رابطهً ايران و غرب در آئينهً تاريخ
در طول تاريخ حيات اجتماعي بشر، فاکتورهاي متعددي در رقم زدن صعود و سقوط تمدنها نقش داشته اند. از ميان آنها، کليدي ترين عوامل عبارتند از: اول، جغرافيا و آب و هوا؛ دوم، منابع طبيعي
و ذخايرزير زميني؛ سوم، جنگ و جدال خارجي (اشغال قديم و استعمار جديد) ، و چهارم، جايگاه
علم و فلسفه، و به طبع آن، نقش علم و
تکنولوژي در حل مشکلات و رابطهً دين و دولت در مديريت
جامعه (مديريت عرفي و عقلاني و دموکراتيک و يا متقابلاً مديريت ايده آليستي ذهني،
تک بعدي و مطلقه قومي، نژادي، ديني و ايدئولوژيک). در این میان، دو فاکتور نخست
عوامل طبيعي اند که چگونگي انطباق و کم و کيف بهره گيري از آنها بستگي به دو عامل
ديگر انساني دارد.
از نظر جغرافیا و آب و هوا، خاورميانه در شرايط مطلوب آب و
هوايي خودش شاهد انقلاب کشاورزي و شکوفايي تمدنهاي قومي بود که سبب ساز هويت پررنگ قومي
مردم خاورميانه گرديد. تغییر آب و هوا و
در نتیجه گرم و خشک شدن آب و هواي منطقه، همراه بود با گرم و مرطوب، و بعبارتي
مطلوب، شدن آب و هواي اروپا. اين تغيير آب و هوايي عواقب متفاوتي براي هر دو منطقه
ببار آورد که اهم آنها عبارت بودند از: 1) افول تمدنهاي قومي در خاورميانه و متقابلاً
سربرآوردن تمدنهای نوظهور اروپایی؛ 2) با اين تغيير آب و هوايي، شکل و محتواي روابط
اجتماعي بشر نيز متحول شد و تمدنهاي متعاقب آن در ايران، يونان و جمهوري روم
باستان، براي دورهً کمابيش چند قرن، که میتوان از آن بعنوان دوران گذار (از تمدن
هاي قومي به امپراطوري هاي مذهبي) و يا طلوع عقلانيت نام برد، در مسير نسبتا تجربي
درستي طي طريق کردند.
در همين دوره، کشف تکنولوژي قنات، چون انقلابي صنعتي، منشاء شکوفايي ايران باستان شد. حفر و
حراست و مديريت کشاورزي مبتني بر قنات، به رشد روستاها و شهرها (که پيش از اين فقط
در حاشيه رودخانه ها ممکن بود) انجاميد. اين وضعيت با الزامات زندگي متحرک
دامپروري، و آئين ميترائي و زندگي ايلي و طايفگي مترتب بر آن، تفاوت داشت و
بنابراين، کشف قنات منشاء سربرآوردن آئين جديد زرتشتي و شکوفايي ايران باستان با امپراطوري
هخامنشيان گرديد که پرچمدار اولين تمدن کثرتگراي چند قومي و چند مذهبي (بمعنی
امروزی سکولار و فدرال) شدند. آن پيشرفت علمي (کشف تکنولوژي قنات) و شکوفايي متعاقب
آن باعث شد تا براي دوره اي ايرانيان بر اروپائيان تفوق فرهنگي و تمدني داشته
باشند؛ بطوريکه تعاليم ميترا و مغان ايراني و کورش کبير از مهمترين آموزه ها در
اروپا و روم باستان بودند. در همين دوره تاريخي، در يونان باستان، اولین بارقه هاي علم و فلسفه و دموکراسي، و در روم باستان
هم نخستين نظام جمهوري سربرآورده و تجربه شدند.
بعد از آن دورهً گذار و طلوع عقلانيت، حاکمان خودکامه،
بمنظور تحکيم و تثبيت و گسترش قدرتشان، و نيز کوتاه کردن دست انديشمندان و فلاسفه (از وضع قوانين و تصميم گيري هاي مربوط به سرنوشت
افراد و جامعه) به سراغ اديان رفتند. با آميزش دين و دولت، تبعیض عقیدتی جایگزین
تبعیض قومی و نژادی شد، تمدنهاي نوظهور، هم در خاورميانه و هم در اروپا، رفته رفته
از هويت قومي و نژادي و نیز عرفی اولیه فاصله گرفته و سمت و سوي مذهبي يافتند. و
بدينسان، تمدنهاي قومي خاورميانه، و نیز تمدنهاي عرفی باستان (نظام چند فرهنگي هخامنشيان
و دموکراسي يونان و جمهوري روم باستان) مغلوب امپراطوريهاي مذهبي شدند.
