ايران، از گذشته هاي دور کشوري چند قومي و چند مذهبي بوده که در دوران مدرن چند گانگي ايدئولوژيک هم بدان افزوده شده است. دوران طلايي تمدن ايرانيان زماني بوده که ايرانيان توانستند دوراني از اتحاد و يکپارچگي را تجربه کنند، اين تحول تنها بعد از کشف قنات، آمدن آريايي ها، و ظهور زرتشت اتفاق افتاد، که بستر فراروييدن هخامنشيان را فراهم ساخت. اتحاد و يکپارچگي ايرانيان در آستانهً انقلاب ضد سلطنتي نيز نمونهً کم نظيري در تاريخ ايران بود که متاسفانه بعلت عدم بلوغ سياسي جامعه و نيروهاي سياسي آن به عرصهً تقابل راديکاليسم و مبارزهً تندروهاي راست و چپ در غلطيد و عمدهً پتانسيل هاي نهفته در آن در سوداي تحقق اهداف ايده آليستي مدينهً فاضلهً ايدئولوژيک اسلامي و يا سوسياليستي هزينه شد. در نمونه هاي تاريخي نيز حملهً اسکندر، اعراب، مغولان، و غلبهً ترکها نيز تنها بعد از متحد شدنشان زير چتر يک قهرمان (يونان)، يک دين (اعراب)، يک خان قبيله (مغولان)، و نيز اتحاد قوميت و مذهب (ترکها) امکان پذير شدند. براين سياق، در دوران مدرن، بعد از شکست بلوک ايدئولوژيک شرق، اتحاد و همبستگي ملي تنها و فقط تنها زير چتر دموکراسي و حقوق بشر امکان تحقق مي يابد، و لاغير.
در عمل نيز شاهديم که دموکراسي ها پرقدرت ترين جوامع، با ثبات ترين نظامهاي سياسي، و خالقان بهترين کيفيت زندگي دوران مدرن هستند. در اين نظامها مبارزات مسالمت آميز کارگران، زنان، دانشجويان، و همهً اقشار و نهادها بوده است که به وضع قوانين و تشکيل نهادهايي انجاميده که حقوق شهروندي برابر و رفع تبعيضات را ممکن ساخته و از ديکتاتوري پرولتاريا و يا بورژوازي و يا سرمايه داري (طبقهً اول و دوم و يا سوم) عملاً جلوگيري کرده است. پس اگر در ايران کسي سوداي وحدت و همبستگي و اقتدار ملي در سر مي پرورد، بايد دموکراسي و حقوق بشر را سرلوحهً فکر و ذکر و برنامه و اهدافش قرار دهد. انتخاب راه و روش درست به مصداق "تو پاي به راه در نه و هيچ مپرس، خود راه بگويدت که چون بايد رفت" به خودي خود مشکلاتش را حل مي کند. بعبارتي، وقتي مردم درسرنوشتشان دخيل، و نخبگان مردم، در همهً زمينه ها، در مقابله با مشکلات و يافتن راه حل ها سهيم شوند، آنگاه بستر وحدت و همبستگي و شکوفايي ملي، به گواهي تجربهً موفق دموکراسي هاي پيش رو، فراهم مي شود.
