گذاربه دموکراسي در ايران

آرزوي گذار به دموکراسي در ايران، در حقيقت، انگيزهً اصلي نوشتن اين سطور مي باشد.

Tuesday, February 07, 2006

مدرنيتهَ ايراني: آزادي يا بمب اتم

در نوشته هاي قبلي آمده بود که جنبش روشنفکري و سياسي ايراني در صد و پنجاه سال گذشته، تجربهً افراط و تفريط در غرب گرايي و غرب ستيزي، شرق گرايي و شرق ستيزي، بنيادگرايي مذهبي ( نه شرقي و نه غربي ) و بنيادگرا ستيزي را در کارنامهً تجارب گرانبار خود دارد. چگونه مي توان بر اين سيکل ويرانگر افراط و تفريط نقطه پايان نهاد و راه رشد و ترقي مملکت يعني همان راه مدرنيتهً ايراني را هموار نمود؟بي شک فهم درست چالش هاي اصلي مدرنيته در ايران، مارا در يافتن راه درست ورود و خروج به مسائل گريبانگير امروز ايران ياري مي دهد.

در وجود نياز مبرم مردم ايران به آزادي، استقلال و دموکراسي جاي مناقشه نيست. لازمهً آزادي و دموکراسي، کما اينکه توسعهً اقتصادي و اجتماعي و فرهنگي بي شک قبل از هر چيز به ميزان بهره گيري و بکارگيري درست تجارب و دستاوردهاي مثبت مدرنيته، که از رنسانس به اين سو، غرب پيشگام آن بوده است، بستگي تام دارد. اين ضرورت و پيام را ايرانيان از حد اقل صد و پنجاه سال پيش، بعد از شکست در جنگ ايران و روس، فراگرفتند. تلاش براي بومي کردن دستاوردهاي علمي، تکنيکي و فرهنگي مدرن غرب براي ايرانيان پيوسته دوستان و دشمناني داشته و بنابراين منشاء خير و شر بطور همزمان بوده است.

اصلي ترين دشمنان مدرنيتهً ايراني، که از استقلال، آزادي و پيشرفت براي ايران و مردمش استقبال نمي کرده اند شامل آناني مي شده که در حفظ وضع استبدادي و استثماري موجود ذينفع بوده اند. در رأس آنها، دول بزرگ استعماري {روس (بويژه در دوران قاجار) و انگليس (بعد از کشف نفت) و آمريکا (از جنگ جهاني دوم به اينسو)}، و نيز دربار سلطنت و آخوندهاي مرتجع قرار داشته اند. اين سه نيرو، که نمايندگان زر و زور و تزويرمي باشند، بمنظور غارت و چپاول، اختناق و سرکوب، تزوير و تحميق توده ها، در سرفصلهاي مختلف، همدست و همداستان شده اند. کشورهاي استعماري پيوسته تضمين منافع خود را در عقب نگهداشتن و چپاول کشورهاي جهان سوم مي ديده اند. تاج الملوک همسر رضا خان در خاطراتش که منتشر شده اذعان مي کند که "همیشه کشورهای ضعیف تیول ممالک قوی بوده اند. حالا دریک مملکت که جمعیت کم دارد یا مساحتش کم است... رسما فرماندارانگلیسی می‌گذارند و حکومت آن تابع مستقیم انگلیس است ویا مثل‌هاوایی وپاناما به خاک آمریکا منضم می‌شود و دریک مملکت دیگربطورغیرمستقیم عوامل خود را نفوذ می‌دهند".

در شرايطي که امکان استعمار مستقيم ايران بعلت بيداري ايرانيان و همت روحانيون مترقي، روشنفکران متعهد، نمايندگان مردم و مجاهدان صدر مشروطه و نيز شرايط ژئوپولوتيک ايران ميسر نشد، پس عناصر و پايگاه نفوذ غير مستقيم قدرت هاي استعماري روس و انگليس در امور داخلي ايران چه نيروهايي بوده اند؟ بي شک، کشورهاي استعماري بدليل ساختار سياسي و اقتصادي متفاوت، و نيز دوري و نزديکي با ايران، منافع متفاوتي دنبال کرده، لاجرم عوامل و اهرم هاي متفاوتي بکار مي گرفته اند.

عوامل مستقيم و غير مستقيم انگيسي ها عبارت بوده اند از دربار سلطنت، روحانيون مرتجع (مانند شيخ فضل الله نوري و کاشاني تا همين جنتي و مصباح که آب به آسياب استعمار مي ريزند) ملاکين، تجار و سرمايه داري وابسته، و نيز روشنفکران ساده لوح، قلم فروش و نان به نرخ روز خور.