امپراطوريهاي مذهبي، بويژه نوع توحيدي آن، توانستند مردماني از اقوام
و نژاد هاي مختلف را، زير چتر يک مذهب جمع کرده و قدرتهاي منطقه اي و جهاني
(زرتشتي ساساني، مسيحي روم، و خلفاي اسلامي)
را بسازند. در ايران ساساني، (برخلاف تعاليم مغان و ميراث مديريتي کورش کبير - که بدليل
روش توليد دوگانه دامپروري و کشاورزي، مبتني بر دوآليزم نظري و در نتيجه پذيرش"تکثر
قومي و مذهبي" بود) اردشير بابکان، شاخه اي از دين زرتشتي را به عنوان "دين
رسمي" ساسانيان اعلام کرد. (با اين حساب، ابتکارعمل "آميزش دين و دولت"
و رسميت دادن به "دين دولتي" (و نه "دولت ديني")، از آن
ايرانيان بوده است). متعاقب آن، امپراطور روم، کنستانتين اول، در اروپا نيز مسيحيت
را بعنوان دين رسمي امپراطوريش اعلام داشت؛ و اينگونه، با برافراشتن پرچم هويت
ديني متفاوت، سنگ بنای اولين ديوار عقيدتي (مذهبي) و فرهنگي و اجتماعي - سياسي بين
ايران (در شرق) با اروپا (در غرب) برافراشته شد، و دوران تاريک قرون وسطاي ظلم و جهل
و خرافه و تصلب و استبداد دینی در شرق و غرب، با کم و کيفي نه چندان متفاوت، آغاز گرديد.
در زمان ساسانيان، بدليل سرکوب و ناکامي جنبش هاي اصلاحي - انقلابي (هرمز و بهرام) و نهضت هاي ديني
(مانوي و مزدکي)، عملاً فرصت تشکيل دولت ديني (مطلق) و نيز امکان رنسانس (سکولار)
فرهنگي و سياسي در ايران مجال نيافت و در نتيجه، تعارض تاريخي بين شرع و عرف در
ايران، حل نشده باقي ماند. ولي در امپراطوري روم ، ماحصل ترکيب دين و دولت به
حاکميت تمام عيار کليسا انجاميد و قرون وسطاي مسيحيت در اروپا تمام عيارتر و
فراگيرتر تجربه شد. ايران ساساني، در نتيجه کشاکش هاي دروني و جنگ هاي خارجي بقدري
تضعيف شد که با حملهً قبایل بادیه نشین عربستان، مغلوب اعراب مسلمان گردید. از آن
پس، بخش شرقي آن ديوارهويتي مبتني بر مذهب، که بين ايران زرتشتي و غرب مسيحي بوجود
آمده بود، هويتي اسلامي پيدا کرد؛ و برپادارندهً اين ديوار و قطب بندي ديني، در
خاورميانه (شرق)، خلفا و سلاطين اسلامی شدند.
اسلامي که از شبه جزيره عربستان به ايران آمد، در شکل و
محتواي اجتماعيش قبيله گرا بود و بناگزير چند
مرحله تاريخي از سطح فکري و فرهنگي حوزه
تمدني ايران و اروپا عقب مانده تر بود. به جرأت مي توان گفت که ايرانيان در زمان ظهور
زرتشت (قريب هزار سال قبل از ميلاد و دوهزار سال قبل از اسلام) بلحاظ تمدني،
اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي از اعراب زمان پيامبر اسلام بسا مدني تر و پيشرفته تر
بودند. بطور خاص، دين و ائيني که با توحش و تهاجم و قهر و قساوت قبايل عرب به
ايران آمد و ساسانيان را از ميان برداشت، بمراتب از آئين زرتشت عقب مانده تر بود. قبايل
ساکن در شبه جزيرهً عربستان، از آنجا که انقلاب
کشاورزي و تمدنهاي شکوفاي قومي اش، و يا حکومت هاي عرفی اوليه در دوران باستان، و نیز
امپراطوري هاي پادشاهي و مذهبي متعاقب آنرا از سر نگذرانده و تجربه نکرده بودند، ميراثدار
و ادامه دهنده ارزشها و موازين و راه و رسم زندگي طايفگي و عشيرتي متعلق به پيش از
انقلاب کشاورزي بودند.
