علل و عواقب جنگ سرد رژيم خامنه اي با آمريکا: بخش دوم
بي شک اصلي ترين عنصر محرک سياسي- اجتماعي و نيز عامل غفلت و عقب ماندگي (بعبارتي منبع انگيزش، افسون و هم افيون) ايرانيان در طول تاريخ، همانا مذهب بوده است. ايرانيان ازجمله معدود ملت هايي هستند که هم سازنده ترين و هم مخرب ترين نقش و کارکرد مذهب را در طول تاريخ پر فراز و نشيب خود تجربه کرده اند. سازنده ترين و کارآترين کارکرد مذهب در ايران باستان تجربه شد، آنگاه که ايرانيان با ميترائيسم و سپس دين بهي به نظامهاي فکري تک بعدي قوم محور خاورميانه پايان دادند و با اسطوره ها و سمبلهايي چون ميترا، زرتشت، کاوه، فريدون و سياوش و آرش و کورش و داريوش بنيان اولين امپراطوري چند قومي و چند مذهبي و چند فرهنگي را بنا نهادند.
در دروان هخامنشي و اشکاني دين رسمي دولتي مرسوم نبود و تکثر ديني رواج داشت؛ تا اينکه شاخه اي از دين زرتشتي با ساسانيان به قدرت رسيد. دربار ساساني دين را به خدمت گرفت تا قلمرو تحت حاکميتش را از رقيب اصلي اش (رومي ها) متمايز، قدرت سياسي اش را متمرکز، و سلطنتش را موروثي کند. از اين پس، براي سلطنت، دين رسمي (زرتشتي) تعيين شد و تشکيلات رسمي روحانيت (موبدان موبد) بوجود آمد. در نتيجه، ساير گرايشات مذهبي، بويژه مانويان و مزدکيان، مورد بي مهري و سرکوب قرار گرفتند و جنگ هاي طولاني خارجي و کشمکش هاي مستمر داخلي باعث تضعيف ساسانيان و زمينه ساز حملهً اعراب مسلمان گرديد.
اديان سامي ، منجمله اسلام، بر خلاف مذاهب ايراني، قوم محور بودند، عمدهً پيامبرانش متعلق به قوم بني اسرائيل اند و در مورد اسلام هم، خلفا و پيشوايانش اغلب شخصيت هاي قبيله اي بودند و لشکر اعراب مسلمان، همانند جنگ هاي باستاني بين اقوام متخاصم در بين النهرين، همزمان با اسلاميزه کردن، به عربيزه کردن ممالک مغلوب نيز مي پرداخت. اگر دين اسلام گفتماني غير عربي پيداکرد و جهاني شد به اعتبار همت ايرانيان، بدليل همان ميراث گرانقدر گذشته بود. کما اينکه هم عرفان ايراني و هم مذهب تشيع عمدهً اعتبار خود و ريشهً اعتقادات خود را مرهون و مديون آن ميراث معنوي و سازندهً دوران باستان ايرانند؛ تقديس همان اسطوره هاي ايران باستان بعداً در تقديس امامان شيعه بازسازي شد، در حاليکه اين تقدس ها و زيارتگاه سازي و توسل به مقابر پيشوايان ديني در ميان خود اعراب، حتا شيعيانش، به اندازهً ايران مرسوم نبوده و رواج نيافته است. بعبارتي، آن پيشاهنگي نخستين که دوازده قرن امپراطوري ايراني را در پي داشت، منشاً درد سرهاي بعدي، از جمله دينخويي ايرانيان (بقول آرامش دوستدار) در امور دنيوي، از دوران باستان تا کنون بوده است.
پس وجه منفي مذهب، با آغاز ترکيب دين و قدرت سياسي، يا بعبارت ديگر، به خدمت گرفتن دين توسط حاکمان، با ساسانيان (اردشير بابکان، ٢٢٦ميلادي) شروع شد و در واقع مبدع ترکيب دين و دولت همانا ايرانيان، بسا قبل از رومي ها (کنستانستين، ٣٠٦َ ميلادي)، بودند. دورهً طلايي (خرد گرايي) تمدن اسلامي که همان دورهً کوتاه خلفاي اوليهً عباسي طرفدار معتزله بود، بعد از کنار نهادن وزراي ايراني و روي نهادن به غلامان ترک و نيز جانشين سازي تعصب ديني اشعريه بجاي خرد گرايي معتزله، پايان يافت و قرون وسطاي دوران اسلامي شروع شد. در اينجا نيز باز هم وزرا و دانشمندان ايراني مانند خواجه نظام الملک و روحانيت رسمي (مثل فخر رازي و امام محمد غزالي) بودند که به خدمت خلفاي اشعري و سلاطين سلجوقي در آمدند. دوران تاريک انديشي و قرون وسطاي اسلامي – بجز دوران کودتاه خلفاي اوليه عباسي که به دوران طلائي تمدن اسلامي موسوم است - تا دوران جمهوري اسلامي که در سه دههً گذشته، مخربترين و ارتجاعي ترين چهرهً دين را با سلطنت ديني ولايت مطلقهً فقيه بنمايش گذاشته است، ادامه داشته است.
