ايراني عمل کنيم.

Monday, February 20, 2006

انکار هلوکاست موجب تکرار آن است


دريکي از نوشته هاي قبلي آمده بود که در روش شناخت علمي مبتني بر آزمايش و خطا، انکار داده ها، تجارب و خطاهاي پيشين، باعث تکرار آنها مي گردد. علوم اجتماعي نيز از اين قاعده مستثني نيست. تجارب فراز و فرود زندگي اجتماعي بشر نيز محصول شکست و پيروزي در همين داده هاي ارزشي درست و غلط قومي، مذهبي، ايدئولوژيک، فلسفي و علمي است که شيرازهً تمدن بشري را تشکيل داده اند. براين اساس هر جامعه اي که از تجارب شکست و پيروزي، و مثبت و منفي همنوعانش نياموخت، از تکرار آن گريزي نداشته است.

بر زندگي اجتماعي بشر هيچ قانون، قاعده و ارزش مطلقي حکم فرما نيست. ارزشهاي منفي و مخرب امروز، اي بسا منشاً خيرات، معيارهاي مثبت، و متدهاي کارآيي در گذشته بوده اند. مثلاً تشکيل اقوام بر کشاکش و خونريزي بين طوايف و ايل ها پايان مي داد، مذاهب به کشاکش ها و تضادهاي قومي پايان دادند، پديدهً دولت – ملت به تقسيم بندي جغرافيايي ملت ها انجاميد و نا چاراً بايد بر تبعيض قومي، نژادي و مذهبي قائق مي آمده به برابري حقوق شهروندي مي رسيد. و امروزه نيز در دوران جهاني شدن، شهروند هر مملکت، شهروند جهان نيز هست، کما اينکه شهروندان بعضي ممالک مدرن از تمامي جهان مي آيند. پس جوامع بشري گريزي از پايان دادن به همهً آن تبعيضات نژادي و قومي، مذهبي و عقيدتي، طبقاتي، و جنسي، با اتکا بر ارزشهاي جهانشمول حقوق بشر، آنهم در يک نظام دموکراسي، ندارند.

به جرآت مي توان گفت که عبور از نظام اجتماعي مبتني بر تبعيض، که در آن ارزشهاي يک قوم، يک نژاد، يک مذهب، يک جنس و يا يک طبقه بطور مطلق حکمران باشد، همچون آستانهً تولد نوزاد و مولودي تازه، جانکاه ترين و خونبار ترين مراحل حيات اجتماعي عموم جوامع بشري بوده است. تضادها و جنگ هاي قومي به انقراض تمدن هاي ميانرودان (بين النهرين) انجاميد؛ تضادهاي مذهبي نيز که طولاني ترين و سياه ترين دوران (قرون وسطاي مذهبي يهودي، مسيحي و اسلامي) و بيشترين جنگ ها و خونريزي هاي دروني (بين فرق مختلف يک مذهب، مانند جنگ شيعه و سني و مسلمان مترقي و مرتجع و يا جنگ هاي سي ساله بين فرق مختلف مسيحيت در اروپا) و بيروني (بين مذاهب مختلف مانند جنگ هاي صليبي)، در کارنامهً بشر، را بخود اختصاد داده است، بويژه بعد از جنگ جهاني اول ( که به اضمحلال پنج امپراطوري عمدتاً مذهبي انجاميد) از اصالت آن کاسته شده است. تبعيض طبقاتي نيز، که از يک طرف مهمترين سنگ بناي استعمار بويژه انگليس ( بعد از انقلاب صنعتي در انحصاري کردن چرخهً توليد و تجارت) و انتقال مازاد نيروي کار به مستعمرات (آمريکاي شمالي، کانادا، استراليا، زلاند نو و آفريقاي جنوبي) و از طرف ديگر به ضرورت گرايش به سوسياليسم و شکل گيري بلوک شرق انجاميد، با پايان جنگ سرد، اصالت خود را از دست داده و از مطلقيت افتاده است... بطور خلاصه ارزشهاي حاکم بر جوامع پيشرو، مدرن، متمدن و دموکراسي امروزي، متضمن نفي نسبي همان تبعيضات عمدهً چهارگانه (قومي و نژادي، مذهبي و عقيدتي، طبقاتي، و جنسي) مي باشد، که جامعهً بشري، براي فائق آمدن برآنها، بهاي بيکران پرداخته، خونهاي بي حساب نثار کرده و باز هم خواهد کرد.

هلوکاست، باهر روايتي و از هر نظر و زاويه و ديدگاهي، سند جنايتي بسيار آموزنده و انکار ناپذير، نه فقط در محدودهً جغرافيايي انسان و ارزشهاي اروپايي، بلکه برگ سياهي در کارنامهً تجارب بشري، در ايجاد جامعه اي مبتني بر تبعيض نژادي بوده است. اينکه اين واقعه در اروپا اتفاق افتاده، کراهت دارد ولي جاي شماتت ندارد. چرا که انسان هاي پيشتاز، کما اينکه جوامع پيشرفته، بهاي باز کردن راه رشد و ترقي را بيش و پيش از ديگران مي پردازند. از اينرو در عموم زمينه ها، جوامع پيشرو بهاي خطاي آگاهي و آزادي را بيش و پيش از افراد و جوامع مادون آگاهي، در حال توسعه و يا عقب مانده مي پردازند. سرزنش اروپاييان و حمله به خطاهاي اروپا از موضع مادون سرمايه داري، مادون مدرنيته، مادون دموکراسي، به معني صحه گذاشتن بر همان تبعيضاتي است که منجر به چنان فجايع انساني در اروپا شد. اينگونه رويکرد عقده اي و نگرش تبعيض آميز نسبت به تاريخ اروپا، مترادف با انکار اصل خطاست، که انکار کننده را از تکرار آن تجربه گرانبار انساني و پرداخت بهاي مترتّب بر آن، نا گريزمي سازد.

بديهي است که درسهاي فراگرفته شده از فاجعهً هلوکاست، براي يک اروپايي و بويژه يک آلماني مترقي و دموکرات، بسا گرانمايه تر و گرامي تر از هرکس ديگر است. چرا که او مستقميا با آن درگير شده، لمس کرده و قيمت آنرا به بهاي ويراني کشور و نابودي هموطنان و بستگانش، پرداخته است. درست مثل تجربهً ما ايرانيان از بنيادگرايي و فاشيسم مذهبي؛ مگر نه اينکه تجربهً حاکميت مبتني بر تبعيض عقيدتي و مذهبي، تحت نام اسلام فقاهتي، امروز براي ايرانيان دموکرات و مترقي، بسا ملموس تر و گرانمايه تر از شهروندان سايرکشورهاي منجمله اسلامي مي باشد؟

چه چيزي احمدي نژاد و باند او را به انکار هلوکاست واداشته است؟

براي درک مواضع افراطي، تک بعدي و لاجرم فرافکني هاي خيالي و غير واقعي احمدي نژاد، بايد او را در جايگاه خودش ديد و از ديد او به دنيا و تحولاتش نگريست. او که با اتکا بر جهل وخرافه و سرکوب و سانسور و دسيسه و نيرنگ به حاکميت رسيده، دنياي سياست و اجتماع را نيز سراسر فتنه و فريب مي داند، حال آنکه سياست علم ممکنات و جامعه حيطهً نسبيات (روابط، قراردادها و قوانين مبتني بر آگاهي هاي نسبي) مي باشد.