بدليل همان روابط و مناسبات طايفگي و قبيلگي، ماهيت تفکر و
فرهنگ و روش زندگي و مديريت خلفاي صدر اسلام نيز عمدتاً طايفگي و قبيلگي بود. جنگ
قدرت بين آل ابوسفيان و آل عباس و آل علي، بيش از آنکه برسر شرايع ديني و حقوق
انساني باشد برسرمنزلت و جايگاه خاندان و طايفهً خودشان در داخل قبيلهً قريش، و
بعبارتي جنگ بر سر"آلها"، بود. بهمين دليل، تحت حاکميت خلفاي عرب، باز
هم تعارض شرع و عرف امکان تعيين تکليف نهايي نيافت و کشاکش دو بينش - اهل عرف و
عقل گراي دهريون و معتزله، و متقابلاً اصولگرايان بنيادگرا و متشرع مذهبي - خوارج
و طرفداران اشعريه و اماميه- برغم جنگ و جدالهاي نظري و فراز و نشيب سياسي که
تجربه کردند، به حاکميت مطلقه عرفي و يا متقابلاً ديني تمام عيار نيانجاميد.
در دوران خلافت اسلامي، به قدري که فضاي عقلگرايي و امکان
مشارکت ايرانيان فراهم شد ، بهمان ميزان اسلاميون از آموزه هاي فرهنگي و ديني و
تمدني ايرانيان بهره گرفته و تأثير پذيرفتند (مثل آغاز خلافت عباسيان که به دوران
طلايي رشد علمي و فلسفي موسوم است)؛ و بدينسان، اسلامي که در ايران
بومي شد و به بغداد (تيسفون) و خراسان آمد،
بمراتب پر شاخ و برگتر و مدني تراز اسلام مکه و مدينه و دمشق گرديد.
در زمان تسلط خلفاي عرب ( با ويژگي هاي فوق الذکر)، از آنجا
که بيشترين زمينهً نارضايتي و اعتراض و مقاومت در ايران وجود داشت، انواع و اقسام گرايشات
نظري و عملي معترض، منجمله نوع اسلاميش، در اقصا نقاط ايران زمينهً بروزيافته و شکل
گرفتند؛ بطوريکه رفته رفته، مخالفت ايرانيان با خلفاي عرب، رويکردي اسلامي بخود
گرفت؛ و بدينسان، علاوه بر خوارج، حمايت از آل علي (علويان)- که چون مدعي جانشيني
پيامبر بودند، پيوسته هدف آزار و سرکوب خلفاي اموي و عباسي بودند - بيش از هرکجا
در ايران رواج يافت؛ و جنبش هاي اعتراضي خوارج و علوي ( زيدي، اسماعيلي و اماميه)
در اقصا نقاط ايران گسترش يافت.
با حملهً مغولان، که باعث سقوط قلاع اسماعيليه و نيز پايان
دادن به سلسلهً خوارزمشاهيان و خلافت عباسيان
(سني مذهب) در ايران شد، اگر چه جنگ و تعارض بر سر قدرت، که در زمان
خلفاي عرب بر سر "آلها" بود، با غلبهً ترکها و ايلخانيان (قبايل عمدتا
دامپرور) سمت و سوي "ايلي" و قبيلگي (ملوک الطوايفي) پيدا کرد، ولي از
نظر مذهبي، جنبش هاي شيعي اماميه مجال و فرصت فعاليت علني يافتند، روندي که با صفويان
اوج گرفت تا شيعه را بعنوان "دين دولتي" ( و نه دولت ديني) در بخشهاي
عمدتاً مرکزي ايران گستردند. هرچند شيعه گري صفويان، حريم فرهنگي و سياسي و مرز و
بوم ايران را از دعاوي و دستبرد خلفاي (سني مذهب) عثماني، مصون ميداشت ولي رويکردي
غيرعقلاني و غير عرفي و تبعيض گرا و تفرقه افکن و ارتجاعي، در نظر و عمل، بود. ايران صفوي، در شرايطي بسوي شيعه گري و مذهبي
تر شدن و در نتيجه در مسير واپسگرايي و تحجر فکري و فرهنگي و سياسي خيز برداشته
بود که اروپاييان، بطور همزمان بسوي روشنگري و رنسانس و مدرنيته و سکولاريته و در
نتيجه عرفي کردن نظر و عمل و بويژه، روش حکومت داريشان قدم برميداشتند، که نتيجه
اش انقلابات صنعتي و اجتماعي و سربرآوردن دولت هاي مقتدر استعماري در اروپا بود.