از دوران باستان تا کنون، هر زمان که پيوند ناميمون قدرت سياسي و مذهب، مملکت را به لبهً پرتگاه کشاند و ايران مورد اشغال بيگانگان قرار گرفت، اگر چه براي عده معدودي از اهل فرهنگ و نخبگان بومي، ميراث فرهنگي گذشته و راهي بسوي آينده مطرح بود، ولي عمده ترين نقش را عليه هم نيروهاي اشغالگر و هم در کشاکش هاي سياسي داخلي، شورشها و قيامها مذهبي ايفا مي کردند.
بعد از حملهً مغول و کمک خواجه نصير طوسي شيعه مذهب در برچيدن بساط خلفاي (در اينجا، سني) عباسي، نهضت هاي شيعي فرصت شکوفايي يافته و فراگير شدند؛ حکومت هاي محلي شيعي در بخش هايي از ايران شکل گرفت تا اينکه صفويان شيعه را بعنوان دين رسمي دربار برگزيدند و روحانيت رسمي شيعه ( که تا اين زمان مذهب مقاومت –اپوزيسيون - بود) مزهً قدرت را چشيد و به خدمت در بار درآمد. در نتيجه، گرايشات ديگر اسلامي سرکوب شدند و يا لاجرم در لاک خود فرو رفتند، به مکاتب مختلف عرفاني و شيخي روي نهادند، و به کار تذکيهً نفس و کندوکاو در مدارج عروج عرفاني و کمال روحي مشغول شدند.
در قرن نوزدهم، بعد از شکست ايرانيان در جنگ با روسها، گروهي از نخبگان ايراني از خواب غفلت هزارساله بيدار شده و متوجه چند قرن عقب ماندگي ايران از قافلهً تمدن دوران، در همهً زمينه ها (اعم از فلسفي، علمي، صنعتي، اقتصادي، سياسي، فرهنگي و غيره) در مقايسه با دستاوردهاي مدرنيته در غرب شدند. براي ايرانيان مواجهه با غرب چند سويه و در کلي ترين تعبير، دو وجه متضاد داشت. موافقين مدرنيته، يعني نخبگان و روشنفکران بومي، براي رسيدن به قافلهٌ تمدن، خود را ناگزير از فراگرفتن دستاوردهاي غرب در زمينه هاي مختلف مي ديدند؛ ولي قدرت هاي استعماري غرب، براي پيشبرد منافعشان، مدرنيته را بر ايران نمي پسنديدند، چرا که آنها کشور و مردمانش را وابسته و عقب مانده و غرق در سنت ها و منازعات قومي و مذهبي مي خواستند. در اين راستا آنها از همراهي و موافقت فکري و عملي مخالفين مدرنيته، يعني نيروهاي سنتي قومي و بويژه روحانيون مذهبي، در ممانعت از مدرنيته و سرکوب نيروهاي مدرن و دموکرات بومي برخوردار بودند. ضمناً، عمدهً قربانيان سياست ها و مداخلات استعماري روس و انگليس در ايران، روشنفکران و نخبگان بومي (اعم از مشروطه خواه، ملي گرا و سوسياليست و مسلمان مدرن – از ملکم خان و دکتر اراني گرفته تا مصدق و شريعتي و بازرگان) ، اکثراً کساني بودند که يا خود درس آموختهً غرب بودند و يا تحت تأثير دستاوردها و آموزه هاي (بويژه فلسفي) اروپا قرار داشتند.
