منشور و بيانيهً آقايان موسوي و تاج زاده و ضرورت ديالوگ ملي
قبل از ورود به بحث اصلي مقدمتاً ياد آور مي شوم که حمايتم از آقاي موسوي نه بخاطر افکار و نظرات بلند و مثبت ايشان، بلکه بخاطر پايمردي و استواري قدم ايشان در مقابل باند متحجر و تماميت خواه ولايي - خامنه ايست. نقد اصلاح طلبان و در عين حال مخالفت با تماميت خواهان متحجر ولايي نقطهً شروع کار نويسندگي دوران اخير اين قلم در پنج سال گذشته در فضاي مجازي بوده است. اينکار از آنجا شروع شد که روزي دوستي با شوق و ذوق وافر از من خواست که مقاله اي به قلم سعيد حجاريان را بخوانم. با خواندن آن مقاله به دوستم گفتم، اصلاح طلبان بدان دليل به يکه تازي مشغولند که رقبا و مخالفينشان سرکوب شده و از سر راه بر داشته شده اند و يا به افراط و تفريط غلطيده، سرشان بلحاظ ايدئولوژيک و استراتژيک به سنگ خورده و حرف تازه اي براي گفتن ندارند. يکه تازي در ميدان بدون رقيب هنر نشان قهرماني و پهلواني نيست. از آنروز براين باور بوده و نوشته ام که رژيم ولايي بدليل ماهيت متحجر و عقب مانده اش، رو به انقباض مي رود و نه انبساط و بنابراين اهل اصلاح و تن دادن به رفرم و اصلاح نيست. ولي! متقابلاً مردم ايران بدرجهً بلوغ سياسي و تعميق آگاهي هايشان، از راديکاليسم و تند روي و راه حل هاي قهر آميز و کاذب ايدئولوژيک فاصله مي گيرند و به راه حل هاي مدني تر و مسالمت آميزتر مدني روي مي آورند. بهمين دليل، عليرغم اينکه رژيم افراطي تر و يک دست تر شده، ولي آلتر ناتيو رژيم افراطي تر و راديکال تر نشده، بلکه برعکس، در جبههً اپوزيسيون، راديکاليزم و راديکالها منزوي شده و مبارزهً مسالمت آميز مدني به گفتمان اصلي مبدل شده است. کما اينکه شاهديم چطور همان اصلاح طلبان درون حاکميت نهايتاً به سخنگويان اصلي جنبش دموکراسي خواهي و اپوزيسيون اصلي حاکميت تبديل شده اند. چنين تحولي، اپوزيسيون راديکال سنتي که گمان مي کرده و مي کند اصلاح ناپذير بودن حاکميت باعث روي آوردن مردم به راه حل ها و خط مشي و اپوزيسيون راديکال مي شود را برخلاف محاسباتشان، بيش از پيش منزوي کرده و در عمل به حاشيه رانده است.
ضمناً، هدف اين نوشته از بهانه قرارد ادن منشور آقاي موسوي و مقالهً آقاي تاج زاده، نه بمنظور پرداختن به ضعف و قوت آنها در اين مقاله، بلکه طرح اين مسئله است که چه کنيم که جنبش سبز بتواند همه جانبه ترين پاسخ به همهً مطالبات پاسخ نيافته و چالشهاي تاريخي و پاسخ نيافتهً موجود در جامعه و کشور ايران باشد؟ چه کنيم که اين جنبش تمام تجارب و دستاوردهاي مبارزات ضد استعماري، ضد استبدادي، ضد استثماري، ضد ارتجاعي و ضد افراطي دوران معاصر را يکجا در خود جمع کرده و مانع تکرار تاريخ از اين پس گردد؟ چه کنيم که معضل و مشکل اصلي مبارزات تاريخي مردم ايران که همانا راديکاليسم از هر نوع بوده و هست در اين جنبش مهار شود؟ چه کنيم تا چالش و نقطه ضعف اصلي ايرانيان که بقول مرحوم احمد کسروي انشقاق و تفرق و چند دستگي بوده است در اين جنبش به وحدت و همبستگي گرايد؟ چه کنيم تا قبل از فدا و فديهً جانها و خونها و عواطف، برداشتها و نظريات و باورهايمان را تقدس زدايي کرده، به بوتهً نقد بسپاريم، در حيطهً فکر و نظر خاشعتر و متواضعتر شويم تا در عمل، قاطع تر و پربارتر و آينده دار تر گرديم؟ و بالاخره چه کنيم که بتوانيم مختصات فکري و سياسي خود را بهتر بشناسيم، از خود محوري و تماميت خواهي دست برداريم و بتوانيم رقيب و مخالف را نه تنها تحمل کنيم، بلکه در کادر موازيني مشترک (همان قرارداد اجتماعي مبتني بر حقوق بشر) از توانمنديها و انرژي هايمان براي ساختن و آبادي، و نه سوختن و ويراني ايران و ايراني (يعني هست و نيست يکديگر) استفاده کنيم؟