اين دورويکرد متضاد بين ايران و اروپا آثار و عواقب متفاوتي
را در پي داشت. در دورهً قاجار کفهً ترازو تماماً و در همهً زمينه ها بنفع اروپا
چرخيده بود. در شرايطي که ايرانيان، در قعر افلاس و افول فکري و تمدني خود بسرمي
بردند؛ (درگير روابط و جدالهاي قبيلگي و قومي و مذهبي در داخل و در خارج مجبور به
مقابله با زياده خواهي هاي عثمانيان بودند)، با چالش جديد قدرت هاي تازه نفس و
مدرن استعماري اروپائيان (فرانسه، روس و انگليس) مواجه شدند. استعمار غرب، بمنظور غلبه
و ادامهً تسلطش برخاورميانه، برآن شد تا دو قدرت بزرگ ارتجاعي و مذهبي اين منطقه
استراتژيک، که برغم وحدتشان در هويت
اسلامي، بر سرشيعه (ايران) و سني (عثماني) اختلاف و درگيري داشتند، را از پا
درآورده و منطقه را تحت سيطرهً خود درآورد. دول استعماري اروپايي، با سرمايه گذاري
بر روي همان پاشنه آشيل ها و نقاط ضعف داخلي (بي کفايتي دربار، ارتجاع مذهبي و
اختلافات قومي و قبيلگي) توانستند ايران قاجار را ورشکسته و کوچک و تضعيف، و امپراطوري
عثماني را مضمحل کرده و از ميان بردارند. در ادامه چنين روندي بود که ايران قاجار،
بعد از شکست در جنگ ايران و روس، نخست کوچکتر و سپس رسماً نيمه مستعمره (بدليل
رقابت روس و انگليس) شد، بطوريکه مديريت منابع اقتصادي و قواي نظامي اش تحت کنترل کامل
قدرتهاي استعماري درآمد.
از اين پس، مردم ايران که بطور ناخواسته و از طريق استعمار
با مدرنيته آشنا شده بودند، در مبارزه براي مدرنيته (ترقي)، سکولاريته (آزادي) و
عدالت (سوسياليزم) و قانونگرايي (مشروطه) علاوه بر چالش هاي داخلي (استبداد دربار،
ارتجاع مذهبي و اختلافات قومي و قبيلگي)، با چالش جديد استعمار خارجي نيز مواجه
بودند. متقابلاً، استعمار غرب، بمنظور تعميق و تضمين ادامهً سلطه و استثمارش، ابتکار
عمل استفاده از نقاط ضعف داخلي (در حمايت از نيروهاي واپسگراي داخلي)، را در
اختيار داشت و هرکجا که جنبش ترقي خواهي کشور اوج ميگرفت و بسوي پيروزي ميرفت، قدرتهاي
استعماري، بياري متحدين داخلي شان (دربار فاسد و مستبد، مرتجعين مذهبي و خوانين و سران طوايف و اقوام) مي شتافتند تا بهر
طريق ممکن و نهايتاً کودتا، امکان پيروزي نيروهاي ملي و ترقي خواه را از ميان برده
و مانع استقلال و آزادي و رشد و توسعهً ايران گردند. در اين راستا بود که از
انقلاب مشروطه تا انقلاب ضد سلطنتي، قدرتهاي استعماري (بترتيب روسيه، انگليس و
آمريکا) براي ناکام گذاردن جنبش هاي استقلال طلبانه و آزاديخواهانه مردم ايران،
پنج بار کودتا کردند.
ضمناً، استعمارگران غرب، که بهر طريق و تاجايي که توانسته و
مي توانند مانع پيروزي نيروهاي ملي و مستقل و دموکرات و سکولار شده تا از اين طريق مانع حرکت رو به جلوي جامعه گردند، پيوسته راه واپسگرايي و
عقب گرد جامعه، يعني راه ادامهً بقاي حاکميت استبداد، ارتجاع مذهبي و اختلافات
قومي را باز نگهداشته و در راه تقويت آن برنامه ريزي و سرمايه گذاري کرده و مي
کنند.