باز هم مي خواهم تأکيد کنم که تمام ضعف ها و عقب ماندگي ها ، شکست ها و ناکامي هاي دوران مدرن را نيز نبايد و نمي توان بپاي راديکاليسم راست و باصطلاح ارتجاع مذهبي ريخت. راديکاليسم باصطلاح چپ نيز بعلت نابالغي فکري و سياسي و مبارزات صوري اش براي رسيدن به اهداف ايده آليستي، در اين ناکامي ها نقش بسزا و غير قابل کتماني داشته است. براي برون رفت از اين معضل جامعه ايران، يعني به حاشيه راندن راديکاليسم چپ و راست، که از هر سو جامعه و مردم ايران را هدف قرار داده و احاطه کرده، و تا حال خسارات و صدمات جبران ناپذيري بر پيکر ملک و ملت وارد کرده اند، و براي کمک به تسهيل امکان گذار از جامعهً سنتي و بسته و غير دموکرات به جامعه اي مدرن، متمدن، امروزي و دموکرات (که پلورال، سکولار و فدرال هم باشد)، روشن است که تحولي انقلابي و يک شبه را نبايد انتظار داشت و تبليغ کرد. بلکه چنين تحولي تنها در بستر مبارزات فرهنگي، سياسي و اجتماعي نيروهاي دموکرات و مدرن فراهم مي شود که با افزودن بر کم و کيف گفتمان و پراتيک دموکراتيکشان، از بروز و غلطت و حدت و قدرت راديکاليسم چپ و راست مي کاهند. جنبش سبز مردم ايران، با همهً رنگارنگي قومي، مذهبي و ايدئولوژيکش، گواه عبور جامعه و سياست در ايران از اين دوران افراط و تفريط (ارتجاعي و انقلابي) مي باشد. اين جنبش، بعلاوه، تبلور همهً تجارب مبارزات پيشين است که با غلبهً گفتمان دموکراسي و حقوق بشر، دوران بلوغ و شکوفايي سياسي ايران را در چشم انداز قرار داده است.
گفته شد که عمده ترين علت شکست ها و ناکامي ها همانا چند دستگي و اختلافات داخلي در سطح ملي بوده و هست، و مهمترين عامل اين اختلافات، در دوران بويژه مدرن، نيز عدم بلوغ سياسي و بعبارتي، راديکاليسم و يا به اصطلاح افراط و تفريط (قومي، مذهبي، و ايدئولوژيک) در فقدان گفتمان و تمرين دموکراسي بوده است. و نهايتاً نتيجه گرفته شد که اگر کسي براي ايراني آزاد، متحد و مقتدر و قابل توسعه دل مي سوزاند، لازم است تا موازين دموکراسي و حقوق بشر را سرلوحهً فکر و عمل و هدف خود قرار دهد. و اين آن راه سومي (در اين تقسيم بندي) است که جنبش سبز در چشم انداز قرار داده است.
در نوشته هاي پيشين، نيروهاي سياسي ايراني را از نظر خط مشي و رهبري به نيروهاي رفرميست و اصلاح طلب، سرنگوني طلب، سلطنت طلب، و تماميت طلب (حاميان حکومت مطلقهً ولايي حاکم) تقسيم کرده بودم. اين چهار نيرو، طي چند ماههً گذشته خود را با چهار رنگ سبز، سرخ، سفيد (اجمالاً به مصداق انقلاب سفيد شاه سابق) و سياه از هم بازشناسانده و اي بسا متمايز ساخته اند. بدترين شق ممکن آنست که همانطور که نيروهاي راديکال در هر طيف، بويژه افراطيون حاکم و (چپ) سرنگوني طلب مي خواهند، بين اين چهار نيرو مرزهاي عبور ناپذير ترسيم کنيم و ديوارهاي آهنين برفراريم تا هرکس باصطلاح وحدت دورني صفوف جبههً خود را حفظ و آينده داري خود را براي چند صبايي تضمين کند. حال آنکه اين مرزکشي هاي قومي، مذهبي و يا ايدئولوژيک و سياسي، متقابلاً و در دراز مدت بسيار مخرب است و حفظ تماميت ارضي کشوري بنام ايران را با خطري جدي مواجه مي کند، بعلاوه اين مرزکشي هاي فکري و سياسي رسيدن به دموکراسي را نيز مشکل تر مي سازد. بهمين