علل و عواقب جنگ سرد رژيم خامنه اي با آمريکا: بخش نخست
سال ميلادي جديد در شرايطي آغاز شده که ايران در کانون توجهات و اخبار منطقه اي و بين المللي قرار گرفته و رژيم خامنه اي با چالشها و خطرات چند جانبه اي روبروست. اگر شرايط سرکوب، سانسور، فساد و بحراني کنوني رژيم را از تغيير گريزي نيست، چه تقديري بر اين تغييرناگزير قابل تصور است؟ چرا تهديد جنگ خارجي بيش از پيش به واقعيت پيوسته و با اين اوصاف تکليف صورت مسئلهً اصلي، يعني گذار به دموکراسي، چه مي شود؟ علل جنگ سرد کنوني چيست، شامل چه عرصه هايي مي شود و چه چشم اندازي براي آن محتمل تر است: پيروزي خامنه اي و دست يابي به بمب اتم و تشکيل هلال شيعه در منطقه و يا برعکس پيروزي و تسلط بيشتر غرب و آمريکا و اسرائيل بر ايران و منطقه؟ و اگر چنين شقي محتمل تر است، آيا خامنه اي و سرکردگان سپاه، از اين فرايند و عواقب مترتب بر آن مطلع نيستند که بين سپردن حکومت بدست مردم و يا جنگي که نتيجه اش سپردن ايران و منطقه به آمريکا و اسرائيل باشد، دومي را برگزيده و آگاهانه مملکت را بسوي جنگ خارجي سوق مي دهند؟ آنها از چه مي ترسند و به چه نفعي چشم دوخته اند که اين چنين پلهاي پشت سر را خراب کرده و بسوي جنگ، در يک تعادل قواي نابرابر، خيز برداشته اند؟ ضعف، چالش و وظيفهً اصلي اپوزيسيون در شرايط کنوني چيست و چرا سرنگوني رژيم در يک جنگ مفروض خارجي، با وجود اپوزيسيوني متفرق و پراکنده، بيش از آنکه به دموکراسي بيانجامد، سبب ساز تجزيه و تلاشي ايران مي شود؟ مردم ايران و نيروهاي مدرن، دموکرات، پلورال (کثرتگرا)، سکولار و فدرال طلب آن چگونه مي توانند در اين وضعيت تأثيرگذار باشند، حتا ابتکار عمل را بدست گيرند و از فضاي موجود بنفع ايران و ايراني، يعني گذار به دموکراسي استفاده کنند؟
براي يافتن پاسخ هرچه بي طرفانه تر، واقعگرايانه تر و کارآمد تر لازم است تا با دريچهً ديد و زاويهً رويکرد نيروهاي ذينفع و دخيل، بويژه رژيم خامنه اي، اپوزيسيون رژيم و موضع غرب و آمريکا، حتي المقدور، در چهار سطح (تاريخي، فلسفي، علمي، منطقي) و سه حوزه (جهاني، منطقه اي و داخلي) آشنا باشيم تا بتوانيم سير محتمل تحولات و شکل و ماهيت آنها را، هرچه عيني ترگمانه زني کرده و يا مورد بررسي قرار دهيم. اين نوشته با نگاهي گذرا به آيينهً تاريخ معاصر، به ياد آوري درسها و تجارب يکي دوقرن اخير مي پردازد؛ باشد تا در شناخت کم و کيف تحولات کنوني بکارمان بيايد.
تغيير و يا تعيين سرنوشت سياسي مي تواند به چند صورت اتفاق بيافتد: بدست مردم و اپوزيسيون در جهت انقلاب و يا گذار مسالمت آميز به دموکراسي، دوم، بدست حاکمان و يا حاکم مستبد (ولي فقيه) جهت تمرکز و کنترل بيشتر جامعه و يا برعکس در جهت رفرم و اصلاح نظام، و سومين روش، توسط کشورهاي خارجي (بويژه ابرقدرتها) جهت تسلط بيشتر و بدست گرفتن کنترل اوضاع جهت پيشبرد منافع خودشان.
در اين ميان، تغيير بنفع مردم و دموکراسي به چند شکل ممکن است: اول: واگذاري قدرت توسط حاکمان (در اينجا خامنه اي و سپاه) بصورت داوطلبانه با استقبال از انتخابات آزاد و يا رفرم داخلي؛ دوم، عقب نشيني اجباري حاکم و يا حاکمان در مقابل اعتراضات و مقاومت مدني مردم و فشار خارجي؛ سوم، ناشي از انقلاب اجتماعي يعني خيزش سراسري جامعه؛ چهارم، با انقلاب مسلحانه برهبري سازمان پيشتاز انقلابي؛ و يا (پنجم) ترکيبي از همهً اينها. خيزش رنگين کمان جنبش سبز در واقع ترکيبي از همهً اين شقوق بود که متأسفانه عليرغم حمايت بالاي مردمي، روشنفکران، اقشار مختلف و بخش اعظم اپوزيسيون داخل و خارج، بدليل سرکوب بي رحمانهً رژيم، به تغيير مطلوب، يعني اصلاح دروني رژيم، راه نبرد.
بنابراين دو گزينهً ناخواسته ولي اجتناب ناپذير ديگر رخ مي نمايند که عبارتند از (ششم) کودتاي داخلي؛ و (هفتم) جنگ خارجي. بعبارتي، در شرايطي که ولي فقيه و دار و دسته اش امکان تغيير دموکراتيک بدست مردم ايران را با سرکوب بي رحمانه مسدود کرده اند، روشن است که گزينه اي جز کودتاي داخلي و يا جنگ خارجي باقي نمي ماند.
در مورد شق کودتاي داخلي، به تجربه شاهد بوده ايم که در درون سيستم ها و ارتش هاي ايدئولوژيک، بدليل تصفيه هاي مستمر ايدئولوژيک، احتمال وقوع کودتا بطور سيستماتيک مرتفع مي شود. در مورد ايران، مصداق عيني اين قاعده مجاهدين خلق تحت رهبري مطلقهً ايدئولوژيک اند (که مدافع وحدت ايدئولوژيک، تشکيلاتي و استراتژيک هستند) و نه رژيم ولايت فقيه و سپاه پاسداران که يک سر و صد سودا دارند. تا جايي که به رژيم ولايي بر مي گردد، همانطور که خامنه اي در عرصهً سياسي با حذف و سرکوب و تصفيهً رقباي سياسي (خط امامي ها و رفسنجاني و غيره) به تمرکز قدرت دست يازيد، در عرصهً نظامي و در درون سپاه هم همين پروژه مستمراً جريان داشته است و خط امامي ها و طرفداران رفسنجاني و، حالا احمدي نژادي ها، در لايه هاي مختلف، بويژه فرماندهي نظامي، تصفيه شده و با افراد سرسپردهً رهبر جايگزين شده و مي شوند. يعني که خامنه اي خودش با کودتاي هاي مستمر توانسته کنترل فرماندهي قواي نظامي را در انحصار داشته باشد. اين وضعيت امکان کودتاي داخلي در شرايط عادي را بسيار نامحتمل مي سازد، و از اين رو، شق جنگ خارجي پر رنگ تر از هميشه رخ نموده است.