ادعا و بکارگيري هر راه و روش و ديدگاه و ارزشي بطور مطلق، يعني قائل شدن تبعيض و بنا براين بستن راه بر ساير راهها، روشها، ديدگاهها و ارزشها که اي بسا مي توانند مکمل و يا متکامل ترباشند. هر چه جهان انساني کوچکتر مي شود، لاجرم حصارها و ديوارهاي محدود کنندهً قومي، نژادي، مذهبي، ايدئولوژيک و جنسي، که ديگر سد راه رشد بشر مي شوند، ناگزير بايد خود را با شرايط جديد و دنياي چند وجهي، انسانهاي چندگانه، و فرهنگ هاي متنوع آن تطبيق دهند و الّا بقول زنده ياد موسي خياباني در صف نيروهاي ارتجاعي و ميرا قرار گرفته و از صحنه حذف خواهند شد.

وانگهي، درعالم سياست نيز، همانطور که دموکراسي ها و جوامع در حال گذار از همديگر مي آموزند، نظامهاي استبدادي و مبتني بر تبعيض نيز از تاکتيک ها و روش هاي سرکوب و اختناق يکديگر سرمشق مي گيرند. بطور قابل فهمي، وقتي ايرانيان دموکرات و مترقي از دستاوردها و تجارب غرب براي تحقق دموکراسي در کشورشان درس مي گيرند، متقابلاً ، استبداديون و باند ارتجاعي ولايي احمدي نژاد نيز از تجربهً پيشرفتهً غرب در ساختن نظام مبتني بر تبعيض، يعني نمونهً آلمان هيتلري، الگوي بهتري نخواهند يافت. بقول دکتر حسين باقر زاده، آنها هلوکاست اروپا را انکار مي کنند، تا هلوکاست جمهوري اسلامي و کشتارهاي سالهاي شصت، و شصت و هفت را از خاطر ملت ايران بزدايند.

نازيهاي آلمان هم قبل از جنايت هلوکاست، غير آريايي ها را از کليه حقوق سياسي، اجتماعي، اقتصادي و حتا درماني و تحصيل محروم کرده بودند. دولت نازي هيتلر قبل از فرستادن يهوديان به اردوگاهها مرگ، آنها را از فعاليت هاي هنري، مطبوعاتي، تحصيل قانون و تشکل سياسي و اشتغال دولتي محروم کرده و حتا با کد لباس و مهر شناسنامه، غير آريايي ها و يهوديان را شناسايي و از بقيه متمايز ساخته بودند. در اجراي اين سياست هاي تبعيض نژادي، زنان و حتا کودکان مستثنا نشدند. براستي مگر آنچه دولت افراطي احمدي نژاد در اين چند ماهه حاکميتش، بويژه در داخل کشور، در حق غير خودي ها، يعني آنها که به ولايت فقيه "نه" مي گويند، انجام داده، غير از اجراي مو بمو و قدم بقدم همان سياستهاي تبعيض فاشيستي و تفکيک منجر به هلوکاست نازي هاي آلماني بوده است؟

چرا انکار هلوکاست توسط احمدي نژاد راه بجايي نمي برد؟

مدعيان نظام ولايي هميشه بدنبال بهانه و مستمسکي بوده اند تا شعارهاي صدور انقلاب اسلامي و رهبري جهان اسلام (بنيادگرايان اسلامي) را باصطلاح روزآمد کرده باشند. بعبارت صريحتر رژيم ولايت فقيه، از زمان خميني مجبور بوده است تا انزواي بين المللي خود را با حمايت از تروريسم اسلامي در بيرون مرزها جبران کند و بدين وسيله براي خودش سپردفاعي دست و پا کند. بعد از ناکام ماندن در صدور انقلاب، در بکار گيري ارتش منظم و سپاهيان اسلام! به عراق، خميني با فرمان قتل سلمان رشدي، پايه تروريسم اسلامي در خارج مرزهاي ايران را بنا نهاد. او بنا داشت تا از اين طريق بنيادگرايان اسلامي را حول شعارهاي مذهبي به مقابله قهرآميز با نمودهاي منفي و افراطي بويژه ضد مذهبي در غرب بکشاند. حاصل فرمان قتل سلمان رشدي، جهاني شدن آن نويسندهً کم بضاعت و گمنام، و متقابلاً ترور رهبران اپوزيسيون در خارج از کشور و نيز سازماندهي عمليات تروريستي از آرژانتين و لبنان گرفته تا ديگر کشورهاي عربي بوده است. ولي اينبار تبليغاتي که احمدي نژاد در انکار هلوکاست راه انداخته، نه در داخل و خارج کشور و نه در ميان بنيادگرايان اسلامي خريداري نميابد. چرا؟

نخست، همانطور که قبلا اشاره شد، هلوکاست، با هر روايت و از هر ديدگاهي، يک سند انکار ناپذير تبعيض نژادي است. براين سياق انکار هلوکاست تداعي صحه گذاشتن بر تبعيض نژادي مي باشد. حال آنکه در عموم مذاهب حنفي، بويژه اسلام، تبعيض نژادي مذموم شمرده و نهي شده است. در ميان ايرانيان نيز، که سابقه تمدني چند هزار سالهً آنها با تنوع قومي رقم خورده، تبعيض نژادي خريداري نداشته و نخواهد يافت. شعارهاي احمدي نژاد عليه هلوکاست ممکن است عده اي از اهل کتاب و مطالعه در باند ولي فقيه و احمدي نژاد، و نيز راستهاي نژاد پرست اروپايي، را براي مدتي بخود مشغول دارد، ولي در ميان عامه مردم ايران و جوامع اسلامي حرکتي و جنبشي بر نمي انگيزد. افراطيون اسلامي با علم کردن کارتون ها به احمدي نژاد فهماندند که بر خطا رفته است.

دوم، انکار هلوکاست تداعي دشمني با يهوديان ارزيابي مي شود، چنين رويکردي نيز نمي تواند توجيه مذهبي و يا ملي بخود بگيرد. ايرانيان تاريخاً با يهوديان مشکل نداشته اند بنابراين نمي توان احساسات ضد يهودي، در ايران بر انگيخت. افتخار بنيانگذار تمدن ايراني، کورش کبير، آزادي يهوديان از زندانهاي بابلي هاست. کليمي هاي ايراني پيوسته شهروندان نجيب و همسايگان محترمي براي بقيه ايرانيان بوده اند. مذهب اسلام، حتا گرايش ها و برداشت هاي بنيادگرايانه و ارتجاعي، مويد چنين خصومت و دشمني خوني با يهوديان نبوده و نمي باشد.

سوم، انکار هلوکاست نمي تواند موًيد حمايت از فلسطين و فلسطيني ها باشد. حتي از نظر تندروهاي مذهبي دوطرف نيز که مخالف روند صلح منطقه اند، مشکل في مابين، مشکل نژادي نيست. بنابراين اثبات صحت و سقم کم و کيف هلوکاست کمکي به حل مشکل فلسطيني ها نيز نمي کند.