دليل انتظار مي رود که رهبران جنبش سبز به وادي گفتمانهاي صد درصدي مذهبي و ايدئولوژيک مرسوم در گفتمان چپ و راست در نغلطند و از راه اعتدال و ميانه روي و مبنا قراردادن مباني و موازين دموکراسي و حقوق بشر عدول ننمايند. به همين دليل، در عين حاليکه از هر موضعگيري و حرکت دموکراتيک که نفعي براي مردم و مملکت داشته باشد، از طرف هر نيرويي بايد استقبال نمود. متقابلاً در صفوف جنبش سبز نمي توان با محاکمه و اعدام سبز ها مخالف بود ولي از دستگيري و محاکمه و اعدام سفيد ها و يا سرخ ها استقبال کرد. بعبارتي، مباني دموکراسي و حقوق بشر را نبايد فداي مصالح سياسي کرد. همچنين، براي غلبهً گفتمان جنبش سبز مجاز نيستيم که مثل افراطيون دو طرف به افشا و ترور شخصيت هاي منتقد و مخالف رو آوريم، بلکه لازم است تا با روشنگري و داد و ستد فکري، فرهنگ شفافيت و پاسخگويي و نقد پذيري را نصب العين خود قرار دهيم. راه گذار به دموکراسي را با غلبهً فرهنگ و مباني و نهادهاي دموکراتيک است که مي توان هموار نمود از غلطيدن به افراط و تفريط سياه و سرخ در امان نگهداشت. برخلاف گزينه هاي سياه و سرخ، جنبش سبز تاکنون نشان داده است که در امر تقدس زدايي از سياست و سياسيون، ارتقاي آگاهي هاي جامعه نسبت به گفتمان و ضرورت تمرين دموکراسي، جامعهً مدني، مبارزهً مسالمت آميز و مدني، کثرت گرايي، حکومت عرفي و سکولار( به زبان مذهبي: برخوردار از تقواي سياسي) برآمده از انتخاب مردم، و در يک کلام مردم سالار و شهروند محوري، بجاي دين سالار و ايدئولوژي محور، و در عين حال دفاع از حقوق و مطالبات اقشار و اقليت ها و قوميت ها از گفتمانهاي رقيب، با فاصلهً بسيار زيادي پيشي گرفته است.
نظري بر نظرات استاد جلال گنجه اي
مقدمتا ياد آور شوم که شخصاً به آقاي گنجه اي ارادت دارم، نام ايشان را اولين بار زمان اول انقلاب وقتي که دانش آموز سال دوم دبيرستان بودم، از بزرگترها که در تهران دانشجو بودند شنيده بودم. از ساليان قبل توقعم اينبود که ايشان هم وارد بازار داد و ستد نوانديشان ديني شود و در جاي خود مثل آقايان سروش، کديور، قابل، اشکوري، مصطفا ملکيان که هرکدام با تمرکز بر وجه خاصي از چالش مذهب با مدرنتيه و سکولاريته و حقوق بشر و دموکراسي، به ارائهً گفتماني همت گمارده و با تزي (دين حد اقلي و حد اکثري - سروش، نفي ولايت فقيه - کديور، شريعت عقلاني - قابل، روزآمد کردن گفتمان شريعتي - اشکوري، تقرير حقيقت و تقليل مرارت- ملکيان) شناخته مي شوند، دريافت هاي جديد و تز خود را نيز در مورد رابطه و رويارويي دين با چالش هاي مذکور ارائه مي داد و از اين راه کمکي به ارتقاء سطح آگاهي عمومي، حد اقل طيف چپ مذهبي ايران مي نمود. ولي اين موضوع از نظرم پنهان نبود که ايشان هم قاعدتاً مقهور اين تلقي اشتباه (راستش نياز نمي بينم دنبال سند و مدرک بگردم چون خودم سالياني در صفوف آنها بوده و با افکار و عقايدشان زندگي کرده و مآنوس بوده ام) باشند که در درون مجاهدين غالب بوده و هست، بدين مضمون که "در شرايط حاکميت ديکتاتوري مذهبي ولايت فقيه، کار فرهنگي کاري انحرافيست و اصل مبارزهً تمام عيار با رژيم را خدشه دار مي کند!"، و بعبارتي همه چيز را بايد گذاشت براي بعد از انقلاب و سرنگوني!
