گذاربه دموکراسي در ايران

آرزوي گذار به دموکراسي در ايران، در حقيقت، انگيزهً اصلي نوشتن اين سطور مي باشد.

Thursday, May 12, 2005

گذاربه دموکراسي در ايران : بخش دهم


در نوشتهً قبلي، دو مانع ديگر گذار به دموکراسي در ايران مورد تأکيد و بررسي قرارگرفت؛ و در آن به نقاط ضعف کليدي، ذاتي و اکتسابي، فرهنگي و تاريخي کشورمان، تحت عنوان مردم شناسي و مرام شناسي ايرانيان، پرداخته شد. در اين بخش، به توضيح مفصل تر چند مطلب که قبلاً بدانها اشاره شده و با مسائل جاري سياسي ارتباط پيدا مي کند، مي پردازم. اين مطالب بترتيب عبارتند از: ضرورت شناخت " روح زمانه"؛ نگرشي تازه به انسان و مفاهيم آگاهي، آزادي و استقلال؛ انواع آگاهي ها و کارکرد متفاوت آنها؛ معيار تمايز بين مسلمان ها؛ فضاي سياسي پلاريزه و چند قطبي ايران و ضرورت تعديل آن؛ گذار به دموکراسي و مدّعيان خود محور؛ و نهايتاً مطلبي در مورد انتخابات عراق.

ضرورت شناخت " روح زمانه"
در نوشتهً قبل آمده بود که تمدن کنوني بشر بطور عام از مراحل مختلفي – دوران افسانه و اساطير، دوران مذهب ، دوران فلسفه ، دوران علم و ايدئولوژي هاي مدرن – عبور کرده و حال در دوران پسا مدرنيته، بعد از پايان جنگ سرد و پايان تخاصم ايدئولوژي ها، وارد مرحلهً جديد انقلاب ارتباطات و اطلاعات و جهانروايي شده ايم (لازم به توضيح است که منظور از بکار بردن کلمهً پسا مدرن همگرايي با برداشتهاي سطحي ضد مدرنيته و يا ضد علمي نيست؛ بلکه ادامهً قانونمند و تکميلي دوران پيشين مد نظر است). بديهي است که در پس هر دوره، با تغيير شرايط مادي پيشين، لاجرم محتوا، معاني و مفاهيم مربوط به شناخت و آگاهي انسانها، و بدنبالش سيستم ها و ساختارهاي جوامع نيز متحول مي گردند؛ سيستم هاي فکري و نظام هاي منطبق تر و نوتر سکاندار سفينهٌ تکامل مي شوند؛ تمدنهاي کهنه رخت بر بسته و تمدن هاي جديد رخ مي نمايند؛ و اينچنين، قافلهً تمدن از مردمي به مردم ديگر، و از جامعه اي به جامعهً بعدي، طي طريق مي کند.
بديهي است که لازمهً ماندگاري طي اين سفر همانا انطباق فعال، "زيستن در زمانه" و بعبارت روشن تر، درک "روح زمانه" است. هرکس، با هر ميزان از توان و قدرت و نيرو، چنانچه بطور مداوم تن به تقدير تکامل، يعني نو کردن انديشه ها، و بدنبالش رفرم و اصلاح روشها و ساختارها ندهد، قانون لايتغير تغيير شامل حالش مي شود. بگواهي تاريخ، حاکماني که از نوشيدن بادهٌ قدرت سرمست شده؛ مزهً حکومت مطلقه کرو کور و لالشان ساخته، و سردر زير برف، روياي حکومت ابدي ( تا انقلاب مهدي) در سر مي پرورانده اند؛ جز زوال و نيستي ذلت بار سرنوشتي در تقديرشان نبوده و نخواهد بود.
پس بعنوان اولين قدم، براي انطباق فعال با دوران جديد بايستي کليد معارف و معاني را بازيافت؛ ويژگي هاي اين دوران را بدرستي باز شناخت؛ نيروهاي تغيير دهنده، اعم از زاينده و ميرندهً آنرا از هم تميز داد؛ و نقاط افتراق و اشتراک خود با آنها را بروشني ترسيم نمود؛ آنگاه مي توان هماوا و هماهنگ با قافلهً تمدن، راه بقا و سعادت خود و ملت خود را پي گرفت.آوردن مثالي در اين زمينه، مي تواند به روشن تر شدن مطلب کمک کند: پس از انقلاب ضد سلطنتي مردم ايران ( انقلابي که روحانيون مذهبي رهبري آنرا در اختيار گرفته و آنرا انقلاب اسلامي ناميدند) بر نظام دو قطبي موجود آن موقع (دو بلوک غرب و شرق) که داعيه جهاني داشتند، مدّعي سوّمي نيزافزوده شد. خميني، که بقول مرحوم بازرگان، ايران را براي اسلام مي خواست، با نفي نظام مدرن دولت- ملت در ايران، با شعار " نه شرقي، نه غربي، حکومت اسلامي"، داعيهً رهبري مسلمانان و امت اسلامي داشت و روياي خلافت مسلمين و مستضعفين جهان در سر مي پروراند، و اينگونه نظام دوقطبي موجود را مي خواست به چالش بگيرد؛ براي تحقق ايدهً امپراطوري اسلامي بود که او و حاميانش به تز صدور انقلاب اسلامي (بخوانيد صدور بنيادگرايي) روي آوردند ( آفتي که بذرش بقول تاريخ دان ترک گوخان چتين سايا Gokhan Cetinsaya در مقالهً "ريشه هاي تاريخي روابط ايران و ترکيه"، توسط خلفاي رو به سقوط عثماني، بعد از ناکامي هاي آنها در چند لشکر کشي به ايران، در ميان مراجع نجف – که آنموقع تحت قلمرو عثماني بود- بمنظور تحت فشار قرار دادن دولت وقت ايران، کاشته شد؛ اين خط سپس با توصيه آنها توسط انگليسي ها پي گيري و در دوران جنگ سرد، با سياست ايجاد کمربند سبز اسلامي در مقابل نفوذ کمونيسم، توسط آمريکا نيز دنبال شده، تا اينکه سرانجام به ظهور خميني و ساير بنيادگرايان مذهبي در منطقه انجاميد. جا دارد محققين تاريخ ايران اين سير نضج گيري و به قدرت رسيدن بنياد گرايي اسلامي در ايران را در تاريخ روابط ايران و ترکيه، ايران و انگليس و نيز سياست آمريکا در خاورميانه مورد موشکافي بيشتر قرار دهند). همزمان با شعار صدور انقلاب خميني در ايران، شوروي ها کمر بند سبز را پاره کرده وارد افغانستان شده بودند؛ در آمريکا ساموئل هانتينگتون از "موج سوم" گسترش دموکراسي در جهان مي نوشت و رئيس جمهور وقت آمريکا رونالد ريگان صحبت از "انقلاب دموکراتيک جهاني" مي کرد. مسلم است که هر سه مدّعي، بدنبال راه بقا و پي گيري منافع نظام خود و اقبال جهاني آن بودند. امروزه، ۲۶ سال بعد از انقلاب ايران، ببينيم اين سه مدعي کجا هستند؟ کدام جهت گيري درست بود؟ شعار گسترش دموکراسي توسط آمريکا و يا شعار صدور انقلاب و تحقق امپراطوري اسلامي توسط خميني؟