بي شک، بنيادگرايان و افراطيون مذهبي مسلمان و يهودي، هر دو موانع اصلي تحقق صلح خاورميانه اند. تآکيد اخير محمود عباس مبني بر در پيش گرفتن مقاومت مدني، در پالمان فلسطين، چشم انداز نويد بخشي در پيش روي فلسطينيان قرار مي دهد. جامعهً بين المللي و کشورهاي مسلمان موظف اند که ضمن تحت فشار قراردادن افراطيون مذهبي دوطرف، متقابلاً از گرايشات، نيروها و احزاب دموکراتيک فلسطيني حمايتهاي مادي و سياسي خود را دريغ ننمايند.

چهارم، برخلاف نظر بنيادگرايان اسلامي، اسرائيل نه "نوکر استعمار است" نه آنطور که نيروهاي چپ ما القاء مي کنند، و اخيرا در نوشتهً مبارز برجسته و انديشمند گرامي آقاي همنشين بهار آمده بود "دست دراز شدهً امپرياليسم" است. بديهي است که غول سرمايه داري از هر زمينه و امکاني در هر کجا بمنظور استثمار ملتها سود برده و بدين منظور مرزهاي مرسوم ملي و مذهبي و جغرافيايي برسميت نمي شناسد. چنين تعاريف کلي و عامي نمي توانند راهنماي عمل قرار گيرند، چرا که با اتکا به چنين تعريفي، يعني مطلق کردن امپرياليزم، آنگاه بدرستي بنيادگرايان مذهبي اسلامي بسرکردگي ملاعمر و بن لادن و خامنه اي را نيز "عامل امپرياليزم" خواهيم ناميد. چنين رويکردي، يعني تقصير همه مصائب را بگردن عامل بيروني (امپرياليزم) انداختن، مارا از توجه به کمبودها، نارسائيها، عقب ماندگيهاي مختلف دروني، که زمينهً سوء استفادهً عامل خارجي را فراهم مي کند، باز مي دارد.

دست قضاي تبعيض نژادي در اروپا، بويژه در جنگ جهاني دوم، يهوديان را نيز ناچار به بازگشت به سرزمين موعودشان کرد! معاعدهً کنفرانس ليگ ملتها (متشکل از سي و دو کشور عضو) در جولاي 1938 که قرار شد از يهوديان فراري از دست نازي ها پناه داده شود، در عمل ناديده گرفته شد و هيچ کدام از کشورهاي عضو حاضر به پذيرش يهوديان بي پناه نشدند. يهوديان براي تأسيس کشور مستقل خود، حتا با انگليسي ها، جنگيدند، ولي بعد از استقلال، براي تضمين بقايشان به اتحاد استراتژيک با قدرتهاي برتر، اعم از اروپا و آمريکا پرداختند. بديهي است که غرب و آمريکا نيز از اسرائيل در خدمت حفظ منافع استراتژيکشان در منطقه، حد اکثر استفاده را برده اند. جنايات قتل عام فلسطيني ها توسط اسرائيل، زير چتر دفاعي آمريکا، حتا براي يهوديان دموکرات و مترقي اسرائيلي قابل توجيه و قابل دفاع نيستند.

بدرستي بقول همنشين بهار "مبارزه با صهيونيسم، بمعني يهودي ستيزي نيست". همانطور که مبارزه با افراطيون مذهبي اسلامي، که امروزه با ملا عمر، بن لادن و ولايت فقيه خامنه اي نمايندگي مي شوند، نيز اسلام ستيزي و مبارزه با مسلمانان نمي باشد. نخستين قربانيان و مبارزين صف نخست مبارزه عليه بنيادگرايان مذهبي، خود مسلمانان و يهوديان دموکرات و مترقي بوده و مي باشند. تحقق صلح و آزادي و دموکراسي مستلزم مبارزهً مستمر با افراطي گري و مطلق انديشي از هر نوع، اعم از مذهبي و سکولار و لائيک، مي باشد. بهمين دليل مبارزه با برداشت صهيونيستي از دين يهود و جلوگيري از تعبير خواب و روياي گسترش اسرائيل از نيل تا فرات، که مغاير با رويکرد و برداشت يهوديان روشنفکر، مدرن و دموکرات است، بمعني مبارزه با دين يهود و همهً يهوديان نيست.

Friday, February 17, 2006

حجت زماني : شهيد سرفراز مقاومت مدني براي آزادي و دموکراسي

در خونخوارگي رژيمي که از پستان دين شير دنيا را مي دوشد، جاي ترديدي نيست، ولي شهادت مظلومانهً حجت زماني پيامي متفاوت را در خود دارد. براستي اين سئوال در برابر تمام فعالان سياسي و روشنفکران متعهد قرار مي گيرد، که حجت زماني به چه گناهي کشته شد؟ آيا او هم در درگيري مسلحانه و عمليات براندازي دستگير شده بود؟ مگر نه اينکه سازمان مجاهدين خلق در داخل و خارج از کشور به مبارزات مسالمت آميز روي آورده است؟ پس حاکمان ضد شرع و سران رژيم ولايي چه توجيهي براي اعدام او مي توانند سرهم کنند؟ نه اينکه او فقط يک فعال و مجاهد مبارزه و مقاومت مدني بود که در سازماندهي اعتصابات زندان فعال بوده است (اي کاش زندگي نامهً حجت بزودي منتشرشوده و سرمشقي براي همه جوانان ميهن گردد). او بدرستي حجت مبارزاني زمانه خود در سراسر ايران و در ميان تمام فعالين و گروههاي سياسي مي باشد. او شهيد مقاومت مدني مردم ايران براي آزادي و دموکراسي است.
مقاومت در مقابل رژيمي نامشروع فقط با زبان گلوله نيست. اين ساده ترين و در عين حال گرانبارترين گزينه بوده است. بدرستي عنصر آگاهي (در گزينش کارآترين روش مبارزاتي) و اراده (مقاومت و تسليم ناپذيري در مقابل ظلم و بيداد آخوندي) آنهم بشکل
مقاومت مدني، بسيا پيچيده تر، بغرنچ تر و لاجرم مثمر ثمر تر است.
وانگهي، خون دادن بخودي خود نيزگواه حقانيت نيست، ولي خون بناحق ريختن گناهي است که تا ابد نابخشودنيست. اي بسا دليل حقانيت حسين (ع) و حلاج وگلسرخي ها و حجت زماني ها خون پاکشان نيست، بلگه آن ارزشهاي انساني است که آنرا پاس داشتند و پيام رهايي بخشي است که تا پاي جان برآن استوار ماندند. آنها مرگ را بر نگزيدند بلکه اين حاکمان سيه روي و تبه کار زمانشان بودند که فناي خود را در ادامهً حيات رهايي بخش آنان مي ديدند. اين خونهاي بناحق ريخته شده، همان خون جاري دورانها، خون خدا، در شريان قلب تپندهً تاريخ است که پويايي و تکامل حيات اجتماعي بشر را تضمين مي کند. بي شک جوانان ميهن، اين منبع بيکران انرژي، رشد و تعالي جامعه، پرچم مقاومت حجت را، بيش از پيش، بر خواهند افراشت.

مردم ايران براي تحقق آزادي و رهايي، به مقاومت و ايثار بسيار، کما اينکه به حجت هاي مقاوم بي شمار، نيازمندند.

