گذاربه دموکراسي در ايران

آرزوي گذار به دموکراسي در ايران، در حقيقت، انگيزهً اصلي نوشتن اين سطور مي باشد.

Monday, September 27, 2010

هويت ايراني: ترکيبي از سنت و مدرنيته

هويت ايراني: ترکيبي است از سنت و مدرنيته؛ از آميزش قبايل، اقوام، مذاهب، و ايدئولوژي ها؛ و پاسخ لازم بدان نيز لاجرم نظاميست دموکرات، پلورال، سکولار و فدرال.
بحث هويت، بحث بودن، شدن و هستي ماست. بحث ميراث گذشته، وضعيت کنوني و آمال و آرزوهاي آيندهً ماست. آنچه بقا و هستي ما را در جنگ هاي گذشته و رقابت هاي امروز (دوران جهاني شدن) مي تواند و بايد تضمين کند. براستي چه چيزي ايرانيان را در ذوب شدن در دوران صد سالهً سلطهً سلوکي (يوناني) ها، قريب پنج قرن اعراب مسلمان، و قريب هشت قرن تسلط ترکها و در دوران مدرن از تسلط استعمار کهنه و نو مصون نگهداشته است؟ بي شک اين مقاومت ها هم بدون هزينه نبوده و آنها که در گذشته و حال مثل ايرانيان به مخالفت بر نخواستند و در پي اثبات خود بر نيامدند و تسليم شدند، بهاي ما را نيز نپرداختند و اي بسا که امروزه ممکن است، هويت خود را کما بيش از دست داده، ولي از جهاتي از ما جلوتر نيز باشند. هويت ايراني، گويي مثل درختان کويريش ريشه در اعماق دارد و با باد و بوران و سيلابها از جا کنده نمي شود.
پرداختن ريشه اي به مسئلهً هويت ايراني، فکر مي کنم پاسخي ريشه اي و تئوريک مي طلبد. در اين رابطه بخشاً نظرم اينست که همانطور که مثلاً روشنگري انگليس و فرانسه و آلمان با هم متفاوتند، جنبش روشنگري ايران، از اين هر سه، جنبش روشگري و فلسفي اروپا متفاوت خواهد بود و همانطور که عرصهً هنر و اي بسا ادبيات ( که در نوشتهً آقاي ميلاني بدان اشاره شده) راه منحصر به فرد خود را بازيافته است. در عرصهً علوم انساني نيز لاجرم چنين خواهد بود. منظور اين نيست که چشم برمدنيته ببنديم و يا دست آوردهاي غرب را ناديده بگيريم، نه، اصلاً، بلکه خودمان به حدي از بلوغ و توليد فکري برسيم که بتوانيم بطور تئوريک تاريخ و ويژگي هاي انسان و جامعهً ايراني را بازشناسيم و توضيح دهيم، نکات افتراق و اشتراک و اي بسا منحصر بفرد خود را بشناسيم، ميراث تاريخي و فرهنگي گذشتهً خود را نه فقط حفظ، که روزآمد کنيم، تا بتوانيم با اعتماد به نفس بيشتر سرمان را بالاگرفته، نه تنها بقاي خود را تضمين کنيم، بلکه با سقف فکري بالا بلند تري، بقول حافظ "فلک را سقف بشکافيم و طرحي نو در آندازيم".
همانطور که بسيار گفته شده، هويت همانند آب سياليست که از چشمه اي مي جوشد، در گذر زمان و در بستر تحولات تأثير مي گيرد و مي پذيرد، آلوده تر و يا پالوده (پالايش) تر مي شود، بقول مولوي "هرکسي از ظن خود" يار، بيمار، معمار و يا حريف و رقيب و دشمنش مي شود، و نهايتاً يا ضعيف و نحيف بر بستر جويبار و يا رودخانه اي فروکش کرده و ناپديد مي شود، يا بي تحرک و تحول چون مردابي تن به قضا و قدر طبيعت داده، يا با پيوستن به جريان و رودخانه اي قويتر، هويت بومي خود را از دست مي دهد و تابع جريان قويتر مي شود، و يا که خود همچون جرياني قوي که از چشمه هاي گوناگون سيراب مي شود، از موانع طبيعي مي گذرد، خرده جريانها را در خود ذوب مي کند، تا به اقيانوس جهانشمولي ببيوندد که موجوديت و نقش سازنده اش انکار ناپذير شود.