در دوران مدرن، عمده ترين نيروي منسجم و متشکل و قدرتمند سنتي، که از موضعي قرون وسطايي، اساساً با دستاوردهاي مدرنيته غرب سرناسازگاري داشته و دارد، متوليان رسمي مذهب، يعني قشر روحانيت بوده اند. قدرت اجتماعي اين قشر، از زمان ساسانيان و بعد در دوران اسلامي، پيوسته ضامن استمرار قدرت سياسي دربار سلطنت و خلافت بوده است. اين جماعت رگ خواب عوام را، از بدو تولد تا شب قبر، از عروسي تا عزا، و نيز کليد بهشت و جهنم بعد از مرگ مردم را در دست داشته و از اين راه به مواهب و امتيازاتي دست يافته اند که حاضر نيستند براحتي آنها را از دست بدهند.
نخبگان و روشنفکران بومي، بدليل وقوف به اين قدرت اجتماعي روحانيت (در بسيج توده هاي مردم، از جنبش تنباکو و انقلاب مشروطه گرفته تا انقلاب ضد سلطنتي و در همين جنبش سبز)، پيوسته بر ضرورت حمايت بخشي از روحانيت از جنبش تکيه کرده و از ميرزاي شيرازي تا خميني، و در جنبش سبز از شيخ مهدي کروبي حمايت کردند. و اين همان تله اي بوده است که تا کنون سبب ناکامي مکرر اين جنبش ها، سرکوب و ناکامي مستمر گرايشات روشنفکري و در نتيجه سرخوردگي جامعهً ايران شده است.
بعد از جنبش تنباکو، انگليسي ها هم به اين قدرت بسيج روحانيت پي بردند، و بنابراين، سه نيروي دخيل در سياست ايران (يعني انگليسي ها، دربار قاجار و پهلوي، و متقابلاً روشنفکران استقلال طلب و آزاديخواه بومي) بر سر استفاده از قدرت بسيج روحانيت به رقابت پرداختند. در اين راستا، قدرت هاي خارجي (عثماني ها و بعداً انگليسي ها)، براي تأثير گذاري بر سياست و امور داخلي ايران، عمدتا بر روي حوزهً علميهً نجف متمرکز شدند. آخوندهاي سنتي موسوم به درباري و نيز آنها که معتقد به جدايي الهيات از فلسفه و در نتيجه دين از حوزهً سياست بودند اکثراً در حوزهً علميهً قم بودند؛ روشنفکران و نخبگان بومي هم عمدهً تلاششان صرف جلب حمايت روحانيون بويژه جوان ساير شهرها، بخصوص تهران و مشهد، ميشد. وجه مشترک اين سه قشر روحاني – اعم از استعماري، درباري، و پيشرو- مخالفت کمابيش آنان با نماد ها و نمودهاي مدرنيتهً غرب بود. همين وجه مشترک عامل و منشاء بروز اختلاف و جدايي و يا متقابلاً عامل وحدت آنان در مقابل سه جبههً ديگر (غرب، دربار و اپوزيسيون مدرن) بوده است.
با بقدرت چسبيدن و يا رسيدن روحانيتي که از نجف آمده بود ( کاشاني و بعداً خميني) آخوندهاي سنتي موسوم به درباري و متعاقب آن روحانيت پيشرو حامي روشنفکران - که مدعي برداشتي مدرن از اسلام بودند- مورد غضب و هدف سرکوب قرار گرفتند. با روي کارآمدن علي خامنه اي، حاکميت آخوندي ولايت مطلقهً فقيه، چهره اي تماماً ضد غربي (در شعار ضد آمريکايي، ولي در محتوا و عمل ضد مدرنيته) بخود گرفته و بنابراين ساير نيروهاي دخيل در سياست ايران، يعني دولت هاي غرب و آمريکا، اپوزيسيون مدرن، دموکرات، سکولار، و فدرال خواه، مدافعان مشروطيت و نيز دو قشر روحاني (سنتي و پيشرو) را در مقابل خود قرار داده است.
علاوه براينها، عوامل و فاکتورهاي خارجي مهمي در اسلاميزه شدن سياست در منطقهً خاورميانه، منجمله ايران، نقش داشته اند. نخست، روسها در دوران قاجار، طبق وصيت منسوب به پتر کبير، براي تضعيف و غلبه بر ايران، تضاد و جنگ هاي داخلي بين شاخه هاي مختلف مذهبي، شيعه و سني و جنگهاي حيدر نعمتي، را تشويق مي کردند.