بر روح پاکش، و ارادهً خلل ناپذير او، هزاران سلام باد

Tuesday, February 07, 2006

مدرنيتهَ ايراني: آزادي يا بمب اتم

در نوشته هاي قبلي آمده بود که جنبش روشنفکري و سياسي ايراني در صد و پنجاه سال گذشته، تجربهً افراط و تفريط در غرب گرايي و غرب ستيزي، شرق گرايي و شرق ستيزي، بنيادگرايي مذهبي ( نه شرقي و نه غربي ) و بنيادگرا ستيزي را در کارنامهً تجارب گرانبار خود دارد. چگونه مي توان بر اين سيکل ويرانگر افراط و تفريط نقطه پايان نهاد و راه رشد و ترقي مملکت يعني همان راه مدرنيتهً ايراني را هموار نمود؟بي شک فهم درست چالش هاي اصلي مدرنيته در ايران، مارا در يافتن راه درست ورود و خروج به مسائل گريبانگير امروز ايران ياري مي دهد.

در وجود نياز مبرم مردم ايران به آزادي، استقلال و دموکراسي جاي مناقشه نيست. لازمهً آزادي و دموکراسي، کما اينکه توسعهً اقتصادي و اجتماعي و فرهنگي بي شک قبل از هر چيز به ميزان بهره گيري و بکارگيري درست تجارب و دستاوردهاي مثبت مدرنيته، که از رنسانس به اين سو، غرب پيشگام آن بوده است، بستگي تام دارد. اين ضرورت و پيام را ايرانيان از حد اقل صد و پنجاه سال پيش، بعد از شکست در جنگ ايران و روس، فراگرفتند. تلاش براي بومي کردن دستاوردهاي علمي، تکنيکي و فرهنگي مدرن غرب براي ايرانيان پيوسته دوستان و دشمناني داشته و بنابراين منشاء خير و شر بطور همزمان بوده است.

اصلي ترين دشمنان مدرنيتهً ايراني، که از استقلال، آزادي و پيشرفت براي ايران و مردمش استقبال نمي کرده اند شامل آناني مي شده که در حفظ وضع استبدادي و استثماري موجود ذينفع بوده اند. در رأس آنها، دول بزرگ استعماري {روس (بويژه در دوران قاجار) و انگليس (بعد از کشف نفت) و آمريکا (از جنگ جهاني دوم به اينسو)}، و نيز دربار سلطنت و آخوندهاي مرتجع قرار داشته اند. اين سه نيرو، که نمايندگان زر و زور و تزويرمي باشند، بمنظور غارت و چپاول، اختناق و سرکوب، تزوير و تحميق توده ها، در سرفصلهاي مختلف، همدست و همداستان شده اند. کشورهاي استعماري پيوسته تضمين منافع خود را در عقب نگهداشتن و چپاول کشورهاي جهان سوم مي ديده اند. تاج الملوک همسر رضا خان در خاطراتش که منتشر شده اذعان مي کند که "همیشه کشورهای ضعیف تیول ممالک قوی بوده اند. حالا دریک مملکت که جمعیت کم دارد یا مساحتش کم است... رسما فرماندارانگلیسی می‌گذارند و حکومت آن تابع مستقیم انگلیس است ویا مثل‌هاوایی وپاناما به خاک آمریکا منضم می‌شود و دریک مملکت دیگربطورغیرمستقیم عوامل خود را نفوذ می‌دهند".

در شرايطي که امکان استعمار مستقيم ايران بعلت بيداري ايرانيان و همت روحانيون مترقي، روشنفکران متعهد، نمايندگان مردم و مجاهدان صدر مشروطه و نيز شرايط ژئوپولوتيک ايران ميسر نشد، پس عناصر و پايگاه نفوذ غير مستقيم قدرت هاي استعماري روس و انگليس در امور داخلي ايران چه نيروهايي بوده اند؟ بي شک، کشورهاي استعماري بدليل ساختار سياسي و اقتصادي متفاوت، و نيز دوري و نزديکي با ايران، منافع متفاوتي دنبال کرده، لاجرم عوامل و اهرم هاي متفاوتي بکار مي گرفته اند.

عوامل مستقيم و غير مستقيم انگيسي ها عبارت بوده اند از دربار سلطنت، روحانيون مرتجع (مانند شيخ فضل الله نوري و کاشاني تا همين جنتي و مصباح که آب به آسياب استعمار مي ريزند) ملاکين، تجار و سرمايه داري وابسته، و نيز روشنفکران ساده لوح، قلم فروش و نان به نرخ روز خور.

بويژه بعد از کشف و استخراج نفت تا انقلاب ضد سلطنتي، درباريان ايراني مستقيماً دست پروره، عامل و کارگزار عمدتاً انگليسي ها و بعد آمريکايي ها بوده اند. اگر تا قبل از جنبش مشروطه، شاهان و امراي دربار مستقيماً از سفارت انگليس حقوق مي گرفتند، بعد از جنبش مشروطه، بعلت بيداري و رشد مبارزات ضد استعماري ايرانيان، انگليسي ها بمنظور حفظ منافع استراتژيک خود، با کودتا دست به تعویض شاهان ( احمد شاه، رضاخان و پسرش محمدرضا شاه) در ايران زدند.

تن دادن به قرار دادهاي ميهن بر باد ده مانند معاهدهً ترکمانچاي و گلستان با روسها، و نيز انعقاد قرارداد هاي "دارسي" (در سال 1901 که امتياز نفت ايران را بجز در پنج استان شمال در همسايگي روسيه! براي مدت شصت سال به انگليس واگذار مي نمود.)؛ قرارداد همکاري روس و انگليس در اوت 1907 که ايران را به مناطق تحت نفوذ آن دو تقسيم مي کرد. قرارداد کاکس وثوق الدوله (در سال 1919 که هدف آن تحت الحمايه انگليس قرار دادن کشور و بعبارتي استعمار مستقيم ايران بود) قراردادهاي 1933، و گس-گلشائيان در ادامهً واگذاري امتياز نفت به انگليسي ها و...جملگي گواه علل دخالت قدرت هاي استعماري در مسائل داخلي ايران مي باشند.

ابزار دخالت روسها در ايران متفاوت از انگليسي ها بوده است. آنها نخست روي تضاد هاي قومي بويژه جنبش هاي تجزيه طلبانه در استانهاي غربي و شمالي از جمله کردستان و آذرباييجان تا گيلان سرمايه گذاري کردند، ولي بدليل پا نگرفتن ساز تجزيه طلبي در اين جنبش هاي محلي و قومي، وفشار رقباي استعماري مانند انگليس و سپس آمريکا، روسها از حمايت از اين جنبش ها دست کشيدند. بويژه بعد از انقلاب سوسياليستي اکتبردر روسيه، بخشي از گرايشات روشنفکري و سياسي، بخصوص حزب تودهً ايران نقش دفاع از سوسياليسم (منافع) روسها را بعهده گرفتند.

