انقلاب سبز، بعد از موضعگيري رفسنجاني در نمازجمعه
علت و سابقهً انقلاب در ايران معاصر برمي گردد به همدستي استعمار و استبداد و ارتجاع داخلي درتوطئه و سرکوب و کودتا عليه اصلاحات قانوني و مسالمت آميزدر درون حاکميت. در دوران قاجار، وقتي امير کبير موج مدرنيزه کردن ايران را سرعت بخشيد، استعمار بويژه روس، با تحريک دربار و مرتجعين، توطئهً خلع يد و سپس قتل اورا تدارک ديدند. بعد از امير کبير، مبارزات مردم ايران عليه حاکمان مستبد و گوش بفرمان استعمار، لاجرم شکل ديگري بخود گرفت و به خيزشهاي سراسري درجنبش تنباکو و انقلاب مشروطه راه برد.
بعد از انقلاب مشروطه، بار ديگر استعمار روس و انگليس که تا آنزمان ظاهراً رقيب هم بودند، علنا دست بدست هم دادند و در حمايت از محمد علي شاه و مرتجعيني مثل شيخ فضل الله نوري، نخست در کودتاي محمد علي شاهي، دولت و مجلس برآمده از فرمان مشروطه را ساقط کردند، آنگاه بلافاصله بعد از آن، ايران را در توافقي به مناطق تحت نفوذ خود تقسيم نمودند. تا اينکه دوسال بعد از آن کودتا، مشروطه خواهان و مجاهدان صدر مشروطه، دوباره تهران را بازپس گرفتند، شيخ فضل الله را اعدام و محمد علي شاه را فراري دادند و دولت و مجلس شوراي ملي دوباره تأسيس شد.
بعد از انقلاب اکتبر شوروي و جنگ جهاني اول، دوباره استعمار انگليس قدرت بلا منازع در حمايت از حاکميت، و ايدئولوژي وارداتي از مسکو در اپوزيسيون، سياست و سياسيون ايران را تحت تأثير و اي بسا کنترل خود درآوردند. همدستي استعمار، ارتجاع و استبداد بار ديگر در شکست دادن جنبش ناسيوناليستي و رفرميستي دکتر مصدق، باعث فراروييدن استبداد مطلقهً سياسي محمد رضا شاه شد، که چون گرايشات ميانه رو و اصلاح طلب در آن جايي نيافتند، نهايتاً کار بدست انقلابيون افتاد و به انقلاب ضد سلطنتي سال پنجاه و هفت انجاميد.
رژيم برآمده از اين انقلاب، تحت رهبري خميني (و سپس خامنه اي)، مستمراً به سمت تمرکز و در نتيجه تحجرهرچه بيشتر سوق پيدا کرده، و عملاً نه تنها به انقلابيون مخالف خود، بلکه اصلاح طلبان و رفرميستهاي دروني اش را نيز، يکي پس از ديگري، از خود رانده است. متعاقب کنارگذاشتن انقلابيون زمان شاه از قدرت، دولت هاي معتدل و ميانه رو و اصلاح طلب بازرگان و بني صدرنيز در بحبوحهً دعوا بر سر ميراث انقلاب و انقلابيون، تحمل نشدند. بعد هم در کشاکش و دعواي بين خامنه اي، رئيس جمهور وقت، در حمايتش ازوزراي باند موتلفه عليه دولت خط امامي موسوي، خميني جانب موسوي را گرفت. از همان زمان، خامنه اي سنگر نفوذ مصباح و جنتي و باند موتلفه براي تسخير پله هاي قدرت شد. بهمين دليل بي دليل نخواهد بود اگر نتيجه بگيريم که رفسنجاني با همهً زيرکيش، در پيشنهاد او به عنوان ولي فقيه، بعد از فوت خميني، بزرگترين خطاي زندگي سياسي سراسرعمرش را مرتکب شد. چرا که همين خامنه اي و باند مصباح و موتلفه نه تنها بلافاصله به رقيب او تبديل شدند و در کار دولت او کارشکني کردند، بلکه با استفاده از جايگاه، قدرت و امکانات فراقانوني رهبري و باندهاي متحجر، فاسد و تبهکار حامي او، برنامه قتل هاي زندانيان سياسي، ترورهاي خارج از کشور، قتل هاي زنجيره اي، و نيز به بن بست کشاندن دوران اصلاحات خاتمي را نيز سازمان دادند و به انجام رساندند. (منظور تطهير رفسنجاني در اين قضايا نيست)
کودتاي انتخاباتي بيست و دوم خرداد در واقع حلقهً ديگري، و نه پاياني، اين سيرقهقرايي تمرکز و تحجرگرايي نظام ولايي بوده است که ديگرحتا کانديداهاي اصولگراي اصلاح طلب درون نظام را نيز تاب نمي آورد. کما اينکه اينک با موضعگيري رفسنجاني در نماز جمعه، برآنست تا با تمام توان و اگر موفق شد، بقول "بالاتريني ها" با "منتظري کردن رفسنجاني" حلقات پاياني تماميت خواهي و قدرت مطلقه اش را کامل سازد.