امروز بعد از ربع قرن، بلوک سوسياليسم فروريخته؛ محصول صدور انقلاب اسلامي خميني نه تنها هزينه شدن و هدر رفتن سرمايه ها و دارايي هاي مردم ايران و جان بسا فرزندانش در جنگ خانمان سوز هشت ساله و داخل زندانها شد، بلکه به گسترش تروريسم بين المللي در گوشه و کنار جهان راه برد و جان عده کثيري از روشنفکران مخالف بنيادگرايي مذهبي، ايراني و غير ايراني، را گرفت؛ و در نهايت به ظهور شبکه هاي بين المللي تروريسم اسلامي مانند القاعده انجاميد.
علاوه بر اينها جمهوري اسلامي (نظام بازمانده از خميني) خود بمثابه تنها نظام بنيادگراي مذهبي در جهان، و اصلي ترين شقاقلوس خاور ميانه، مهمترين تهديد امنيت بين المللي، ناقض بيشترين نقض حقوق بشر، نه تنها زير بيشترين فشارهاي داخلي و خارجي، براي پذيرش معاهدات بين المللي، بلکه تن دادن به دموکراسي از طريق رفرم و اصلاحات دموکراتيک بوده است؛ بلکه ميراث آيت اللها خود موضوع استراتژي آمريکا قرارگرفته و به بهترين وجه بستر استقبال از استراتژي آمريکا را فراهم کرده است. در دنياي سياست و محافل روشنفکري و آکادميک هم ديگر هيچ کس نام خميني (يک رهبر مقدس روحاني و مذهبي که عکسش را در ماه مي جستيم ) را به نيکي ياد نمي کند. بهاي افشاي خميني، خون هزاران جوان ايراني در زندان ها و ميدان هاي جنگي هشت ساله، بسا ويراني ها، فرار سرمايه هاي مادي و انساني، تا وضعيت اسفبار امروز بوده است. با آنهمه بها از طرف مردم ايران، حال ديگر نبايد به اصلاح طلبان خط امامي اجازه داد که آگاهانه خطاهاي جبران ناپذير خميني در حق مردم ايران را، براي نسل جوان امروز توجيه و لاپوشاني نموده از او اعادهً حيثيت کنند. بلکه با نقد رهبران گذشته ( منجمله خميني) و مخالفت با رهبران مستبد کنوني بايستي بستر رسميت يافتن فکري و عملي اپوزيسيوني که افکار و اعمال رهبران حاکم را پيوسته مورد سئوال قرار داده و آنها را پاسخگو کند را عملاً فراهم نمود.
متقابلاً ببينيم نتيجهً آن جهت گيري آمريکايي ها، که منافع خود را در گسترش دموکراسي ديدند، چه شد؟ در ربع قرن گذشته، در بيش از صد کشور دنيا، کبوتر آزادي به پرواز درآمد و مقدم دموکراسي گرامي داشته شد (حدود •٢ کشور در آمريکاي لاتين، ۲۵ تا در اروپاي شرقي و اتحاد جماهير شوروي سابق، •٣ تا در آفريقا، •۱ تا در آسيا و ۵ تا در خاورميانه). صرف نظر از قضاوت عملکردهاي هرکدام، براستي کداميک " روح زمانه" را در يافتند و سمت گيري درستي در جهت بقاي خود و منافع ملت خود اتخاذ کردند؟ خميني يا ريگان؟ باشد تا مدعيان اسلام پناه بخود آمده از خر دجّال فرود آيند؛ و سرنوشت ملت و مملکتي را، بيش از اين، فداي اميال تماميت خواهانه خود نکنند. اگرچه آب رفته را نمي توان به جوي باز گرداند؛ ولي براي مانع شدن از سيل ميهن بر باد ده تندروي و تحجر مذهبي، هيچ وقت دير نيست، بقول معروف جلو زيانِ را از هر کجا بگيريم، غنيمت است.

ضمناً، در سالگرد انقلاب ضد سلطنتي، يادآوري اين نکته نيز لازم است که خميني و نظام بجا مانده از او محصول بلافصل ديکتاتوري سلطنتي شاه سابق در ايران بوده است. چرا که اگر شاه خود کامه نبود؛ اگر احزاب سياسي را ممنوع نکرده بود؛ اگر جايي و امکاني براي حضور يک آلترناتيو قانوني باقي گذاشته بود؛ هرگز کار بجايي نمي کشيد که امثال خميني، بعنوان تنها آلترناتيو رژيم او، بر سکوي رهبري سياسي تکيه زنند؛ و ملت و مملکتي را بروز سياه امروز بنشاند. استبداد و بيداد خميني را ديکتاتوري سلطنتي و خود کامگي شاه آفريد و شاه اللهي ها هرگز حق طلبکاري از مردم ايران را ندارند.