در دورهً قاجار، ادامهً حيات تاج و تخت دربار و حفظ امتيازات طبقهً روحانيت، به ايجاد توازن بين اين باج خواهي هاي استعماري دول روس و انگليس، بستگي تام داشت. برقراري"موازنهً مثبت" در اين دوران بمعني سياستي بود که بايد شاهان قاجار در ازاي هر قرارداد استعماري با انگليسي ها در جنوب، قراردادي مشابه و متقابل با روسها در استانهاي شمالي بامضا مي رساندند. بقول ابوالحسن بنی صدر(در کتاب سیری در تاریخ تحول اقتصادی و سیاسی و طبیعی ایران تاليف در 1356) نيروهاي سياسي ايراني به "رسوفیل ها ، انگلوفیل ها ،و جانبداران سیاست موازنه منفی" تقسيم مي شدند. از آنجا که طرفداران حاکميت ملي و موازنه منفي در معادله تعادل قوا دست پايين را داشتند، در تحولات سياسي ايران نيز نقش عمدهً آنان تنها با مقاومت مدني و مبارزهً مسلحانه بارز مي شد. بعنوان مثال بعد از به توپ بستن مجلس به تحريک لياخوف روسي و توسط محمد علي شاه (دوم تير 1287 ه.ش) و يا امضاي قرارداد استعماري وثوق الدوله، نيروهاي مردمي و استقلال طلب، با مقاومت و قيام مسلحانه عليه دربار، آخوندهاي مرتجع و اربابان استعمارگرشان را بعقب نشيني وا مي داشتند.

متقابلا هر زمان نيروهاي مستقل، مترقي و مردمي، از موقعيت برتري برخوردار مي شدند، قدرت هاي استعماري روس و انگليس دست بدست هم داده عليه آنها متحد مي شدند (مانند قرارداد مشترک بين روس و انگليس در سال 1907 براي تقسيم ايران به مناطق تحت نفوذ و مهار انقلاب مشروطيت و يا خيانت حزب توده در عدم حمايت از مصدق در کودتاي انگليس- آمريکايي جنبش ملي کردن نفت). اوج گيري جنبش هاي استقلال طلبانه مانند مشروطه و ملي کردن نفت، کما اينکه به قدرت رسيدن رهبران ملي و وطن پرست مانند قائم مقام و امیر کبیر و مصدق در طول یک قرن و نیم گذشته نيز معطوف به استفاده درست اين رهبران از شرايط رقابت و تقابل بين قدرت هاي استعماري (نخست روس و انگليس، بعد آمريکا و شوروي، و نيز رقابت سياست خارجي انگليس و آمريکا در زمان مصدق) بوده است.

بعد از جنگ جهاني دوم و خصوصاً پس از کودتاي ۲۸ مرداد سال سي و دو، که آمريکا سياست خارجي فعالتري را در رهبري جنگ سرد، مقابله با بلوک شرق و لاجرم پس زدن سياست هاي استعمار کهنهً انگليس در خاورميانه در پيش گرفت، باعث نزديک تر شدن شاه ايران به آمريکا و پياده کردن برنامهً اصلاحات ارضي موسوم به انقلاب سفيد، بمنظور تغيير ساختار اقتصادي و اجتماعي کشور متناسب با شرايط جديد شد. تغييرات ساختاري انقلاب سفيد شاه، اعتبار سنتي و امتيازات فرهنگي، اجتماعي، اقتصادي و مذهبي طبقهً روحانيت، که پايگاه تاريخي انگليس بود، را بطور جدي تهديد مي کرد. اصلاحات ارضي با جا انداختن نهاد هاي زندگي مدرن، شريان حياتي آخوندها، از قبيل دريافت وجوهات شرعي مانند خمس و زکات و سهم امام و اراضي وقفي و نيز مناسبات اجتماعي ارتجاعي متکي به آخوند و فرهنگ مويّد کنيزي زنان را از ميان بر مي داشت. بهمين دليل، موضعگيري روحانيت بطور عام و خميني بطور خاص، عليه کاپيتولاسيون، شاه و آمريکا، نه از سر دلسوزي براي ايران، و يا برقراري عدالت و آزادي و ايفاي حقوق مردم ايران، بلکه براي دفاع از همان مناسبات فئودالي ارباب رعيتي و حفظ امتيازات نهادينه شده روحانيت، طي دواران صفوي تا قاجار ، دريک کلام استمرار مشارکت شاه و شيخ بر سفرهً غارت، چپاول مملکت و تحميق توده ها بود.

بدليل سطحي بودن همين اختلاف ميان شاه و شيخ بود که خميني و حاميانش، همآوا با شاه، به مخالفت با نيروهاي مترقي ضد سلطنتي، اعم از مذهبي (مجاهدين خلق) و غير مذهبي (فداييان خلق) پرداختند. بجز عده معدودي از روحانيون مترقي مانند آيت الله طالقاني، خميني و حاميانش حاضر به ريسک پرداخت بها نبودند، کما اينکه پس از سرکوب تظاهرات پانزده خرداد چهل و دو، خميني بعد از مدت کمي بازداشت عقب نشيني کرد و بسياري از پيروانش در مواجهه با سرکوب و فشار ساواک "سپاس شاهنشاها" گويان مورد عفو ملوکانه قرار گرفته، آزاد شدند.

شاه و شيخ پيوسته در ناکام گذاشتن جنبش آزاديخواهانه و استقلال طلبانه مردم ايران، منافع مشترک داشتند. بعنوان مثال فراگير شدن رهبري خميني در انقلاب ضد سلطنتي از طرفي ناشي از عدم وجود آلترناتيو دموکرات و مترقي (چرا که شاه احزاب مستقل سياسي را ممنوع و رهبران آنها را دستگير و يا اعدام کرده بود) و نيز عدم حمايت خميني از جنبش مسلحانه در زمان شاه بود. برخي از تئوريسين هاي خط امامي عدم حمايت خميني از مقاومت مسلحانه در زمان شاه را با جنبش هاي مقاومت مدني برهبري گاندي و يا نلسون مندلا مقايسه مي کنند، حال آنکه آندو رهبران مترقي، مدرن و آشنا به ساز و کار دموکراسي بوده اند در حاليکه خميني يک آخوند مرتجع دست پخت حوزه هاي علميه و مبلغ قرون وسطا بود.

با اين مقدّمه، توضيح چرايي عدم موفقيت مدرنيتهً ايراني کار دشواري نيست. اول اينکه، بايد بخاطر سپرد که در مدرنيته ايراني، استقلال و آزادي از هم جدايي ناپذيرند. حاکمان و مبارزين سياسي به اين حقيقت مسلّم توجه کافي مبذول نداشته و ناگزير از پرداخت بهاي اين غفلت شدند.

برعکس استعمار روس و انگليس، در دوران جنگ سرد، يکي از پايه هاي اصلي سياست خارجي آمريکا عليه بلوک شرق، تأکيد بر آزادي هاي فردي و حقوق بشر بوده است. شاه سابق در برنامهً اصلاحات ارضي بمنظور مدرن ساختن بوروکراسي اداري و اقتصاد جامعه، بدون توجه به اهميت "آزادي" و "حقوق بشر" ناکام ماند. شاه ايران در انقلاب سفيد به اين موضوع بي توجهي کرد و از همانجا (سياست حقوق بشر کارتر) نيز ضربه خورد.

رژيم کنوني تحت رهبري خميني –خامنه اي نيز در سردادن شعار استقلال بدون "آزادي" و "حقوق بشر" ( اين قشر بطور عام، بدليل ماهيت ارتجاعي، با آزادي هاي اساسي مصرح در اعلاميه حقوق بشر که اساسي ترين دستاورد و شاخص مدرنيته است، سر جنگ داشته و دارند) نير راه بجايي نبردند.