با توضيح فوق مي خواهم به طرح سئوالي بپردازم که اينروزها ذهن بسياري از فعالان اپوزيسيون خارج از کشور را مي خلد که "چرا از آنجا به اينجا رسيديم؟" و يا "ببين که چه بوديم، چه شديم؟"، بازرگان را ليبرال و سازشکاردانستيم (توده و اکثريت) ، و حمايت نکرديم (جبهه ملي و مجاهدين) بعد به حمايت او برخواستيم. اگر از بني صدر اول حمايت نکرديم و رقيب انتخاباتيش شديم (جبهه ملي، نهضت آزادي و مجاهدين)، در کودتا عليه او با او متحد شديم و جملگي به صف اپوزيسيون دههً شصت پيوستيم. بعد با دولتهاي موسوي، رفسنجاني و خاتمي مخالفت و مبارزه کرديم، امروز همه زير پرچم سبز، نه تنها به مواضع و اي بسا نقش رهبري کنندهً آنان نظر دوخته ايم! عجب مرزبندي هاي کشکي! براستي علت اين سير قهقرايي چيست؟
(يادم ميآيد سال شصت و هشت، بعد از پايان جنگ ايران و عراق، زماني که هنوز با مجاهدين بودم و با پايان دولت موسوي و رئيس جمهور شدن رفسنجاني بحث استحاله و رفرم رژيم بالاگرفته بود، منهم با افکار انقلابي آنزمان خودم سر خوش و مسرور مي سرودم که: ستاره آي ستاره آي ستاره/ شب ميهن سرت بالاي داره/ دمي کز آسمون آتيش بباره/ دمار از روزگار شو برآره// شب است و شب پرستان مست خوابند/ شب است و عاشقان شب زنده دارند/ شب و واماندگان استحاله/ شبح جوينده با ديد کناره/ من و اين عاشقان سلک مسعود/ قدم در خون و خار و سنگ خاره/ سرم سوداي عشق خلق و ميهن/ وجودم شعله اي بي اختياره// ستاره آي ستاره آي ستاره… )
راستي چرا از آنجا به اينجا رسيديم؟ اولين توضيحم اينست که ما شهروندان ايراني، راه درست ادارهً کشور ايران بدست ايراني، يعني راه گذار به دموکراسي را نه مي دانستيم و يا اگر هم فهميديم نخواستيم بدان تن بدهيم. بنابراين، هربار که دست استعمار را در دوانقلاب معاصر کوتاه کرديم، به دعواي بود و نبود انقلابي بر سر ميراث انقلاب ، بين خودمان، پرداختيم. بنابراين به ميزاني که دولت برآمده از انقلاب به سمت تمرکز و تحجر بيشتر رفت، مدعيان اپوزيسيون انقلابي اوليهً رژيم از کانون اصلي تحولات سياسي درون مملکت و رژيم حاکم برآن، دورتر و دورتر گشته و به حاشيه رانده شدند. در ادامهً چنين پروسه اي بود که خط امامي هاي مسلط در دههً شصت به اپوزيسيون اصلي دههً هشتاد مبدل شده اند، و بعبارتي، اپوزيسيون دههً شصت بعد از آنهمه فداکاري و جانبازي و مبارزه، احساس مي کند که سرش بي کلاه مانده و نه تنها به حاشيه رانده شده بلکه خود در معرض اتهام قرارگرفته است.