در آيينهً تاريخ معاصر بنگريم و از سرگذشت ملت خود بياموزيم
در دوران مدرن شش فاکتور در به تعويق انداختن گذار به دموکراسي در ايران دخيل بوده اند که عبارت بوده اند از: استعمار، دربار وابسته، ارتجاع مذهبي، راديکاليسم ايدئولوژيک، مسائل حل ناشدهً قومي، و نفت. در اين ميان کدام فاکتور نقش کليدي و محوري در بکار انداختن ساير عوامل عليه آزادي و بنفع استبداد داشته است؟ بي شک استعمار؛ ابرقدرتهايي که تنها مترصد پيشبرد و حفظ منافع خود بوده و هستند، همواره در پي پيداکردن پاشنه آشيل ها و نقاط ضعف دروني کشورهاي تحت سلطه، بويژه مسلمان و نفت خيز خاورميانه، ازجمله ايران، بوده و هستند. امروزه نقش مستقيم و غير مستقيم ابرقدرت ها، از عقيم گذاشتن تلاشهاي سياستمداران و روشنفکران آزاديخواه و ميهن دوست ايراني، از امير کبير و قائم مقام گرفته تا ستارخان و باقر خان و مصدق، و متقابلاً سرپانگهداشتن دربار قاجار و پهلوي، تا علم کردن و روي کار آوردن خميني و کمک به استمرار حيات جمهوري اسلامي بر کمتر کسي پوشيده است.
در آغاز ورود به منطقهً خاورميانه، استعمارگران براي از هم پاشاندن دو قدرت منطقه اي، ايران قاجار و ترکيهً عثماني دست بدست هم دادند. در مورد ايران، از طرفي فرانسه و انگليس با پادشاهان قاجار قرارداد نظامي مي بستند، و با وعده و وعيد ايرانيان را تحريک به جنگ با روسها مي کردند، ولي در روز موعود، يعني بعد از شروع جنگ، پشت ايران را خالي کردند، با روسها بتوافق مي رسيدند؛ و اينچنين بعد از شکست هاي ايران در جنگ با روسها، بخشهاي بزرگي از شمال ايران بدست روسها افتاد. بعد انگليسي ها هم فرصت يافتند تا بخش هايي از شرق و جنوب کشور را با دوز و کلک و يا بزور از ايران جدا کنند و اينچنين بخش هاي عمده اي از مناطق حاصلخيز و نيز گاز و نفت خيز کشور، در شمال و جنوب، را براي هميشه از ايران جدا کردند و با کوچک تر و ضعيف تر کردن ايران، امکان تجديد تمدن بزرگ ايراني در منطقه را براي هميشه از ميان بردند. آنگاه رقابت هاي استعماري براي گرفتن امتيازات بيشتر شروع شد، و وقتي از شر عباس ميرزا و امير کبير و قائم مقام خلاص شدند، توانستند سياست موازنهً مثبت را بر پادشاهان نالايق و سرسپردهً قاجار تحميل کنند.
وقتي هم که روشنفکران بومي بفکر استفاده از شکاف ناشي از رقابت هاي استعماري افتادند و جنبش تنباکو (با چراغ سبز روسها) و انقلاب مشروطه (با چراغ سبز انگليسي ها) را رقم زدند، همينکه در اولين مجلس بعد از مشروطه بحث منافع ملي و الغاي قراردادهاي استعماري پيش آمد، استعمارگران رقيب که منافع مشترک خود را در خطر يافتند دست بدست هم داده، مجلس را (روسها) به توپ بستند، و در توافقي ايران را به مناطق تحت سلطه (شمال و جنوب) تقسيم کردند؛ و بويژه در آن مناطق تاتوانستند بر آتش اختلافات قومي و مذهبي دميدند و در نتيجه کشور را نابسامان و مشروطه را ناکام گذاشتند. بعد از انقلاب روسيه، شوري بخشهاي شمالي را رسماً از ايران جدا کرد، و انگليس، بعنوان استعمار غالب در ايران، وقتي در جلب رضايت آخرين شاه قاجار در مستعمره کردن رسمي ايران ناکام ماند، در يک کودتاي حساب شده، رضا خان را به قدرت رساند تا آزادي و آزاديخواهان بازمانده از مشروطه را سرکوب کند. دو دهه بعد، وقتي همين رضاخان، خط انگليسي ها را نخواند و رابطه با آلمان را به رخ کشيد و قرارداد استعماري نفت را تهديد کرد، او را خلع يد و تبعيد کرده و پسرش محمد رضا را به سلطنت گماردند. در دوران تسلط انگليسي ها بر ايران، آمريکا نقش رقيب انگليس را ايفا مي کرد و مليون برهبري مصدق بفکر استفاده از اين شکاف بنفع منافع ملي ايران برآمدند، که باز در روز موعود، برسم هميشگيشان، استعمارگران، در اينجا انگليس و آمريکا، باز بتوافق رسيدند و در يک کودتاي نظامي ديگر جنبش ملي کردن نفت را ناکام و رهبر فقيدش، دکتر مصدق، را به زير کشيدند.
از آن پس، شاه وابسته، بيش از آنکه گوشش شنواي نظر کارشناسان و يا توصيهً روشنفکران و چهره هاي ملي ايراني باشد، مطيع استراتژيست ها و سرويس هاي اطلاعاتي ولي نعمتش، بويژه آمريکا بود. او، در راستاي سياست هاي آمريکا، در دوران کندي، براي گذار کشوراز نظام فئودالي به سرمايه داري وابسته، اصلاحات ارضي و يا همان انقلاب سفيد شاه و ملت، را پيش کشيد و به مرحلهً اجرا گذاشت. آن کودتا و اين باصطلاح انقلاب، ابتکار عمل و رهبري اپوزيسيون را از نيروهاي ملي و ليبرال (جبههً ملي و نهضت آزادي) و چپ سنتي وابسته (حزب توده) سلب و به نيروهاي راديکال ضد مدرنيتهً سنتي (مذهبي) راست، و مدرن چپ (مارکسيست) منتقل نمود.
با بروز و بالاگرفتن موج راديکاليسم چپ و راست ( بقول شاه، ارتجاع سرخ و سياه)، شاه اعتماد خود به آمريکايي ها را از دست داد و بويژه در جنگ اعراب و اسرائيل، خط آمريکايي ها را، در حمايت بي چون و چرا از اسرائيل، نخواند؛ و با الهام گرفتن از ايران باستان، به فکر منافع ملي و الگو قرار دادن ژاپن، جهت نيل به دروازهً تمدن بزرگ افتاد، که باب طبع اربابان استعمارگر و سرسپردگان منطقه اي آنها نبود. از اين پس، فشارهاي حقوق بشري خارجي ( بويژه آمريکايي ها با سياست حقوق بشري کارتر) مزيد بر علت شد. شاه که در راستاي سياست هاي اربابان، در مقابل مليون کوتاه نيامد و انقلابيون چپ را سرکوب مي کرد، در مقابل مذهبيون سنتي راست، کوتاه آمد و با آزادي ٥٦ نفر گروه موسوم به سپاسگويان (که عمدتاً طرفدار خميني بودند)از زندانها، و اقدامات متعاقبش منجمله عدم موافقتش با سرکوب تظاهرات مردم توسط ارتش، عملاً راه را بر انقلاب اسلامي برهبري خميني گشود.