اين موضوع مرا بياد خاطره اي انداخت، در سال ١٣٥٩ وقتي به اصرار رابطين سازماني، درس و دبيرستان را رها کرده وبطور حرفه اي وارد کار در تشکيلات انجمن سازمان در بيرجند شدم، روزي يکي از دوستان قبل از انقلابم، که در اصفهان با هم زندگي مي کرديم (او دانشجوي پزشکي بود و من دانش آموز اول دبيرستان، و وقتي مرا ديد پزشکي اش را تمام کرده و در جهاد سازندگي بيرجند کار مي کرد) مرا در خيابان ديد و پرسيد "درست را کي ادامه مي دهي؟" گفتم "بعد از انقلاب". گفت: "مگر انقلاب نشده؟". گفتم: "اين انقلاب ملاخور شده"، گفت: "بزار نتيجهً همين انقلاب را اول ببنيم و ميوه هايش را بچينيم، اگر خوب بود اين تجربهً خوب را تکرار کنيم و به فکر انقلاب بعدي باشيم". خلاصه، از آن روز که به فکر انقلاب ديگر بوديم تا حالا حدود سه دهه مي گذرد. قرار بود که رژيم را اول سه ماهه، بعد شش ماهه، سپس هرساله سرنگون کنيم، ولي نشد که نشد. از درون آن اطاقهاي فکر و تحليل و تصميم و استراتژي پردازي سازمان هم هيچ کس حتا خاطره اي هم ذکر نکرد و بيرون نداد که بعد از سه دهه برنسل سوخته و مردم ايران روشن سازد که چه کساني، براساس کدام داده ها و تئوري ها و تحليل ها به سرنگوني سه ماهه و شش ماهه مي رسيدند و نسلي را براي تحقق آن ايده ها و راه حل هاي غلط هزينه کردند.
برگردم به اصل مطلب ، از استاد جلال گنجه اي، مسئول کميسيون مذاهب در شوراي ملي مقاومت (که دکتر اسماعيل نوري علاء بدرستي از آن بعنوان شوراي تشخيص مصلحت مجاهدين ياد کرده است) مقاله اي در سايت سکولاريسم نو منتشر شده است. لًب کلام ايشان در اين مقاله اينست که اولاً در صدر اسلام در جامعهً آنروز عرب حکومتي (شاه و شيخ و فرمانروايي) نبوده است و سران قبايل و عشاير در جنگ و نزاع و رقابت و سازش با همديگر، امورات زندگيشان را حل مي کرده اند. دوم، قرآن و پيامبر حرفي در مورد تشکيل حکومت نگفته اند، و سوم اينکه شوراي ملي مقاومت هم در پي حکومت مذهبي نيست و دين و دولت را از هم جدا مي خواهد. بنظر نگارنده، اين هرسه نظرات استاد حد اقل ناقص و اشتباه از سه مقولهً مورد نظرند. نخست، در مورد اينکه در جامعهً آنروز عربستان حکومتي نبوده (چون شاه و فرمانروا و غيره نداشتند و سران قبائل حاکم بودند) به اين دليل اشتباه است که ايشان نگاه تاريخي به امر حکومت و مراحل تکوين و تکامل حکومت در تاريخ تمدنها بدست نمي دهند. اگر اين برداشت را داشتند، فکر نمي کردند که حاکميت سران قبائل، نوعي حکومت نيست! در اين رابطه مي خواهم بطور خلاصه توضيح دهم که همانطور که تمدن بشري در زمينهً تکامل ابزار توليد، از کشف آتش و آهن به نانو تکنولوژي و انقلاب ارتباطات راه برده، در زمينهً مناسبات اجتماعي و روش حاکميت سياسي نيز از حکومت عشيره اي و قبيله اي (بعد از دوران غار نشيني تا انقلاب کشاورزي)، حکومت هاي قومي (از انقلاب کشاورزي تا کشف قنات)، حکومت هاي مذهبي (از کشف قنات تا انقلاب صنعتي) حکومت هاي ايدئولوژيک (از انقلاب صنعتي (و فرانسه) تا انقلاب ارتباطات (و فروپاشي بلوک شرق)) و دموکراسي (در دوران جهاني شدن ارتباطات و اطلاعات) را طي کرده است. بديهي است که اين مراحل بطور همزمان و يا در همهً جوامع بطور همسان پيموده نشده و فاکتور هاي مهمي مانند وضعيت جغرافيايي، آب و هوايي، منابع زيرزميني، رشد ابزار توليد و مبارزات سياسي و اجتماعي دروني و نيز سياست هاي منطقه اي و بين المللي در کم و کيف و پس و پيش افتادن اين مراحل موثر بوده اند. براين اساس، درست تر آنست که گفته شود جامعهً آنروز عربستان بدليل عقب مانده تر بودنش از جوامعي مانند ايران و روم، و حتا نظام هاي قوم محور بين النهرين، يک نظام عشيرتي-قبيله اي متعلق به دوران هاي قبل از انقلاب کشاورزي بود.