اپوزيسيون سال شصت، اشتباهاً پاسخ به کم بودها و نارسايي هاي ناشي از فقدان تجربهً دموکراسي در ايران، که در رژيم برآمده از انقلاب، تجلي پيدا کرده بود را در تدارک انقلابي ديگر مي جست. در واقع مبارزهً آنها، نه يک مبارزهً سياسي معقول گام بگام براي گذار به دموکراسي، بلکه مبارزه اي تماماً آرماني و ايدئولوژيک "بود و نبود" شده بود. ديدگاهها و رويکردهاي آرماني و صد در صدي، وقتي به اتخاذ مرزبندي ها و مواضع سياسي صد در صدي تبديل شدند، عملاً صحنهً سياسي را به سمت دوقطبي شدن مجازي راندند. حال آنکه، در صحنهً سياسي حاکم برايران، قطب بندي هاي سياسي درون مملکت و رژيم حاکم، پيوسته متحول شدند، کما اينکه بسياري از آن جناح کبوتر در حزب جمهوري اسلامي (که به دو جناح کبوتر و باز تقسيم مي شدند) که در دههً شصت درناکام گذاشتن و خلع يد از دولت هاي بازرگان و بني صدر، و نيز سرکوب مجاهدين و فدائيان سر و دست مي شکستند، امروزه خود به صف قربانيان جناح مسلط و تماميت خواه رژيم پيوسته و عملا و نظراً به اپوزيسيون رژيم مبدل شده اند.
با اين اوصاف تکليف روشنفکران سکولار و اپوزيسيون دههً شصت چه مي شود؟
بعنوان کسي که بار تجارب و افکارخوب و بد آن جريانها و دوران را نيز بدوش مي کشد، پيشنهاد و راه حلم ، همانطور که در مقالهً "موج سبز، دستاوردها و چالشها" يادآور شدم، اينست که اگر نمي توانيم در عالم نظر، ايده، تئوري و آرمان به چند جانبه نگري نسبي نقادانه برسيم، هيچ اشکالي ندارد که در اين زمينه ايده آليست و صد در صدي باقي بمانيم، ولي! در عين حفظ اعتقادات آرماني خود، مجبوريم آنجا که به موضعگيري و عمل مشخص سياسي مربوط مي شود به سازو کارهاي دموکراسي، يعني به نقش آفريني در عرصهً ممکنات، يعني تحمل و مدارا و قبول حقوق برابر مخالف، تن دهيم. بعبارتي، اگر در عرصهً ايده آرمانگرا و ايده آليست و صد در صدي هستيم اشکالي ندارد، ولي در انتخاب استراتژي سياسي (اگر به دموکراسي و حقوق بشر باور داريم و خود را ملزم بدان مي دانيم) بايد پراگماتيست، و در اتخاذ تاکتيک ها عملگرا و رآليست باشيم. اگر به ولايت مطلقهً فقيه، يا به رهبري ايدئولوژيک، يا به مشروطهً ولايت فقيه و يا سلطنتي در درون دسته و سازمان و حزب و جبههً خودمان معتقديم، اشکال حد اقل فوري فوتي ندارد، ولي در عرصهً عمومي بايد به سازوکار دموکراسي، چه در درون خود و چه در جامعه حتماً احترام بگذاريم و تن بدهيم.