ناتواني و ناکامي در غلبه بر اتحاد دربار و استعمار خارجي، نيروهاي
تحول طلب و ترقي خواه (ملي و مدرن و سکولار) داخلي را به فکر بهره گيري از
اختلافات درون جبههً استعمار واداشت. بطوريکه در عمل، استفاده از اختلافات روس و
انگليس در جنبش تنباکو و انقلاب مشروطه، بهره گيري از اختلاف مواضع انگليس و
آمريکا در جنبش ملي کردن نفت، و نيز استفاده از شرايط جنگ سرد بين شرق و غرب در
پيروزي انقلاب ضد سلطنتي، نقش غير قابل انکاري در صعود و سقوط مبارزات مردم ايران داشتند.
در عين حال، اين وضعيت، بسته به دوري و نزديکي حاکميت و نيروهاي سياسي به قدرتها و قطب
بندي هاي استعماري فرق مي کرد. بعنوان مثال، رويکرد ضد استعماري انقلاب مشروطه
عليه روسيه تزاري، ولي در جنبش ملي کردن نفت عليه استعمار انگليس بود؛ حال آنکه در
انقلاب ضد سلطنتي، نيروها و شعارهاي ضد آمريکايي نقش محوري را ايفا کردند.
وانگهي، چشم دوختن به خلاً روابط
قدرتهاي استعماري، روشنفکران و نيروهاي اپوزيسيون ترقي خواه را فريب داده و به
شکستي در پي شکست ديگر کشانده است. قدرتهاي استعماري، بفکر منافع ملي و مردمي و
دموکراسي و حقوق بشر و توسعه و پيشرفت کشورهاي تحت استعمار نيستند و وقتي منافع
مشترک آنها توسط نيروهاي ملي و مترقي تهديد شود، همواره اختلافاتشان را کنارگذاشته
و برعليه جنبش ها و نيروهاي مترقي جوامع تحت سلطه به توافق رسيده اند. استعمار روس
و انگليس بعد از انقلاب مشروطه عليه مشروطه خواهان... و انگليس و آمريکا عليه جنبش
ملي کردن نفت به توافق رسيدند و کودتا کردند؛ حال آنکه در انقلاب ضد سلطنتي، که
نوبت به آخوند هاي واپسگرا رسيد، هر دو بلوک (شرق و غرب) در سرنگوني رژيم سلطنتي و
بقدرت رساندن اسلاميون همسو و همآوا شدند.
بويژه بعد از کودتاي ۲۸ مرداد ۱۳۳۲،
دخالت هاي استعماري در حمايت از استبداد داخلي اولاً، باعث راديکاليزه شدن نيروها
و تحولات سياسي داخل کشور و سر برآوردن جريانات تندروي مذهبي و ايدئولوژيک (از
فدائيان اسلام گرفته تا مجاهدين و فدائيان خلق) گرديد. دوم، اين کودتا باعث شد تا
مبارزهً ضد استعماري (ضد امپرياليستي) در اولويت روشنفکران و اپوزيسيون رژيم
سلطنتي قرار گيرد و هشدار ها نسبت به تهديد خطر مرتجعين و استبداد بمراتب بدتر
مذهبي ناديده گرفته شود. اين وضعيت بنفع روحانيون مذهبي تمام شد تا با نياتي
ارتجاعي - در مخالفت با مدرنيته و سکولاريته و حقوق زنان و کارگران و در يک کلام
در ضديت با آزادي و علم و حقوق و قانون - به صف اول مبارزات مردم ايران عليه رژيم سلطنتي
بپيوندند. بعبارتي، در حاليکه قدرتهاي استعماري بمنظور تضعيف نيروهاي ناسيوناليست
(ملي گرا) و سوسياليست در ايران، حمايت از اسلامگرايان واپسگرا را در دستور کار
خود قرار داده بودند، روشنفکران و نيروهاي سياسي چپ و ملي گراي داخلي هم براي غلبه
بر استبداد وابسته، به رهبري روحانيون مذهبي تن دادند؛ و اينچنين، در پيماني نا
نوشته، هم استعمار خارجي و هم نيروهاي مترقي داخلي از رهبري خميني حمايت کرده و
راه را بر ارتجاع مذهبي در ايران گشودند. در نتيجه، در انقلاب (۱۳۵۷) که در پي آن کودتاي
استعماري در ايران رخ داد، نيروهاي راديکال مذهبي و ايدئولوژيک، بويژه ارتجاعي
مذهبي، با شعارهاي ضد امپرياليستي، نقش محوري داشتند.