دولت آمريکا، در دوران کارترهم بيکار ننشست و از کنفرانس گوادلوپ گرفته تا ملاقات مقامات وقت آمريکا با نزديکان خميني (ابراهيم يزدي و بهشتي) در پاريس و تهران، و نيز فرستادن ژنرال هويزر به ايران، عملاً در انتقال قدرت به خميني نقش کليدي ايفا نمود؛ لابد به اين اميد که نزديکان اوليهً خميني، که عمدتاً تحصيل کردهً غرب و آمريکا ومسلمان ليبرال بودند، نبض امور را بدست گيرند و بنابراين انقلاب اسلامي، انقلابي ضد کمونيستي باشد و نه ضد امپرياليستي؛ غافل از اينکه ليبرالها حکم پل عبور به سکوي قدرت براي ارتجاعيون مذهبي (برهبري خميني) شدند که با ايدئولوژي هاي مدرن از هر نوعش، اعم از ناسيوناليسم، سوسياليسم شرق و يا ليبراليسم غرب، سر دشمني و خصومت بنيادين داشت. ولي، بر استراتژيست هاي استعماري يک قاعدهً کلي روشن بوده و آن اينکه حمايت از مذهبيون و به قدرت رسانيدن آنها، علاوه بر مبارزه با مليون و چپ و نفوذ کمونيسم شرق، باعث به تعويق انداختن چشم انداز رشد و توسعه و مدرنيته و گذار به دموکراسي در ايران و منطقهً خاورميانه مي شد و همين موضوع به تنهايي براي جلب حمايت آنها از مذهبيون و بنابراين تضمين تسلط طولاني تر آنها بر منطقهً مهم خاورميانه کافي بوده است.
از شرط و شروط پشت پردهً مقامات آمريکايي با نزديکان خميني در پاريس که برخي هنوز در قيد حيات و حالا حتا درصف اپوزيسيونند (مثل آقايان ابراهيم يزدي و محسن سازگارا و بقيه) در آن ملاقاتهاي آستانهً انقلاب کمتر سخن گفته شده، ولي مي توان از روي ماهيت و منافع طرفين و نيز نمودهاي بعدي فهميد که خط و خطوط اصلي گفتگو و چهارچوب اصلي توافقات حول چه محورهايي مي تواند بوده باشد. به تجربه روشن است که اهم شرط و شروط آمريکايي ها در چنين مواردي، و بنابراين در حمايتشان از خميني، بايد حفظ ارتش و حذف نيروهاي چپ و ملي بوده باشد. پيگيري و عملي ساختن شرط جلوگيري از به قدرت رسيدن و يا حتا سهيم شدن انقلابيون چپ (مذهبي و مارکسيست و در رأس آنها مجاهدين و فدائيان خلق و حزب توده که متهم به گرايش به بلوک شرق بودند) و جبههً ملي در قدرت، توسط طيف راست، برهبري امثال بهشتي و مطهري، از لحظهً ورود خميني به ايران، از همان فرودگاه مهر آباد (به گفتهً دکتر محمد ملکي، با حذف آيت الله طالقاني و مجاهدين و فدائيان از هيأت استقبال از خميني) شروع شد. اجراي اين شرط منجربه صف بندي چپ و راست در صفوف متحد مردم و اپوزيسيون در آستانهً انقلاب و نيز سنگين تر شدن کفهً تعادل قوا بنفع نيروهاي راست گرديد که بستر پيشرويهاي مستمر بعدي آنها را فراهم ساخت. اين خط کشي ها و صف بندي ها، به درگيري ها و خونريزيها بعدي راه برد و انقلاب اسلامي را به راهي کشاند که به بن بست فعلي منجر شده است؛ شرايطي که زمينهً دخالت آمريکا را بارديگر در مدارو زماني ديگر فراهم ساخته است. (اين ميزان از سبقت استراتژيک بي شک لازمهً بقاي يک امپراطوري جهاني در دوران مدرن است!).
راست هاي مذهبي وقتي بمنظور تسلط کامل خود بر قدرت، سفارت آمريکا را اشغال کردند و شروط آمريکا را بنفع خود مصادره به مطلوب کردند. آنها چپي ها، مليون و ملي-مذهبي ها را حذف ولي شعارهاي استقلال طلبانه و نيز ضد امپرياليستي آنها را حفظ کردند و از آن خود ساختند و يا ارتش را حفظ ولي فرماندهي آنرا تصفيه و ارتش مطلوب خود (کميته و سپاه و بسيج) را تأسيس و بر ارتش مسلط ساختند.
از همين مختصر مي توان چند نتيجهً کليدي گرفت: اول، اصلي ترين پاشنه آشيل بومي ايران و منطقه در دوران مدرن که استعمارگران بر روي آن سرمايه گذاري کرده و مي کنند، وجه سنتي هويت (قومي و مذهبي) آن بوده است. استعمار روس و انگليس، با سرمايه گذاري بر روي همين نقاط ضعف داخلي و علم کردن نيروهاي سنتي قومي و مذهبي، توانستند امپراطوريهاي منطقه (ايران قاجار و عثماني) را تضعيف کرده و به شکست و تلاشي بکشانند. دغدغه و هدف اصلي استعمارگران نه پايان دادن به استبداد حکومت هاي ناکارآمد بومي بلکه برعکس مستمسک قرار دادن آنها جهت بسط و گسترش و تضمين تسلطشان بر منابع و بازار، و بويژه نفت و درآمدهاي نفتي منطقه بوده است. دوم، استعمارگران، هرکجا که نيروهاي ملي و جنبش هاي مترقي داخلي، با استفاده از فرصت ناشي از شکاف بين آنها، امکان رشد و موفقيت را يافتند، به توافق رسيده و دست بدست هم داده اين جنبش ها را بطور مستقيم در کودتاي نظامي، و يا بطور غير مستقيم بدست عوامل خود، اول مستبدين دست نشانده و بعد با سرمايه گذاري و حمايت از نيروهاي ارتجاعي بومي، سرکوب کردند. سوم، استمرار حيات يک امپراطوري، بويژه در دوران کنوني، در گرو استمرار تسلطش بر منابع و بازار کشورهاي در حال توسعه، بويژه در منطقهً مسلمان و نفت خيز خاورميانه است. بهمين دليل، استمرار حکومت هاي استبدادي و بحران در خاورميانه را مي توان عامل اصلي به تأخير انداختن بحران سرمايه داري دانست، چرا که اين بحران، به انحاء مختلف، از جمله گرم نگهداشتن بازار فروش سلاح، نفت، بازار و درآمدهاي نفتي منطقه را جذب و در نتيجه رونق اقتصادي کشورهاي سرمايه داري را تأمين کرده و مي کند. عامل بحران در خاورميانه، يکي بحران فلسطين و اسرائيل و ديگري وجود رژيم هاي خودکامه و تفرقه افکن بومي اند و اين همان نقطهً تلاقي منافع استرتژيک آمريکا با رژيم ارتجاعي حاکم بر تهران است که استمرار حياتش را در صدور بحران و تروريسم، تحت عنوان صدور انقلاب، مي داند.
در همين بحران جاري جنگ سرد بين رژيم خامنه اي با آمريکا شاهديم که مواضع غير مسئولانه و ادعاهاي ميان تهي خامنه اي و سپاه باعث شده تا غرب و آمريکا بهانهً حضور نظامي بي سابقه در منطقه را پيدا کنند و برسر بستن قرار دادهاي نظامي بي سابقه با متحدانشان به بهانهً تسليح آنها در مقابل تهديد جمهوري اسلامي (استقرارسامانهً ضد موشک در ترکيه و تسليح عربستان، عراق و امارات متحدهً عربي) به رقابت بپردازند تا هم با جذب سرمايه هاي حاصل از درآمدهاي نفتي منطقه به اقتصاد خود رونق بخشند، هم با تنگ تر کردن طناب فشار تحريم و انزواي ايران، بهاي مقابله با ايران شيعه را از جيب و اي بسا جان سني هاي منطقه بپردازد، هم بعد از شکست رژيم در يک جنگ خارجي، از قراردادهاي دوران بازسازي ايران بعد از خامنه اي بازنمانند.