بعداز کودتاي بيست و هشت مرداد سي و دو، و نيز تحت تأثير القائات غلط حزب توده ايران، مبارزات بويژه نسل جوانتر در هيات سازمانهاي انقلابي (مجاهدين و فدائيان) بطور ايدئولوژيک و خط مشي از بلوک شرق و مبارزات ضد امپرياليستي ساير خلق ها الگو مي گرفتند و بنابراين از خصيصه ضد آمريکايي برخوردار بودند. غفلت مبارزين ميهن بويژه در جنبش چپ سنتي از اهميت شعار "آزادي" و "حقوق بشر" در مبارزه با شاه و خميني باعث همسويي عملي شاه و شيخ و استعمار درسرکوب نيروهاي دموکرات و مبارز مي شده است. چنين غفلتي علاوه براينکه براي شاه و شيخ و آمريکا بهانه سرکوب بي درد سر مجاهدين و مبارزين ميهن را فراهم مي نمودً، مانع استفاده آزاديخواهان ايراني از اهرم کارآي حقوق بشر و استفاده سياسي از تفاوت بين رويکرد هاي شاه و آمريکا بر سر موضوع حقوق بشر مي شد. سوم، ايران را به جولانگاه تقابل بين (طرفداران) دوقطب شرق و غرب مبدل مي ساخت، که نتيجه اش علم شدن رهبري خميني بعنوان تنها آلترناتيو ممکن و قابل تحمل براي غرب بود. پراگماتيسم انقلابي حکم مي کنه که نيروهاي مترقي و دموکرات به القائات دائماً غلط و زيانبار چپ سنتي (حزب توده) توجه نکرده و از سياست حمايت از حقوق بشر و گسترش دموکراسي در خاورميانه توسط آمريکا بر عليه بنيادگرايي و رژيم حاکم بر ايران، حدّ اکثر استفادهٌ ممکن را بنمايند.

دوم، شاه و شيخ و استعمار، از اين نقطه ضعفهاي جنبش، جهت عقيم گذاشتن مبارزات آزاديخواهانه و استقلال طلبانه مردم ايران حداکثر سوء استفاده را مي برده اند. دول قدرتمند استعماري که شاهان قاجار و پهلوي را مأمور سربريدن انقلاب مشروطيت و جنبش ملي کردن نفت نمودند، تقويت روحانيت و حمايت از بنيادگرايي اسلامي را اهرم خوبي در راستاي استراتژي کمربند سبز اسلامي در مقابل نفوذ کمونيسم در دوران جنگ سرد مي ديدند. آنها از اين اهرم در ناکام گذاشتن انقلاب ضد سلطنتي مردم ايران بهره بردند. با غصب رهبري انقلاب ضد سلطنتي توسط خميني، جنبش مدرنيته (استقلال طلبانه و آزاديخواهانه) ايراني يکبار ديگر به بيراهه رفت. کشور ايران در ربع قرن اخير تحت حکومت فقها، بلحاظ علمي، تکنيکي، تکنولوژي، اقتصادي و فرهنگي بسا عقب مانده تر و وابسته تر از ايران قبل از انقلاب گرديده است.

بعد از درجا زدن خميني در تعميق و استمرار مبارزه بدنبال سرکوب تظاهرات پانزده خرداد سال ١٣٤٢توسط شاه، وقتي مبارزاتً مسالمت آميز نيز با سرکوب و زندان و شکنجه پاسخ داده مي شد و سران جبههً ملي و نهضت آزادي دستگير و زنداني شدند، پيشتازان مبارزات دانشجويي آنزمان با تأسيس سازمان مجاهدين خلق و فدائيان خلق، بدرستي بن بست مبارزاتي دوران را شکستند. بقول مجاهد شهيد احمد رضايي وقتي تعادل قوا بالکل بنفع دشمنان آزادي و استقلال ميهن بود، اين انقلابيون تنها با اتکا به قاطعيت، فداي حد اکثر و نثار خون خود مي توانستند طلسم اختناق را شکسته و طرحي نو در اندازند (نقل به مضمون)، با تأسيس اين دو سازمان انقلابي و مردمي، دستاوردهاي مبارزات صد سالهً مردم ايران در راه استقلال و آزادي، در مسير ارتقاء خود، به سرمايه اي سازمان يافته و متشکل تبديل شده، از نسلي به نسل ديگر استمرار مي يافت.

چهارم، بناي ايراني مدرن، آزاد و دموکرات، همانا آرزو و هدف ديرينهً روشنفکران متعهد، روحانيت مترقي، مجاهدان و فداييان ميهن، در مبارزهً مستمر آنان عليه مثلث شاه و شيخ و استعمار، بوده است. بدون نصب العين قراردادن دستاوردهاي آن مبارزات خونبار، و بدون ارج گذاري به بهايي که در راه تحقق استقلال و آزادي پرداخت شده، نمي توان به مدرنيتهً ايراني نائل شد. بعبارتي نمي توان با مجاهدان صدر مشروطه، مصدق، شريعتي، طالقاني، بازرگان، حنيف نژادها، گل سرخي ها و جزني ها عناد و دشمني ورزيد و در عين حال در ادعاي طرفداري از استقلال، آزادي و دموکراسي نيز صادق بود.

پنجم، بعد از انقلاب ضد سلطنتي، باز هم "آزادي"، "حقوق بشر" و "دموکراسي" نخستين قربانيان و بالطبع اساسي ترين نياز مبرم مردم ايران، تحت حاکميت استبدادي فقها بوده است. تجارب اين دوره گواه آنست که آن بخش از روشنفکران و نيروهاي سياسي عمدتاً ليبرال که از خميني و نظام ولايت فقيه انتظار تحقق استقلال و آزادي داشتند، بر خطا بوده اند؛ آن بخش از روشنفکران و نيروهاي سياسي جنبش چپ ايران که تحت تأثير القائات دائما زيانبار و غلط حزب توده، فريب شعارهاي ضد امپرياليستي خميني را خوردند و آخوندها را براي حذف ليبرالها و سقوط دولت بازرگان تحريک و حمايت کردند، به بيراهه رفتند. آمريکايي ها نيز که تحت تأثير القائات استعمار کهنهً انگليس، دولت ملي دکتر مصدق را سرنگون کردند و زمينهً قدرت يافتن بنيادگرايان مذهبي (خميني، ملاعمر و بن لادن) را فراهم ساختند، نيز اشتباه کردند. آنها امروز خود را در مقابل پديدهً فوق العاده خطرناک و غير قابل کنترل تروريسم اسلامي و رژيم فاشيستي مذهبي مترصد دستيابي به بمب اتم يافته اند.

ششم، بعد از انقلاب ضد سلطنتي، مجاهدين خلق و حاميانشان اگر چه با نشانه رفتن معضل اصلي يعني"ارتجاع مذهبي" و تعارض آن با "آزادي"، روي باصطلاح "تضاد اصلي دوران" بدرستي انگشت گذاشتند، ولي بهاي کمبود تجربه و عدم توان مکفي در استفادهً درست از فرصت ها را در مسير مبارزه را با خون بيکران اعضا و هوادارانشان پرداختند. آنها نتوانستند حمايت گستردهً داخلي را به حمايت گستردهً بين المللي تبديل کرده و بر استبداد ديني، آنطور که تصور مي کردند، پيروز شوند، ولي جاي خوشبختي است که از بين نرفته اند. شناخت و طرح درست ضعف و قوت هاي مجاهدين و حاميانشان مي تواند کمک بزرگي، به نه تنها مجاهدين، بلکه به پروسه تحقق مدرنيتهً ايراني يعني استقرار سريعتر آزادي، استقلال و دموکراسي در ايران باشد.