همينطور، اگر به تئوري خاصي مبني بر "امتناع تفکر در فرهنگ مذهبي توسط آقاي آرامش دوستدار"، "تضاد سنت و مدرنيتهً آقاي ماشاءلله آجوداني" و يا "سکولاريسم نواز آقاي اسماعيل نوري علاء" و يا هر تئوري و پارادايم ديگر رسيده ايم، آنرا به پرتوي براي روشن کردن راه آينده بدل سازيم، و نه اينکه "خداي نکرده" آنرا به فيلتر مقدس ديگري (اينبار سکولار) براي برافراشتن مرزبندي هاي دگم ديگر درمرزبندي خودي از غير خودي مبدل سازيم. اگر در عالم افکار شخصي، به يقين رسيده ايم، اي ولله، مبارک است، ولي، براي فراگير شدن آن از راه کارهاي دموکراسي و حقوق بشر تخطي نکنيم، تا در سيکلي ويرانگر، از نفي تقدس و تحجر مذهبي به تقدس و تحجرسکولار و مدرن، که تجربهً آنها نيز ناموفق بوده است، رجعت نکنيم. مهمتر اينکه اگر مي خواهيم دچار چنين دور باطلي نشده و از متن مبارزه براي بهبود شرايط و احوال مردم (و نه تحقق صد در صدي آمالها و تئوري مورد نظرمان در يک انقلاب خيالي) به حاشيه رانده نشويم، درعين حفظ نظرگاههاي تئوريکمان، براي تحقق همان ايده آلها و تئوري ها يمان هم که شده، اگر دموکراتيم، بي شک مجبوريم در اتخاذ مواضع سياسي پراگماتيست، و در عمل پراتيک، رآليست باشيم.
آنگاه است که با حفظ نظرگاههاي انتقاديمان مي توانيم نسبت به تحولات تعيين کنندهً جاري ايفاي نقش کنيم، به موج سبز بپيونديم و در ارتقاء آگاهي نسلي که درگير آنند کمک کنيم تا زحمات نسلي ديگر هدر نرود، از هر ابتکار عمل و حرکت فردي و گروهي که در راستاي بهبود اوضاع و شرايط ملک و ملت است (مثل کمپين طومار امضا عليه احمدي نژاد و يا اعتصاب غذاي آقاي گنجي و روشنفکران ايراني در نيويورک و غيره) دفاع کنيم و به سهم خود، با ديالوگ سازنده و اي بسا نقادانه، در جهت ارتقاء و موفقيت آن بکوشيم.
چطور جنبش سبزبه انقلاب سبز فراروييد؟
با موضعگيري رفسنجاني در نمازجمعه اي که گذشت، او عملاً سرنوشت خودش را از متحجرين کودتاچي، که نافي نقش مردم اند، جدا ساخت و به موج سبز پيوست. اين موضعگيري، که بي شک، نتيجهً ثبات قدم کانديداهاي مخالف کودتا و فداکاري هاي مردم، بوده است، جنبش سبز را يک گام کيفي به جلو راند. از آنجا که کودتاچيان اصلاً سرسازگاري ندارند، در عين لوليدن در فساد و چپاول، خود را نمايندهً خاص لابد شيطان (باسم خدا)، و متقابلاً جمهور مردم را هيچ کاره مي دانند. اين موضعگيري آنان تقديري جز تغييري انقلابي را در چشم انداز نمي گذارد.
رفسنجاني و خاتمي، که در بطن قضايا هستند، خوب فهميده اند که وقتي کودتاچيان کوتاه آمدني نيستند و تن به ابطال انتخابات نمي دهند، بايد داوري را به دست مردم سپرد، و براي همين، به همه پرسي و رفراندوم فراخواند. روشن است که طرف مقابل، به همين سادگي ها و آنهم داوطلبانه، تن به رفراندوم هم نمي دهد، ولي استمرار مقاومت و مبارزهً مردم و ايستادگي رهبران مي تواند اين خواستهً بحق و دموکراتيک را محقق سازد. روشن است که چنين رفراندومي نمي تواند و نبايد در خدمت کسب مشروعيت براي کودتاچيان بکارآيد. آنها که پيشاپيش گفته اند و نشان داده اند که به راًي جمهور مردم معتقد نيستند، پس کسب همه پرسي براي مقبوليت دولت کودتا واقعاً بي جهت و بي معناست. اينست که، لاجرم رفراندوم و همه پرسي را به سمت گزينهً قبول و يا ردّ "حکومت ولايي مطلوب کودتاچيان" يا "جمهوري" که در آن امر قدسي از عرفي و دين از دولت جدا باشد، بايد سوق داد. رفراندومي که تحت نظارت مراجع بي طرف داخلي و بين المللي، بويژه سازمان ملل باشد. به تمام افراد و نيروهاي مدعي جنبش سبز در اپوزيسيون سنتي بايد يادآورشد، مگر شما خواهان رفراندوم و همه پرسي نبوديد، بفرماييد "رفراندوم، رفراندوم، اينست شعار مردم". جنبش سبز مبارزه را به همانجا کشاند که شما از اول مي خواستيد... پس قدم در راه نهيد و ببينيد که چطور "اندک اندک جمع مستان مي رسند..."