دوم، انگليسي ها که مدعي الگوي موفقي از پيوند مذهب و سلطنت در يک نظام پارلماني سکولار و دموکراتيک هستند، در رقابت با نظامهاي سياسي رقيب (جمهوري لائيک فرانسه و جمهوري فدرال آمريکا و آلمان) و نيز بخاطر منافع استراتژيک استعماريشان، مخالف جمهوريت و در عين حال مشوق و حامي دخالت مذهب در سياست منطقهً خاورميانه بوده و هستند (حال آنکه در خود انگليس برغم پيوند سلطنت و مذهب، دين از سياست جداست و نظام پارلماني و حزبي انگليس سکولارتر از آمريکاست). همين انگليسي ها، که بعد از جنگ جهاني اول قدرت مسلط در ايران بودند، (و نيز روحاني معروف اين دوران، آيت الله مدرس) مخالف ايدهً و موج جمهوري خواهي مورد حمايت رضاخان و روشنفکران و آمريکايي ها، بعد از بقدرت رسيدن رضا خان (که تحت تأثير تحولات ترکيه و ايده هاي آتاتورک قرار گرفته بود) بودند.
سوم، در دههً پاياني جنگ سرد، غرب و آمريکا و اسرائيل براي مقابله با نفوذ بلوک شرق و نيز خنثي کردن جنبش هاي ناسيوناليستي و سوسياليستي منطقهً خاورميانه، به ترغيب و تشکيل و تقويت جنبش هاي اسلامي، تحت عنوان استراتژي "کمربند سبز اسلامي"، پرداختند. نقش سرويس هاي مخفي اين قدرت ها در علم کردن اخوان المسلمين مصر و جريانهاي وابسته بدان در منطقه، مانند حماس در فلسطين، فدائيان اسلام در ايران و مجاهدان افغان و غيره، هر چند با جزئياتش هنوز کاملاً افشا نشده، ولي در کلياتش بر آگاهان امور سياسي منطقه روشن است.
چهارم، با شکست بلوک شرق، وقتي باد سياست جهاني بسمت راست وزيدن گرفت، نيروهاي راست در سياست بين المللي فرصت يکه تازي يافتند. با اين موج موسمي سياسي بين المللي، جريانات راست محافظه کار در غرب، نئوکانها در آمريکا و راستهاي اسرائيلي به قدرت رسيدند و نسخهً بنيادگرايي اسلامي را اينبار تحت عنوان "پترو اسلام"، براي سمت و سو دادن به مسائل سياسي خاورميانهً مسلمان مدً نظر قرار دادند.
پنجم، راست جهاني که متکي به اقتصاد کاپيتاليستي کمبرادور است، براي پرهيز از سياست هاي تعديل اقتصادي، بطور خاص، و نيز بمنظور به تعويق انداختن بحران اقتصادي در نظام سرمايه داري، بطور عام، در عمل حاضر بوده است تا به نيروهاي ارتجاعي قومي و مذهبي در کشورهاي در حال توسعه مدد برساند و از اين طريق با بر افروختن بحرانهاي مختلف در اين کشورهاي بويژه مسلمان و نفت خيز، نه تنها بحران ساختاري نظام سرمايه داري را به تعويق بياندازد، بلکه دوران کوتاهي از رشد اقتصادي را نيز تجربه کند.
ولي همين راست بين المللي، از نئوکانهاي آمريکا و محافظه کاران انگليسي گرفته تا راست هاي اسرائيلي، که در طول نيم قرن گذشته اسلاميون را براي خنثي کردن جنبش هاي ناسيوناليستي و سوسياليستي و کلاً بمنظور عقب و وابسته نگهداشتن کشورهاي منطقهً خاورميانه علم کردند و تحت حمايت قرار دادند، با روي کار آمدن اسلاميون در افغانستان و ايران نه تنها منافع اقتصادي و سياسي خود را، حد اقل در اين کشورها از دست دادند، بلکه امنيت ملي خود را نيز در معرض تهديد و تعرض تندروهاي اسلامي يافتند. طالبان به القاعده ياري رساند و رژيم اسلامي در ايران، تشکيلات رسمي تروريستي سپاه قدس را براه انداخت که تاريخچه و پروندهً قطوري از حملات تروريستي نه تنها عليه اپوزيسيون رژيم، بلکه عليه اهداف غربي و آمريکايي در خارج از مرزهاي ايران، در کارنامهً خود دارد. پرواضح است که احتمال دستيابي به سلاح هسته اي توسط رژيمي با چنين ماهيت و کارنامه اي، خطري جدي نه تنها براي امنيت غرب و آمريکا، بلکه عليه همهً دستاوردهاي بشريت معاصر مي تواند قلمداد شود.