فکر مي کنم يکي ديگر از انتقادات وارده بر سازمان، برخورد عکس العملي با پديدهً ارتجاع مذهبي بوده است. بدين ترتيب که بعد از انقلاب ضد سلطنتي، راديکاليسم انقلابي مجاهدين برهبري مسعود، در تقابل با راديکاليسم ارتجاعي مذهبي برهبري خميني، صحنهً سياسي ايران را، بطور زودرس و البته بنفع ارتجاع، بشدت پلاريزه (دوقطبي) نمود. حال آنکه فکر مي کنم پاسخ مناسب به راديکاليسم ارتجاعي، نه راديکاليسم انقلابي، بلکه پراگماتيسم انقلابي بوده و مي باشد. بعبارتي پاسخ درست به راديکاليسم، پراگماتيسم است، و پاسخ درست به ارتجاع، همان راه و روش انقلابيست. بعنوان مثال در انقلاب ضد سلطنتي، بدليل فقدان آلترناتيو دموکراتيک و فراگير براي شاه ( که کليه احزاب مستقل را ممنوع کرده بود) شبکهً سنتي روحانيت بيشترين توان بسيج توده ها را داشت. نيروهاي انقلابي، منجمله مجاهدين که از زندانها آزاد شدند، اساساً آمادگي ذهني و عيني بدست گرفتن نه تنها قدرت سياسي، که اي بسا پذيرش مسئوليت در دولت موقّت انقلاب را نيز نداشتند. آنها براي رساندن پيامشان به مردم، گسترش پايگاه مردمي و در نتيجه تبديل شدن به اهرم کارآي سياسي به زمان و کار سياسي نيازداشتند. راه و رسم کار دموکراتيک، احترام به حقوق مخالف و منتقد، و ضرورت ائتلاف و اتحاد براي کسب حمايت اکثريت مردم، در بين انقلابيون آن دوران چندان جايي نداشت. هر کس سازخودش را مي زد و در فکر تشکيل گروه و سازماني، به جمع آوري نيرو پرداخته بود. سازمانها و احزاب چپ و راست و ميانه مثل قارچ در هر سو مي روييدند. در چنان شرايطي، در مدت دو سال و نيم کار سياسي (بعبارت درست تر مقاومت مدني) مجاهدين بسرعت به نيرويي فراگير تبديل شده و در آستانهً تغيير دادن تعادل قواي سياسي قرار داشتند. در اکثر شهرهاي ايران، نيروهاي متشکل مجاهدين از مجموعه نيروهاي متشکل خط امامي و سپاه و بسيج و کميته اي، هم بلحاظ کمي و هم کيفي، با فاصله زيادي سبقت گرفته بودند. با اين تفاوت که هواداران خميني دست به چماق و چاقو مي بردند و مسلح بودند، در حاليکه تنها سلاح مجاهدين نشريه بود و انضباط انقلابي. خميني باتکاي شبکهً روحانيت قدرت بسيج توده هاي مذهبي عمدتا روستايي و حاشيه شهري را داشت، در حاليکه پايگاه اجتماعي مجاهدين دانشگاه و دبيرستان و کارخانه و ادارات و تا حدودي اصناف بود. در چنان شرايطي سران ارتجاع تهديد از دست دادن قدرت را در صورت استمرار آزادي فعاليت سياسي مجاهدين دريافتند و با انواع دسيسه و توطئه و نيرنگ توانستند رهبران مجاهدين را به جنگي نخواسته و نا بهنگام بکشانند. آنگاه در يک درگيري نابرابر، آن جنبش عظيم اجتماعي را ناکام گذاشته، سرکوب و قتل عام نمايند. بايد به اين حقيقت تلخ اذعان نمود که اگر خميني شايان اعتماد نيروهاي دموکرات و انقلابي نبود، مجاهدين و مبارزين تازه از زندان آزاد شده نيز ظرفيت فکري و قابليت تجربي استفادهً درست از فرصت بدست آمده در ببار نشاندن آنهمه اقبال و اعتماد مردمي را نداشته و نيافتند.

ناگفته نماند که مجاهدين و مبارزين ايراني بهر حال برآيند تحولات سياسي ميهن شان بوده و از دل مبارزات تاريخي مردم ايران سربرآورده اند، کمبود و نقص آنها متضمن نقص و کمبودي است که بر کل جنبش آزاديخواهانه و دموکراسي طلبانهً مردم ايران وارد است. بنابراين غرض از نقد گذشته، نه پوئن دادن به دشمنان آزادي و دموکراسي، بلکه بمنظور رفع آن کمبودها، و کمک به مجاهدين و مبارزين امروزي، در هر چه بهتر مبارزه کردن، بعتوان "آنتي تز بنيادگرايي اسلامي"، و موفقيت در جلب اعتماد نسل امروز براي تحقق دموکراسي مي باشد. مجاهدين خلق ايران بعنوان نيرويي مسلمان، دموکرات و انقلابي اين پتانسيل را داشته و دارند که مانع سوء استفادهً بنيادگرايان مذهبي از عواطف، احساسات و باورهاي مذهبي مردم گشته، ارزشهاي مثبت مذهب را با دست آوردهاي مدرنيته پيوند دهند.

مدرنيته نوع آخوندي با بمب اتم

براي يک لحظه تصورش را بکنيد، اگر رژيم ارتجاعي حاکم با کارنامه اي سراسر فساد و توطئه و بحران و شلاق و زندان و شکنجه و اعدام و نهايتاً تسويه ايدئولوژيک و آپارتايد مذهبي و جنسي قرار باشد که مدرن شود به چه جيزي بيش از همه نياز مند است؟ درست است تضمين استمرار حکومت مطلقه در سايهً سلاح مطلق يعني بمب اتم.

اگر در دوران مدرن اين رژيم قرون وسطايي و سرکوبگر بتواند در سايهً بمب اتم به حياتش ادامه دهد، آنگاه تکليف آزادي و دموکراسي و حقوق بشر، يعني مدرنيتهً واقعي ايراني چه مي شود؟

در عين حاليکه پاسخگويي به ادعاهاي مضحک دولت مديحه سراي احمدي نژاد را بايد به طنز پردازان و هنر مندان ميهن واگذار نمود، ولي لازم است به دو برگ و امتياز کارآ در دست راديکال هاي مذهبي در مقابله غرب و آمريکا اشاره کنم، عدم توجه کافي به اين دو ويژگي از مردم ايران خونهاي بسيار گرفته و تلاش هاي آزاديخواهانهً آنان را ناکام گذاشته است.

نخستين ويژگي بنيادگرايي مذهبي، همان راديکاليسم ارتجاعي مطلق، يعني قبول ريسک مطلق، فدا و قربان دادن و گرفتن مطلق، خون دادن و ريختن خونهاي بي شمار، عدم تحمل مخالف و منتقد بطور مطلق، براي رسيدن به اهداف تماميت خواهانه است. بهمين دليل پتانسيل تخريب بنيادگرايي اسلامي از ايدئولوژي هاي مدرن مانند فاشيسم و نازيسم بمراتب بيشتر مي باشد. رژيم ايران طي دوران حاکميتش قادر بوده است ضمن خنثي کردن ليبرال ها و نيروهاي ملي و چپ سنتي در داخل کشور، در خارج کشور با توطئه، بحران، ترور، تهديد و باج دادن به دولت هاي غربي، آنها را راضي و يا مرعوب نمايد. امروزه هم، با تهديد به عمليات انتحاري و تروريستي در عراق و افغانستان و بقيه کشورهاي مسلمان، مي خواهد غرب و آمريکا را ناگزير از پذيرش اجراي برنامهً اتمي اش نمايد.