بعد از انقلاب مشروطه، بار ديگر استعمار روس و انگليس که تا آنزمان ظاهراً رقيب هم بودند، علنا دست بدست هم دادند و در حمايت از محمد علي شاه و مرتجعيني مثل شيخ فضل الله نوري، نخست در کودتاي محمد علي شاهي، دولت و مجلس برآمده از فرمان مشروطه را ساقط کردند، آنگاه بلافاصله بعد از آن، ايران را در توافقي به مناطق تحت نفوذ خود تقسيم نمودند. تا اينکه دوسال بعد از آن کودتا، مشروطه خواهان و مجاهدان صدر مشروطه، دوباره تهران را بازپس گرفتند، شيخ فضل الله را اعدام و محمد علي شاه را فراري دادند و دولت و مجلس شوراي ملي دوباره تأسيس شد.
بعد از انقلاب اکتبر شوروي و جنگ جهاني اول، دوباره استعمار انگليس قدرت بلا منازع در حمايت از حاکميت، و ايدئولوژي وارداتي از مسکو در اپوزيسيون، سياست و سياسيون ايران را تحت تأثير و اي بسا کنترل خود درآوردند. همدستي استعمار، ارتجاع و استبداد بار ديگر در شکست دادن جنبش ناسيوناليستي و رفرميستي دکتر مصدق، باعث فراروييدن استبداد مطلقهً سياسي محمد رضا شاه شد، که چون گرايشات ميانه رو و اصلاح طلب در آن جايي نيافتند، نهايتاً کار بدست انقلابيون افتاد و به انقلاب ضد سلطنتي سال پنجاه و هفت انجاميد.
رژيم برآمده از اين انقلاب، تحت رهبري خميني (و سپس خامنه اي)، مستمراً به سمت تمرکز و در نتيجه تحجرهرچه بيشتر سوق پيدا کرده، و عملاً نه تنها به انقلابيون مخالف خود، بلکه اصلاح طلبان و رفرميستهاي دروني اش را نيز، يکي پس از ديگري، از خود رانده است. متعاقب کنارگذاشتن انقلابيون زمان شاه از قدرت، دولت هاي معتدل و ميانه رو و اصلاح طلب بازرگان و بني صدرنيز در بحبوحهً دعوا بر سر ميراث انقلاب و انقلابيون، تحمل نشدند. بعد هم در کشاکش و دعواي بين خامنه اي، رئيس جمهور وقت، در حمايتش ازوزراي باند موتلفه عليه دولت خط امامي موسوي، خميني جانب موسوي را گرفت. از همان زمان، خامنه اي سنگر نفوذ مصباح و جنتي و باند موتلفه براي تسخير پله هاي قدرت شد. بهمين دليل بي دليل نخواهد بود اگر نتيجه بگيريم که رفسنجاني با همهً زيرکيش، در پيشنهاد او به عنوان ولي فقيه، بعد از فوت خميني، بزرگترين خطاي زندگي سياسي سراسرعمرش را مرتکب شد. چرا که همين خامنه اي و باند مصباح و موتلفه نه تنها بلافاصله به رقيب او تبديل شدند و در کار دولت او کارشکني کردند، بلکه با استفاده از جايگاه، قدرت و امکانات فراقانوني رهبري و باندهاي متحجر، فاسد و تبهکار حامي او، برنامه قتل هاي زندانيان سياسي، ترورهاي خارج از کشور، قتل هاي زنجيره اي، و نيز به بن بست کشاندن دوران اصلاحات خاتمي را نيز سازمان دادند و به انجام رساندند. (منظور تطهير رفسنجاني در اين قضايا نيست)
کودتاي انتخاباتي بيست و دوم خرداد در واقع حلقهً ديگري، و نه پاياني، اين سيرقهقرايي تمرکز و تحجرگرايي نظام ولايي بوده است که ديگرحتا کانديداهاي اصولگراي اصلاح طلب درون نظام را نيز تاب نمي آورد. کما اينکه اينک با موضعگيري رفسنجاني در نماز جمعه، برآنست تا با تمام توان و اگر موفق شد، بقول "بالاتريني ها" با "منتظري کردن رفسنجاني" حلقات پاياني تماميت خواهي و قدرت مطلقه اش را کامل سازد.