چند نتيجه گيري منطقي:
سيرتحولات سياسي تاريخ معاصر
خاورميانه و ايران نشان ميدهد که اسلام سياسي (و يا اسلاميزه کردن سياست در منطقهً
خاورميانه) اساساً پروژه اي استعماري بوده است. اولاً، براي استعمار، اسلامگرايان،
موثرترين اهرم عليه منافع ملي و بنفع منافع استعماري اند. آنها موثرترين نيرو در
دامن زدن به تفرقه و جنگ داخلي و خارجي، سرکوب نيروهاي مترقي و مدرن و سکولار،
فراهم کردن بستر مهاجرت و فرار سرمايه هاي مادي و معنوي و تخصصي کشور، سوء مديريت
و فساد و استبداد و ويراني در همهً زمينه ها و در نتيجه ورشکسته و متشتت و
عقبمانده و محتاج و وابسته به حمايت و يا متقابلاً تهديد و جنگ خارجي در ممالک نفت
خيز مسلمان بوده و هستند. بهمين دليل، بعد از انقلاب ۱۳۵۷هم، استعمار غرب و آمريکا
در تقابل بين نيروهاي ملي و مترق با ارتجاعيون مذهبي ، جانب طيف راست مذهبي به
رهبري آيت الله خميني را گرفت. اين رويکرد در راستاي استراتژي تشکيل "کمربند
سبز اسلامي" و تأسيس حکومت هاي واپسگراي اسلامي-نفتي در خاورميانه بود که هم سپري
ارتجاعي براي مقابله با احتمال پيروزي سوسياليست ها و گسترش نفوذ بلوک شرق محسوب
ميشد و هم به تکميل پروژه تأسيس دولت هاي "نفتي-اسلامي" منجر شده؛
پيروزي نيروهاي دموکرات و سکولار و ملي گرا و به طبع آن امکان رشد و توسعهً کشور
را به تعويق انداخته و متقابلاً منافع کوتاه مدت و اي بسا بلندمدت غرب و آمريکا و
اسرائيل را در منطقهً استراتژيک خاور ميانه تضمين ميکرد.
دوم، تشکيل حکومت ديني با سنت هاي
تاريخي مردم ايران مغايرت داشته و دارد؛ ايرانيان در طول تاريخ خود از زمان
باستان، بويژه بعد از کشف صنعت قنات، بدليل تنوع روش توليد و الزامات مربوط به
تأمين امنيت شهرها و روستاهاي متکي به آب و کشاورزي شکنندهً قناتها، مداراگر و
متکثر بوده و اگر چه دين حکومتي داشتند (که آنهم چه در دوران ساساني و چه زمان
صفويان، زيانبار و واپسگرايانه بود و به افول فرهنگ و تمدن ايراني منجر شد و بستر
جنگهاي داخلي و خارجي را فراهم کرد)، ولي حکومت ديني نداشته اند؛ بنابراين، به
گواهي همان سنت هاي تاريخي، بدون دخالت استعمار در امور داخلي ايران معاصر (جنگ و
کودتا و فشار و تحريم)، نه بستر سياسي شدن روحانيون فراهم مي شد و نه روشنفکران و نيروهاي
سياسي ايران حاضر مي شدند تن به حاکميت و استمرار حکومت مطلقهً ديني روحانيون شيعي
بدهند.
سوم، مطالعهً کم و کيف تحولات و
نيروهاي سياسي ايران ثابت مي کند که استقلال فکري و فرهنگي و سياسي از استعمار، در
يک کشور نفتي، مسلمان، ميانقدرت و در حال توسعه مانند ايران، فقط و صد البته از "آزاديهاي
سياسي و مدني" مي گذرد. جامعه اي که آزادي بيان و عقيده و آرا را تجربه نکند
هرگز نمي تواند بلحاظ فکري و نظري به مرحلهً توليد و رقابت و خودکفايي برسد. فقدان
خودکفايي نظري به عدم استقلال فکري و در نتيجه دنباله روي چشم بستهً فکري از
ديگران منجر مي شود که لاجرم به وابستگي در ساير زمينه ها منجمله فرهنگي و اجتماعي
و اقتصادي و سياسي راه مي برد. تاريخ ربع قرن حاکميت ملايان متحجر در ايران بخوبي
گواهي ميدهد که استقلال جامعه و کشور از راه شعر و شعار و تقابل و قطع روابط با
شرق و غرب بدست نميايد، بلکه برعکس حاصل همزيستي مسالمت آميز و در عين حال رقابت و
اي بسا پيشي گرفتن در توليد فکر و ايده و محصولات داخلي در بازار رقابت منطقه اي و
بين المللي مي باشد.