بويژه بعد از کشف و استخراج نفت تا انقلاب ضد سلطنتي، درباريان ايراني مستقيماً دست پروره، عامل و کارگزار عمدتاً انگليسي ها و بعد آمريکايي ها بوده اند. اگر تا قبل از جنبش مشروطه، شاهان و امراي دربار مستقيماً از سفارت انگليس حقوق مي گرفتند، بعد از جنبش مشروطه، بعلت بيداري و رشد مبارزات ضد استعماري ايرانيان، انگليسي ها بمنظور حفظ منافع استراتژيک خود، با کودتا دست به تعویض شاهان ( احمد شاه، رضاخان و پسرش محمدرضا شاه) در ايران زدند.

تن دادن به قرار دادهاي ميهن بر باد ده مانند معاهدهً ترکمانچاي و گلستان با روسها، و نيز انعقاد قرارداد هاي "دارسي" (در سال 1901 که امتياز نفت ايران را بجز در پنج استان شمال در همسايگي روسيه! براي مدت شصت سال به انگليس واگذار مي نمود.)؛ قرارداد همکاري روس و انگليس در اوت 1907 که ايران را به مناطق تحت نفوذ آن دو تقسيم مي کرد. قرارداد کاکس وثوق الدوله (در سال 1919 که هدف آن تحت الحمايه انگليس قرار دادن کشور و بعبارتي استعمار مستقيم ايران بود) قراردادهاي 1933، و گس-گلشائيان در ادامهً واگذاري امتياز نفت به انگليسي ها و...جملگي گواه علل دخالت قدرت هاي استعماري در مسائل داخلي ايران مي باشند.

ابزار دخالت روسها در ايران متفاوت از انگليسي ها بوده است. آنها نخست روي تضاد هاي قومي بويژه جنبش هاي تجزيه طلبانه در استانهاي غربي و شمالي از جمله کردستان و آذرباييجان تا گيلان سرمايه گذاري کردند، ولي بدليل پا نگرفتن ساز تجزيه طلبي در اين جنبش هاي محلي و قومي، وفشار رقباي استعماري مانند انگليس و سپس آمريکا، روسها از حمايت از اين جنبش ها دست کشيدند. بويژه بعد از انقلاب سوسياليستي اکتبردر روسيه، بخشي از گرايشات روشنفکري و سياسي، بخصوص حزب تودهً ايران نقش دفاع از سوسياليسم (منافع) روسها را بعهده گرفتند.

در دورهً قاجار، ادامهً حيات تاج و تخت دربار و حفظ امتيازات طبقهً روحانيت، به ايجاد توازن بين اين باج خواهي هاي استعماري دول روس و انگليس، بستگي تام داشت. برقراري"موازنهً مثبت" در اين دوران بمعني سياستي بود که بايد شاهان قاجار در ازاي هر قرارداد استعماري با انگليسي ها در جنوب، قراردادي مشابه و متقابل با روسها در استانهاي شمالي بامضا مي رساندند. بقول ابوالحسن بنی صدر(در کتاب سیری در تاریخ تحول اقتصادی و سیاسی و طبیعی ایران تاليف در 1356) نيروهاي سياسي ايراني به "رسوفیل ها ، انگلوفیل ها ،و جانبداران سیاست موازنه منفی" تقسيم مي شدند. از آنجا که طرفداران حاکميت ملي و موازنه منفي در معادله تعادل قوا دست پايين را داشتند، در تحولات سياسي ايران نيز نقش عمدهً آنان تنها با مقاومت مدني و مبارزهً مسلحانه بارز مي شد. بعنوان مثال بعد از به توپ بستن مجلس به تحريک لياخوف روسي و توسط محمد علي شاه (دوم تير 1287 ه.ش) و يا امضاي قرارداد استعماري وثوق الدوله، نيروهاي مردمي و استقلال طلب، با مقاومت و قيام مسلحانه عليه دربار، آخوندهاي مرتجع و اربابان استعمارگرشان را بعقب نشيني وا مي داشتند.

متقابلا هر زمان نيروهاي مستقل، مترقي و مردمي، از موقعيت برتري برخوردار مي شدند، قدرت هاي استعماري روس و انگليس دست بدست هم داده عليه آنها متحد مي شدند (مانند قرارداد مشترک بين روس و انگليس در سال 1907 براي تقسيم ايران به مناطق تحت نفوذ و مهار انقلاب مشروطيت و يا خيانت حزب توده در عدم حمايت از مصدق در کودتاي انگليس- آمريکايي جنبش ملي کردن نفت). اوج گيري جنبش هاي استقلال طلبانه مانند مشروطه و ملي کردن نفت، کما اينکه به قدرت رسيدن رهبران ملي و وطن پرست مانند قائم مقام و امیر کبیر و مصدق در طول یک قرن و نیم گذشته نيز معطوف به استفاده درست اين رهبران از شرايط رقابت و تقابل بين قدرت هاي استعماري (نخست روس و انگليس، بعد آمريکا و شوروي، و نيز رقابت سياست خارجي انگليس و آمريکا در زمان مصدق) بوده است.