از طرف ديگر، آمريکا سعي مي کند با حمايت از اپوزيسيون مطلوب خود (که نيروهاي سنتي قومي و مذهبي و بنابراين ذاتا غير دموکراتيک هستند) مهار جنبش هاي سياسي منطقه را نيز بدست گرفته و از اين راه همسو با خيزشهاي اجتماعي بومي، بسترتجزيهً قومي و مذهبي منطقه، مانند اروپاي شرقي و نيزعراق امروز، را هموار و آيندهً منافع خود را تضمين نمايد. اين همسويي گزينشي را در مواضع آمريکا در رابطه با اپوزيسيون ايراني و هم در سياست دوگانه اش در رابطه با جنبش موسوم به "بهار عربي" مي توان ديد. آنجا که آمريکا از سرکوب تظاهرکنندگان در بحرين و عربستان سعودي دفاع ولي به بهانهً همان سرکوبها در ليبي و سوريه دخالت مي کند؛ به تجربه، وقتي که غرب و آمريکا از حقوق بشر و دموکراسي دم مي زنند، منظورشان نه حقوق بشر و دموکراسي براي نيروهاي بواقع دموکرات و مدرن و مترقي و چپ و ملي و سکولار، بلکه در حمايت از نيروهاي سنتي قومي و مذهبيست که اولاً با همان حقوق بشر و دموکراسي بيگانه اند و دوماً بستر قهقرا و تجزيه و فروپاشي قدرت هاي منطقه اي را مطابق طرح هاي مطلوب آنها آماده مي کنند. (نيروهاي مترقي دموکرات کشورهاي مسلمان که قاعدتاً از تحصيل کردگان و نخبگانند، در تقسيم کار جهاني سرمايه داري بلا تکليف نمانده اند، آنها بطور اتوماتيک بدنبال فرصت هاي بهتر راه مهاجرت، و يا بدليل شکست درپي دستيابي به دنيايي بهتر در داخل کشورشان، راه پناهندگي به کشورهاي جهان اول را پيش مي گيرند.)
چهارم، راه و رسم استعمار نيز باگذشت زمان و تغيير شرايط، متحول شده است. استعمار کهنه با جنگ و کشورگشايي شروع کرد، بعد حاکمان دست نشانده را برقدرت نشاندند تا با کشتن آزاديخواهان و مليون منابع مملکت را در اختيار و انحصار خود داشته باشند؛ سپس انگليسي ها و روسها، بمنظور خنثي کردن جنبش استقلال طلبانه (نيروهاي مدرن ملي و چپ)، براختلافات سنتي قومي و مذهبي دميدند، جنبش هاي ارتجاعي اسلامي و تجزيه طلب قومي براه انداختند و حمايت مالي و تبليغاتي کردند؛ در دوران جنگ سرد، نخست آمريکا و شوروي سابق روي نيروهاي مدرن ولي وابسته و راديکال چپ و راست حساب کردند. بعد از جنگ اعراب و اسرائيل و بويژه بعد از اشغال افغانستان، غرب و آمريکا بمنظور ايجاد "کمربند سبز اسلامي"، جنبش هاي راديکال اسلامي منطقه را علم و حمايت کردند؛ در دوران بعد از جنگ سرد تا همين امروزه نيز استعمار نو بر روي پروژهً "پترو اسلام" متمرکز شده و سرمايه گذاري مي کنند. و اينچنين، آمريکا نيز، برغم شعارهاي تبليغاتي حمايت از دموکراسي و حقوق بشر، تأمين و تضمين منافع استراتژيک خود را در دميدن بر طبل اسلام و اسلاميزه کردن منطقه، بمنظور برافروختن اختلافات دروني و نهايتاً تجزيهً قومي و مذهبي قدرت هاي منطقه اي يافته است. بدين منوال، اسلام و اسلاميون بهانهً استعمار براي تسلط تاکتيکي و تلاشي استراتژيک قدرت هاي منطقه اي (ايران و عراق و مصر و ترکيه و عربستان سعودي و غيره) بوده و هستند. قدرتهاي استعماري کهنه و نو منطقه را زيرکانه به همان دامي گرفتار خواسته و ساخته اند که خود پس از جنگ هاي سي سالهً شمال و جنوب و جنگ هاي جهاني از شر آن خلاصي يافتند. بدينسان مي بينيم که بليهً اسلام ارتجاعي- سياسي که از دوران قاجار تا کنون باعث برافروختن فتنه و جنگ و کشمکشهاي داخلي و خارجي بوده و ايران را در آستانهً نابودي و فروپاشي قرار داده يک فتنه و اهرم استراتژيک استعماري نيز بوده و هست. اين امر حاکي و ناشي از رابطهً استراتژيک استعمار و استحمار (مذهبيون سياسي) براي استمرار استبداد و اسثثمار مردم و منابع ايران و منطقه بوده و خواهد بود.
پنجم، عليرغم اتحاد نانوشتهً بين جمهوري خواهان و دموکرات هاي آمريکا در اين زمينه، روساي جمهور آمريکا از حزب دموکرات، بطور خاص در بسترسازي و علم کردن آلترناتيو راست مذهبي برهبري خميني، پيروزي انقلاب اسلامي و استمرار حيات اين نظام تا کنون نقش داشته اند. سياست خارجي کندي که به اصلاحات ارضي در ايران انجاميد، بهانهً اعتراض خميني و تظاهرات خرداد 1342 شد که به طرح رهبري خميني انجاميد. سياست حقوق بشري کارتر منجر به کوتاه آمدن شاه و آزادي طرفداران خميني از زندانها و گسترش تظاهرات سراسري برهبري روحانيون شد. در زمان کلينتون، با خاتمي به ظاهر چشمک و چراغ نشان مي دادند ولي در خفا با سران جناح راست و فرماندهان سپاه ملاقات مي کردند. ادامهً علني اين سياست توسط اوباما (ديالوگ با اصولگراياني که حالا قدرت را در انحصار دارند)، باعث قوت قلب جناح تندرو حاکميت، بويژه شخص خامنه اي و مشاورانش شد، تا رقبا و مخالفينش را بيش از پيش سرکوب کند و انحصارش را بر ارکان قدرت تحکيم بخشد. و اينگونه جناح راست به سرکردگي خامنه اي به قله اي دست يافتند که جز پرتگاه جنگ و سقوط را در چشم انداز نمي بينند.