از اين توضيح کلي مي خواهم چند نتيجهً پراتيک بگيرم: اول، برخلاف آنچه برخي ملي گرايان بومي و مبلغين نوين زرتشتي مي نمايانند، ترکيب دين و دولت و کارخانهً آخوندپروري که به آخوند سالاري کنوني انجاميده، نه ميراث اعراب قبيله اي باديه نشين پيش و پس از اسلام، بلکه ابداعات ساسانيان و موبدان زرتشتي و حاصل "دينخويي" و خرافه پرستي ايرانيان است. تعداد امامزاده ها و زيارتگاهها در تمام کشورهاي عربي به اندازهً يک استان ايران هم نمي شود، رونق اماکن زيارتي عراق و سوريه (قبل از بحران کنوني) نيز مرهون توجه و بذل و بخششهاي هنگفت بخش خصوصي و دولتي و عمومي ايرانيان است.
دوم، جمهوري اسلامي، طي سه دههً گذشته به ميزاني که به ماهيت اسلامي، انيراني و ضد مدرنيتهً خود نزديکتر شده بهمان ميزان حلقهً حاميان اين رژيم نيز تنگتر شده، شعارهايش در عمل محک خورده و به شکست در همهً عرصه هاي داخلي و بين المللي انجاميده. در گيري و رويارويي رژيم در همهً جبهه هاي داخلي و خارجي در واقع گواه سياست فرار به جلو حاکمان اين رژيم براي لاپوشاني شکست هايشان در همهً جبهه ها مي باشد.
سوم، منافعي که جريانات تندرو اسلامي، منجمله رژيم ولايي حاکم بر ايران، در جهت تأمين منافع استراتژيک غرب و آمريکا و اسرائيل (در مهار جنبش هاي مترقي و در نتيجه در به تعويق انداختن روند توسعه و دموکراسي، تأمين امنيت اسرائيل و سرازير کردن سرمايه هاي مادي و انساني منطقه بسوي غرب و آمريکا) داشته اند بسا بيش از هزينهً شعر و شعارهاي ضد امپرياليستي و ضد صهيونيستي و نيز تهديد امنيتي آنها بوده است. غرب و آمريکا و اسرائيل هنوز از اين گاو شيرده اسلامي که از گوشت و پوست و منابع انرژيش بهره هاي حياتي برده و مي برند، بدليل لنگ و لگد و شاخ زدنهاي گاه و بيگاهش که مقتضاي طبع ارتجاعي آنست، باين سادگي ها دل نمي کنند. آنها همانطور که بارها اعلام کرده اند در پي اصلاح رفتار اين رژيم، يعني رفع تهديد امنيتي خودشان، هستند، و گرنه در آشکار و نهان، و سر بزنگاهها از هرگونه تغيير دموکراتيک و رو بجلو، حتا در درون اين رژيم، استقبال نکرده و جلوگيري مي کنند.
چهارم، منازعهً بين غرب و آمريکا و اسرائيل با رژيم ولايي در ايران، دعوا در درون جبههً راست بين المللي است. تقابل اين رژيم با قدرت هاي غربي مصداق عکس العمل گربه ايست که وقتي توسط صاحبش در محاصره قرارگرفته و راه فرار ندارد، بناگزير به صاحبش حمله مي کند. همانطور که منازعهً بين امپراطوري هاي کهنهً مذهبي با امپراطوري هاي مدرن استعماري در جنگ جهاني اول منجر به تقويت جنبش هاي مترقي دموکراتيک، ناسيوناليستي و سوسياليستي در سراسر جهان، بويژه در غرب گرديد، منازعهً کنوني درون جبههً راست (ارتجاع و استعمار) در منطقهً خاورميانه، در عمل به تضعيف اين جبهه و در نتيجه به تقويت جبههً مقابل، يعني نيروهاي مترقي مدافع صلح، محيط زيست، عدالت و گذار به صلح و دموکراسي در منطقه، و بويژه در ايران، مي انجامد.
پنجم، جنگ و نزاع بين نيروهاي راست، جنگي ناعادلانه با اهدافي ارتجاعي و غارتگرانه است و بنابراين، نيروهاي مترقي چپ و يا طرفداران واقعي صلح و دموکراسي نمي توانند توجيهي قانع کننده در جبهه گيري بنفع يکي (آمريکا، غرب و اسرائيل) و عليه ديگري (رژيم خامنه اي) و يا برعکس بيابند. افتادن در چنين دامي آنها را بطور ايدئولوژيک بي اعتبار و بطور استراتژيک ناکام مي گذارد. سرنوشت حزب توده و مجاهدين خلق که براي غلبه بر رقيب و يا دشمن داخلي، به دام خدمت به رقيب و دشمن خارجي (شوري سابق در مورد حزب توده و عراق صدام حسين در مورد مجاهدين) افتادند، در اين رابطه عبرت آموز است.