بعد از جنگ جهاني دوم و خصوصاً پس از کودتاي ۲۸ مرداد سال سي و دو، که آمريکا سياست خارجي فعالتري را در رهبري جنگ سرد، مقابله با بلوک شرق و لاجرم پس زدن سياست هاي استعمار کهنهً انگليس در خاورميانه در پيش گرفت، باعث نزديک تر شدن شاه ايران به آمريکا و پياده کردن برنامهً اصلاحات ارضي موسوم به انقلاب سفيد، بمنظور تغيير ساختار اقتصادي و اجتماعي کشور متناسب با شرايط جديد شد. تغييرات ساختاري انقلاب سفيد شاه، اعتبار سنتي و امتيازات فرهنگي، اجتماعي، اقتصادي و مذهبي طبقهً روحانيت، که پايگاه تاريخي انگليس بود، را بطور جدي تهديد مي کرد. اصلاحات ارضي با جا انداختن نهاد هاي زندگي مدرن، شريان حياتي آخوندها، از قبيل دريافت وجوهات شرعي مانند خمس و زکات و سهم امام و اراضي وقفي و نيز مناسبات اجتماعي ارتجاعي متکي به آخوند و فرهنگ مويّد کنيزي زنان را از ميان بر مي داشت. بهمين دليل، موضعگيري روحانيت بطور عام و خميني بطور خاص، عليه کاپيتولاسيون، شاه و آمريکا، نه از سر دلسوزي براي ايران، و يا برقراري عدالت و آزادي و ايفاي حقوق مردم ايران، بلکه براي دفاع از همان مناسبات فئودالي ارباب رعيتي و حفظ امتيازات نهادينه شده روحانيت، طي دواران صفوي تا قاجار ، دريک کلام استمرار مشارکت شاه و شيخ بر سفرهً غارت، چپاول مملکت و تحميق توده ها بود.

بدليل سطحي بودن همين اختلاف ميان شاه و شيخ بود که خميني و حاميانش، همآوا با شاه، به مخالفت با نيروهاي مترقي ضد سلطنتي، اعم از مذهبي (مجاهدين خلق) و غير مذهبي (فداييان خلق) پرداختند. بجز عده معدودي از روحانيون مترقي مانند آيت الله طالقاني، خميني و حاميانش حاضر به ريسک پرداخت بها نبودند، کما اينکه پس از سرکوب تظاهرات پانزده خرداد چهل و دو، خميني بعد از مدت کمي بازداشت عقب نشيني کرد و بسياري از پيروانش در مواجهه با سرکوب و فشار ساواک "سپاس شاهنشاها" گويان مورد عفو ملوکانه قرار گرفته، آزاد شدند.

شاه و شيخ پيوسته در ناکام گذاشتن جنبش آزاديخواهانه و استقلال طلبانه مردم ايران، منافع مشترک داشتند. بعنوان مثال فراگير شدن رهبري خميني در انقلاب ضد سلطنتي از طرفي ناشي از عدم وجود آلترناتيو دموکرات و مترقي (چرا که شاه احزاب مستقل سياسي را ممنوع و رهبران آنها را دستگير و يا اعدام کرده بود) و نيز عدم حمايت خميني از جنبش مسلحانه در زمان شاه بود. برخي از تئوريسين هاي خط امامي عدم حمايت خميني از مقاومت مسلحانه در زمان شاه را با جنبش هاي مقاومت مدني برهبري گاندي و يا نلسون مندلا مقايسه مي کنند، حال آنکه آندو رهبران مترقي، مدرن و آشنا به ساز و کار دموکراسي بوده اند در حاليکه خميني يک آخوند مرتجع دست پخت حوزه هاي علميه و مبلغ قرون وسطا بود.

با اين مقدّمه، توضيح چرايي عدم موفقيت مدرنيتهً ايراني کار دشواري نيست. اول اينکه، بايد بخاطر سپرد که در مدرنيته ايراني، استقلال و آزادي از هم جدايي ناپذيرند. حاکمان و مبارزين سياسي به اين حقيقت مسلّم توجه کافي مبذول نداشته و ناگزير از پرداخت بهاي اين غفلت شدند.