نگرشي تازه به انسان و مفاهيم آگاهي، آزادي و استقلال
گفته شد که با تغيير دوران، سقف آگاهي ها نيز متحول مي گردد. از جمله ويژگي هاي دوران جديد نيز عبور از کوررنگي، جهان بيني سياه و سفيد، يکجانبه، يک بعدي، صد در صدي، و مطلق نگري ها؛ و رسيدن به نگرش نسبي، ديدن طيف الوان، ديد چند بعدي و اي بسا همه جانبه است. بنابراين معاني مترتّب بربسياري از مفاهيم نيز لاجرم متحوّل مي شوند. کليدي ترين نقطهً اين تغييرات درک جديدمان از خود "انسان" است. براي انسان امروزي نيز تعاريف پيشين نارسا و اي بسا منحرف کننده مي نمايند. تعاريفي که انسان را موجودي آگاه و آزاد مي دانند، از آنجمله اند. چرا که آگاهي و آزادي مواهبي نسبي و اکتسابي اند و نه خدادادي و يا مادر زادي. دستگاه هاي فکريي که انسان را موجودي آگاه و آزاد مي دانند، آزادي و آگاهي را نيز وديعه اي خدايي مي پندارند و بدينگونه ادراکات و دانش نسبي خود را به خداي مطلق، به رهبر و ولي مطلق و يا حزب و سازمان خود، نسبت داده؛ در واقع با انتساب منشاً آگاهي ها به خدا، خود را ولي او، و حزب و سازمان خود را حزب او دانسته، بدين وسيله جريان مستمر اگاهي را از سرچشمهً اصلي اش (فرد فرد انساني) منحرف کرده و به فردي تقديس شده و يا جمعي در قفس، محصور کرده و اي بسا مي خشکانند؛ آنها با چنين تشبثاتي افسارزدن بر آگاهي پيروان وجامعهً خود را توجيه تئوريک مي کنند. در چنان دستگاه هاي فکريي، آگاهي جز محصول رابطهً بين مقلد و مرجع، مريد و مراد، رهبر و رهرو، و محصول حل شدن در حزب و سازمان و رهبري مذهبي و ايدئولوژيک نيست؛ چنين اعتقاد و رويکردي در عمل قدرت ابتکار و اختيار را از هواداران و پيروان آن مرجع و فقيه و رهبر و سازمان و حزب سلب کرده، اطاعت بي چون و چرا را ترويج مي کند. حال آنکه در بيان سمبليک قرآن، تأکيد روي انسان است. انساني که به تفکر و تعقل فراخوانده شده تا با قلم و قدم خويش به مبادله و تعميق علم و عمل خود و هم نوعانش بپردازد.
کدام تعبير از انسان تعالي بخش است؟
از آنجا که برجسته ترين خصائص انسان قدرت تفکر و قدرت اراده اوست؛ براين سياق انسان را مي توان موجودي مبتکر و مختار دانست. قدرت تفکر لازمهً آگاهي و قدرت اختيار لازمهً مسئوليت پذيري انسان در برقراري ارتباط با ديگران و با محيط پيرامون است. آگاهي انسان خدادادي و مادر زادي نيست بلکه انعکاسي از عين در فکر و حافظهً ماست که بسته به قدرت تخيل، تفکر، خلاقيت، فراگيري و امکانات و ارتباطات مادي ما با محيطي که در آن بسر مي بريم؛ بعبارت ديگر کم و کيف مسئوليت پذيري ما در ايجاد تغيير در محيط پيرامون، همپاي شرايط زماني و مکاني توفير ( کلمهً محلي خراساني بمعني فرق) مي کند. آگاهي و آزادي لازم و ملزوم يکديگرند. آزادي خواهي هرکس به ميزان و نوع آگاهيش بستگي دارد و انسان هاي آگاهتر، از انسان هاي ناآگاه و خرافي، به آزادي محتاج ترند. بدون آزادي، آگاهي موّلد زاده نمي شود؛ چراکه آگاهي هاي تازه و مولّد تنها در بستر آزادي و عمل مبتني بر آزمايش و خطا حاصل مي شوند. همانطور که آزاديخواهي نتيجهً آگاهي هاي دائماً رشديابندهً ماست، آزادي نيز محصول بلافصل مسئوليت پذيري آگاهانه ماست؛ بنابراين، پس از فراگيري علم ديگران، از کتاب و کلاس درس و مراکز تحقيق، موقع مسئوليت پذيري وعمل فرامي رسد؛ بقول شاعر شيرين سخن فارسي: "ديگران کشتند و ما خورديم، ما بکاريم و ديگران بخورند". يا بقول زنده ياد سياوش کسرائي در شعر زيباي آرش کمانگير: "چوپا در کام مرگي تند خو دارم، چو در دل جنگ با اهريمني پرخاشجو دارم، به نور روشنايي شستشو خواهم".
بعلاوه ميزان استقلال همه جانبه يک ملت نيز به ميزان آزادي مردمانش بستگي تام دارد؛ چرا که لازمهٌ استقلال همه جانبه، برخورداري از نيروي انساني کارآمد، با درجهً بالاي مهارت، تخصص و آگاهي عمومي است، که باز هم جز با آزادي هاي تضمين شده در قانون و عمل بدانها دست يافتني نيستند. متقابلاً، در جوامع استبدادي مانند عراق صدام حسين و ولايت مطلقهً فقيه در ايران، استقلال واقعي اساساً جايي ندارد؛ آزادي ها محدود، آگاهي ها پايين و بنا براين ميزان نياز به خارج و التهاب وابستگي بيشتر است. شعار استقلال در نظام ولايت فقيه در واقع تداعي ترس حاکمان از رابطه با خارج بويژه آمريکاست؛ طرح هاي بيست ساله اي هم که از آن دم مي زنند در واقع جز پشت گرمي به قرارداد هاي اسارت بار اقتصادي در حراج سرمايه هاي ايران، مانند قرار داد هاي بلند مدت نفت و گاز با چيني ها و هندي ها و روسيه و اروپايي ها، بمنظور خريد زمان بيشتر براي حفظ نظامشان، پشتوانهً ديگري ندارد.
وانگهي، از آنجا که در مسير دائماً پيچيده تر شوندهً حيات اجتماعي بشر، زندگي فردي و اجتماعي ما پيوسته هر چه تخصيص يافته تر و تخصصي تر مي شود؛ و درهر زمينه اي از جوانب زندگي روزمره، با شاخهٌ جديدي از علم، با تکنيک و تکنولوژي دائماً پيچيده تر شونده اي، مواجهيم؛ لاجرم اين شاخه هاي گوناگون حيات عقيدتي، سياسي، اقتصادي، اجتماعي و فرهنگي ما نيز نياز به ساز وکار و ساختار و مديريت و رهبري دموکراتيک و دائما نو شونده دارند؛ نيازي که برآوردن آن از عهدهٌ تنها يک فرد، يک گروه و حتي يک سيستم فکري ساخته نيست. نظام دموکراسي از آنرو منطبق ترين نظام هاست، که بستر آزادي و رشد چنين تنوع فکري را در درون يک جامعه، يک جمع و حتي يک فرد، فراهم کرده، بطور قانوني محترم شمرده و عملاً تضمين مي کند. تئوري پردازان و تصميم سازان يک نظام دموکراسي پس از هر دوره، جاي خود را، نه در تکرار تسلسل استبداد و انقلاب، بلکه بطور قانوني و مسالمت آميز با انتخابات آزاد، به آلترناتيو فکري و سياسي و قانوني خود، و اي بسا به نسلي جديدتر مي سپارند. چه ابلهانه مي انديشند و فاجعه بار تخريب مي کنند آنها که بنام خدا، مذهب و يا هر ايدئولوژيي بخود اجازه مي دهند در همهً ارکان حيات فردي و اجتماعي مردم دخالت کنند و واقعيات سرسخت بيروني، که از قوانين و قواعد علمي طبيعي و تجربي پيروي مي کنند، را با پندارهاي موهوم ذهني خود تطبيق دهند.