(مثل اينکه که انقلاب کشاورزي در صحراي خشک عربستان اتفاق نيافتاده باشد). پيامبر اسلام هم همان سيستم حکومتي عشيره اي را با مقداري اصلاحات ابقا کرد و ادامه حاکميت را بعد از فتح مکه عملا به همان اشرافيت قريشي سپرد که با حاکميت بني اميه ادامه يافت و در زمان اشغال و تسلطشان بر ايران، مي خواستند همان سيستم مديريت (عشيرتي و قبيلگي) را با قهر و سرنيزه بر ايرانيان نيز تحميل کنند و همه را عرب و مسلمان و مطيع، و در غير اينصورت، بردهً خود سازند. (در اينکه علي و ابوذر و برخي ديگر از صحابهً پيغمبر راه عثمان و معاويه را نرفتند، انتخاب خودشان بوده و ربطي خاص به اسلام و محمد و قرآن ندارد، راه معاويه و عثمان به همان ميزان اسلامي و قرآنيست که راه علي و ابوذر) تا اينکه عمدتاً به همت ايرانيان، عباسيان روي کار آمدند و عملاً راه و رسم حکومتي ساسانيان را در پيش گرفتند.
دوم، رابطهً بين سه مقولهً دين، اسلام و حکومت را بايد از هم متمايز نمود، هرکس به ماوراء الطبيعه اعتقاد دارد و مثلا بگويد "لااله الا الله".فردي ديندار است. از يک نظر، دينخويي و يا ديانت، بدين مفهوم، يک نوع نگرش فکريست که جواب سئوالات و چالشهايش را کم و بيش در متافيزيک و وحي و الهام و قرآن و سنت انبيا و اوليا مي جويد. و بدين روال مانع کنکاش ذهني و تفکر فلسفي و استدلال عقلاني و بکارگيري علم، بويژه در حيطهً مسائل انساني (تاريخ، فرهنگ، جامعه شناسي، سياست، اقتصاد و غيره ) مي گردد. اين رويکرد ديني در تاريخ امتحان خوبي پس نداده و در دوران مدرن مقهور فلسفه و سپس علم شده است.
در عين حال، مي توان برداشت متفاوتي نيز از دين داشت، و آنهم حفظ جوهره و مضمون بنيادين و مترقي دين با همان مضمون و محتوا ( و نه شکل) آغاز ظهورش؛ زماني که روابط اجتماعي و حکومتي تمدن هاي کهن مبتني بر تسلط عشاير و قبايل و نيز اقوام در خاورميانه به منتها درجهً رشد خود رسيدند و از درون و بيرون بجان هم افتاده و راه چاره و علاجي نيافتند، مذاهب توحيدي (زرتشتي، يهودي، مسيحي، و اسلام) بمثابه چتري فراگير، آن عشاير و قبايل و اقوام را به وحدتي بالاتر سوق دادند و منشاء پيدايش تمدنهاي بزرگتر مذهبي شدند. مشکل زماني پيدا شد که اين مذاهب، هرکدام خود مدعي حکومتي جهاني شدند و باز در درون و بيرون به جنگ هاي خونين مذهبي در غلطيدند، به بن بست رسيدن حکومت هاي مذهبي سبب فراروييدن جنبش هاي ايدئولوژيک-فلسفي رفرميستي و انقلابي دوران مدرن بعد از رنسانس بود که با نگاه و نگرش فلسفي و خردمدار، دنياي تنگ و تاريک و سراسر تبعيض و فساد مذهبيون حاکم را به چالش گرفتند. جنگ هاي سي سالهً شمال و جنوب اروپا بين کاتوليک و پروتستان که به قرار داد وستفاليا منجر شد، و جنگ جهاني اول که در آن پنج امپراطوري مذهبي فروپاشيند، نقاط عطفي، در به عقب راندن حاکميت سياسي مذاهب، در اروپا، بودند.