برعکس استعمار روس و انگليس، در دوران جنگ سرد، يکي از پايه هاي اصلي سياست خارجي آمريکا عليه بلوک شرق، تأکيد بر آزادي هاي فردي و حقوق بشر بوده است. شاه سابق در برنامهً اصلاحات ارضي بمنظور مدرن ساختن بوروکراسي اداري و اقتصاد جامعه، بدون توجه به اهميت "آزادي" و "حقوق بشر" ناکام ماند. شاه ايران در انقلاب سفيد به اين موضوع بي توجهي کرد و از همانجا (سياست حقوق بشر کارتر) نيز ضربه خورد.

رژيم کنوني تحت رهبري خميني –خامنه اي نيز در سردادن شعار استقلال بدون "آزادي" و "حقوق بشر" ( اين قشر بطور عام، بدليل ماهيت ارتجاعي، با آزادي هاي اساسي مصرح در اعلاميه حقوق بشر که اساسي ترين دستاورد و شاخص مدرنيته است، سر جنگ داشته و دارند) نير راه بجايي نبردند.


بعداز کودتاي بيست و هشت مرداد سي و دو، و نيز تحت تأثير القائات غلط حزب توده ايران، مبارزات بويژه نسل جوانتر در هيات سازمانهاي انقلابي (مجاهدين و فدائيان) بطور ايدئولوژيک و خط مشي از بلوک شرق و مبارزات ضد امپرياليستي ساير خلق ها الگو مي گرفتند و بنابراين از خصيصه ضد آمريکايي برخوردار بودند. غفلت مبارزين ميهن بويژه در جنبش چپ سنتي از اهميت شعار "آزادي" و "حقوق بشر" در مبارزه با شاه و خميني باعث همسويي عملي شاه و شيخ و استعمار درسرکوب نيروهاي دموکرات و مبارز مي شده است. چنين غفلتي علاوه براينکه براي شاه و شيخ و آمريکا بهانه سرکوب بي درد سر مجاهدين و مبارزين ميهن را فراهم مي نمودً، مانع استفاده آزاديخواهان ايراني از اهرم کارآي حقوق بشر و استفاده سياسي از تفاوت بين رويکرد هاي شاه و آمريکا بر سر موضوع حقوق بشر مي شد. سوم، ايران را به جولانگاه تقابل بين (طرفداران) دوقطب شرق و غرب مبدل مي ساخت، که نتيجه اش علم شدن رهبري خميني بعنوان تنها آلترناتيو ممکن و قابل تحمل براي غرب بود. پراگماتيسم انقلابي حکم مي کنه که نيروهاي مترقي و دموکرات به القائات دائماً غلط و زيانبار چپ سنتي (حزب توده) توجه نکرده و از سياست حمايت از حقوق بشر و گسترش دموکراسي در خاورميانه توسط آمريکا بر عليه بنيادگرايي و رژيم حاکم بر ايران، حدّ اکثر استفادهٌ ممکن را بنمايند.

دوم، شاه و شيخ و استعمار، از اين نقطه ضعفهاي جنبش، جهت عقيم گذاشتن مبارزات آزاديخواهانه و استقلال طلبانه مردم ايران حداکثر سوء استفاده را مي برده اند. دول قدرتمند استعماري که شاهان قاجار و پهلوي را مأمور سربريدن انقلاب مشروطيت و جنبش ملي کردن نفت نمودند، تقويت روحانيت و حمايت از بنيادگرايي اسلامي را اهرم خوبي در راستاي استراتژي کمربند سبز اسلامي در مقابل نفوذ کمونيسم در دوران جنگ سرد مي ديدند. آنها از اين اهرم در ناکام گذاشتن انقلاب ضد سلطنتي مردم ايران بهره بردند. با غصب رهبري انقلاب ضد سلطنتي توسط خميني، جنبش مدرنيته (استقلال طلبانه و آزاديخواهانه) ايراني يکبار ديگر به بيراهه رفت. کشور ايران در ربع قرن اخير تحت حکومت فقها، بلحاظ علمي، تکنيکي، تکنولوژي، اقتصادي و فرهنگي بسا عقب مانده تر و وابسته تر از ايران قبل از انقلاب گرديده است.

بعد از درجا زدن خميني در تعميق و استمرار مبارزه بدنبال سرکوب تظاهرات پانزده خرداد سال ١٣٤٢توسط شاه، وقتي مبارزاتً مسالمت آميز نيز با سرکوب و زندان و شکنجه پاسخ داده مي شد و سران جبههً ملي و نهضت آزادي دستگير و زنداني شدند، پيشتازان مبارزات دانشجويي آنزمان با تأسيس سازمان مجاهدين خلق و فدائيان خلق، بدرستي بن بست مبارزاتي دوران را شکستند. بقول مجاهد شهيد احمد رضايي وقتي تعادل قوا بالکل بنفع دشمنان آزادي و استقلال ميهن بود، اين انقلابيون تنها با اتکا به قاطعيت، فداي حد اکثر و نثار خون خود مي توانستند طلسم اختناق را شکسته و طرحي نو در اندازند (نقل به مضمون)، با تأسيس اين دو سازمان انقلابي و مردمي، دستاوردهاي مبارزات صد سالهً مردم ايران در راه استقلال و آزادي، در مسير ارتقاء خود، به سرمايه اي سازمان يافته و متشکل تبديل شده، از نسلي به نسل ديگر استمرار مي يافت.