آگاهي هاي ما چند دسته اند؟ و چگونه مي توان آگاهي هاي مولّد را از مخّرب باز شناخت؟
بزبان ساده، همانطور که مي گوييم خدا يکي بيش نيست، ولي در عالم واقع تصور و باور آدميان به خدا به تعداد و شمارهً انسانها متفاوت است؛ آگاهي نيز چنين است؛ در عين حاليکه نقطهً آغاز آن فرد، و کمال آن جمع است؛ ولي چنان فرد و جمع کاملي، و باصطلاح همگاني که همه چيز را بدانند، هنوز از مادر نزاده اند. بنا براين هيچ فرد و گروهي مجاز نيست خودش را مرکز ثقل عالم،، حجّت اسلام، رهبر تام الاختيار ايدئولوژيک، حتي ولي اولاد مسلمين تصور کرده، راه رشد فردي و اجتماعي انسان ها را پيشا پيش سدّ کند. قطعاً مهمترين رسالت انبياي توحيد و مصلحين تاريخ نيز همين آزاد کردن انسان از اسارت رهبران مستبد و تماميت خواه زميني ، که خود فناپذيرند، بوده است. رويکردهاي تماميت خواهي و تحجّر گرايانهً رهبران روحاني مذهب متقابلاً منجر به برخورد عکس العملي بسياري از روشنفکران شده است. تز دکتر شريعتي معروف به "اسلام منهاي روحانيت"؛ که دفاع دکتر آقاجاري، او را تا پاي جوخهً اعدام بٌرد، از آن جمله است. حال آنکه جا دارد برغم تماميت خواهي متحجرين حاکم، با نگاه همه جانبه تر مسائل را ريشه يابي کرده و مورد تجزيه و تحليل قرار دهيم. بسياي از اصطلاحات و مفاهيم حاکم بر فرهنگ روشنفکري در ايران صرفاً عکس العملي و نا رسايند. يعني نه حاصل تحقيق و تفحص بلکه محصول تراوشات ذهني روشنفکر است. در مورد تز مذکور، امروزه برخي مذهب شناسان و تاريخ دانان براين باورند که شکل و شمايل لباس روحانيت در اسلام (کما اينکه حجاب اسلامي زنان) از مسيحيت گرفته شده که آنهم ازتمدنهاي پيشين بويژه از ساحران و جادوگران تمدن هاي کلداني و آشوري در دوران افسانه و جادوگري به ارث رسيده است. بديهي است که به مرور زمان طرز لباس پوشيدن روحانيون در اسلام نيز مثل جوامع مسيحي متحول خواهد شد. کشيش هاي مسيحي امروزه اکثراً فقط موقع کليسا رفتن و اجراي مراسم مذهبي لباس روحاني مي پوشند، کما اينکه بسياري از زنان مسلمان نيز در جوامع آزاد فقط موقع نماز و نيايش، برسم احترام به سنت و شعائر، از پوشش مذهبي استفاده مي کنند. بقول قرآن هم که معيار تمايز بين انسانها و مسلمانان نه در تفاوت هاي ظاهري، بلکه در تقوي (فکر و عمل خير و عاري از فساد) آنهاست.

انواع آگاهي ها و کارکرد متفاوت آنها
آگاهي هاي ما را، در يک دسته بندي کلي، بسته به کارکرد عمومي آنها (عطف به فرمول چهار حقيقت بغرنج Four Right dilemmas که پيش از اين آمد)، مي توان به چهار دستهٌ کلي تقسيم کرد؛ شامل آگاهي ذهني، علمي، عيني، و عملي.
۱) آگاهي ذهني، مبنايي و اعتقادي معطوف به ارزشها و آداب و رسوم مذهبي و فرهنگي ماست که بر باور بدانها فلسفه اي مترتّب است. آگاهي صحيح مذهبي و ايدئولوژيک که لازمه اش ايمان و اعتقاد به آرمان و دستگاه ارزشي پوياست، ما را در جهت گيري و اتخاذ سمت و سوي درست ياري مي کند؛ بدون مذهب و ايدئولوژي، بقول سمبليک قرآن، قدم زدن در صراط مستقيم و تشخيص راه از چاه غير ممکن است (Right Direction )؛
۲) آگاهي علمي Right information لازمهً شناخت علت و معلول ها و تشخيص درست ضعف و قوت ها، وحد ت و تضاد ها و انگشت گذاشتن بر تضاد و مشکل اصلي در هر زمينه و دوره ايست؛
۳) آگاهي عيني و واقعي لازمهً ارزيابي درست و همه جانبه از تعادل قواي بين نيروهاي تغيير دهندهً در هر شرايط و اتّخاذ موضع درست (Right position) مي باشد؛
۴) آگاهي عملي و پراتيک از توانمنديهاي بالقوه و بالفعل، اعم از امکانات تکنيکي و الزامات تاکتيکي، لازمهً پي ريزي طرح هاي قابل اجرا و برنامه ريزي دقيق با مديريت قابل اتکاست Right Approach.

بر اين سياق، بحث مذهب حد اقلي و حد اکثري مفهوم عيني تر ولي متفاوتي (با تز دکتر سروش) مي يابد؛ بعبارتي ديگر وقتي مذهب و يا هر ايدئولوژي مدرن، از حريم کارکرد خاص خود پا را فراتر نهد، بجاي آگاهي مولّد، توليد آگاهي منفعل و يا مخرب مي کند؛ و عملاً به نتايج زيانباري، مانند آنچه در ايران امروز شاهديم، مي انجامد. آنطور که گفته شد در يک دستگاه فکري منطبق هر واحد شناخت بايد در جاي خود عمل کرده و کار خودش را بدرستي انجام دهد. اعتقاد مذهبي و ايدئولوژيک بي شک نقش کليدي خود را در تعيين سمت و سو و هدف ها ايفا مي کند. حال آنکه در مورد افراطيون و صد در صدي ها مذهب و ايئولوژي در همه چيز دخالت مي کند و مانند تجربهً خميني در ايران و يا مارکسيست ها در بلوک شرق، بجاي پرداختن به تعيين سمت و سو، به کنترل و دستکاري در ساير آگاهي ها پرداخته، مي خواهد داده هاي علمي، واقعيت ها و تکنيک و تاکتيک ها را نيز دستکاري، سانسور و تحريف کرده، از صافي ها عبور داده به شکل دلخواه در آورده، به خدمت بگيرند؛ از افراد "عروسکهاي کوکي" و از جامعه نيز "شهر کارتوني موشها" را بسازند. نتيجه اينکه نهايتاً نه تنها عاجز و ناتوان به سرنوشتي که ديگران برايشان مقدر کرده اند سقوط مي کنند؛ بلکه حرمت ارزشهاي مذهبي و ايدئولوژيک خود را نيز به حرّاج گذاشته، دين و دنيايشان، هر دو را باهم از دست مي دهند.
بنا بر اين مي بينيم که کارکرد مذهب و ايدئولوژي در زندگي روزمره مفيد، و ايمان و اعتقاد به آرمان و ارزشهاي والا و غايي، در جاي خود، اتفاقا لازم و ضروري است. کار از آنجا خراب مي شود که آخوند ها و متحجرين مذهبي و ايدئولوژيک مي خواهند دستاوردهاي علمي و صنعتي و تکنيکي بشر را از صافي تنگ اذهان کوته بين خود عبور داده؛ افراد طراز مکتب خود (عروسک کوکي) و جامعهً تصنعي عصر حجر(شهر موشها) بسازند؛ چه تلاش بيهوده و بدفرجامي!
آقاي احمد قابل، تلاش قابل تقديري در پيش گرفته تا متشرعين ديني را متقاعد کند که " شرع جايی می آيد که حکم عقل نباشد". اميد است ادامهً اين نوع کار ها به تصويب آزادي مذهب و عقيده در ميان رهبران مذهبي مسلمان نيز انجاميده، اسباب رسميت يافتن جدايي دين از دولت و ملغي ساختن تبعيض ديني در جوامع اسلامي، بويژه ايران، را نيز فراهم کند.