امروزه، اگر خواسته باشيم مضمون و جوهرهً اصلي دين و اعتقاد به ماوراءالطبيعه و متافيزيک را حفظ کنيم، قطعاً بايد به اين سئوال بيانديشيم که کدام خدا، در دوران جهاني شدن بکار انسان امروز مي آيد؟ اگر آن خدا انسان محور، هستي مدار، جهانشمول است و تبعيض قومي و مذهبي و ايدئولوژيک و جنسيتي را بر نمي تابد، پس مقدمش گرامي باد و مي تواند خداي همگان در مسجد و خانقاه و کليسا و کنيسه و کلبه و نمازخانه و مي خانه باشد. در غير اينصورت، خدايي که از حکومت عده اي بر عدهً ديگر، مذهبي بر مذاهب ديگر، قومي بر اقوام ديگر، ايدئولوژيي بر ايدئولوژي هاي ديگر و يا جنسيتي بر جنسيت ديگر دفاع کند، خداي رحمان و رحيم و رحمت للعالمين نيست و نمي تواند باشد.
گفته شد، هرکه به ماوراء الطبيعه معتقد باشد و مثلاً بگويد لا اله الاالله، با هر کم و کيفي، فردي ديني است. تا اينجا دين را با امور عرفي دنيا، طبيعيات و حکومت، اصولاً کاري نيست و همه را مي خواهد زير يک چتر فراگير بنام الله، که هيچ بارقهً مادي اختلاف انگيز ندارد، جمع کند. منتها، وقتي کسي مي گويد "محمد رسول الله" علاوه بر باور به دين مسلمان نيز هست و آنچه محمد در مورد امور عرفي، دنيوي و حکومتي و اجتماعي مردم گفته است، را با هر کم و کيفي قبول دارد. ضمناً فکر و ذکر و عملکرد پيامبر در اين موارد مختص و متعلق به خود اوست که مي تواند درست و يا غلط باشد و ربطي به اصل متافيزيکي دين ندارد. همانطور که بعد از پيامبر، کسي که معتقد به "علي ولي الله" باشد شيعه است که شيعيان خود بر سر بسياري از امامان اختلاف داشتند. انانکه گفتند "لاحکم الا للله" خوارج شدند و آنها که به حکم شورا و حکمين گردن نهادند اهل سنت. اين تقسيم بندي تا دوران ما ادامه داشته و مثلاً مجاهدين با "فضل الله المجاهدين علي القاعدين اجراً عظيما" خود را مثلاً از پاسداران رژيم که شعارشان "واعدوا لهم ماستطعتم من قوه و من رباط الخيل ترهبون به عدوالله وعدوكم» است متمايز ساخته اند. در تمام اين دوران بعد از پيامبر اسلام، دعواي اصلي درون اسلام نه بر سر راه و رسم حکومت و حقوق و مطالبات مادي و عرفي مردم بلکه بر سر اسلام و حق جانشيني پيامبر بوده است. بلافاصله بعد از وفات پيامبر، علويان، عمدتا شيعه، در مقابل امويان عمدتا سني و عباسيان، که بدليل رابطهً خوني خود را وارث پيامبر مي دانستند، بروز کرد، مخالفين اصلي امويان، براين سياق، شيعيان و بعد هم خوارج، بعلاوهً شاخه هاي مذهبي ايرانيان مثل زرتشتيان و مزدکيان بودند. عمدهً هم و غم شيعيان هم بعد از واقعهً کربلا برسر خونخواهي و باصطلاح مبارزه براي احقاق حق اولاد علي عليه جريان باطل (ساير نحله هاي فکري اسلامي) بوده است. و هنوز هم انقلابيون و ارتجاعيون مسلمان، فارغ از تحولات مدرنيته و دوران جهاني شدن، بر همان طبل خونخواهي و جنگ حق عليه باطل مي کوبند.