با توضيح فوق مي خواهم به طرح سئوالي بپردازم که اينروزها ذهن بسياري از فعالان اپوزيسيون خارج از کشور را مي خلد که "چرا از آنجا به اينجا رسيديم؟" و يا "ببين که چه بوديم، چه شديم؟"، بازرگان را ليبرال و سازشکاردانستيم (توده و اکثريت) ، و حمايت نکرديم (جبهه ملي و مجاهدين) بعد به حمايت او برخواستيم. اگر از بني صدر اول حمايت نکرديم و رقيب انتخاباتيش شديم (جبهه ملي، نهضت آزادي و مجاهدين)، در کودتا عليه او با او متحد شديم و جملگي به صف اپوزيسيون دههً شصت پيوستيم. بعد با دولتهاي موسوي، رفسنجاني و خاتمي مخالفت و مبارزه کرديم، امروز همه زير پرچم سبز، نه تنها به مواضع و اي بسا نقش رهبري کنندهً آنان نظر دوخته ايم! عجب مرزبندي هاي کشکي! براستي علت اين سير قهقرايي چيست؟
(يادم ميآيد سال شصت و هشت، بعد از پايان جنگ ايران و عراق، زماني که هنوز با مجاهدين بودم و با پايان دولت موسوي و رئيس جمهور شدن رفسنجاني بحث استحاله و رفرم رژيم بالاگرفته بود، منهم با افکار انقلابي آنزمان خودم سر خوش و مسرور مي سرودم که: ستاره آي ستاره آي ستاره/ شب ميهن سرت بالاي داره/ دمي کز آسمون آتيش بباره/ دمار از روزگار شو برآره// شب است و شب پرستان مست خوابند/ شب است و عاشقان شب زنده دارند/ شب و واماندگان استحاله/ شبح جوينده با ديد کناره/ من و اين عاشقان سلک مسعود/ قدم در خون و خار و سنگ خاره/ سرم سوداي عشق خلق و ميهن/ وجودم شعله اي بي اختياره// ستاره آي ستاره آي ستاره… )
راستي چرا از آنجا به اينجا رسيديم؟ اولين توضيحم اينست که ما شهروندان ايراني، راه درست ادارهً کشور ايران بدست ايراني، يعني راه گذار به دموکراسي را نه مي دانستيم و يا اگر هم فهميديم نخواستيم بدان تن بدهيم. بنابراين، هربار که دست استعمار را در دوانقلاب معاصر کوتاه کرديم، به دعواي بود و نبود انقلابي بر سر ميراث انقلاب ، بين خودمان، پرداختيم. بنابراين به ميزاني که دولت برآمده از انقلاب به سمت تمرکز و تحجر بيشتر رفت، مدعيان اپوزيسيون انقلابي اوليهً رژيم از کانون اصلي تحولات سياسي درون مملکت و رژيم حاکم برآن، دورتر و دورتر گشته و به حاشيه رانده شدند. در ادامهً چنين پروسه اي بود که خط امامي هاي مسلط در دههً شصت به اپوزيسيون اصلي دههً هشتاد مبدل شده اند، و بعبارتي، اپوزيسيون دههً شصت بعد از آنهمه فداکاري و جانبازي و مبارزه، احساس مي کند که سرش بي کلاه مانده و نه تنها به حاشيه رانده شده بلکه خود در معرض اتهام قرارگرفته است.