معيار تمايز بين مسلمانها
همانطور که در نوشتهً قبل آمده بود، بجاي انگشت گذاشتن بر تفاوتهاي صوري و ظاهري، مانند لباس روحانيت و تمسک به تز "اسلام منهاي روحانيت"، بهتر است معيار تمايز بين مسلمانان ، کما اينکه معقتدين به ساير مذاهب و ايدئولوژيي ها را، افکار و اعمالشان قرار دهيم. براين سياق مي توان باورمندان به هر دين و مرامي، منجمله مسلمانان را به سه گروه کلي تقسيم کرد که عبارتند از: تماميت خواهان افراطي و بنيادگرا؛ نيروهاي سنتي، و نيروهاي دموکرات( بعبارتي ساده تر مسلمانان متحجّر، متعبّد، و منطبق). هر کدام از اين طيف ها نيز زيرمجموعه هاي خاص خود را دارند؛ چرا که هر گرايش فلسفي و اعتقادي مي تواند سه وجه متمايز سياسي اعم از چپ و راست و ميانه (بمعني مترقي، ميانه رو، و محافظه کار) با رويکرد هاي افراطي، مدره، و کلاسيک (سنتي يا ملاحظه کار) داشته باشد. بنا براين يک مسلمان دموکرات نيز مي تواند سکولار، مترقي يا محافظه کار، افراطي و يا ملاحظه کار باشد. با چنين معياري بهتر مي توان جبهه بندي هاي سياسي، در درون هر جريان سياسي، منجمله روحانيت را، ارزيابي و طبقه بندي نمود و دموکرات مترقي را از سکولار و يا مسلمان سنتي را ا ز متحجر باز شناخت. در حاليکه مسلمانان سکولار خواهان جدايي مذهب از سياست اند، مسلمانان دموکرات در عين اينکه خواهان جدايي دين از دولت مي باشند، در راه و روش سياسي خود از مذهب الهام بويژه اخلاقي مي گيرند. در چنين رويکردي ديگر داشتن لباس روحانيت نيز براي کسي مستلزم قائل شدن امتياز ويژه اي نخواهد بود؛ تر و خشک در کنار هم نخواهند سوخت؛ و روحانيون خلع لباس شده توسط دادگاه ويژهٌ روحانيت تحت امر ولي فقيه، و همهً آنها که طي ربع قرن گذشته به ولايت بيداد فقيه "نه" گفتند، تقدير خواهند شد.

نکتهً قابل توجه اينکه عموماً در غرب و آمريکا اين گروه سوم ناديده گرفته شده و مسلمانان دموکرات و سکولار، پراگماتيست و منطبق، در نظرگاه ها و تصميمات آنها البته آگاهانه، کمتر بحساب آمده و يا ناديده گرفته شده اند. کم نيستند محافل افراطي مذهبي و سياسي در غرب، که از سر برآوردن اسلام بعنوان تمدني رقيب و رو برشد، با آنهمه منابع و ثروتها، استقبال نمي کنند. مطبوعات و رسانه هاي غربي نيز با بکارگيري کلمهً اسلام، انگشت اشاره را بسوي مسلمانان متحجر نشانه رفته اند و خميني و خامنه اي و ملاعمر و بن لادن را تنها شاخص ها و رهبران رسمي اسلام مي شناسند (اميد است آيت الله سيستاني به اين جمع ملحق نگردد). حال آنکه براي تحقق دموکراسي آنها بايد روي مسلمانان دموکرات منطبق، و نه متحجر، سرمايه گذاري کنند. هيچ دموکراسيي بدون انسانهاي دموکرات امکان بقا ندارد و دموکراسي در کشورهاي مسلمان به مسلمانان دموکرات نيازمند است.

بعلاوه، همانطور که نيروهاي افراطي همهً مذاهب با آزادي عقيده و دموکراسي سر ناسازگاري دارند، نيروهاي بواقع دموکرات، سکولار و منطبق، باهر مذهب و ايدئولوژيي، حاميان آزادي و حاملان آگاهي در جوامع خويشند. يکي از انتقادات وارده به انقلاب دروني مجاهدين در اين است که مانع نضج گيري اين گرايش هاي آزاد فکري که به جناحبندي هاي سياسي چپ و راست و ميانه در درون سازمان بيانجامد مي شود. حال آنکه وقتي يک سازمان پيشتاز گرايشات فکري درون خود را تحمل نمي کند معلوم نيست چطور مي خواهد و يا مي تواند شعار دموکراسي را در جامعه اي وسيعتر و بسا پيچيده تر محقق سازد؟ يک زنداني مجاهد که شش سال را در زندانهاي رژيم گذرانده بود و حال استاد دانشگاه است وقتي براي شرکت در کنفرانسي به خارج کشور آمده بود از طريق دوستي به سراغم آمده بود؛ با همان احساس و شور پاک که حال با شعور و آگاهيش در آميخته مي گفت (عين کلماتش) "هيچ کس در داخل معني اين انقلاب ايدئولوژيک سازمان را نمي فهمد؛ اگر حنيف نژاد و موسي زنده بودند نمي گذاشتند که اين اتفاق بيافتد؛ مگر رهبري شورايي چه عيبي داشت که بايستي مسعود را رهبر ايدئولوژيک کنند؛ وانگهي يک سازمان پيشتاز قرار نيست هر دستاورد فکري اش را بلافاصله بدون در نظر گرفتن شرايط و الزامات و امکانات عيني، بلافاصله به جامعه ديکته کند؛ اين چپ روي است و هيچ کس در ايران و دنياي امروز چپ روي را تجويز نمي کند... اگر اسلام مجاهدين بردبارتر است چرا در خارج از کشور و بعد از سال •١۳۶ پيوسته در ميان نيروهاي سياسي ايراني دافعه ايجاد کرده است تا جاذبه؟ حالا بني صدر بني صدري بود، حزب دموکرات و متين دفتري و خان بابا تهراني و ديگران چي؟ " اين بود انعکاسي از وجههً مجاهدين خارج از کشور نزد يک فعال وهوادار قديمي و آکادميک فعلي در داخل کشور ....بهرحال، امروزه مجاهدين را نيز از پذيرش قواعد بازي دموکراسي در درون و بيرون خود گريزي نيست و همانطور که قبلاً گفته شد اين نه تنها رژيم حاکم، بلکه نيروهاي اپوزيسيون آن نيز مجبور به رفرم و اصلاح راه و روشهاي خويشند. نظام هاي استبدادي اعم از سکولار و مذهبي (صدام حسين و ملاعمر) هر دو مذموم عالم و آدمند و برغم شعارهاي پر طمطراق، هر دو در عمل زمينه ساز دخالت خارجي بوده اند.