چهارم، بناي ايراني مدرن، آزاد و دموکرات، همانا آرزو و هدف ديرينهً روشنفکران متعهد، روحانيت مترقي، مجاهدان و فداييان ميهن، در مبارزهً مستمر آنان عليه مثلث شاه و شيخ و استعمار، بوده است. بدون نصب العين قراردادن دستاوردهاي آن مبارزات خونبار، و بدون ارج گذاري به بهايي که در راه تحقق استقلال و آزادي پرداخت شده، نمي توان به مدرنيتهً ايراني نائل شد. بعبارتي نمي توان با مجاهدان صدر مشروطه، مصدق، شريعتي، طالقاني، بازرگان، حنيف نژادها، گل سرخي ها و جزني ها عناد و دشمني ورزيد و در عين حال در ادعاي طرفداري از استقلال، آزادي و دموکراسي نيز صادق بود.

پنجم، بعد از انقلاب ضد سلطنتي، باز هم "آزادي"، "حقوق بشر" و "دموکراسي" نخستين قربانيان و بالطبع اساسي ترين نياز مبرم مردم ايران، تحت حاکميت استبدادي فقها بوده است. تجارب اين دوره گواه آنست که آن بخش از روشنفکران و نيروهاي سياسي عمدتاً ليبرال که از خميني و نظام ولايت فقيه انتظار تحقق استقلال و آزادي داشتند، بر خطا بوده اند؛ آن بخش از روشنفکران و نيروهاي سياسي جنبش چپ ايران که تحت تأثير القائات دائما زيانبار و غلط حزب توده، فريب شعارهاي ضد امپرياليستي خميني را خوردند و آخوندها را براي حذف ليبرالها و سقوط دولت بازرگان تحريک و حمايت کردند، به بيراهه رفتند. آمريکايي ها نيز که تحت تأثير القائات استعمار کهنهً انگليس، دولت ملي دکتر مصدق را سرنگون کردند و زمينهً قدرت يافتن بنيادگرايان مذهبي (خميني، ملاعمر و بن لادن) را فراهم ساختند، نيز اشتباه کردند. آنها امروز خود را در مقابل پديدهً فوق العاده خطرناک و غير قابل کنترل تروريسم اسلامي و رژيم فاشيستي مذهبي مترصد دستيابي به بمب اتم يافته اند.

ششم، بعد از انقلاب ضد سلطنتي، مجاهدين خلق و حاميانشان اگر چه با نشانه رفتن معضل اصلي يعني"ارتجاع مذهبي" و تعارض آن با "آزادي"، روي باصطلاح "تضاد اصلي دوران" بدرستي انگشت گذاشتند، ولي بهاي کمبود تجربه و عدم توان مکفي در استفادهً درست از فرصت ها را در مسير مبارزه را با خون بيکران اعضا و هوادارانشان پرداختند. آنها نتوانستند حمايت گستردهً داخلي را به حمايت گستردهً بين المللي تبديل کرده و بر استبداد ديني، آنطور که تصور مي کردند، پيروز شوند، ولي جاي خوشبختي است که از بين نرفته اند. شناخت و طرح درست ضعف و قوت هاي مجاهدين و حاميانشان مي تواند کمک بزرگي، به نه تنها مجاهدين، بلکه به پروسه تحقق مدرنيتهً ايراني يعني استقرار سريعتر آزادي، استقلال و دموکراسي در ايران باشد.