جايگزين و اپوزيسيون مطلوب غرب، آمريکا و اسرائيل، همانطور که بعد از فروپاشي بلوک شرق تجربه شد، گروههاي ارتجاعي مذهبي و تجزيه طلب قومي بوده و هستند که بستر فروپاشي قدرت هاي منطقه اي را فراهم مي کنند. وجود اپوزيسيوني ضعيف و از هم گسيخته، غير مردمي و غير دموکرات، دست قدرت هاي خارجي را براي رسيدن به اهداف استراتژيک استعماريشان بازتر کرده و مي کند.
متقابلاً، آنچه طرفهاي خارجي را مجاب و يا مجبور به تن دادن به حمايت از گذار به دموکراسي در ايران مي کند، موقعيت و مواضع اپوزيسيون رژيم ملايان است. اپوزيسيون مدرن، دموکرات، سکولار، پلورال و فدرال خواه که متکي به مقاومت مدني و حمايت اقشار و طبقات و اصناف و گروههاي مختلف اجتماعي و فرهنگي و قومي و مذهبي و ايدئولوژيک موجود در ايران باشد مي تواند و بايد پاسخگو و برآورندهً مطالبات متنوع داخلي و هم الزامات خارجي گذار به دموکراسي باشد.
از ميان طيف هاي مختلف اپوزيسيون رژيم، عمده ترين نيروها متعلق به گرايشات مختف نوگرايي ديني (از مجاهدين خلق گرفته تا ملي-مذهبي ها و خط امامي ها در جنبش سبز-آقايان موسوي و کروبي) بوده و هستند. اين نيروها و رهبرانشان هنوز از منطق و گفتمان مذهبي (قرآن و سنت و عدل علي، مدينه النبي، صلح امام حسن و قيام عاشورا) براي تفهيم و تفاهم و توجيه مواضع و عملکردهاي سياسي شان بهره مي گيرند؛ و بنابراين، جملگي کما بيش با دستاوردهاي عقلاني مدرنيته، بويژه در اقتصاد و سياست و جامعه، مشکل دارند. عمدهً هٌم و غٌم اين جماعت (از بازرگان و شريعتي و مجاهدين تا سروش و شبستري) ارائهً و پياده کردن گفتماني امروزي، (انقلابي، علمي، يا عدالت طلبانه، و اخيراً دموکراتيک و رحماني) از اسلامي بوده است که در دوران جاهليت ظهور کرده؛ اساس و بنيان و گفتمان و عملکرد و فقه و اصول و فلسفه اش متعلق به دوران ماقبل مدرن است، و دوران دخالتش در سرنوشت هرجامعه به دوران تاريک انديشي و خرافه پرستي و قرون وسطي شناخته مي شود.
بعلاوه، جملهً اين افراد و گروهها، بميزان بهره گيريشان از مذهب در امور عرفي، تبعيض گرا، متحجر و متعصب هستند، و لاجرم با شناختن حقوق برابر انساني و شهروندي براي غير خودي ها و در نتيجه با مباني حقوق بشر و دموکراسي مشکل بنيادي دارند. از ياد نبريم که اگر آيت الله خميني آخوندي اصولگرا (بنيادگرا) بود، آقايان علي خامنه اي و ميرحسين موسوي از طرفداران پر و پاقرص دکتر علي شريعتي در دوران قبل از انقلاب بوده اند. جملهً اين گروههاي ايدئولوژيک-مذهبي وقتي نوبتشان فرارسد، در عمل و در بهترين شق، بر اساس تعاليم ديني، مصداق "اشدأ علي الکفار و رحماء بينهم"، جامعه را به خودي و غير خودي تقسيم مي کنند، و حقوق برابر شهروندي و انساني برايشان بي معناست. در عمل هم شاهد بوده ايم که اگر رژيم ولايي کنوني از بسياري جهات شبيه طالبان افغانستان است، رژيم هاي بعثي در عراق و سوريه و نيز رژيم قذافي در ليبي مدعي ترکيب انقلابي و مدرن از سوسياليسم و اسلام بودند (از نوع ايدئولوژي مجاهدين خلق) که در عمل به ديکتاتوريي منتهي شد که نظامهاي سياسي مذکور را باهزينهً گزافي به ورطهً نابودي کشاند.