فضاي سياسي پلاريزه و چند قطبي ايران و ضرورت تعديل آن
طي مباحث نه گانهً پيشين گفته شد که جنبش آزادي خواهي مردم ايران بدلايل تاريخي به مبارزات ضد استعماري و ضدامپرياليستي پر بهاداده و از پي گيري آرمان هاي اساسي مانند حقوق بشر و دموکراسي باز مانده است. اين رويکردها، نيروهاي مبارز و سياسي ايراني را بطور خاص، و منطقه را بطور عام، شديدا قطبي و پلاريزه نمود؛ بطوريکه طي صد و پنجاه سال گذشته حرکت هاي سياسي ما يا شديداً غرب گرا و يا ضد غربي Western Vs. Anti-Western بوده است؛ حال آنکه براي رسيدن به دموکراسي لاجرم بايد راه اعتدال، سوم و ميانه اي برگزيد؛ غرب را بايستي شناخت، دستاوردهاي خوب آنرا با دليل پذيرفت و ويژگي هاي منفي آنرا آگاهانه نقد کرد.
ديگر اينکه، پلاريزه و قطبي شدن سياست و نيروهاي سياسي در ايران، عملاً به وابستگي شديد به اقطاب و رهبراني انجاميده است که عموماً خود محور هستند و همديگر را تحمل نمي کنند. خميني صد در صد، بني صدر صد در صد، خامنه اي صد در صد، رجوي صد در صد، بعد هم دسته بندي هاي کنوني مانند اصلاح طلبان صد در صد، شوراي هماهنگي نيروهاي انقلاب صد در صد، شوراي ملي مقاومت صد در صد، جمهوري خواهان ملي و سکولار معلوم نيست چند در صد، اين ويژگي رهبران عمدتاً انقلابي (مذهبي و غير مذهبي) ضمناً گواه روحيهٌ غير دموکراتيک ما ايرانيان است که فاقد تجربه دموکراسي هستيم؛ همديگر را تحمل نمي کنيم و مي خواهيم سر بتن ديگري نباشد، بعبارتي حيات خود را در ممات رقباي خود مي بينيم. اگر چه بهاي اين رويکرد ويرانگر را مردم ايران به بهاي عقب ماندگي و فقر و خون بيکران مي پردازند؛ ولي، دست آخر، اين خود رهبران هستند که بايستي به حل اين معضل همت گمارند. نسل امروز و تاريخ فردا بر رهبراني که امروز مصالح عاليه و حياتي مردم و مملکت را بازيچهً مصالح شخصي، ايدئولوژيک و سياسي خود قرار داده و به راه حل دروني نيانديشند، نخواهند بخشيد.
وجود ارادهً کافي و ابتکار عمل از سوي رهبران سياسي ايراني، اعم از حاکميت و اپوزيسيون، با تأکيد بر عدم توسل به خشونت، مي تواند ابتکار عمل را از منابع غير ايراني و خارجي ها سلب کند؛ طبعا انقلابيون دوآتشه در دوسر طيف، که يکي جز به تسخير تمامي عرصه هاي قدرت و ديگري جز به سرنگوني تمامي حاکميت (همه چيز و يا هيچ چيز) نمي انديشند، بآساني راه حل مسالمت آميز و عدم توسل به خشونت را بر نخواهند تافت.
اگر تا ديروز، در قبول و يا رد راه حل مسالمت آميز، برد و باخت "قدرت" سياسي براي رژيم و اپوزيسيون آن مطرح بود؛ امروز فهم اين مسئله دور از انتظار نيست که در صورت دخالت نظامي خارجي هر دو بازنده خوهند بود؛ چرا که دخالت نظامي خارجي، ايران را به دوران قبل از ٢۸ مرداد، و اي بسا زمان اشغال ايران توسط روس و انگليس و روي کار آوردن رضاخان ميرپنج برگردانده و دستاوردهاي انقلاب مشروطه، نهضت ملي دکتر مصدق، و انقلاب ضد سلطنتي را بباد مي دهد. همه ميدانيم که امپراطوري و استعمار نو، همانند امپراطوري هاي پيشين، براي ادامهً بقايش، براي جلوگيري از ورشکستگي اقتصادي، درست مثل بنيادگرايان حاکم که براي جلوگيري از شکست سياسي در داخل به صدور بحران و تروريسم تحت عنوان صدور انقلاب مي پردازد؛ به جنگ و لشکرکشي هاي پي در پي نيازمند است، چرا که جنگ براي آنها يک متاع اقتصادي است “War is a commodity” که بهانهً گسترش دموکراسي، متاع سياسي را نيز برآن افزوده است. در غرب و آمريکا، هنوز کم نيستند تئوريسين هايي که بر ديپلماسي استعمار کهنه اصرار ورزيده، و ادامهً حيات استعمار نو را در تقويت و به قدرت رساندن گرايشات و نيروهاي سنتي قومي و مذهبي در کشورهاي در حال توسعه مي دانند. آنها گويي به حکمت نهفته در دعاي امام سجاد (ع) رسيده اند آنجا که ميگفت: " الحمد للّله جعل اعدائنا منالحمقاء: سپاس خدايي را که دشمنان مارا از احمق ها قرار داد"؛ (اين حکمت ايراني که مي گويد "دشمن دانا بلندت مي کند" را بايد به اين صورت تصحيح کرد که "دشمن احمق بلندت مي کند، برزمينت مي زند نادان دوست"). چرا که دشمنان عقب مانده و ارتجاعي نه تنها هرگز پتانسيل رقابت در علم و تکنيک با امپراطوري نو را ندارند بلکه در عمل نيز با تخريب جوامع خود اسباب نيازمندي و وابستگي بيشتر به جوامع صنعتي را فراهم مي سازند. آنهايي هم که مثل صدام حسين شاخ و شانه بکشند، هدفهايي سهل الوصولند که پيروزي نظامي بر آنها پيشاپيش تضمين شده است. چه کسي مي تواند اين واقعيت را انکار کند که غرب، انگليس و آمريکا بيشترين سود و بهره را از تقويت بنيادگرايي مذهبي در خاورميانه در ربع قرن گذشته نبرده اند؟ فارغ از شعر و شعارها، چه کسي مي توانست بيش از خميني، خامنه اي، ملا عمر و بن لادن، زمينه و ضرورت حضور آمريکا و انگليس را در منطقهً ثروتمند و استراتژيک خاور ميانه فراهم کند؟ بي شک، استعمارگران تا جايي که توانستند، بر آتش درگيري هاي قومي، فرقه اي و مذهبي در کشورهاي جهان سوم دميدند و بطور آگاهانه رهبران قبايل را در آفريقا، و با حمايت از ديکتاتوري هاي دست نشانده، رهبران سنتي مذهبي را در خاورميانه پروردند. تنها بعد ا ز واقعهً تروريستي ۱۱ سپتامبر بود که غرب و آمريکا در يافتند که اين ويروس طاعوني که بجان مسلمانان و کشورهاي خاورميانه انداخته اند، بدرون جوامع آنها نيز سرايت کرده است؛ و به اين نتيجه رسيدند که امنيت داخلي آنها از تحقق دموکراسي و مقابله با افراطيون مذهبي درخاورميانه جدايي نا پذير است؛ بعبارتي دوران سوء استفاده از مذهب براي گسترش وابستگي و غارت ملت ها ديگر بسر آمده است.
اغلب جوامع صنعتي خود تجارب خونباري از مقابله با افراط و تفريط مذهبي را پشت سر دارند، و بهمين دليل جلوي رشد چنين گرايشاتي (اعم از فاشيستي، نازيسم و يا بنيادگرايي مذهبي ) را بطور قانوني و سيستماتيک مسدود کرده اند. منتها تناقض در سياست دوگانهً اين دموکراسي ها آنجاست که تامين منافع ملي خود را در عقب نگه داشتن کشورهاي فقير دانسته، و منافع اقتصادي و سياسي شان را نخست با استعمار مستقيم، بعد با ديکتاتوري هاي وابسته و سپس با به حاکميت رساندن عقب مانده ترين گرايشات قومي و مذهبي در کشورهاي جهان سوم دنبال کرده اند و حال در تقويت دموکراسي نيز، بالاتر از سطح توقّع ملت ها به آنها نخواهند داد.
بنابراين، همهً آنها که هواي آزادي و آبادي ايران زمين، و اي بسا سعادت و سيادت مسلمانان، را در سر مي پرورند؛ همهً ايرانياني که خود را، بهرميزان، به دستاوردهاي مبارزات بويژه صد سالهً مردم ايران مقيد مي دانند، لازم است تا سران نظام و اپوزيسيون آنرا جهت پيدا کردن راه حل مسالمت آميز و ابتکار عمل دروني و بومي ايراني تحت فشار قرار دهند. افراد دلسوز، خير و بانفوذ و اي بسا مسئول ( نه کاسه ليسان بارگاه و دربار) در دو سوي قطب مي توانند و بايد رهبران را براي پذيرفتن راه حل مسالمت آميز تعامل و ديالوگ و پذيرفتن قواعد بازي دموکراسي تحت فشار قرار دهند. هر نوع اقدامي که بستر ديالوگ را بين نيروهاي رقيب و اي بسا متخاصم هموار سازد مانند مثلاً تشکيل کميتهً ديالوگ و رفع خصومت ملي و يا شوراي حل اختلاف بين ميراث داران مبارزات صد سالهً مردم ايران (از انقلاب مشروطه تا نهضت ملي کردن نفت، و از انقلاب ضد سلطنتي تا جنبش اصلاحات) حتي در يک کشور ثالث، مي تواند کارساز باشد. بي شک امروز تنها اين مردم ايران نيستند که در درون خانه، در پس بسا نا اميدي ها و خون دل ها، از راه حل دروني خوشحال و کامروا خواهند شد، بلکه انسان هاي شرافتمند، دموکرات، و آزادي خواه سراسر دنيا نيز چشم به رهبران ايراني، اعم از حاکميت و اپوزيسيون، دوخته اند، و اميدوار و چشم انتظارند تا ببينند ايرانيان اينبار خودشان چه برگي در آستين دارند و با اين ابتلاي تاريخي چگونه مواجه خواهند شد. آيا به سرنوشت صدام و ملا عمر دچار خواهند شد و يا اينکه تا دير نشده براي حفظ دست آوردهاي مبارزات تاريخي خودشان، براي حفظ هويت ملي، مملکت و مردمشان، به راه حل تسامح، تعامل و جدي گرفتن دموکراسي در درون خانه تن خواهند داد. بقول فردوسي:
"چو ايران نباشد، تن من مباد براين بوم و بر زنده يک تن مباد
دريغ است ايران که ويران شود کنام پلنگان و شيران شود"

