دوستان و دشمنان کورش کبير:
داوري در مورد کورش، مانند قضاوت در مورد هر رهبر و يا پديده تاريخي ديگر، بسته به معيارهاي قضاوت کننده دارد. بديهي است که آنان که همه چيز و همه کس را فقط از دريچهً تنگ و تاريک و تبعيض آلود قومي، مذهبي و يا ايدئولوژيک خاص خود مي بينند، در قضاوت جايگاه کورش دچار اشتباه و افراط و تفريط مي شوند. آنان که معيارشان برتري نژادي و قومي است کورش را احتمالا دوست دارند اگر آريايي، و دشمن دارند اگر غير آريايي باشند. آنان که فقط از آينهً مذهب به تاريخ مي نگرند، کورش را دوست دارند اگر زرتشتي، و دشمن دارند اگر مسلمان متحجر، از طيف خلخالي باشند. آنها که با معيارهاي ايدئولوژيک به قضاوت تاريخ مي نشينند، کورش را دوست دارند اگر ناسيوناليست، و دشمن دارند اگر چپ افراطي و باصطلاح انترناسيوناليست باشند. بديهي است که هيچ کدام از اين نوع قضاوت هاي جانبدارانه، نمي توانند منصفانه باشند. کورش را صرفاً بدليل اينکه شاه سابق دم از گراميداشت او مي زد و يا از اينکه شاه اللهي هاي امروزي او را مي ستايند، نيز نمي توان تخطئه نمود. ديشب وقتي در يک جمع آکادميک گفتم که آزادي مذهبي، احترام به حقوق مليت ها و خودگرداني استاني (فدراليسم) و جدايي دين از دولت يادگار کورش هستند، برايشان خيلي جالب بود. دوستي داشتم که يادش بخير، از مبارزين سابق حزب توده بود و سه چهار سال قبل فوت کرد. ايشان بشدت با کورش ضديت داشت و مي گفت که کورش داسها را از دهقانان گرفت و بدستشان شمشير داد. يکبار که لجم گرفته بود در پاسخ گفتم: خوب لابد کلاشينکف نبوده ديگه! مگر انقلابيون مارکسيست قرن بيستم چکار مي کردند؟
متحجرين مذهبي هم که به خلخالي استناد مي کنند، از اينکه کورش در کودکي (لابد بلانسبت خودشان!) بر اساس موازين شرعي رفتار نکرده و يا شير سگ خورده، پس گناه کبيره مرتکب شده و بايد مجازات گردد! يادم آمد که شهروندان کرهً جنوبي گوشت سگ مي خورند و يا مليون ها آدمي که مثل خودم سگ را دوست دارند، اين خزعبلات شرعي را به پشيزي نمي گيرند. لابد سگي که به کورش شير داده (فرضا که راست باشد)، از جنس سگ اصحاب کهف بوده است!... اين امر حکايتي را بيادم آورد که داستاني از فراست سگ هاست... در سال 1362 بايکي از دوستان که حالا در ايران زندگي مي کند، ( و با اين نوشته مشکلي متوجه او نيست) در شروع زندگي مخفي، قبل از اينکه جايي براي استقرار پيدا کنيم، سر به بيابانها نهاده، در اطرف روستاهاي نزديک مشهد، روزها را بالاي کوه و شبها را براي برداشتن آذوقه و خواب پايين آمده و داخل يک شيار عميق، کنار رودخانه اي، وسط کشتزارهاي گندم، اطراق مي کرديم. يک شب خواب مانده و صبح ديرتر از معمول از خواب بيدار شديم. وقتي به اطراف نگاه کرديم متوجه شديم که آنطرف گندمزارها، گله هاي اهالي، ما را احاطه کرده اند. بمحض سربرآوردن، سگ گله متوجه ما شده و بسرعت بسوي ما شروع به دويدن کرد، جالب اينکه در اين حرکت سريعش بسوي ما فقط يکبار پارس کرد. بعد از طي مسافتي، شايد حدود 500 متر، بما رسيد. ما دو نفر داخل همان شيله يا شيار نشسته و فقط