فکر مي کنم يکي ديگر از انتقادات وارده بر سازمان، برخورد عکس العملي با پديدهً ارتجاع مذهبي بوده است. بدين ترتيب که بعد از انقلاب ضد سلطنتي، راديکاليسم انقلابي مجاهدين برهبري مسعود، در تقابل با راديکاليسم ارتجاعي مذهبي برهبري خميني، صحنهً سياسي ايران را، بطور زودرس و البته بنفع ارتجاع، بشدت پلاريزه (دوقطبي) نمود. حال آنکه فکر مي کنم پاسخ مناسب به راديکاليسم ارتجاعي، نه راديکاليسم انقلابي، بلکه پراگماتيسم انقلابي بوده و مي باشد. بعبارتي پاسخ درست به راديکاليسم، پراگماتيسم است، و پاسخ درست به ارتجاع، همان راه و روش انقلابيست. بعنوان مثال در انقلاب ضد سلطنتي، بدليل فقدان آلترناتيو دموکراتيک و فراگير براي شاه ( که کليه احزاب مستقل را ممنوع کرده بود) شبکهً سنتي روحانيت بيشترين توان بسيج توده ها را داشت. نيروهاي انقلابي، منجمله مجاهدين که از زندانها آزاد شدند، اساساً آمادگي ذهني و عيني بدست گرفتن نه تنها قدرت سياسي، که اي بسا پذيرش مسئوليت در دولت موقّت انقلاب را نيز نداشتند. آنها براي رساندن پيامشان به مردم، گسترش پايگاه مردمي و در نتيجه تبديل شدن به اهرم کارآي سياسي به زمان و کار سياسي نيازداشتند. راه و رسم کار دموکراتيک، احترام به حقوق مخالف و منتقد، و ضرورت ائتلاف و اتحاد براي کسب حمايت اکثريت مردم، در بين انقلابيون آن دوران چندان جايي نداشت. هر کس سازخودش را مي زد و در فکر تشکيل گروه و سازماني، به جمع آوري نيرو پرداخته بود. سازمانها و احزاب چپ و راست و ميانه مثل قارچ در هر سو مي روييدند. در چنان شرايطي، در مدت دو سال و نيم کار سياسي (بعبارت درست تر مقاومت مدني) مجاهدين بسرعت به نيرويي فراگير تبديل شده و در آستانهً تغيير دادن تعادل قواي سياسي قرار داشتند. در اکثر شهرهاي ايران، نيروهاي متشکل مجاهدين از مجموعه نيروهاي متشکل خط امامي و سپاه و بسيج و کميته اي، هم بلحاظ کمي و هم کيفي، با فاصله زيادي سبقت گرفته بودند. با اين تفاوت که هواداران خميني دست به چماق و چاقو مي بردند و مسلح بودند، در حاليکه تنها سلاح مجاهدين نشريه بود و انضباط انقلابي. خميني باتکاي شبکهً روحانيت قدرت بسيج توده هاي مذهبي عمدتا روستايي و حاشيه شهري را داشت، در حاليکه پايگاه اجتماعي مجاهدين دانشگاه و دبيرستان و کارخانه و ادارات و تا حدودي اصناف بود. در چنان شرايطي سران ارتجاع تهديد از دست دادن قدرت را در صورت استمرار آزادي فعاليت سياسي مجاهدين دريافتند و با انواع دسيسه و توطئه و نيرنگ توانستند رهبران مجاهدين را به جنگي نخواسته و نا بهنگام بکشانند. آنگاه در يک درگيري نابرابر، آن جنبش عظيم اجتماعي را ناکام گذاشته، سرکوب و قتل عام نمايند. بايد به اين حقيقت تلخ اذعان نمود که اگر خميني شايان اعتماد نيروهاي دموکرات و انقلابي نبود، مجاهدين و مبارزين تازه از زندان آزاد شده نيز ظرفيت فکري و قابليت تجربي استفادهً درست از فرصت بدست آمده در ببار نشاندن آنهمه اقبال و اعتماد مردمي را نداشته و نيافتند.

ناگفته نماند که مجاهدين و مبارزين ايراني بهر حال برآيند تحولات سياسي ميهن شان بوده و از دل مبارزات تاريخي مردم ايران سربرآورده اند، کمبود و نقص آنها متضمن نقص و کمبودي است که بر کل جنبش آزاديخواهانه و دموکراسي طلبانهً مردم ايران وارد است. بنابراين غرض از نقد گذشته، نه پوئن دادن به دشمنان آزادي و دموکراسي، بلکه بمنظور رفع آن کمبودها، و کمک به مجاهدين و مبارزين امروزي، در هر چه بهتر مبارزه کردن، بعتوان "آنتي تز بنيادگرايي اسلامي"، و موفقيت در جلب اعتماد نسل امروز براي تحقق دموکراسي مي باشد. مجاهدين خلق ايران بعنوان نيرويي مسلمان، دموکرات و انقلابي اين پتانسيل را داشته و دارند که مانع سوء استفادهً بنيادگرايان مذهبي از عواطف، احساسات و باورهاي مذهبي مردم گشته، ارزشهاي مثبت مذهب را با دست آوردهاي مدرنيته پيوند دهند.