دومين خصيصه بنيادگرايي مذهبي، اتکاي آن بر شبکهً سنتي روحانيتي است که در ميان اقشار فقير و بي سواد روستايي و محلات فقير نشين حاشيه شهري، آنهم در کشورهاي عمدتا فقير مسلمان، توان بسيج نيروي قابل توجهي دارد. آخوندها از اين نيرو بعنوان سياهه لشکر در چماقداري هاي داخل کشور، جذب نيرو وکادر حرفه اي (چماقدار و تروريست) و نيز براي حمله به سفارت کشورهاي خارجي (مثل همين قضيه کاريکاتور روزنامه دانمارکي) براي نمايش قدرت و فائق آمدن بر اختلافات دروني و تسلط بر اوضاع استفاده کرده و مي کنند.

مقرون به صرفه ترين راه مهار و عبور از راديکاليسم اسلامي ( هر کشور بسته به کم و کيف جمعيت مسلمان و مجموعه شرايط سياسي و اقتصادي آن راه حل خاص خود را مي طلبد) جلوگيري از آموزش راديکاليسم مذهبي در مدارس سنتي، محدود کردن رهبران افراطي مشوق عمليات تروريستي، تشويق و حمايت از رهبران، گرايشات و گروههاي معتدل تر براي پيوستن به پروسه دموکراسي، ملزم ساختن آنها به تن دادن به نتيجهً انتخابات آزاد، و پذيرش پيروي از قوانين و پرنسيب هاي دموکراتيک مي باشد. بعبارتي بهترين راه گذار به دموکراسي در کشورهاي مسلمان، نه جنگ مسلحانه و از ميان برداشتن فيزيکي بنيادگرايان، بلکه غلبه بر افراطيون مذهبي در يک پروسهً مقاومت مدني (آنهم تحت فشار بين المللي)، و مغلوب ساختن افراطيون در انتخابات آزاد و ملزم ساختن آنان به رعايت قوانين مدرن برآمده از مردم (ونه شرع) مي باشد.

تمام رژيم هاي استبدادي، بويژه رژيم ارتجاعي ولايت فقيه، براي اتحاد دروني و سرکوب داخلي نياز به تراشيدن دشمن خارجي دارند. رژيم آخوندي و شخص خميني بهمين دليل واژهً پر برکت "شيطان بزرگ" را خلق کرد، بهمين دليل، رژيم بطور استراتژيک نمي توانست پاي قرارداد صلح با عراق برود، کما اينکه هرگز قادر نيست روابط عادي با آمريکا برقرار کند. چرا که بلافاصله بايد به الزامات چنين رابطه اي، يعني انتخابات آزاد و رعايت حقوق بشر و آزادي احزاب و اجتماعات و غيره، تن دهد. بنا براين تضاد آشتي ناپذير با "شيطان بزرگ" با ادامهً بقاي رژيم گره خورده است.

متقابلا، آمريکا نيز براي شانه خالي کردن از پذيرش کنوانسيون هاي بين المللي، جامه عمل پوشيدن به ادعاي حفاظت و رهبري جهان آزاد، داعيه رهبري نظم نوين بين المللي، حفظ منافع استراتژيک ملي آمريکا در دوراني که همه چيز بسوي جهاني شدن رفته است، نياز به دشمني ارتجاعي، عقب مانده و خارجي دارد. دشمني که خود آنرا از دوران جنگ سرد با تقويت بنيادگرايي اسلامي و حمايت از خميني، بن لادن و ملاعمر، بمنظور ايجاد کمربند سبز اسلامي در مقابل نفوذ کمونيسم، ساخته و پرداخته است. بعد ا ز جنگ سرد و بويژه متعاقب عمليات نروريستي يازده سپتامبر، فصل شيردهي گاوهاي اسلامي فرارسيده است. بن لادن، ملاعمر، خامنه اي و اهل بيتشان براي چنين روزي پروار شده اند تا با فراهم کردن زمينه دخالت مستقيم آمريکا در منطقه، جريان شيرهاي نفت خاور ميانه و در آمد حاصل ا ز آن را براي يک دوران ديگر نيز به اقتصاد کشورهاي صنعتي سرازير کنند.

بعبارتي، بعد از عمليات تروريستي يازدهم سپتامبر، عمر مفيد آخوندهاي حاکم بر ايران، براي غرب و آمريکا، بسر آمده و زمان قرباني کردن آنان فرا رسيده است. آنها يا بايد داعيه واهي رهبري جهان اسلام و حمايت از تروريسم اسلامي و مخالفت با صلح خاورميانه و برنامهً تسليحات هسته اي را کنار گذاشته و در داخل کشور با احترام به حقوق بشر به پروسهً گذار به دموکراسي مي پيوستند و يا اينکه بعنوان دولت حامي تروريسم و ... خود را براي رويارويي مستقيم با صاحبان اصلي ينگهً دنيا، که حالا به برکت وجود آنها، کدخداي خاورميانه شده اند، آماده کنند. همهً قرائن حاکي از آنست که رژيم ايران اين پيام را بخوبي دريافت کرده است. اينست که با يک دست کردن حاکميت، آوردن دولت فاشيستي احمدي نژاد، اجراي سياست آپارتايد مذهبي و تسويه دوم خردادي ها از همهً مسئوليت هاي کليدي حتا از مدريت ادارات و مدارس، خود را براي بدترين شق يعني درگيري نظامي و بقول خودشان "تحويل زمين سوخته"اماده مي کنند.

اين شرايط مسئوليت مضاعقي بر دوش نيروهاي دموکرات اپوزيسيون رژيم، در داخل و خارج از کشور قرار مي دهد. در داخل کشور با سازماندهي مقاومت مدني در هر کجا و هر شرايطي، مي توان از قدرت رژيم در کنترل اوضاع کاست. در خارج از کشور با ائتلاف، اتحاد و سازماندهي تظاهرات اعتراضي، مي توان صداي ايراني متفاوت را بگوش شهروندان خارجي و رهبران سياسي آنها رسانده، مردم عادي و رهبران سياسي را متقاعد ساخت تا حساب مردم ايران را از حاکمان مرتجع آن جدا سازند. مهم تر اينکه، چنين امري مي تواند مانع بکارگيري سلاح هاي کشتار جمعي و اي بسا بمب اتم در يک درگيري مفروض، در داخل خاک ايران گردد.

آمريکا و غرب نمي توانند و نبايد در مقابله با فاشيسم مذهبي حاکم برايران زرّه اي کوتاه بيايند. شوراي امنيت سازمان ملل بايد تغيير رژيم حاکم بر ايران، که نه به حقوق بشر در حق شهروندان خود و نه به موازين بين المللي در روابط خارجي پايبند است، را در دستور کار خود قرار دهد. وقت آن رسيده است که دولت هاي اروپايي و آمريکا از آرزوي ديرينهً ايرانيان براي استقرار دولتي آزاد و دموکراتيک علناً و رسماً پشتيباني نموده و از اپوزيسيون سراسري و دموکرات ملا ها حمايت کند.