گذار به دموکراسي و مدّعيان خود محور
هر ناظر خارجي، در مورد ايران، دچار اين سر در گمي مي شود که بالاخره حاملان دموکراسي و حقوق بشر در ايران چه کساني هستند؟ ممکن است گفته شود، خوب معلوم است؛ مردم ايران؛ ولي چه کساني سخنگويان مردم ايران هستند؟ محافظه کاران برهبري خامنه اي که قدرت را قبضه کرده اند مي گويند "ما"؛ جناح کارگزاران برهبري عاليجناب خاکستري، رفسنجاني که در حاشيه اند مي گويند "ما"، اصلاح طلبان حکومتي برهبري مشارکتي ها مي گويند "ما"؛ در خارج از کشور، شوراي ملي مقاومت و مجاهدين مي گويند "ما" جمهوري خواهان سکولار و جمهوري خواهان ملي مي گويند "ما" ، مشروطه خواهان و سلطنت طلب ها مي گويند "ما" و آقاي بني صدر هم مي گويد "من"... عجب آش شعله قلمکاري... بواقع سخنگويان مردم ايران هم همينها هستند. مشکل اينجاست که هيچ کدام به حق و سهم خود قائل نيست و حاضر نيستند با مخالفين خود در يک بستر کنش و واکنش مسالمت آميز سياسي رقابت کرده، همّ و غّم خود را صرف سازندگي، و نه تخريب يکديگر و مملکت نمايند. غربي ها و آمريکا هم در مقابل اينهمه گزينش سردر گم مانده اند که کداميک را باهزار ناز و باج خواهي، شرط و شروط و امّا و اگر بپذيرند! عجب نظام و اپوزيسيون دموکرات با چه چشم انداز کشور مستقلي!
يکي ديگر از مشکلات ما ايرانيان اين است که رژيم و اپوزيسيون آن به همديگر نون قرض ميدهند. اين موضوع مرا بياد يک حکايت هندي انداخت: مي گويند که يک مرتاض هندي با خوکش به غاري رفتند؛ پس از مدتي، وقتي از آنها خبري نشد، اهالي فکر کردند که آن دو بايد مرده باشند؛ ولي برخلاف انتظار بعد از چندين ماه مردم ديدند که مرتاض با خوک، هردو سٌر و مٌر و گنده از غار بيرون آمدند، علت را از مرتاض پرسيدند؛ او پاسخ داد: چندان هم مشکل نبود: او عن کرد ما خورديم؛ ما عن کرديم او مي خورد! آيا براستي و برغم شعر و شعار ها، در عمل، تماميت خواهي متقابل و عکس العملي، راز بقاي رژيم و اپوزيسيون سرنگوني طلب آن نبوده است؟
اکنون، بزرگترين چالش خاورميانه استحالهً بنيادگرايي مذهبي است؛ ليکن در ايران اپوزيسيون رژيم نيز لازم است استحاله شود! در منطقه بايد مذهبيون افراطي را مجبور به دست کشيدن از سلاح، ترور و خشونت و پزيرش بازي دموکراسي و قواعد آن نمود. آنگاه در بستر گذار به دموکراسي آنها را از اکثريت انداخت؛ در مورد اپوزيسيون رژيم ايران چطور؟ چرا اپوزيسيون رژيم بايد راه حل تغيير حتي الامکان مسلامت آميز رژيم را بطور جدي، و نه تاکتيکي در دستور کار خود قرار دهد؟
براي پيدا کردن پاسخ بايد شرايط منطقه و وضعيت رژيم را خوب فهم کرد و بعلاوه به تحقق دموکراسي، با همهً بهايش پاي بند ماند. آنهم دموکراسيي که آزادي عقيده و احزاب، اعم از مذهبي و غيرمذهبي، تندرو و محافظه کار، را در چهارچوب قانون تضمين کند. يعني در نظام دموکراسي فرداي ايران احزاب ريز و درشت داخل و خارج کشور، مخالف و موافق ولايت فقيه همه بايد آزاد و در برابر قانون برابر باشند. با پذيرش اين اصل دموکراسي ديگر فهم ضرورت در اولويت قرار دادن راه حل مسالمت آميزدشوار نيست. چرا که نظام ولايت فقيه و افراطيون مذهبي حاکم در ايران زهرشان را ريخته، همهً راههاي اختناق و سرکوب را تجربه کرده و در عين حاکميت مطلقه، از اکثريت افتاده و در اقليت مطلق قرار دارند. بنا براين طناب دارشان اتفاقاً انتخابات و رفراندوم آزاد است و نه بکارگيري وسيله اي که آنها در آن دست بالا را دارند يعني استفاده از قهر و خشونت. ثانياً، بعد از يازدهً سپتامبر و رويارويي آمريکا و غرب با تروريسم مذهبي در منطقه، هر گونه اقدام مسلحانه که در کادر سياست عمومي آنها در خاورميانه نباشد، فرصت و منفذي است براي ادامه حيات و فعاليت هاي تروريسم مذهبي و بنابراين با آن همانند تروريسم برخورد مي شود. في المثل اگر امروز کسي با انگيزهً ناسيوناليسم عراقي در کنار القاعده با آمريکايي ها بجنگد، گور خود را کنده است؛ بعلاوه اپوزيسيون مدافع مبارزهً قهرآميز در ايران از چنان حمايت سراسري و بين المللي برخوردار نيست که قادر باشد کار رژيم را يکسره کند و لاجرم براي اين کار به حمايت آمريکا چشم دوخته است. از آنجا که دخالت بي جاي آمريکا مي تواند ضايعات غير قابل پيش بيني بر ملت و مملکت وارد کند، اپوزيسيون در صورت سرمايه گذاري روي چنين شقي به خيانت ملي متهم خواهد شد. بعلاوه، بعد از برداشتن ملاعمر و صدام حسين، غرب و آمريکا اساساً تاب تحمل يک انقلاب ديگر ويا نظام سياسي چپ و احتمالاً غير دموکرات، که غير قابل کنترل باشد (چون به دليل در اقليت بودن، اپوزيسيون سرنگوني طلب حتي اگر بخواهد نيز نمي تواند بتنهايي دموکراسي را در ايران محقق سازد) را در منطقه ندارد و بنا براين بسيار بعيد است که از اپوزيسيون سرنگوني طلب ملاها حمايت کند. با اين اوصاف، اصرار بر سرنگوني قهرآميز، بهانهٌ استمرار اختناق و سرکوب بيشتر در داخل را بدست رژيم مي دهد و در خارج با ادامهً تبليغ انتخاب بين بد و بدتر ( آنهم بنفع رژيم) به ادامهً حيات رژيم کمک مي کند. مجاهدين لازم است از اصرار بر خط ارتش آزاديبخش بعنوان تنها راه مبارزه با رژيم دست کشيده و استفاده از همهً کارت هاي ممکن و موجود را در دستور کار خود قرار دهند. ساختار ارتش آزادي را نيز براي روز مبادا و احتمال رويارويي نظامي، مي توان محفوظ نگاهداشت. مهمتر از همهً اينها، در شرايط کنوني، اين افراطيون مذهبي هستند که از همه جهت مورد محاصره قرارگرفته، سنگرهاي قدرت و پايگاههاي مردمي شان را يکي بعد از ديگري از دست مي دهند و چون کفي در مقابل امواج سهمگين دموکراسي به ساحل و حاشيه رانده شده؛ لاجرم در آخرين مراحل حياتشان، به انواع شيوه هاي قهر و تروريسم در داخل و خارج متوسل مي شوند. در چنين فضايي هم نوا شدن با آنها در بکار گيري قهر و خشونت و ناديده گرفتن پيام اکثريت قريب باتفاق نخبگان و روشنفکران ونيروهاي سياسي ايراني از خرد سياسي بدور است و اميد است که رهبران مجاهدين، بويژه مسعود، راه حل تغيير مسالمت آميز با شعار رفراندوم را، نه بطور تاکتيکي بلکه استراتژيک، مورد باز بيني قرار داده و در اولويت خود قرار دهند.