براستي مبارزات مردم ايران در دوران مدرن هم همه اش براي مدرنيته و دموکراسي و حقوق بشر نبوده است. بخش عمده اي از اين مبارزات تا پيروزي همين انقلاب ضد سلطنتي، مبارزهً ضد استعماري و استقلال طلبانه بمنظور کوتاه کردن دست اجانب و قدرت هاي خارجي (روس و انگليس و آمريکا) جهت بازيابي هويت خود و تعيين سرنوشت خودمان بدست ايراني بوده است. در اين مبارزات ضد استعماري هم، اکثر نيروهاي مدرن و سنتي اعم از روشنفکران و احزاب مدرن، دوشادوش نيروهاي سنتي ملي، قومي و مذهبي در کنار هم مبارزه مي کردند، تا به استقلال و آزادي برسيم. ولي بمحض اينکه (هم در انقلاب مشروطه و هم انقلاب ضد سلطنتي) روي آزادي را ديده و نفس آزاد کشيديم، خود را در برابر همديگر يافتيم؛ نه در برداشتهايمان از سنت و نه در دريافتهايمان از مدرنيته اتفاق و اجماع نظري و اشتراک مساعي عملي نداشتيم، رو در روي همديگر ايستاديم، بروي هم تيغ کشيديم و سايهً خودمان را با تير حقد و کين زديم؛ مگر نه اينکه هرآنچه از آن سنت و اين مدرنيته، هر چند بطور ناقص، داشتيم بخشي از خودما بود. در بحث هويت يابي و سنتگرايي به سه دستهً عمده تقسيم مي شديم، گروهي به ايرانيت قبل از اسلام باليديم، گروهي به هويت اسلامي، و عدهً قابل توجهي هم به سمت مطالبات و هويت قومي رفتيم؛ و هرسه گروه هم حق داشتيم چرا که در گذشتهً تاريخي اين کهن ديار اقوام متمدن هم بودند، ايرانيها هم براي حدود دوازده قرن قبل از اسلام امپراطوري اول و يا دوم جهاني بودند؛ و اسلام هم با شاخه ها و فرقه هاي گوناگونش بر فرهنگ و زندگي اين ديار و منطقه براي قرنها حاکم بوده است. با اين پيشينهً تاريخي رنگارنگ و ريشه دار برداشتهايمان از مدرنيتهً فرنگ هم رنگارنگ شد، کما اينکه داده هاي نظري و فلسفي غرب نيز مقدمتاً براي غرب بود وعمدتاً و في نفسه براي شرق نه مصداق داشت و نه کارآيي؛ خبرگان امر و روشنفکران بومي هم هنوز مسرور و مسحور دريافتهايشان بودند و فرصتي براي يافتن مصداق بومي نيافتند. چرا که با آن سنت مستحکم و قوي بنيه، هرکسي هم که با ذهنيتي هرچند ناقص دم از مدرنيته زد را در جا منکوب و سرکوب و سر به نيست کرديم و در عمل مجال آن را نيافتيم و نداديم تا متفکرين و فلاسفه اي بومي داشته باشيم که بتوانند هم ضعف و قوتهاي آن سنت ها را بدرستي بشناسانند، هم نگاهي نقادانه و آگاهانه به مدنيتهً غرب داشته باشند و هم تاريخ و فرهنگ و مختصات ملک و ملت خود را در شرايط امروز بيابند و بشناسانند؛ و بعبارتي به آن درجه از خود کفايي فکري و ذهني نائل شويم که بتوانيم منشاء اتفاق نظري بر سر موازين مشترک و اتحاد عملي برسر منافع مشترک بين نيروهاي سنتي و مدرن متفرق درون جامعه براي برآوردن مطالبات اساسي مردم و منافع حياتي مملکت باشيم. در فقدان چنين حدي از بلوغ فکري و سياسي، عمدهً دعواها بر سر نظرگاههاي مختلف، ناقص، ولي تقديس شده از اسلام و ايران و ايدئولوژي هاي مدرن بوده و در اين ميان کمتر فرصتي براي طرح و هماهنگي و برنامه ريزي مشترک براي براوردن مطالبات و کمبودهاي مادي مشترک مردم باقي نمانده است.