در ياد داشت قبليم که در وبلاگم قابل دسترسيست نوشته بودم که "سه دليل عمده سنت ما را جان سخت تر و ريشه دار تر از سنت اروپا مي کند که عبارتند از شکوفايي تمدنهاي قوم محور بعد از انقلاب کشاورزي در خاورميانه (در زمانيکه آب و هواي خاورميانه هنوز گرم و خشک نشده بود و اروپا هنوز سرد بود). دوم شکوفايي تمدن و فرهنگ ايراني از ايلامي ها، مادها و بويژه هخامنشيان تا ساسانيان (که تجربهً اولين امپراطوري متکثر چند قومي، چند مذهبي و چند شهري، آنهم در زماني که بقيه دولت شهر قومي، تک شهري و تک مذهبي بودند و دموکراسي حتا آتن نيز دولت شهر بود)، و سوم دوران پس از اسلام (بويژه دوران کوتاه شکوفايي علمي و فلسفي در اوايل دوران عباسي خلفاي طرفدار معتزله، زماني که اروپا هنوز در قرون وسطا سير مي کرد) که ايراني ها در فرآيند آن نقش بسزايي داشتند."
درست است که همه انسانيم و در اين دهکدهً جهاني ايده ها، ايده آلها و چالش هاي مشترک زيادي داشته و داريم، ولي نبايد از ياد ببريم که دست طبيعت تقدير ما را متفاوت از اروپا رقم زد، آنجا که دوسه هزاره قبل از ميلاد، خاورميانه رو به خشکي نهاد و اروپا گرمتر شد، تمدنهاي پيشرفتهً قومي در بويژه خاورميانه، رو به افول نهاد، مهاجرت به اروپا، مثل مهاجرت مغزهاي کشورهاي جهان سوم و ايرانيها در دوران کنوني، به اروپا زياد شد و متعاقباً تمدنهاي اروپايي جلو افتادند. خلاصه اين تغيير مهيب طبيعي و شرايط متفاوت آب و هوايي باعث شد تا مردم خاورميانه مسير متفاوتي براي ادامهً بقاي خود را طي کنند. بعنوان مثال، در خاورميانه، اين محدوديت ها و عدم ثبات اقتصادي و سياسي باعث مي شد که نظام فئودالي با ثباتي مثل اروپا شکل نگيرد که زمينه ساز مبارزات طبقاتي و ورود به دوران صنعتي شدن و سرمايه داري گردد.
ايرانيان، بطور خاص، آن زمان که منطقه رو به خشکي نهاد و تمدنهاي قومي در معرض انقراض قرار گرفتند، با کشف قنات (که در زمان خود مانند انقلابي صنعتي بود) توانستند با شرايط جديد وفق پيدا کنند. شکنندگي اين منبع حياتي آنها را مجبور به تحمل و بردباري نمود و منشاً تکثر گرايي شد که در آموزه هاي مذهبي ايران باستان، و متعاقباً سياسي مثلاً کورش و داريوش تجلي پيدا کرد. آنچه ايرانيان را از يونانيان متمايز مي ساخت، تجربهً هخامنشيان و بويژه اين دو فرمانروا بودکه در زماني که يوناني ها هنوز برغم دست آوردهاي فلسفي و بويژه دموکراسي، از دولت شهر عبور نکرده بودند، ايرانيان تجربهً مديريت اولين امپراطوري جهاني چند قومي، چند مذهبي و چند شهري را داشتند. ساسانيان، بدليل پايبند نماندن به مداراي مذهبي، و سرکوب آلترناتيوهاي دروني، بويژه سرکوب مزدکيان، به جنگ و درگيري هاي داخلي و خارجي در غلطيدند و آنقدر ضعيف شدند که ياراي مقاومت در مقابل قبايل باديه نشين عرب تازه مسلمان را نداشتند. اعراب، برغم اسلام، در زمينه مديريت اجتماعي و سياسي، بيش از مديريت قبيلگي چيزي نمي دانستند. براي همين بعد از غلبه بر ايران، نه تنها تنوع مذهبي بلکه زباني و فرهنگي ايرانيان را نتوانستند تحمل کنند و بپذيرند... شکوفايي دوران اسلامي به آن دوران اوليهً خلفاي عباسي محدود مي شود، که خلفاي طرفدار معتزله رسماً برآن شدند تا هنر و فنون و علوم ايرانيان، و سپس بقيه را بخدمت بگيرند، و براي اينکار شان وزاري ايراني اختبار کردند. جانشين سازي ترک ها بجاي ايرانيان در دربار خلفا، با تعصب و تصلب مذهبي (اشعريه) همراه شد، غلبهً ترکها مثل غلبهً ايلها بر آلها، غلبهً شبانان کوهپايه ها بر دهقانان ساکن قريه ها و شهرها عمدتاً متکي بر قناتها بود. ترکها بر عکس عرب ها که قبيله گرا بودند، قوم گرا تر بودند، بعبارتي، در مدار اجتماعي بالاتري سير مي کردند و اختلافات و جنگ هاي درون قبيلگي در حد اعراب نداشتند. ولي هنوز مادون سنت و فرهنگ تکثر گراي مبتني بر چند قومي و چند مذهبي ايرانيان بودند... خلاصه اينکه برعکس اروپا که مناسبات اقتصادي فئودالي رشد کرد و نهايتاً مذهب را به چالش طلبيد و حکومت کليسا را بزانو درآورد، در منطقهً خاورميانه مناسبات قبيلگي، قومي، و مذهبي بدليل محدوديت هاي طبيعي و جغرافيايي، مقاومت بيشتري از خود نشان داده و براي ادامهً بقاي مردم اين منطقه نقش حياتي تري ايفا کردند.