اجمالاً، فکر مي کنم که بهترين خدمت را به تمدن اسلامي عباسيان کردند که نه سني بودند و نه شيعه. آنها در دوران خلفاي طرفدار معتزله که سه دهه هم بيشتر طول نکشيد، بزرگترين نهضت فلسفي و علمي تاريخ اسلام را خلق کردند. در عين حال، سياست آنها در سرکوب ايرانيان، اعم از زرتشتي و مزدکي، شيعيان و خوارج اصلاً قابل دفاع نيست، ولي آيا اگر شيعيان که هم و غمشان خونخواهي شهداي کربلا و جانشيني اولاد علي بود، و يا خوارج اگر به حکومت مي رسيدند مي توانستند همان دستاوردها را خلق کنند و چنين نهضتي را، براي دوراني مشابه، حمايت و تحمل کنند؟ آيا اگر امامان شيعه به حکومت مي رسيدند مي توانستند محصولي برتر و بالاتراز پيامبر اسلام ( که همان حاکميت عشاير و قبايل را ابقا کرد) به مسلمانان عرضه کنند؟ واقعيات تاريخي چنين مصداقي را گواهي نمي دهند. اگر چنين بود چرا در آن جاها که شيعيان و خوارج به حاکميت رسيدند چنين نهضتي ممکن نشد؟ آن دوران حمايت از فلسفه و علم و مدرسه و کتابخانهً بغداد، يعني دوران همان سه چهار خليفهً طرفدار معتزله، حدود سه دهه طول کشيد، درست برابر دوراني که مجاهدين شيعه امروزي، در عراق مستقر بوده و مقر و شهر با امکانات امروزي دارند؟ واقعاً آيا اندک دغدغه اي در مورد فلسفه و علم داشته اند و يا اينکه پرداختن به اين مقولات را فرعي و غير ضرور و روشنفکرانه و انحرافي شمرده و در اين زمينه، نه تنها دستاوردي بدست نداده اند، بلکه هرکه حرفي غير از آنان زده را تحمل نکرده اند. خلاصه مي خواهم نتيجه بگيرم که دين، و اعتقاد به ماوراء الطبيعه اصولاً نمي تواند و بنايد ملاک قضاوت در طبيعيات و امور عرفي و دنيوي باشد، و خير و شر همهً دخالت هاي از اين نوع، چه از جانب پيامبران و يا جانشينان و مدعيانشان، باشد، نهايتا بپاي خودشان نوشته شده و خواهد شد. هيچکدام آنان در امور دين و دنيايشان از اشتباه و خطا بري نبودند از بررسي علمي و نقادانهً آنها گريزي نيست.
با اين توضيح، فرض بر اين مي گيرم که تلقي دکتر نوري علاء، که در نوشته اي در مورد همين مقالهً استاد گنجه اي، دفاع آن شورا از جدايي دين از دولت را دفاعي مصلحتي مي داند، درست نباشد، و سازمان و شورا در اين مورد صادق، و براستي خواهان رفع تبعيض و حکومت مذهبي در آيندهً ايران هستند، پرسش نگارنده اينست در مورد تبعيض و حکومت مطلقهً ايدئولوژيک چطور؟ آيا در روش و منش سازمان وشورا فکر و نظر منتقد و مخالف قابل تحمل و آزاد است؟ يا در مناسبات امروز و ايران مد نظر فرداي آنان جايي جز براي حاميان و هواداران و اعضايشان نخواهد بود؟ آيا آن ميزان از تحريم و محدوديت و سانسور و بسته بودن که در رسانه هاي جمعي اينها، وجود دارد، در مطبوعات حکومتي ديده مي شود؟ خلاصه، فکر مي کنم مبارزه با ديکتاتوري از هرنوعش، و توسط هرکس، چه توسط مدافعان اسلام سنتي و متحجر، و چه مدافعان اسلام مدرن و انقلابي، را بايد مد نظر و در دستور کار قرار داد. کما اينکه، متقابلاً رويکردها و برداشت هاي دموکراتيک، چه در برداشتهاي سنتي و يا مدرن از اسلام، را بايد تقويت کرد.
دوشنبه، ٢٠١٠/٠٣/٠٨
وبلاگwww.alisalariweblog.blogspot.com
لينک مقالهً استاد گنجه اي: http://www.newsecularism.com/2010/02/28.29.Sunday-Monday/022810.Jalal-Ganjei-Religious-Belief-Against-IRI.htm
لينکه مقالهً دکتر نوري علاء: http://news.gooya.com/society/archives/101357.php