دشمني
اسلامگرايان افراطي (اعم از چپ و راست) با آمريکا از سر حماقت است، چرا که دشمني
اين جماعت نه با سياست هاي منطقه اي غرب و آمريکا، که در حرف و عمل بنفع شان بوده
و اسلاميون را، بويژه بعد از جنگ سرد در خاور ميانه و شمال آفريقا، به بازيگران
اصلي سياست تبديل کرده، بلکه با دستاوردهاي مثبت مدرنيته، مثل حقوق بشر و دموکراسي
و رفع تبعيض جنسي و نژادي و قومي و مذهبي و ايدئولوژيک، مي باشد. و براستي که براي
غرب و آمريکا هيچ دوستي سود آورتر از اين دشمنان احمق (گاوهاي شيرده اسلامي-نفتي)
در جهان نيست. آمريکا و غرب هم متقابلاً تمام هم و غم خود را بکار ميگيرند که
بويژه ايران و ايراني ها براه آلمان و ژاپن نروند و نتوانند در عرصهً تمدني و
اقتصادي آنها را به چالش بکشند. بدين منظور است که اسلامگرايان سياسي را بمثابه بازيگران
اصلي مورد حمايت شان براي اجراي طرح خاورميانهً بزرگ ( ولي در عمل شقه شقه و ويران
کردن خاورميانه)، به خدمت گرفته اند تا آثار مدنيت و انسانيت را در منطقه به تاريخ
بسپرند.
چهارم، بگواهي تاريخ، از زمان
باستان تا کنون، سياست تک صدايي، همسان سازي (به بهانهً ايجاد وحدت) قومي و مذهبي
و ايدئولوژيک در ايران، نه سازنده و نه ممکن است چرا که با مواريث و سنن و طبيعت
جامعهً متکثر ايران همخواني ندارد؛ تکثر قومي و مذهبي و زباني و فرهنگي جامعهً
ايران نقطهً قوت آنست تنها درصورتي که بر مبناي احترام به حقوق شهروندي و با رفع
کليه تبعيضات قومي و مذهبي و ايدئولوژيک، برسميت شناخته شود. متقابلاً اين ويژگي
نقطه ضعف و پاشنه آشيل و سبب ساز تفرقه و تخاصم و درگيري داخلي و سوء استفادهً
خارجي بوده و خواهد بود تا زماني که تبعيض و بي عدالتي و نابرابري و استبداد حاکم باشد.
با اين رويکرد و برداشت از روابط
ايران و غرب، فهم اين موضوع مشکل نيست که برنامهً هسته اي، از همان آغاز شروعش در
زمان رژيم سابق، که با پيشنهاد آمريکا شروع شد، اهرم استراتژيک غرب و آمريکا براي
مهار و کنترل ايران بوده است، چرا که ايران هسته اي (دموکراتيک و يا استبدادي اش)
مجبور است در جبههً غرب و آمريکا باقي بماند. در دنياي واقعي، ايران کشور
ميانقدرتيست که با متحدين آمريکا و غرب محاصره شده و با دل بستن به چين و روسيه
قادر به وارد شدن به جنگ سرد و يا گرم با غرب و آمريکا نبوده و نيست.
تا جاييکه به آخوندهاي حاکم
برميگردد، قبول آتش بس در جنگ ايران و عراق پس از هشت سال کشتار و ويراني، و پاي
ميز مذاکره نشستن و به توافق رسيدن در برنامه هسته اي پس از هزينه هاي سرسام آوري
که در اينراه متقبل شدند، گواه اين قاعدهً کلي است که براي آخوندهاي حاکم بر
ايران، همانطور که خودشان اذعان مي دارند، "حفظ نظام" از اوجب واجبات
است و در راه حفظ آن حاضرند تمام اصول و فروع دين شان را تعطيل، از شعر و شعارهاي
باصطلاح انقلابي شان دست کشيده و استراتژي سياسي شان را در هر زمينه تغيير دهند.