يکي از علل اصلي اشتباهات و در نتيجه ناکامي و شکست هاي مکرر نوگرايي مذهبي ايران در همين امر نهفته است که در امور عرفي اين جهاني به دستاوردهاي عقلاني مدرنيته تن نداده و نمي دهند. مرز الهيات و فلسفه را از هم باز نمي شناسند (نمي خواهند و يا نمي توانند بازشناسند) و بعلت عدم تفکيک اين حوزه ها در انديشه و عمل، نمي توانند به جدايي دولت ( که مدير جامعهً مدرن است) از مذهب و هر ايدئولوژيي تن دهند. از پيامد هاي مخربتر چنين رويکردي لااقل اينست که از رقيب ذيقدرت، ذي نفوذ، ذينفع و مدرن و پيشرفتهً خارجي پيوسته (در نظر و در عمل) عقب مانده ترند و لاجرم ببازي گرفته شده و رودست مي خورند. تقدس (تعصب) نظري ديني و ايدئولوژيک، فقدان فرهنگ دموکراتيک و در نتيجه بي اعتنايي به نظر ديگران و افکار عمومي از علل اصلي اين تصلّب فکري و ناکامي درعمل مي باشد.
اين وضعيت ضرورت نقد تقدس گرايي ايراني (اعم از مذهبي و سکولار)، و همگاني کردن گفتمان انتقادي در يک ديالوگ ملي را، بيش از پيش، آشکار مي سازد. اين ضرورت با توجه به "دينخويي" و تقدس پروري فرهنگي و تاريخي ايرانيان ، که در تکرار استبداد مطلقهً سياسي خود را مي نماياند، فوريتي مضاعف مي يابد. اين ضعف (خود خدا باوري - فر ايزدي و ولايتمداري) تنها شامل مدعيان ولايت مطلقه نمي شود؛ در ميان نيروهاي اپوزيسيون نيز، همه اشتباه کرده و مي کنند، ولي کمتر کسي به اشتباهات خود اذعان مي کند و نقد افکار و مواضع و عملکردهايش را بر مي تابد.
چنين ديالوگي به تقويت همگرايي ها حول دموکراسي، حقوق بشر، سکولاريسم (جدايي دين از دولت)، پلوراليسم (کثرت گرايي)، فدراليزم (عدم تمرکز گرايي) سياسي، حقوق زنان، کارگران، اقليت هاي مذهبي و ساير اقشار و اصناف راه مي برد. پي گيري چنين روندي مي تواند به تأسيس احزاب و جمعيت ها و در نتيجه تشکيل بلوک هاي سياسي جديدي منجر شود که از ائتلاف و همکاري آنها اپوزيسيون قدرتمندي شکل بگيرد و بستر گذار مسالمت آميز به دموکراسي را فراهم سازد. در اين رابطه بي شک آقايان کروبي و موسوي نقش مثبتي در درون نظام اسلامي ايفا کرده اند و مقاومتشان قابل تقدير است، ولي آنها فقط بخش بسيار کوچکي از خواستها و مطالبات معوقه و بحق مردم ايران را نمايندگي مي کنند.
ضرورت بعدي، نقد روحيهً انقلابيگري و راديکاليسم (سنتي و مدرن) حاکم بر جنبش روشنفکري و مبارزاتي معاصر، و بطور همزمان، مخالفت با هرگونه دخالت دادن دين و (يا توسل به هر ايدئولوژي اتوپيايي خاص، يا باصطلاح مبارزهً ايدئولوژيک) در آموزه ها و راهبردها و فعاليتهاي سياسي، بهرشکل (اعم از بنيادگرايي و يا نوگرايي مذهبي) و تحت هر عنواني (اسلام دموکراتيک، اسلام رحماني، اسلام ولايي و غيره) مي باشد. در سالهاي اخير، به برکت مجموعهً مسائلي که به فروکش کردن راديکاليسم و اولويت بخشيدن به مبارزهً مسالمت آميز متکي بر مقاومت مدني انجاميده، بموازات بي اعتبار شدن بنيادگرايي مذهبي حاکم، راديکاليسم ايدئولوژيک حاکم بر اپوزيسيون اين رژيم هم بي اعتبار شده و از حيًز انتفاع خارج شده است. عدم اتحاد و هماهنگي در ميان اپوزيسيون سنتي را بايد در تبعات همين فقدان قابليت ايدئولوژيک و ناکامي استراتژيک جست.