در دوران مدرن، جنگ و رقابت و مبارزه با غرب و نيز ارتباط و آموزش در غرب، ايرانيان را، ضمن داشتن هويت هاي سنتي (که با روشهاي افراطي و غير دموکراتيک دوران پهلوي پاسخ درست، مدرن و دموکراتيک خود، از هر نظر، را هنوز نگرفته اند)، در معرض تأثير پذيري از ايدئولوژي هاي مدرن اروپا ( همان سه تجربهً روشنگري فرانسه، انگليس، و آلمان) قرار داد. آنها که از فرانسه تأثير پذيرفتند، از انقلاب مشروطه تا کنون، ضمن تأکيد بر تمدن و فرهنگ گذشتهً ايران، بدنبال سکولاريزه کردن و حکومت لائيکي بسبک ترکيه به زور (رضا خان) و اي بسا روسيه (انقلاب سوسياليستي) مي گشته اند. آنها که از آلمان تأثير پذيرفتند با احمد فرديد و جلال آل احمد و شايگان و رضا داوري به احياي سنت و روحانيت اسلام فراخواندند. شريعتي با ترکيبي از ايندو به "بازگشت به خويشتن" و اسلام (انقلابي، عدالت محور –سوسياليستي) منهاي روحانيت مي خواند. مهندس بازرگان، به آَشتي علم و آزادي با دين فرا مي خواند و بميدان آوردن روحانيت را براي کشاندن مردم به صحنهً مبارزه با استعمار خارجي و استبداد داخلي ضروري مي ديد... تا سرها شوربختانه به سنگ واقعيت برخورد، جريان روحانيتي که با خميني رو آمد و در خامنه اي استمرار يافت ملک و ملت را به قهقرا کشاند و بحران هويت را به مرز فاجعه کشاند، و نتيجه آن شد که امروزه، جريان اصلي روشنفکري کشور خواهان جدايي دين از دولت است.
يکي از مسائل مهمي که ايران و ايراني را از روند طبيعي رشد فکري و سياسي باز داشت، مسئلهً دخالت استعمار در دوران مدرن بدلايل متعددي مانند مطامع استعماري، مسئلهً نفت، مسئلهً قطب بندي فرهنگي و مذهبي شرق و غرب باصطلاح اورينتال و اکسيدنتال بوده است. دخالت هايي که در جهت تقويت و استمرار استبداد، و سرکوب جريان تحول طلب روشنفکري کشور همراه بوده است. غربي که با دخالت مستقيم و غير مستقيم همانطور که در وصيتنامهً منتسب به پترکبير ترسيم شده، تا جاييکه توانست بر اختلافات قومي دميد، بعد به تسلط و ادامهً بقاي بنيادگرايان مذهبي کمک کرد تا تسلط خود را افزوني و استمرار بخشد. پيوند اين دو متحد نابکار، استعمار و استبداد بود که روشنفکران را اي بسا به فکر بميدان آوردن توده هاي مردم انداخت، و حضور و رهبري روحانيون را که "افيون توده ها" در دست داشتند، ضروري نمود، غافل از اينکه بکارگيري اين افيون، که پايه هاي ارتجاع را در مملکت مستحکم کرده، بدتر از هر دولت استعماري، بود و نبود مردم و مملکت را در معرض نابودي قرار داده و خشن تر از هر استبداد مدرني سرکوب مي کند. اين واقعيت، به ضرورت مبارزه و نقد پوپوليسم و عوام زدگي و عوام فريبي و قهرمان سازي از توده ها اولويتي مضاعف مي بخشد.