با اين اوصاف بنظر مي رسد که ضروري ترين وظيفهً مشترک در جنبش سبز همانطور که در مقاله اي بقلم آقايان مهرداد مشايخي و رضا سياوشي (1) آمده است تن دادن و عموميت بخشيدن به يک "ديالوگ ملي" براي رسيدن به اتفاق نظر و اجماع نظري برسر شناختي هرچه جامعتر و همه جانبه تر و علمي تر و عيني تر از جامعه و شرايط جامعه و مملکت باشد. تنها چنين شناختي مي تواند بستر اتحاد عمل و همبستگي ملي براي رسيدن به گشايشي تاريخي و قدم زدن بسوي فردايي بهتر که همانا آزادي و دموکراسي براي همهً ايرانيان است، فراهم سازد. لازمهً تن دادن به اين "ديالوگ ملي" اينست که هرکس و بخصوص صاحبان فکر و نظر و نفر! حاضر شوند درب خزاين تاريک و يا روشن، تهي و يا پراز رنج و يا گنج خود را بگشايند؛ جزاير منفرد زيبا و يا زشت خيالي و يا عيني خود را در معرض تماشا و داوري همگان گذارند؛ قله ها و دشت ها و واحه هاي فکري و هويتي خود را بروي ديگران بگشايند تا هم خود را در آينهً خرد جمعي و حافظهً تاريخي جامعه ببينيم و هم به ديگران فرصت شناخت بهتري از خود، تاريخ و جامعه بدهيم. بي شک منشوري که حاصل آن "ديالوگ ملي" باشد قطعا هم در نظر جامعتر، راسخ تر و فراگير تر و هم در عمل راهگشاتر و سازنده تر خواهد بود. سه گروه عمده و کليدي در اين ديالوگ ملي عبارتند از همهً رهبران سياسي؛ کارشناسان و متخصصين و صاحب نظران علوم انساني (فلسفه، تاريخ، مذهب، سياست، جامعه، اقتصاد و غيره) و نيز روشنفکران و روزنامه نگاران. بويژه روزنانگاران با استفاده از تکنولوژي ارتباطات و رسانه هاي عمومي مي توانند در امر شکل گيري، انعکاس و ارتقاء اين جنبش "ديالوگ ملي" نقش تعيين کننده اي ايفا کنند. در اين رابطه منشور آقاي موسوي مي تواند موضوع يک ديالوگ ملي قرار گيرد تا ضعف و قوت هاي آن روشن گشته و نقائص آن بر طرف گردد، مقالهً آقاي تاج زاده نيز مي تواند مصداقي از شجاعت وتواضع در پيشگاه تاريخ و مردم، در استقبال و پرداخت بهاي لازم (شروع با انتقاد از خود) در اين ديالوگ ملي باشد؛ از آنجا که منشاء افراط و تفريط عملي نيروهاي سياسي، کم و کاستي هاي نظري رهبران، روشنفکران و صاحب نظران مربوطه از گذشته تا حال بوده است؛ اين ديالوگ ملي مي تواند قدمي حياتي در رفع اين کمبود و در نتيجه فائق آمدن برهرچه افراط و تفريط عملي، باشد.
(1) آدرس مقالهً مشترک آقايان مهرداد مشايخي و رضا سياوشي:
http://www.roozonline.com/persian/opinion/opinion-article/article/2010/may/29//-48c4e07d09.html
آدرس وبلاگ: www.alisalariweblog.blogspot.com
Friday, June 18, 2010
0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home