بهمين دلايل، دل بستن به دموکراسي وارداتي توسط غرب و آمريکا، و يا حساب کردن بي جا بر اختلاف ظاهري و تاکتيکي بين استعمار و ارتجاع، و يا توقع سرنگون کردن رژيم در جنگ خارجي بنفع دموکراسي و حقوق بشر، تنها مي تواند ناشي از ناشي گري محض، نياموختن درس لازم از تجارب تاريخ ايران معاصر و نيز عدم آشنايي با ماهيت و فلسفهً وجودي ايندو نيرو باشد. غرب و آمريکا، طي سي سال گذشته نشان داده اند که دنبال رام کردن و نه سرنگوني رژيم اسلامي بوده و هستند؛ آنها تنها زماني رژيم اسلامي را سرنگون مي کنند که آلترناتيو مطلوب سنتي تر مذهبي و قومي (گروههاي تندرو شيعه در مقابل سني و استقلال طلبان قومي ... و نه نيروهاي مترقي، ملي ودموکرات واقعي) دست بالاتر داشته باشند و کشور را به سمت تلاشي مطلوب آنها ببرند، تا مناطق نفت خيز را جدا و بقيه مناطق کشور را بحال خود رها کنند. بعبارت ديگر، دموکراتها و اوباما نيز نه در پي سرنگوني و نه بدنبال تغيير دموکراتيک در ايرانند. آنها دنبال منافع خودشان، يعني اقتصاد ليبراليزه و سياست اسلاميزه که منجر به تقسيمات مذهبي و قومي منطقه، بدست متححرين قومي و مذهبي شود، هستند تا کوتوله هاي سياسي مطلوب خود را در منطقه بيافرينند و تسلط خود را بر بازار و منابع منطقه بطور استراتژيک تأمين و استمرار بخشند.
براي يافتن پاسخ هرچه بي طرفانه تر، واقعگرايانه تر و کارآمد تر لازم است تا با دريچهً ديد و زاويهً رويکرد نيروهاي ذينفع و دخيل، بويژه رژيم خامنه اي، اپوزيسيون رژيم و موضع غرب و آمريکا، حتي المقدور، در چهار سطح (تاريخي، فلسفي، علمي، منطقي) و سه حوزه (جهاني، منطقه اي و داخلي) آشنا باشيم تا بتوانيم سير محتمل تحولات و شکل و ماهيت آنها را، هرچه عيني ترگمانه زني کرده و يا مورد بررسي قرار دهيم. اين نوشته با نگاهي گذرا به آيينهً تاريخ معاصر، به ياد آوري درسها و تجارب يکي دوقرن اخير مي پردازد؛ باشد تا در شناخت کم و کيف تحولات کنوني بکارمان بيايد.
تغيير و يا تعيين سرنوشت سياسي مي تواند به چند صورت اتفاق بيافتد: بدست مردم و اپوزيسيون در جهت انقلاب و يا گذار مسالمت آميز به دموکراسي، دوم، بدست حاکمان و يا حاکم مستبد (ولي فقيه) جهت تمرکز و کنترل بيشتر جامعه و يا برعکس در جهت رفرم و اصلاح نظام، و سومين روش، توسط کشورهاي خارجي (بويژه ابرقدرتها) جهت تسلط بيشتر و بدست گرفتن کنترل اوضاع جهت پيشبرد منافع خودشان.
در اين ميان، تغيير بنفع مردم و دموکراسي به چند شکل ممکن است: اول: واگذاري قدرت توسط حاکمان (در اينجا خامنه اي و سپاه) بصورت داوطلبانه با استقبال از انتخابات آزاد و يا رفرم داخلي؛ دوم، عقب نشيني اجباري حاکم و يا حاکمان در مقابل اعتراضات و مقاومت مدني مردم و فشار خارجي؛ سوم، ناشي از انقلاب اجتماعي يعني خيزش سراسري جامعه؛ چهارم، با انقلاب مسلحانه برهبري سازمان پيشتاز انقلابي؛ و يا (پنجم) ترکيبي از همهً اينها. خيزش رنگين کمان جنبش سبز در واقع ترکيبي از همهً اين شقوق بود که متأسفانه عليرغم حمايت بالاي مردمي، روشنفکران، اقشار مختلف و بخش اعظم اپوزيسيون داخل و خارج، بدليل سرکوب بي رحمانهً رژيم، به تغيير مطلوب، يعني اصلاح دروني رژيم، راه نبرد.
بنابراين دو گزينهً ناخواسته ولي اجتناب ناپذير ديگر رخ مي نمايند که عبارتند از (ششم) کودتاي داخلي؛ و (هفتم) جنگ خارجي. بعبارتي، در شرايطي که ولي فقيه و دار و دسته اش امکان تغيير دموکراتيک بدست مردم ايران را با سرکوب بي رحمانه مسدود کرده اند، روشن است که گزينه اي جز کودتاي داخلي و يا جنگ خارجي باقي نمي ماند.
در مورد شق کودتاي داخلي، به تجربه شاهد بوده ايم که در درون سيستم ها و ارتش هاي ايدئولوژيک، بدليل تصفيه هاي مستمر ايدئولوژيک، احتمال وقوع کودتا بطور سيستماتيک مرتفع مي شود. در مورد ايران، مصداق عيني اين قاعده مجاهدين خلق تحت رهبري مطلقهً ايدئولوژيک اند (که مدافع وحدت ايدئولوژيک، تشکيلاتي و استراتژيک هستند) و نه رژيم ولايت فقيه و سپاه پاسداران که يک سر و صد سودا دارند. تا جايي که به رژيم ولايي بر مي گردد، همانطور که خامنه اي در عرصهً سياسي با حذف و سرکوب و تصفيهً رقباي سياسي (خط امامي ها و رفسنجاني و غيره) به تمرکز قدرت دست يازيد، در عرصهً نظامي و در درون سپاه هم همين پروژه مستمراً جريان داشته است و خط امامي ها و طرفداران رفسنجاني و، حالا احمدي نژادي ها، در لايه هاي مختلف، بويژه فرماندهي نظامي، تصفيه شده و با افراد سرسپردهً رهبر جايگزين شده و مي شوند. يعني که خامنه اي خودش با کودتاي هاي مستمر توانسته کنترل فرماندهي قواي نظامي را در انحصار داشته باشد. اين وضعيت امکان کودتاي داخلي در شرايط عادي را بسيار نامحتمل مي سازد، و از اين رو، شق جنگ خارجي پر رنگ تر از هميشه رخ نموده است.
در آيينهً تاريخ معاصر بنگريم و از سرگذشت ملت خود بياموزيم
در دوران مدرن شش فاکتور در به تعويق انداختن گذار به دموکراسي در ايران دخيل بوده اند که عبارت بوده اند از: استعمار، دربار وابسته، ارتجاع مذهبي، راديکاليسم ايدئولوژيک، مسائل حل ناشدهً قومي، و نفت. در اين ميان کدام فاکتور نقش کليدي و محوري در بکار انداختن ساير عوامل عليه آزادي و بنفع استبداد داشته است؟ بي شک استعمار؛ ابرقدرتهايي که تنها مترصد پيشبرد و حفظ منافع خود بوده و هستند، همواره در پي پيداکردن پاشنه آشيل ها و نقاط ضعف دروني کشورهاي تحت سلطه، بويژه مسلمان و نفت خيز خاورميانه، ازجمله ايران، بوده و هستند. امروزه نقش مستقيم و غير مستقيم ابرقدرت ها، از عقيم گذاشتن تلاشهاي سياستمداران و روشنفکران آزاديخواه و ميهن دوست ايراني، از امير کبير و قائم مقام گرفته تا ستارخان و باقر خان و مصدق، و متقابلاً سرپانگهداشتن دربار قاجار و پهلوي، تا علم کردن و روي کار آوردن خميني و کمک به استمرار حيات جمهوري اسلامي بر کمتر کسي پوشيده است.