مدرنيته نوع آخوندي با بمب اتم

براي يک لحظه تصورش را بکنيد، اگر رژيم ارتجاعي حاکم با کارنامه اي سراسر فساد و توطئه و بحران و شلاق و زندان و شکنجه و اعدام و نهايتاً تسويه ايدئولوژيک و آپارتايد مذهبي و جنسي قرار باشد که مدرن شود به چه جيزي بيش از همه نياز مند است؟ درست است تضمين استمرار حکومت مطلقه در سايهً سلاح مطلق يعني بمب اتم.

اگر در دوران مدرن اين رژيم قرون وسطايي و سرکوبگر بتواند در سايهً بمب اتم به حياتش ادامه دهد، آنگاه تکليف آزادي و دموکراسي و حقوق بشر، يعني مدرنيتهً واقعي ايراني چه مي شود؟

در عين حاليکه پاسخگويي به ادعاهاي مضحک دولت مديحه سراي احمدي نژاد را بايد به طنز پردازان و هنر مندان ميهن واگذار نمود، ولي لازم است به دو برگ و امتياز کارآ در دست راديکال هاي مذهبي در مقابله غرب و آمريکا اشاره کنم، عدم توجه کافي به اين دو ويژگي از مردم ايران خونهاي بسيار گرفته و تلاش هاي آزاديخواهانهً آنان را ناکام گذاشته است.

نخستين ويژگي بنيادگرايي مذهبي، همان راديکاليسم ارتجاعي مطلق، يعني قبول ريسک مطلق، فدا و قربان دادن و گرفتن مطلق، خون دادن و ريختن خونهاي بي شمار، عدم تحمل مخالف و منتقد بطور مطلق، براي رسيدن به اهداف تماميت خواهانه است. بهمين دليل پتانسيل تخريب بنيادگرايي اسلامي از ايدئولوژي هاي مدرن مانند فاشيسم و نازيسم بمراتب بيشتر مي باشد. رژيم ايران طي دوران حاکميتش قادر بوده است ضمن خنثي کردن ليبرال ها و نيروهاي ملي و چپ سنتي در داخل کشور، در خارج کشور با توطئه، بحران، ترور، تهديد و باج دادن به دولت هاي غربي، آنها را راضي و يا مرعوب نمايد. امروزه هم، با تهديد به عمليات انتحاري و تروريستي در عراق و افغانستان و بقيه کشورهاي مسلمان، مي خواهد غرب و آمريکا را ناگزير از پذيرش اجراي برنامهً اتمي اش نمايد.

دومين خصيصه بنيادگرايي مذهبي، اتکاي آن بر شبکهً سنتي روحانيتي است که در ميان اقشار فقير و بي سواد روستايي و محلات فقير نشين حاشيه شهري، آنهم در کشورهاي عمدتا فقير مسلمان، توان بسيج نيروي قابل توجهي دارد. آخوندها از اين نيرو بعنوان سياهه لشکر در چماقداري هاي داخل کشور، جذب نيرو وکادر حرفه اي (چماقدار و تروريست) و نيز براي حمله به سفارت کشورهاي خارجي (مثل همين قضيه کاريکاتور روزنامه دانمارکي) براي نمايش قدرت و فائق آمدن بر اختلافات دروني و تسلط بر اوضاع استفاده کرده و مي کنند.

مقرون به صرفه ترين راه مهار و عبور از راديکاليسم اسلامي ( هر کشور بسته به کم و کيف جمعيت مسلمان و مجموعه شرايط سياسي و اقتصادي آن راه حل خاص خود را مي طلبد) جلوگيري از آموزش راديکاليسم مذهبي در مدارس سنتي، محدود کردن رهبران افراطي مشوق عمليات تروريستي، تشويق و حمايت از رهبران، گرايشات و گروههاي معتدل تر براي پيوستن به پروسه دموکراسي، ملزم ساختن آنها به تن دادن به نتيجهً انتخابات آزاد، و پذيرش پيروي از قوانين و پرنسيب هاي دموکراتيک مي باشد. بعبارتي بهترين راه گذار به دموکراسي در کشورهاي مسلمان، نه جنگ مسلحانه و از ميان برداشتن فيزيکي بنيادگرايان، بلکه غلبه بر افراطيون مذهبي در يک پروسهً مقاومت مدني (آنهم تحت فشار بين المللي)، و مغلوب ساختن افراطيون در انتخابات آزاد و ملزم ساختن آنان به رعايت قوانين مدرن برآمده از مردم (ونه شرع) مي باشد.