سومين ضرورت، همانا گسترش سطح آگاهي ها و نقد سياست هاي (تاکتيکي و استراتژيکي) استعمار در رابطه با ايران است. لازمهً اين امر افزايش هشياري و به چالش کشيدن سياست هاي استعماري - که بطور ظريف و نا محسوسي در تقويت اپوزيسيون مذهبي، از طريق مطبوعات انگليسي و کانالهاي رسانه اي فارسي زبان، اعم از راديو و تلويزيون و اينترنت، دنبال مي شود - مي باشد. مخالفت با جنگ و تحريم همه جانبه از همين ضرورت ناشي مي شود. حاميان جنگ خارجي را در ايران کساني تشکيل مي دهند که (مثل تجزيه طلبان قومي) اولاً براي رسيدن به قدرت به هر وسيله اي چنگ مي زنند. دوم، فاقد پايگاه مردمي براي رسيدن به قدرتند (مانند سلطنت طلب ها) و بنابراين جز در يک پيروزي نظامي، بکمک قدرت هاي خارجي، آينده اي براي خود متصور نيستند؛ سوم، نيروهايي که پيش از اين از پيگيري استراتژي جنگ مسلحانه راه بجايي نبرده و شکست خورده اند. در خارج از ايران، نيروهاي راست و ارتجاعي در صحنهً بين المللي (از نئوکانهاي آمريکايي، نومحافظه کاران انگليسي تا حزب ليکود در اسرائيل) و نيز دشمنان منطقه اي ايران، از شعار، وضعيت و اي بسا وقوع جنگ بهره برده و استقبال مي کنند.
تاجايي که به مردم ايران و اپوزيسيون دموکرات و روشنفکران ايراني برمي گردد، برخلاف وضعيت عراق و ليبي، هيچ شخص و نيروي سياسيي جرأت حمايت علني از حملهً خارجي را ندارد، چرا که چنين موضعگيريي آنها را در کنار راستهاي اسرائيل و آمريکا قرار داده و منجر به سوختن آيندهً سياسي شان مي شود. وقوع جنگ مفروض خارجي هم بيش از آنکه به دموکراسي بيانجامد، باحتمال قوي، مطابق ميل جنگ طلبان، منجر به تجزيه و تلاشي ايران مي شود. جنگي موضعي به تأسيسات هسته اي هم بيش از هرکس بنفع رژيم سراپا ورشکسته و غرقه در بحران پاسدار-ملا ها خواهد بود، چرا که آنها را قادر مي سازد تا با شعار اتحاد عليه دشمن خارجي، بر بسياري از اختلافات دروني، مشکلات و نارسايي ها و بحرانهاي گوناگوني که با آنها مواجه اند، براي دوره اي ديگر سرپوش گذشته و اپوزيسيون خود منزوي و سرکوب کرده به حالت دفاعي فرو برند.
در مورد تحريم ها، بجاي تحريم هاي کمرشکن همه جانبه که فشارآن متوجه عموم مردم و منافع ايران است، شعار "تحريم رژيم ملاها آري ولي تحريم ايران و مردم و اپوزيسيونش نه" بنظر مي رسد که براي وضعيت ايران کارآتر باشد. تحريم رژيم مي تواند شامل تحريم سياسي-ديپلماتيک، تسليحاتي و نفتي شود، متقابلاً حمايت از نيروهاي مدافع گذار به دموکراسي و بهبود وضعيت حقوق بشر، و نه تجزيه طلبان قومي و افراطيون مذهبي و ايدئولوژيک، مي تواند آخوندها را مجاب و يا مجبور به تن دادن به خواسته هاي مشروع و برحق مردم ايران سازد.
و نهايتاً چهارمين ضرورت مخالفت و مبارزه با سلطنت طلبي (غير انتخابي و موروثي)، چه شاهي و چه شيخي، چه ملاي مذهبي و چه مکلاي ايدئولوژيک، و نيز تجزيه طلبان قومي، بمنظور پرهيز از تکرار تاريخ است. اين رويکرد مي تواند منجر به کسب مشروعيت سياسي و برخورداري از حمايت هاي مردمي شود که در صورت دستيابي مي تواند بستر گذار مسالمت آميز به آزادي و دموکراسي در ايران را هموار کند.
0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home