در آغاز ورود به منطقهً خاورميانه، استعمارگران براي از هم پاشاندن دو قدرت منطقه اي، ايران قاجار و ترکيهً عثماني دست بدست هم دادند. در مورد ايران، از طرفي فرانسه و انگليس با پادشاهان قاجار قرارداد نظامي مي بستند، و با وعده و وعيد ايرانيان را تحريک به جنگ با روسها مي کردند، ولي در روز موعود، يعني بعد از شروع جنگ، پشت ايران را خالي کردند، با روسها بتوافق مي رسيدند؛ و اينچنين بعد از شکست هاي ايران در جنگ با روسها، بخشهاي بزرگي از شمال ايران بدست روسها افتاد. بعد انگليسي ها هم فرصت يافتند تا بخش هايي از شرق و جنوب کشور را با دوز و کلک و يا بزور از ايران جدا کنند و اينچنين بخش هاي عمده اي از مناطق حاصلخيز و نيز گاز و نفت خيز کشور، در شمال و جنوب، را براي هميشه از ايران جدا کردند و با کوچک تر و ضعيف تر کردن ايران، امکان تجديد تمدن بزرگ ايراني در منطقه را براي هميشه از ميان بردند. آنگاه رقابت هاي استعماري براي گرفتن امتيازات بيشتر شروع شد، و وقتي از شر عباس ميرزا و امير کبير و قائم مقام خلاص شدند، توانستند سياست موازنهً مثبت را بر پادشاهان نالايق و سرسپردهً قاجار تحميل کنند.
وقتي هم که روشنفکران بومي بفکر استفاده از شکاف ناشي از رقابت هاي استعماري افتادند و جنبش تنباکو (با چراغ سبز روسها) و انقلاب مشروطه (با چراغ سبز انگليسي ها) را رقم زدند، همينکه در اولين مجلس بعد از مشروطه بحث منافع ملي و الغاي قراردادهاي استعماري پيش آمد، استعمارگران رقيب که منافع مشترک خود را در خطر يافتند دست بدست هم داده، مجلس را (روسها) به توپ بستند، و در توافقي ايران را به مناطق تحت سلطه (شمال و جنوب) تقسيم کردند؛ و بويژه در آن مناطق تاتوانستند بر آتش اختلافات قومي و مذهبي دميدند و در نتيجه کشور را نابسامان و مشروطه را ناکام گذاشتند. بعد از انقلاب روسيه، شوري بخشهاي شمالي را رسماً از ايران جدا کرد، و انگليس، بعنوان استعمار غالب در ايران، وقتي در جلب رضايت آخرين شاه قاجار در مستعمره کردن رسمي ايران ناکام ماند، در يک کودتاي حساب شده، رضا خان را به قدرت رساند تا آزادي و آزاديخواهان بازمانده از مشروطه را سرکوب کند. دو دهه بعد، وقتي همين رضاخان، خط انگليسي ها را نخواند و رابطه با آلمان را به رخ کشيد و قرارداد استعماري نفت را تهديد کرد، او را خلع يد و تبعيد کرده و پسرش محمد رضا را به سلطنت گماردند. در دوران تسلط انگليسي ها بر ايران، آمريکا نقش رقيب انگليس را ايفا مي کرد و مليون برهبري مصدق بفکر استفاده از اين شکاف بنفع منافع ملي ايران برآمدند، که باز در روز موعود، برسم هميشگيشان، استعمارگران، در اينجا انگليس و آمريکا، باز بتوافق رسيدند و در يک کودتاي نظامي ديگر جنبش ملي کردن نفت را ناکام و رهبر فقيدش، دکتر مصدق، را به زير کشيدند.
از آن پس، شاه وابسته، بيش از آنکه گوشش شنواي نظر کارشناسان و يا توصيهً روشنفکران و چهره هاي ملي ايراني باشد، مطيع استراتژيست ها و سرويس هاي اطلاعاتي ولي نعمتش، بويژه آمريکا بود. او، در راستاي سياست هاي آمريکا، در دوران کندي، براي گذار کشوراز نظام فئودالي به سرمايه داري وابسته، اصلاحات ارضي و يا همان انقلاب سفيد شاه و ملت، را پيش کشيد و به مرحلهً اجرا گذاشت. آن کودتا و اين باصطلاح انقلاب، ابتکار عمل و رهبري اپوزيسيون را از نيروهاي ملي و ليبرال (جبههً ملي و نهضت آزادي) و چپ سنتي وابسته (حزب توده) سلب و به نيروهاي راديکال ضد مدرنيتهً سنتي (مذهبي) راست، و مدرن چپ (مارکسيست) منتقل نمود.
با بروز و بالاگرفتن موج راديکاليسم چپ و راست ( بقول شاه، ارتجاع سرخ و سياه)، شاه اعتماد خود به آمريکايي ها را از دست داد و بويژه در جنگ اعراب و اسرائيل، خط آمريکايي ها را، در حمايت بي چون و چرا از اسرائيل، نخواند؛ و با الهام گرفتن از ايران باستان، به فکر منافع ملي و الگو قرار دادن ژاپن، جهت نيل به دروازهً تمدن بزرگ افتاد، که باب طبع اربابان استعمارگر و سرسپردگان منطقه اي آنها نبود. از اين پس، فشارهاي حقوق بشري خارجي ( بويژه آمريکايي ها با سياست حقوق بشري کارتر) مزيد بر علت شد. شاه که در راستاي سياست هاي اربابان، در مقابل مليون کوتاه نيامد و انقلابيون چپ را سرکوب مي کرد، در مقابل مذهبيون سنتي راست، کوتاه آمد و با آزادي ٥٦ نفر گروه موسوم به سپاسگويان (که عمدتاً طرفدار خميني بودند)از زندانها، و اقدامات متعاقبش منجمله عدم موافقتش با سرکوب تظاهرات مردم توسط ارتش، عملاً راه را بر انقلاب اسلامي برهبري خميني گشود.
دولت آمريکا، در دوران کارترهم بيکار ننشست و از کنفرانس گوادلوپ گرفته تا ملاقات مقامات وقت آمريکا با نزديکان خميني (ابراهيم يزدي و بهشتي) در پاريس و تهران، و نيز فرستادن ژنرال هويزر به ايران، عملاً در انتقال قدرت به خميني نقش کليدي ايفا نمود؛ لابد به اين اميد که نزديکان اوليهً خميني، که عمدتاً تحصيل کردهً غرب و آمريکا ومسلمان ليبرال بودند، نبض امور را بدست گيرند و بنابراين انقلاب اسلامي، انقلابي ضد کمونيستي باشد و نه ضد امپرياليستي؛ غافل از اينکه ليبرالها حکم پل عبور به سکوي قدرت براي ارتجاعيون مذهبي (برهبري خميني) شدند که با ايدئولوژي هاي مدرن از هر نوعش، اعم از ناسيوناليسم، سوسياليسم شرق و يا ليبراليسم غرب، سر دشمني و خصومت بنيادين داشت. ولي، بر استراتژيست هاي استعماري يک قاعدهً کلي روشن بوده و آن اينکه حمايت از مذهبيون و به قدرت رسانيدن آنها، علاوه بر مبارزه با مليون و چپ و نفوذ کمونيسم شرق، باعث به تعويق انداختن چشم انداز رشد و توسعه و مدرنيته و گذار به دموکراسي در ايران و منطقهً خاورميانه مي شد و همين موضوع به تنهايي براي جلب حمايت آنها از مذهبيون و بنابراين تضمين تسلط طولاني تر آنها بر منطقهً مهم خاورميانه کافي بوده است.