تمام رژيم هاي استبدادي، بويژه رژيم ارتجاعي ولايت فقيه، براي اتحاد دروني و سرکوب داخلي نياز به تراشيدن دشمن خارجي دارند. رژيم آخوندي و شخص خميني بهمين دليل واژهً پر برکت "شيطان بزرگ" را خلق کرد، بهمين دليل، رژيم بطور استراتژيک نمي توانست پاي قرارداد صلح با عراق برود، کما اينکه هرگز قادر نيست روابط عادي با آمريکا برقرار کند. چرا که بلافاصله بايد به الزامات چنين رابطه اي، يعني انتخابات آزاد و رعايت حقوق بشر و آزادي احزاب و اجتماعات و غيره، تن دهد. بنا براين تضاد آشتي ناپذير با "شيطان بزرگ" با ادامهً بقاي رژيم گره خورده است.

متقابلا، آمريکا نيز براي شانه خالي کردن از پذيرش کنوانسيون هاي بين المللي، جامه عمل پوشيدن به ادعاي حفاظت و رهبري جهان آزاد، داعيه رهبري نظم نوين بين المللي، حفظ منافع استراتژيک ملي آمريکا در دوراني که همه چيز بسوي جهاني شدن رفته است، نياز به دشمني ارتجاعي، عقب مانده و خارجي دارد. دشمني که خود آنرا از دوران جنگ سرد با تقويت بنيادگرايي اسلامي و حمايت از خميني، بن لادن و ملاعمر، بمنظور ايجاد کمربند سبز اسلامي در مقابل نفوذ کمونيسم، ساخته و پرداخته است. بعد ا ز جنگ سرد و بويژه متعاقب عمليات نروريستي يازده سپتامبر، فصل شيردهي گاوهاي اسلامي فرارسيده است. بن لادن، ملاعمر، خامنه اي و اهل بيتشان براي چنين روزي پروار شده اند تا با فراهم کردن زمينه دخالت مستقيم آمريکا در منطقه، جريان شيرهاي نفت خاور ميانه و در آمد حاصل ا ز آن را براي يک دوران ديگر نيز به اقتصاد کشورهاي صنعتي سرازير کنند.

بعبارتي، بعد از عمليات تروريستي يازدهم سپتامبر، عمر مفيد آخوندهاي حاکم بر ايران، براي غرب و آمريکا، بسر آمده و زمان قرباني کردن آنان فرا رسيده است. آنها يا بايد داعيه واهي رهبري جهان اسلام و حمايت از تروريسم اسلامي و مخالفت با صلح خاورميانه و برنامهً تسليحات هسته اي را کنار گذاشته و در داخل کشور با احترام به حقوق بشر به پروسهً گذار به دموکراسي مي پيوستند و يا اينکه بعنوان دولت حامي تروريسم و ... خود را براي رويارويي مستقيم با صاحبان اصلي ينگهً دنيا، که حالا به برکت وجود آنها، کدخداي خاورميانه شده اند، آماده کنند. همهً قرائن حاکي از آنست که رژيم ايران اين پيام را بخوبي دريافت کرده است. اينست که با يک دست کردن حاکميت، آوردن دولت فاشيستي احمدي نژاد، اجراي سياست آپارتايد مذهبي و تسويه دوم خردادي ها از همهً مسئوليت هاي کليدي حتا از مدريت ادارات و مدارس، خود را براي بدترين شق يعني درگيري نظامي و بقول خودشان "تحويل زمين سوخته"اماده مي کنند.

اين شرايط مسئوليت مضاعقي بر دوش نيروهاي دموکرات اپوزيسيون رژيم، در داخل و خارج از کشور قرار مي دهد. در داخل کشور با سازماندهي مقاومت مدني در هر کجا و هر شرايطي، مي توان از قدرت رژيم در کنترل اوضاع کاست. در خارج از کشور با ائتلاف، اتحاد و سازماندهي تظاهرات اعتراضي، مي توان صداي ايراني متفاوت را بگوش شهروندان خارجي و رهبران سياسي آنها رسانده، مردم عادي و رهبران سياسي را متقاعد ساخت تا حساب مردم ايران را از حاکمان مرتجع آن جدا سازند. مهم تر اينکه، چنين امري مي تواند مانع بکارگيري سلاح هاي کشتار جمعي و اي بسا بمب اتم در يک درگيري مفروض، در داخل خاک ايران گردد.

آمريکا و غرب نمي توانند و نبايد در مقابله با فاشيسم مذهبي حاکم برايران زرّه اي کوتاه بيايند. شوراي امنيت سازمان ملل بايد تغيير رژيم حاکم بر ايران، که نه به حقوق بشر در حق شهروندان خود و نه به موازين بين المللي در روابط خارجي پايبند است، را در دستور کار خود قرار دهد. وقت آن رسيده است که دولت هاي اروپايي و آمريکا از آرزوي ديرينهً ايرانيان براي استقرار دولتي آزاد و دموکراتيک علناً و رسماً پشتيباني نموده و از اپوزيسيون سراسري و دموکرات ملا ها حمايت کند.

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home