نگاهش کرديم، وسيلهً دفاعي خاصي هم نداشتيم. سگ بزرگ و سياه رنگ براي چند لحظه اي رو بروي ما ايستاد، بدون اينکه سر و صدايي کند، و بعد از چند لحظه راه خودش را گرفت و بطرف گله برگشت. بعد ها که به روستاي مربوطه رفتيم و در آنجا ساکن شديم، دريافتيم که سگ مذکور، در واقع از خطر ناکترين سگهاي روستا بود، بطوري که چوپانها، بمحض رسيدن گله به روستا، او را زنجير کرده و مي بستند. آن سگ خطرناک، در آنروز با ديدن ما دو نفر، در حاليکه که ژاندارمري و پاسداران در منطقه در بدر بدنبال ما بودند، و در صورت سر و صدا کردن مي توانست کاري کارستان بدستمان دهد ، با ديدن ما ساکت ماند، حال فرض کنيد اگر بجاي آن سگ سياه با معرفت، خلخالي و پاسدارانش بما دست يافته بودند، چه اتفاقي افتاده بود؟
متحجرين مذهبي هم که به خلخالي استناد مي کنند، از اينکه کورش در کودکي (لابد بلانسبت خودشان!) بر اساس موازين شرعي رفتار نکرده و يا شير سگ خورده، پس گناه کبيره مرتکب شده و بايد مجازات گردد! يادم آمد که شهروندان کرهً جنوبي گوشت سگ مي خورند و يا مليون ها آدمي که مثل خودم سگ را دوست دارند، اين خزعبلات شرعي را به پشيزي نمي گيرند. لابد سگي که به کورش شير داده (فرضا که راست باشد)، از جنس سگ اصحاب کهف بوده است!... اين امر حکايتي را بيادم آورد که داستاني از فراست سگ هاست... در سال 1362 بايکي از دوستان که حالا در ايران زندگي مي کند، ( و با اين نوشته مشکلي متوجه او نيست) در شروع زندگي مخفي، قبل از اينکه جايي براي استقرار پيدا کنيم، سر به بيابانها نهاده، در اطرف روستاهاي نزديک مشهد، روزها را بالاي کوه و شبها را براي برداشتن آذوقه و خواب پايين آمده و داخل يک شيار عميق، کنار رودخانه اي، وسط کشتزارهاي گندم، اطراق مي کرديم. يک شب خواب مانده و صبح ديرتر از معمول از خواب بيدار شديم. وقتي به اطراف نگاه کرديم متوجه شديم که آنطرف گندمزارها، گله هاي اهالي، ما را احاطه کرده اند. بمحض سربرآوردن، سگ گله متوجه ما شده و بسرعت بسوي ما شروع به دويدن کرد، جالب اينکه در اين حرکت سريعش بسوي ما فقط يکبار پارس کرد. بعد از طي مسافتي، شايد حدود 500 متر، بما رسيد. ما دو نفر داخل همان شيله يا شيار نشسته و فقط نگاهش کرديم، وسيلهً دفاعي خاصي هم نداشتيم. سگ بزرگ و سياه رنگ براي چند لحظه اي رو بروي ما ايستاد، بدون اينکه سر و صدايي کند، و بعد از چند لحظه راه خودش را گرفت و بطرف گله برگشت. بعد ها که به روستاي مربوطه رفتيم و در آنجا ساکن شديم، دريافتيم که سگ مذکور، در واقع از خطر ناکترين سگهاي روستا بود، بطوري که چوپانها، بمحض رسيدن گله به روستا، او را زنجير کرده و مي بستند. آن سگ خطرناک، در آنروز با ديدن ما دو نفر، در حاليکه که ژاندارمري و پاسداران در منطقه در بدر بدنبال ما بودند، و در صورت سر و صدا کردن مي توانست کاري کارستان بدستمان دهد ، با ديدن ما ساکت ماند، حال فرض کنيد اگر بجاي آن سگ سياه با معرفت، خلخالي و پاسدارانش بما دست يافته بودند، چه اتفاقي افتاده بود؟
0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home