از شرط و شروط پشت پردهً مقامات آمريکايي با نزديکان خميني در پاريس که برخي هنوز در قيد حيات و حالا حتا درصف اپوزيسيونند (مثل آقايان ابراهيم يزدي و محسن سازگارا و بقيه) در آن ملاقاتهاي آستانهً انقلاب کمتر سخن گفته شده، ولي مي توان از روي ماهيت و منافع طرفين و نيز نمودهاي بعدي فهميد که خط و خطوط اصلي گفتگو و چهارچوب اصلي توافقات حول چه محورهايي مي تواند بوده باشد. به تجربه روشن است که اهم شرط و شروط آمريکايي ها در چنين مواردي، و بنابراين در حمايتشان از خميني، بايد حفظ ارتش و حذف نيروهاي چپ و ملي بوده باشد. پيگيري و عملي ساختن شرط جلوگيري از به قدرت رسيدن و يا حتا سهيم شدن انقلابيون چپ (مذهبي و مارکسيست و در رأس آنها مجاهدين و فدائيان خلق و حزب توده که متهم به گرايش به بلوک شرق بودند) و جبههً ملي در قدرت، توسط طيف راست، برهبري امثال بهشتي و مطهري، از لحظهً ورود خميني به ايران، از همان فرودگاه مهر آباد (به گفتهً دکتر محمد ملکي، با حذف آيت الله طالقاني و مجاهدين و فدائيان از هيأت استقبال از خميني) شروع شد. اجراي اين شرط منجربه صف بندي چپ و راست در صفوف متحد مردم و اپوزيسيون در آستانهً انقلاب و نيز سنگين تر شدن کفهً تعادل قوا بنفع نيروهاي راست گرديد که بستر پيشرويهاي مستمر بعدي آنها را فراهم ساخت. اين خط کشي ها و صف بندي ها، به درگيري ها و خونريزيها بعدي راه برد و انقلاب اسلامي را به راهي کشاند که به بن بست فعلي منجر شده است؛ شرايطي که زمينهً دخالت آمريکا را بارديگر در مدارو زماني ديگر فراهم ساخته است. (اين ميزان از سبقت استراتژيک بي شک لازمهً بقاي يک امپراطوري جهاني در دوران مدرن است!).
راست هاي مذهبي وقتي بمنظور تسلط کامل خود بر قدرت، سفارت آمريکا را اشغال کردند و شروط آمريکا را بنفع خود مصادره به مطلوب کردند. آنها چپي ها، مليون و ملي-مذهبي ها را حذف ولي شعارهاي استقلال طلبانه و نيز ضد امپرياليستي آنها را حفظ کردند و از آن خود ساختند و يا ارتش را حفظ ولي فرماندهي آنرا تصفيه و ارتش مطلوب خود (کميته و سپاه و بسيج) را تأسيس و بر ارتش مسلط ساختند.
از همين مختصر مي توان چند نتيجهً کليدي گرفت: اول، اصلي ترين پاشنه آشيل بومي ايران و منطقه در دوران مدرن که استعمارگران بر روي آن سرمايه گذاري کرده و مي کنند، وجه سنتي هويت (قومي و مذهبي) آن بوده است. استعمار روس و انگليس، با سرمايه گذاري بر روي همين نقاط ضعف داخلي و علم کردن نيروهاي سنتي قومي و مذهبي، توانستند امپراطوريهاي منطقه (ايران قاجار و عثماني) را تضعيف کرده و به شکست و تلاشي بکشانند. دغدغه و هدف اصلي استعمارگران نه پايان دادن به استبداد حکومت هاي ناکارآمد بومي بلکه برعکس مستمسک قرار دادن آنها جهت بسط و گسترش و تضمين تسلطشان بر منابع و بازار، و بويژه نفت و درآمدهاي نفتي منطقه بوده است. دوم، استعمارگران، هرکجا که نيروهاي ملي و جنبش هاي مترقي داخلي، با استفاده از فرصت ناشي از شکاف بين آنها، امکان رشد و موفقيت را يافتند، به توافق رسيده و دست بدست هم داده اين جنبش ها را بطور مستقيم در کودتاي نظامي، و يا بطور غير مستقيم بدست عوامل خود، اول مستبدين دست نشانده و بعد با سرمايه گذاري و حمايت از نيروهاي ارتجاعي بومي، سرکوب کردند. سوم، استمرار حيات يک امپراطوري، بويژه در دوران کنوني، در گرو استمرار تسلطش بر منابع و بازار کشورهاي در حال توسعه، بويژه در منطقهً مسلمان و نفت خيز خاورميانه است. بهمين دليل، استمرار حکومت هاي استبدادي و بحران در خاورميانه را مي توان عامل اصلي به تأخير انداختن بحران سرمايه داري دانست، چرا که اين بحران، به انحاء مختلف، از جمله گرم نگهداشتن بازار فروش سلاح، نفت، بازار و درآمدهاي نفتي منطقه را جذب و در نتيجه رونق اقتصادي کشورهاي سرمايه داري را تأمين کرده و مي کند. عامل بحران در خاورميانه، يکي بحران فلسطين و اسرائيل و ديگري وجود رژيم هاي خودکامه و تفرقه افکن بومي اند و اين همان نقطهً تلاقي منافع استرتژيک آمريکا با رژيم ارتجاعي حاکم بر تهران است که استمرار حياتش را در صدور بحران و تروريسم، تحت عنوان صدور انقلاب، مي داند.
در همين بحران جاري جنگ سرد بين رژيم خامنه اي با آمريکا شاهديم که مواضع غير مسئولانه و ادعاهاي ميان تهي خامنه اي و سپاه باعث شده تا غرب و آمريکا بهانهً حضور نظامي بي سابقه در منطقه را پيدا کنند و برسر بستن قرار دادهاي نظامي بي سابقه با متحدانشان به بهانهً تسليح آنها در مقابل تهديد جمهوري اسلامي (استقرارسامانهً ضد موشک در ترکيه و تسليح عربستان، عراق و امارات متحدهً عربي) به رقابت بپردازند تا هم با جذب سرمايه هاي حاصل از درآمدهاي نفتي منطقه به اقتصاد خود رونق بخشند، هم با تنگ تر کردن طناب فشار تحريم و انزواي ايران، بهاي مقابله با ايران شيعه را از جيب و اي بسا جان سني هاي منطقه بپردازد، هم بعد از شکست رژيم در يک جنگ خارجي، از قراردادهاي دوران بازسازي ايران بعد از خامنه اي بازنمانند.