اپوزيسيون سال شصت، اشتباهاً پاسخ به کم بودها و نارسايي هاي ناشي از فقدان تجربهً دموکراسي در ايران، که در رژيم برآمده از انقلاب، تجلي پيدا کرده بود را در تدارک انقلابي ديگر مي جست. در واقع مبارزهً آنها، نه يک مبارزهً سياسي معقول گام بگام براي گذار به دموکراسي، بلکه مبارزه اي تماماً آرماني و ايدئولوژيک "بود و نبود" شده بود. ديدگاهها و رويکردهاي آرماني و صد در صدي، وقتي به اتخاذ مرزبندي ها و مواضع سياسي صد در صدي تبديل شدند، عملاً صحنهً سياسي را به سمت دوقطبي شدن مجازي راندند. حال آنکه، در صحنهً سياسي حاکم برايران، قطب بندي هاي سياسي درون مملکت و رژيم حاکم، پيوسته متحول شدند، کما اينکه بسياري از آن جناح کبوتر در حزب جمهوري اسلامي (که به دو جناح کبوتر و باز تقسيم مي شدند) که در دههً شصت درناکام گذاشتن و خلع يد از دولت هاي بازرگان و بني صدر، و نيز سرکوب مجاهدين و فدائيان سر و دست مي شکستند، امروزه خود به صف قربانيان جناح مسلط و تماميت خواه رژيم پيوسته و عملا و نظراً به اپوزيسيون رژيم مبدل شده اند.
با اين اوصاف تکليف روشنفکران سکولار و اپوزيسيون دههً شصت چه مي شود؟
بعنوان کسي که بار تجارب و افکارخوب و بد آن جريانها و دوران را نيز بدوش مي کشد، پيشنهاد و راه حلم ، همانطور که در مقالهً "موج سبز، دستاوردها و چالشها" يادآور شدم، اينست که اگر نمي توانيم در عالم نظر، ايده، تئوري و آرمان به چند جانبه نگري نسبي نقادانه برسيم، هيچ اشکالي ندارد که در اين زمينه ايده آليست و صد در صدي باقي بمانيم، ولي! در عين حفظ اعتقادات آرماني خود، مجبوريم آنجا که به موضعگيري و عمل مشخص سياسي مربوط مي شود به سازو کارهاي دموکراسي، يعني به نقش آفريني در عرصهً ممکنات، يعني تحمل و مدارا و قبول حقوق برابر مخالف، تن دهيم. بعبارتي، اگر در عرصهً ايده آرمانگرا و ايده آليست و صد در صدي هستيم اشکالي ندارد، ولي در انتخاب استراتژي سياسي (اگر به دموکراسي و حقوق بشر باور داريم و خود را ملزم بدان مي دانيم) بايد پراگماتيست، و در اتخاذ تاکتيک ها عملگرا و رآليست باشيم. اگر به ولايت مطلقهً فقيه، يا به رهبري ايدئولوژيک، يا به مشروطهً ولايت فقيه و يا سلطنتي در درون دسته و سازمان و حزب و جبههً خودمان معتقديم، اشکال حد اقل فوري فوتي ندارد، ولي در عرصهً عمومي بايد به سازوکار دموکراسي، چه در درون خود و چه در جامعه حتماً احترام بگذاريم و تن بدهيم.
همينطور، اگر به تئوري خاصي مبني بر "امتناع تفکر در فرهنگ مذهبي توسط آقاي آرامش دوستدار"، "تضاد سنت و مدرنيتهً آقاي ماشاءلله آجوداني" و يا "سکولاريسم نواز آقاي اسماعيل نوري علاء" و يا هر تئوري و پارادايم ديگر رسيده ايم، آنرا به پرتوي براي روشن کردن راه آينده بدل سازيم، و نه اينکه "خداي نکرده" آنرا به فيلتر مقدس ديگري (اينبار سکولار) براي برافراشتن مرزبندي هاي دگم ديگر درمرزبندي خودي از غير خودي مبدل سازيم. اگر در عالم افکار شخصي، به يقين رسيده ايم، اي ولله، مبارک است، ولي، براي فراگير شدن آن از راه کارهاي دموکراسي و حقوق بشر تخطي نکنيم، تا در سيکلي ويرانگر، از نفي تقدس و تحجر مذهبي به تقدس و تحجرسکولار و مدرن، که تجربهً آنها نيز ناموفق بوده است، رجعت نکنيم. مهمتر اينکه اگر مي خواهيم دچار چنين دور باطلي نشده و از متن مبارزه براي بهبود شرايط و احوال مردم (و نه تحقق صد در صدي آمالها و تئوري مورد نظرمان در يک انقلاب خيالي) به حاشيه رانده نشويم، درعين حفظ نظرگاههاي تئوريکمان، براي تحقق همان ايده آلها و تئوري ها يمان هم که شده، اگر دموکراتيم، بي شک مجبوريم در اتخاذ مواضع سياسي پراگماتيست، و در عمل پراتيک، رآليست باشيم.