در برخورد با مدرنيته، روحانيت هم يکپارچه نماند، از اشکال قبلي مثلاً غرق شدن در تصوف و عرفان و بحث اصولي و اخباري خارج شد و در انقلاب مشروطه روحانيت مشروطه خواه (مترقي)، سنتي (که در سياست دخالت نمي کرد) و ارتجاعي و بنيادگرا (شيخ فضل الله) شکل گرفتند. برنامه هاي سکولاريزه کردن دوران پهلوي که روحانيت سنتي (مثل آيت الله حائري، بروجردي و خوئي) را ترجيح مي داد، بويژه بعد از کودتاي آمريکايي انگليسي 28 مرداد، عملاً روحانيت مترقي (طالقاني و آيت الله زنجاني و غيره) را با مرتجعيني مثل خميني هم صف و همداستان ساخت. ضمناً، هرکدام از اين گروههاي روحانيت (پيشرو، سنتي، و بنيادگرا) رويکردهاي سياسي خاص خود (راديکال، محافظه کار، و پراگماتيک) را داشته و دارند که در اين تقسيم بندي خميني، بنيادگراي پراگماتيک بود و باصطلاح برخلاف مصباح يزدي که راديکال است و پوست کنده حرفش را مي زند، تقيه مي کرد و باصطلاح ديپلماتيک موضع مي گرفت، يک روز در پاريس وعده و وعيد مي داد، ولي وقتي به قدرت رسيد، فرمان مي داد تا مثل حضرت علي در بني قريظه، قضات و پاسداران رحم نکنند و همه مخالفين حتا زنداني را از دم تيغ بگذرانيد.
خلاصه اينکه براي استقبال درست از مدرنيته و دموکراسي، بايد به سنت ها و اشکال سنتي حيات اجتماعي کشور، پاسخي در خور، مدرن و دموکراتيک داد. پاسخي که مطالبات قومي، زباني، فرهنگي، مذهبي و ايدئولوژيک تمام شهروندان ايراني را پاسخگو باشد، تبعيض ها را ازميان بردارد و فرصت هاي برابر را براي همهً شهروندان کشور تضمين کند. براين سياق بنظر مي رسد که مانيفست جمهوري ممالک محروسه اي (جمهوري دموکرات و فدرال) که علي اکبر دهخدا و يحيا دولت آبادي در صدر مشروطه، در استانبول نوشتند، و کودتاي روسي – شيخ فضل اللهي - محمدعلي شاهي، شانس تحقق به آن را نداد، از مانيفست جمهوري روزنامه نگار دموکرات، آقاي گنجي که دموکراسي و حقوق بشر را بطور کلي مد نظر قرار داده بسا کار آتر است. نگارنده در ياد داشتهايش بر دموکرات، سکولار، فدرال و پلورال بودن نظام سياسي آيندهً کشور تأکيد مي کند. تجربه نشان داده است که در فقدان هرکدام از اين چهار عنصر، نظام رسماً سلطنتي گذشته و اسماً جمهوري کنوني از پاسخ به مطالبات مردم ايران غافل مانده، بجاي حل و گشايشي در مسئلهً هويت، جامعه را بطور عکس العملي به عقب نشيني و قهقرا رانده و به حلقه هاي عقب مانده تر هويت سوق مي دهند. پهلوي براي ورود درست به سکولاريته کردن جامعه، همزمان با تحت فشار قراردادن رئساي قبايل و روحانيت بنيادگرا، بايد احزاب (مدرن) ايدئولوژيک (سوسياليست و ليبرال) غير راديکال را آزاد مي گذاشت تا نظام پارلماني مدل انگليس را در ايران محقق سازند. امروزه هم چنانچه راه گذار مسالمت آميز به دموکراسي در ايران هموار نشود، حلقهً عقبگرد بعد از بنيادگرايي مذهبي روشن است که تيره و تار تر خواهد بود، چرا که بعد از بنيادگرايي مذهبي، کشاکش ها و تجزيه و از هم پاشيدگي قومي و زبانيست که ملک و ملت ايران را تهديد مي کند. پس پيش بسوي مدل روشنگري انگليس! (در رنسانس مذهبي و مدني و دموکرات و قطعاً جدا کردن مذهب از دولت) فراموش نکنيم که براي تحقق دموکراسي در ايران که اکثريت آن مسلمانند، به مسلمانان دموکرات و سکولار نيازمنديم! مانند آلمانها (در اهميت دادن و تأکيد بر ويژگي تکثر و تنوع در هويت ايراني بمنظور حفظ يکپارچگي کشور) مانند فرانسوري ها (در حاکميت قانون عرفي و تفکيک قوا) مانند تجربهً آمريکا (نظام فدرال مبتني برحقوق شهروندي) مانند هند (پلورال)، و مانند کانادا و استراليا (چند فرهنگي، عاري از ستم و تبعيض هاي مختلف و با تضمين فرصت هاي برابر براي همهً شهروندان) براي آفرينش تجربهً منحصر بفرد ايراني نيازمنديم.