از طرف ديگر، آمريکا سعي مي کند با حمايت از اپوزيسيون مطلوب خود (که نيروهاي سنتي قومي و مذهبي و بنابراين ذاتا غير دموکراتيک هستند) مهار جنبش هاي سياسي منطقه را نيز بدست گرفته و از اين راه همسو با خيزشهاي اجتماعي بومي، بسترتجزيهً قومي و مذهبي منطقه، مانند اروپاي شرقي و نيزعراق امروز، را هموار و آيندهً منافع خود را تضمين نمايد. اين همسويي گزينشي را در مواضع آمريکا در رابطه با اپوزيسيون ايراني و هم در سياست دوگانه اش در رابطه با جنبش موسوم به "بهار عربي" مي توان ديد. آنجا که آمريکا از سرکوب تظاهرکنندگان در بحرين و عربستان سعودي دفاع ولي به بهانهً همان سرکوبها در ليبي و سوريه دخالت مي کند؛ به تجربه، وقتي که غرب و آمريکا از حقوق بشر و دموکراسي دم مي زنند، منظورشان نه حقوق بشر و دموکراسي براي نيروهاي بواقع دموکرات و مدرن و مترقي و چپ و ملي و سکولار، بلکه در حمايت از نيروهاي سنتي قومي و مذهبيست که اولاً با همان حقوق بشر و دموکراسي بيگانه اند و دوماً بستر قهقرا و تجزيه و فروپاشي قدرت هاي منطقه اي را مطابق طرح هاي مطلوب آنها آماده مي کنند. (نيروهاي مترقي دموکرات کشورهاي مسلمان که قاعدتاً از تحصيل کردگان و نخبگانند، در تقسيم کار جهاني سرمايه داري بلا تکليف نمانده اند، آنها بطور اتوماتيک بدنبال فرصت هاي بهتر راه مهاجرت، و يا بدليل شکست درپي دستيابي به دنيايي بهتر در داخل کشورشان، راه پناهندگي به کشورهاي جهان اول را پيش مي گيرند.)
چهارم، راه و رسم استعمار نيز باگذشت زمان و تغيير شرايط، متحول شده است. استعمار کهنه با جنگ و کشورگشايي شروع کرد، بعد حاکمان دست نشانده را برقدرت نشاندند تا با کشتن آزاديخواهان و مليون منابع مملکت را در اختيار و انحصار خود داشته باشند؛ سپس انگليسي ها و روسها، بمنظور خنثي کردن جنبش استقلال طلبانه (نيروهاي مدرن ملي و چپ)، براختلافات سنتي قومي و مذهبي دميدند، جنبش هاي ارتجاعي اسلامي و تجزيه طلب قومي براه انداختند و حمايت مالي و تبليغاتي کردند؛ در دوران جنگ سرد، نخست آمريکا و شوروي سابق روي نيروهاي مدرن ولي وابسته و راديکال چپ و راست حساب کردند. بعد از جنگ اعراب و اسرائيل و بويژه بعد از اشغال افغانستان، غرب و آمريکا بمنظور ايجاد "کمربند سبز اسلامي"، جنبش هاي راديکال اسلامي منطقه را علم و حمايت کردند؛ در دوران بعد از جنگ سرد تا همين امروزه نيز استعمار نو بر روي پروژهً "پترو اسلام" متمرکز شده و سرمايه گذاري مي کنند. و اينچنين، آمريکا نيز، برغم شعارهاي تبليغاتي حمايت از دموکراسي و حقوق بشر، تأمين و تضمين منافع استراتژيک خود را در دميدن بر طبل اسلام و اسلاميزه کردن منطقه، بمنظور برافروختن اختلافات دروني و نهايتاً تجزيهً قومي و مذهبي قدرت هاي منطقه اي يافته است. بدين منوال، اسلام و اسلاميون بهانهً استعمار براي تسلط تاکتيکي و تلاشي استراتژيک قدرت هاي منطقه اي (ايران و عراق و مصر و ترکيه و عربستان سعودي و غيره) بوده و هستند. قدرتهاي استعماري کهنه و نو منطقه را زيرکانه به همان دامي گرفتار خواسته و ساخته اند که خود پس از جنگ هاي سي سالهً شمال و جنوب و جنگ هاي جهاني از شر آن خلاصي يافتند. بدينسان مي بينيم که بليهً اسلام ارتجاعي- سياسي که از دوران قاجار تا کنون باعث برافروختن فتنه و جنگ و کشمکشهاي داخلي و خارجي بوده و ايران را در آستانهً نابودي و فروپاشي قرار داده يک فتنه و اهرم استراتژيک استعماري نيز بوده و هست. اين امر حاکي و ناشي از رابطهً استراتژيک استعمار و استحمار (مذهبيون سياسي) براي استمرار استبداد و اسثثمار مردم و منابع ايران و منطقه بوده و خواهد بود.
پنجم، عليرغم اتحاد نانوشتهً بين جمهوري خواهان و دموکرات هاي آمريکا در اين زمينه، روساي جمهور آمريکا از حزب دموکرات، بطور خاص در بسترسازي و علم کردن آلترناتيو راست مذهبي برهبري خميني، پيروزي انقلاب اسلامي و استمرار حيات اين نظام تا کنون نقش داشته اند. سياست خارجي کندي که به اصلاحات ارضي در ايران انجاميد، بهانهً اعتراض خميني و تظاهرات خرداد 1342 شد که به طرح رهبري خميني انجاميد. سياست حقوق بشري کارتر منجر به کوتاه آمدن شاه و آزادي طرفداران خميني از زندانها و گسترش تظاهرات سراسري برهبري روحانيون شد. در زمان کلينتون، با خاتمي به ظاهر چشمک و چراغ نشان مي دادند ولي در خفا با سران جناح راست و فرماندهان سپاه ملاقات مي کردند. ادامهً علني اين سياست توسط اوباما (ديالوگ با اصولگراياني که حالا قدرت را در انحصار دارند)، باعث قوت قلب جناح تندرو حاکميت، بويژه شخص خامنه اي و مشاورانش شد، تا رقبا و مخالفينش را بيش از پيش سرکوب کند و انحصارش را بر ارکان قدرت تحکيم بخشد. و اينگونه جناح راست به سرکردگي خامنه اي به قله اي دست يافتند که جز پرتگاه جنگ و سقوط را در چشم انداز نمي بينند.
بهمين دلايل، دل بستن به دموکراسي وارداتي توسط غرب و آمريکا، و يا حساب کردن بي جا بر اختلاف ظاهري و تاکتيکي بين استعمار و ارتجاع، و يا توقع سرنگون کردن رژيم در جنگ خارجي بنفع دموکراسي و حقوق بشر، تنها مي تواند ناشي از ناشي گري محض، نياموختن درس لازم از تجارب تاريخ ايران معاصر و نيز عدم آشنايي با ماهيت و فلسفهً وجودي ايندو نيرو باشد. غرب و آمريکا، طي سي سال گذشته نشان داده اند که دنبال رام کردن و نه سرنگوني رژيم اسلامي بوده و هستند؛ آنها تنها زماني رژيم اسلامي را سرنگون مي کنند که آلترناتيو مطلوب سنتي تر مذهبي و قومي (گروههاي تندرو شيعه در مقابل سني و استقلال طلبان قومي ... و نه نيروهاي مترقي، ملي ودموکرات واقعي) دست بالاتر داشته باشند و کشور را به سمت تلاشي مطلوب آنها ببرند، تا مناطق نفت خيز را جدا و بقيه مناطق کشور را بحال خود رها کنند. بعبارت ديگر، دموکراتها و اوباما نيز نه در پي سرنگوني و نه بدنبال تغيير دموکراتيک در ايرانند. آنها دنبال منافع خودشان، يعني اقتصاد ليبراليزه و سياست اسلاميزه که منجر به تقسيمات مذهبي و قومي منطقه، بدست متححرين قومي و مذهبي شود، هستند تا کوتوله هاي سياسي مطلوب خود را در منطقه بيافرينند و تسلط خود را بر بازار و منابع منطقه بطور استراتژيک تأمين و استمرار بخشند.