آنگاه است که با حفظ نظرگاههاي انتقاديمان مي توانيم نسبت به تحولات تعيين کنندهً جاري ايفاي نقش کنيم، به موج سبز بپيونديم و در ارتقاء آگاهي نسلي که درگير آنند کمک کنيم تا زحمات نسلي ديگر هدر نرود، از هر ابتکار عمل و حرکت فردي و گروهي که در راستاي بهبود اوضاع و شرايط ملک و ملت است (مثل کمپين طومار امضا عليه احمدي نژاد و يا اعتصاب غذاي آقاي گنجي و روشنفکران ايراني در نيويورک و غيره) دفاع کنيم و به سهم خود، با ديالوگ سازنده و اي بسا نقادانه، در جهت ارتقاء و موفقيت آن بکوشيم.
چطور جنبش سبزبه انقلاب سبز فراروييد؟
با موضعگيري رفسنجاني در نمازجمعه اي که گذشت، او عملاً سرنوشت خودش را از متحجرين کودتاچي، که نافي نقش مردم اند، جدا ساخت و به موج سبز پيوست. اين موضعگيري، که بي شک، نتيجهً ثبات قدم کانديداهاي مخالف کودتا و فداکاري هاي مردم، بوده است، جنبش سبز را يک گام کيفي به جلو راند. از آنجا که کودتاچيان اصلاً سرسازگاري ندارند، در عين لوليدن در فساد و چپاول، خود را نمايندهً خاص لابد شيطان (باسم خدا)، و متقابلاً جمهور مردم را هيچ کاره مي دانند. اين موضعگيري آنان تقديري جز تغييري انقلابي را در چشم انداز نمي گذارد.
رفسنجاني و خاتمي، که در بطن قضايا هستند، خوب فهميده اند که وقتي کودتاچيان کوتاه آمدني نيستند و تن به ابطال انتخابات نمي دهند، بايد داوري را به دست مردم سپرد، و براي همين، به همه پرسي و رفراندوم فراخواند. روشن است که طرف مقابل، به همين سادگي ها و آنهم داوطلبانه، تن به رفراندوم هم نمي دهد، ولي استمرار مقاومت و مبارزهً مردم و ايستادگي رهبران مي تواند اين خواستهً بحق و دموکراتيک را محقق سازد. روشن است که چنين رفراندومي نمي تواند و نبايد در خدمت کسب مشروعيت براي کودتاچيان بکارآيد. آنها که پيشاپيش گفته اند و نشان داده اند که به راًي جمهور مردم معتقد نيستند، پس کسب همه پرسي براي مقبوليت دولت کودتا واقعاً بي جهت و بي معناست. اينست که، لاجرم رفراندوم و همه پرسي را به سمت گزينهً قبول و يا ردّ "حکومت ولايي مطلوب کودتاچيان" يا "جمهوري" که در آن امر قدسي از عرفي و دين از دولت جدا باشد، بايد سوق داد. رفراندومي که تحت نظارت مراجع بي طرف داخلي و بين المللي، بويژه سازمان ملل باشد. به تمام افراد و نيروهاي مدعي جنبش سبز در اپوزيسيون سنتي بايد يادآورشد، مگر شما خواهان رفراندوم و همه پرسي نبوديد، بفرماييد "رفراندوم، رفراندوم، اينست شعار مردم". جنبش سبز مبارزه را به همانجا کشاند که شما از اول مي خواستيد... پس قدم در راه نهيد و ببينيد که چطور "اندک اندک جمع مستان مي رسند..."
0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home