امواج سونامي انتخابات آزاد در خاورميانه
خاورميانه را نيز از به استقبال دموکراسي رفتن گريزي نيست. ارباب بزرگ سياست کرده و استقرار دموکراسي در خاورميانه، بيش از هر کس، افراطيون مذهبي حاکم بر ايران را تهديد مي کند؛ چرا که پروندهً قطوري از فساد و سرکوب در حکومت دارند و امروز در پايين ترين سطح حمايت مردمي بسر مي برند. در حاليکه برعکس در ساير کشورهاي اسلامي، اسلام گراها فرصت مي يابند تا در پروسهً مبارزهٌ مسالمت آميز قدرت سهيم شوند. انتخابات افغانستان بنوبهً خود امکان سربرآوردن ملاعمر و امثال بن لادن را براي هميشه مسدود ساخت؛ در مورد انتخابات عراق، نفس برگزاري انتخابات پيروزي غير قابل انکاري بر افراطيون مذهبي، حاميان ولايت فقيه و حکومت اسلامي است. انتخابات عراق در حاليکه با استاندارد انتخابات آمريکا قابل قبول است ولي با استاندارد دموکراسي مثلاً استراليا که رآي دادن همهً افراد بالاي هجده سال اجباري است، خالي از اشکال نيست. با اين انتخابات، نخبگان و روشنفکران عراقي اميد است که بتوانند مانع تحقق دو جريان انحرافي در عراق شوند. يکي از تقسيم نهادينه قدرت بر اساس مذهب و قوميت (شيعي، سني، و کرد) که تمايل انگليسي هاست مانع گردند؛ و ديگري از تقسيم قدرت بر اساس شرع و غير شرع ( که آمريکايي ها به ملاها اجازه دهند تا احکام شرعي خود را در جامعه جاري کنند ولي ادارهً اقتصاد را خود بدست گيرند) نيز جلوگيرند. سومين تهديد اين است که کردها و شيعيان از عدم شرکت سني ها سوء استفاده کرده و کردها بر گسترش منطقهً تحت نفوذ خود بيافزايند و شيعيان برسهم خواهي بيشتر و شرعي ساختن قوانين اجتماعي پاي فشارند. بنابراين تصميمات اساسي بر سر ترکيب قدرت و قانون را تا مشارکت برابر سني ها در قدرت بهتر است يا به تعويق انداخت و يا بهر صورت ممکن آنها را در اينگونه تصميم هاي کليدي، به سهم خودشان، دخيل نمود. اگر چه شيعيان و کردها که در زمان حاکميت حزب بعث صدام حسين محروم بودند، حالا بهترين امکان را براي سر برآوردن و ابراز وجود يافته اند ولي شکل گيري قدرت سياسي بر اساس تفکيک قومي و مذهبي و يا شرعي و غير شرعي آنها را در مقابل اعمال نفوذ خارجي اعم از کشورهاي منطقه، مانند ايران، ترکيه و سوريه تضعيف نموده، تهديد بي ثباتي و تجزيهً عراق را جدّي تر مي کند. متقابلاً، عراقي ها مي توانند با استفادهٌ درست از حضور آمريکا، بستر استقرار يک نظام پارلماني دموکراتيک و فدراليسم را فراهم سازند. لازم به ياد آوري است در حاليکه تجربهًٌ فدراليسم، تجربهً موفقي در غرب بوده است؛ ولي خود مختاري که توسط بلوک شرق، بويژه استالين در اتحاد جماهير شوري سابق به اجرا در آمد در عمل ناکام ماند و جمهوري هاي خود مختار بعد از فروپاشي کمونيسم بدنبال استقلال خود رفتند.
موفق باشيد؛

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home