بعبارتي، آخوند سياسي که نمک پروردهً استعمار است، اولا نمکدان نميشکند و در اين
راه، زير بار زور نميرود مگر اينکه زور پر زور باشد!
تا جائيکه به حاکميت برميگردد، دو
رويکرد کاملاً متضاد در رابطه با توافق اتمي در داخل رژيم وجود دارد: براي عاشقان
ولايي و پاسدارانش که فرصت طلبانه فقط به فکر جيب و جايگاه شخصي و انحصار قدرت بي
رقيب خود هستند، استبداد و انحصار قدرت مطلقه مد نظرشان را فقط با تکيه بر سرکوب
مطلقه در داخل و قدرت مطلقهً بمب اتم، در روابط خارجي، مي توانند تضمين کنند،
اينست که برايشان توافق اگر جايي داشته باشد، الزاماتش برايشان حد اکثر تاکتيکي و
کوتاه مدت است. ولي براي بخش معقول و اعتدالگرا و اصلاح طلب حکومت که به مشارکت و
انتخاب و رقابت و حکومت قانون و متکي بر مشروعيت محدود مردمي مي انديشند، بمب اتم در
استراتژي شان جايي ندارند و از رابطهً سازنده با غرب و آمريکا و نيز بازرسي هاي
مربوط به اعتمادسازي بين المللي، نه تنها ابايي ندارند که استقبال مي کنند.
در رابطهً بين ايران و اسلام، به گواهي تاريخ، اسلام مايهً
عقب ماندگي ايران و متقابلاً ايران باعث افتخار واقتدار اسلام بوده است. بطوريکه
بدون سرمايه هاي مادي و فرهنگي و علمي ايرانيان، از اسلاميت جز توحش و تفرعن و
نزاع هاي طايفگي و قبيلگي نمي شد سراغ گرفت. عميقا معتقدم که بدون سهم ايرانيان،
اسلام هرگز نمي توانست به دين جهاني تبديل شود. بنابراين، اگر کسي سوداي اسلام در
ايران دارد، بايد حفظ منافع ايران و ايرانيان، با توجه به ويژگي ها و سنن تاريخي
اش را در اولويت فکر و ذکر و برنامهً خود قرار دهد. اسلامي که بزور تهاجم اعراب بر
ايران غالب شد، بزور شمشير صفويان در ايران گسترده شد و بزور اسلحهً پاسداران
خميني بر ايران حاکم شد، قطعاً نخواهد توانست بزور بر قلبها حاکم و در تاريخ
ماندگار شود!
در عين حال، تاريخا و منطقاً، اسلامي که در ايران با مدنيت
آشنا گرديد، بميزان رابطهً سازنده اش با غرب، با عقلانيت هم آشنا شده و مي شود.
بعبارتي، آن ديوار ديني و فرهنگي بين اسلام و مسيحيت مربوط به دوران قرون وسطا مي
باشد، بعد از قرون وسطاي غرب، و بويژه بعد از فروريختن ديوار ايدئولوژيک بين شرق و
غرب در دوران مدرن (کمونيسم در مقابل کاپيتاليزم)، توسل و تمسک به اختلافات مذهبي
در روابط بين اسلام و غرب توسط تند روهاي مذهبي، از سر تحجر و حماقت است. امروزه، غرب
و آمريکا، برغم روابط استعماري با ديگران، در درون جوامع خودشان، بدليل عرفي و
عقلاني کردن اموراتشان، به دستاوردهاي علمي، فلسفي، صنعتي و به طبع آن اجتماعي و
فرهنگي و سياسي (مانند حکومت قانون، جامعهً مدني، دموکراسي و حقوق بشر) و اقتصادي رسيده
اند که ايران و اسلام بدان سخت محتاج و نيازمند، و بنابراين، از فراگيري آن
ناگزيرند. با اين اوصاف، اگر توافق هسته اي با غرب به روابط متقابل سازنده و
مسالمت آميز بين دو طرف منجر شود، خواه نا خواه نقشي تاريخ ساز در آشتي ايران و
اسلام با غرب و مدرنيته و در نتيجه عقلاني تر کردن اسلام و به طبع آن، ايجاد امکان
رشد و توسعهً ايران ايفا خواهد کرد.
Friday, 21 August 2015